مسافرت

1391/05/02

روی تختم دراز کشیده بودم، موبایلم روی سینم بود باهاش بازی میکردم و به برنامه هام فکر میکردم و اینکه میخوام چیکار کنم. نزدیک عید بود و مثل همیشه همه جا شلوغ و پر رفت و آمد! خیلی از ایرانی هایی که دبی زندگی میکنن برنامه هاشون رو هماهنگ میکنن که برن ایران و در مقابل خیلی ها برای مسافرت از ایران میان به سمت دبی برای کنسرتها و تفریح! تو حال و هوای خودم بودم که صدای آهنگ مورد علاقه ملیسا توی اتاقم پیچید! با تعجب به دورو برم نگاهی انداختم و با تعجب بیشتر دیدم موبایلم داره زنگ میزنه و عکس ملیسا روی صفحه افتاده!! آروم گفتم این کی موبایل منو دست کاری کرد خودم نفهمیدم؟! سرم رو تکون دادم و تلفن رو جواب دادم.
سلام

  • سلام آقای بد اخلاق، چطوری؟
    بد نیستم. تو چطوری؟
  • منم بد نیستم.
    آره کاملا مشخصه! یه سوال فنی بپرسم؟
  • جانم؟
    میشه بگی کی موبایل منو دست کاری کردی که خودم نفهمیدم؟
  • (با خنده) دفعه قبل که همدیگه رو دیده بودیم یه لحظه رفتی با یکی صحبت کنی منم حوصلم سر رفت و رفتم سراغ موبایلت!
    آهان مرسی!
  • مگه بده؟ اینجوری وقتی زنگ میزنم راحت تر میفهمی کیه.
    بله خیلی متشکر!
  • چه خبر؟ خوش میگذره؟
    هیچی! خوش یا بد هردوش میگذره کاریش نمیشه کرد. میگم تو اینوقت شب خواب نداری؟
  • نه خوابم نمیبرد گفتم یه زنگی بهت بزنم خبرتو بگیرم.
    آهان، احساس نمیکردی یه وقت ممکنه من خواب باشم؟
  • نه، دیگه بعد از پنج سال دوستی خوب میشناسمت. امشب از اون شبایی بود که تا دیروقت بیدار میمونی.
    واقعا که…!
  • (با خنده) گیر نده حوصله این یکی رو ندارم. راستی میگم برنامت واسه عید چیه؟ میری ایران؟
    چطور؟ واسه تو فرقی داره؟
  • واه بد اخلاق! یه سوال نمیشه ازت پرسید.
    نه نمیرم. تو چی؟
  • چطور؟ واسه تو فرقی داره؟
    آفرین 20 امتیاز، حالا بریم سراغ جدول!
  • (با خنده) واقعا که دیوونه ای! فقط خواستم ادای خودتو در بیارم ببینی چقدر بد اخلاقی. اتفاقا مامانم اینا میخوان برن ولی من نمیرم.
    ای دختر بد، خانوادت میرن مسافرت خارجه تو نمیری؟! میخوایی تنها باشی چیکار کنی؟ چه حالی میکنن دوست پسرات!
  • ساکت باش من مثل تو نیستم. اولا که خودت میدونی دوست پسری در کار نیست! دوما اگه اینکاره بودم همین الانم میتونستم اینکارو بکنم چه فرقی داره خانوادم باشن یا نباشن! عادتهای خودتو به من نسبت نده.
    میدونی چیه؟ اگه یه روز خر شدم خواستم زن بگیرم اول میام خواستگاری تو!
  • لازم نکرده همون دفعه که مثلا دوست شدیم واسه هفت پشتم بسه.
    نه تو رو خدا بزار بیام خواستگاریت؟
  • حرفشم نزن ولی حالا که اصرار میکنی میتونی بیایی ولی جواب رد شنیدی به خودت مربوطه.
    جدی؟ اسم من بد در رفته. تو که پر رو تر از منی پر رو.
  • (با خنده) حالا تو بیا یه کاریش میکنیم. اصلا شاید منم خر شدم جواب مثبت دادم!
    تو چقدر با نمکی؟ دارم برات.
  • تسلیم بابا لوس بازی در نیار. اه! اسم تو بد در نرفته، اسم سگ بد رفته چون تو از اون بدتری.
    شوخی کردم. میگم من واقعا خوابم میاد!
  • باشه برو بخواب ولی یه چیز یادت نره.
    هوم؟
  • باید جای منم کنارت خالی کنی!
    جانم؟ آنتن نداد؟
  • جدی؟ پس دوباره میگم. عرض کردم باید جای منم کنارت خالی کنی.
    وای که تو نمودی منو! آخه این چرت و پرتها چیه نصف شبی بهم میبافی؟
  • بی تربیت چرت پرت نبود، خیلی هم جدی گفتم.
    نخیر نمیشه.
  • چرا؟
    محض ارا! چون که دوست دخترم ناراحت میشه.
  • کی؟ دوست دخترت کیه؟
    دوست دخترم دیگه. مگه قراره بشناسیش؟!
  • نصف شبی زده به سرت.
    نه بابا جدی میگم؟ دوست دختر دارم!
  • احساس نمیکنی این دروغها قدیمی شده؟ هیچکس تو دنیا تورو نشناسه من بهتر از خودت میشناسمت.
    میل خودت. حالا باور نکن!
  • اولشم باور نکردم. وای منم خوابم گرفته.
    باشه برو بخواب.
  • کاری نداری؟
    نه، خوب بخوابی.
  • تو هم همینطور، در ضمن یادت نره جای منم خالی کنی.
    حرف تو سرت نمیره! شب بخیر.
  • (با خنده) شب خوش.
    تلفن رو قطع کردم و انقدر که خسته بودم خودمم نفهمیدم کی خوابم برد!
    ظهر توی آشپز خونه نشسته بودم ناهار میخوردم و پیش خودم فکر میکردم. دلم واسه ایران خیلی تنگ شده بود ولی زیاد میلی به رفتن نداشتم. از طرفی یکم شرایط روحیم نا مساعد بود و نیاز به استراحت عمیق داشتم. واقعا مونده بودم چیکار کنم! دلم میخواست برم یه گوشه و دور از همه حاشیه های زندگی توی تنهایی خودم غرق بشم. واقعا گیج میزدم و نمیدونستم چیکار کنم! همینطور که با خودم فکر میکردم آهنگ مورد علاقه ملیسا پیچید توی گوشم و تلفن رو جواب دادم.
    جانم؟
  • سلام. خوبی؟
    علیک سلام. اوهوم تو خوبی؟
  • منم خوبم. میگم ارا یه چیزی میخواستم بهت بگم.
    آخی دلم سوخت! یه جور صحبت میکنه انگار تاحالا چیزی نگفته یا مثلا تاحالا اجازه میگرفت!
  • آخه پشت تلفن نمیتونم بهت بگم.
    ای بابا باز لوس شد! خب بگو دیگه؟
  • از دیشب که با هم حرف زدیم یه جوری شدم. خیلی ناراحتم.
    باز واسه چی؟ من که چیزی نگفتم، بقول خودت بد اخلاقی هم نکردم. از چی ناراحتی؟
  • ارا تو راست گفتی که دوست دختر داری؟
    آره. چطور مگه؟
  • (با بغض) واقعا که کوچیکترین بویی از احساس نبردی. خیلی راحت میگی چطور مگه؟ ارا باورم نمیشه. تو که گفته بودی با کسی دوست نمیشی؟
    آره گفته بودم. نمیدونم چرا یهو زد به سرم با یکی دوست شدم.
  • میشه بگی کیه؟
    چه فرقی واسه تو داره؟ در ضمن نمیشناسیش.
  • (با گریه) کی این اتفاق افتاد؟ چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟
    چند هفته ای میشه. واسه اینکه توی این چند هفته فقط یک بار با هم صحبت کرده بودیم که اونم حرفش پیش نیومد. بعدم انتظار داری یه شیپور بگیرم دستم همه جا داد بزنم با فلانی دوست شدم؟ یا بیام دوست دخترمو به رخ بکشم؟!
  • من غریبه ام؟ خودت میدونی بین ما چقدر اتفاقات مختلف بوده. واقعا نباید به من میگفتی؟
    دلم نمیخواست ناراحت بشی بعدم حالا که گفتم چه اتفاقی افتاد؟ جز اینکه ناراحت بشی چیزی پیش نیومد.
  • کاش میفهمیدی چطوری منو خورد میکنی.
    همون موقع تلفن رو قطع کرد! یکمی به دوروبرم نگاه کردم بعد محکم کوبیدم روی میز گفتم حالم از این همه دروغ بهم میخوره! از اول تا آخرش همش دروغ بود چون اصلا دوست دختری در کار نبود. خودم دلیل این کار مسخره ام رو نمیدونستم چیه ولی یه جوری احساس میکردم با این کارا میتونم فکر ملیسا رو از خودم منحرف کنم ولی ظاهرا هر بار تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم و اوضاغ خراب تر میشد! سرم رو گرفتم بین دستام و بلند گفتم اصلا به من چه؟ اگه دلش میخواد به باد تکیه کنه بزار بکنه، اگه دلش میخواد آیندش رو خراب کنه بزار بکنه چون خودمم خسته شدم از این همه بازی. واقعا که بازیه مسخره ای شده بود! هی من ازش فاصله میگرفتم و اون بدتر بهم نزدیک میشد. شنیده بودم عاشقی بد دردیه، شنیده بودم عاشقی هیچ عقلی واسه آدم نمیزاره و خیلی چیزای دیگه شنیده بودم ولی به جرات میگم اینجوریش رو دیگه ندیده بودم!
    چند روزی گذشت و بعد از کلی کلنجار با خودم بالاخره تصمیم گرفتم برای تعطیلات عید برم ایران و یه حال و هوایی عوض کنم! توی اون چند روز کارای مسافرتم رو انجام دادم و برای فرداش پرواز داشتم سمت ایران. یه روز قبل از پرواز بود، مثل همیشه هیچ کیف و بسته ای نداشتم جز یه کیف لپ تاپ که بچم توش بود!!! (همون لپ تاپ) ولی یه سری کارای شخصی داشتم که قبل از مسافرت باید انجام میدادم. نزدیکهای ظهر بود که موبایلم زنگ خورد و با تعجب دیدم ملیسا تماس گرفته.
    سلام
  • (بی حال) سلام.
    حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
  • نه چیزی نشده. فقط…
    فقط چی؟
  • (با گریه) فقط از اون روزی که تلفن رو قطع کردم دارم گریه میکنم.
    ای بابا دیوونه شدی؟ چیزی نشده الکی شلوغش کردی! یکم خجالت بکش. دیوونه مثل بچه ها داره آب غوره میگیره!
  • هیچی نگو ارا. زنگ زدم بگم میخوام امروز ببینمت.
    چیزی هست همینجا بگو؟
  • نه گفتم میخوام ببینمت. تو رو خدا اذیتم نکن بزار ببینمت کارت دارم.
    باشه، ظهر همون ساعت همیشگی میرم باشگاه. بیا اونجا بعد از تمرین میبینمت. فقط یه چیزی یادت نره؟
  • بگو؟
    اگه با این حال بیایی من میدونم با تو! برو دست صورتت رو بشور یکم استراحت کن نزدیک غروب سرحال بیا.
    باشه. فعلا خداحافظ
    خداحافظ.
    تلفن رو قطع کردم رفتم پشت شیشه های قدی اتاقم به بیرون خیره شدم و به خودم گفتم مثل همیشه میخواد یه مشت حرفای تکراری بزنه و منم حرفای تکراری تر تحویلش بدم! امیدوارم خودش بفهمه راه درستی انتخاب نکرده.

نزدیک غروب از باشگاه اومدم بیرون دیدم ملیسا ماشینش رو کنار ماشینم پارک کرده و منتظره منه. در ماشینم رو باز کردم کیفم رو گذاشتم داخل و برگشتم برم سمتش که دیدم خودش پشت سرم واساده و با بغض بهم خیره شده!
با تعجب گفتم ملیسا خودتی؟ این چه قیافه ای واسه خودت درست کردی؟
ملیسا - ببخشید، خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که حد اقل وقتی میام پیشت آروم باشم ولی نشد.
سرم رو تکون دادم گفتم واقعا که دیوونه ای! من یادم نمیاد تاحالا بدون آرایش از خونه اومده باشی بیرون، حالا آرایش که هیچ با 2 تا چشم قرمز مثل خون واسادی جلوم!
ملیسا دستم رو گرفت گفت حتما ارزشش رو داشته که اینکارو کردم.
چنگی زدم توی مو هام گفتم از اینکه هزاران بار یه مشت حرفای مسخره و تکراری رو بهم تحویل دادیم خسته نشدی؟
ملیسا سرش رو تکون داد گفت نه، بیشتر از همه دنیا واسم ارزش داری. سعی کن اینو بفهمی.
با سر تایید کردم گفتم خب بگذریم. چیزی میخواستی بهم بگی؟
ملیسا یکمی بهم خیره شد بعد یهو زد زیر گریه گفت اومدم ازش خواهش کنم اولا ازم انتظار نداشته باش باهات قطع رابطه کنم دوما هروقت باهاش تموم کردی حتما بهم بگو.
مکثی کردم بعد گفتم ببین تو داری اشتباه میکنی. بهتره منو تو رابطه مون رو قطع کنیم کاری که باید مدتها پیش میکردیم. در ضمن شاید دوست دختر من دوست نداشته باشه من با تو رابطه داشته باشم؟
با شنیدن این حرف یهو هق هق گریه هاش دو برار شد و احساس کردم الانه که بیافته از حال بره! تو دلم گفتم ای لعنت به تو پسر ببین با دختر مردم چه کار میکنی؟ احمق این اگه یه بلایی سر خودش بیاره جواب وجدانتو چی میدی؟ چه حرف مسخره ای تو اگه وجدان داشتی که الان اینجا نبودی! به خدا کلی پسر آس و دهن پر کن میشناسم که خودشونو کشتن با این دختر دوست بشن اون حتی محل سگ به هیچ کس نذاشت، هنوزم یه ملت دنبالشن و اون محل نمیذاره اونوقت تو اینجوری داری خوردش میکنی!.. همینطور که با خودم صحبت میکردم احساس کردم حالش خیلی بدتر شده واسه همین سریع با نگرانی کشیدمش توی بغلم و به کلنجار با خودم ادامه دادم!
نمیدونم چند دقیقه گذشت ولی وقتی به خودم اومدم دیدم ملیسا بیحال سرش روی شونمه و دیگه ازش صدایی در نمیاد.
یه نفس عمیق کشیدم گفتم تموم شد؟
چند لحظه بعد ملیسا خیلی آروم گفت اگه جونشو داشتم بازم ادامه میدادم.
بلند گفتم اینکارا یعنی چی؟ تو دیوونه ای میفهمی؟ تو عاشق نیستی فقط احمقی.
ملیسا - هرطوری دوست داری فکر کن. مهم اینه که همیشه بهت ثابت کردم عاشقت هستم و میمونم.
مکثی کردم بعد گفتم آره راست میگی. تو بودی که همیشه برنده شدی و منو شرمنده کردی. ولی باور کن اگه هرچیزی هست فقط بخاطر خودته.
ملیسا - بس کن ارا از حرفای تکراری خسته شدم. فقط خواهش من یادت نره.
من - میدونم خیلی ناراحت میشی ولی بزار یه چیزو بهت بگم.
ملیسا - نه ارا هیچی نگو چون بیشتر از این طاقت ندارم. ازت خواهش میکنم.
من - ببین… ببین منو ببخش چون همش دروغ بود.
ملیسا با تعجب گفت چی دروغ بود؟
من - جریان دوست دختر و بقیه حرفا!
ملیسا با خوشحالی گفت ارا جدی میگی؟ باورم نمیشه!
چنگی زدم توی موهام گفتم آره و بازم ببخشید. فکر نمیکردم انقدر برات ناراحت کننده باشه. باور کن اگه چیزی میگم بخاطر خودته. تو داری اشتباه میکنی چون من آینده تو نیستم.
ملیسا - اصلا کشش بحث های قدیمی رو ندارم. میخوام برم خونه. با اینکه کارت خیلی زشت بود ولی چون قشنگی آخرش بهتر از زشتیش بود ندیده میگیرم.
من - هرچی بگی حق داری! یادت باشه همیشه برای من یه دوست عزیز و بودی و هستی. البته خیلی بیشتر از یه دوست معمولی. امیدوارم هرجا هستی خوشبخت بشی.
ملیسا - من دیگه میرم. توی این چند روز اندازه تموم عمرم گریه کردم.
من - برو مواظب خودش باش. انقدر هم زندگی رو سخت نگیر که سخت تر میشه.
ملیسا - تو هم همینطور. ببخشید اگه ناراحتت کردم. بای.
من - بای.
اون رفت سمت ماشینش منم در ماشین رو باز کردم بشینم داخل که یهو یادم از پرواز فردا اومد. با عجله برگشتم سمتش گفتم راستی؟
ملیسا هم در ماشینش رو باز کرده بود و برگشت سمتم گفت جانم؟
لبخندی زدم گفتم فردا صبح پروز دارم سمت ایران. اگه چیزی لازم داشتی یا کاری باهام داشتی به همون شماره موبایل ایرانیم تماس بگیر حتما برات انجام میدم.
ملیسا - تو که گفتی نمیرم؟
من - نمیدونم یهو زد به سرم!
ملیسا - باشه، امیدوارم خوش بگذره.
من - مرسی تو هم همینطور.
از ملیسا خداحافظی کردم و با سرعت حرکت کردم سمت خونه. چند تا کار عقب افتاده داشتم که باید قبل از رفتنم حتما انجام میدادم

آخر زمستون بود و هوای ایران مثل همیشه سرد و یخی! توی راهرو های فرودگاه قدم برمیداشتم ولی تمام حواسم به خاطره هام بود. انگار تموم خاطراتم زنده شده بودن و من جای راهروهای فرودگاه توی جاده های خاطراتم قدم برمیداشتم. حالا که اومده بودم ایران دلم میخواست برم یه گوشه دور از همه آدما توی تنهایی خودم غرق بشم و انقدر فکر کنم تا بتونم بعضی مسائل رو برای خودم تعریف کنم!
چند روزی از ورودم به ایران میگذشت و شرایط روحیم بهتر از قبل شده بود ولی بازم برام کم بود و اصلا تحمل هرج و مرج و شلوغی رو نداشتم. چند روز دیگه به عید مونده بود، انگار همه خوشحال و خندون بودن جز من! حالم از هرچی مراسم بود بهم میخورد! واسه من فقط یه چیز معنی میداد، اونم چیزی نبود جز تنهایی مطلق.
با صدای بلند انفجار از خواب پریدم و رفتم سمت پنجره اتاقم. یه نگاهی به بیرون انداختم دیدم از همه جا دود بلند میشه و انگار صدای انفجار توی تموم شهر داره پخش میشه. تازه یادم افتاد امروز چهارشنبه سوری بود! صدای هرج و مرج و شلوغی جوری همه جا رو پر کرده بود که یکی نمیدونست فکر میکرد جنگ شده! بابا این دیگه چه وضعشه؟! خواب که از سرم پریده بود، اول استریو اتاقم رو روشن کردم و مثل همیشه صدای یاورم همه جا رو پر کرد بعد رفتم سمت میزم بسته سیگارم رو برداشتم یه سیگار روشن کردم و دوباره اومدم پشت پنجره و به آسمون خیره شدم. یاور آهنگ «وطن» رو میخوند و منم همینطور که به آسمون خیره بودم از سیگارم کامهای عمیق میگرفتم. آخ که چقدر دلم گرفته بود، از خودم از دنیا از آدما و… یهو یاد حرف خودم افتادم که همیشه به خانم دکتر میگفتم ایراد از اینجاست (اشاره میکردم به سرم). اینجاست که خرابه و همه چیز هم خراب میکنه! از حرف خودم خندم گرفته بود ولی به جرات میگم به درستیش شکی نداشتم! سرم رو تکونی دادم و دوباره به آسمون خیره شدم. صدای انفجار، آژیر آتش نشانی، ماشین پلیس، آمبولانس به اضافه صدای مردم همه جا رو پر کرده بود! از کارای این مردم خندم میگرفت، دلشون خوشه دارن تفریح میکنن! نمیدنم، شایدم حق با اونا بود و داشتن یه رسم کهن که براشون ارث مونده بود رو اینجوری احیا میکردن! سیگارم رو خاموش کردم خودم رو انداختم روی تختم و وقتی همه توی اوج لذت بودن شاید من تنها کسی بودم که به هیچ کدوم از این حرفا توجهی نمیکردم و دلم گرفته تر از همیشه بود.
با صدای موبایلم چشام رو باز کردم و فهمیدم دوباره خوابم برده بود. یه نگاهی به بیرون انداختم، نصف شب بود ولی هنوز کم و بیش صدای انفجار به گوشم میخورد! نیشخندی زدم و با خواب آلودی رفتم سمت موبایلم…
الو؟

  • سلام، خواب بودی؟
    کار عجیبی کردم؟ فکر کنم اینوقت شب اصولا همه مردم میخوابن!
  • آره راست میگی، ببخشید.
    خواهش میکنم، راستی شما؟!!
  • (با خنده) ارا برو بخواب که واقعا حق داری خوابت بیاد من فردا زنگ میزنم.
    جان؟
  • (با خنده) خیلی دیوونه ای! منم ملیسا.
    (یهو خواب از سرم پرید!) ملیسا تویی؟ چیزی شده؟
  • نه بابا! همینجوری زنگ زدم خبرتو بگیرم بعدم یه کاری باهات داشتم.
    وای خدا! خب اگه میزاشتی صبح بشه اتفاقی میافتاد؟!
  • نه نمیشد آخه من هرموقع چیزی بخوام باید همون موقع انجام بشه!
    آره یادم نبود! خب بگو؟
  • اول بگو حالت چطوره؟ ایران خوش میگذره؟
    حالم خوبه ایرانم که نگو! جات خالی نیستی ببینی چقدر خوش میگذره. باور کن الان ته کیف و حالم!
  • جدی؟ پس از این به بعد با هم کیف میکنیم.
    من تیکه انداختم تو چرا باورت میشه!
  • ولی من جدی گفتم! فردا زنگ میزنم میام پیشت.
    هوم؟ ببخشید نگرفتم؟
  • عرض کردم فردا هماهنگ میکنیم میام پیشت. بازم بگم؟
    کجا میایی؟ اینجا؟ هرهر خندیدم! نصف شبی شوخیت گرفته و مخ منو کار گرفتی؟
  • هیچ کدوم. من با مامانم اینا اومدم ایران.
    چیکار کردی؟ تو که گفتی نمیایی؟
  • خب تو هم گفتی نمیرم ولی یهو گذاشتی رفتی حالا منم همینکارو کردم! مشکلی داری؟
    دیوونه! تو دیوونه شدی! ای خدا یکی بیاد منو از دست این نجات بده!
  • مثل همیشه بی تربیت و بی ادبی! منظورت از این حرفا همون خوش اومدی بود دیگه نه؟
    نخیر نبود، اگه میخواستم اینو بگم خودم زبون داشتم. واسه چی پاشدی اومدی ایران؟ فکر کردی منم بقیه ام؟ من که خوب میدونم چی تو سرته!
  • چرا اینجوری صحبت میکنی؟ اومدن من هیچ ربطی به تو نداشت، واسه اومدن دلایل خیلی مهم تر از تو هم بود. انقدر خودتو تحویل نگیر.
    پس یعنی ما اینجا همدیگه رو نمیبینم دیگه؟ امیدوارم همینطور باشه!
  • بی ادب، احساس نمیکنی داره بهم بر میخوره؟
    نخیر من هیچ احساسی نمیکنم بعدم هر چی هست تقصیر خودته.
  • منو باش که با خوشحالی و کلی ذوق بهت زنگ زدم حالا ببین آقا چه رفتاری میکنه باهام.
    (چند لحظه سکوت)
    ببین ملیسا من معذرت میخوام از اینکه باهات اینجوری برخورد کردم ولی…
  • مهم نیست دیگه به همه چیز عادت کردم.
    بازم ببخشید.
  • بیخیال تقصیر خودمه چون واقعا عاشقتم. اگه اینجوری عاشقت نبودم حتی یک بار هم اسمتو به زبون نمیاوردم. برو بخواب ببخشید که بیدارت کردم.
    شب بخیر.
  • خوب بخوابی. دوست دارم.
    موبایلم رو پرت کردم روی میز و خودمو انداختم روی تخت. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو فکر! عذاب وجدان داشت خفم میکرد ولی چکار میتونستم بکنم؟ دفعه اول دومونم نبود. این قضیه زیادی داشت کش پیدا میکرد و باید یه جایی کات میشد ولی کجا؟ هرچی سعی میکردم انگار بدتر و پیچیده تر میشد!
    صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم تموم تنم گرفته و درد میکنه، تازه یادم افتاد از وقتی اومدم ایران باشگاه نرفتم و تمرین نکردم! تا ظهر رو به بدبختی تحمل کردم و بعد از ناهار رفتم باشگاه.
    تمرینم که تموم شد احساس کردم ریست شدم! بدنم به شدت عادت به تمرین سخت داشت و هر موقع کوتاهی میکردم از درد بدبخت میشدم! خیلی زود لباسام رو پوشیدم و از باشگاه اومدم بیرون. چه هوایی بود! هنوز سرما رو میشد احساس کرد و لذت برد. چند تا نفس عمیق کشیدم و میخواستم برم که دیدم چند متر اونور تر یکی داره بوق میزنه. با عجله برگشتم سمتش و از تعجب دهنم وا موند! چند لحظه ای بهش خیره شدم بعد آروم رفتم سمتش. چند لحظه بعد ملیسا شیشه رو داد پایین گفت خسته نباشی!
    با تعجب گفتم اینجا چیکار میکنی؟
    ملیسا - یه کاری باهات داشتم هرچی زنگ زدم به موبایلت جواب ندادی مجبور شدم زنگ بزنم خونتون و داداشت گفت رفته باشگاه. منم آدرسشو گرفتم و اومدم.
    من - اگه چند ساعتی کارت رو نمیگفتی دنیا به آخر میرسید؟ حتما باید پا میشدی میومدی اینجا؟
    ملیسا - تو که میدونی من هرچی بخوام باید همون موقع انجام بشه!
    یه نگاهی به دورو برم انداختم خدارو شکر چون ظهر بود و هوا هم سرد خیابون خیلی خلوت بود بعد گفتم میتونی بفهمی اینجا ایرانه؟ یعنی چی با این ماشین تابلو پاشدی اومدی جلوی یه باشگاه معروف مردونه؟!
    ملیسا سرش رو تکون داد گفت دلم میخواد به هیچ کسی هم ربطی نداره.
    با خنده گفتم مطمئنی به کسی ربطی نداره؟ یادت باشه تو این کشور همه چیز به همه کس ربط داره! بهتره یکم بیشتر رعایت کنی، اینو واسه خودت میگم!
    ملیسا - باشه آقا معلم. حالا میتونم باهات صحبت کنم؟
    نشستم توی ماشین گفتم گوش میکنم؟
    ملیسا چند لحظه ای مکث کرد بعد گفت ببین ارا اومدن من به ایران چند تا دلیل دیگه داشت ولی نمیخوام بگم به تو هم مربوط نمیشد! مامانم اینا میخواستن تا آخر عید بیان ایران مسافرت منم دیر یا زود باید میومدم پیششون. اولش گفتم حوصله رفتن ندارم باشه آخر عید میام که چند روزی باشم و بعد با مامانم اینا برگردم ولی بعدش وقتی دیدم تو هم اومدی نظرم عوض شد! حالام که اومدم میگی چیکارش کنم؟ الانم از همه اینا بگذریم حرف من یه چیز دیگست.
    با اکراه بهش نگاهی کردم گفتم بله گوش میکنم.
    ملیسا - حالا که هر دومون اینجاییم بیا خرابش نکنیم. این 2 هفته رو باهم باشیم بعدم که بر میگردیم دبی سر خونه زندگیمون. نظرت چیه؟
    من - میشه واضح تر بگی؟
    ملیسا - یعنی اینکه حالا که اتفاق افتاده دنبال مقصر نگردیم انقدر هم کشش ندیم. همه چیزو فراموش کن بیا این 2 هفته ای که اینجاییم رو با هم باشیم و لذت ببریم. من که میدونم تو حوصله شلوغی نداری و اینجا بمون نیستی، راستش منم زیاد حوصله رفت و آمد و شلوغی رو ندارم یعنی اگرم داشته باشم الان روحیه خوبی ندارم. اصلا با هم میریم مسافرت. خوبه؟
    من - باز میخوایی همون داستان همیشگی رو سرمون بیاری؟
    ملیسا - نه باور کن دیگه اونجوری نمیشه. بهت قول میدم.
    من - بس کن چند بار دیگه همه این حرفا رو شنیدم!
    ملیسا دستم رو گرفت گفت قول میدم مثل دفعه قبل نشه. اصلا مگه دیوونه ام؟ همون دفعه واسه همیشه بس بود. بعد از این همه مدت هنوز قرص اعصاب میخورم!
    یکمی فکر کردم بعد گفتم باشه ولی جنبه داشته باش چون این 2 هفته تموم شدنیه ها؟
    ملیسا - حواسم به همه چیز هست. ولی تو هم باید قول بدی این مدت بد نشی ها؟
    با خنده گفتم باشه سعی میکنم!
    ملیسا - خیلی پر رویی! راستی فردا شب سال تحویل کجایی؟
    من - کجا میخوام باشم؟ توی خواب ناز!
    ملیسا - واقعا که هیچ شباهتی به آدما نداری. بی احساس! ایرانی ها اون سر دنیا جمع میشن دور هم جشن سال نو میگیرن اونوقت آقا توی خود ایرانه…
    حرفش رو قطع کردم گفتم اصلا حوصله این چیزا رو ندارم. عید میشه که عید میشه! یه سال تخمی میره یه سال تخمی تر میاد میگی چیکار کنم؟ تازه ناراحتی هم داره!
    ملیسا دستش رو گذاشت روی دهنم و بلند گفت بی ادب. واسه امثال تو مهم نیست ولی واسه چند میلیون دیگه آدم خیلی مهمه.
    دستش رو از روی دهنم برداشتم گفتم خفم کردی بابا! ای خدا چه گیری کردیم اختیار خودمونم نداریم.
    ملیسا - فردا شب با هم باشیم.
    من - ساعت 4 صبح خوابم میاد میخوام بخوابم تو هم بهتره با خونوادت باشی.
    ملیسا - میدونم. حالا بهت میگم چیکار کنیم.
    من - باشه. من دیگه برم.
    ملیسا - مواظب خودت باش.
    من - خداحافظ.
    از ماشین ملیسا پیاده شدم و رفتم سمت ماشینم که زودتر برم خونه. خودمم نمیدونم چی شد حرفش رو قبول کردم و فقط امیدوار بودم دیگه تجربیات قبل تکرار نشه!

شب عید بود و مثل همیشه همه جا شلوغ و پر رفت و آمد! طبق هماهنگی که با ملیسا کرده بودیم یعنی اون کرده بود ( !! ) قرار شد چند ساعت قبل از سال تحویل با هم باشیم و بعد بره پیش خونوادش. آخر شب راس همون ساعتی که منتظرش بودم اومد خونه ما و راهنماییش کردم سمت اتاقم.
ملیسا نشست روی تختم گفت اتاق قشنگی داری ولی خیلی بقول خودت چقدر مخوفه!
یه چشمک زدم گفتم اختیار دارین!
یه سیگار روشن کردم رفتم پشت پنجره و مثل همیشه به بیرون خیره شدم. ملیسا هم چند دقیقه ای با دقت اتاقم رو برنداز کرد بعد اومد پشتم واساد و خودش رو از پشت انداخت روم!
ملیسا - چقدر بیحالی؟ انگار نه انگار سال نو رسیده! به جای اینکه ادای این آدمای قاطی رو در بیاری سعی کن تو هم خوشحال باشی و به سال جدید و شروعی دوباره فکر کنی.
من - آهان! مرسی خانم معلم.
ملیسا - بیخیال. حرف زدن با تو هیچ فاییده ای نداره! راستی به نظرت مسافرت کجا بریم؟
من - نمیدونم!
ملیسا - فردا که روز اول عیده و باید خونه باشم میافته روز دوم به بعد. دوست داری بریم شمال؟
من - نمیدونم!
ملیسا همینطوری که از پشت خودشو انداخته بود روم یکم خودش رو به جلو فشار داد گفت تو چی میدونی؟ بی حوصله!
من - نمیدونم!
ملیسا فشار رو بیشتر کرد گفت ارا میزنمت ها؟
با خنده گفتم قربون دستت!
ملیسا با تمام زورش هولم میداد جلو (بین خودش و پنجره بودم) و من هرهر میخندیدم! آخرش که دید به نتیجه نمیرسه محکم زد روی شونم گفت واقعا که! این همه زور زدم هیچ احساسی بهت دست نداد؟ گردن کلفت!
من - نه نداد! ای بابا یه سیگارم نمیتونیم بکشیم!
ملیسا دوباره خودش رو از پشت انداخت روم بعد سیگارم رو از دستم کشید، خودش شروع کرد به کام گرفتن و گفت بسه نوبت منه. بد اخلاق!
با تعجب گفتم سیگار میکشی؟ یادمه همیشه بهم غر میزدی بدم میاد از این کارت!
ملیسا یه کام عمیق از سیگار گرفت گفت از وقتی با تو کات کردم گاهی وقتها که عصبی میشم سیگار میکشم! ببین چه بلایی سرم آوردی؟
من - خیلی خوبه، تازه داری میشی مثل من!
ملیسا - به خودت تیکه بنداز.
تقریبا نیم ساعتی به همون حالت بودیم و با هم صحبت میکردیم. ملیسا همش سعی داشت حرف رو یجوری ببره به گذشته و حرفای قدیمی رو پیش بکشه منم با زرنگی مسیر رو عوض میکردم تا اینکه احساس کردم واقعا خسته شدم و اصلا حوصله پیچوندنش هم ندارم.
من - نمیخوایی از روی من پاشی؟
ملیسا - آهان ببخشید یادم نبود! میگم چقدر راحت واسادم!
از روی من پاشد و منم پنجره رو بستم و برگشتم سمتش گفتم نمیخوایی بری خونه؟ دیر وقت شده چند ساعت دیگه هم سال تحویله.
ملیسا دستش رو انداخت دور گردنم گفت میرم ولی خیلی بدی، کاش میتونستم پیشت بمونم.
من - دلت خوشه ها؟ بودی هم اتفاقی نمیافتاد چون میخوام بخوابم تو هم باید تنهایی جشن سال نو میگرفتی. البته اگه دوست داشتی میتونستی بری پیش مامانم اینا با اونا باشی ولی روی من نباید هیچ حسابی باز میکردی!
ملیسا - لازم نیست به زبون بیاری. هیچ کس مثل من تو رو نمیشناسه!
لبخندی زدم گفتم خب دیگه ما اینیم!
ملیسا یکمی سکوت کرد بعد لباش رو آورد جلو و با ترید توی صورتم خیره موند.
سرم رو یکمی کشیدم عقب گفتم بهتره بری.
ملیسا - مگه قرار نشد این 2 هفته رو با هم باشیم؟
من - بله قرار شد ولی نه اینکه…
ملیسا - پس دیگه هیچی نگو.
یکمی سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. ملیسا لباش رو آورد جلو و محکم رو لبام فشار داد. منم که دیگه کوتاه اومده بودم یکمی همراهیش کردم بعد دستم رو گذاشتم روی نقطه ضعفش (کمرش) و محکم فشارش دادم اونم یهو خودشو انداخت توی بغلم و با دندوناش سر شونم رو فشار میداد! یکم بعد خودمو کشیدم عقب گفتم نمیخوایی بری؟
ملیسا - میخوام ولی نمیتونم!
من - داری شلوغش میکنی ها؟
ملیسا دستش رو کشید توی موهام گفت میدونی چند وقت بود بغلم نکرده بودی؟ وقتی تو بغلتم بهترین لحظه های زندگیمو میگذرونم. انقدر منو اذیت نکن ارا.
من - بهتره بری.
ملیسا - ارا خواهش میکنم؟
من - مگه قول نداده بودی شلوغش نکنی؟
ملیسا سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید.
سرش رو بوس کردم گفتم مواظب خودت باش.
ملیسا سریع لباساش رو تنش کرد کیفش رو برداشت و از اونجا رفت. منم رفتم پشت پنجره یه سیگار روشن کردم و آشفته تر از همیشه به بیرون خیره شدم. فقط چند ساعت دیگه به سال نو مونده بود همه خوشحال و خندون بودن و انتظار یه سال جدید رو میکشیدن ولی من خسته تر از همیشه دراز کشیدم روی تخت که بخوابم

با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و بعد از کلی گشتن با چشم بسته بالاخره زیرم یه چیزی پیدا کردم که فهمیدم همون موبایلمه و با صدای خواب آلود و گرفته جواب دادم…
سلام.

  • سال نو مبارک خوش خواب! همه رفتن عید دیدنی و خونه بزرگای فامیلشونن اونوقت تو خوابیدی تنبل؟
    ولم کن بابا.
  • مگه چسبیدمت؟! نمیخوایی بری عید دیدنی؟
    نه نمیرم علاقه ای هم ندارم!
  • باشه پس من میام.
    کجا؟
  • عید دیدنی خونه شما.
    سر صبحی زده به سرت؟ من الان خوابم میاد تو برو خونه فک و فامیلاتون بعدا بیا.
  • بداخلاق!
    خودتی!
  • فعلا کاری نداری با من؟
    نه، خواستی بیایی قبلش یه زنگی بزن.
  • باشه. خداحافظ
    تلفن رو قطع کردم یعنی خودش قطع شد و دوباره افتادم سر جام! چند ساعت بعد ملیسا دوباره زنگ زد و قرار شد بیاد خونه ما برای عید دیدنی! تقریبا 1 ساعت بعد ملیسا اومد و با هم رفتیم توی اتاقم. استریو اتاقم رو روشن کردم و مثل همیشه صدای یاورم همه جا رو پر کرد. ملیسا هم لباساش (مانتو و شال) رو در آورد بعد اومد سمتم دستمو کشید و با هم نشستیم روی تختم.
    لبخندی زدم گفتم سال نو مبارک!
    ملیسا - چه عجب زبون باز کردی! سال نو تو هم مبارک. امیدوارم 100 تا دیگه از این روزا ببینی!
    من - چرا نفرین میکنی؟! خدا نکنه!
    ملیسا با خنده گفت راست میگی ها؟! اینجوری خیال منم راحت میشه.
    من - اینارو ولش کن! میگم من دارم اینجا قاطی میکنم، فردا برنامت رو ردیف کن بزنیم بریم.
    ملیسا - کجا بریم؟ البته هر جا باشه با ماشین من میریم.
    یه نفس عمیق کشیدم گفتم جایی که نه آسمونش نه صدای مردومونش نه غمش نه جنب و جوشش نه گلهای گل فروشش مثل اینجا آهنی نیست!
    ملیسا - یهو بگو بمیریم دیگه چون هرجای دنیا بری همینه!
    من - اصلا بریم ماه؟
    ملیسا - نه بابا دوره خسته میشیم. یه جا نزدیک تر بگو.
    من - پیشنهادمو گفتم قبول نکردی به من مربوط نیست! خودت بگو؟
    ملیسا - شمال خوبه؟
    من - چه جالب از ماه رسیدیم به شمال! فکر نمیکنی خیلی نزدیکش کردی؟
    ملیسا با خنده گفت ماه چیه؟ همین شمال از سرت هم زیاده!
    من - باشه پس صبر کن غروب برم یه سوزوکی 1000 پیدا کنم!
    ملیسا با تعجب گفت واسه چی؟
    من - مگه نمیخوایی ادای همسفر رو در بیاری؟
    ملیسا - چه ربطی داره؟! مگه هر دختر پسری با هم میرن شمال ادای همسفر رو در میارن؟!
    من - نمیدونم؟ یه لحظه احساس کردم ربط داره!
    ملیسا - راست میگی شایدم داشته باشه!
    من - نه نداره! آخه داستان ما یه فرق اساسی با همسفر داره!
    ملیسا - مثلا؟
    من - اونا آخرش بهم رسیدن ولی ما نمیرسیم و هرکس باید بره پی زندگی خودش!
    ملیسا - تحت هر شرایطی باید تیکه هاتو بندازی نه؟!
    من - خودت پرسیدی منم جواب دادم! حالا اینارو ولش، بزار برم یه سوزوکی 1000 پیدا کنم فردا بریم همسفر 2!
    ملیسا - از توی دیوونه هیچی بعید نیست!
    من - آره راست میگی.
    ملیسا - کی حرکت کنیم؟
    من - هر موقع دوست داری.
    ملیسا - میگم بعد از ظهر حرکت کنیم که سر شب اونجا باشیم.
    من - واسه من فرقی نداره.
    ملیسا - باشه پس من الان برم تا شب به همه جا سر بزنم که فردا بهونه دست مامانم اینا ندم!
    من - باشه.
    اون پاشد رفت سمت لباساش که تنش کنه منم همونجا لم دادم روی تختم و بهش خیره شدم!
    ملیسا همینطور که لباساش رو تن میکرد گفت بقول خودت یه سوال فنی بپرسم؟
    من - هوم؟
    ملیسا - تو فقط به مامانت معنی دار نگاه نمیکنی نه؟
    من - زیاد مطمئن نباش شرایط برای همه مساویه!
    ملیسا با خنده گفت حدس میزدم همینم بگی!
    چند لحظه بعد ملیسا لباساش رو مرتب کرد کیفش رو برداشت و اومد جلوم واساد.
    من - هوم؟
    ملیسا - نامرد بهم عیدی نمیدی؟
    من - ببخشید من یکم مشکل شنوایی پیدا کردم جدیدن.
    ملیسا با اکراه گفت هیچی میخواستم بهت عیدی بدم. ولی حیف که نمیشنوی.
    من - صبر کن یه چیزایی داره به گوشم میرسه. حالا چی میدی؟
    ملیسا بیلاخ بهم نشون داد گفت این!
    من - پس صبر کن منم عیدی تو رو بیارم!
    سریع از جام پاشدم رفتم سمت کشوی میزم و چند لحظه بعد یه باکس کاندوم انداختم سمتش گفتم اینم سگ خور!
    ملیسا باکس کاندم رو گذاشت توی کیفش با خنده گفت دستت درد نکنه. اتفاقا تازه میخواستم برم داروخونه بگیرم.
    با تعجب گفتم هوی چیکاری میکنی؟ من یه شوخی کردم تو چقدر بی جنبه ای!
    ملیسا - خیلی بی تربیتی! مگه عیدی ندادی بهم؟ حالا میخوایی پس بگیری؟
    من - ای بابا تو یه باکس کاندوم میخوایی چیکار؟ حد اقل چند تاشو به من لازم دارم! اگه بدی یه عیدی خوب بهت میدما؟
    ملیسا - این بهترین عیدی عمرم بود! در ضمن من لازم دارم تو خودت میخوایی چیکار پر رو؟
    من - اصولا با کاندوم چیکار میکنن؟
    ملیسا - حداقل جلوی من خجالت بکش به زبون نیار!
    من - میگم بده!
    ملیسا - نمیدم!
    من - بده!
    ملیسا - نمیدم!
    نشستم روی تختم یه نفس عمیق کشیدم بعد گفتم نخواستیم بابا. برو بده به بابات این روزا وقتش زیاده بزار با مامانت بیشتر خلوت کنه!
    ملیسا - چرا بابام؟ مگه خودم مردم؟!
    من - خب از اول بگو! حالا به کی میخوایی بدی؟
    ملیسا - به تو چه؟ مگه من از تو میپرسم کیو میکنی؟!
    من - آهان! حالا بگو به کی میدی بعدش منم میگم؟
    ملیسا - هرکی عرضه شو داشته باشه!
    دراز کشیدم روی تختم چشامو بستم گفتم خدا رو شکر که ما بی عرضه ایم! خیالم راحت شد که من نیستم حالا به هرکی میخوایی برو بده!
    ملیسا - یکم خودتو تحویل بگیر؟ کسی هم بهت نمیده! من دارم میرم. کاری نداری فعلا؟
    من - نه! میگم حالا نمیشه لطف کنی یه دونه واسم بزاری؟
    ملیسا - غلط کردی، جنس عیدی گرفته شده پس داده نمیشود.
    من - فدای سرم! راستی ببخشید که داری میری تا پشت در خونه نمیام بدرقه آخه اصلا حسش نیست! خوش اومدی.
    ملیسا - نه خواهش میکنم. تو راحت باش، اصلا همین الان بخواب بعد من میرم.
    من - الهی قربونت برم که انقدر مهربونی! پس من چشامو میبندم فکر کنم تو هم هر موقع حسش اومد برو.
    یه نفس عمیق کشیدم بعد چشام رو بستم که مثلا یکمی فکر کنم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو دادم رفت هوا و از ضعف و درد بیحال شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم! ملیسا با نامردی تموم یه لگد حواله کرده بود توی بیضه هام و منم دنیا دور سرم میچرخید!
    ملیسا با خنده گفت آخیش حرصم خالی شد! به خدا از اون موقع اومده بودم از بس بهم تیکه انداختی عقده ای شده بودم! حالا بازم کاندم میخوایی بزارم برات؟ البته اگه معامله کردن داشته باشی!
    همینطوری که از درد به خودم میپیچیدم آروم گفتم برو گمشو بعدم دعا کن یه روز زیر من نخوابی چون اون روز مرگ رو میارم جلوی چشات!
    ملیسا همینطور که میرفت سمت در با خنده گفت فعلا برو پیش یه دکتر خوب بزار کمکت کنه معاملت شق شده بعدا واسه مردم خط و نشون بکش. روز خوش!
    سریع از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست منم که دنیا دور سرم میچرخید داد زدم امیدوارم بر نگردی!
    یهو همون موقع در اتاقم واشد ملیسا گفت چیزی گفتی؟ بازم هوس کردی لگد بیاد نه؟
    آروم گفتم نه غلط کردم.
    ملیسا با خنده گفت اینجاست که میگن گول هیکلتو نخور! دلت خوشه قهرمان بدنسازی هستی؟! یادت باشه بگی به من یه لوح افتخار بدن چون یه قهرمان رو ناک اوت کردم!
    من - برو گمشو، یکم دیگه اینجا بمونی با همین یه زره جونی که برام مونده رحم و تخمک هاتو با هم میکشم بیرون!
    ملیسا - شوخی قشنگی بود! روز خوش عشق من!
    صدای بسته شدن در اتاقم رو که شنیدم خیالم راحت شد بی اختیار چشام رو بستم و دیگه نفهمیدم چی شد!

ظهر فرداش جلوی در خونه واساده بودم و منتظر بودم ملیسا بیاد دنبالم که بریم مسافرت! طبق برنامه ریزی که خودش با خودش کرده بود قرار شد با ماشین ملیسا بریم شمال ویلای اونا! چند دقیقه بعد همینطور که با موبایلم ور میرفتم ملیسا با ایکس 3 (X3) مشکی جلوم واساد ولی یه ماکسیما سفید هم پشتش نگه داشت که توش 2 تا تیکه خفن نشسته بودن! با تعجب نگاهی به اونا انداختم بعد به ملیسا نگاه کردم اونم یه چشمک زد و اشاره کرد بشین! رفتم اونور در سمت راننده رو باز کردم گفتم این تیکه ها کین؟
ملیسا یه اخمی کرد گفت دختر عمه هام! هر کاری کردم نتونستم بپیچونمشون مجبور شدم راستشو بهشون بگم اونام گفتن ما هم میاییم!
من - آهان! ماشاالله چه جیگرایی هم هستن!
ملیسا - ساکت باش! اصلا بخاطر همین دوست نداشتم اونام بیان. تو که وضعیتت معلومه اونا هم هردوشون اپنن و پایه ثابت دیگه چی میخواد بشه خدا میدونه!
من - جدی میگی؟ چرا تا حالا آشنا نشده بودیم؟! اجازه بده من برم یه سلامی بکنم.
ملیسا - ارا مسخره بازی رو بزار کنار. اینا تورو نمیشناسن حرکتهای تو رو منظور دار میگیرن.
من - خب بگیرن! منم منظور دارم دیگه؟ نمیبینی چقدر جیگرن؟ دلت میاد من دل اینارو بشکنم و بهشون پا ندم؟
ملیسا - ارا جون ملیسا دست از مسخره بازی بر دار.
من - اصلا بهشون پا که نمیدم هیچ، کیرمم نمیدم بخورن! خوبه؟
ملیسا یهو محکم زد توی دهنم گفت بی ادب! برو سوار شو زودتر بریم یک ساعت وسط خیابون لاس میزنی!
یکمی روی دهنم دست کشیدم وقتی مطمئن شدم خونریزی نداره گفتم واسه چی میزنی؟ شوخی کردم بی جنبه.
ملیسا - غلط کردی شوخی کردی! یکم تربیتم خوب چیزیه.
با خنده گفتم اینجوریه؟ اصلا بهشون پا نمیدم که هیچ، کیرمم نمیدم بخورن که هیچ، تخمم حسابشون نمیکنم!
ملیسا با عصبانیت گفت سوار میشی یا نه؟
من - حالا چرا داد میزنی؟ فکر بچه هات نیستی ها؟ نمیگی شیرت خشک بشه؟! راستی خوب شد ایکس 3 رو آوردی، دلم لک زده بود واسه شاسی بلند! بیا پایین خودم میشینم پشت فرمون.
ملیسا - برو بشین حرف اضافه نزن! فکر میکنی واسه چی گفتم با ماشین من بریم؟ مگه از جونم سیر شدم توی این جاده های تخمی ایران بشینم کنار تو بی اعصاب؟!
من - وای بی ادب! چرا میگی جاده های تخمی؟ یکم تربیتم خوب چیزیه.
ملیسا با خنده گفت تقصیر توئه دیگه، هر موقع با تو رابطم نزدیک میشه همه بهم میگن چقدر صحبت کردنت عوض شده.
من - خیلی خب حالا ولش کن. پاشو برو اونور بشین!
ملیسا - ارا جون ملیسا کوتاه بیا؟ تو بی اعصابی میشینی دنده پرواز میزنی منم ظرفیت این کارای تورو ندارم.
من - برو اونور نگران نباش. اصلا کی میگه من تند میرم؟ من ریلکس ترین آدم دنیام قولم میدم که آروم برم.
ملیسا که دیگه راهی جز کنار رفتن نداشت از ماشین پیاده شد گفت توبه گرگ همیشه مرگه!
همینطور که پشت فرمون میشستم با خنده گفتم نترس نمیذارم به مرگ برسه قرص اعصاب همرام آوردم.
ملیسا رفت پیش دختر عمه هاش یه صحبتی باهاشون کرد بعد اومد سوار شد گفت حرکت کن بریم. یه چشمکی بهش زدم بعد با دست به دختر عمه هاش اشاره کردم برین جلو! اونا هم یکمی با تعجب بهم نگاه کردن بعد با سرعت حرکت کردن و رفتن سمت خروجی شهر. به جاده که رسیدیم ملیسا آهنگ Real Love از Massari رو گذاشت بعد صداش رو زیاد کرد گفت میخوام تا خود شمال همینو گوش کنم اگرم دست بزنی از ماشین پرتت میکنم پایین پیاده برگردی خونتون! با اکراه بهش نگاهی انداختم و چیزی نگفتم و دوباره نگاهم رو به جاده دوختم! آسمون ابری و گرفته بود. یه جوری که انگار هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه و سیل اشکاش بارون بشه و بریزه پایین.
دو ساعتی میشد توی جاده بودیم و ملیسا هنوز همون آهنگ رو گوش میکرد و میرفت تو اعصاب من! یکم بعد گفتم سرم داره درد میگیره، بر دار داریوش بزار. ملیسا چیزی نگفت و به آهنگش گوش میکرد! دوباره گفتم بر دار داریوش بزار تیکتت تموم شد! ملیسا بازم محلی نذاشت و به گوش کردن ادامه داد! یهو شیشه رو دادم پایین بعد سی دی رو در آوردم و پرتش کردم بیرون!
ملیسا با ناباوری گفت چیکارش کردی؟
سرم رو تکون دادم گفتم پرت کردم بیرون! حالا داریوش بزار تا بقیه اش پرت نشده بیرون!
ملیسا یکمی بهم خیره شد، انگار هنوز باورش نمیشد من چقدر بی اعصابم و چیکار کردم! چند لحظه بعد سی دی داریوش رو گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه به جلوش خیره شد. دلم براش سوخت، فکر کنم بیچاره خیلی ترسیده بود! یه نگاهی به جلوتر انداختم دیدم ماکسیمای دختر عمه های ملیسا غیبش زده و اثری ازش نیست! منم که منتظر همچین لحظه ای بودم یهو پام رو گذاشتم روی گاز و سرعت رو چند برابر کردم. ملیسا یه جیغ کوتاه زد گفت دیوونه تو قول دادی آروم بری! خیلی ریکلس بهش نگاهی کردم گفتم خب وقتی اونا اینجوری میتازن من که نمیتونم عقب بمونم نه؟ تقصیر دختر عمه های جیگرته! ملیسا با دلهوره به جلوش نگاه میکرد و منم سرعتم هر لحظه بیشتر میشد و از لای ماشینا با سرعت رد میشدم! با خنده گفتم بهتره تو هم مثل من ریلکس بشینی چون فقط خودتو اذیت میکنی! چند لحظه بعد ملیسا گفت اوناهاش اونجان، آروم تر برو رسیدیم بهشون. همینطور که میخندیدم گفتم این چه حرفیه؟ تازه نوبت اونا شده دنبال ما تا خود شمال بیان و به گرد پامونم نرسن! ملیسا یه نگاه معنی دار بهم کرد و دیگه چیزی نگفت! فقط با وحشت به جلوش خیره بود و اینکه چطوری داشتیم از لا به لای ماشینها با سرعت عبور میکردیم!
نزدیک چالوس که رسیدیم سرعتم رو کم کردم که دختر عمه های ملیسا هم برسن! بیچاره ها از لحظه ای که ازشون زدم جلو بالای 10 بار زنگ زدن تو رو خدا یواشتر و بیچاره تر ملیسا که هر دفعه سنگ رو یخ میشد چون من عین خیالمم نبود و فقط با سرعت میرفتم

بالاخره رسیدیم جلوی ویلای ملیساشون! وقتی ماشین رو توی حیاط پارک کردم و خواستم پیاده بشم بی اختیار نگاهم به چهره رنگ پریده ملیسا افتاد و خندم گرفت!
ملیسا - بچه بودیم میرفتیم شهر بازی میگفتن تونل وحشت نرین خیلی ترسناکه! حالا به این نتیجه رسیدم که تونل وحشت خیلی خنده دار بود.
من - آره هنوز کجاشو دیدی؟! دعا کن فقط به تونل وحشت ختم بشه.
ملیسا - خودم میدونم، هیچ کس مثل من به عمق فاجعه پی نبرده! خوب میدونم چه روانی هستی.
همون موقع در ماکسیما پشت سرمون باز شد و 2 تا دختر خیلی خوشگل و واقعا تیکه اومدن سمتمون. یکی شون یکمی سنش زیادتر میزد ولی اون یکی تقریبا هم سن های خودمون بود. اونی که یکمی سنش بیشتر میزد با لبخند دستش رو آوردم سمتم گفت آیدا هم هستم. خیلی خوشبختم.
منم باهاش دست دادم گفتم منم همینطور. فکر کنم ملیسا قبلا عملیات آشنایی رو انجام داده ولی بازم میگم ارا هستم.
چند لحظه بعد خواهر کوچیکترش که کنارش واساده بود دستش رو دراز کرد سمتم گفت منم آنیتا هستم و خوشبختم از آشناییتون.
با اونم دست دادم گفتم من بیشتر.
همون موقع ملیسا هم اومد سمتمون و یه نگاه معنی دار بهم کرد بعد آروم کنار گوشم گفت در اولین فرصت یه صحبت خصوصب باهات دارم.
با سر تایید کردم و گفتم هرچند میدونم چی میخوایی بگی ولی بازم باشه!
آیدا - شما چقدر قیافتون آشناست!؟
من - نمیدونم، شاید روی پرده سینمای هالیوود منو دیدین!
آیدا با اکراه گفت نخیر فکر میکنم مسابقات فرمول یک بود تلویزیون نشونت میداد!
من که متوجه منظورش شده بودم با خنده گفتم اختیار دارین. شما هم شاید در حد فرمول یک نباشین ولی فکر کنم فرمول دو رتبه خوبی بیارین! در ضمن عامل تحریک کننده من که راه خودمو میرفتم، بعضی ها منو تحریک کردن.
ملیسا زد روی شونم گفت بیخود گناهتو گردن فامیلای ما ننداز. تو همیشه منتظر بهوونه ای حتی اگر نباشه خودت جورش میکنی!
آنیتا که از اون موقع تا حالا داشت با نگاه عمیق منو برنداز میکرد گفت خیلی خوشحالم که توی یه فرصت مناسب با همیم. ملیسا از شما خیلی تعریف کرده بود.
یه نگاه معنی دار بهش کردم گفتم ولی نمیدونم چرا از شما پیش من اصلا چیزی نگفته بود! ولی بهرحال منم فکر میکنم حالا که توی یه موقعیت خیلی مناسب با همیم واقعا عالیه.
ملیسا که کنار من واساده بود از پشت زد توی کمرم و گفت میشه یه لحظه بیایی؟
به آیدا و آنیتا نگاهی کردم بعد با لبخند گفتم ببخشید شما برین داخل من برم ببینم ملیسا چی میگه.
آیدا - خواهش میکنم راحت باش!
سریع ازشون جدا شدم و همینطور که ملیسا به زور دستم رو میکشید با هم رفتیم یه گوشه حیاط!
ملیسا - تو خجالت نمیکشی؟
من - واسه چی؟
ملیسا - داشتیم میومدیم بهم چی گفتی؟
من - خب حالا مگه چی شده؟
ملیسا - هیچی، کور نبودم آنیتا رو چطوری نگاه میکردی!
من- به من چه؟ خودش یجوری نگام میکرد.
ملیسا - یعنی هرکی معنی دار نگات کرد تو هم باید جوابشو بدی؟ اینجوری باشه باید صبح که از خونه میایی بیرون تا شب با اینو و اون لاس بزنی چون همه نگات میکنن.
من - ای بابا چقدر شلوغش میکنی؟ اون تنش میخواره به من چه؟!
ملیسا - من با اون چیکار دارم؟ دختر عممه اختیار خودشم داره. من که نمیتونم یقیه مردم رو بگیرم بگم به دوست پسرم اینجوری نگاه نکنین! اگه عرضه داشته باشم دوست پسرم رو اصلاح میکنم. در ضمن اون که به من قول نداد؟ تو بودی که گفتی باهاشون هیچ کاری ندارم.
من - دوست پسرت کیه؟! من دوستتم.
ملیسا با حرص گفت از این همه حرفی که زدم همین یک کلمه رو برداشت کردی؟!
من - نه بابا خواستم غلط املایی بگیرم!
ملیسا با عصبانیت گفت دوست پسرم، دوستم، شوهرم یا هر خری!! بهرحال تو با من اومدی یا نه؟ تو مهمون شخصی منی نه کس دیگه پس مسئولیتت هم با منه.
من - باشه بابا چرا داد میزنی؟ نکردمش که! بد نگام میکرد منم یه غلطی کردم حواسم نبود بد نگاش کردم!
ملیسا - نه تو رو خدا برو بکنش؟ مشکلت اینه که چیزی به اسم شرم نداری. درسته دوست دخترت نیستم ولی خودت میدونی چقدر عاشقتم و همیشه واست جون میدم. انقدر درک نداری بفهمی حداقل جلوی من اینکارا رو نکنی.
من - اوه خدا! باشه دیگه، بگم غلط کردم خوبه؟ حواسم نبود. مگه نشنیدی میگن ترک عادت موجب مرض است؟! در ضمن تو که یه زمانی دوست دخترم بودی خودت با اخلاقهای من آشنایی! نمیدونم چرا نمیتونم چشم چرونی نکنم؟! یادته همیشه اولین کسی که چپ نگاش میکردم خودت بودی؟!!
ملیسا - میدونم دست خودت نیست. ولی یه چیزو میشه ازت بخوام؟
من - هوم؟
ملیسا - اینا فامیلای منن کاری هم ندارم که خودشون تنشون میخواره یا نه ولی یه ارزشهایی هم هست که باید جلوشون رعایت بشه. خواستن بدن بهتره برن به دوست پسرشون بدن نه به دوست من. این مدت هم که اینجایم اگه هر حرکتی هر چیزی دیدی ندیده بگیر. اگه اونا هم باهات ور رفتن تو محل نده. هر چی دلت میخواد منو دید بزن، لاس بزن، اصلا بکن ولی طرف اونا نرو!
من - هوم؟
ملیسا - هوم و مرض! حرف من واضح بود شوخی هم ندارم.
من - ای بابا یجور صحبت میکنه انگار با چه حیوونی طرفه! درسته یکمی خورده شیشم زیاده ولی دیگه حیوونم که نیستم! اگه چیزی گفتم فقط حنبه شوخی داشت همین. من با خودتم کاری ندارم چه برسه به دختر عمه هات!
ملیسا - امیدوارم همینطور باشه!
من - خدایا خودت کمک کن این انسان رو به راه راست هدایت کنم! خطبه هاتون تموم شد؟ میتونم برم دست صورت بشورم؟ بعد از ظهر حرکت کردیم الان شبه!
ملیسا دستش رو انداخت دور گردنم گفت ببخشید یکمی تند صحبت کردم.
من - بیخیال شایدم حق داشتی! مهم نیست.
ملیسا حلقه دستش رو تنگ تر کرد و میخواست لباش رو بیاره جلو که همون موقع حلقه دستش رو باز کردم و گفتم من با هیچ کس کاری ندارم!
ملیسا که خیلی جا خورده بود با ناراحتی گفت منظور من این نبود.
یه چشمک زدم گفتم ولی منظور من دقیقا همین بود. یه نفس عمیق کشیدم بعد رفتم سمت ماشین که موبایلم اینارو بردارم و برم داخل. ملیسا هم که فکر کنم خیلی بهش بر خورده بود همونجا واساده بود و منو نگاه میکرد!


وقتی رفتم داخل تقریبا یک ساعتی 4 نفری با هم گفتیم و خندیدیم که بیشتر اراجیفشونم من گفتم! اینجوری منو دختر عمه های ملیسا هم بیشتر همدیگه رو شناخته بودیم هم اینکه خودمونی تر شده بودیم و دیگه با هم کاملا راحت بودیم. آیدا 28 ساله و سال آخر پزشکی بود. یه دختر واقعا خوشگل قد بلند و خوش استیل که موهای کوتاه و بلوند داشت. آنیتا خواهر کوچیکترش هم 23 سالش بود و مهندسی عمران میخوند. تقریبا هم قد آیدا و از لحاظ چهره هم شبیه خواهرش بود ولی به نظرم یکمی از اون خوشگل تر بود. و خیلی خوش هیکل و خوش اندام که موهای بلند با مش نقره ای داشت. واقعا هردوشون جیگر و خیره کننده بودن و واقعا بهشون میومد دختر عمه های ملیسا باشن! چون خود ملیسا واقعا یکی از خوشگلترین دخترهایی بود که تا حالا دیده بودم!
روی مبل راحتی توی نشیمن نشسته بودیم، من اراجیف به هم میبافتم و اونام میخندیدن!
آیدا - بچه ها گشنتون نشده؟ کی میره غذا بگیره؟
آنیتا - قرعه کشی کنیم.
من - ای بابا دلمون خوشه 3 تا دختر اینجا نشستن! الان مامان بزرگم توی قبر میلرزه! پس کجاست اون غیرت زنونه؟! هیچ کدوم بلد نیستین یه شام درست کنین؟!
ملیسا - نخیر بلد نیستیم. مثل بعضی ها خاله زنک نیستیم همه جور غذا درست کردن بلد باشیم؟
آیدا - میخوایی بگی ارا بلده؟
من - صبر کن توضیح بدم! بحث خاله زنک بازی نیست این بی شعوره حالیش نمیشه! بحث اینه که من از نوجونی مجردی زندگی کردم خب باید از پس خودم و زندگی بر بیام یه نه؟! قضیه اینه.
آنیتا - پس چرا معطلی؟ پاشو دیگه از گشنگی مردیم!
من - ای بابا مثل اینکه متوجه نمیشین ها؟ الان اومدم مسافرت استراحت کنم! خسته شدم از بس پختم و شستم!
ملیسا یه لبخند ملیح زد گفت ارا جون خودت با زبون خوش پاشو.
سرم رو تکون دادم گفتم تو رو مخ من نرو، قبوله خودم میرم!!
آیدا - به به به این میگن پسر خوب!
ملیسا - آره خیلی گله!
من - عر عر گوشام دراز شد!
آنیتا - چرا زور میگین به این بیچاره؟ اصلا خودم میرم.
ملیسا - دایه مهربون تر از مادر نشو! این جانور رو من میشناسم.
آنیتا - اصلا قرعه کسی میکنیم! چرا ارا بره؟ اونم یکی ماست دیگه انقدر بهش گیر ندین.
یه نیشخندی زدم و به قیافه ملیسا خیره شدم! ملیسا هم یه نگاه معنی دار کرد گفت پاشو برو خودتو به موش مردگی نزن. 1.2 روز دیگه دستت برای همه رو میشه!
من که دیدم اوضاع داره خراب میشه و هر لحظه ممکنه ملیسا حمله انتهاری به مغزم بکنه با ناچاری تصیمیم گرفتم قضیه رو ماست مالی کنم و گفتم صبر کنین! اصلا چه معنی داره 3 تا آدم تحصیل کرده و متشخص زحمت بکشن برن دنبال شکم خودشون؟! (اصلا تیکه ننداختم!!!) آیدا پزشکی دانشگاه دولتی تهران میخونه! آنیتا مهندسی عمران دانشگاه آزاد تهران میخونه! ملیسا هم مهندسی IT دانشگاه امریکایی ها! اونوقت چطوری میشه اجازه داد همچین شخصیت های مهمی برن دنبال شکم خودشون؟! من خودم بعنوان یه فرد که اصلا در حد این شخصیت های مهم نیستم اعلام میکنم که بنده در این مدت مسئولیت غذا و دیگر مسائل خونه رو به عهده میگیرم!
آنیتا - ارا جون زحمت نکش خودم الان میرم دنبال غذا.
ملیسا یه نگاهی خشن دیگه بهم انداخت و با چشماش اشاره کرد پاشو! منم که دیگه حساب کار دستم اومده بود از جام پاشدم گفتم خانمها چی میخورین؟! من میرم غذا درست کنم!
خلاصه به هر وضعیتی بود براشون غذا درست کردم و دور هم خوردیم. البته هیچ کدومشون باورشون نمیشد من بتونم اونطوری غذا درست کنم و همش با تعجب بهم نگاه میکردن! بعد از شام خودم ظرفها رو شستم و بعدم رفتم روی تراس که سیگار بکشم. خودم رو انداخته بودم روی نرده های تراس و با ولع خاصی سیگار میکشیدم که یهو پشتم سنگین شد و ملیسا طبق معمول خودشو از پشت انداخته بود روم! منم بدون اینکه بهش توجهی کنم به سیگارم ادامه دادم. چند لحظه بعد ملیسا به زور سیگارم رو از دستم کشید و همینطور که خودشو انداخته بود روم مشغول کشیدن شد!
من - پس من چی؟
ملیسا - برو یکی دیگه روشن کن.
من - اگه بعضی ها فرصت بدن همینکارم میکنم.میشه لطف کنی از روم پاشی؟!
ملیسا - نه صبر کن سیگارم تموم شه!
من - شتر سواری حال میده؟
ملیسا - شتر نه کورکودیل!
من - آهان، حالا چی شد به این نتیجه رسیدی؟
ملیسا - هیکل زمختت عینه همونه، ببخشیدا ولی واقعا چندش آوره! مامانم اولین بار که دیده بودت نزدیک بود پس بیافته میگفت اه اه کی اینو تحمل میکنه! جلوش چیزی نگفتم ولی خداییش حرف درستی زد.
من - دستت درد نکنه! بعد از عمری خرج کردن و جون کندن به این نتیجه رسیدی که هیکلم غیر قابل تحمله؟
ملیسا - دقیقا همینطوره. البته خودمم همیشه میگفتم کدوم دختر حاضره زیر این بخوابه؟! اصلا با چه جرعتی اینکارو میکنه!
من - آهان مرسی! حالا تو بعنوان یه کسی که زیر من خوابیدن رو تجربه کرده نظرت چیه؟
ملیسا - به چندش آور بودن، زمختی و غیر قابل تحمل بودن هیکلت شکی نیست ولی بجاش چون با تجربه ای و خوب بلدی چطوری طرفت رو ببری به نهایت و اوج لذت همه اینا جبران میشه و خیلی حال میده!
من - خدا رو شکر توی یه چیزی ایراد به کارمون نذاشتی!
ملیسا - آره چون توی هرچیزی که به انحرافات مربوط باشه بی نظیری!
من - فهمیدم! حالا میشه از روی من پاشی؟ ارواح عممون رفتیم یه سیگار بکشیم.
ملیسا - چرا تو بری؟ خودم الان برات یکی روشن میکنم میارم.
سرم رو چرخوندم سمتش نیم نگاهی کردم گفتم هوم؟
ملیسا با خنده گفت مگه سیگار نمیخواستی؟ صبر کن خودم الان برات روشن میکنم میارم.
من - آهان! خب برو دیگه.
ملیسا با خنده رفت سمت میز اونور تراس یه سیگار روشن کرد و دوباره خودشو انداخت روی من و گفت بفرما عزیزم!
سیگار رو ازش گرفتم گفتم چی میخوایی؟
ملیسا - بقول خودت هوم؟
من - عرض کردم چی میخوایی؟
ملیسا - چطور؟
من - جون مادرت آخرشو اول بگو اصلا حس موش و گربه بازی نیست!
ملیسا با خنده دستشو گذاشت روی چشام گفت گاهی وقتها حالم ازت بهم میخوره! باور کن نمیتونم تحمل کنم یکی انقدر زرنگ باشه.
یه تکونی به خودم دادم ملیسا هم مجبور شد خودشو از روم بلند کنه! بعد برگشتم سمتش چشام رو تنگ کردم و بهش خیره شدم!
ملیسا - اوا چرا انداختی پایین منو؟ تازه داشتم حال میکردم!
من - بهتره یه خر پیدا کنی سوار اون بشی، کورکودیل که سوار شدن نداره!
ملیسا دستشو حلقه کرد دور گردنم گفت اینارو ولش کن! یه سوال فنی؟
من - هوم؟
ملیسا - واسه چی کاندوم میخواستی؟
من - جوراب نداشتم میخواستم بجاش پام کنم! آدم با کاندم چیکار میکنه؟!
ملیسا - خب منظورم اینه که واسه کی میخواستی؟ از وقتی اومدی ایران شیطونی نکردی نه؟
من - نخیر نکردم. حالا من یه سوال فنی دارم؟! تو واسه چی یه باکس کاندوم منو دزدیدی؟!
ملیسا - دزد خودتی! خودت بهم عیدی دادی منم با جون دل گرفتم. دستت هم درد نکنه.
با خنده گفتم آهان خلاصه مواظب باش جون دل تبدیل به خون یه جا دیگه نشه!
ملیسا حلقه دستش رو فشرده تر کرد گفت بی تربیت!
من - سیگارو که کوفتمون کردی. حالا اجازه خوابیدن داریم؟
ملیسا - نچ! هنوز باهات کار دارم نامرد. تا تکلیف کاندوما معلوم نشه هیچ جا نمیری.
دستش رو از دور گردنم باز کردم گفتم راستشو بگم ولم میکنی؟
ملیسا - اوهوم!
من - واسه دختر عمه های جیگرت. کف دستمو نگاه کرده بودم دیده بودمشون! تموم شد؟
ملیسا - هرهر!
من - نگفتم که بخندی؟ گفتم که دست از سرم برداری چون میخوام برم بخوابم.
داشتم میرفتم سمت در برم که یهو ملیسا دستمو کشید و گفت همینطوری میری بخوابی؟
یه لبخندی زدم رفتم سمتش پیشونیش رو بوس کردم گفتم شب بخیر.
ملیسا یکمی توی صورتم خیره شد بعد سریع لباش رو آرود جلو و شروع کرد به لب گرفتن. چند دقیقه بعد خودم رو کشیدم عقب گفتم من دیگه برم.
ملیسا سرشو روی سینم فشار داد گفت خوب بخوابی عزیزم.
سرشو بوس کردم و با یه دنیا خستگی رفتم که بخوابم

چند روزی میشد که ویلای ملیساشون بودیم. طبق حرفی که همون اول زدم (غلطی که کردم!) کارای خونه همه به عهده من بود! اون نامردام بدون اینکه یه تعارف بزنن واسه خودشون حال میکردن. رابطه ام با آیدا و آنیتا خیلی خوب شده بود و یه جوری برخورد میکردیم که انگار چند ساله همدیگه رو میشناسیم!
آخر شب دور هم روی تراس نشسته بودیم و مشروب میخوردیم. من که کلا مشروب بخور نیستم و خیلی کم میخورم ولی اون نامردا تا تونستن خوردن!
ملیسا دستشو انداخت دور گردنم گفت حالم بد شده.
من - حقته، کمتر میخوردی!
ملیسا - ارا اذیت نکن حالم خوب نیست.
من - فکر کنم داری میمیری!
ملیسا زد روی پام گفت نامرد حالم خوب بشه حالتو میگیرم.
من - حالا بزار از مرگ نجات پیدا کنی و حالت خوب بشه بعدا واسه من شاخ و شونه بکش!
یه نگاهی به آیدا و آنیتا کردم دیدم اونام حالشون بد از ملیسا نباشه بهتر نبود.
آیدا - همش تقصیر ارا بود، اگر انقدر چرت و پرت نمیگفت حواس ما رو پرت نمیکرد ما هم زیاده روی نمیکردیم.
من - تو رو خدا؟!
آنیتا - راست میگه، انقدر اراجیف بافتی و خندیدیم که نفهمیدیم چی شد.
من - به من چه؟ جنبه خوردن ندارین خب نخورین!
آنیتا - من گرمم شده!
من - منم خیلی گرمم شده!
آیدا - تو که لختی؟! فقط یه شلوارک پاته!
من - بازم گرممه!
ملیسا زد روی سینم گفت کمتر از اونکارا بکن!
آیدا - مگه چیکار میکنه؟
ملیسا - یه غلط بزرگ که خودش میدونه چیه، نمیخوام اینجا آبروشو ببرم.
آیدا - بگو دیگه؟
من که دیدم این مسته و الانه که آبرومو ببره سریع پریدم وسط حرفشون گفتم مکمل بدنسازی زیاد میخورم ماله اوناست.
ملیسا با کنایه گفت آره راست میگه!!!
آنیتا - ارا تو گرمته میخوایی چیکار کنی؟
من - فقط یک راه بیشتر ندارم. اینجور موقع ها یک راست میرم زیر دوش آب یخ!
آنیتا - میشه منم بیام؟!
من - نچ!
آنیتا - واسه چی؟
من - چونکه جام تنگ میشه! بعدم نا محرمی!
آنیتا - ارا اذیت نکن دیگه من حالم خیلی بده میترسم تنهایی برم یه بلایی سرم بیاد!
من - نترس آیدا باهات میاد.
آنیتا - یکی باید خود اونو جمع کنه!
ملیسا - چقدر بهش گیر میدی؟! خب دلش نمیخواد دیگه.
آنیتا - یه چیزم شد خونم گردن شماست!
چشام رو تنگ کردم گفتم چیه؟ تنت میخواره نه؟
آیدا - تنش نخواره که اینجوری گیر نمیده!
آنیتا - اصلانم اینجوری نیست، من الان نمیتوم رو پای خودم واسم.
ملیسا - واقعا که! شماها یکی از یکی دریده ترین!
من - خب تو هم باش! اصلا به نظر من توی این دنیا دریده نباشی ضرر میکنی و بعدا پشیمون میشی!
ملیسا - کی پشیمون میشم؟
من - اون دنیا!
ملیسا - مگه تو رفتی؟
من - آره یک بار رفتم پشیمون شدم که چرا از دنیا بیشتر استفاده نکردم و برگشتم!
آنیتا - من مردم از گرما اونوقت شماها چرت و پرت بگین!
آیدا - ای بابا تو هم خودتو لوس کردیا، پاشو برو زیر دوش آب سرد.
آنیتا - چرا نمیفهمی نمیتونم رو پام واسم؟! تو باهام میایی؟
آیدا - حرفشم نزن.
آنیتا به ملیسا نگاهی کرد گفت تو چی؟
ملیسا - اگه میتونستم درست بشینم که خودمو روی ارا نمینداختم.
آنیتا یه نگاه مظلوم بهم کرد گفت بیا دیگه؟ بعدا جبران میکنم.
یکمی نگاش کردم دیدم از گرما همه جاش قرمز شده و زیادم پرت و پلا نمیگه! بعد از جام پاشدم گفتم پاشو بریم.
آنیتا هم به زور از جاش پاشد و با خوشحالی گفت مرسی.
رفتم سمتش دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت حموم. جلوی در حموم که رسیدیم آنیتا گفت صبر کن لباسام رو در بیارم!
در رو باز کردم گفتم نمیخواد، با همون لباس بیا.
چند بار دیگه گفت بزار لباسام رو در بیارم سرما میخورم ولی من بدون توجه به حرفاش دستشو کشیدم داخل و بعدم بغلش کردم گذاشتم توی وان حموم! شیر آب سرد رو با فشار زیاد باز کردم روی سرش که یهو یه جیغ کشید گفت کمش کن. خودمم نمیدونم چرا انقدر اذیتش میکردم و از کارام خندم گرفته بود ولی خب سادیسم رو نمیشد کاریش کرد!
تقریبا 10 دقیقه ای لبه ی وان نشسته بودم و شیر آب سر روی سر آنیتا باز بود. نیم نگاهی بهش کردم گفتم تموم شد؟ خنک شدی؟!
آنیتا آروم گفت خیلی نامردی، مستی که از سرم پرید الانم احساس میکنم دارم یخ میزنم!
سریع شیر آب رو بستم و با خنده گفتم پاشو بریم که بهترین حموم زندگیت همین بود.
دستشو گرفتم و از وان کشیدمش بیرون. یه نگاهی به لباسای خیسش کردم و بی اختیار زدم زیر خنده. صحنه خیلی جالبی شده بود. یه تاپ سفید تنش بود با یه شلوار کوتاه قرمز، لباس زیرش هم یه ست قرمز بود. بیچاره از همه جاش آب میچکید!
آنیتا - چرا میخندی؟ خیلی نامردی داره لرزم میگیره.
من - خودت خواستی به من چه!
آنیتا با ناراحتی گفت من گفتم اینجوری کن؟!
راستش بهش حق دادم و خودم دلم براش سوخت! سریع رفتم یه حوله براش آوردم گفتم لباسات رو در بیار و اینو بگیر.
آنیتا تکیه داد به دیوار و همینطور که میلرزید گفت نمیخوام.
یکمی خندیدم بعد رفتم جلو دستم رو انداختم زیر تاپش گفتم دستاتو بیار بالا.
آنیتا - نمیخوام!
من - ای بابا حالا چرا قهر میکنی؟ بد کردم آوردمت حموم؟!
آنیتا - خیلی نامردی!
من - باشه ببخشید، بعدا حتما تو هم جبران کن. حالا دستاتو بیار بالا بزار زودتر عوضشون کنم الانه که تب و لرز بگیری.
آنیتا با اکراه بهم نگاه انداخت بعد دستاشو برد بالا گفت زود باش مردم از سرما.
سریع تاپ و شلوارشو از پاش در آوردم بعد حوله رو گرفتم سمتش گفتم بیا بگیر من میرم پشت در خودت لباس زیرتو در بیار.
آنیتا - از اون موقع تا حالا همه جام رو دید زدی حالا جلو من ناز میکنی؟!
همینطور که بند سوتینش رو باز میکردم با خنده گفتم حالا از کجا فهمیدی دارم دید میزنم؟!
آنیتا - ندیدم! فکر کنم انقدر زرنگ هستی که دست کسی آتو ندی. اگرم فهمیدم واسه اینه که خوب میدونم جنس مرد چیه!
شرت و سوتینش رو در آوردم بعد زیر چشمی یه نگاهی به بدنش انداختم و خودم حساب کار دستم اومد! بدنش از مانکن یکمی پر تر بود، پاهاش کشیده و خیلی خوش فرم، بالا تنه صاف یکدست و در عینه خوش فرم بودن همه جاش ظرافت خاصی داشت، باسنش گرد و خیلی خوش فرمی داشت به اضافه شکمش که کاملا عضلانی و ورزشی بود. سینه هاش هم گرد و کاملا متناسب با هیکلش بود.
حوله رو انداختم روی تنش گفتم ورزشکاری نه؟
همینطور که حوله رو تنش میکرد گفت آره.
سر خشک کن رو انداختم روی سرش گفتم بدن خیلی قشنگی داری. قدرشو بدون ورزش هم ترک نکن.
آنیتا - ظاهرا خیلی حرفه ای هستی! توی چند ثانیه دید زدن همه اینارو فهمیدی نه؟!
با خنده گفتم آره دیگه!
دستشو کشیدم و از حموم اومدیم بیرون. ملیسا خودشو انداخته بود روی مبل راحتی وسط نشیمن و همونجا خوابش برده بود، آیدا هم همونجا روی زمین خوابیده بود. آنیتا رفت موهاش رو خشک کنه منم رفتم 2 تا پتو آردم و انداختم روی ملیسا و آیدا که تا صبح لرز نزنن! بعدم رفتم سمت تراس.
خودمو انداخته بودم روی نرده ها و از سیگارم کام میگرفتم که یهو یه چیزی خورد پشتم. برگشتم دیدم آنیتا 2 تا صندلی هل داده سمت من و خودشم با همون حوله پشتم واساده! یه چشمکی زدم گفتم مرسی بعد یکی از صندلی ها رو گذاشتم لبه تراس و نشستم روش. آنیتا هم یه سیگار روشن کرد بعد اون یکی صندلی رو آورد کنارم و نشست روش.
آنیتا - تو و ملیسا دوست دختر دوست پسر بودین؟
من - یه مدت خیلی کمی آره!
آنیتا - اون که خیلی دوستت داره. چرا دیگه نیستین؟!
من - واسه اینکه عاشقه و هیچی نمیفهمه! فکر میکنه رابطه فقط اینه که یکی رو از ته دل دوست داشته باشی! منو و اون چند ساله همدیگه رو میشناسیم و اصلا دلم نمیخواد با سرنوشتش بازی کنه. خیلی چیزا هست که نمیتونه ببینه. مثلا اینکه موقعیت های خیلی از من بهتری داره یا اینکه اختلافات دردسر سازی داریم که به این راحتی ها حل نمیشه یا اینکه دنیای من و اون یه دنیا فاصله داره. در ضمن به جز همه مشکلاتی که هست از همه مهمتر اینه که من به درد اون نمیخورم.
آنیتا - مشکلات و چیزهایی که ملیسا نمیتونه ببینه درست. ولی چرا فکر میکنی به دردش نمیخوری؟
یه کام عمیق از سیگارم گرفتم گفتم واسه اینکه اولا گذشته اون با من یه دنیا فاصله داره. من تنها دوست پسرش بودم ولی اون نمیدونم چندمین دوست دخترم بود! بعدم اینکه کسی بدرد اون میخوره که مثل خودش باشه. همه چیزش معلوم باشه تکلیفش روشن باشه که بتونن با خیال راحت واسه همه چیز برنامه ریزی کنن از همه مهمتر کسی باشه که زیر بار همه تعهدات بره و بهشون پایبند باشه. که من درست نقطه مقابل این آدمی که گفتم هستم! یه دنیا باهاش (ملیسا) فرق دارم، هیچیم معلوم نیست خودمم تکلیفمو نمیدونم، برنامه های آیندم همش در حال تغییره و اصلا چیزیش مشخص نیست و از همه مهمتر آدمی نیستم که زیر بار تعهد برم. حد اقل توی این سن همچین کاری نمیکنم و هیچ علاقه ای هم ندارم که بکنم. خیلی هم سعی کردم همه اینارو بهش بفهمونم ولی نفهمید که هیچ تازه بدترم شد و منم بدهکار تر شدم!
آنیتا - چه تفکر جالبی! به نظر منم ملیسا باید اینارو درک کنه ولی خب من یه دخترم و میفهمم چه حسی داره. قبول کردن واقعیت ها واقعا سخته و باید گذشت زمان بعضی چیزها رو حل کنه.
من - آره منم همین فکرو میکنم. حتی واسه اینکه اذیت نشه و مشکلات روحی پیدا نکنه ارتباطم رو باهاش قطع نکردم و مثل 2 تا دوست معمولی با هم دوستیم و خبر همدیگه رو داریم ولی هیچ وقت اجازه نمیدم بهم نزدیک بشه. الانم اگه اینجام ازش قول گرفتم فقط این 2 هفته رو برای تفریح با هم بیاییم مسافرت بعدم که برگشتیم همه چیزو فراموش کنه.
آنیتا - یه چیز بپرسم راستشو میگی؟
من - اوهوم.
آنیتا - تا حالا رابطه سکسی هم داشتین؟
یکمی فکر کردم بعد گفتم اونموقع که با هم دوست شده بودیم یک بار داشتیم. اونم یه سکس بیاد موندنی! بعدش دیگه سکس نداشتیم و یه مدت بعدش هم کات کردیم.
آنیتا یه نگاه شیطنت آمیزی کرد گفت برام تعریف میکنی؟
زیر چشمی نگاهش بهش کردم گفتم تو یه چیزت میشه ها؟! پاشو برو بخواب.
آنیتا دستمو فشار داد گفت تعریف کن دیگه.
سرم رو تکونی دادم گفتم نچ!
آنیتا - خیلی بدی. حالا اگه تعریف کنی چی میشه؟!
من - تو امشب گاییدی منو! چقدر کلیدی؟ بیچاره دوست پسرت چی میکشه؟!
آنیتا با خنده گفت جدی گاییدمت؟ پس اگه تعریف کنی میزارم اسم بچه مونو خودت انتخاب کنی!
یه نفس عمیق کشیدم گفتم اوف چه رویی داری تو! الان حوصله ندارم بد تعریف میکنما؟ اگه میخوایی مفصل برات بگم گیر نده بزار واسه بعد.
آنیتا - باشه آقای بد اخلاق!
یکم بعد تو حال خودم بود که یهو آنیتا محکم بغلم کرد و سرش رو چسبوند به شونم گفت وای تو چقدر داغی؟!!
با اینکه خیلی جا خورده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم آره بابا واسه همینه همیشه لختم. یادم نمیاد کسی تونسته باشه بیشتر از چند دقیقه تو بغلم دووم بیاره!
آنیتا سرش رو تکونی داد و موهای بلندش که هنوز یکمی خیس بود و نم داشت ریخت دور گردنم و روی شونم. بعد سرش رو محکمتر به شونم فشار داد و گفت میخوام بخوابم.
من - برو بخواب! کی جلوتو گرفته؟!
آنیتا - یعنی همینجا و همینجوری میخوام بخوابم.
من - پس من چی؟
آنیتا - صبر کن من خوابم ببره بعد بغلم کن ببرم داخل خونه بعدش دیگه میتونی بری بخوابی.
من - شماها همتون یکی از یکی پر رو ترین بعد به من میگین پر روی دریده!
آنیتا - هیس! خیلی خوابم میاد آرامشم رو بهم نزن. شب بخیر.
نمیدونستم بخندم یا از همون بالا پرتش کنم پایین! بهرحال کوتاه اومدم، یه سیگار دیگه روشن کردم و منتظر شدم بخوابه تا ببرمش داخل و خودمم برم بخوابم!
صبح با صدای ملیسا از خواب بیدار شدم و دیدم روی مبل خوابیدم و اونم دست به کمر بالا سرم واساده!
ملیسا - آقای خوش خواب نمیخوایی پاشی صبحونه درست کنی؟ یادت رفته مسئولیت خونه به کیه دیگه نه؟!
چشام رو بستم و با خواب آلودی گفتم ببخشید آخه دیشب تا دیر وقت بیدار بودم. چند لحظه صبر کن الان بیدار میشم میرم صبحونه درست میکنم.
ملیسا محکم پیشونیم رو بوس کرد گفت پاشو صبحونه بخوریم. وقتی بیدار شدم دیدم بساط مشروب اینا همه جمع شده و خونه حسابی تمیز کاری شده فهمیدم دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و مشغول تمیز کاری بودی. بعدم یه جوری غرق خواب بودی که آدم دلش نمیومد بیاد سمتت چه برسه به اینکه بیدارت کنه! دیگه خودم رفتم صبحونه درست کردم و بچه ها هم بیدار کردم.
لبخندی زدم گفتم مرسی! بعد دستش رو گرفتم و پاشدم رفتم که دست و صورتم رو بشورم.
چند دقیقه بعد صورتم رو خشک کردم و اومدم دیدم همه نشستن دور میز و منتظر منن! یه صندلی رو زدم کنار و با خنده گفتم چیه یهو همتون مهربون شدین؟!
آیدا - داشتیم فکر میکردیم کدوممون بیاییم زودتر بگیریمت!
آنیتا - راست میگه، آدم یه شوهر مثل تو داشته باشه دیگه چی میخواد؟!
من - دلتون خوشه ها؟! گفتم این چند روزی که اینجاییم بهمون خوش بگذره و شما هم حال کنین دیگه راضی شدم به این وضعیت وگرنه از این خبرا هم نیست. اگه قرار باشه بعد از اینهمه مجردی زندگی کردن ازدواج کنیم و دوباره برگردیم نقطه سر خط که هیچی دیگه!
آیدا - دستت درد نکنه! دیشب اگه رومون پتو ننداخت بودی صبح هردمونو باید میبردی قبرستون!
من - اتفاقا چون حوصله جنازه کشی نداشتم اینکارو کردم!
ملیسا یکمی چپ چپ نگام کرد گفت خیلی پر رویی! اگه دختر عمه گلم زیر اون آب یخ یه چیزش میشد پدرتو در میاوردم.
یه نگاه تعجب آمیز به هر 3 تاشون انداختم بعد گفتم آهان! پس واسه شماها چیزی به اسم Secret وجود نداره و همه چیزو صاف میزارین کف دست همدیگه؟!
آیدا - دقیقا!
بعد از صبحانه به پیشنهاد بچه ها قرار شد بریم بیرون چون از اون روزی که اومده بودیم اونجا جز برای گرفتن غذا یا وسایل خونه هنوز بیرون نرفته بودیم! البته فقط لباس پوشیده بودیم و هنوز نمیدونستیم میخوایم کجا بریم! یک ربعی میشد لباس پوشیده بودم و منتظر بودم اونام حاضر بشن.
بلند گفتم بسه دیگه خسته شدم! حالا از هفت قلم آرایش نکنین نمیشه؟!
ملیسا هم بلندتر گفت نمیشه! هنوز انقدر بلد نیستی یه خانم میخواد بره بیرون باید راحتش بزاری تا خودشو اونجوری که میخواد درست کنه!
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت اتاق ببینم چیکار میکنن. میدونستم اگه بخوام اونجا بشینم و راحتشون بزارن تا نیم ساعت دیگه هم حاضر نمیشن! در رو باز کردم رفتم داخل دیدم به سختی مشغولن!
بلند گفتم مگه میخواین برین عروسی؟!
ملیسا - مگه همیشه میریم عروسی؟! تا حالا متوجه نشدی خود من همیشه اینطوری آرایش میکنم؟
با تعجب گفتم همیشه انقدر آرایش میکنی؟ پس چرا من ندیدم؟!
ملیسا - گفت نمیری از خاله زنک بازی!
من - تو نگران نباش! جواب منو بده یه چیز یاد بگیرم! مگه نشنیدی آموختن علم ثواب داره؟!
ملیسا با خنده گفت عجب جونوری هستی ها؟! بابا جون این آرایش یه جورایی شبیه گریمه. یعنی چهره کاملا آرایش میشه ولی مواد آرایشی خودشو نشون نمیده. مثل این بازیگرای خارجی، همشون پر از آرایشن ولی نگاشون میکنی میبینی هیچی آریش نکردن و فکر میکنی چهره خودشونه!
من - آهان. مرسی از اطلاعات مفیدی که دادی. ولی فهمیدی چی شد؟
ملیسا - باز چی شده؟
من - نظرم عوض شد! دیگه نمیرم با آنجلینا جولی دوست بشم! نکنه یه وقت همش گریم و آرایش باشه رو دست بخورم؟!!
ملیسا - آره فکر کنم برد پیت هم سرش کلاه رفت!
من - آره بیچاره دلم براش میسوزه.
ملیسا - حتما ابراز همدردیت رو بهش اطلاع میدم. حالا میشه راحتم بزاری کارمو تموم کنم؟
یکمی چپ چپ نگاش کردم گفتم خیلی پر رویین! اینو به همتون میگم! فقط 5 دقیقه وقت دارین که تمومش کنین و جلوی در حاضر باشین در غیر این صورت هرچی وسیله آرایشی اینجاست از همین پنجره پرت میشه بیرون. ملیسا خانم تو دیگه خوب میدونی من چه آدم قاطی هستم نمونشم زیاد دیدی از جمله همون روز که میومدیم اینجا توی ماشین دیدی با اون سی دی چیکار کردم! 5 دقیقه از همین الان شروع شد!
ملیسا - ارا بد نشو دیگه؟
من - خیلی خب بخاطر دختر عمه های جیگرت میکنمش 10 دقیقه. خلاص!
آیدا - حالا کجا بریم؟
من - نمیدونم! خودتون برنامه گذاشتین بقیه اش هم با خودتون.
آنیتا - بریم دریا. (ویلای ملیساشون از دریا یکمی فاصله داشت)
من- برو بابا دلت خوشه! اینجا دبی نیست لس آنجلس هم نیست. میگیرنمون حالا بیا درستش کن!
آنیتا - نه بابا میریم یه جای خوب همه دختر پسر باشن گیر بازار هم نباشه.
من - واسه اون نمیگم! منظور اینه که نیمشه اینجا نمیشه تابلو بازی در آورد باید مثبت باشی که جلب توجه نکنه. مثلا بریم دریا مرض نریزیم آب بازی نکنیم که فایید نداره!
ملیسا - حالا انقدر حواس مارو پرت نکن یه جایی میریم و یه کاری میکنیم دیگه.
من - باشه بابا، من میرم تو ماشین منتظرم. 10 دقیقه دیگه بیرون نباشین میام و همون اتفاق ناگوار میافته!
ملیسا - تو جز تهدید چیزی تو زندگیت یاد نگرفتی. حالا 10 بار دیگه تهدید کن! سوئیچ ماشین منو بردار هممون با یه ماشین میریم.
همینطور که با خودم میخندیدم از اتاق رفتم بیرون

چند دقیقه ای توی ماشین منتظر موندم ولی بازم از اون نامردا خبری نشد. دیگه واقعا از این سوسول بازیاشون حرصم گرفته بود و میخواستم برم تموم وسایل رو بریزم بهم! از ماشین پیاده شدم و با عجله رفتم سمت خونه که دیدم تازه دارن از خونه میان بیرون. ملیسا تا قیافه منو دید با خنده گفت تسلیم خودمون اومدیم! سرم رو تکون دادم و بدون اینکه چیزی بگم برگشتم توی ماشین. چند لحظه بعد اونام اومدن و حرکت کردیم.
من - بالاخره کجا بریم؟
ملیسا - بریم دیسکو! آخه پسر جان اینجا به جز دریا چی داره؟!
با دست اشاره کردم به چندتا دختر که اونور خیابون داشتن سوار ماشینشون میشدن گفتم این همه جیگر!
آیدا - شما پسرا مرض سیر نشو دارین! اگه ملکه زیبایی جهانم باهاتون باشه بازم تا دو تا دختر میبینین چشاتون میچرخه!
من - قربون آدم چیز فهم!
بارون نم نم میبارید ولی چون تعطیلات عید بود شمال حسابی شلوغ شده بود. چند ساعتی میشد کنار دریا سرگرم شوخی و خنده بودیم. اون 3 تا یه طرف بودن منم با این زبون 6 متری یه طرف دیگه و همش چرت و پرت میگفتیم و تیکه مینداختیم. درسته کاملا بی برنامه بود ولی واقعا مسافرت جالب و دوست داشتنی برای همه مون شده بود. توی چند ساعتی که اونجا بودیم انقدر تو سر و کله همدیگه زدیم و با هم ور رفتیم که نفس هممون گرفته بود. البته من حق داشتم چون تنها بودم ولی اونا که 3 تایی یه تیم بودن رو نمیدونم چرا؟!
خودمو انداختم روی زمین گفتم ما که مردیم شما اگه میخوایین میتونین ادامه بدین!
ملیسا اومد روی سرم و بلند گفت خجالت نمیکشی مثل بچه ها خودتو با لباس انداختی روی ماسه ها؟!
من - نه! اتفاقا حالم میکنم. میگم اصلا بیا ماسه بازی کنیم، پایه ای؟
ملیسا - پر رو!
همون موقع آنیا و آیدا هم اومدن و خودشون رو انداختن کنارم. البته من دراز کشیده بودم و اونا بخاطر حفظ شئونات اسلامی و عدم تابلو شدگی با یکم فاصله نشسته بودن. ملیسا هم که دید اینجوریه و باید با همون خستگی تنهایی سرپا واسه ترجیه داد بشینه!
من - بچه ها هوا چقدر عالی شده. من همش میترسیدم از آفتاب اونجا فرار کنم بیام اینجا باز بیافتام توی دام آفتاب. خدا رو شکر اینجا از آفتاب خبری نیست که هیچ تازه بارونم هست و عقده ای نشدم!
آیدا - تو که انقدر داغی چطوری اونجارو تحمل میکنی؟
من - به بدبختی! البته عادتم کردم ولی خب اگه اونجارو انقدر دوست نداشتم 1 دقیقه هم نمیموندم.
آنیتا - بالاخره نگفتی واسه چی اینطوری شدی؟ ضربان قلبتم همیشه بالاست!
من - خب سیستم بدنم همینه. مگه گرمایی بودن دلیل میخواد؟!
آیدا - درسته ولی نه تا این حدی که تو هستی. این دیگه واقعا غیر طبیعیه. به نظرم حتما یه دکتر داخلی برو.
ملیسا - دکتر چیه؟! خود مارمولکش میدونه چیشه.
آنیتا - ای مارمولک! معتادی نه؟!
من - از کجا فهمیدی؟
آنیتا - نفهمیدم.
من - خب نفهمی!
ملیسا - بی تربیت. خب بگو بهشون بگو چه مرگته دیگه؟ خجالت میکشی نه؟
من - من و خجالت؟! جک سال بود!
آیدا - درسته هنوز یک ترم دیگه مونده دکتر بشم ولی بازم یه چیزهایی سر در میارم. بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
ملیسا با خنده گفت دلم براتون میسوزه. با این قیافه حق به جانب مخ هردوتون رو کار گرفته!
آنیتا - قضیه داره جنایی میشه! ارا زودتر اعتراف کن.
من - ای بابا تا صبح بشینین پشت سرم حرف بزنین باشه؟!
آنیتا - ما که جلوت حرف میزنیم؟!
من - خب من زاویه ام جوریه که شماها رو نمیبینم پس نتیجه میگیریم دارین پشت سرم حرف میزنین!
آنیتا با خنده گفت روانی!
من - بخاطر من خودکشی نکنین خودم اعتراف میکنم!
ملیسا - تو رو خدا؟!
من - نه اینکارو نکنین من عذاب وجدان میگیرم. باور کنین من ارزش اینو ندارم که بخاطرم خودکشی کنین.
آنیتا - جون ارا بزار خودکشی کنیم؟
من - نه نمیشه. اگه شما 3 تا جیگر بمیرین خیلی بد میشه.
آیدا - مثلا چی میشه؟
من - سازمان جهانی جنده ها منو مجازات میکنه که 3 تا از بهترین اعضاشو ازشون گرفتم!!!
خودمم از اراجیفی که بهم میبافتم خندم گرفته بود و یهو هممون زدیم زیر خنده. درسته که مسافرت ناخواسته ای بود ولی خب اتفاقی که افتاده بود و به نظرم باید به بهترین شکل تبدیل به یه خاطره قشنگ میکردیمش نه تلخ.
ظهر ناهار رو همونجا خوردیم و بعد برگشتیم ویلا. وقتی رسیدیم سریع مایو و بسته سیگارم رو برداشتم و رفتم سمت استخر.
ملیسا - کجا؟ بزار از راه برسیم!
من - ولم کن که حسابی عقده ای شدم لب دریای ایرانی! من دارم میرم هر کی هم دوست داره میتونه بیاد!
آنیتا - صبر کن منم بیام!
آیدا - وای خیلی هوس استخر کردم، منم میام.
ملیسا - فقط من موندم دیگه؟! منم میام.
من - باز ما یه تعارف کردیم؟! پس صبر کنین زنگ بزنم سازمان جهانی جنده ها بگم یکی دو تا یار کمکی دیگه ام بفرستن تنها نباشین!
همون موقع آیدا و آنیتا که کنارم بودم از پشت دستام رو محکم گرفتن و به ملیسا گفتم برو بیکنیتو بیار بکن توی دهنش آدم بشه! ملیسا هم از خداخواسته سریع دوید سمت اتاقش بیکنیش رو آورد و با خنده واساد جلوم.
من - شما که 3تایین، واقعا فکر میکنین اگه 30 تا هم بودین میتونستین همچین کاری با من بکنین؟!
ملیسا - آره معلومه. بچه ها دستاش رو محکم بگیرین اینو فرو کنم توی دهنش!
یه لبخندی زدم و خیلی ریلکس بهشون نگاه میکردم که چیکار میکنن و تا کجا میخوان پیش برن! ملیسا بیکینی رو چسبوند به دهنم و با خنده گفت دهن باز… هنوز حرفش تموم نشده بود که یه فشار کوچیک به دستام دادم آیدا و آنیتا پرت شدن عقب بعدم یهو ملیسا رو بغل کردم روی دستام و با خنده بهش خیره شدم که چطوری دست و پا میزد!
آیدا - لیافتت همون کورکودیله که ملیسا بهت میگه. تموم کتفم درد گرفت نامرد.
همینجوری که ملیسا روی دستام بود و میرفتم سمت استخر گفتم اول با این حساب میکنم بعد میام سراغ شما آدم فروشا.
چند لحظه بعد کنار استخر واساده بودم و آیدا و آنیتا هم همون موقع اومدن کنار استخر. ( داخل خونه پله میخورد به سمت پایین و استخر طبقه پایین بود)
ملیسا - جون هرکی دوست داری بزارم پایین. تو خطر ناکی!
با خنده گفتم به همین راحتی؟! ببین 2 تا انتخاب داری. اول اینکه با زبون خوش بیکینی یکی از اینارو بزاری توی دهنت دوم اینکه همینطوری با لباس پرتت کنم وسط آب!
ملیسا با ناباوری بهم نگاهی انداخت بعد گفت ارا؟ تو اینکارو نمیکنی؟
با سر تایید کردم گفتم آنیتا بیکینیت رو بیار.
ملیسا - نیار میخواد بکنه توی دهنم!
من - بیار وگرنه با لباس میندازمش وسط آب!
آنیتا بیکینش رو که توی دستش بود آورد سمتم و به ملیسا گفت من جای تو بودم حاضر بودم بیکینی آیدا هم بکنم توی دهنم ولی با لباس پرت نشم وسط آب!
ملیسا یکمی فکر کرد بعد گفت همون بیکینی بهتره!
با خنده گفتم منم میخواستم همینو بگم! آنیتا موبایلم توی جیب شلوارکمه بی زحمت برش دار از این لحظه تاریخی یه عکس بگیر!
ملیسا - هرگز!
من - پس آماده باش با لباس بری توی آب!
ملیسا - ای خدا یکی به داد من برسه از دست این روانی! باشه قبول ولی بعدا یجوری جبران کنم و حالتو بگیرم که تا عمر داری یادت نره ارا خان.
با خنده گفتم الان خوش بگذره بسه!
آنیتا بیکینیش رو داد دست ملیسا و بعدم موبایلم رو از جیبم برداشت و آماده شد برای عکس گرفتن. یکم بعد ملیسا با بدبختی بیکینی رو تا جایی که تونست کرد توی دهنش و آنیتا هم یه عکس تاریخی از اون لحظه گرفت تا توی تاریخ خاندانشون ثبت بشه و انقدر واسه ملت کلاس نذارن! بعد ملیسا رو گذاشتم زمین و با خنده رفتم مایوم رو که توی خونه افتاده بود بردارم و به بقیه ملحق بشم! چند لحظه بعد مایوم و پوشیده بودم و همینطور که میخندیدم موبایل به دست وارد استخر شدم و دیدم اونا هم بیکینی تنشون کردن و کنار استخر واسادن.
ملیسا - مرض! به چی میخندی؟
من - به این عکس هنری!
آیدا - بده ما هم ببینیم دیگه!
من - هرکی میخواد بلوتوس روشن کنه براش بفرستم بعد شما هم برین توی کل طایفه تون بلوتوس کنین!
ملیسا - جرات داری پاتو بزار توی آب ببین چیکارت میکنیم!
با تعجب گفتم اوه؟ تو چقدر رو داری دختر؟! من اگه جای تو بودم الان میرفتم زیر اون آب و نمیومدم بالا!
آیدا - جلو شما پسرا کم نمیاریمو اینجوری ور میرین، اگه کم بیاریم که احتمالا سوارمونم میشین!
من - فقط خودتونو خسته میکنین چون به موقعش سوارتونم میشیم! بعنوان مثال از قدیم گفتن دختره خوابید زیر پسره!
ملیسا - خیلی پر رویی!
موبایل و سیگارم رو گذاشتم روی میز و رفتم کنار استخر و همینطور که داشتم خودمو گرم میکردم زیر چشمی بهشون نگاه میکردم! اونا هم اونطرف استخر واساده بودن و کششی میزدن، البته اونا هم کم نمیاوردن و به نظر میومد داشتن زیر چشمی منو برنداز میکردن! با اینکه هیکل هر 3 تاشون عالی بود و نمیشد انتخاب کرد ولی بازم به نظرم ملیسا مثل همیشه تک بود. آیدا قد بلندی داشت، بخاطر سنش هیکلش خیلی جا افتاده شده بود، پاهای کشیده و بلند، سینه هاشم کشیده و یکمی بزرگ بود ولی کاملا حساب شده! آنیتا هم هیکلش پر تر از آیدا بود و باسنش هم بزرگتر بود. البته اونشب لخت دیده بودمش و دیگه نیازی به بررسی بیشتر نبود! ملیسا هم با اینکه بارها و بارها اینطوری دیده بودمش ولی بازم واسم تازگی داشت.
یه دستی توی آب زدم گوشام رو خیس کردم و گفتم طبق معمول شما 3 تا یک تیم میشین و منم تنهایی یه تیم دیگه نه؟!
ملیسا - دقیقا همینطوره.
آیدا - اینبار دیگه کم میاری.
من - به همین خیال باش.
آنیتا - بچه ها من میرم با ارا. واقعا نامردیه بیچاره همیشه تنهایی تیم میشه!
آیدا - ای بدبخت بگو ترسیدم بازم کم بیارم چرا بهونه میگیری؟
آنیتا - نخیر من دوست ندارم ارا تنها باشه. ما همش نامردی میکنیم.
ملیسا - اونم چقدر کم میاره! بیچاره ماییم که اینهمه تلاش میکنیم آخرش عین خیالشم نیست!
من - آنیتا جون بیا اینور سمت خودم این مستکبرین در حال توطئه ان. راستشو بخوایی منم اصلا دلم نمیخواد تو هم کنارشون باشی و مجبور بشم بخاطر اینا حال تو هم بگیرم. بیا اینور قربونت برم با بقیه اش هم کاری نداشته باش!
آنیتا اومد سمتم و تیم تک نفره من شد 2 نفره! بعد قرار شد باهاشون مسابقه بزاریم و بقول دخترا روی همدیگه رو کم کنیم!
من - مسابقه اول حرکت نمایشی. هر تیمی قشنگ تر حرکت نمایشی بزنه بره توی آب امتیاز اول رو میگیره.
آیدا - خب کی داور باشه؟
من - وجدان!
ملیسا نیشخندی زد گفت باز حرف از چیزای نداشتت زدی؟!
من - دارم، از تو هم بیشتر دارم! آقایون و خانم ها 2 دقیقه وقت دارین تیم رو سر و سامون بدین بعد اولین مسابقه شروع میشه! حرکت نمایشی میتونه انفرادی یا تیمی باشه ولی هرکس فقط یکبار حق اجرا داره!
دست آنیتا رو گرفتم رفتیم یه گوشه تا مثلا تیم رو هماهنگ کنیم! چند دقیقه بعد رفتیم کنار استخر و اونا هم درست رو به رومون بودن و قرار شد از اونجایی که توی داستانا نوشتن حق تقدم با خانم هاست اولین حرکت رو اونا به صورت انفرادی بزنن. آیدا دور خیز کرد بعد دستاش رو به سینش قفل کرد و یه شیرجه قشنگ زد! حرکت دوم ملیسا بود و از اونجایی که شناگر نیمه حرفه ای بود یه پشتک از جلوی خیلی قشنگ زد و رفت توی آب. چند لحظه بعد اونا از آب اومدن بیرون و منتظر حرکت ما شدن.
یه نگاهی به ملیسا کردم گفتم واقعا انتظار داری بهمین راحتی ازم امتیاز بگیری؟!
ملیسا - آخه کجای دنیا بدون دایو حرکت نمایشی میزنن؟! این قشنگ ترین حرکتی بود که میشد بدون دایو از کنار استخر زد.
من - حرفت درسته ولی بهرحال شرایط برای همه یکسانه. در ضمن اگه یکم عقلت رو کار مینداختی میتونستی یه سکوی خوب درست کنی که از زمین خالی بهتر باشه!
ملیسا - مثلا چیکار میکردم؟ میرفتم روی کول آیدا؟!!
من - نخیر، حالا صبر کنین حرکت تیم حرفه ای ما رو ببینین!
یه چشمک به آنیتا زدم و بعد رفتم 2 تا صندلی از کنار میز برداشتم و گذاشتم لب استخر. بعد خودم رفتم روی یکیش و آنیتا هم رفت روی اون یکی!
ملیسا با اعتراض گفت نامردا پس چرا ما اینکارو نکردیم؟
من - چون به عقلتون نرسید! حرفه ای ترین آدمای دنیا اگه عقلشون کار نکنه از یه مبتدی کمترن!
دست آنیتا رو گرفتم و آماده شدیم واسه حرکت زدن. ملیسا و آیدا هم اونور استخر واساده بودن و هاج و واج مارو نگاه میکردن که میخواییم چیکار کنیم.
کنار گوش آیدا یه چیزی گفتم بعد دستش رو محکم تر فشار دادم و گفتم ما آماده ایم میخواییم حرکت تیمی بزنیم!
ملیسا - بزنین ببینم مثلا میخوایین چیکار کنین! شرط میبندم خراب میشه و هردوتون ضایع میشیم.
من - بهمین خیال باش من جایی بخوابم که آب زیرم بره!
یه چشمک به آنیتا زدم گفتم با شمارش من همون حرکتی که گفتم رو انجام بده. بعد رومون رو کردیم اونور (پشت به استخر و ملیساشون بودیم چون میخواستیم شیرجه از پشت بزنیم) و آماده شدیم. 1… 2… 3… یهو با همه قدرت پریدیم و همینطور که همزمان دست همدیگه رو گرفته بودیم از پشت یه شیرجه قشنگ زدیم و با چرخش رفتیم توی آب. وقتی اومدم بالا دیدم ملیسا و آیدا هاج و واج با تعجب به ما خیره شدن! همون موقع دست آنیتا رو گرفتم بالا گفتم امیتاز اول مال ما! بعد آنیتا رو کشیدم سمت خودم و همینطور که میخندیدم تکیه دادیم به دیوار استخر و منتظر شدیم اونام بیان.
آیدا که هنوز با تعجب بهمون نگاه میکرد گفت من تسلیمم! احساس میکنم اگه ادامه بدم فقط خودمو خسته کردم.
ملیسا هم با دلخوری یه نگاهی به من انداخت و گفت خیلی نامردی!
با خنده گفتم فدای سرتون، حالا بیایین یکم آب بازی کنیم براتون خوبه.
آنیتا دستشو انداخته بود دور گردنم و میخندید. چند لحظه بعد آیدا و ملیسا هم اومدن توی آب و شروع کردیم به آب بازی! این وسط منم هر موقع سادیسمم اوت میکرد ملیسا و آیدا رو آب میدادم و حال میکردم. البته حال بیشتر رو آنیتا میکرد که از وقتی خودشو بهم چسبونده بود باهاش ور نمیرفتم که هیچ تازه کلی هم بهش حال میدادم و کیف میکرد! 1 ساعتی توی آب بودیم و انقدر اون بیچاره هارو اذیت کردم که خودم خسته شدم و تصمیم گرفتم برم یه سیگار بکشم و یکمی استراحت کنم.
از استخر رفتم بیرون یه سیگار روشن کردم و دراز کشیدم روی تخت. یکم بعد بقیه هم سیگار خودشون رو آتیش زدن و اومدن کنار تختها. چشام رو بسته بودم و تو حال خودم سیگارمو میکشیدم که یهو یه چیز خورد توی شکمم! یه آخ گفتم چشام رو باز کردم و دیدم ملیسای نامرد با ته فندکش کوبیده به شکمم!
من - چرا وحشی شدی؟
ملیسا - چونکه ازت حرص داشتم!
من - ای بابا چه بدبختیم من.
آیدا - تو الان در حد همین یه آخ گفتن دردت اومد؟ اونطوری که ملیسا دستش رو برد بالا فکر کردم الانه که روده هات بریزه بیرون!
من - خب آره دیگه! پس چقدر دردم بیاد؟
ملیسا دستشو گذاشت روی عضلات شکمم گفت منم میدونم به کی بزنم! بیا به این دست بزن بعد ببینم بازم حرف درد میزنی؟!
آنیتا - مگه چیه؟ به این قشنگی. دیده بودم شکم بعضی ها 6 تیکه میشه ولی اینجوریشو دیگه ندیده بودم.
ملیسا - با اینکه از هیکل کورکودیلش اصلا خوشم نمیاد و به نظرم خیلی هم چندش آوره ولی عاشق شکمشم. نامرد همچین تیکه تیکه درستش کرده که آدم بهش حسودیش میشه!
آیدا یکمی بهم خیره شد بعد گفت راست میگه ها من تاحالا دقت نکرده بودم. تو چرا اینقدر تیکه تیکه ای؟! آدم یاد این توپ چهل تیکه ها میافته!
من - دست شما درد نکنه! بعد از عمری خرج و زحمت تازه باید اینارو بشنویم.
ملیسا - راست میگه دیگه؟ آخه کدوم دختر از این وضعیت بدنت لذت میبره؟ همه جاش سفت مثل سنگ بعدم تیکه تیکه مثل جاده خاکی چاله داره. از همه مهم تر اونم با این حجم و گندگی که مثل گوریل میمونه!
من - خب بقیه اش؟ تو رو خدا بازم بگو؟
ملیسا - نه دیگه همینارو گفتم که یکمی خجالت بکشی و شاید تغییر عقیده بدی.
من - حالا بحث در مورد بدن من میشه تموم بشه؟! نمودین منو.
ملیسا چنگ زد توی موهام همینطور که بازیش میداد گفت بی اعصاب!
آیدا - راست میگه، تو چرا انقدر بی اعصابی؟
من - چونکه بی اعصابم دیگه. اصلانم تعادل اعصاب و روانم دست خودم نیست!
آنیتا - همینطوری بی دلیل اینجوری شدی؟! مطمئنی این طبیعیه؟
ملیسا - نه بابا، این آقا چند سال پیش مشکل روحی پیدا کرد بعدم به مرور مشکلات عصبیش بیشتر شد و الانم اصلا تعادل نداره! البته فقط همینا نیست، بخاطر بعضی چیزای دیگه ام هست.
آیدا - چی؟
ملیسا - این ورزش تخمی! یه ورزش قدرتی که جز جنگ اعصاب چیزی برات نمیاره. از همه مهمتر هم دوپینگ!
آیدا - تو دوپینگ میکنی؟
من - این تا ما رو بی آبرو نکنه ول کن نیست! آره میکنم. مگه میشه کسی حرفه ای ورزش کنه و دوپینگ نکنه؟! این ورزش همه جا همینه.
آیدا - آهان پس بگو این داغی بدن و بی اعصابی مال چیه! آخه هرچقدر هم که مشکل اعصاب داشته باشی بازم اینجوری نمیشه آدم! بعدم نمیشه در حالت طبیعی انقدر داغ بود، داغی بیش از حد و غیر طبیعیت هم مال همینه.
من - خودم میدونم چه مرگمه!
آیدا - همینطوری ادامه بدی اگه شانس بیاری سرطان نگیری عقیم رو میشی!
من - اتفاقا همه همینو میگن. حالا بعدا هر موقع حوصلم گرفت میرم دکتر یه آزمایش بدم ببینم چند سال دیگه زنده میمونم!
آیدا - بهمین راحتی؟
من - بیخیال بابا 2.3 سال کمتر بیشتر زیاد فرقی نداره!
ملیسا - ولش کن این از بیخ عربه! هرچی بگی هیچی به گوشش نمیره. اون موقع که باهاش دوست بودم سر همین قضیه کلی باهاش جنگ و دعوا کردم ولی به هیچ جا نرسیدم! البته توی همه چیز همینه.
آنیتا - تو چقدر باحالی؟!
ملیسا - تو هم چقدر ساده ای! هنوز اون روی سکه رو ندیدی. این با خودشم درگیری داره چه برسه با بقیه!
من - ای خدا! این همه حرف این همه موضوع حالا اینا گیر دادن به من بدبخت!
یه سیگار دیگه روشن کردم و رفتم تو فکر. مثل همیشه فکرم همه جا پر میزد! یادمه اون موقع ها یه سری درگیری ها و مشکلات شخصیم داشت شروع میشد و من به شدت نگران بودم. میدونستم به زودی یه طوفان بزرگ توی زندگیم به پا میشه و مثل همیشه استرس، تشویش، دغدغه و… خیلی چیزای دیگه یقه ام میگیره. حالم از این وضعیت بهم میخوره، به اندازه کافی عصبی و بی اعصاب بودم و دیگه تحمل این بازی های تکراری نداشتم ولی بازم مثل همیشه هیچکاری نمیتونستم بکنم. فشار های روحی، مشکلاتی که نمیتونی با کسی در میون بزاری و باید توی سینت نگهش داری و عذاب بکشی، آشفتگی زندگیت و امثال اینا واقعا درد آور و غیر قابل تحمله. خوشبحال بعضی ها که همیشه زندگی رو آسون میگیرن خیالشونم راحته! نمیدونم، شاید اینم قسمتی از زندگی من بود.
با صدای ملیسا به خودم اومدم و دیدم با تعجب داره تکونم میده و صدام میزنه. صدای آیدا و آنیتا هم از استخر میومد. سرم رو با علامت تایید تکون دادم و دوباره چشام رو بستم.
ملیسا - حالت خوبه؟
من - آره خوبم.
ملیسا - میخوایی قرصی چیزی بیارم؟
من - نه نیازی نیست. فقط بزار تنها باشم.
ملیسا - واسه چی؟ تو که حالت خوب بود یهو چی شد؟
من - نمیدونم. فقط بزار یکمی تنها باشم.
ملیسا - باشه هرطوری دوست داری.
از جام پاشدم رفتم لبه استخر نشستم، پاهام رو فرو بردم توی آب و نگاهم به موج های کوچیک آب استخر خیره موند. بچه ها هم که خسته شده بودن و حال منم دیده بودن همشون از استخر رفتن بیرون. حالم اصلا خوش نبود، این چند روزی که با بچه ها بودم خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و آشفتگی های روحیم بروز پیدا نکنه ولی متاسفانه نشد. رفتم سمت میز موبایلم رو برداشتم و صدای یاورم همه جا رو پر کرد. یه سیگار روشن کردم و خودمو انداختم روی صندلی و به صدای یاورم گوش میکردم…
کلاف سرنوشت من سر در گمه همیشه
طلسم کور این گره یه لحظه وا نمیشه
طناب سرنوشت من تنها پل عبوره
اما به بیراهه میره با گره ای که کوره
دیروز مسیر قصه ها به جاده بود به خورشید
امروز به بیراهه شده به شوره زار تردید
از بود و از نبودم دل کندم و بریدم
با نیمه جون و خسته به این گره رسیدم
آهنگ به اینجاش که رسید طبق عادت همیشگیم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و یکصدا باهاش فریاد زدم…
به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم
به قیمت سقوطم راهمو پیدا کنم
همینطور که توی حال خودم بودم یکی دستشو از پشت گذاشت روی شونم و فشار داد. نیم نگاهی به پشتم انداختم دیدم آنیتا حوله تنشه و پشتم واساده. سیگارم رو خاموش کردم و بدون اینکه چیزی بگم تکیه دادم عقب. آنیتا یه صندلی گذاشت کنارو و نشست روش بعد موبایلم رو برداشت صدای آهنگ رو قطع کرد و به صورت بیروحم خیره شد.
آنیتا - چقدر نگاهت سرده؟ آدم یخ میکنه.
من - فابریکه! بچه ها کجان؟
آنیتا - رفتن بیرون وسیله بگیرن. نگفتی یهو چت شده؟
من - چیز خاصی نیست. کاملا طبیعیه!
آنیتا - متوجه نمیشم؟
یه نیشخندی زدم گفتم بهش توجه نکن! تا بخوایی متوجه بشی نصف عمرت گذشته.
آنیتا دستشو آروم کشید روی سینم گفت من که نمیفهمم چی میگی ولی خودتو اذیت نکن.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. آنیتا یکمی با تردید بهم نگاه کرد بعد همینطور که دستشو روی سینم بیشتر فشار میداد سرشو آورد جلوتر و یهو لباش رو روی لبام قفل کرد. اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشتم و حسابی جا خورده بودم. آنیتا با آرامش لباشو روی لبام میکشید و گاهی گازهای ریز از از لبام میگرفت منم بی حرکت مونده بودم و با تردید به چشماش نگاه میکردم. یکم دیگه با لبام بازی کرد و بعد با همون آرامش لباش رو حرکت داد و با لباش شروع کرد به بازی کردن با گوشام، دستاش هم محکم روی لبام فشار میداد و انگار نمیخواست اجازه حرف زدن بهم بده. زمان با سرعت برام سپری میشد و همش احساس میکردم همه چیز داره دور سرم میچرخه! شهوت و تردید با هم قاطی شده بود و باعث تشویشم میشد. انگار بدنم به 2 قسمت تقسیم شده بود، شهوت از یک طرف فریاد میکشید و تردید از طرف مقابل جواب میداد. چند دقیقه ای گذشته بود، آنیتا خودش رو انداخته بود روی من و همینطور که خودشو با قدرت بهم فشار میداد زبونش رو به همه جای صورتم میکشید و باهام بازی میکرد. احساس کردم هرچی بیشتر طولش بدم بیشتر دچار تشویش میشم. بهرحال تردید یا شهوت یکی باید انتخاب میشد. آنیتا با سرعت بیشتر زبونشو روی صورتم بازی میداد، چشام رو بستم یه نفس عمیق کشیدم و یهو از جام پاشدم. آنیتا که اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشت یکمی رفت عقب و با تردید و تعجب بهم خیره شد.
من - میرم حموم.
آنیتا - یعنی چی؟!
وسایلم رو برداشتم و همینطور که به سمت خروجی استخر میرفتم گفتم میرم دوش بگیرم.
آنیتا با عجله خودشو رسوند بهم بعد از پشت خودشو چسبوند بهم و سرشو محکم روی شونم فشار داد گفت بچه ها حداقل تا نیم ساعت دیگه نمیان.
من - فکر نمیکنم فرصت مناسبی باشه.
با عجله از استخر اومدم بیرون و رفتم سمت حموم که دوش بگیرم

سرم رو خشک کردم و از حموم اومدم بیرون دیدم ملیسا و آیدا هم اومدن و نشستن پای تلویزیون و غرق تماشای فیلمن!
من - سلام!
ملیسا همینطور که چشاش خیره به صفحه تلویزیون بود سرشو تکون داد و آیدا هم دقیقا همینکارو کرد!
من - آنیتا کجاست؟
ملیسا - اگه گذاشتی فیلم رو تا آخر ببینیم! نمیدونم کجاست.
یه نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم و دیدم یه فیلم رمانتیک داره پخش میکنه که جز خودشون کسی چیزی ازش نمیفهمه! سرم رو تکون دادم گفتم خدا شفاتون بده. بعد رفتم دنبال آنیتا ولی هرجا رو گشتم نبود! آخرش یادم افتاد نکنه هنوز توی استخر باشه و با عجله رفتم سمت سالن استخر که دیدم روی صندلی نشسته و خیره مونده به استخر. هنوز همون حوله تنش بود و توی حال خودش سیگار میکشید. آروم رفتم پشتش بعد دستمو کشیدم توی موهاش و محکم سرشو بوس کردم. آنیتا چیزی نگفت منم یه صندلی برداشتم و نشستم کنارش. بسته سیگارشو از روی میز برداشتم واسه خودمم یه سیگار روشن کردم بعد دستمو انداختم دور گردنش و مثل اون خیره شدم به استخر!
نمیدونم چند دقیقه اینطور بودیم ولی خیلی وقت بود که سیگارمون تموم شده بود و خاموش کرده بودیم. هنوز دستم دور گردنش بود، یه فشار دیگه آوردم و سرشو کشیدم روی شونم بعد با اون دستم دستشو گرفتم و فشار دادم.
من - ببخشید اگه ناراحتت کردم.
آنیتا سکوت عمیقی کرد بعد گفت اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم. یه لحظه احساس حقارت کردم.
من - این حرفا چیه؟ من اصلا همچین قصدی نداشتم. بازم ببخشید.
آنیتا - مهم نیست! شایدم حق داشتی، توی اون موقعیتی که داشتی اصلا کار من درست نبود ولی من فکر کردم شاید اینطوری بتونم از اون حالت بیارمت بیرون.
لبخندی زدم گفتم مرسی. من اصلا ناراحت نشدم، امیدوارم تو هم نشی.
آنیتا خودشو بیشتر بهم فشار داد گفت این حرفا چیه.
یکمی توی صورتش خیره شدم بعد کشیدمش جلو و لبام رو محکم روی لبام فشار دادم. آنیتا هم مدام خودشو به سمت من میکشید و فشار لباش رو روی لبام بیشتر میکرد. چند دقیقه ای لبامون بهم گره خورده بود که آنیتا از روی صندلی پاشد نشست روی پام و شروع کرد به زبون کشیدن روی صورتم. با دقت خاصی زبونشو روی تموم صورتم میلغزوند و همه جاشو لمس میکرد، یه دستش دور گردنم بود و با اون دستش محکم سینم رو فشار میداد. منم یه دستم دور گردنش بود و با اون دستم سعی میکردم با صورتش بازی کنم. همینطور که با هم دیگه ور میرفتیم نمیدونم چرا دوباره احساس کردم همون احساس ترید و تشویش وجودمو پر کرد. نمیدونم این حس لعنتی چه کوفتی بود ولی امونمو بریده بود و اصلا نمیذاشت تمرکز داشته باشم. یکم که گذشت احساس کردم دیگه نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم و باید یه بهوونه بگیرم تا بپیچونمش!
دستمو گذاشتم روی شونش یکمی بردمش عقب و گفتم بهتره بریم، بچه ها خیلی وقته اومدن.
آنیتا همینطور که روی پام نشسته بود موهاش رو مرتب کرد و از بالا بست بعد یه لب محکم ازم گرفت و دستمو کشید سمت خودش گفت بریم.
از اینکه تونستم براحتی بپیچونمش خیلی خوشحال بودم، آنیتا هم دستمو گرفته بود و با هم میرفتیم سمت خروجی استخر.
آخر شب تکیه داده بودم به نرده های تراس و با آرامش چای میخوردم. همون موقع در تراس باز شد و یکی اومد داخل.
ملیسا - چیکار میکنی؟! کلی دنبالت گشتم.
من - کاری داشتی؟
ملیسا طبق عادت همیشگیش خودشو از پشت انداخت روم و گفت امشب پیشم میخوابی؟
من - بیخیال بد میشه.
ملیسا - واسه چی بد بشه؟ جون من بیا دیگه.
من - باباجون میگم درست نیست.
ملیسا خودشو بیشتر بهم فشار داد گفت جون من؟
یکمی فکر کردم بعد گفتم باشه ولی فقط تا وقتی که خواب بیافتی؟ خوابیدی منم میرم سر جام.
ملیسا که میدنست مثل همیشه مرغ من فقط یک پا داره و اگه قبول نکنه همینم از دستش میپره با اکراه گفت تو چقدر ناز داری! باشه قبول.
فنجون رو آوردم بالا بقیه چای رو بخورم که یهو ملیسا از دستم کشید گفت بقیه اش رو من میخورم بعدم میریم!
بیچاره واسه اینکه بهوونه ای نداشته باشم برای طول دادن بقیه چای رو یکجا خورد بعد با عجله دستمو کشید به سمت در که بریم! ملیسا دستم رو کشید و کشید تا رسیدیم به اتاقش و رفتیم داخل.
خودم رو انداختم روی تختش و دراز کشیدم ملیسا هم رفت پشت میز آرایشش تا آرایشش رو پاک کنه.
من - بچه ها کجان؟ خبری ازشون نیست؟
ملیسا - انقدر امروز شیطونی کردیم که مثل جنازه افتادن خوابیدن!
من - تو چرا نمیخوابی؟ خسته نیستی؟
ملیسا - میبینی که دارم آرایشم رو پاک میکنم تا بخوابم. بعدم اینکه قبل از خواب یه کار دیگه هم دارم.
من - امیدوارم با من نباشه، چون خودم به اندازه کافی خسته هستم تو هم ما رو گیر آوردی! حالا با همه خستگی باید صبر کنم خانم بخوابه بعد برم.
ملیسا - اتفاقا با تو کار دارم.
سریع چشام رو بستم گفتم شب بخیر!
چند لحظه بعد یهو احساس کردم سنگین شدم و دارم با تخت میرم توی زمین! با عجله چشام رو باز کردم دیدم ملیسا لباس خواب تنشه و پریده روم!
من - دیوونه! آدم روی اسبش اینجوری نمیپره!
ملیسا - وای ببخشید تو رو با اسبم اشتباه گرفتم. آخه همیشه همینطوری میپرم روش!
پشتم رو بهش کردم گفتم حوصله کسخل بازی هاتو ندارم!
ملیسا خودشو انداخت روم گفت حوصله چی داری؟ اصلا تو چیزی به اسم حوصله داری؟
من - نه ندارم پس بگیر بخواب منم به شدت خوابم میاد.
ملیسا - میخوام در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم.
من - خوابم میاد.
ملیسا - در مورد کاندوماست!
من - خوابم میاد.
روی تخت دراز کشیده بودم و ملیسا هم روی من دراز کشیده بود و یا مدام ور میرفت یا مدام حرف میزد! منم چشام رو بسته بودم و میگفتم خوابم میاد ولی گوشش بدهکار نبود!
ملیسا - پس تکلیف کاندوما چی میشه؟
من - هر وقت خواستی بدی بدردت میخوره!
ملیسا - چی بدم؟
من - لب!
ملیسا - مگه لب دادن کاندوم میخواد؟
من - نه بابا کاندوم حکم جوراب یکبار مصرف داره!
ملیسا دستشو گذاشت روی لبام گفت چرا من از خوردن اینا سیر نمیشم؟
من - حتما مریضی، فردا برو دکتر خودتو نشون بده بگو از خوردن لبای دوست پسر سابقم سیر نمیشم!
ملیسا دستشو گذاشت روی کیرم گفت پس این چی؟
چشام رو باز کردم یکمی توی صورتش خیره شدم بعد گفتم تو یه چیزت میشه ها؟
ملیسا شروع کرد به ور رفتن بعد با خنده گفت مثلا چی میشه؟
یه نفس عمیق کشیدم و چیزی نگفتم. چشام رو بستم که مثلا بخوابم گفتم شاید اونم اینجوری بیخیال بشه و دست از سرم برداره ولی انگار هرچی بیشتر تلاش میکردم بدتر میشد! چند دقیقه ای گذشت و اون با کارش ادامه داد منم داشت حالم یه جوری میشد ولی اصلا نمیخواستم بروز بدم و به روی خودم بیارم. ملیسا دستش روی سینم بود و با سر سینم ور میرفت که یهو دستمو گذاشتم دور کمرش و انداختمش کنارم، اونم که خیلی جا خورده بود یه جیغی زد و با تردید بهم نگاه میکرد. یه تکونی به خودم دادم و چرخیدم سمتش بعد همینطور که روش خم شده بودم چنگ زدم توی موهاش و به صورت نازش خیره شدم.
ملیسا - ناراحت شدی؟
یه لبخند عمیق زدم و چیزی نگفتم بعد سرم رو آوردم جلوتر و به آرومی لبام رو روی لباش بازی دادم. ملیسا هم که خیالش راحت شده بود نزده به سرم دستشو حلقه کرد دور گردنم و به سمت خودش میکشید. همینطور که لبام روی لباش بود یکمی چرخوندمش به سمت خودم بعد دستمو گذاشتم روی نقطه ضعفش (کمرش) و محکم میمالیدم. میدونستم با این کار به شدت تحریک میشه و کنترلشو از دست میده. یکمی که کمرشو مالش دادم یهو سرشو کشید عقب و شروع کرد به نفسهای عمیق کشیدن منم با سرعت بیشتری به کارم ادامه دادم تا بیشتر تحریک بشه. یه دستم رو کمرش بود و اون دستمو خیلی آروم میکشیدم روی صورتش و گردنش. چند دقیقه بعد دستمو برداشتم و با لبام شروع کردم به بازی کردن با صورتش. لبام رو گذاشتم روی پیشونیش و همینطور که بازیش میدادم اومدم پایین تر، زبونمو یکمی کشیدم روی بینش بعد زبونمو گذاشتم روی لباش و محکم فشار دادم توی دهنش. میدونستم اینکار هم خیلی دوست داره واسه همین مدت بیشتری زبونم رو توی دهنش چرخوندم بعد دوباره لبام رو روی لباش بازی دادم. اومدم پایین تر لبام رو گذاشتم روی گردنش و یهو با قدرت شروع کردم به مکیدن گردنش. ملیسا یه جیغ نسبتا بلند زد و شروع کرد به فشار دادن شونه هام. لباس خوابش یکسره بود و نمیشد توی اون حالت در آورد واسه همین از روی لباسش ادامه دادم و همینطور که با لبام همه جاشو لمس میکردم میومدم پایین تر. چند دقیقه بعد وقتی همه جاشو خوب با لبام لمس کردم دستمو گذاشتم روی پهلو هاش و چرخوندمش به پشت و خودم پایین پاهاش نشستم. زیپ لباس خوابشو باز کردم و خیلی آروم لبابشو از تنش در آوردم (زیرش لباس زیر نداشت). بعد از اینکه دستیمون تموم شد دیگه حتی نیمه لخت هم ندیده بودمش واسه همین یه نگاهی به بدنش انداختم و دیدم هیچ تغییری نکرده و مثل همیشه فوق العاده خوش استایل و سکسی. قد نسبتا بلندی داشت، کل بدنش سفید و ظریف بود، باسن خوش فرم که یکمی از سایز بدنش بزرگتر بود با پاهای پر و خیلی سکسی که خودم هر موقع پاهاش رو میدیدم واقعا تحریک میشدم.
دستامو گذاشتم زیر گردنش و همینطور که فشار میدادم میومدم پایین، روی کمرش یکمی بیشتر مکث کردم و فشار آوردم بعد اومدم پایین تر و اول باسنش بعد پشت رونش و پاهاش رو دست کشیدم. همون موقع سرمو آوردم پایین و با لبام شروع کردم به لمس کردن ساق پاهاش و میومدم بالاتر. با آرامش خاصی لبام رو روی پشت پاهاش فشار میدادم و با دستام روناش رو لمس میکردم بعد اومدم بالاتر دستام رو گذاشتم رو باسنش شروع کردم به بازی کردن. همینطور که با دستام باسنش رو بازی میدادم لبام هم گذاشتم روی باسنش و بوسهای کوچیک میکردم. یکم بعد یه بوس محکم روی سوراخ پشتش کردم و دستام رو گذاشتم روی پهلوش و برش گردوندم سمت خودم.
ملیسا چشاش بسته بود و خیلی آروم گفت داری دیوونم میکنی!
آروم خندیدم گفتم من که گفته بودم یه چیزت میشه! میخواستی گوش کنی.
دستام رو گذاشتم روی دستاش خم شدم روی صورتش و دوباره با زبونم همه جای صورتش رو لیس میزدم. بعد اومدم پایین تر، زیر گردنش، بالای سینه هاش و زیر سینه هاشو زبون کشیدم بعدم نوک سینه هاشو یکمی زبون زدم. دستمو گذاشتم روی یکی از سینه هاشو همینطور که آروم میمالیدم با شصتم نوکشو بیشتر فشار میدادم، اون یکی سینش هم توی دهنم بود و با قدرت میخوردمش. صدای ملیسا همه اتاق رو پر کرده بود و صدای جیغش همه جا میپیچید. یکم بعد جاش دست و دهنم رو عوض کردم و عکس حرکت قبلی رو روی سینه هاش انجام میدادم. سرعتم رو بیشتر کردم و جیغ های اونم به همون نسبت بلند تر شده بود. با قدرت سینه هاشو میخوردم و میمکیدم هر چند لحظه هم زبونم رو میذاشتم نوک سینش و محکم فشار میدادم گاهی هم که شهوت خودم زیاد میشد نوک سینش رو گاز میگرفتم. با اون دستمم جوری سینه شو میمالیدم میدادم که هر کی اونجا بود میگفت الانه که از جا کنده بشه! ملیسا دیگه خیلی تحریک شده بود و کاملا از خود بی خود بود. سرم رو از روی سینش برداشتم و دوباره با زبونم شروع کردم به لیسیدن و میمومدم پایین. چند لحظه بعد رسیدم بالا کسش، دستامو گذاشتم زیر روناش و کاملا جمعشون کردم توی سینه هاش. همینطور که با قدرت زیر رونهاش رو چسبیده بودم و فشارشون میدادم زبونمو گذاشتم وسط باهاش بین رونش و کسش و یکمی لمسش کردم بعدم با طرف مقابل همینکارو کردم. بعد زبونم رو گذاشتم روی کسش و آروم آروم شروع کردم به لیسیدن. یکم بعد زبونمو گذاشتم روی چوچولش و محکم شروع کردم به فشار دادن و بازی کردن. ملیسا محکم سینه هاشو چسبیده بود و جیغ میکشید منم بی اعتنا هر لحظه حرکتم رو تند تر و محکم تر میکردم. بعد زبونمو فرو کردم توی کسش و شروع کردم به لیسیدن دیواره های داخلش و بازی دادنش. چند دقیقه ای با زبون و دهنم به کسش فشار میاوردم که یهو ملیسا با ناله گفت انگشتتو بکن توش!
با تعجب گفتم چی؟
ملیسا - انگشتت رو بکن توش!
من یه بند انگشتم رو با احتیاط فرو بردم داخل و آروم شروع کردم به بازی دادن.
ملیسا - اینجوری نه، تا ته بکن توش.
من - دیوونه شدی؟
ملیسا - من حلقوی ام. پرده بکارت اونجوری ندارم.
من - تو از کجا میدونی؟ مگه از جلو دادی تا حالا؟
ملیسا - نه اتفاقی فهمیدم. مشکل پریود داشتم رفتم دکتر میخواست معاینه کنه گفت پردت حلقویه.
من - از کجا مطمئن باشم؟ تو از این شیطنت ها داری، اگه حلقوی نباشی من چیکار کنم؟! اصلا دلم نمیخواد به دست من اپن شده باشی.
ملیسا - تورو خدا اذیتم نکن. گفتم انگشتتو تا ته بکن توش دارم میمیرم الان وقت شوخی و شیطنت نیست.
مکثی کردم بعد دستام رو ول کردم تا رونهاش آزاد بشه. دوباره زبونم رو چند بار روی کسش کشیدم بعد خودمو تکون دادم یکمی رفتم بالا تر یه لب محکم ازش گرفتم.
ملیسا - ارا بجنب دارم روانی میشم. خواهش میکنم انگششتو تا ته بکن توش.
انگشت وسطیم رو گذاشتم جلوی کسش یکمی بازی دادم بعد آروم هلش دادم به داخل. هر چی انگشتم بیشتر میرفت تو ناله های ملیسا بلند تر میشد. خوشبختانه ملیسا راست میگفت و حلقوی بود! انگشتم تا ته داخل کسش فرو رفته بود و هیچ اثر هم از پرده نبود. وقتی انگشتم تا ته رفت توش به آرومی درش آوردم و دوباره تا ته کردم توش. چند دقیقه ای با آرامش اینکارو انجام دادم تا جداره های تنگش یکمی باز تر بشه (انقدر تنگ بود که انگشتم به سختی میرفت توش!) ملیسا با ناله گفت محکم! منم انگشتمو کشیدم بیرون یکمی مکث کردم بعد یهو با قدرت شروع کردم به عقب جلو کردن انگشتم توی کسش. یهو جیغ های ملیسا بلندتر از قبل شد و با یه دستش سینشو فشار میداد با اون دستش هم چنگ زد توی موهام. هرچی سرعت و قدرتم رو بیشتر میکردم جیغ های ملیسا بلند تر میشد و با شدت بیشتر موهام رو میکشید! خودم از درد داشتم میمردم ولی چون نمیخواستم حسش بهم بریزه مجبور بودم ساکت باشم و چیزی نگم.
ملیسا - تا ته بکن توش بعد همونجا نگهش دار و فشار بده.
انگشتمو تا ته کردم توش و ثابت نگه داشتم و همینطور که محکم فشار میدادم با نوک انگشتم نقطه حساس کسشو بازی میدادم. ملیسا به شدت نفس نفس میزد و جیغ میکشید و منم منتظر بودم هر لحظه پوست سرم با موهام کنده بشه!! دیگه داشتم از درد میمردم واسه همین هرچی فشار میتونستم بهش آوردم که زودتر ارضا بشه. ملیسا یه جیغ خیلی بلند تر کشید و یهو از حال رفت! انگشتمو از کسش کشیدم بیرون دیدم همون موقع آب سفید و غلیظش خیلی آروم از کسش ریخت بیرون و قاطی بقیه خیسی ها شد! ملیسا که از شدت لذت شهوت از حال رفته بود، من مونده بودم با یه کمر پر از درد، موهای که نزدیک بود از جا کنده بشه و یه دنیا خستگی! تکونی به خودم دادم رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم دیدم هنوز بیحال افتاده. کنارش دراز کشیدم یکمی نازش کردم تا چشای خوشگلش رو باز کرد.
من - خوش گذشت؟
ملیسا - هیچ وقت توی زندگیم انقدر از چیزی لذت نبرده بودم.
من - خوشحالم!
ملیسا خودشو یکمی کشید جلو محکم روی لبم رو بوسید بعد دوباره بیحال افتاد و گفت مرسی.
لبخندی زدم گفتم خواهش میکنم.
چند دقیقه پشت کمرش و شونه هاش رو دست کشیدم تا یکمی از خستگیش کم بشه بعد پیشونیش رو بوسیدم و گفتم من دیگه برم بخوابم.
ملیسا - حتی اگر خواهش کنم بازم پیش من نمیخوابی؟
یکمی تخت رو مرتب کردم بعد پتو رو کشیدم روش و گفتم شب بخیر.
ملیسا یه نفس عمیق کشید گفت مثل همیش به حرفای من کوچیکترین توجهی نمیکنی. شب بخیر.
برق اتاق رو خاموش کردم و داشتم میرفتم سمت در که با صدای ملیسا برگشتم سمتش.
ملیسا - بیشتر از همیشه دوستت دارم.
من - خوب بخوابی

روی تخت دراز کشیده بودم به سقف خیره بودم و با خودم فکر میکردم. بیشتر از یک هفته بود اومده بودیم مسافرت ولی نفهمیدم کی گذشت. امروز شنبه بود و برنامه این بود که غروب جمعه حرکت کنیم و برگردیم. بیشتر به این فکر میکردم که وقتی برگشتم چیکار کنم و چیکار نکنم و بقیه مسائل. توی همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و ملیسا اومد داخل.
ملیسا - نمیایی ناهار؟
من - الان میام.
ملیسا چند دقیقه ای صبر کرد بعد گفت پاشو دیگه.
من - باز گیر داد! گفتم برو من میام.
ملیسا - چه فرقی داره؟
من - هیچی بابا غلط کردم.
نمیدونم چرا اینقدر برام سخت بود از جام پاشم! خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تونستم خودمو تکونی بدم و از از جام پاشدم و رفتیم ناهار. موقع ناهار انگار آیدا و آنیتا هم متوجه حالتهای عجیب من شده بودن و با تعجب نگام میکردن. منم بدون اینکه به روم بیارم سرم توی ظرف غذام بود.
آیدا - خوبی؟
یکمی نگاش کردم بعد گفتم آره چطور؟
آیدا - احساس کردم بی حالی.
ملیسا - حتما دلش واسه مامانش تنگ شده!
من - از کجا فهمیدی؟
ملیسا - از قیافت.
من - خدارو شکر دکتر ملیسا اینجا بود و علت رو برای همه روشن کرد!
آنیتا با خنده گفت ملیسا انقدر سر به سرش نذار دیگه. بزار ببینیم چی شده بچه رو؟!
من - بچه هوس بازی کرده همبازی نداره.
آنیتا - قربونش برم بعد از ناهار خودم میشم همبازیش. حالا چه بازی دوست داری؟
من - دکتر بازی. منم باید دکتر متخصص بشم!
آیدا - حتما هم زنان زایمان؟
من - دقیقا همینطوره. بعد از ناهار هر کی دوست داره بیاد دکتر بازی.
انقدر اراجیف بهم بافتم که اصلا نفهمیدم کی غذامو خوردم! یه لبخند ملیحی به همگی تحویل دادم بعدم رفتم سمت نشیمن خودمو انداختم روی مبل راحتی و دوباره توی خودم گم شدم! چند دقیقه بعد بچه ها اومدن پیشم و شروع کردن به ور رفتن ولی وقتی دیدن توی مود شوخی نیستم و دمقم خودشون به این نتیجه رسیدن که برن دنبال کارشون!
چشام رو که باز کردم دیدم همه جا ساکته. از جام پاشدم و به دورو برم نگاهی کردم و دیدم خبری از کسی نیست. خودمم نفهمیدم کی خواب افتاده بودم! یکمی بچه ها رو صدا زدم ولی ظاهرا کسی نبود و رفته بودن بیرون. به بیرون نگاهی کردم هوا تازه تاریک شده بود و نم نم خیلی ملایم و لطیف بارون میبارید. اول رفتم سمت آشپزخونه غذا خوردم و بعدم رفتم روی تراس که سیگار بکشم! طبق عادت همیشگیم روی نرده ها خم شده بودم و همینطور که نگاهم به دور ترین نقطه ها بود آروم از سیگارم کام میگرفتم و مثل دیوونه ها با خودم صحبت میکردم! سیگارم که تموم شد به آسمون نگاهی انداختم و وقتی نم نم لطیف بارون رو دیدم هوس کردم برم بیرون و یکمی حال و هوام عوض بشه. اومدم توی خونه تازه یادم افتاد ماشین ندارم! فقط امیدوار بودم بچه ها به عقلشون کشیده باشه و یه دونه ماشین گذاشته باشن، از پنجره به بیرون نگاهی کردم و دیدم خدا رو شکر انقدر هم کودن بازی در نیاوردن و ماکسیمای آیداشون توی حیاط پارکه و بعد از کلی گشتن بلاخره تونستم سوئیچ ماشین رو پیدا کنم.
لباسام رو پوشیدم و اومدم بیرون. وقتی میخواستم سوار ماشین بشم یه نگاهی به بیرون انداختم و کلی حال کردم! یه نفس عمیق کشیدم و وقتی هوای خنک رفت توی تنم بیشتر حال کردم! توی شیشه ماشین به خودم نگاهی کردم بعد یه دستی توی موهام کشیدم که مثلا موهام رو مرتب کنم و سوار ماشین شدم. چند دقیقه بعد از ویلا زدم بیرون و اول رفتم سمت شهر که یکم آدم ببینم دلم وا شه! با اینکه اصلا علاقه ای ندارم ولی روی حس عادت از بس سر و صدای ماشینا و آدما توی گوشم نپیچیده بود عقده ای شده بودم! گرفتگی هوای شب و نم نم بارون توی نور ماشینهایی که از جاده رد میشدن واقعا دیدنی شده بود و منم با سرعت میرفتم سمت مرکز شهر. دلم میخواست زودتر برم توی 2 تا خیابون شلوغ و پشت ترافیک بمونم تا با خیال راحت به آدمای مختلف نگاه کنم! دستم رو بردم روی پنل ضبط تا روشنش کنم، ولی به محض اینکه لمسش کردم نگاهم چرخید روش و یهو گرخیدم! آروم گفتم این دیگه چیه؟! یکمی به سیستم صوتی عجیب و هیولای ماشین نگاه کردم بعد زدم زیر خنده و گفتم عجب دنیایی دارن این جوونای ایرانی، چه حالی میکنن با این کارا! ضبط رو روشن کردم و دوباره توی حال و هوای خودم گم شدم. (بماند که از صدای بیس ساب باکس روده هام داشت به هم پیوند میخورد!)
توی یکی از خیابونهای اصلی شهر پشت چراغ قرمز واساده بودم و نگاهم به اطراف میچرخید. خیابون خیلی شلوغ بود و بیشتر مسافر بودن که رفت و آمد میکردن. خودمم نمیدونستم کجا میخوام برم یعنی اصلا جایی در نظرم نبود و فقط میخواستم یکمی حال و هوام عوض بشه. از شانس ما چقدر هم تیکه بازار بود و از اونجایی هم که آدم هرگز نباید فرصتها رو از دست بده حسابی دید زدم تا چشام تقویت خوب بشه! نیم ساعتی دور زدم و بعد به ساعت نگاهی کردم و دیدم وقت تغذیه است. یکمی گشتم و بالاخره توی یکی از خیابونهای اصلی جلوی یه پیتزا فروشی بزرگ و شلوغ ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل.
یک ربعی میشد زیر نم نم لطیف بارون توی اون هوای سرد نشسته بودم و داشتم با موبایلم ور میرفتم. همینطور که سرم پایین بود همش احساس میکردم ملت یه جوری دیگه نگام میکنن که بعدا وقتی دقت کردم فهمیدم با توجه به اون هوا همه کاپشن، پلیور یا خلاصه یه لباس زخیم پوشیده بودن و من فقط یه تی شرت آستین کوتاه خیلی تنگ و نازک تنم بود! یکم بعد تازه سفارشم حاضر شده بود و میخواستم بخورم که ملیسا زنگ زد…
سلام

  • سلام آقای کم پیدا! معلوم هست کجایی؟
    به من میگی؟ بیدار شدم دیدم همتون رفتین منم حوصلم سر رفت زدم بیرون.
  • آره چند تا خرید داشتیم بعدم رفتیم یکمی دور بزنیم و تازه رسیدیم خونه. تو کجایی؟
    منم اومدم یکمی دور بزنم بعدم وقت تغذیه ام بود اومدم یه چیزی بخورم.
  • آخی دلم سوخت! ما هم بیرون شام خوردیم، کاش زنگ میزدی با هم میرفتیم.
    من چه میدونستم، اوکی شام بعدی رو با هم میخوریم.
    (یهو صدای خنده آیدا و آنیتا پیچید توی گوشم!)
    چی شد؟
  • (با خنده) هیچی دارم یه کاری میکنم تلفن رو گذاشتم روی اسپیکر آیدا و آنیتا هم اینجا بودن شنیدن حرفتو.
    اونو فهمیدم! منظورم این بود که واسه چی میخندن؟
  • هیچی بابا اینا هنوز با سیستم تو آشنا نیستن از حرفات خندشون گرفت.
    چیش خنده داشت؟
  • بابا از راه اومدیم ظرف غذاهایی که خورده بودی توی ظرف شویی بود آیدا گفت ما چقدر نامردیم بیچاره تنهایی شام خورده. بعد الان زنگ زدم گفتی اومدم یه چیزی بخورم آیدا حرفشو پس گرفت، وقتی هم گفتی شام بعدی رو با هم میخوریم با ناباوری به من نگاه کرد گفت این روزی چند وعده غذا میخوره؟ منم گفتم نمیدونم فکر کنم 6.7 تا اصلی میخوره چند بارم فرعی! اینام یهو زدن زیر خنده.
    آهان! خب این کجاش خنده داره؟ نخورم که اینجوری نمیشم!
  • بیخیال شو حرف زدن با تو هیچ فاییده ای نداره.
    مرسی، حالا شام چی داریم؟
  • لطف کن هرچی میخوایی بخور، بعدم وعده بعدی هم از همونجا بگیر بیار خونه بشین بخور دیگه ام جلوی من حرف غذا نزن دارم بالا میارم! مگه قراره همه مثل تو باشن؟!
    بیا و خوبی کن! انقدر نخورین که وقتی مردین اون دنیا پشیمون بشین بعد از خدا مرخصی 24 ساعته بگیرین بیاین جبران!
  • (با خنده) بس کن دیگه چرا انقدر چرت و پرت میگی؟ کاری نداری؟
    بی تربیت واسه خودت گفتم! نخیر، خونه تنهایین مواظب باشین بهتون تجاوز نکنن!
  • نترس وقتی کنار گرگی مثل تو زندگی کردیم آب از سرمون گذشت. دیگه کسی خطرناک تر از تو هم پیدا میشه؟
    مرسی ممنون! کاری نداری؟
  • نچ!
    خداحافاظ.
  • بای.
    تلفن رو قطع کردم بعد یکمی به صفحه اش خیره شدم و پیش خودم گفتم اینا داشتن منو مسخره میکردن؟ سرم رو تکونی دادم مشغول خوردن غذام شدم و با خودم صحبت میکردم… به من میگه زیاد غذا میخوری! من اصلا تغذیه دارم؟ اگه تغذیه ام خوب بود که الان میرفتم مسابقات جهانی! اینا چقدر دلشون خوشه؟! من اگه مشکلات روحیم نبود الان حداقل روزی 11 12 وعده اصلی تغذیه داشتم و از هم دوره هام عقب نمیموندم. ساعت 11 شب میرم بخوابم هرهر میخندن! برنامه غذاییم رو رعایت میکنم هرهر میخندن! بخاطر بدنم مشروب نمیخورم هرهر میخندن! فکر کنم فردا واسه کیرمونم بخندن! فاک، همتون جنده این! ایشالا یکی پیدا شه جوری بهتون تجاوز کنه که از دهنتون بزنه بیرون! اصلا این دخترا همش باید مورد تجاوز قرار بگیرن که رو پیدا نکنن!.. با آرامش خاصی غذام رو میخوردم و با خودم آروم صحبت میکردم و زیر چشمی به تیکه هایی که اونجا رفت و آمد میکردن هم نگاه مینداختم که جذب غذام بره بالا! همینطور که زیر چشمی به اطرافم نگاه میکردم یهو با یه جیگر که چند تا میز اونور تر نشسته بود چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود (چند ثانیه) هر دو مون خیلی تابلو رومون رو انور کردیم و جوری تظاهر کردیم که مثلا من تو رو نگاه نکردم! خودمم از این برخورد اتفاقی و پر از غرور خندم گرفته بود ولی به زور داشتم خودمو نگه میداشتم و اخمام مثل همیشه توی هم بود! چند لحظه ای سرم رو انداختم پایین وقتی مطمئن شدم میتونم خودمو کنترل کنم سرم رو آوردم بالا دوباره زیر چشمی بهش نگاه انداختم ولی در عین ناباوری یه بار دیگه اون صحنه تکرار شد و اینبار خیلی تابلو تر از قبل! صحنه های واقعا خنده داری بود ولی از اونجایی که به هیچ وجه اخم و جدیت از صورتم کنار نمیره خودم رو کنترل میکردم که نخندم. وقتی دفعه دوم اینطوری شد تصمیم گرفتم دیگه سرم رو بندازم پایین غذام رو بخورم و به هیچی هم نگاه نکنم و همین کارم کردم.
    غذام تموم شده بود، روی صندلیم لم دادم یه سیگار روشن کردم و دوباره زیر چشمی مشغول نگاه کردن به اطرافم شدم. نم نم بارون بیشتر از قبل شده بود و سرمای هوا هم بیشتر به چشم میومد. نور چراغ مغازه ها و ماشینها با هم قاطی شده بود و همه جا یه جور دیگه دیده میشد. من تنها کسی بودم که با اون تی شرت نازک و تنگ اونجا بودم و تقریبا همه خودشونو با لباس زخیم پیچیده بودن واسه همینم خیلی جلب توجه میکردم و هرکی رد میشد یا اونجا بود یه نگام میکرد! ولی من اصلا احساس سرما که نمیکردم هیچ، اتفاقا مثل همیشه خیلی هم گرمم بود. بی اختیار نگاهم چرخید سمت همون دختره که چند تا میز اونور تر نشسته بود و اینبار خیلی با احتیاط تر نگاش کردم که دیگه مثل دفعات قبل هر دومون بی آبرو نشیم! چهرش قشنگ و عروسکی بود خیلی هم خوش تیپ و جذاب بود. یه آقا و خانم میانسال کنارش بودن که از شباهت چهره میشد حدس زد پدر مادرش باشن. یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و دوباره نگام رو انداختم بهش که دیدم اونم دقیقا همینکارو کرده و داره بهم نگاه میکنه، اینبار دیگه هیچ کدوممون سعی نکردیم چیزی رو پنهون کنیم و فقط با اخم همدیگه رو نگاه میکردیم که همون موقع موبایلش زنگ خورد و نگاهمون پاره شد. چند لحظه دختره همینطور که با موبایلش صحبت میکرد از جاش پاشد و از اونجا رفت (انگار میخواست بره یه جای خلوت تر که راحت صحبت کنه). یکم بعد سیگارم رو خاموش کردم و تو دلم گفتم بسه دیگه به اندازه کافی چشمامون تقویت شد بهتره بریم. صندلی رو زدم عقب و پاشدم که برم تازه یادم افتاد ملیسا گفت هرچی میخوایی بگیر بیار از شام خبری نیست! سرم رو تکونی دادم و دوباره رفتم داخل که سفارش بدم. سفارشم رو دادم و از اونجا اومدم بیرون که دیدم دختره برگشته سر جاش و مشغول خوردن غذاست. نمیدونم چرا خودمم مرضم گرفته بود دلم میخواست ور برم واسه همینم همش دنبال یه فرصتی میگشتم که بتونم بهش کانل بزنم! یه سیگار دیگه روشن کردم و همینطور که منتظر واساده بودم تا سفارشم حاضر بشه تو فکر این بودم که چطوری کانال بزنم! آروم از سیگارم کام میگرفتم و اون اطراف قدم میزدم و زیر چشمی هم به اون دختره نگاه میکردم که همون موقع یه پسر 7.8 ساله (از این گداها که از شلوارت آویزون میشن!) اومد سمتم و هی میگفت عمو عمو یه کمکی بکن! از اینکه تمرکزم رو ریخته بود بهم کلی شاکلی بودم واسه همینم یکمی چپ چپ نگاش کردم گفتم عمو جد آبادته برو اونور بچه! پشتم رو بهش کردم و چند قدمی رفتم اونور تر ولی مگه ول کن شلوار ما بود؟! هی شلوارمو میگرفت میگفت عمو یه کمکی بکن! بدون اینکه بهش توجهی بکنم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و مشغول فکر کردن شدم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید! پسر بچه رو کشیدم کنار یه 500 تومنی بهش دادم گفتم یه کاغذ بهت میدم یه جوری که کسی نفهمه برو بده به اون دختره که اونجا نشسته (اشاره کردم به همون دختره و تقریبا 10 متری با هم فاصله داشتیم)، اگه درست انجام دادی و برگشتی 500 تومن دیگه بهت میدم! پسر بچه که کلی ذوق کرده بود گفت باشه. منم دستشو گرفتم رفتم سمت ماشین یه خودکار و کاغذ پیدا کردم و روش شمارم رو نوشتم و دادم دستش. پسره راه افتاد و منم پشت سرش رفتم تا رسیدیم جلوی همونجا، خودم رفتم یه گوشه واسادم و خیلی با احتیاط به پسره نگاه میکردم که مشغول انجام عملیات بود! خوشبختانه عملیات به درستی انجام شد و اون مارمولک به هر ترتیبی بود شماره رو به دختره رسوند، دختره به محض اینکه کاغذ رو گرفت بازش کرد یکمی بهش خیره شد بعد موبایلش رو در آورد و مشغول نوشتن شد! منم که کلی حال کرده بودم آروم گفتم Yes داره شمارم رو سیو میکنه!! پسره همون موقع اومد پیشم و منم یه 500 تومنی دیگه بهش دادم و اونم که معامله خیلی خوبی کرده بود گفت من همین درو برم اگه بازم از این کارا داشتی بیا سراغ خودم! منم آروم زدم پشت سرش گفتم آفرین عمو، در آینده کس کش خوبی میشی! حالا برو تا از کارم پشیمون نشدم! پسره یه چشمکی زد و از اونجا دور شد. همون موقع صدای اس ام اس موبایلمو شندیم. به دختره نگاهی کردم دیدم موبایلش دستشه و با اخم داره بهم نگاه میکنه! با خوشحالی موبایلم رو از جیبم کشیدم بیرون و یکی اس ام اس زده «خودت عرضه نداری شماره بدی وکیل وصی میفرستی؟! به همین خیال باش!» منو داری یهو خنده روی لبام خشک شد و با ناباوری به دختره نگاهی کردم، اونم یه نیشخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد! از طرفی تیرم به سنگ خورده بود از طرفی هم بهم برخورده بود ناجور! سریع اس ام اس رو Reply کردم و نوشتم « عرضه رو بهت نشون میدم! » بعدم فرستادم واسه دختره، چند لحظه بعد اس ام اس رو خوند بعد با اکره بهم نگاهی کرد و دوباره مشغول خوردن غذاش شد. من که بهم خیلی بر خورده بود حسابی قاطی کرده بودم و حاضر بودم هر کاری بکنم که فقط روش رو کم کنم و کم نیارم! با عجله رفتم اون سمت خیابون و از سوپر مارکت یه تیکه مقوا و خریدم بعد رفتم سمت ماشین مقوا رو با دست به اندازه لازم پاره کردم بعد یه طرفش خیلی بزرگ نوشتم «ویلا اجاره ای» و پشتش هم خیلی بزرگ شماره موبایلم رو نوشتم!!! بعد سریع پیاده شدم و برگشتم همونجایی که بودم. یکمی مکث کردم تا یه زاویه خیلی قشنگ پیدا کردم که دختره به خوبی دید داشته باشه و منم یه گوشه باشم که زیاد تابلو نشه! رفتم همون گوشه واسادم مقوا رو از سمت «ویلا اجاره ای» گرفتم سمت مردم همون موقع دختره با تعجب اخماش رو کشیده بود و داشت بهم نگاه میکرد که یهو مقوا رو چرخوندم و شمارم رو گرفتم سمت دختره!! دختره که اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشت هاج و واج دهنش وا مونده بود و با تعجب منو نگاه میکرد! من که قاطی کرده بودم مقوا میچرخوندم سمت نوشته باز چند لحظه بعد چرخش میدادم سمت شمارم! چند تا دختر دیگه اونجا بودن که متوجه حرکت من شده بودن و مدام با دستشون مقوا رو نشون میدادن هرهر میخندیدن! چند لحظه بعد برام اس ام اس اومد « تو رو خدا تمومش کن الان که آبروم بره! قبول من حرفم رو پس میگیرم خیلی هم عرضه داری » سریع اس ام اس رو Reply کردم نوشتم « کسی به شما شماره نداد. چقدر خودتو تحویل میگیری؟! من میخوام به همه دخترای اینجا شماره بدم » بعد فرستادم و دوباره با نیشخند به صورت دختره خیره شدم. دختره اس ام اس منو گرفت و مشغول خوندن شد، بعد سریع جواب داد « آخه درست رو به روی من واسادی! حداقل یکم برو اونور تر » اس ام اس رو خوندم یه لبخند ملیح زدم و بدون اینکه محلش بدم به کارم ادامه دادم! چند دقیقه بعد احساس کردم موبایلم بمباران اس ام اس شده و الانه که منفجر بشه! سریع مقوا رو کشیدم پایین و رفتم داخل که سفارشم رو تحویل بگیرم. وقتی موبایلم رو نگاه کردم دیدم توی چند دقیقه نزدیک 15.16 تا اس ام اس گرفته که هر کدومشونم یه تیکه ای انداخته بودن! بیچاره ها حقم داشتن چون این حرکت دیگه آخرش بود! واسه دختره اس ام اس فرستادم « من دارم میرم ولی قبل از رفتنم عرضم رو نشون دادم، هر وقتی هم که دوست داشتی میتونی خبرم رو بگیری » بعدم از پیتزا فروشی اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین. تا نشستم توی ماشین صدای اس ام اس اومد موبایلم رو باز کردم و دیدم دختره نوشته « خیلی دوست داری با این لباس توی این هوا جلب توجه کنی نه؟ » منم جواب دادم « اونکه آره بعدم میخوام بازوهام بیافته بیرون همه ببینن! » چند لحظه بعد اس ام اس اومد « بهتم میاد! حتما پیاده هم میری تا خونتون که بیشتر ببینت؟ » منم نوشتم « بخوام نخوام همینه! خونمون دوره پول تاکسی زیاد میشه مجبورم بیشترشو پیاده برم ». یکمی از حرفای خودم خندیدم بعد با سرعت حرکت کردم سمت خونه.

پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
آخر شب با بچه ها روی تراس نشسته بودیم هم هوا میخوردیم (هوا بارونی و سرد بود) هم فک میزدیم! ملیسا فنجون قهوه اش رو گرفت سمت آیدا گفت بیا فال بگیر. همون موقع آنیتا هم همینکارو کرد و منتظر شدن که آیدا براشون فال قهوه بگیره.
آیدا - تو نمیخوایی بگیری؟
من - اینو باش! من خودم یه پا جادوگرم.
آیدا - خب فال خودتو بگیر ببینم چیکار میکنی.
فنجون قهوه ام رو گرفتم سمت خودم یکمی بهش نگاه کردم و بعد گفتم یه جوون خوشگل خوشتیپ که از هر انگشتش یه هنر میباره!! (اشاره به ته فنجون) باورتون نمیشه بیایین ببینین؟ ایناهاش این همون جوونه اینا هم بقیه اش! بعدش یه عالمه موجودات ناشناس میبینم. موجودات ذلیل و ضعیفه ای که دورش حلقه زدن و اون به تخمش هم حسابشون نمیکنه، آره این موجودات همون دختران!!! 3 تا جنده هم کنارش میبینم که نشستن سر یه میز…
به اینجاش که رسید سرم رو آوردم بالا ببینم اونا نظرشون چیه که دیدم 3 تایی اخم کردن و دارن با حرص منو نگاه میکنن!
اشاره کردم به فنجون خیلی آروم گفتم ادامه ندم؟
ملیسا - خودت چی فکر میکنی؟
یکمی فکر کردم بعد سرم رو تکون دادم گفتم ترجیه میدم خفه بشم!
آیدا - خیلی پر رویی! فال که برات نمیگرم هیچ بقول خودت به تخمم حسابت نمیکنم!
من - تو که در توانت نیست چرا ادای منو در میاری؟ مگه تو تخم داری؟ اینجا باید بگی به تخمکهامم حسابت نمیکنم! البته چون تخمک خیلی کوچولو لطیفه و در حد من نیست اگه دوست داشتی میتونی بگی لوله رحمم!
ملیسا - دهنتو ببند میخواد فال بگیره تمرکزشو بهم نزن.
با خنده گفتم ولم کن بابا! فال! آخ بدم میاد از این کسشعر جات که شما دخترا بهش اعتقاد دارین!
ملیسا - تو به چی اعتقاد داری که این دومیش باشه؟! بچه ها وقتتون رو الکی حروم نکنین ادامه بدین.
یه بیلاخ به همشون نشون دادم و پاشدم رفتم سمت نرده ها یه سیگار روشن کردم و خودمو انداختم روش و مشغول کام گرفتن از سیگارم شدم. هنوز 2 تا کام نگرفته بودم که صدای اس ام اس پیچید توی گوشم. فهمیدم کار کیه و اصلا نمیخواستم تابلو کنم! واسه همین زیر چشمی به اونا نگاه کردم و دیدم سرشون به فال گرمه و توجهی نکردن. موبایلم رو از جیب شلوارکم کشیدم بیرون که یهو ملیسا همینطور که سرش توی فنجون و این حرفا بود گفت زنگ خونتون صدا کرد! زودتر جواب بده خوب نیست مردم پشت در بمونن. آیدا و آنیتا زدن زیر خنده و دوباره مشغول کارشون شدن. تو دلم گفتم فاک! کدوم بدبختی میخواد شوهر این بشه و یه عمر تحملش کنه؟! یه کام از سیگارم گرفتم بعد اس ام رو باز کردم و دیدم همون دختره نوشته «رسیدی خونه؟ عقده هات خالی شد؟» یه نیشخندی زدم و جواب دادم «چون پیاده اومدم یکمی طول کشید و جلوی در خونه ام. عقده هام خالی که نه ولی کمتر شد چون همه بازوهام رو نگاه میکردن و فهمیدن بدنسازم!» توی چند دقیقه چند تا اس ام اس تو همین مایه ها زدیم و احساس کردم اگه یکم دیگه ادامه بدم جلوی بچه ها تابلو میشه، واسه همینم نوشتم «من خسته شدم حوصله اس ام اس زدن ندارم! اگه میخوایی بهت زنگ بزنم صحبت کنیم اگرم نه که باشه یه وقت دیگه» و فرستادم که اونم جواب داد «خودم بعدا بهت زنگ میزنم». موبایلم رو گذاشتم توی جیبم، یه دونه محکم زدم ته سیگارم و بعد از چند تا حرکت نمایشی پرت شد پایین! بعدم رفتم سمت بچه ها که ببینم کارشون به کجا رسید.
من - فال گرفتین؟
ملیسا - چیه؟ تو هم میخوایی؟
من - فال که نه ولی اگه چیز دیگه میدین آره میخوام.
آیدا فنجون منو گرفت دستش گفت حالا منت نکش واسه تو هم میبینم! بعد فنجون رو کج کرد و شروع کرد به فال گرفتن!
همینطور که صحبت میکرد منم چشام رو تنگ کرده بودم و با اکراه بهش نگاه میکردم! صحبتهاش که تموم شد گفتم خب حضرت آیدا فال گیری تموم شد؟
آیدا - آره! حالا تو میتونی جدی فرض نکنی ولی همش راست بود ما هم بهش اعتقاد داریم.
با سر تایید کردم گفتم آهان! خب پس بزار من فال خودمو بگیرم!
رفتم جلوتر فنجون رو از جلوش برداشتم یکمی بهش نگاه کردم بعد یهو از همون بالا (روی تراس) پرت کردم پایین! بچه ها همینطور با ناباوری بهم نگاه میکردن منم بیخیال خمیازه میکشیدم!
ملیسا - وحشی بازیهاتو باید به همه ثابت کنی؟ این چه کاری بود؟
من - فال جدیده، شما ها هنوز علمشو ندارین و از درکتون خارجه. الان من با این کار طلسم رو باز کردم و خودمو نجات دادم!!!
آنیتا - طلسم؟
با خنده گفتم آره دیگه! طلسم 3 تا جنده که اینجا نشستن کسشعر میگن و مخ کار گرفتن! با اینکار در واقع خودمو از شر این طلسم نجات دادم.
آیدا - که اینطور؟ پس ما کسشعر میگیم و طلسم حساب میشیم؟
من - هیس آرومتر، میگن طلسم ضعیفه ها یا همون دختر خیلی هم شومه. بهتره من برم بخوابم تا بیشتر از این جونم به خطر نیافتاده.
ملیسا - تو فعلا از جلوی چشای من دور شو که اصلا تحملت رو ندارم. گاهی وقتها دلم میخواد با همین دستام خفه ات کنم و همه دنیا رو از شر تو راحت کنم.
به آیدا نگاهی کردم یه ابرو زدم گفتم بفرما تحویل بگیر، ضعیفه ها همیشه همین بودن، اگه به تاریخ نگاه کنی آدمهای مهمی مثل من رو همین ضعیفه ها از پا در آوردن. توی سال 2007 هم که وقاهت رو به حد اعلا رسوندن و علنا توی چشات نگاه میکنن و میگن میخواییم بکشیمت. (دستام رو بردم طرف آسمون) خدایا ما رو از شر این ضعیفه های بی شرم و شوم محفوظ بدار.
ملیسا به آیدا نگاهی کرد گفت اینو از جلوی چشام ببر داره اون روی منو بالا میاره.
آیدا اومد سمتم دستمو گرفت گفت عزیزم برو بخواب بزار ما هم راحت باشیم.
یه نگاهی به همشون کردم گفتم بهتر! میرم ولی شما هم نمیایین سراغ من ها؟
آیدا - نه نمیاییم حالا حالا ها صحبتهای خاله زنکی داریم!
با سر تایید کردم گفتم اگه بیایین دوباره اذیتتون میکنم. حالام ما رفتیم! شب همگی بخیر، ایشالا که خدا کمکتون کنه از این فریب خوردگی، از این طلسم شوم بیرون بیایین و از ضعیفه به ظریفه تبدیل بشین!
واسه اینکه صدای جیغشون گوشم رو کر نکنه سریع از تراس رفتیم بیرون. پشت در یه مکثی کردم چند بشکن زدم گفتم شرتون کم! حالا میتونم با خیال راحت تلفن صحبت کنم!
روی تخت دراز کشیده بودم به سقف نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم. همون افکار همیشگی، همون خستگی های همیشگی که انگار ول کن ما نبودن! مسلما هرگز نتونستم و نمیتونم به کسی بگم توی دلم چی میگذره، چیزایی که منو اینطوری از پا در آورده چیه چون همشون رازهای زندگیمه. از اون رازهایی که همیشه توی سینت میمونه و با خودت به گور میبری. ای کاش راه فراری داشتم، ای کاش اصلا من نبودم! غرق همین افکار خودم بودم که موبایلم زنگ خورد و شماره اون دختره روش افتاده بود. تماسش رو Reject کردم و اس ام اس زدم لطفا 5 دقیقه دیگه تماس بگیر بعد با عجله رفتم سمت دستشویی و چند دقیقه ای به صورتم آب زدم تا از اون حالت در بیام و وقتی احساس کردم حالم بهتره برگشتم توی اتاق و منتظر تماسش شدم که اونم در 5 دقیقه زنگ زد…
سلام.

  • (صدای نازک و کش دار) سلام، احوال شما؟
    ممنون خوبم، شما خوبی؟
  • متشکر بد نیستم.
    خب که من بی عرضه ام دیگه نه؟!
  • (با خنده) من که گفتم حرفم رو پس گرفتم! فکرشم نمیکردم انقدر دریده باشی.
    من که کاری نکردم، کاملا طبیعی بود! از یه آدم عقده ای همه چیز بر میاد!
  • اون که مشخصه! از طرز لباس پوشیدنت توی این هوا معلوم بود چه آدمی هستی.
    البته اینم بهش اضافه کن که پیاده تا خونمون رفتم تا همه منو ببینن.
  • آخی، اگه میگفتی بهت پول کرایه تاکسی رو میدادم.
    نه دیگه خواستم مزاحم اوقات شما نشم. پول کرایه تاکسی رو داشتم ولی یکمی کم بود اونم چون پول غذام از اونی فکرشو میکردم بیشتر شده بود!
  • اینارو میگی که دلم واست بسوزه؟ به همین خیال باش! الانم زنگ زدم چون حوصلم سر رفته بود میخواستم یکمی دست بندازمت خوش بگذره بهم!
    به نظرت یه پسر جوون عقده ای که آس و پاسه و کوفت نداره دست انداختن داره؟
  • واسه من فرقی نداره مهم اینه که یکی رو دست بندازم خوش بگذره چون حوصلم سر رفته. راستی بچه کجایی؟
    بچه خاک پاک لس آنجلس!
  • (با خنده) چقدر هم بهت میاد! میتونی بگی لس آنجلس کجاست یا چطوری مینویسن؟
    آره، لس آنجلس مرکز آلمان و نوشتنش هم بلدم ولی پشت تلفن نمیتونم بنویسم.
  • چقدر اطلاعات عمومیت بالاست؟ سعی کن همیشه اینطور اطلاعاتت رو به روز نگه داری.
    چشم! خب شما بچه کجایی؟ راستی اسمت هم نگفتی؟
  • تهران. اسمم مهم نیست! اصرار هم کنی دروغ میگم!
    چه بد اخلاق! بزار من حدس بزنم اسمت باید کبری، سکینه یا یه چیز توی همین مایه ها باشه نه؟
  • هرهر! اسم دوست دخترات رو روی من نزار!
    چی دختر؟ دوست دختر؟! دلت خوشه ها؟ کی به ما پا میده. همون کبری و کلثوم هم به ما نگاه نمیکنن. الان که دارم با خانم با شخصیتی مثل شما حرف میزنم میخوام بال در بیارم که یه به آرزوم رسیدم و اینبار عقده ای نشدم.
  • پس اوضات خیلی خرابه؟
    بقول یکی از دوستان افتیضاح! نگاه نکن به روی خودم نمیارم اون پشت خیلی خرابه!
  • اسمتو نگفتی؟
    مگه تو گفتی؟
  • اگه بگم دروغ میگم.
    فکر کردی من بلد نیستم دروغ بگم؟
  • دیگه خوب فهمیدم چه دریده ای هستی! من راستشو میگم ولی تو هم باید راستشو بگی.
    بقول مامان بزرگم اوکی!
  • چرا مامان بزرگت؟
    آخه از لس آنجلسی های اصیله. من که گفتم بچه کجام.
  • فکر کنم تو مشکل روانی داری! چرا نمیری دکتر؟
    پول ندارم، ویزیت متخصص بالای 10 هزار تومنه من از کجا بیارم؟ یعنی اینقدر پول رو دارم، فکر نکنی بی پولم ها؟ همین الان تو جیبم 10 هزار تومن پول دارم ولی اگه همش رو پول دکتر بدم چیش واسه خودم میمونه؟ باید سماغ بمکم!
  • وای چقدر حرف میزنی. من ساناز هستم.
    وای چه اسم قشنگی. یادت بخیر یه عروسک داشتم اسمش الناز بود. یاد اون افتادم.
  • چه ربطی داره؟
    ساناز و الناز با هم فرق دارن؟ هر دوشون تو یه مایه ان دیگه.
  • ببین زیاد جدی نگیر. خب اسمتو نگفتی؟
    اصغر هستم!
  • بله؟
    تا حالا نشنیدی؟
  • منو مسخره میکنی؟
    من غلط بکنم بخوام کسی رو مسخره کنم؟ باور کن جدی میگم اسمم اصغره. یعنی به نظرت مسخرست؟
  • نه اصلا.
    چرا ساکتی چیزی شده؟
  • نه فقط…
    فقط؟
  • نکنه یه وقت برعکس شده باشه و تو منو دست انداخته باشی؟
    بله؟ من چرا باید موقعیت به این خوبی رو از دست بدم؟ اصلا کدوم پسری حاضره همچین موقعیتی رو با دست خودش خراب کنه؟!
  • نمیدونم، احساس خوبی ندارم.
    قبول دارم حالا یکمی شوخی کردم و توی بعضی چیزها یکمی اغراق هم کردم ولی باور کن همش راست بوده. مثلا گفتم توی جیبم 10 تومن پول دارم ولی فکر کنم 15 16 تومنی داشته باشم!
  • آهان، خب دیگه بهتره من برم آخه یه کاری واسم پیش اومده.
    باشه، میگم میتونم فردا ببینمت؟
  • چطور؟
    همینطوری یکم با هم باشیم، تو هم که اومدی شمال یه چند روزی خوش بگذرونی بعدش میری زیاد دربند چیزی نباش و بیشتر سعی کن خوش بگذرونی.
  • نه.
    حالا یک بارش که عیبی نداره؟ اصلا فکر کن میری یه جا هم بخندی و خوش باشی. بعدم تو که خوب بلدی دست بندازی ملت رو؟ بیا یکم تفریح کن برو.
  • باشه اگه فردا وقت آزاد برای تفریح پیدا کردم میام.
    نه دیگه اذیت نکن، میریم دریا نیم ساعتی هستیم میخندیم و هرکسی میره پی خودش!
  • کشتی منو؟ باشه بابا قبول. یه جایی کنار دریا سراغ دارم خیلی عالیه، شلوغ هم نیست تابلو بشیم. آدرس رو برات اس ام اس میکنم فردا ساعت 11 بیا اونجا.
    باشه، ماشین داری؟
  • بله دارم! حتما میخوایی بگی بیام دنبالت؟
    نه بابا شما ها مایه دارین ما بلد نیستیم حتی در ماشینتون رو باز کنیم! خواستم بگم ماشینت چیه که راحت پیدات کنم؟
  • یه زانتیای نقره ای. منو دیدی یه اس ام اس بده خودم میام اینجوری نیا کنار ماشین تابلو میشه.
    باشه حتما. فعلا کاری نداری؟
  • نه مرسی. فعلا خداحافظ
    خداحافظ.
    تلفن رو قطع کردم و یهو زدم زیر خنده گفتم بخواب معامله تو میخوایی منو دست بندازی؟! برق اتاق رو خاموش کردم خودم رو انداختم روی تخت و همینطور که برق لبخند شیطنت روی لبام بود خوابم برد.
    صبح خواب بودم که یهو احساس کردم دارم مقطوع النسل میشم! چشام رو باز کردم دیدم ملیسا پاشو گذاشته وسط پام و محکم فشار میده!!
    یهو خودم رو کشیدم کنار و با وحشت گفتم چته؟
    ملیسا یه ابرو زد گفت جبران کارای دیشبت بود حرصم گرفته بود الان خالیش کردم.
    من که دستم هنوز وسط پام بود گفتم جنده اینو از دست بدی چیو میخوایی بخوری؟
    ملیسا با خنده گفت مال تو نشد مال یکی دیگه! چیزی که زیاد ریخته کیر!
    لبخند ملیحی زدم گفتم کسی هم نداد بخوری! برو مال دوست پسرتو بخور ایشالا گوشت تنت بشه!
    ملیسا اومد جلو چنگ زد توی موهام گفت عزیزم پاشو بریم صبحونه!
    یه داد بلند زدم گفتم برو گمشو جرم دادی سر صبحی.
    ملیسا همینطور که موهام رو میکشید گفت هنوز مونده! فکر کردی تیکه هایی که بار منو دختر عمه هام میکنی یادم میره؟
    یه نفس عمیق کشیدم گفتم خب تو الان موهام رو ول کن من قول میدم با صحبت حلش کنیم.
    ملیسا محکم تر کشید گفت توبه گرگ مرگه.
    یه داد بلندتر زدم و با التماس گفتم جون مادرت ولم کن الان از جاش کنده میشه!
    ملیسا لبخندی زد و بازم محکم تر کشید!
    من که دیدم این بیخیال نمیشه درد رو به جون خریدم و یهو گوشه تاپش رو کشیدم سمت خودم و ملیسا پرت شد توی بغلم و البته تاپش هم جر رفت!
    دستم رو انداختم رو موهاش بلندش گفتم حالا من جرت میدم جنده!
    ملیسا یه جیغ زد گفت تو رو خدا ولم کن.
    منم که سادیسمم اوت کرده بود همینطور که چنگ زده بودم توی موهاش پاشدم گفتم پاشو بریم.
    ملیسا از جاش پاشد تاپشو که دید گفت نامرد، 200 درهم پولشو داده بودم؟
    یه بیلاخ بهش نشون دادم بعد گوشه تاپشو کشیدم و بقیه اش هم قشنگ پاره شد. تاپ از تنش افتاد پایین و زیرش یه سوتین قرمز بسته بود.
    موهاش رو کشیدم سمت خودم گفتم راه بیافت بریم تا شلوارتم در نیاوردم!
    ملیسا رو با موهای چنگ زده بردم سمت آشپزخونه. آیدا و آنیتا تا ما رو دیدن یهو با وحشت بهمون خیره شدن و مونده بودن که چی شده!
    من - این جنده قصد تجاوز به من رو داشت واسه همینم مجازاتش میکنم و در اکران همه بهش تجاوز میکنم!
    آنتیا با خنده گفت آخ جون تجاوز!
    ملیسا رو هل دادم جلو دستاش رو گذاشتم روی میز بعد خمش کردم بعدم دکمه های شلوار جینش رو باز کردم و یهو شلوارش رو کشیدم پایین! (یه شرت سکسی قرمز پاش بود که ست سوتینش بود) آیدا و آنیتا که فکر نمیکردن من انقدر دریده باشم که همچین کاری کنم یهو چشاشون گرد شد و با تعجب مارو نگاه میکردن ملیسا هم که میدونست خواهش و تمنا هیچ فاییده ای نداره مدام خودشو تکون میداد که یه جوری از دستم در بره!
    من - نظرتون در مورد ادامه چیه؟
    ملیسا - هر غلطی میخوایی بکن ولی من از این زیر میام بیرون دیگه؟
    با خنده گفتم نترسین! این فقط یه شوخی مسخره بود و هیچ تجاوزی در کار نیست!
    ملیسا رو ولش کردم و رفتم که دست و صورتم رو بشورم. از چی ازشون دورتر میشدم صدای فحش و بد و بیراه هم بیشتر میشد!
    دست و صورتم رو شستم و اومدم دیدم ملیسا لخت (با شرت و سوتین) نشسته پشت میز و داره صحبونه میخوره.
    من - خانم شبی چند؟
    ملیسا - بیا بشین صبحونه کوفت کن دهنمو به اندازه کافی سرویس کردی!
    تا صبحونه خوردیم و با بچه ها مثل همیشه شوخی و خنده راه انداختیم ساعت از 10 گذشته بود! من سریع از جام پاشدم رفتم یه دست لباس رسمی پوشیدم (ست مشکی) و اومدم پیش بچه ها.
    ملیسا - کجا؟
    من - خونه پسر شجاع! میرم بیرون کار دارم.
    ملیسا - خب صبر کن ما هم بیاییم دیگه؟
    من - نمیشه عجله دارم بعدم تنها باشم بهتره. باشه واسه ناهار با هم میریم.
    آیدا - مشکوک میزنی ها؟ خبریه به ما هم بگو؟
    من - نخیر هیچ خبری نیست!
    میدونستم اگه 2 دقیقه دیگه اونجا بمونم تا شرت و شلوارم رو پایین نکشن ول کن نیستن! واسه همین با عجله گفتم باید برم دیر شد قبل از اینکه اونا حرفی بزنن سوئیچ ماشین ملیسا رو گرفتم و زدم بیرون!
    چند دقیقه ای از ساعت 11 گذشته بود که من رسیدم سر قرار. به دورو برم نگاهی انداختم ولی خبری نبود، تو دلم گفتم اگه سر کارم گذاشته باشی خیلی مادر جنده ای! ماشین رو یه گوشه پارک کردم و شمارش رو گرفتم…
    سلام.
  • سلام.
    کجایی؟
  • ویلامون. کجا میخوام باشم؟
    چرا نیومدی سر قرار؟
  • خیلی به خودت مطمئنی نه؟ از اولشم سر کار بودی.
    آهان اینو بگو! خب کجا ببینمت؟ یه کار کوچولو باهات دارم!
  • همینجا بگو؟
    نه نمیشه باید ببینمت، زیادم طول نمیکشه فقط چند دقیقه ببینمت کافیه.
  • اه چقدر کلیدی! باشه، بیا چند تا کوچه پایین تر از ویلامون.
    باشه آدرس رو اس ام اس کن. رسیدم زنگ میزنم بیا. فعلا بای
    تلفن رو قطع کردم و چند لحظه بعد صدای اس ام اس پیچید توی ماشین. نیشخندی زدم و حرکت کردم سمت آدرسی که داده بود.
    نیم ساعت بعد اونجا واسادم و زنگ زدم بهش…
    سلام، کجایی؟
  • سلام، توی حیاط. چقدر زود رسیدی؟
    تاکسی زیاد بود.
  • اوکی، صبر کن ماشینمو بیارم بیرون. رسیدم نزدیکت زنگ میزنم.
    تلفن رو قطع کردم و منتظر شدم. استریو ماشین رو روشن کردم و مثل همیشه صدای یاورم بود که تموم وجودمو به اوج میرسوند. چند دقیقه بعد موبایلم زنگ خورد…
  • من خیابون پایینی هستم.
    خوبه توی همون خیابونی که گفتی.
    (چند لحظه بعد)
  • من سر خیابونم. تو کجایی؟
    بیا وسط خیابون.
  • الان وسط خیابونم. نمیبینمت؟
    ماشین رو پارک کن و پیاده شو.
  • یعنی چی؟ مسخرم کردی؟
    نه! ماشینت رو پارک کن و پیاده شو.
    از آیینه ماشین داشتم نگاش میکردم که چطور ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد. (10 متری باهام فاصله داشت)
    خوبه! بیا جلوتر یه بی ام دبلیو ایکس 3 مشکلی پارک شده.
  • آره دیدمش. تو کجایی؟
    در ماشین رو باز کن بشین داخل!
  • چی؟
    همونکه گفتم.
    تلفن رو قطع کردم و از آینه بهش خیره شدم که چطوری با ناباوری داره به ماشین نگاه میکنه! مشخص بود خیلی جا خورده و انتظار هر اتفاقی رو داشت جز این یکی! خیلی آروم اومد سمت ماشین، کنار شیشه واساد به داخل نگاهی انداخت و منم براش یه چشمک زدم و اشاره کردم سوار شو! اونم یمی مکث کرد بعد در ماشین رو باز کرد و نشست داخل.
    لبخند ملیحی زدم دستم رو گرفتم سمتش گفتم ارا هستم
    ساناز با ناباوری توی صورتم خیره شده بود و چیزی نمیگفت. البته منم جای اون بودم همین میشدم، با غرور و اعتماد به نفس بالا فکر میکنی یکی رو دست انداختی و از اینکه اینطوری پیچوندیش حسابی حال کردی ولی یهو در کمال ناباوری میبینی که اون کسی که دست انداخته شده خودت بودی و طرف به ریشت میخنده!
    من - خیلی بده که آدم یکی رو دست بندازه نه؟
    ساناز که هنوز با بهت بهم نگاه میکرد خیلی آروم گفت ببخشید اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه.
    یه چشمک زدم گفتم مهم نیست! منم فقط میخواستم شوخی کنم و اصلا قصد بدی نداشتم ولی خودت موضوع رو به جای دیگه کشوندی.
    ساناز - واقعا عذر میخوام.
    من - بیخیال، حالا حوصله داری یه دوری بزنیم یا بازم میخوایی ما رو بپیچونی؟
    ساناز سرش رو انداخت پایین گفت بیشتر از این شرمندم نکن.
    لبخندی زدم و حرکت کردم سمت دریا. تو راه مثل همیشه پام روی گاز بود و با سرعت از خیابونا میگذشتم. ساناز هم یه چشمش به جلو بود و یه چشمش هم به من. نمیدونم بیچاره از سرعت بالای ماشین ریخته بود بهم یا هنوز توی فکر موضوع امروز بود! تقریبا نیم ساعت بعد یه جای خیلی خوب و قشنگ (کنار دریا) نگه داشتم و اشاره کردم پیاده شو. از ماشین پیاده شدیم به آسمون نگاهی انداختم هوا ابری بود و بارون نم نم میبارید. یه نفس عمیق کشیدم و آروم قدم بر میداشتیم سمت دریا. چند دقیقه بعد روی یه تخته سنگ بزرگ نشستم و به دریا خیره شدم، ساناز هم با چند متر فاصله کنارم نشست و همینکارو کرد. همون موقع یه سیگار روشن کردم دوباره چشمم رو به دریا انداختم. وقتی از سیگارم کام میگرفتم دود سیگار با بخار هوای غلیظ قاطی میشد و منم با حالت خاصی از دهنم خارج میکردم و مثل همیشه از این کار خیلی خیلی لذت میبردم. همینطور که مدام این حرکت رو تکرار میکردم و توی حال خودم غرق بودم صدای ساناز منو به خودم آورد.
    ساناز - چرا ساکتی؟
    من - نمیدونم همینطوری، هر چیزی که اینجا هست رو خیلی دوست دارم و حیفم میاد این لحظات رو از دست بدم.
    ساناز - مثلا؟
    من - سکوت و آرامش، دریا و موج پر تلاطمش، بارون، هوای ابری، سرمای هوا، سیگار!
    ساناز - جالبه! بیشتر اینایی که اسم بردی از نظر مردم زیاد جالب و قشنگ نیست.
    من - من با بقیه فرق دارم! خب بگذریم، از خودت بگو؟ البته اینبار راست.
    ساناز یکمی خندید بعد یکمی مکث کرد گفت 21 سالمه اسمم هم ساناز. الانم با خونوادم اومدیم شمال مسافرت. دیگه چیش میمونه؟
    همینطور که به دریا نگاه میکردم و از سیگارم کام میگرفتم با سر تایید کردم و گفتم خوبه! دانشجویی؟
    ساناز - آره. خب حالا نوبت توئه؟
    نگام رو چرخوندم سمتش گفتم نمیتونم با چند جمله خودمو معرفی کنم! اگه میخوایی چیزی بدونی بهتره بپرسی که من بدونم چی بگم!
    ساناز یکمی با تعجب بهم نگاه کرد بعد گفت بچه کجایی؟
    با خنده گفتم لس آنجلس دیگه!
    ساناز - جدی پرسیدم.
    من - راستش بگو بچه کجا نیستم؟ خدا رو شکر از همه جا یه رگ و ریشه کشیدیم! ولی اصالتا حساب کنی شمالی هستم.
    ساناز - آهان! کجا زندگی میکنی؟
    من - امارات متحده.
    ساناز - بابا خارجی! تنها اومدی اینجا؟
    من - نه بابا اصلا نمیخواستم بیام. 3 تا از خدا بی خبر ما رو به زور کشیدن آوردن اینجا مثلا 2 هفته مسافرت. خدارو شکر 1 هفته اش سپری شده!
    ساناز - دوستات هستن؟
    من - آره ولی از نوع مونث.
    ساناز - از خدات هم باشه! همچین گفت من فکر کردم الان میگه 3 آدم آویزوون آوردنش اینجا و آویزوونش شدن!
    من - نه بابا اونا که حرف ندارن، خود من یکمی سیستمم با آدما فرق داره.
    ساناز - عجب آدم مرموزی هستی ها؟! باور کن همین 10 دقیقه که باهات صحبت کردم اندازه 100 تا علامت سوال توی ذهنم داره بال بال میزنه!
    با خنده گفتم طبیعیه، همه همینن!
    نیم ساعتی با ساناز اونجا نشسته بودیم و حرف میزدیم. البته مثل همیشه حسابی گرم گرفتم و یکمی شوخی و خنده راه انداختم تا از احساس غریبی در بیاد و با هم راحت باشیم. خلاصه توی همون نیم ساعت انقدر چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که قرار با ملیساشون رو به کلی یادم رفت! همینطور که داشتم اراجیف بهم میبافتم یهو موبایلم زنگ خورد و شماره ملیسا روش نقش بست. به ساناز اشاره کردم ساکت و جواب تلفن رو دادم…
    سلام به خانم عصبانی، باور کن من خیلی میخوامت، اصلا همین فردا میام خواستگاریت. نه نه فردا دیره همین امروز بریم عقد کنیم. تو نمیدونی من چقدر دوست دارم. خواهش میکنم عصبانی نباش!
  • عرعر! کدوم گوری رفتی خبرت نیست؟ مگه قرار نشد ناهار با هم باشیم؟
    خب به من چه؟ کارم طول کشید بعدم یکی از دوستای قدیمیم رو دیدم و الانم پیش اونم.
  • دوستت کیه؟
    نمیشناسی بابا، دختر خیلی خوبیه. چند سال پیش باهاش آشنا شدم و الان بعد از مدتها دیدمش!
  • پس بگو اونم برای ناهار با ما بیاد.
    اوکی با خودم میارمش، خب ساعت چند کجا باشیم؟
  • ما الان توی رستورانیم، سریعتر بیایین.
    بازم اوکی ما در اسرع وقت تشریف فرما میشیم و مجلس شما رو مزین میکنیم. البته باید به ما افتخار کنید که افتخار دادیم با شما…
    صدای بوق تلفن توی گوشم پیچید و این یعنی ملیسا با خونسردی تمام تلفن رو قطع کرد و نذاشت ادامه حرفم رو بگم یا به عبارتی خیلی رسمی گفت خفه شو!
    با خنده موبایلم رو گذاشتم توی جیبم و به ساناز گفتم بزن بریم ناهار با بچه ها!
    ساناز - نه بابا کجا بریم؟
    من - بیا بریم بابا بیخیال زندگی.
    چون میدونستم دختر خانم های محترم توی اینجور صحنه ها تا 1 ساعت صبر کنن که تکلیف همه چیز روشن شه و باید خط خط به براشون توضیحات بدی و با توجه به اینکه اگه به ناهار نمیرسیدیم جای ناهار فحش و بد و بیراه نوش جان میکردم و بازم از اونجایی که خانمها اصلا نمیتونن این صحنه ها رو بگیرن و تیز بازی در بیارن به زور دست ساناز رو کشیدم سمت ماشین و با سرعت حرکت کردم سمت بچه ها!
    ساناز - تو دیوونه ای؟ این دروغها چی بود بهم میبافتی؟ دوست قدیمی چند ساله کیه؟! خوبه همین امروز با هم آشنا شدیم!
    یهو زدم زیر خنده گفتم برو دلت خوشه! زیاد جدی نگیر. بقول خودم، تا خون در رگ ماست دروغ رهبر ماست!!
    ساناز یکمی با اکراه بهم نگاه کرد گفت تو دیگه چه جانوری هستی! من فکر کردم الانه که یه اتفاق بد بیافته ولی در عین ناباوری دیدم توی چند ثانیه برای ناهار هم دعوت شدم!
    من - فکرتو مشغول نکن، تا بخوایی بفهمی من چه جانوری هستم عمرت تموم شده.
    ساناز - اون دوست دخترت بود؟
    من - نه بابا. اونی که الان زنگ زد دوستمه اون 2 تا هم که الان میبینیشون دختر عمه هاش هستن.
    ساناز - پس چقدر راحت باهاش صحبت کردی؟ مخصوصا اون صحنه که جواب تلفن رو دادی؟
    من - من اصولا با همه راحتم یا بقول بعضی ها زیادی دریده ام! اون لحظه ام داشتم خرش میکردم که عصبانیتش یادش بره و گیر نده!
    ساناز - من اصلا نمیفهمم تو چی میگی؟! باور کن کارات برای من اصلا قابل تعریف و درک کردن نیستن!
    من - من که گفتم ولش کن سخت نگیر!
    یه چشمک بهش زدم و با سرعت بیشتری حرکت کردم سمت رستورانی که بچه ها منتظرمون بودن. تو راه برای عدم ضایع شدن (اصولا خانمها باید از همه لحاظ توجیه بشن!) تمام هماهنگی های لازم رو با ساناز انجام دادم و اون شد یکی از رفیقهای قدیمیم! این هماهنگی ها مثل همیشه انقدر سخت و طاقت فرسا بود (اشاره به اینکه باید برای خانمها دیکته کنی تا کامل از پسش بر بیان!) که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم اونجا!
    ماشین رو جلوی رستوران پارک کردم یه بار دیگه به صورتش خیره شدم گفتم خیالم راحت باشه؟ سوتی ندی آبرو حیثیت ما رو ببری؟
    ساناز با سر تایید کرد گفت نه خیالت راحت.
    من - از همین میترسم! حالا بزن بریم.
    از ماشین پیاده شدیم و با هم رفتیم سمت رستوران.
    جلوی در به ساناز گفتم بزار اول من برم تو چند لحظه بعد بیا. چون بد قولی کردم الانه که سیل غرغراشون سرم خراب شه از اونجایی هم که من فداکارم بزار من اول برم!
    ساناز با اکراه بهم نگاهی کرد گفت آره تو راست میگی! باز چی تو سرته و چه فیلمی میخوایی سر اون بیچاره ها پیاده کنی من نمیدونم!
    من -دیگه داری منو میشناسی ها؟!
    ساناز اخمی کرد و گفت بجنب برو من چند دقیقه دیگه میام.
    یه چشمک زدم و با عجله رفتم داخل رستوران. بچه ها تا منو دیدن برام دست تکون دادن و رفتم سمتشون. وقتی رسیدم کنار میز هر 3 تاشون اخم کرده بودن و با غیظ بهم نگاه میکردن!
    من - الهی قربون همتون برم واقعا ببخشید کارم یکمی طول کشید بعدم خیلی یکی از دوستای قدیمیم رو دیدم که نمیشد بپیچونمش.
    ملیسا - تو یه عمره داری عالم و آدم رو پیچ میدی حالا به این رسید نمیشد؟ نه قربونت برم بگو چون دختر بود نمیشد پیچش داد!!
    من - تو که میدونی چرا باز بیان میکنی؟ حالا این حرفا رو ولش کن الان این دوستم میاد اخماتونو وا کنین درست نیست بیچاره به دل میگیره ها؟
    آیدا - بسه گوشامون دراز شد!
    من - تو خودت قند و نباتی! آنیتا جون تو هم شکلاتی! ملیسای عزیزم تو هم کیک خامه ای هستی! جون مادرتون اخماتونو وا کنین من به درک اون بیچاره چه گناهی کرده؟
    ملیسا - جانور بد ذات!
    سریع خم شدم سر ملیسا رو بوس کردم گفتم مهمون اومد تابلو بازی در نیار.
    ساناز خیلی آروم و با متانت وارد رستوران شد و داشت میومد سمت ما، منم تا ثانیه آخر مراسم ماست مالی رو پیاده کردم تا بچه ها از خر شیطون بیان پایین! همینطور که داشتم با عجله فک میزدم یهو ساناز با صدای گیرایی گفت سلام به همگی. ملیسا منو که جلوش واساده بودم رو با دستش زد کنار با ساناز سلام کنه یهو همه جا سکوت شد!
    ملیسا از جاش پاشد یکمی چشاش رو تنگ کرد بعد با تردید گفت ساناز خودتی؟
    ساناز هم با تعجب و بهت زدگی اومد جلوتر گفت ملیسا اینجا چیکار میکنی؟
    یه لحظه احساس کردم شدم گچ دیوار! رنگم پریده بود و با تعجب داشتم به اونا نگاه میکردم! ملیسا از پشت میز اومد بیرون با عجله ساناز رو بغل کرد و شروع کرد به احوال پرسی و این حرفا. منم هاج و واج بهشون خیره شده بودم و تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم!
    همینطور که ملیسا و ساناز مشغول احوال پرسی بودن آیدا آروم زد به پشتم گفت چته؟ حالت خوبه؟
    من - هان؟ آره چیزی نیست فقط خیلی جا خوردم از اینکه این 2 تا همدیگه رو میشناسن.
    آیدا - خر خودتی، امروز یه ریگی به کفشته! معلوم نیست چی تو سرته نامرد.
    خلاصه تا مراسم خاله زنک بازی تموم شد یک ربعی طول کشید و اجازه دادن بشینیم سر جامون! انقدر خورده بود تو پرم که حد نداشت، اصلا باورم نمیشد آدم تا این حد میتونه بد شانس باشه! اخمام رفته بود توی هم، کارد میزدی خونم در نمیومد و با لبخند مصنوعی و ملیحی که روی لبم بود به صحبتهای بقیه گوش میکردم! انقدر زد حال خورده بودم که اصلا اشتهام کور شده بود! اینجور که فهمیدم ساناز از دوستای قدیمی ملیسا بود، یعنی از دوستای خانوادگی یکی از فامیلاشون بود که بعدا با ملیسا هم آشنا میشه.
    نیم ساعتی گذشته بود، همینطور که ناهار میخوردیم بچه ها همچنان مشغول صحبت کردن بودن و منم با همون لبخند ملیح یکم غذا میخوردم و یکمی حرص!
    ساناز یه نگاهی بهم کرد گفت راستی یادم رفت بگم دستت درد نکنه که منو کشوندی اینجا، نمیدونم چقدر از دیدن ملیسا خوشحال شدم.
    لبخند ملیح ام رو غلیظ تر کردم و گفتم خواهش میکنم. اتفاقا خودمم وقتی دیدمت باورم نمیشد بعد از این همه مدت همدیگه رو دیدیم!
    ملیسا - راستی شماها همدیگه رو از کجا میشناسین؟
    ساناز با تردید یه نگاه بهم کرد و ساکت موند! منم که میدونستم الانه که همه چیزو خراب کنه سریع گفتم توی یه مهمونی با هم آشنا شده بودیم.
    ملیسا با سر تایید کرد و گفت چقدر جالب! نمیدونستم دوست مشترک هم داریم.
    ساناز که تازه فهمیده بود نزدیک بود همه چیزو خراب کنه و مثلا میخواست قضیه رو جمع کنه گفت راستی ارا چند وقت پیش یادت افتادم. میدونی کی بود؟
    من بدبختم که فکر کردم میتونه همچین کاری کنه با شوق گفتم جدی میگی؟ کی بود؟
    ساناز یه نگاهی به همه انداخت بعد گفت توی موبایل یکی از دوستام یه داستان خیلی قشنگ خونده بودم که در مورد یه دختری بود به اسم آنا، وقتی پرسیدم کی نوشته گفت خاطره یه پسره است به اسم ارا!
    یهو تمام تنم یخ زد و شروع کردم به سرفه کردن! بقیه هم ساکت بودن و با تعجب به من نگاه میکردن. عرق سرد تمام تنم رو گرفته بود، با ناباوری یه نگاه به ساناز انداختم و نمیدونستم میخوام گریه کنم یا بزنم زیر خنده؟! آروم از جام پاشدم گفتم ببخشید من میرم دست و صورتم رو بشورم احساس میکنم یکم حالم بده.
    ملیسا - چیزی شده؟ میخوایی منم بیام؟
    همینطور که کشون کشون میرفتم سمت سالن دستشویی آروم گفتم نه راحت باش الان میام. با عجله رفتم توی سالن دستشویی و تا چند دقیقه مدام به صورتم آب میزدم تا یکمی حالم جا بیاد و حداقل یکمی خودم رو جمع و جور کنم. همینطور که به صورتم آب میزدم گفتم خدایا غلط کردم! اصلا کاش پام میشکست اونشب نمیرفتم اونجا و با ساناز آشنا بشم! یکم بعد از آینه دستشویی به خودم خیره شدم و دیدم رنگم شده عین گچ دیوار! آروم به خودم گفتم به نظرت صحنه رو گرفته به روم نیاورده یا اصلا نگرفته؟ لبم رو گاز گرفتم گفتم من چه میدونم، دست گلهای خود جندته! با دستای خیسم چنگ زدم توی موهام گفتم نکنه صحنه رو گرفته باشه؟ اگه یه وقت داستان ملیسا رو خونده باشه چی؟ اصلا ملیسا خودش ختم مادر قحبه هاست اگه اون صحنه رو گرفته باشه چیکار کنم؟ سرم رو تکون دادم و دوباره مشغول آب زدن به صورتم شدم. اگه بگم حاضر بودم چند دست بدم ولی این اتفاقات نمیافتاد کم گفتم! حالم دست خودم نبود و مدام با خودم صحبت میکردم… اصلا آدم چقدر میتونه بد شانس باشه؟! ارواح عممون اومدیم یکمی شیطونی کنیم حالا به کس کشی افتادیم!.. همینطور که با خودم صحبت میکردم مدام به صورتم آب میزدم، فکرم با سرعت مشغول فعالیت بود، اصلا حال خوبی نداشتم و مدام با دلهوره و تشویش میخواستم یجوری این اتفاقات غیر منتظره رو برای خوم هضم کنم
    عرق سر تموم تنم رو پر کرده بود، از داخل داغ بودم و از بیرون یخ! با تشویش و آشفتگی بیش از حد به دیوار دستشویی تکیه دادم یه سیگار روشن کردم و همینطور که با خودم صحبت میکردم تند تند به حالت عصبی از سیگارم کام میگرفتم… یکم بعد احساس کردم اصلا نمیتونم یکجا وایسم! واسه همین شروع کردم توی سالن دستشویی قدم زدن و به حالت عصبی از سیگارم کام میگرفتم و زیر لب به همه دنیا فحش میدادم! همینطور که مشغول انجام این حرکتهای عجیب و عصبی بودم در باز شد و مستخدم رستوران اومد داخل.
    مستخدم - آقا اینجا سیگار نکشین!
    بدون اینکه محلش بدم به کارم ادامه دادم و حواسم به خودم بود!
    مستخدم - آقا گفتم اینجا سیگار ممنوعه.
    بازم محلش ندادم و اصلا انگار نه انگار کسی اونجا حرف زده!
    مستخدم اومد جلو تر گفت آقای محترم گوشاتون مشکل داره؟
    من - تو هم بینیت مشکل داره؟ سیگار من بوی سیگار نمیده، عطر خاص خودشو داره!
    مستخدم - میدونم ولی دودشو که داره؟ در ضمن هر گونه سیگار ممنوعه.
    سر جام واسادم یه نگاهی بهش کردم به حالت عصبی گفتم تا حالا کجا بودی؟ منتظر بودی من پامو بزارم اینجا راه بیافتی دنبالم؟
    مستخدم - نه آقا ما وظیفه مونه حواسمون به همه جا باشه.
    یهو با صدای بلند گفتم تو غلط کردی! وقتی 4 تا تیکه میان اینجا وظیفه ات یادت میره میری خایه مالی حالا واسه من وظیفه شناس شدی؟
    مستخدم که فکر نمیکرد انقدر قاطی باشم دهنش وا مونده بود و فقط به من نگاه میکرد!
    من - ببین من روانی ام مشکل اعصاب دارم الانم خیلی عصبی ام و هر لحظه ممکنه اینجا یه بلایی سرت بیارم، پس خودت برو بیرون بزار سیگارمو بکشم و منم گم شم بیرون!
    مثل همیشه (وقتی عصبی میشم) دستمو گذاشته بودم روی یقیه پیراهنم و مدام باهاش ور میرفتم با اون دستم هم کام های تند و عصبی از سیگارم میگرفتم، در حال عادی اخمام تو همه و خیلی جدی ام، وقتی عصبی میشم دیگه خودمم از خودم میترسم چه برسه به دیگران!
    مستخدم با چشمای هراسون و ناراحت یکمی بهم نگاه کرد و خیلی آروم گفت ببخشید آقا و داشت از اونجا میرفت بیرون. حالا این وسط وجدان درد گرفتن ما جالب بود!! نمیدنم چی شد یهو دلم براش سوخت و احساس کردم خیلی تحقیر شده. هنوز از سالن بیرون نرفته بود که با عجله صداش کردم و برگشت سمتم.
    از کیفم 3.4 تومن پول در آوردم گرفتم سمتش گفتم ببخشید من الان خیلی عصبی ام، اینو بعنوان شرینی ازم بگیر.
    مستخدم مونده بود من چیکار میکنم؟! تا 1 دقیقه پیش میخواستم بکشمش حالا بهش شیرینی میدادم! یکمی با تعجب بهم نگاه کرد، مردد بود بگیره یا نه! شاید تو دلش میگفت اگه بگیرم یهو میزنه تو گوشم! خلاصه یکمی بهم نگاه کرد و با تردید داشت دستشو میاورد جلو که من یهو پول رو گذاشتم توی جیب رو پوشش و بلند گفت بگیر برو دیگه من اعصاب ندارم! بعد در رو باز کردم و گفتم از جلوی چشام گم شو!!! مستخدم بدبخت اشک توی چشاش حلقه زده بود و بهم نگاه میکرد، شاید اگه یه مرد 30.35 ساله نبود همونجا میزد زیر گریه! در رو بیشتر باز کردم گوشه یقه اش رو گرفتم و پرتش کردم بیرون بعدم در رو محکم بستم! یه نفس عمیق کشیدم بعد دوباره شروع کردم به قدم زدن توی سالن و همینطور که با خودم صحبت میکردم (در واقع فحش میدادم) تند تند از سیگارم کام میگرفتم!
    سیگارم رو پرت کردم تو دیوار میخواستم سیگار بعدی رو روشن کنم که موبایلم زنگ خورد! میدونستم باید از طرف بچه ها باشه واسه همین همونجا توی جیبم Reject کردم! دوباره رفتم جلو آینه یکمی به سر و صورتم آب زدم و توی آینه خودم رو مرتب کردم بعد از سالن دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت بچه ها.
    سریع خودم رو رسوندم پیششون صندلیم رو کنار زدم و نشستم پشت میز و به چهره هاج و واج بقیه خیره شدم!
    ملیسا - معلوم هست کجایی؟
    من - ببخشید حالم یکمی بد شده بود رفتم سر و صورتم رو آب زدم. ناهارتون رو خوردین؟
    آیدا - خیلی وقته!
    ساناز با لبخند گفت میخوایی بریم دکتر؟
    با اکراه گفتم نه لازم نیست! یکمی عصبی شدم چیزی نیست.
    آنیتا - تو چرا اینجوری هستی؟ یهو دیوونه میشی؟ واقعا مشکل اعصاب داری نه؟
    لبخندی زدم گفتم یه چیز بیشتر!
    ملیسا - کمتر دوپینگ کن!
    یکمی چپ چپ به ملیسا نگاه کردم ولی چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین.
    یهو ساناز گفت بیخیال شین! چی میگفتم ارا رفت؟ آهان خلاصه اونجا اسمت رو دیدم یادت افتادم. اینجوری که دوستم میگفت روی یه سایت اینترنتی معروف و پر طرفدار منتشر شده بوده بعدا بصورت نرم افزار موبایل منتشر شده بود.
    من دهنم وا مونده بود و هاج و واج به ساناز نگاه میکردم. با هر کلمه حرفی که از دهنش خارج میشد انگار یه نفر با پتک داره میکوبه تو سرم! خیلی داغ شده بودم و مدام تنم میسوخت. تشویش عجیبی گرفته بودم و دلم حوری میریخت پایین! همش تو دلم میگفتم خدایا اینو لال کن! اصلا منو لال کن ولی یه کاری کن این خفه شه! با هراس به چهره ساناز خیره شده بودم و انگار با چشمام التماس میکردم که بسه ولی اون نمیفهمید که هیچ، تازه با آب و تاب بیشتری ادامه میداد!
    ساناز - آره اینجوری بود دیگه! خلاصه یه لحظه فکر کردم ارا هم معروف شده، چون دوستم میگفت پسره خیلی معروف شده و از وقتی داستاناش خارج از اینترنت هم رفته همه جا اسمش پر شده!!!
    ملیسا زیر چشمی به من نگاه میکرد، آیدا و آنیتا هم انگار به ما که رسید علاقه مند با داستان و نویسندگی شده بودن! همچین با دقت محو حرفای ساناز بودن و با ذوق میگفتن «خب بعد؟» که دلم میخواست همونجا خفه شون کنم! همینطور که ساناز با آب و تاب داشت توضیح میداد با پشت دستم عرق روی صورتم رو پاک کردم و گفتم ببخشید من نمیدونم چمه، فکر کنم زیادی عصبی شدم! من میرم بیرون یکمی هوا بخورم.
    ملیسا - میخوایی بریم دکتر؟
    با پاهای سست و بیحالم صندلی رو عقب زدم و آروم گفتم نه فقط فشار عصبیه.
    از جام پاشدم یه نفس عمیق کشیدم دوباره عرق روی صورتم رو پاک کردم بعد به سختی یه لبخند ملیح تحویل بقیه دادم و کشون کشون رفتم سمت در خروجی.
    ساناز که گرم صحبت بود انگار تازه فهمیده بود چی شده و گفت کجا میری؟
    آیدا - حالش خوب نیست، تو ادامه اش رو بگو داره جالب میشه.
    تقریبا 6.7 متری باهاشون فاصله داشتم و این صداها رو از پشت میشنیدم ولی انگار فقط میشنیدم چون هیچی نمیدیدم! فشار عصبی خیلی زیادی بهم وارد شده بود و اصلا هیچی نمیفهمیدم، همه چیز رو تار و نا مفهوم میدیدم و احساس میکردم یه نقطه نامرعی هم توی هم همه و هیاهوی دنیای بیرون. دستم رو گذاشتم روی گوشم و سرعتم رو برای رسیدن به در بیشتر کردم. گاهی وقتها انگار یه در ساده حکم دروازه بهشت رو داره و این در از اونا بود! فقط میخواستم خودمو به اون در برسونم که از اون امواج لعنتی که مثل پارازیت ماهواره میرفت توی مخم راحت بشم! پاهام سست تر از همیشه بود و انگار هیچ وقت نمیخواستم به در برسم! احساس میکردم یه میدان مغناطیسی اونجا
    گذاشتن که منو از پشت میکشیه و نمیزاره راه برم! چند تا نفس عمیق کشیدم و با آخرین توانی که برام مونده بود جلوی چشم الکترونیک در واسادم که در باز بشه. نمیدونم چطوری خودمو انداختم بیرون و یهو احساس کردم همه اون امواج از دورم کنار رفتن، ولی حالا به شدت خسته و عصبی بودم. چن قدمی رفتم کنار تر و نشستم روی سنگ دکوری که کنار رستوران بود.
    دستم رو گذاشتم روی یقه پیراهنم و شروع کردم به ور رفتن باهاش! با اینکه توی اون هوای خنک زیر نم نم بارون نشسته بودم ولی بازم خیس عرق بودم و انگار داغ تر از همیشه بودم! یه نفس عمیق کشیدم و یهو بلند گفتم لعنتی! بعد دوباره شروع کردم به ور رفتن با یقه پیراهنم. این دیگه واقعا آخر بد شانسی بود! اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه، این دختره کجا و طبل رسوایی ما کجا! واقعا که خدا بخواد حال آدمو بگیره مثل آب خوردن آسمون رو به زمین ربط میده! نمیدونستم الان متعجبم، عصبی ام یا خودم رو باختم! واقعا حس خیلی بدی بود که تا حالا این مدلیشو تجربه نکرده بودم. اگه بقیه میفهمیدن خیلی برام بد میشد. مشکل اینجا بود که بحث سر یک نفر 2نفر هم نبود و من حد اقل 6.7 تا دیگه از این خاطرات رو اونجا منتشر کرده بودم!! جدا از همه ناحقی، بی اعتمادی و… پیش میومد من آدمی بودم که همیشه کلاس خاص خودم رو داشتم و همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن ولی اینطوری همه چیز خراب میشد! یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به حالت عصبی کام گرفتن از سیگارم و با خودم صحبت میکردم… جنده حالا به ما رسید شده سخنگوی پسر مردم! اصلا به تو چه پسره کیه چیکار کرده؟ حتما خوب کردت اینجوری باهاش حال میکنی نه؟ اصلا شانس تخمی ما رو باش! خدایا به کی بگم باورش بشه؟ اگه یه نفر بیاد همچین داستانی رو برام تعریف کنه میخندم و میگفت امکان نداره! لعنت به زندگی! دیدی جنده چطوری با آب و تاب تعریف میکرد؟ حالا اون جنده های دیگه هم بیخیال نمیشن و همچین براشون جالب شده که ساک زدن بریتنی اسپیز براشون انقدر جذابیت نداره و اینجوری گوش نمیدن! ای فاک به این زندگی… همینطور که با خودم صحبت میکردم و به حالت عصبی از سیگارم کام میگرفتم یهو با صدای ملیسا به خودم اومدم و به جز اینکه خفه خون گرفتم، رنگمم پریده بود!
    ملیسا - معلوم هست چته؟ باز زده به سرت؟
    من - نه چیزی نیست.
    ملیسا - روانی!
    من - ارواح عمم اومدم بیرون که تنها باشم!
    ملیسا - واسه چی تنها؟ باز چی تو سرته؟
    من - میشه دست از سرم برداری؟
    ملیسا - نه!
    از جام پاشدم چند متری رفتم جلوتر یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و به حالت عصبی گفتم ببین اگه میشه روی مخ من نرو الان نیاز شدید به تنهایی دارم!
    از بس عصبی بودم موقع حرف زدن دستام به شدت بالا پایین میرفت و همزمان با صحبتم اشاره هم میکردم که مفهوم رو بهتر بهش برسونم!
    ملیسا - گفتم چی شده؟ چرا انقدر عصبی هستی؟
    برگشتم سمتش با صدای بلند گفن من عصبی نیست!!!
    ملیسا - اوا؟ تو داری داد میزنی بعد میگی عصبی نیستم؟
    دوباره با صدای بلند گفتم من عصبی نیستم تو هم دست از سرم بردار!
    ملیسا مات و مبهوت رفتارهای عجیب من شده بود! منم فقط به حالت عصبی تند تند از سیگارم کام میگرفتم!
    ملیسا - دیوونه! تو مریضی، تعادل روانی نداری میفهمی؟
    دوباره با صدای بلند گفتم من عصبی نیستم، چرا نمیفهمی؟!!!
    ملیسا - خیلی خب بسه دیگه! میخوایی ملت رو جمع کنی اینجا؟
    من - ملت غلط کرن جمع بشن اینجا! خواهر مادر همشونو یکی میکنم!
    ملیسا با عجله اومد سمتم گفت ارا بس کن، باز قاطی کردی؟
    سرم رو تکون دادم گفتم نه خیلی هم آرومم!!
    ملیسا - باشه من میرم داخل تو همینجا بمون با خیال آرامش تمام سیگار بکش! در ضمن نمیدونم چی شده که یهو انقدر قاطی کردی عصبی شدی ولی فکر نکن حرفای ساناز یادم میره! در اسرع وقت توضیح کامل در موردش میدی.
    منو داری انگار یهو یه سطل آب یخ ریختن روم!
    یه کام از سیگارم گرفتم و خیلی آروم گفتم من نمیدونم در مورد چی صحبت میکرد.
    ملیسا - خر خودتی! آنا، ارا، دبی، نویسنده حرفه ای اینا واقعا طبیعی و فراوون هستن نه؟
    من - به من چه؟ یعنی هر جا این کلمات رو دیدی باید به من ربط داشته باشه؟
    ملیسا - وقتی همش با هم یکجا جمع میشه فقط یه معنی میده.
    من - تو که میدونی من کنار کار و زندگیم به سختی درگیر نوشتن رمانم هستم و وقت واسه هیچی ندارم! چطوری میتونی همچین فکری کنی؟
    ملیسا - این موضوع مربوط میشه به قبل از شروع رمان.
    من - ببین من بعد از کار و زندگی و ورزش تموم وقتم رو گذاشتم روی رمانم و فرصت هیچی ندارم، بهتره این فکرای مسخره رو بزاری کنار!
    ملیسا - باشه! پس منم میرم پیش ساناز و موضوع رو پیگیری میکنم، فکر کنم اگه جلوم به دوستش که اون داستان توی موبایلش بوده زنگ بزنه خیلی چیزا بتونیم ازش بفهمیم!
    متاسفانه حدسم درست بود! همون موقع توی دستشویی گفتم ملیسا خیلی زرنگتر از این حرفاست! حالا برای پیچوندنش باید یه حرکت خیلی حرفه ای تر میزدم. ملیسا داشت میرفت سمت در رستوران که بره داخل و منم میدونستم اگه بره کارم تمومه! باید توی چند ثانیه فکر میکردم که چطوری بپیچونمش. سکوت عمیق کرده بودم و حتی پلک هم نمیزدم، ملیسا هر لحظه به در رستوران نزدیک تر میشد، ثانیه ها پشت هم میرفتن و حالا جلوی چشم الکترونیک در واساده بود که بره داخل، در باز شد و ملیسا قدم اول رو برداشت که یهو با صدای بلند گفت صبر کن خودم میگم! ملیسا با اکراه برگشت سمتم، منم با دست اشاره کردم برگرد! چند لحظه بعد ملیسا به نگاه جدی جلوم واساده بود و منتظر شنیدن حرفای من بود! منم یکمی خودم رو جمع و جور کردم و آماده شدم برای یه فیلم دیگه!
    من - قبل از اینکه چیزی بگم میخوام یه چیزی بپرسم. چرا این موضوع برات اهمیت داره؟
    ملیسا - از زیر زبون ساناز کشیدم بیرون و با ناباوری شنیدم که داستان سکسی بوده! حالا اگه فقط آنا نبوده باشه چی؟! یا بهتر بگم اگه به جز آنا شخصیت های دیگه هم بوده باشن چی؟ واضح ترش اینکه اگه منم توشون باشم چی؟
    یه نفس عمیق کشیدم گفتم این حرفا کدومه، دیوونه شدی؟! اولا که فقط آنا بود دوما اینکه خوم الان برات میگم. ببین قضیه مال چند ماه پیشه، فکر کنم توی پاییز اونورا بود. من رفته بودم دکتر روانپزشک اونم گفت هروقت احساس میکنی این فکرای بقول خودت سمی زیادی اذیتت میکنه سعی کن به بهترین نحو بنویسیشون! منم هم همینکارو کردم، حالا توی این دنیای خاطراتی که دارم قضیه آنا رو سوجه کردم و به بهترین نحو نوشتمش. وقتی تموم شد نمیدونم چرا به سرم زد توی یکی از سایت های پر طرفدار بزارمش و همینکارم کردم. بعدم اون داستان یهو افتاد سر زبونا و همه جا معروف شد تا جایی که به گوشی موبایل ملت هم رسید! مگه دست من بود؟ درسته اولش خودم پابلیش کردم ولی بعدش که دست من نبود؟ یهو همه جا پر شد خودمم پشیمون شدم! موضوع فقط همین بود.
    ملیسا - چرا سکسی؟
    من - اولا که ساناز زیادی شلوغش کرده اونجوری سکسی هم نبود، دوما که دکتر گفته بود همه چیزو بنویس خب منم همه چیزو نوشتم دیگه! مگه سکس یه قسمت از زندگی همه ماها نیست؟ چرا باید از اون فاکتور میگرفتم؟ بهرحال سکس هم یه بعد از زندگی آدماست.
    ملیسا یکمی توی چشام خیره شد گفت فقط همین بود؟ یه وقت به سرت نزد دوباره خاطره یکی دیگه رو بنویسی؟
    من - نه بابا همونم پشیمون شدم بعدشم اینکه من تو کل زندگیم یه ذره تمرکز دارم که اونم روی رمانم گذاشتم. مگه دیوونه ام بخاطر یه مشت خاطره از رمانم چشم بپوشم؟
    ملیسا - امیدوارم همینطور که میگی باشه. راستی آدرس اون سایت چیه؟
    یهو ته دلم خالی شد گفتم جان؟
    ملیسا - آدرس اون سایت که گفتی چیه؟
    مونده بودم چی بگم! حالا من بودم و یه سوال بی جواب! اینجور موقع هاست که میگن کاش زمین دهن وا کنه و برم توش بر نگردم! یکمی مکث کردم بعد گفتم سایت سکسی بوده، فیلتر هم شده. بعدم اون خاطره مال چندین ماه پیشه، الان توی بایگانی داره خاک میخوره نمیشه بهمین راحتی پیداش کرد. تازه اگه هنوز روی سایت مونده باشه که بعید میدونم!!! اگه میبینی یهو همه همه جا پخش شده واسه این بوده که همه توی کامپیوتر Save کرده بودن بعدم که نسخه تحت موبایلش رسید دست ملت و همه اینا دست به دست دستشون چرخید!
    ملیسا یه نگاه معنی دار کرد گفت یه چیزو میدونی؟ من 4.5 ساله که باهات رابطه دارم و دیگه خوب شناختمت. ببخشید ولی به نظر من تو مادر قحبه ترین آدمی هستی که خدا توی دنیا آورده!!
    من - واضح تر بگو؟
    ملیسا - عقلم میگه قبول کن چون حرفات همه منطقیه ولی دلم میگه نه! چون تو یه روده راست تو شکمت پیدا نمیشه. همینجا موضوع رو فراموش میکنم ولی امیدوارم راست گفته باشی.
    سرم رو تکونی دادم گفتم با خیال راحت همینجا فراموشش کن. در ضمن دیگه جلوی ساناز حرف اون داستان رو نزن چون فقط تو میدونی موضوع چیه و اصلا دلم نمیخواد کسی حتی شک کنه. همه چیزو فراموش کن.
    ملیسا با سر تایید کرد گفت من میرم بچه ها رو صدا کنم که زودتر بریم.
    وقتی رفت تکیه دادم به دیوار کناریم و یه نفس راحت کشیدم. همینطور که به رفتنتش نگاه میکردم نیشخندی زدم و گفتم چه دنیای مسخره ای! صبح که از خواب پا میشیم تا شب دروغ میگیم و بقیه رو میپیچونیم شب هم که میخواییم بخوابیم به جدول برنامه های فردا فکر میکنیم که چطوری حرفه ای تر از دیروز ادامه بدیم! مطمئنا من تنها کسی نبودم که اینکارو میکردم، من یه قطره از این اقیانوس بودم.
    بچه ها با هم رفتن و منم قرار شد اول ساناز رو برسونم بعد برگردم ویلا. از موقعی که توی ماشین نشستیم با ساناز هیچ حرفی نزدم و فقط با سرعت از لا به لای ماشینها رد میشدم. خودش متوجه شده بود که ازش دلخورم و این سکوت معنی دار برای چیه!
    ساناز - ازم ناراحتی؟
    من - نه واسه چی؟
    ساناز - چونکه احساس میکنم هستی.
    من - نه نیستم. فقط از آشنایی تو با ملیسا خیلی جا خوردم و نگران بودم تابلو بشه!
    ساناز - نه بابا خودم حواسم جمع بود.
    لبخند ملیحی زدم و چیزی نگفتم. فقط توی دلم تا تونستم بهش فحش خواهر مادر دادم! تا موقعی که کنار ماشینش پیادش کردم دیگه حرفی نزدیم و خودش خیلی آروم پیاده شد و کنار ماشین واساد.
    شیشه رو دادم پایین گفتم فعلا کاری نداری؟
    ساناز - میشه ازم ناراحت نباشی؟
    من - باور کن نیستم! همش توهمه!
    ساناز - باشه، بابت امروز خیلی خیلی ممنون چون واقعا خوش گذشت. بابت حرکت صبح هم خیلی عذر میخوام و گفتم که قصد بدی نداشتم (قرار ساعت 11).
    من - نه بابا این حرفا چیه، رفاقت ها بیشتر از این حرفا ارزش داره.
    ساناز - راستی؟
    من - جانم؟
    ساناز - فردا مامان بابام میرن خارج از شهر پیش داداشم، آخه اون با دوستاش مجردی ویلای دوستاشن. منم فکر کنم صبح تا غروب تنها باشم. میایی پیشم؟
    من - چه فرقی داره؟ خب تو بیا پیش ما. با بچه ها هستیم خیلی هم حال میده.
    ساناز - سر فرصت میام پیشتون ولی فردا میخوام تنها باشیم، یه کاری باهات دارم.
    من - خب بگو؟
    ساناز - نه الان فرصت مناسبی نیست. فقط بگم در مورد امروزه.
    من - باشه مسئله ای نیست، میام پیشت ببینم چیکارم داری.
    ساناز - مرسی.
    من - خواهش! فردا مامانت اینا رفتن بهم زنگ بزن هماهنگ کن که بیام.
    ساناز - باشه حتما. کاری نداری؟
    من - نه قربانت، روز خوش.
    ساناز - خداحافظ.
    شیشه رو دادم بالا و یهو غرش ماشین توی خیابون پیچید و با سرعت حرکت کردم! با اینکه هنوز غروب نشده بود و فقط نصف روز سپری شده بود ولی اندازه چند روز خسته و کلافه بودم! لبخندی زدم و گفتم عجب روز اکشنی بود!
    شب مثل همیشه با بچه ها روی تراس نشسته بودیم. بارون قشنگی میبارید و سرمای هوا برام لذت بخش تر از همیشه بود. بچه ها یا پلیور تنشون کرده بودن یا پتو پیچیده بودن دور خودشون و هر از گاهی با تعجب به من نگاه میکردن که چطوری لخت و فقط با یه شلوارک لم داده بودم روی صندلی و حال میکردم!
    دسته ورقی که دستم بود رو پرت کردم روی میز و بلند گفتم کُت!
    آیدا با ناراحتی ورقها رو ریخت روی میز گفت ای بابا خسته شدم! دهن ما رو سرویس کردی بزار یه دست هم با ببریم!
    آنیتا که یار من بود با خوشحالی گفت ارا جون نظرت چیه یه دست بهشون حال بدیم ببرن؟
    سرم رو تکونی دادم گفتم هرچی شما بگی فرمانده.
    ملیسا یه کام از سیگارش گرفت و خیلی ریلکس گفت آیدا جون خودتو ناراحت نکن، هنوز زودته بفهمی این چه جونوریه! معلوم نیست باز چه دوز و کلکی راه انداخته پشت هم میبرن!
    من - ما زمین خوردتیم مربی! اصلا بیخیال من دیگه بازی نیستم، وقتی مربیم ناراحت میشه من وجدانم درد میگیره. الانم خیلی درد دارم!
    آیدا - بمیرم واسه اون وجدانت با وجدان!
    من - اگه بدونی وجدان درد چقدر بده اینجوری مسخره نمیکنی.
    آیدا - تو اصلا میدونی وجدان چیه؟
    من - واسه چی ندونم؟ ملیسا تو بهش بگو من چقدر با وجدانم!
    ملیسا یکمی چپ چپ نگام کرد و چیزی نگفت!
    آیدا - میشه بگی الان دقیقا کجای وجدانت درد میکنه؟
    من - بیخیال اگه بگم ممکنه شما هم ناراحت بشین. ولش کن.
    آنیتا - دیوونه! خب بگو دیگه؟ شاید بتونیم کمکت کنیم.
    من - گفتم نه من راضی به ناراحتی عزیزام نیستم.
    آیدا - لوس نشو دیگه بگو!
    من - باشه حالا که اصرار میکنین باشه میگم ولی عواقبش پای خودتون.
    از جام پاشدم دستم رو گذاشتم روی پهلو هام گفتم ببینین کلیه ها اینجان درسته؟
    آیدا - یکم عقب تره.
    دستم رو بردم عقب تر گفتم خب اینجا! ببینین از اینجا (هم زمان دستم هم تکون میدادم و کروکی میکشیدم!) یه لوله میخوره و میرسه به مثانه درسته؟
    ملیسا - آره، اما چه ربطی داره؟
    من - آهان! خب ربطش اینجاست که وقتی مایعات زیاد میخوری کلیه ها فعالیتشون بیشتر میشه و به مثانه بیشتر فشار میاد.
    آنیتا - خب؟
    من - ببینین عزیزان من وقتی مثانه بهش فشار میاد و نیاز شدید به دستشویی داری اصتلاحا بهش میگن وجدان درد! منم الان درد وجدانم به شدت بالاست و از طرفی هم سختمه تا دستشویی برم. حالا اگه میخواین مثل یه با مرام کمکم کنین بی زحمت منو تا اونجا ببرین!
    بچه ها چند لحظه با تعجب به هم دیگه نگاه کردن بعد یهو ملیسا و آیدا خم شدن پایه صندلی که بهش لم داده بودم رو دادن بالا من یه لحظه احساس کردم جای سر و پام عوض شده و پاهام توی هواست و صدای مخوفی همه جا رو پر کرد!! (صندلی رفته بود به پشت و با سر خورده بودم زمین!)
    آنیتا یه جیغ بلند زد گفت دیوونه شدین؟ فکر کنم مرد!
    همینطور که سعی میکردم خودم رو جمع و جور کنم و از جام پاشدم بلند گفتم جنده ها این چه کاری بود؟
    آیدا - خفه شو ما یک ساعته با کلی احساسات رمانتیک منتظریم درد و دل کنی اونوقت یه مشت کسشعر بارمون میکنی؟
    من - ها! این کسشعر که گفتی یعنی چه؟
    ملیسا - واقعا که! حقت بود از روی تراس پرتت میکردیم پایین.
    از جام پاشدم با لبخند گفتم خانمهای عزیز خیلی ممنون از این همه لطف و محبتی که دارین.
    آنیتا که تا حالا با تعجب بهم نگاه میکرد آروم گفت فکر کنم با سر خوری زمین، الان هیچ احساسی نداری؟
    یکمی خودمو بر انداز کردم بعد گفتم باید احساس خاصی داشته باشم؟
    آنیتا - نمیدونم!!!
    من - آهان صبر کن الان یه احساسی پیدا کردم، وجدان دردم خیلی بیشتر شده.
    همینطور که میرفتم سمت در تراس ملیسا بلند گفت برو برنگرد!

آخر شب روی تخت دراز کشیده بودم و مثل همیشه غرق افکار خودم بودم که یهو همه جا تاریک شد! ملیسا پتو رو کشیده بود روی سرم و خودشم پریده بود روم و جوری بالا پایین میپرید که انگار داشت خر سواری میکرد!
با صدای گنگ از زیر پتو گفتم برو پایین خر سوار!
ملیسا از روی پتو سرش رو چسبوند روی سرم گفت یه شرط داره؟
من - حتما شرطش هم درد داره!
ملیسا - دقیقا همینطوره!
من - بهم پول دستی هم بدی نمیکنمت!
ملیسا - نه بابا؟
من - اصرار نکن فایده نداره.
ملیسا - لیاقت نداری! همه منتظرن من یه نگاه بهشون بندازم تا همه جا با افتخار بگن فلانی نگام کرد اونوقت تو… واقعا که!
من - خب من که همه نیستم!
ملیسا پتو رو زد کنار یکمی توی صورتم خیره شد گفت آره، تو جز آدما نیستی!
چشام رو بستم گفتم میخوام بخوابم! خیلی خسته ام.
ملیسا که ناراحت شده بود، همونجا دراز کشید روم سرش رو گذاشت روی سینم و گفت همیشه خسته ای، همیشه بی حوصله ای همیشه… دلم واسه اون کسی که میخواد باهات یک عمر زندگی کنه میسوزه. با یه پیر مرد 60 ساله هیچ فرقی نداری. دلت خوشه یه دنیا تجربه داری و همه سرد و گرم زندگی رو چشیدی؟ فکر میکنی فقط تجربه هاش برات مونده؟ نه، اگه خوب دقت کنی تموم مسائلش باهات مونده. درسته که توی همه چیز تجربه داری، همیشه موفقی، همیشه برنده هستی ولی از طرفی تموم خصلت های این تجربیات روی تو مونده. اول جوونیته ولی با یه مرد پا به سن گذاشته فرقی نداری. فکر میکنی اینا بخاطر چیه؟ این فکرای مسخره این افکار به انتها رسیده این مشکلات روحی روانی و… اینا بخاطر چیه؟ اگه درست بود انسان اول جوونیش مثل تو با یه کوله بار خاطره و تجربه نا تموم بره جلو که خدا خودش همینکارو میکرد، چرا دیگه سن و سال رو درست کرد؟ با خودت بد کردی ارا، هرچیزی زمان خودشو داره.
یه دستی کشیدم توی مو هام گفتم همه حرفات درسته ولی دست منم نبود. همیشه توی دنیا آدمایی مثل من بودن و هستن، درسته خیلی کم ان ولی نمیشه گفت نیستن و همشونم خودشون مقصرن که اینطور شده.
ملیسا - نمیدونم چی بگم، شایدم حق داشته باشی.
من - بیخیال! همه اینارو گفتی ولی بازم نمیکنمت!
ملیسا با حرص چند تا مشت توی سینم زد گفت آفریده شدی برای اذیت کردن دیگران! من احمقو باش که یک ساعته با هزار رمانتیک بازی و احساس دارم باهاش صحبت میکنم! خیلی لذت میبری یکی رو حرص میدی نه؟
من - اوهوم! مخصوصا دخترا.
ملیسا - لوس!
من - عمته.
ملیسا - بیچاره عم هام! وقتی با تو آشنا شدم بالای چند میلیون فحش خواهر مادر نثارشون شده.
من - آره اون دنیا همشون یقه تو رو میگیرن.
ملیسا - به من چه؟
من - آخه اینجا سیم رابط تویی.
ملیسا - تو هم برق سه فازی.
من - آره بیا به سینه هات برق بدم همیشه براق باشن!
ملیسا - بی تربیت!
نوک انگشتم رو گذاشتم نوک بینیش فشار دادم و گفتم نگی نمیشه نه؟ منم توی این 4.5 سالی که میشناسمت بالای یک بیلیون بار از طرفت متهم به بی تربیت،بی ادب، بی شعور، شدم!
ملیسا با عجله دستم رو زد کنار گفت هوی یواش! این بینی 2 بار عمل شده، میتونی بفهمی یعنی چی؟
من - نه اصلا!
ملیسا - خب تو بی شعوری!
من - دیدی؟ حالا شد یک بیلیون و یک بار!
ملیسا یکمی خودش رو جا به جا کرد و گفت میزاری تا صبح اینجوری بخوابم؟
من - با زبون خوش برو پایین. خر بابات یه جا دیگه پارک شده!
ملیسا سرش رو توی سینم فشار داد گفت ارا جونم بزار دیگه؟ خیلی دوست دارم ها؟
من - میخوام نداشته باشی! بزن به چاک کافه تعطیل!
ملیسا - جون من اذیت نکن دیگه؟ خب بزار بخوابم چی ازت کم میشه؟
من - نچ! توقف بیجا مانع کسب است!!
ملیسا - آهان اینو بگو؟ کی میخواد پیشت بخوابه؟
من - شاید به آنیتا بگم بیاد بغلم بخوابه اونم که از خداشه و حتما میاد. نظرت چیه؟
ملیسا - غلط کردی! روز اول چه قولی دادی بهم؟
من - یادم نمیاد!
ملیسا - آره؟ خب وقتی همه فهمیدن قضیه داستان سکسی آنجلینا چی بوده شاید یادت بیاد.
من - آهان صبر کن یه چیزایی داره یادم میاد.
ملیسا - آفرین حالا بهتر شد!
من - یه سوال فنی؟
ملیسا - هوم؟
من - تا کی باید بخاطر این موضوع بهت باج بدم؟
ملیسا - نمیدونم!
من - یعنی چی؟ تکلیف منو روشن کن وگرنه مجبور میشم فکر دیگه ای کنم!
ملیسا - مثلا؟
من - حالا دیگه!
ملیسا - انقدر پستی که هرچیزی بگی ازت بر میاد.
من - آره شک نکن!
ملیسا - مثل همیشه حرف زدن با تو هیچ فایده ای نداره!
من - پس زودتر پاشو برو.
ملیسا همینطور که روی من دراز کشید بود یهو سرشو محکم توی سینم فشار داد و خودش رو زد به خواب!
من - یعنی همین دیگه؟ یهو خوابت برد؟
ملیسا چشاش رو بسته بود خودش زده بود بخواب و هر چی هم میگفتم محل نمیداد! از حرکتای کودکانه و با عشقی که داشت هم خندم میگرفت هم لذت میبردم، ولی حیف که عشق و دوست داشتن برای من جاش رو به هوس و سرگرمی داده بود و در مقابل هیچ کدوم از تقاضا های اون نمیتونستم جوابی بدم.
چشام رو بستم و گفتم اوکی بخواب ولی هر گونه حرکت غیر اخلاقی انجام بدی با سر میری میخوری زمین!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود و تازه داشتم خواب میافتادم که ملیسا همینطور که خودشو به خواب زده بود دستشو گذاشت وسط پام رو شروع کرد به ور رفتن!
من - به جون خودت یه غلط میزنم پرت شی پایین!
ملیسا - ای بزار بخوابم دیگه! با تو چیکار دارم؟
من - ارواح عمت! میخوایی بخوابی بخواب چرا با من ور میری؟
ملیسا - دلم میخواد، باید سرگرم بشم تا خوابم ببره.
من - بگو یه جا دیگم میخاره؟!
ملیسا - قربون آدم چیز فهم.
من - خب از روی من پاشو تا بریم بازی!
ملیسا - راست میگی؟
من - آره، پاشو.
ملیسا با خوشحالی از روی من پاشد و کنار تخت واساد منم از جام پاشدم با چشمای خواب آلود یکمی بهش نگاه کردم بعد یهو بغلش کردم روی دستام و همینطور که جیغ میزد و داد و بیداد راه انداخته بود از اتاق بردمش بیرون و بهدم سریع اومدم داخل و در رو قفل کردم! ملیسا محکم به در میکوبید و بهم فحش میداد منم یه لبخند ملیح زدم و خودم رو پرت کردم روی تخت که بخوابم!
صبح از خواب پاشدم و خواستم برم صبحونه بخورم که تا در رو باز کردم یه چیزی دیدم خشکم زد، ملیسا پشت در خوابیده بود و از سرما خودشو تا میتونست جمع کرده بود! چند لحظه ای با تعجب نگاش کردم بعد با عجله بغلش کردم بردمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش که راحت بخوابه. یکمی به صورت قشنگ و بی نظیر نگاه کردم، راستش خیلی دلم براش سوخت و از کار دیشبم سخت ناراحت شدم! آخه واقعا فکرشم نمیکردم این دیوونه بازیاش جدی باشه. خیلی آروم روی پیشونیش رو بوسیدم و خواستم از برم که یهو چشاش رو باز کرد و بهم خیره شد.
من - بیدار شدی؟ ببخشید.
ملیسا یکمی به دور و برش نگاه کرد بعد گفت من اینجا چیکار میکنم؟
من - میخواستم برم بیرون که با تعجب دیدم پشت در خوابیدی و از سرما خودتو حسابی جمع کردی!
ملیسا یه آهی کشید گفت آهان آره یادم اومد. دیشب که در رو بستی انقدر پشت در منتظرت موندم که خوابم برد. آخه فکر کردم برمیگردی و در رو باز میکنی.
دستشو محکم گرفتم و گفتم یه دنیا معذرت. منم فکر نمیکردم جدی باشه و همش روی حساب شوخی بود کارام. خیلی ببخشید.
ملیسا لبخند خوشگلی زد گفت فدای سرت.
دوباره خم شدم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم خوب بخوابی.
ملیسا دستشو انداخت دور گردنم گفت میخوایی بری صبحونه؟
من - آره، بعدم میرم ریشامو بزنم و یه دوش بگیرم آخه امروز میخوام برم جایی.
ملیسا با تعجب گفت کجا؟
من - یه سر میرم بابل خونه خالم و چند تا دیگه از فامیلامون، آخه یک سالی میشه نرفتم اونورا.
ملیسا - آهان، شب میمونی یا میایی؟
من - نه بابا تا شب بر میگردم خیالت راحت. اصلا میخوایی تو هم بیا؟
ملیسا - نه ممنون خودم یکمی کارای عقب افتاده دارم باید انجام بدم. خوش بگذره و از همه مهمتر خیلی مواظب خودت باش.
لبخندی زدم گفتم مرسی حتما.
ملیسا - راستی تا نرفتی باید یه قولی بدی آقای نامرد؟
من - جانم؟
ملیسا - باید قول بدی شب که برگشتی با هم بخوابیم باشه؟
من - آخه…
ملیسا حرفم رو قطع کرد و گفت آخه و اوخه نداره! همه از خداشونه تو بغل یه دختر آس بخوابن اونوقت به تو میرسه باید منتت رو بکشن؟ باید قول بدی، همین که گفتم.
یکمی مکث کردم بعد گفتم باشه بابا تسلیم. قول میدم.
ملیسا با خوشحالی محکم لبم رو بوس کرد و گفت زیادم خودتو خسته نکن، شب لازمت دارم ها؟
من - تو که الان گفتی پیش هم بخوابیم باز الان زدی یه کانال دیگه؟
ملیسا با خنده گفت لوس بازی در نیار پیش هم خوابیدن بدون سکس که نمیشه! اصلا مزه میده؟
من - آره چه جورم!
ملیسا - باور کن داره از خودم بدم میاد! همه کسایی که ادعاشون میشه آخر آس و این حرفان منت منو میکشن که یک لحظه به حرفشون گوش کنم و من به هیچ کدوم محل نمیدم، اونوقت من با این همه برو بیایی که دارم باید برم منت آقا رو بکشم که بیا با هم بخوابیم! یا بیا سکس کنیم!! به خدا به هرکی بگم فکر میکنه جک ساله!
من - تموم شد؟
ملیسا - چی؟
من - همین حرفا دیگه!
ملیسا - واقعا که! حداقل یه اوکی خشک و خالی بگو که دلم خوش باشه به حرفام توجه کردی! یه جوری برخورد میکنی انگار…
یه نفس عمیق کشیدم با انگشتم چند بار زدم توی سرم و گفتم Oh my god, please dont fuck my mind like this
ملیسا با ناراحتی بهم نگاهی کرد و گفت Sure
چند لحظه ای لبام رو روی لباش فشار دادم و بعد رفتم سمت در که برم بیرون. وقتی در رو بستم چند لحظه ای به در تکیه دادم و تو دلم گفتم بازم یه صبح دیگه و دروغهای همیشگی، یه صحنه دیگه و بازی های همیشگی با پشت صحنه های تکراری! انجام دادن این کارا یه درده و انجام ندادنشون یه درد دیگه! چه دنیای مسخره ای! سرم رو تکونی دادم و رفتم که زودتر صبحونه ام رو بخورم.

بعد صبحونه و دوش گرفتن به ساناز زنگ زدم و اونم آدرس دقیق ویلاشون رو داد و قرار شد تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم. منم همون تی شرت قرمز تنگ و کوتاه (شب اولی که باهاش برخورد داشتم) رو پوشیدم و با ماشین ملیسا از خونه زدم بیرون. سر راه رفتم یه سبد گل قشنگ گرفتم و با چند دقیقه تاخیر پشت در ویلای سانازشون واسادم و زنگ زدم. چند لحظه بعد در باز شد و منم با عجله ماشین رو بردم داخل پارک کردم! بعدم سبد گل رو برداشتم و رفتم سمت خونه که دیدم ساناز با یه نیم تاپ و دامن کوتاه جلوی در ورودی واساده و بهم نگاه میکنه.
رفتم جلو سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم روز بخیر.
ساناز سبد گل رو از دستم گرفت و با خوشحالی گفت خیلی خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم مرسی.
ساناز دستم رو گرفت و راهنماییم کرد به سمت داخل و همینطور که جلو میرفت منم چشم و گوشم رو تیز کرده بودم و با دقت قدم به قدم رو برنداز میکردم و پشتش میرفتم! چند لحظه بعد توی سالن پذیرایی با تعارفش نشستم و اونم رفت سمت آشپزخونه. یکم به دور رو برم نگاه کردم، خونه قشنگ و شیکی بود. چند دقیقه ای بود که به دور و برم نگاه میکردم که ساناز اومد و نشست رو به روم.
ساناز - خوشت نیومد؟
من - اتفاقا خیلی هم قشنگه و جلب توجه میکنه.
ساناز - مرسی، میگم یکم راحت تر باش؟ چقدر رسمی!
من - نه بابا رسمی چیه، من و این حرفا؟! منتظر بودم خودت بیایی.
ساناز - یه چیز بگم؟
من - هوم؟
ساناز - این تی شرت رو از قصد تنت کردی نه؟
با خنده گفتم آره! عجب شبی بود.
ساناز یه اخم قشنگ کرد گفت اون لحظه که شمارت رو روی اون مقوا نوشته بودی و گرفتی سمتم قشنگ خودمو باختم!
من - تقصیر خودته، به من میگی بی عرضه؟!
ساناز - من از کجا میدونستم با چه جونوری طرفم؟!
یه خنده ای کردم و گفتم حالا که آشنا شدی.
ساناز - آره چه جورم! راستی بچه ها میدونن اومدی اینجا؟
من - ساده ای لوح! اگه بفهمن اومدم اینجا که بدبخت میشم!
ساناز - واسه چی؟
من - به نظر تو اگه یه دختر و پسر توی یه ویلا چند ساعتی تنها باشن، برای دیگران چه ذهنیتی ایجاد میکنه؟ اونم توی این مملکت!
ساناز - اگه پسره تو باشی خب آره حق دارن هر گونه فکری بکنن ولی اگه یکی دیگه باشه هیچ عیبی نداره! حالا چطوری پیچوندیشون؟
من - گفتم میرم بابل خونه فامیلامون!
ساناز - از اینجا تا بخوایی بری بابل خونه فامیلاتون سر بزنی و برگردی میشه شب! حالا اگه من نیم ساعت دیگه انداختمت بیرون چی؟
شونه هام رو انداختم بالا گفتم خب میرم بابل!
ساناز - در یک صورت نمیندازمت بیرون!
من - هوم؟
ساناز - ناهار امروز با تو!
یکمی خودم رو برانداز کردم بعد بهش نگاهی کردم گفتم کجای من نوشته خانم خونه؟
ساناز با خنده گفت تو کتابا نوشتن!
من - اون کتابا همه تحریف شدن! دست از سر من یکی بر دار همینکه 1 هفته و چند روزه مثل کلفت پیش بچه ها کارای خونه رو انجام میدم واسه هفت پشتم بسه.
ساناز - پس گرسنه بمون چون منم هیچ کاری بلد نیستم!
من - همچین میگه انگار بقیه امثال خودش بلدن این یکی فقط اینجوری در اومده!
ساناز - دیگه مشکل خودتونه. برین با دخترای فرا زمینی ارتباط بر قرار کنین شاید اونا از این مشکلات نداشته باشن.
من - آره اینو نگی چی بگی؟!
ساناز - از همون دروغهایی که شما پسرا میگین!
من - آهان! مرسی از یاد آوریت.
ساناز - خواهش میکنم.
یکمی سر تا پای ساناز رو نگاه کردم و گفتم چقدر سکسی شدی!
ساناز - از اولشم بودم.
من - آره یادمه!
ساناز - مثل اینکه باورت شده منو تو چند ساله همدیگه رو میشناسیم نه؟
من - مگه نمیشناسیم؟
ساناز - نخیر یه دروغ دیگه بود روی بقیه دروغهات!
من - راست میگی ها؟ خودم یادم نبود!
تقریبا 1 ساعتی بود توی سالن پذیرایی نشسته بودیم و صحبت میکردیم، ساناز یکم بیشتر از خودش گفت و منم همینطور. دختر خوب و باحالی بود، آدم از کنارش بودن خسته نمیشد و حوصله اش سر نمیرفت. همینطور که گرم صحبت بودیم بی اختیار صحبت کشیده شد به گذشته ها و براش یکمی از گذشته خودم تعریف کردم. نمیدونم چرا اون هیچی از مسائل شخصی الان خودش و گذشته اش نگفت، منم اصلا به روی خودم نیاوردم و در کل وقتی میبینم کسی چیزی نمیگه دلیلی واسه پرسیدن هم ندارم و کنجکاوی نمیکنم. صحبتهامون که تموم شد از جام پاشدم رفتم بیرون (روی سکو جلوی در ورودی) و یه سیگار روشن کردم تا مثل همیشه غرق افکارم بشم. همینطور که توی افکار آشفته و نا تموم خودم پرسه میزدم و از سیگارم کام میگرفتم در خونه باز شد و ساناز هم اومد و به همون ستونی که تکیه داده بودم تکیه داد (از جهت مخالف).
ساناز - ناراحت شدی؟
من - نه، طبیعیه. در روز بارها و بارها اینطوری میشم.
ساناز - اینطوری فقط خودت رو از پا در میاری.
من - No Matter
ساناز - فکرای سمی که میگن همیناست نه؟
با عجله برگشتم سمتش گفتم چی؟
ساناز - فکرای سمی، خودت گفتی؟
من - فکر نمیکنم جلوی تو اسمی ازش برده باشم؟
ساناز - چرا، خودت گفتی شاید حواسط نیست!
من - نمیدونم.
چند لحظه ای سکوت کردم بعد یه کام عمیق از سیگارم گرفتم گفتم قرار بود بیام اینجا برای اینکه باهام کاری داشتی! خب حالا میتونی بگی؟ گوش میکنم.
ساناز - میگم ولی الان نه به موقع اش.
من - اوکی هرطوری راحتی.
ساناز دستاشو جمع کرد توی سینش بعد خودشو چسبوند بهم گفت تو سردت نیست؟
من - نه اتفاقا گرمم هست!
دستمو گذاشت دور کمرش و گفت وای تو چقدر داغی؟ باید اسمتو میذاشتن بخاری سیار!
با خنده گفتم کسی جرات نمیکنه تو بغلم بخوابه! 5 دقیقه اول رو دووم میاره بعدش سریع ازم فاصله میگیره و میره اونور تر میخوابه!
ساناز - معلومه نمیشه این گرما رو تحمل کرد! باورم نمیشه یکی میتونه تا این حد داغ باشه.
محکم زدم ته سیگارم و اونم مثل همیشه با یه چرخش حرفه ای رفت هوا و افتاد همونجایی که بهش نگاه میکردم! بعد رو کردم به ساناز گفتم حالا که اینو گفتی میخوایی یه چیز دیگه نشونت بدم که باورت نشه؟
ساناز - بدم نمیاد!
من - برو یه لیوان آب سرد بیار.
ساناز - میخوایی بخوری دیگه؟
من - برو بیار تا بهت بگم!
ساناز رفت و چند لحظه بعد با یه لیوان آب خیلی سرد برگشت.
ازش فاصله گرفتم گفتم خب اینو بریز روی من! فقط روی سرم نریز موهام خیس میشه حوصله خشک کردن ندارم. بریز روی شونه هام و گردنم.
ساناز به تعجب گفت دیوونه شدی؟ توی این هوای سرد میخوایی آب یخ بریزم روت؟ واسه خودکشی راه دیگه گیر نیومد؟
خنده ای کردم گفتم تو بریز با بقیه اش کاری نداشه باش.
ساناز با تردید اومد جلو و خیلی با دقت آب رو خالی کرد روی گردن و سر شونه هام. بعدش رفت عقب و با تعجب به من خیره شد!
ساناز - سردت نیست؟ من از دیدن این صحنه استخونام به لرزه افتاده!
من - نچ! حالا چند لحظه دیگه به سر شونه هام نگاه کن.
ساناز با تعجب با سر شونه هام خیره شده بود که یهو دهنش وا موند! و منم زدم زیر خنده.
هاج و واج گفت باورم نمیشه؟ داره بخار بلند میشه ازش؟
من - دقیقا! داغی تن من به حدیه که وقتی خیس میشه آب روش نمیمونه و به سرعت تبخیر میشه!
ساناز یکمی به با تردید به سر شونه هام که ازشون بخار بلند میشد نگاه کرد بعد یکمی رفت عقب تر و گفت تو مطمئنی آدم معمولی هستی؟
منم سادیسمی! نمیدونم چرا زد به سرم و تصمیمی گرفتم اذیتش کنم! یهو اخمام رو کشیدم و گفتم نه من از آتیش درست شدم اینم نشونش! (اشاره کردم به بخاری که از تنم بلند میشد)
ساناز مونده بود چیکار کنه! از طرفی خودش ترسیده بود از طرفی هم من انقدر چرت و پرت میگفتم و اذیتش میکردم که داشت کاملا قبض روح میشد! وقتی حسابی اذیتش کردم و دیگه کم مونده بود از ترس بزنه زیر گریه دلم براش سوخت و با خنده رفتم سمتش و بغلش کردم! بیچاره قلبش مثل گنجشک تند تند میزد و گفتم الانه که از حال بره واسه همین سریع بردمش داخل خونه گذاشتمش روی مبل و رفتم براش یه لیوان آب آوردم! انقدر ترسیده بود که نمیتونست یه لیوان رو دستش بگیره و مجبور شدم خودم بدم دهنش! خلاصه به هر وضعیتی بود چند دقیقه بعد حالش بهتر شد و تونست خودشو کنترل کنه!
دستمو کشیدم توی موهاش گفتم خوب نیست آدم انقدر ترسو باشه ها؟
ساناز - آره ولی نه در مقابل جونوری مثل تو. خیلی دیوونه ای داشتم میمردم از ترس!
با خنده گفتم آخه دختر خوب خودت واسه خودت ترس درست میکنی به من چه؟
ساناز - آره جون خودت! هر کی بود میترسید.
از قیافش افتضاح خندم گرفته بود ولی مجبور بودم به زورم که شده خودمو کنترل کنم! چند دقیقه ای سکوت کردم که هم من خندم بند بیاد هم اون حالش جا بیاد!
ساناز - بخاطر اینکارت باید جریمه بشی و ناهار امروز با تو!
من - آهان خب از اول همینو بگو چرا طفره میری؟
ساناز - الان گفتم دیگه!
من - باشه بابا، اینجا دم به تله نمیدادم 2 دقیقه دیگه به یه بهونه دیگه گیر میافتادم! اصلا شما دخترا منتظر بهوونه این که گوش رو به پا ربط بدین!
ساناز - چقدر هم شما ها دم به تله میدین!
چند دقیقه ای باهاش شوخی کردم که زودتر از اون حس و حال در بیاد بعدم رفتم سمت آشپزخونه که ناهار رو آماده کنم! چند لحظه بعد ساناز هم اومد توی آشپزخونه و دست به کمر واساد ببینه من چیکار میکنم!
من - راحتی شما؟
ساناز - آره. ناهار چی میخوایی درست کنی؟
من - الان که دیگه واسه ناهار درست کردن دیر شده، فکر کنم بهتره مرغ در بیاریم بزاریم کباب شه!
ساناز - هر کاری دوست داری بکن فقط زودتر چون من داره گرسنم میشه.
لبخند ملیحی زدم و مشغول شدم! مثل همیشه با وسواس تموم کار میکردم (ذاتا وسواسی ام!) و با دقت غذا رو آماده میکردم. ساناز هم لم داده بود روی صندلی میز غذا خوری و نگاه میکرد من چیکار میکنم!
من - خوب نگاه کن یاد بگیری دو روز دیگه به دردت میخوره!
ساناز با خنده گفت واقعا عین خانم خونه کار میکنی! دیگه کم کم وقت زن گرفتنت شده ها؟
من - من غلط بکنم! اشتباهی که بابام کرد رو هرگز تکرار نمیکنم!
ساناز - خوشت نیاد کسی هم بهت زن نمیده. به چیت دلشون خوش باشه؟
من - به یه چیزم.
ساناز - چی؟
من - یه چیزی. حالا ولش!
ساناز - برو خواستگاری بگو دلتون به یه چیزم خوش باشه!
من - میخوایی بیام خواستگاریت و جلوی خودت بگم؟ از من دریده تر خودمم فکر کردی خجالت میکشم؟! هرگز!
ساناز - نه جون هر کی دوست داری، از اونشب که اون حرکت رو زدی باورم شد بعضی ها چقدر دریده ان و هر چیزی ازشون بر میاد.
من - آفرین دختر خوب!
نیم ساعتی بود مشغول بودم، مرغ رو گذاشته بودم که کباب بشه و خودمم داشتم سالاد و این حرفا رو آماده میکردم. ساناز هم همش میخندید و باورش نمیشد یه پسر هم میتونه اینطوری نقش خانم خونه رو داشته باشه! همینطور که سرم پایین بود و سالاد رو آماده میکردم به ساناز تیکه مینداختم و اونم میخندید و با یه تیکه دیگه جواب میداد! زیر چشمی به ساناز نگاهی انداختم، یه حالتی روی صندلی لم داده بود که دامن کوتاهش کامل رفته بود بالا و بدنش به خوبی مشخص میشد. پاهای خوش فرمی داشت که مثل بقیه جاهای بدنش برنزه کرده بود، یه شرت سفید هم پاش بود که با توجه به بدن تیره شده و برنزش خیلی خودشو نشون میداد و در کل یه صحنه خیلی سکسی شده بود! بدون اینکه چیزی بگم مشغول انجام کارم شدم.
ساناز - وای ارا خیلی باحالی! اگه یه دوست پسر مثل تو داشتم حتما مجورش میکردم همین فردا بیاد خواستگاریم!
من - پس خدا رو شکر که من دوست پسرت نشدم.
ساناز - آره حیف شد!
یکمی چپ چپ نگاش کردم گفتم خودتو نچسبون به من!
ساناز - این کلاس گذاشتنات منو کشته!
من - همینه که هست.
یکم بعد همه کارا انجام شد و ناهار آماده بود. ساناز همچنان روی صندلی لم داده بود و داشت مجله میخوند.
رفتم جلوش مجله رو آوردم پایین گفتم ناهار حاضره!
ساناز - الهی قربونت برم تو که این همه زحمت کشیدی یهو میز هم بچین دیگه؟
لبخند ملیحی زدم و مشغول چیدن میز ناهار شدم. چند دقیق بعد همه چیز مرتب بود و مشغول خوردن ناهار شدیم. مثل همیشه سرم پایین بود و با سکوت و آرامشی خاصی غذا میخوردم. ساناز رو به روی من نشسته بود و هر از گاهی از زیر میز با پاش لگد به پام میزد و واسه خودش حال میکرد! منم بدون اینکه محلش بدم توی سکوت خودم غرق بودم و به آرامی مشغول خوردن ناهار بودم. یکم بعد ساناز با عجله گفت راستی یادم رفت اصل کاری رو بیارم! بعد از جاش پاشد رفت سمت یخچال و یه شیشه شامپاین و یخ آورد.
من - میگفتی من میاوردم؟ خسته که نشدی؟
ساناز - نه دیگه در این حد رو انجام میدم!
من - آخی بمیرم! پاپا نمیذاره بهت فشار بیاد یا مامی؟
ساناز - به خودت تیکه بنداز بچه پر رو!
من - همیشه دلم میخواد بدونم که شماها دو روز دیگه رفتین توی جامعه چطوری میخوایین روی پاتون واسین؟ یا چطور میخواین خونه زندگی بچرخونین؟!
ساناز همینطور که شامپاین میریخت توی لیوان ها گفت دلیلی نداره خودمون پا بذاریم توی جامعه؟ همیشه واسطه بهترین روشه. برای خونه زندگی هم تا اونجایی که میشه سعی میکنیم یه شوهری پیدا کنیم که خودش دریده باشه و بقول قدیمی ها واسه خودش گرگ درنده ای باشه! اگرم نشد بازم با حضور یه کارگر و یه پادوی خوب همه چیز حله. سوال بعدی عزیزم؟
یکمی با تعجب بهش نگاه کردم بعد یهو با همه وجود زدم زیر خنده! نمیدونم خنده هام از حرفای اون بود یا از روی حرص ولی به نظرم بیشتر خنده های عصبی بود.
ساناز - کجاش خنده داشت؟
بدون اینکه چیزی گم به خندیدن ادامه دادم.
چند لحظه بعد خنده هام قطع شده بود، یه نگاه عمیق و عصبی به لیوان شامپانم انداختم و بعد یهو با حرص همش رو سر کشیدم و خوردم.
ساناز - خوبی؟
یه نفس عمیق کشیدم گفتم آره خوبم.
ساناز همینطور که آروم شامپانش رو میخورد گفت نگفتی به چی خندیدی؟
من - خنده نبود!
ساناز - واه؟ پس چی بود؟
من - گریه بود!
ساناز با خنده گفت چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟
نیشخندی زدم و گفتم خیلی وقته که دیوونه شدم. اینایی که دیدی همش گریه بود ولی با ظاهر خنده.
ساناز - نمیتونم بفهمم! ولی امیدوارم هرچی هست چیز بدی نباشه!
من - از اینکه کنجکاو نشدی خوشم اومد! سعی کن توی زندگیت زیاد چیزی نفهمی، همین راه رو ادامه بده که برای شماها بهترین راهه!
بقیه مراسم ناهار توی سکوت مطلق انجام شد! ساناز به هیچ وجه متوجه منظور من نشده بود و با همون لبخند همیگشی ناهارش رو میخورد. منم یکمی دیگه غذا خوردم و بعدم دوباره توی سکوت خودم خراب شده و همینطور که فکر میکردم یکمی از شامپاین میریختم توی دهنم و چند لحظه با زبونم مزش میکردم و بعد فرو میدادم. ساناز هم با اینکه سر از کارای من در نیاورده بود ولی چون دید من سکوت معنی داری کردم خودش ترجیه داد سکوتم رو خراب نکنه.
چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم خودم رو جمع و جور کنم و از اون حالت در بیام، بعدش رو کردم به ساناز گفتم غذا چطور بود؟
ساناز یه دونه بوس فرستاد گفت عالی! زندگی مجردی خوب تو رو ساخته ها؟
یه آهی کشیدم گفتم آره!
ساناز - پاشو ظرفها رو بزاریم توی ماشین ظرف شویی که زودتر شسته بشه بریم سر اصل مطلب! یعنی همون چیزی که میخواستم بهت بگم.
از جام پاشدم ظرفها رو با کمک ساناز جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین. توی فاصله شسته شدن اونا آشپزخونه رو تمیز کردم و ساناز هم یه لیوان دیگه مشروب خورد و بعدم ظرفها رو در آوردیم و خشک کردیم و با هم از آشپزخونه رفتیم بیرون. ساناز جلوتر میرفت و دستم رو که محکم گرفته بود میکشید و منم دنبالش میرفتم. چند لحظه بعد باهم رفتیم توی یه اتاق بزرگ و قشنگ (اتاق خودش بود). بدون اینکه چیزی بگم نشستم روی تختش و ساناز هم لم داد روی صندلی چرخ داری که کنار تخت بود و چرخوندش به سمت من بعدم یه پاش رو دراز کرد گذاشت روی پام. یه نگاهی بهش کردم چون لم داده بود و پاش هم اونطوری دراز کرده بود به سمت من مثل دفعه قبل دامن کوتاهش تا بالای رونش رفته بود و پاهای خوش فرمش کاملا افتاده بود بیرون و شرت سفیدش مثل دفعه قبل روی بدن برنزش یه صحنه قشنگ و سکسی رو درست کرده بود!
من - راحتی دیگه؟
ساناز که چشاش حسابی قرمز شده بود و معلوم بود مستی عجیبی داره گفت آره.
من - قیافشو ببین؟ خب کمتر بخور دختر جون!
ساناز - کیفش به همینه! مست مست بشی هیچی حالیت نشه، دنیا خیلی قشنگ تر میشه.
لبخند ملیحی زدم و گفتم دنیا همون کثافتی که بود باقی میمونه، اینا هم همش یه مشت تلقینه!
ساناز - از آلت های موسیقی استفاده نمیکنی؟
من - دلت خوشه ها؟ من اعصاب خودمو ندارم!
ساناز از جاش پاشد رفت سمت کمدش چند لحظه بعد با یه گیتار خیلی قشنگ اومد و دوباره لم داد روی صندلی و گیتار رو گرفت توی بغلش.
ساناز - چی دوست داری؟
من - داریوش نباشه منم نیستم!
ساناز لبخندی زد و گفت چشم من خوبه؟
من - همشو میپرستم.
ساناز گیتار رو آورد بالاتر و شروع کرد به زدن آهنگ چشم من. از نوع گیتار گرفتنش معلوم بود خیلی قدیمی کاره و وقتی پیش آهنگ اولش رو به اون قشنگی زد متوجه شدم خیلی حرفه ای ام هست! بسته سیگارم رو از جیبم کشیدم بیرون رفتم سمت پنجره، یه سیگار روشن کردم و مثل همیشه خودم رو انداختم روی پنجره و به بیرون خیره شدم. ساناز خیلی روون و قشنگ آهنگ چشم من رو میزد و منم همینطور که از سیگارم کام میگرفتم زیر لب با خودم زمزمه میکردم و گاهی چند قطره اشک هم از چشام سرازیر میشد.
چند دقیقه بعد آهنگ تموم شد و صدای گیتار قطع شد، یه کام عمیق از سیگارم گرفتم بعد محکم زدم تهش و باز هم همون چرخش همیشگی.
برگشتم سمت ساناز چند لحظه ای توی چشاش خیره شدم و بعد گفتم مرسی، خیلی عالی بود. خیلی وقت بود بصورت زنده همچین آهنگی به گوشم نخورده بود.
ساناز - خواهش میکنم!
ساناز گیتارش رو گذاشت کنار و دوباره به همون حالت قبلی لم داد روی صندلی. منم جلوی پنجره چرخیدم و اینبار به پشت تکیه دادم به پنجره و به چهره ساناز خیره شدم.
ساناز با همون حالت مستی یه خنده آرومی کرد و گفت اگه پارتنر جنسیت بودم و باهام سکس داشتی، خاطره منم مینوشتی؟
یهو ته دلم خالی شد و با من و مون گفتم جانم؟
ساناز بدون اینکه بهم نگاه کنه لبخندی زد و گفت خاطره!
چند لحظه ای سکوت کردم و با خودم رفتم توی فکر. به نظرم اینجا دیگه بقول معروف آخر خط بود و همونجایی که یکی باید همه چیزو میفهمید! انقدر توان در خودم میدیدم که بپیچونمش ولی مسئله این بود که اصلا تو مودش نبودم و حوصله اینکار هم نداشتم. گاهی وقتها انقدر از دروغ گفتن و آدما رو پیچوندن خسته میشم که دلم میخواد خودمو شل کنم فکرمو آزاد کنم تا هرکی هرچیزی که میخواد بفهمه! و الانم از اون لحظه ها بود.
آروم گفتم آره مینویسم!
ساناز - یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
من - راحت باش.
ساناز - من همه خاطرات تو رو خوندم، از همون سایتی که توش منتشر کردی هم خوندم. یادته وقتی نشستم توی ماشین و گفتی ارا هستم من یهو جا خوردم و رنگم پرید؟! درسته بخاطر اینکه منو اونطوری بازی داده بودی خیلی جا خوردم ولی بیشترش بخاطر این بود که همونجا فهمیدم تو کی هستی! قبلش بهم گفته بودی امارات متحده زندگی میکنی، اسم ارا و اون بی ام دبلیو ایکس 3 همه چیزو خیلی راحت برام روشن کرد! ولی خب به روی خودم نیاوردم که ببینم آخرش چی میشه. وقتی ملیسا رو دیدم دیگه کاملا مطمئن شدم تو همون پسره هستی. موقع ناهار از حرکتی که صبح انجام داده بودی (دست انداخته بودمش) به شدت عصبی و ناراحت بودم واسه همینم خواستم یه تنبیه کوچولو برای جبران کارت در نظر بگیرم و اون قضیه موبایل رو جلوی همه گفتم.
نیشخندی زدم بعد یه نفس عمیق کشیدم و دوباره توی سکوتم غرق شدم…
گوشه سکو نشسته بودم و همینطور که به آسمون ابری نگاه میکردم و صدای یاورم همه جارو پر کرده بود (با موبایلم گوش میکردم) کامهای عمیق از سیگارم میگرفتم…
سیل غارتگر اومد از تو رودخونه گذشت
پل هارو شکست و برد زد و از خونه گذشت
دست غارتگر سیل خونه رو ویرونه کرد
پدر پیرمو کشت مادرو دیوونه کرد
حالا من موندم و این ویرونه ها
پر خشم و کینه ی دیوونه ها
من زخمی من خسته من پاک
مینویسم آخرین حرفو رو خاک
کی میاد دست توی دستم بزاره؟
تا بسازیم خونه مون رو دوباره
همون موقع ساناز دستشو گذاشت روی شونه هام خودشو خم کرد و گفت میخوایی من بزارم؟
من که توی حال خودم و بودم و یهو به خودم اومدم گفتم چی؟
ساناز - باز فکرت کجاست کلک؟
من - هیچی همین دور و براست!
ساناز - گفتم میخوایی من بزارم؟
من - چیو؟
ساناز - دست توی دستت دیگه! خودت گفتی کی میاد دست توی دستم…
من - برای اون کار همه باید دست توی دست هم بزارن تا خونه مونو دوباره بسازیم.
ساناز - باز از اون حرفا زدی که آدم نمیگیره!
من - ولش کن! تو هنوز مستی نه؟
ساناز - نه اصلا.
من - آهان واسه همون میگم! چشات قرمز خون شده میگی مست نیستم؟
ساناز - نیستم دیگه.
من - آهان.
ساناز خودشو بیشتر انداخت روی من و گفت نمیایی بریم داخل؟
محکم زدم ته سیگارم بعد از جام پاشدم و گفتم باشه بریم.
ساناز یه لبخند قشنگ زد و رفت سمت در، منم تو دلم به خودم گفتم عجب رویی داری تو، اینجوری که این دختره تو رو ضایع کرد هر کی بود آب میشد میرفت توی زمین اونوقت تو عین خیالتم نیست و انگار نه انگار چیزی شده!
همون موقع ساناز برگشت سمتم و گفت بیا دیگه؟
با عجله رفتم سمت در، ساناز هم دستم رو کشید سمت خودش و با هم رفتیم داخل. همینطور که پشت سرش میرفتم بی اختیار چشمم افتاد به باسن خوش فرمش که جلوم بود و زیر اون لباس بیشتر خودشو نشون میداد و نمیدونم چرا احساس کردم بعد از این چند ساعتی که اونجام برای اولین بار تحریک شدم! خیلی دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم قضیه رو ولی از لحاظ منطقی راضی نمیشدم همچین کاری کنم و ترجیح دادم با تلقین همه چیزو از سرم بریزم بیرون! چند لحظه بعد با ساناز رفتیم توی نشیمن و یهو هر دو ول شدیم روی مبل راحتی! یه جوری لم داده بودیم که از پایین فاصله داشتیم ولی شونه هامون بهم چسبیده بود.
ساناز - فکر کنم زیاده روی کردم.
من - چه عجب یادت اومد چه کار کردی!
ساناز - مستی خیلی حال میده.
من - آدم با همه چیز میتونه حال کنه، مهم اینه که به خودت بقبولونی.
ساناز - تو با چی حال میکنی؟
من - با یه دختر خوشگل و جیگر که یه نیم تاپ با یه دامن کوتاه پاش باشه!
ساناز یهو زد زیره خنده و گفت قربون این زبونت!
من - قابلی نداره.
ساناز - صاحبش لازم داره، با هاش کارهای خیلی مثبتی انجام میده.
من - مثلا؟
ساناز - یه نمونش اینکه یه دختر خوشگل و جیگر که یه نیم تاپ با یه دامن کوتاه پاش باشه رو به راحتی تور میکنه!
من - هنوز کجاشو دیدی؟ جاش برسه جسیکا بیل هم تور میکنه!
ساناز - آره خوب شد حوزه کاریت رو در همین حد نگه داشتی وگرنه خیلی ها بدبخت میشدن!
من - آهان یعنی تو بدبخت شدی دیگه؟
ساناز - حتما شدم دیگه.
من - حالا که اینجوریه پس بزار حرکتمو کامل تر کنم که اگرم دو روز دیگه رفتی پشت سرم گفتی خدا لعنتش کنه دلم نسوزه بی خودی گفتی!
ساناز صداش رو کلفت کرد گفت نه کارو از این خراب تر نکن، اگه همینجا اعتراف کنی قول میدم کمکت کنم!
من - نه بازرس من نمیتونم، ایجا دیگه آخره خطه و باید به گرگان تجاوز کنم!
ساناز - نه اینکارو نکن!
من - خداحافظ بازرس!
یهو دستمو انداختم دور گردن ساناز و سرشو کشیدم روی پام!
همینطور که دست و پا میزد با خنده گفت به من تجاوز نکن، مگه خودت ناموس نیستی؟
من - شرمنده دخترم، من دیگه آب از سرم گذشته!
ساناز - نه پدر بزرگ، برو جلوی آینه به موهات نگاه کن؟ خشکه خشکه پس یعنی آب از سرت نگذشته. خواهش میکنم به من تجاوز نکن.
من - نه دخترم، بقول شاعر گر تجاوز نباشد تن من مباد!
ساناز - پس یواشتر تجاوز کن که دردم نیاد پدر بزرگ!
من - فکر کردی من مثل جوونای امروزی ام که تجاوزشون با سکس لاو هیچ فرقی نداره؟!
ساناز - پس یکم با تخفیف تجاوز کن.
یکمی به صورتش نگاه کردم بعد یهو هولش دادم اونور گفتم نخواستیم بابا! یه جوری چونه میزنه انگار اومده بقالی! اصلا پاشو برو.
ساناز با خنده زد روی شونم گفت پس فطرت! دختر مردم رو بد نام میکنی بعد وسط کار جا میزنی؟
من - دختر مردم غلط کرده مگه اینجا بقالیه چونه میزنه؟ پاشو برو خونتون!
ساناز - ای بدبخت! اصلا حالا که اینجوریه من هیچی حالیم نیست باید تجاوز کنی!
یهو تکیه دادم عقب چشام رو بستم گفتم من خوابم میاد.
ساناز - اگه بخوابی من بهت تجاوز میکنم ها؟
من - هر غلطی میخوایی بکن! من خوابم میاد.
ساناز بدون اینکه چیزی بگه پاشد رفت منم بخیال این که رفته سریع خودمو تکونی دادم روی مبل راحتی دراز کشیدم و چشام رو بستم که بخوابم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو یه چیز خورد توی سرم! با وحشت چشام رو باز کردم و دیدم ساناز یه خیار از یخچال آورده و داره میکوبه تو سرم!
من - هوی چته؟
یه لبخند ملیح زد و گفت پاشو بریم توی اتاقم بهت تجاوز کنم.
یکمی نگاش کردم بعد یه غلطی زدم گفتم برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه!
دوباره با همون خیار زد تو سرم گفت تو که میخوایی بخوابی حالا بریم اونجا بخواب چه عیبی داره؟
من - ای بابا! باشه میام اونجا ولی ور بری پوستتو میکنم!
ساناز - پاشو بریم!
از جام پاشدم و همینطور که غرغر میکردم پشت سر ساناز رفتم توی اتاقش دراز کشیدم روی تخت و چشام رو بستم که بخوابم. چند لحظه نگذشته بود که دوباره یه چیزی خورد توی سرم!
چشام رو باز کردم گفتم باز چیه؟ گاییدی منو!
ساناز لبخند ملیحی زد بعد با آرامش کامل نشست روی سینم و گفت میخوام دستاتو ببندم.
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم هر کاری میخوایی بکن فقط بزار بخوابم خیلی خوابم میاد!
ساناز چند تا روسری که دستش بود رو آورد جلو و مشغول بستن دستام شد! چند دقیقه بعد آخرین گره محکم رو زد و با خوشحالی آروم پیش خودش پچ پچ میکرد! یه نگاهی به دستام کردم که محکم به تخت بسته شده بود بعد به چهره خوشحال ساناز نگاه کردم و نزدیک بود از خنده بمیرم! ولی جلوی خودمو گرفتم که تابلو نشه، آخه من نمیدونم این با کدوم عقل دستای منو بسته بود؟! درسته که با روسری محکم دستام رو بسته بود و حسابی محکم کاری کرده بود ولی بازم فقط کافی بود من دستم رو یه تکون محکم بدم تا همشون درجا پاره بشن! شایدم اگه یکم زور میزدم میتونستم نرده های تختش رو از جا بکنم که دستم آزاد بشه! ولی خب به روی خودم نیاوردم و خواستم ببینم چیکار میکنه!
ساناز دوباره نشست روی سینم و گفت اگه پسر بدی باشی پاهاتم میبندم!
دیگه نتوستم تحمل کنم و یهو زدم زیر خنده! آخه پاهای من انقدر قوی بود که میتونستم راحت با یه لگد تختش رو از وسط نصف کنم! (تختش چوبی بود)
ساناز - چیه؟ چرا میخندی؟ باید گریه کنی!
من - آخه گریم نمیاد!
ساناز - حالا وقتی بهت تجاوز کردم میبینی که همه چیزت میاد!
یه تکونی به خودش داد رفت پایین تر و شروع کرد به باز کردن دکمه های شلوار جینم!
من - هوی چیکار میکنی؟ نکنه واقعا میخوایی تجاوز کنی؟
ساناز - از اولشم گفتم میخوام همین کارو کنم!
من - دستتو بکش کنار بچه!
ساناز - هیس! فعلا باهات کار دارم و تا تجاوز نکنم ولت نمیکنم!
من - نه تو رو خدا اینکارو نکن!
ساناز - میکنم!
من - اگه دستام باز بود خودم میکردمت!
ساناز - پس بزار تا بستست ترتیبت رو بدم!
من - دستامو باز کن دیوونه.
ساناز - نمیشه دیگه دیر شده. در ضمن پاهاتو تکون نده که اونم میبندم!
چند لحظه بعد شلوارم رو در آورد و با یه لبخند ملیح به شرتم خیره شد!
من - به اون یکی دست بزنی کشتمت!
ساناز - وای ترسیدم!
دستشو انداخت دور شرتم و مشغول در آوردنش شد، منم یه نیشخندی زدم و تو دلم گفتم ترسو بهت نشون میدم! فعلا مشغول باش تا به وقتش رکب بخوری! همون موقع با یه فشار شرتم هم در پام در آورد و با تعجب به کیرم خیره شد!
ساناز - واه این چه را خوابیده؟
من - مگه قراره شق باشه؟
ساناز - یعنی این همه مرضی که ریختم هیچ بود؟ هی سعی کردم یه جوری بشینم که تحریک بشی و… اینا همه هیچ؟
سرم رو تکونی دادم و گفتم اینو باش فکر کرده من از این بچه مچه هام که یه جون میگی 2 بار آبشون میاد!
ساناز - مسخره! همیشه زد حال میزنی.
من - نوش جونت!
ساناز - ولی میگم چقدر گندست ها نه؟
من - راستش امتحان نکردم! از اونایی که امتحان کردن بپرس!
ساناز - خب چرت و پرت بسه، بریم سر اصل مطلب.
یکمی توی صورتش خیره شدم و گفتم بهتره منصرف بشی! من جای تو بودم همینکارو میکردم.
ساناز با خنده گفت بیلاخ! همه این مواقع از این حرفا میزنن.
من - مطمئنی فقط حرفه؟
ساناز - شک نکن!
من - پس به کارت ادامه بده ولی عواقبش پای خودت!
ساناز برام زبون در آورد بعد همینطور که خنده های تهدید آمیز میکرد خیلی آروم دستشو گذاشت روی شکمم و اون دستش هم داشت میبرد پایین که من همون موقع یه فشار به دستام آوردم و هر چی رو سری بسته بود با صدای بلند پاره شد و دستام آزاد شد، بعدم سریع یه فشار دیگه به خودم آوردم از تخت کنده شدم و پاشدم با یه لبخند ملیح نشستم جلوش! ساناز هم با وحشت بهم خیره شده بود و با ناباوری لباش رو گاز میگرفت.
من - خیلی مواقع خیلی از حرفا رو باید جدی گرفت.
ساناز با تردید گفت همش شوخی بود ها؟
من - مطمئنی؟
ساناز - باور کن.
با سر تایید کردم بعد یهو از جام پاشدم دستمو انداختم دور کمرش و پرتش کردم روی تخت بعد یه دستم رو محکم گذاشتم پشت کمرش که تکون نخوره با اون دستم هم با سرعت دامنش رو از پاش کشیدم بیرون! ساناز با وحشت یکسره جیغ میکشید و دست و پا میزد ولی با توجه به هیکل نحیف و دخترونه اون اینکارا در مقابل هیکل زمخت و بقول ملیسا کورکودیل من مثل قلقلک بود!
من - حالا میخوایی تجاوز رو بهت نشون بدم؟
ساناز - تورو خدا دستتو بردار کمرم داره میشکنه!
من - به من میخواستی تجاوز کنی نه؟
ساناز - غلط کردم، بیجا کردم تو رو خدا دستتو بردار کمرم الانه که بشکنه.
فشار دستم رو از روی کمرش کمتر کردم و گفتم بیا! حالا نظرت چیه همینطوری بدون مقدمه با تموم قدرت و فشار از پشت بکنمت ها؟
ساناز - چند بار بگم غلط کردم؟
من - حیف که تو مرامم نیست از این کارا وگرنه بهت میگفتم تجاوز چیه!
دستمو از روی کمرش برداشتم بعد شرتم رو پوشیدم و نشستم روی تخت. ساناز هم چند لحظه ای نفس عمیق کشید، آروم از جاش پاشد یکمی توی صورتم خیره شد و بعد یهو چند تا مشت زد توی بازوم گفت دیوونه این چه کاری بود؟ قلبم اومد توی دهنم! انقدر ترسیده بودم که مستی از سرم پرید!
با خنده گفتم نوش جونت! شما دخترا خیلی رو دارین ها؟ هر کاری بخوایین میکنین یه لحظه فکر نمیکنین و نمیخوایین خودتونو جای طرف مقابل بزارین که چی میکشه بعد خدا نکنه یکی مثل خودتون برخورد کنه!
ساناز - خب گیریم که اونکارم میکردم، تو با این هیکل گوریلت مثلا میخواست چیت بشه؟
من - oh my god عجب رویی داری؟!
ساناز با ناراحتی خودشو انداخت روی تخت و سرش رو گذاشت بین دستاش. بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم شلوارم رو پام کردم و بعد به ساناز که به اون شکل دراز کشیده بود و توی ناراحتیش غرق بود خیره شدم. چند لحظه ای به اون صحنه خیره موندم و خودم از اون وضعیت به شدت ناراحت شدم. احساس میکردم ضربان قلبم بیشتر از همیشه شده، دستام رو گذاشتم کنار سرم چشمام رو تنگ تر کردم و به دقت به جلوم خیره شدم. خدایا این چه آشفته بازاری بود؟ انگار یه فیلم زنده از چند سال اخیر زندگیم درست کرده بودن و حالا اونجا جلوی چشمام داشت پخش میشد ولی همه چیز در هم بر هم بود! یه صحنه از چند ماه پیش میدیدم و صحنه بعدی از زمان دیگه بود. همه چیز به سرعت از جلوی چشمام رد میشد، بغض، کینه، درد، فشار، سختی، نامردی، نارفیق، گریه، مرگ عزیزان، زخم عشق، از دست دادن بهترینها، رفتن، سوختن، بی کسی و… انگار همه اینا سر تیتر فیلم شده بود و با سرعت نور از جلوی چشام رد میشد. یاور روی صحنه کنسرت با صدای بلند فریاد میزد “زنده بودیم اگه فردا وعده ما لب دریا” و همه یکصدا با گریه همراش فریاد میکشیدن. تیغو محکم میکشیدم روی دستم و خون با فشار میپاشید بیرون…
ساناز - ارا خوبی؟ جواب بده؟
یهو به خودم اومدم و بلند گفتم بله؟
ساناز دستشو کشید روی صورتم گفت حالت خوبه؟ الان چند دقیقست همینطوری به یه جا خیره شدی و عرق میریزی.
با سر تایید کردم و آروم رفتم سمت تخت و خودم رو انداختم روش. ساناز هم دامنش رو پاش کرد بعد اومد کنارم دراز کشید و با تعجب به رفتارهای من خیره شد!
یکم بعد ساناز غلطی زد سمت من دستش رو گذاشت روی سینم و گفت از دست من ناراحت شدی؟
من - نه اصلا.
ساناز - پس یهو چی شد؟
من - نمیدونم، شاید داشتم فیلم میدیدم.
ساناز - فیلم چی؟
من - نمیدونم، شاید زندگی.
ساناز - مثل همیشه نمیفهمم از چی حرف میزنی ولی خواهش میکنم بی خیال شو اصلا حس خوبی ندارم.
دست چپم رو آوردم بالا و یه دستی روی خطهای روش کشیدم و با خودم رفتم توی فکر.
ساناز - راستی یه سوال؟
من - بله؟
ساناز - چند بار دیگه ام میخواستم بپرسم ولی موقعیتش نبود، میخواستم بگم ایم خطهای روی دستت برای چیه؟
من - یادگاری زمان جاعلیت!
ساناز - تو دعوا چاقو خورده؟
من - ولش کن، چیز مهمی نیست.
ساناز - پس تو هم ولش کن دلم مرد!
اصلا دلم نمیخواست این حالم کش پیدا کنه. چند تا نفس عمیق کشیدم بعد سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند گفتم کی چهل اش میشه؟
ساناز - همین زودیا میرسه.
من - پس یه شام افتادیم.
ساناز - ذوق نکن کسی تو رو دعوت نکرده!
لبخند تلخی زدم و گفتم ولی من همیشه تو جشن دلمردگی اطرافیام سهم زیادی دارم.
ساناز دستشو گذاشت روی صورتم و همینطور که بازی میکرد گفت آره، توی خاطراتت خوندم.
یه آهی کشیدم و گفتم بیخیال. خودت چطوری؟
ساناز - خوبم! تو چطوری؟
من - منم بدنیستم، خانواده محترم خوبن؟
ساناز - بله سلام میرسونن.
من - خب من دیگه باید برم کاری نداری؟
ساناز - نه خداحافظ.
من - تلفن رو قطع کن!
ساناز - قطع کردم دیگه!
من - پس چرا میبینمت؟
ساناز - شاید تلفنت تصویریه؟
من - نه بابا پخش زندست!
ساناز - پس چطوری قطعش کنیم؟
دستمو گذاشتم روی چشاش گفتم قطع شد!
ساناز - آره چرا به فکر خودم نرسید؟
من - چون بی فکری!
ساناز - پس چطوری دانشگاه قبول شدم؟
من - واسه همون میگم بی فکری!
همون موقع دستمو از روی چشاش برداشتم یکمی تو صورت همدیگه خیره شدیم بعد یهو هر دو با همه وجود زدیم زیر خنده!
با خنده گفتم فکر میکردم فقط خودم دیوونه ام! تو که بدتری؟
ساناز هم با خنده گفت اتفاقا منم همین فکرو میکردم!
من - باور کن اگه یکی اینجا بود حتما از ترس فرار میکرد!
ساناز - احتمالش زیاد بود!
تقریبا نیم ساعتی رو کنار هم دراز کشیده بودیم و مثل دیوونه ها چرت پرت های بی ربط به هم میبافتیم و میخندیدیم! به هر حال اینم نوعی به هم ریختگی تعادل روحی بود دیگه! همینطور که چرت و پرت میگفتیم ساناز یه غلطی زد و اومد روی من دراز کشید و شروع کرد به ور رفتن!
من - نکن بچه.
ساناز - واسه چی؟
من - من کودک درون و از این کسشعر های روانشناسی ندارم ها؟ اگه اژدهای درونم بیدار شه دامن خودتو میگیره ها؟
ساناز - فدای سرم!
چنگی زدم توی دامن کوتاهش و گفتم بیا! دیدی گرفت؟
با خنده گفت اژدهایی که گفتی همین بود؟ آخی بیچاره حتما اژدهای نوزاد بوده!
من - یه چیزت میشه ها؟
ساناز - از اون موقع که اومدی هی دارم باهات ور میرم و کلی زحت کشیدم تا تونستم طبیعی ترین صحنه های سکسی رو درست کنم که خیر سرم اذیتت کنم! ولی انگار دنیا رو آب ببره جنابعالی رو خواب میبره! حالا به این نتیجه رسیدم که تو بی آزار ترین پسر دنیایی. درست مثل مار بی زهر!
من - شایدم ببر بی دندون!
ساناز - آره اینم میشه.
من - شایدم شیر بی یال!
ساناز - آره.
من - شایدم گاو بی شیر!
ساناز - بسه دیگه.
من - شایدم زن بی سوتین!
ساناز دستشو آورد روی صورتم گفت خودم فهمیدم! ادامه بدی میزنم تو چش و چالت!
یه لبخند معنی دار زدم بعد دستمو آروم بردم زیر دامنش و گذاشتم روی باسنش.
ساناز - نکن!
من - من که هنوز نکردمت!
ساناز - خب اینجوری ادامه بدی یعنی به زودی میکنی!
من - قربون آدم چیز فهم، انقدر بدم میاد این دخترا خودشونو میزنن به نفهمی سخت میدن! بابا تو که خودت میدونی بالاخره باید بدی، بیا بده کارو یکسره کن هم ما وقت ما گرفته نمیشه هم خودتون!
ساناز - چیز دیگه نمیخوایی؟
من - نه همینو رعایت کنین بقیه اش پیش کش!
با اون دستم که زیر دامنش بود یکمی باسنش رو فشار دادم و خیلی آروم شروع کردم به ور رفتن باهاش، ساناز هم با تردید توی صورتم نگاه میکرد و بدون اینکه چیزی بگه به چشمای من خیره بود…
شهوت توی چشمای هر دومون موج میزد، ساناز سرش رو آورد پایین تر و یهو لباش رو روی لبام فشار داد. دستم رو بردم زیر نیم تاپی که تنش بود و پشت شونه هاش رو میمالیدم، اونم همینطور که زبونش رو توی دهنم میچرخوند دست چپش رو برده بود پایین وسط پام ور میرفت و با دست راستش هم سینم رو فشار میداد. چند لحظه ای به همین حالت بودیم تا اینکه ساناز از روی من پاشد بعد دوباره برعکس روی من خوابید (به حالت 69). جوری روی تخت (افقی) دراز کشیده بودم که پاهام از زانو پایین تخت بود. این وسط نمیدونم چرا ساناز انقدر عجله داشت، شاید زیادی شهوتی شده بود ولی هرچی بود واقعا متعجب کننده بود! با سرعت دکمه های شلوار جینم رو باز کرد و شلوارم رو تا روی زانوم داد پایین بعدم شرتم رو پایین داد و بعد از اینکه یکمی زبونش رو دور کیرم چرخوند با همون سرعت کیرم رو کرد توی دهنش و مشغول ساک زدن شد. من با تعجب به رفتارهای ساناز نگاه میکردم که یهو یه تکونی به خودش داد و وسط پاهاش رو چسبوند به صورتم! دامنش رو دادم بالا و مثل دفعات قبل شرت سفیدش روی بدن برنزش حسابی خودنمایی میکرد. گوشه شرتش رو گرفتم و زدم کنار بعد یکمی روی باسنش و پشت روناش دست میکشیدم که یهو با فشار کسش رو جسبوند به دهنم و شروع کرد به تکون دادن. من موندم بودم اینکه انقدر شهوتیه چطوری تا حالا تحمل کرده بود! با تموم قدرت کیرم رو میکشید توی دهنش بعدم یکمی میمکید و از دهنش در میاورد و همین روش ادامه داشت! از طرفی هم کسش رو گذاشته بود جلوی دهنم و خودش با عجله و ریتم های خاص تکونش میداد منم با یه دستم باسنش رو فشار میدادم و گاهی هم ضربه های محکم میزدم روش، انگشت وسط اون دستم هم تا نصفه کردم بودم توی سوراخ پشتش و همینطور فشار میدادم داخل. یکم بعد با اون دستم که باسنش رو میمالیدم مانع حرکتش شدم بعد زبونم رو تا آخر فرو کردم توی کسش و با قدرت مشغول چرخوندش توی کسش شدم، همون موقع چند تا ضربه محکم به باسنش زدم که صدای بلندش توی تموم اتاق پیچید و اونم که انگار حالش بدتر شده بود همینطور که کیرم توی دهنش بود یه جیغ خیلی بلند کشید و با حرص بیشتری مشغول خوردن و مکیدن شد و همون موقع منم انگشتم رو تا ته توی سوراخ پشتش فرو کردم که جیغش چند برابر شد! چند دقیقه ای همینطور ادامه دادیم که یهو ساناز کیرم رو از دهنش کشید بیرون و بلند گفت لعنتی جرم دادی! لبخند ملیحی زدم بعد خودش با عجله از روی تخت رفت پایین سمت میز آرایشش و از توی کشو یه کاندم در آورد و همینطور که پوستش رو پاره میکرد اومد سمتم (منم متعجب نگاش میکردم!!!) کاندم رو خیلی سریع کشید روی کیرم و جالب اینجا بود که اصلا به من فرصت تکون خوردن نمیداد! یکمی با سر کاندم ور رفت (فکر کنم میخواست بی حسیش کامل اثر کنه) بعد دامن و شرتش رو در آورد رفت جلوی پاهام و از پشت کیرم رو با کسش تنظیم کرد و نشست روش. (من خوابیده بودم اونم همینطور که پشتش به من بود نشست روی کیرم). یکمی صبر کرد جاش باز شه بعدم شروع کرد به چرخوندن کسش رو کیرم و آروم گفت اگه صدام در نمیاد واسه اینه که دارم جر میخورم و نفسم بالا نمیاد! همون موقع یه فشار به کیرم آوردم اونم یه جیغ بلند کشید و شروع کرد به نفس نفس زدن! یکم بعد چند تا مشت محکم به رونام زد و همینطور که نفس نفس میزد گفت این چه کاری بود؟ تو تکون نخور میترسم جر بخورم! هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره همون کارو تکرار کردم! ساناز یه جیغ بلند کشید و با عجله از روی کیرم پاشد بعد همینطور که دستش وسط پاش بود و نفس نفس میزد با عصبانیت بهم نگاهی کرد و گفت دیوونه! همینطوریش دارم جر میخورم با این لعنتی (اشاره به کیرم) بس نیست؟ یه لبخند ملیح زدم و چیزی نگفتم! ساناز یکمی روی کسش دست کشید بعد اومد سمتم و اینبار از جلو نشست روی کیرم (صورتش به سمت من بود) خیلی با دقت کیرم رو با کسش تنظیم کرد و با آرامش نشست روش. یکم بعد تا ته رفت تو اونم خودش رو خم کرد روی من و از دردی که میکشید سینه هام رو گاز میگرفت! حالا من مونده بودم از درد سینه هام داد بزنم یا از درد کیرم (خودش رو کامل خم کرده بود روی من و کیرم داشت توی کسش میشکست!). یکمی هولش دادم عقب خودش هم که انگار فهمیده بود چه جوری داشتم درد میکشیدم دندوناش رو از روی سینم برداش بعدم با کمک دستام رفت بالا و دوباره به حالت عادی نشست روش. چند لحظه ای کسش رو روی کیرم چرخوند، درد و شهوت از چشمای سرخ شدش میبارید. یهو بدون توجه به دردی که میکشید با قدرت شروع کرد به بالا پایین کردن خودش روی کیرم. مثل همیشه بدون اینکه حتی کوچیکترین صدایی ازم در بیاد اخمام توی هم بود و با شهوت فراوون نفس میکشیدم ولی ساناز تا جایی که میتونست از درد و شهوت جیغ میکشید. چند دقیقه ای با تموم توانش خودش رو بالا پایین کرد و بعد یهو سرجاش واساد و خیلی آروم گفت دیگه نفس ندارم! نیشخندی زدم و با دستام پهلوهاش رو گرفتم یکمی بردمش بالاتر بعد یهو با تموم قدرت شروع کردم به تلمبه زدن. ساناز با همه وجودش جیغ میکشید (نمیدونم از درد بود یا شهوت!) و رنگش از برنزه به سرخ تبدیل شده بود ولی منم ول کن نبودم و هر لحظه محکمتر از قبل ضربه میزدم! جوری بالا نگهش داشته بودم که هر بار میکشیدم بیرون کیرم تا سرش در میومد و یهو همش رو تا ته فرو میکردم! چند دقیقه ای گذشت میخواستم بخوابونمش خودم بیام روش ولی تا چهره ساناز رو دیدم از تصمیم پشیمون شدم و ترجیح دادم هرچی زودتر ارضا بشم چون به زنده موندن یا نموندن اون بیچاره شک داشتم! چند تا ضربه محکم دیگه زدم، جیغ و فریاد ساناز داشت گوشام رو کرد میکرد و همون موقع از شدت ضربه هایی که زده بودم ارضا شدم و آبم هم همونجا توی کاندم خالی شد ولی جالب اینجا بود بازم ول کن نبودم و با اینکه آبم اومده بود بازم ضربه میزدم و ساناز کم مونده بود گریه کنه! یکم بعد کیرم رو کشیدم بیرون و ساناز رو با کمک خودش کشیدم کنارم و دراز کشید روی تخت. یکمی نفس عمیق کشیدم بعد کاندم رو در آوردم و رفتم سمت دستشویی که کاردستیم (کاندوم) رو مفقود کنم و دست و صورتم هم بشورم!
چند دقیقه بعد اومدم بیرون و دیدم ساناز هنوز مثل جنازه روی تخت افتاده و تکون نمیخوره، دیدن این صحنه برام کاملا عادی شده بود چون خیلی کم شده که با یه دختر سکس کنم و اینطوری داغون نشده باشه! شرت و شلوارم رو پام کردم بعد نشستم رو تخت و به ساناز خیره شدم که بیحال روی تخت افتاده بود! تقریبا 10 دقیقه گذشت که دیدم ساناز یکمی تکون خورد و خیلی آروم برگشت سمت من و چشماش رو باز کرد!
من - خوش گذشت؟
ساناز بیحال گفت غلط کردم!
یکمی خندیدم و بعد گفتم بابا من که کاری نکردم؟ تازه میخواستم حرکت بزنم که بریدی!
ساناز با همون حالش یه لگد آروم بهم زد گفت دیگه میخواستی چیکارم کنی؟ تا حالا همچین بلایی سرم نیومده بود، خیلی ضعف دارم و احساس سرگیجه میکنم. وقتی دیدی نفس ندارم جای اینکه بزاری استراحت کنم مثل عروسک اون بالا نگهم داشتی و با تموم زورت ضربه میزنی؟
یهو بلند زدم زیر خنده و گفتم اینکه تازه اولش بود!
ساناز با ناراحتی غلطی زد و بدون اینکه چیزی بگه چشماش رو بست و دوباره مثل جنازه افتاد!


هوا تازه تاریک شده بود با ساناز روی صندلی های میز سکو نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ساناز اولش بخاطر حرکتی که موقع سکس سرش انجام داده بودم حسابی ازم دلخور و شاکی بود ولی بعد از نیم ساعت صحبت کردن و سر و کله زدن موفق شدم از دلش در بیارم یا به عبارتی خرش کنم! همینطور که مشغول چرت پرت گفتن بودم و ساناز میخندید موبایلم زنگ خورد و شماره ملیسا افتاد روی صفحه، با عجله به ساناز اشاره کردم ساکت و جواب دادم…
جانم؟

  • سلام، خوبی؟
    اوهوم. تو چطوری؟
  • منم خوبم. خیلی خوش گذشته؟ نه یه زنگ زدی نه اس ام اس گفتم خودم زنگ بزنم ببینم حالت چطوره و کی میایی.
    خیالت راحت بقول معروف بادنجون بم آفت نداره! واسه برگشتن هم الان دارم حرکت میکنم نمیدونم ترافیک جاده چطوریه ولی احتمالا تا 1.2 ساعت دیگه میام.
  • باشه، فقط خیلی مواظب خودت باش، مخصوصا با اون رانندگی فجیع!
    اوکی، چیزی نمیخوایی بیارم!؟
  • نه ممنون، سلام برسون.
    باشه، پس فعلا خداحافظ
  • بای.
    تلفن رو قطع کردم نگام افتاد به چهره هاج و واج ساناز و زدم زیر خنده!
    ساناز - پیچوندن ملت خنده هم داره!
    من - واسه قیافه تو خندیدم.
    ساناز - حقم دارم اینطوری بشم! بی شرف یه جوری صحبت میکنه و فیلم بازی میکنه که بازیگرای سینما نمیتونن!
    من - گیر نده، زندگی همینه منم که از بچگی همینطوری بزرگ شدم! معلومه باید انقدر حرفه ای حرکت بزنم!
    ساناز - بهتم میاد! حالا یه سوال داشتم؟
    من - هوم؟
    ساناز - اونجا که پرسیدی «چیزی نمیخوایی؟» اگه میگفت چرا سر راه فلان چیز رو برام بگیر بیار میخواستی چه غلطی بکنی؟
    من - خودم خدای تلقب ام!! الان بیا قسم بخور من این تی شرت رو از فلان فروشگاه معروف دبی گرفتم! کسی که منو نشناسه باورش میشه؟! معلومه که بهم میخنده واسه اینکه تو این مملکت تلقبی از اصلی بیشتره!
    ساناز - آدم به تو چیزی نگه بهتره!
    من دقیقا همینطوره.
    ساناز - کی میخوایی بری؟
    یه نفس عمیق کشیدم گفتم نمیدونم، احتمالا تا 2 ساعت دیگه. چطور؟ نکنه باز هوس سکس کردی؟
    ساناز با فیافه منقلب گفت نه اصلا، همون یک بار اندازه چند سال کافیم بود!
    با خنده گفتم حسابی ترسیدی ها؟
    ساناز - وقتی میگی اون حرکتها تازه شروعش بود و هنوز اونی که میخواستی نشده بود تموم تنم میلرزه. کدوم دختر جرات میکنه با تو بخوابه؟
    من - چی بگم!
    ساناز - کی برمیگردی دبی؟
    من - معلوم نیست، احتمالا پس فردا از اینجا میریم بعدم میرم دفتر هواپیمایی که زمان بلیط برگشتم رو اوکی کنم.
    ساناز - چطوری میشه پیدات کرد؟
    من - راستش شماره اونجا رو بدم فاییده ای نداره چون شماره زیاد دارم مدام باهاشون بازی میکنم.
    ساناز سرش رو تکونی داد و گفت معلوم نیست چیکار میکنی! حالا یکی بخواد خارج از دبی باهات تماس بگیره باید چطوری پیدات کنه؟
    من - یه شماره ایران بهت میدم اونجا رومینگه. این فقط مخصوص تماسهای شخصیمه و کمترین حد پیچوندن رو براش اعمال میکنم!! فقط با این میتونی پیدام کنی!
    ساناز - عجب آدمی هستی! علنا داری میگی حتی اینم میپیچونی؟
    من - خب گاهی واقعا نمیشه کاری کرد دیگه تقصیر من چیه؟!
    ساناز - باشه همونو بده وگرنه باید با ماهواره پیدات کرد!
    من - تازه اگه ماهواره هم بتونه پیدام کنه!
    ساناز - از بس که مجهولی تو رو میبینم یاد علامت سوال میافتم!
    من - عیبی نداره همه همینطورن!
    تقریبا 2 ساعتی همونجا که نشسته بودیم صحبت کردیم و انقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی گذشت! مخصوصا ساناز انقدر غرق حرفام بود که وقتی بهش گفتم میخوام برم باورش نمیشد! خلاصه بعد از کلی اصرار و اینکه باید برم ممکنه ملیسا شک کنه و… این حرفا تونستم خودمو تا ماشین برسونم و آماده شم برای رفتن.
    ساناز - کاش میشد نری!
    من - یجوری صحبت میکنی انگار 5 ساله با همیم حالا وقت رفتن شده!
    ساناز - این چند ساعتی که اینجا بودی جزو فراموش نشدنی ترین خاطرات زندگیم بود.
    من - آره مخصوصا سکسی که کردیم!
    ساناز - باور کن با همه دردی که کشیدم و ضعفی کردم ولی همونم برام جزو فراموش نشدنی ترین خاطرات زندگیم بود.
    یه لبخندی زدم و گفتم باهام تماس بگیر، خوشحال میشم بازم صداتو بشنوم یا ببینمت. اگرم خواستی بیایی اونورا حتما قبلش با من هماهنگ کن.
    ساناز به آسمون نگاهی کرد بعد گفت خیلی دلم گرفت. نرو.
    من - رفتنی همیشه میره! مهم اینه که چه خاطراتی از خودش به جا میزاره.
    ساناز با عجله بغلم کرد و گفت مواظب خودت باش. خواستین برگردین تهران بهم خبر بده که بیام ببینمتون.
    دستم رو کشیدم توی موهاش و گفتم قبل از رفتن میبینمت. مواظب خودت باش.
    ساناز لبش رو گذاشت روی لبم و چند لحظه ای محکم فشار داد بعد خودش رو کشید عقب و گفت تو هم همینطور.
    ساناز رفت سمت در که در رو باز کنه منم سوار ماشین شدم که برم.
    چند لحظه بعد جلوی در واسادم شیشه رو دادم پایین و گفتم بقول یاران، بدرود!
    ساناز با همه ناراحتش لبخندی زد و گفت بقول یه عزیز، بدرود!
    یه چشمک زدم بعد پام رو گذاشتم روی گاز و با سرعت حرکت کردم سمت ویلا…
    ماشین رو توی حیاط پارک کردم و وقتی رسیدم داخل ساعت از 9 گذشته بود. بچه ها توی نشیمن نشسته بودن و تلویزیون نگاه میکردن! یه نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم که ببینم اینا چیو دارن انقدر با هیجان دنبال میکنن که دیدم داره یه سریال خانوادگی پخش میکنه!
    من - جعبه دستمال بیارم؟
    ملیسا یهو برگشت سمتم گفت اوا کی اومدی؟
    با چهره متعجب گفتم یعنی شماها انقدر غرق فیلم هستین؟
    ملیسا - آخه تو نمیدونی چقدر قشنگه! بیچاره مادره بچش رو میدزدن اینم…
    حرفش رو قطع کردم گفتم ترجیح میدم برم لباس عوض کنم! در ضمن هر وقت خانمها از اعماق فیلم اومدن بیرون از طرف من یه سلامی بهشون بکن!
    ولی ملیسا همچین دوباره توی فیلم فرو رفته بود که یه لحظه احساس کردم اصلا حرفام رو نشنیده!
    من - شنیدی چی گفتم؟
    ملیسا - هوم؟ آره آره.
    یکمی سرم رو تکون دادم و راه افتادم سمت اتاق که لباسام رو عوض کنم! تا لباسام رو عوض کردم و چند تا زنگ به اینور اونور زدم نیم ساعتی طول کشید و بعد اومدم بیرون که ببینم این دیوونه ها زنده ان یا همونجا تو فیلم موندن و دیگه برنگشتن! با نگاه پرسش گر میرفتم سمت نشیمن که در کمال تعجب دیدم این 3 تا هنوز اونجا نشستن و دارن بحث میکنن!
    من - فکر کنم فیلم تموم شد چون داره پیام بازرگانی نشون میده!
    ملیسا - نخیر داریم در مورد فیلم بحث میکنیم.
    همون موقع آیدا و آنیتا برگشتن سمت من و با تعجب گفتن اینجا چیکار میکنی؟
    من - با اجازتون نیم ساعتی میشه اومدم!
    آیدا - پس چرا ما نفهمیدیم؟
    من - هیچی ولش کن، خودم فهمیدم!
    آنیتا - حالت خوبه؟
    من - آره خیلی هم خوبه.
    همینطور که با آیدا و آنیتا صحبت میکردم، ملیسا یه نگاه موزیانه بهم انداخت بعد یه بوس فرستاد و با یه لبخند لوس بهم خیره شد!
    من - هوم؟ باز چی میخوایی؟
    ملیسا با خنده گفت هیچی همینطوری بود.
    من - آره جون عمت. چی میخوایی؟
    میسا اومد جلو یه دونه محکم بوسم کرد و گفت بچه ها شمام بیایین نوبتی بوسش کنین!
    آیدا و آنیتا هم با تعجب اومدن محکم بوسم کردن و بعد خیره شدن به ملیسا که شاید چیزی از این حرکتاش بفهمن!
    من - خب خر شدم، امرتون؟
    ملیسا با همون لبخند لوس گفت ارا جونم شام نداریما؟
    من - خب؟
    ملیسا - یعنی نفهمیدی؟ خواستم بگم اگه زحمتش رو بکشی هممون یه دنیا دوست داریم و…
    هنوز حرفش تموم نشده بود که دستمو گذاشتم روی کمرم و گفتم آخ! لعنتی گرفت.
    ملیسا اومد جلو آروم در گوشم گفت اگه شب یه برنامه قشنگ بزاریم بازم کمرت درد میکنه؟
    با صدای بلندتر گفتم آی! مگه نمیبینی کمرم گرفته؟
    ملیسا - اینجوریه دیگه؟
    من - میگی چیکار کنم؟ مگه دست منه؟
    ملیسا یهو محکم زد توی کمرم گفت اینجاش درد میکنه؟
    منم بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم نه پایین تر!
    ملیسا دوباره محکم زد پایین تر گفت اینجا خوبه؟
    من - آره بد نیست! فکر کنم مال شیطونی باشه که امروز کردم!
    ملیسا - بچت رو کی ببینیم؟
    من - نمیدونم، آخه کاندم رو سر به نیست کردم!
    ملیسا - حالا چرا حرف عوض میکنی؟
    من - خودت عوض میکنی عوضی!
    ملیسا - ارا مسخره بازی در نیار هممون گشنه ایم.
    من - ای بابا به من چه؟ مگه من مسئول آب و غذای شماهام؟
    آنیتا - راست میگه دیگه؟ با این بیچاره چیکار داری؟
    ملیسا - آخه از کاراش حرصم میگیره.
    آیدا - مثل اینکه اینجا همه عصبی و درگیرن!
    من - آره دقیقا، هی من به اینا میگم انقدر عصبی نباشین خوب نیست ولی کی گوش میکنه؟ بابا یکم از من یاد بگیرین انقدر ریلکس و آرومم!
    ملیسا - بله از ویبره ای که دستات میزنه مشخصه! (لرزش دستم رو میگفت!)
    من - منم همینو میگم دیگه؟ انقدر مثل من عصبی نباشین ببینین اول جوونی لرزش دست گرفتم!
    آنیتا با خنده گفت تو دیوونه ای!
    آیدا - منم خیلی دوست دارم به عنوان عامل تحقیقاتی ببرمت دانشگاه!
    من - عجله نکنین به همتون میرسه!
    ملیسا - گاهی وقتها دلم میخواد خفه ات کنم!
    من - آخ بیا بیا. شنیدم دیه گرون شده، تو هم که بچه مایه داری 30. 40 میلیون پول آیفون خونتونم نمیشه! بیا خلاصم کن هم من راحت شم هم به ننه بابام یه چیزی بماسه.
    ملیسا - بیلاخ! تو رو بکشم که همه بهم جایزه نقدی هم میدن!
    من - میبینین چقدر بی تربیته؟ بهم میگه بیلاخ! دوست داری منم بگم بهت کیرم نمیدن؟!
    ملیسا - خیلی دریده ای، بی ادب!
    من - شد 1 بیلیون و 2 بار! حال کردی چطوری کنتور میندازم؟
    ملیسا - به درد همینکارا هم میخوری!
    من - نه به درد چیزهای دیگه ام میخورم!
    ملیسا - مطمئنی؟
    من - آره یه نمومه اینکه برم تو بیمارستانا شیفت واسم بعد در راه رضای خدا و خوشنودی دل پدران دلسوز، این زن و شوهر هایی که مرده مشکل داره و نمیتونه زنش رو باردار کنه بیان پیشم و همونجا این کمک خیر خواهانه رو انجام بدم و زنشون رو باردار کنم! البته فقط در راه رضای خدا و بدون هیچ چشم داشتی اینکارو میکنم که زوج های هموطن طلاق نگیرن.
    آیدا با خنده گفت برو یکی رو پیدا کن زن خودت رو باردار کنه! با این همه دوپینگی که تا حالا کردی یه نیم بچه هم نمیتونی درست کنی!
    من - چند بار خواستی ازم بچه دار شی که به این نتیجه رسیدی ها؟ لو بده قول میدم چیزی نگم!
    آیدا - از قیافت معلومه.
    من - آره؟ خوبه منم بگم از قیافت معلومه رحم نداری؟
    یهو آنیتا و ملیسا زدن زیر خنده و به قیافه متعجب آیدا نگاه میکردن!
    آیدا - دیگه از قیافم چی معلومه؟
    من - پریودت هم نزدیکه!
    دوباره آنیتا و ملیسا زدن زیر خنده!
    آیدا - کم نمیاری نه؟ بزرگتری، کوچیکتری؟ تو دیگه چه دریده ای هستی!
    من - اگه قرار بود کم بیارم که الان اینجا نبودم!
    ملیسا با خنده اومد جلوم گفت پاشو برو یه حرکتی واسه شام بزن. هممون گشنمه ایم، اگه بدونی چه سریالی بود، قسمت بعدیش رو نبینم مردم!
    من - برین به تهیه کننده همون سریاله بگین براتون شام جفت و جور کنه!
    آیدا - دلت برامون نمیسوزه؟ جات خالی کلی گریه کردیم باهاش.
    با اکراه گفتم یکی باید دلش بحال من بسوزه!
    آنیتا - صبر کنین، من اگه بهش بگم حتما قبول میکنه.
    آیدا - محاله.
    ملیسا - به همین خیال باش.
    من - همین که اینا گفتن!
    آنیتا اومد کنارم دستمو کشید رفتیم یکم انورتر بعد آروم کنار گوشم گفت نمیدونم چرا وقتی میخواستم بوست کنم احساس کردم عجیب بوی عطر دخترونه میدی! بعد که یکمی فکر کردم یاد اومد دیروز ساناز این عطر معروف رو زده بود!
    من - چی؟
    آنیتا - دروغ میگم؟
    من - برو بابا توهم زدی!
    آنیتا - اگه بقیه بفهمن، اونا هم توهم میزنن؟
    من - حتما میزنن دیگه!
    آنیتا - باشه پس صبر کن صداشون کنم!
    من - میگم چیز… صبر کن یه کاریت دارم.
    آنیتا با یه لبخند شیطنت آمیز به من نگاهی کرد و گفت جانم عزیزم؟
    من - آنیتا جون تو که انقدر بد نبودی؟ باور کن از همون اولی که دیدمت اصلا احساس کردم تو با بقیه فرق داری. بعدم مدتی که اینجا بودیم تو از همه بیشتر بهم لطف داشتی و منم یادم نمیره. حالا چرا این رابطه قشنگ رو خراب کنیم؟
    آنیتا - پس یه فکری به حال شام میکنی؟
    من - خیالت راحت.
    آنیتا - بعد از شام هم میریم یه گوشه همه ماجرا رو برام تعریف میکنی دیگه؟
    یکمی مکث کردم بعد که دیدم چاره ای ندارم گفتم اونم خیالت راحت.
    آنیتا - وقتی با من اونطوری رفتار کردی فکر کردم با همه همینطوری ولی ظاهرا با بعضی ها یه جور دیگه کنار میایی!
    من - گیر دادی ها؟ حالا صحبت میکنیم دیگه!
    آنیتا - باشه پس فعلا بریم به سمت شام تا بعدا یه صحبت مفصل بکنیم!
    من - منه ساده همیشه فکر میکردم تو یه دختر آروم و بی آزاری ولی الان میبینم سخت در اشتباه بودم چون همچین دختری وجود خارجی نداره!
    آنیتا - تو هیچوقت فکر نکن!
    همون موقع آنیتا دستم رو کشید رفتیم پیش بچه ها و با خنده گفت اینم از آقا ارای گل که میخواد برامون شام درست کنه!
    ملیسا - تو قبول کردی؟
    با سر تایید کردم و گفتم آره! 2 هفته مثل خانواده تناردیه ازم کار کشیدین منم مثل کزت کلفتی کردم صدام در نیومد. این 2 شبم روش!
    آیدا - آخیش پس گرسنه نمیخوابیم!
    یه نگاهی به آنیتا کردم بعد گفتم آره قدر خواهرتو بدون.
    ملیسا - آنیتا چی بهش گفتی؟
    آنیتا - از خودش بپرس.
    همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه با حرص گفتم به پام افتاد زجه زد منم دلم نیومد دلشو بشکنم!
    وقتی شام درست میکردم اولش خیلی حرص داشتم ولی بعدش که یکمی آروم شدم ترجیح دادم فعلا بهش فکر نکنم و به موقعش با آرامش همه چیزو حل کنم! موقع شام هم مثل همیشه با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و البته آخرش هم برنامه رفتن رو چیندیم که طبق برنامه قرار شد فردا شب از شمال برگردیم تهران. بعد از شام بچه ها همینطور که شوخی میکردن و میخندیدن رفتن از آشپزخونه رفتن بیرون و من موندم و یه عالمه ظرف که باید میشستم! یه آهی کشیدم و شروع کردم به جمع کردن ظرفها که یکی از پشت دستش رو گذاشت روی شونم و تو دلم گفتم داستان شروع شد!
    آنیتا - کمک نمیخوایی؟
    من - مگه بلدی؟
    آنیتا - یه چیزایی!
    من - پس زودتر شوهر کن تا همون یه چیزایی یادت نرفته.
    آنیتا - اگه شوهری مثل تو داشته باشم که نیازی به این کارا نیست!
    من - اگه داشته باشی! حیف که من یکی ام!
    آنیتا - خب تعریف کن!
    من - چیو؟
    آنیتا - قضیه امروز با ساناز.
    من - هیچی بابا صبح که میخواستم برم زنگ زد گفت کارت دارم منم سر راه رفتم پیشش ببینم چی میگه.
    آنیتا - حتما بعدشم بغلش کردی و بعد از یکمی لاس زدن رفتی بابل!
    من - نه بابا این حرفا چیه. یه کاری داشت بعدم که میخواستم برم بهش گفتم فردا پس فردا میخواییم بریم اونم روبوسی کرد گفت اگه ندیدمت همینجا ازت خداحافظی کنم.
    آنیتا - که اینطور!
    ظرفها رو ریختم توی ظرف شویی مشغول شستن شدم و گفتم آره اینطوری بود. اگرم اون موقع کوتاه اومدم جلوت واسه این بود که نمیخواستم اون 2 تا چیزی بفهمن و مجبور بشم این اتفاق معمولی رو مو به مو براشون تعریف کنم اونام تخمه بشکنن!
    آنیتا - شاید جوابهای منطقی داده باشی و چیزی نتونم بگم ولی بدون این 2 هفته خیلی خوب شناختمت و مثل بقیه به این نتیجه رسیدم که یه روده راست تو شکمت نیست!
    من - اینم حرفیه!
    همینطور که ظرفا رو میشستم آنیتا از پشت دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو از پشت گذاشت روی شونم. منم چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم!
    چند دقیقه بعد شستن ظرفها تموم شد دست خیسم رو گذاشتم روی دستاش گفتم تموم شد، بزن بریم.
    آنیتا دستاش رو باز کرد و منم همون موقع برگشتم سمتش و بی اختیار خیره شدم توی چشمای گیراش. نمیدونم چی شد که تا به خودم اومدم دیدم آنیتا لباش رو گذاشته روی لبام رو داره لبام رو میخوره. دستم رو انداختم پشت کمرش و با یه حرکت سریع چرخیدم و جام رو با اون عوض کردم بعدم خودش یکمی رفت عقب تر به ظرفشویی تکیه داد و همینطور که لبامون روی لب همدیگه بود و میخوردیم دستم رو بردم زیر گردنش یکمی مالیدم بعد با سرعت دستم رو گذاشتم روی سینه هاش و از روی تاپش شروع کردم به مالیدن سینه هاش. یکم بعد لبم رو آوردم پایین تر و همینطور که زیر گردنش رو میخوردم با آرامش میومدم پایین و بقیه جاهای بدنش هم با لبام لمس میکردم. همه این حرکت ها رو با سرعت انجام میدادم و آنیتا هم چشماش رو بسته بود و به سختی نفس نفس میزد. یه فشار بهش آوردم و از پشت خمش کردم (کمرش از پشت خم شده بود سمت ظرفشویی) بعد لبام رو از روی تاپش گذاشتم روی سینه هاش و همینطور که باهاشون بازی میکردم دستم رو بردم پایین دکمه شلوارش رو باز کردم و سریع دستم رو رسوندم داخل شرتش و گذاشتم روی کسش که یهو دستم توی خیسی عجیبی فرو رفت!
    آروم گفتم اینجا چه خبره؟
    آنیتا همینطور که چشماش رو بسته بود و نفس نفس میزد گفت تو حسرت موندن همینم داره.
    همون موقع تاپش رو زدم بالا از روی سوتین بنفشش مشغول خوردن سینه هاش شدم و از پایین هم دستم با کسش بازی میکردم و دستم رو روش میچرخوندم. آنیتا یه آه بلند کشید و واسه اینکه صداش در نیاد لباش رو به شدت گاز میگرفت منم با سرعت بیشتری کارم رو انجام میدادم. یکم بعد سوتینش هم زدم بالا و با عجله نوک سینش رو کشیدم توی دهنم و مشغول خوردن سینه هاش شدم. دستم هم با سرعت خیلی بیشتری لای پاش و روی کسش میکشیدم. احساس کردم آنیتا بیشتر از این نمیتونه لباش رو گاز بگیره و الانه که جیغ بزنه! واسه همینم از ترس سریع اون دستم رو گذاشتم جلوی دهنش و با سرعت بیشتری مشغول شدم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو آنیتا یه جیغ بلند زد ولی چون دستم محکم جلوی دهنش بود صداش زیاد مفهوم نبود و همونجا شل شد و داشت سر میخورد پایین که با عجله کشیدمش سمت خودم و بعدم نشوندمش روی صندلی میز ناهار خوری. اول رفتم یه سرکی بیرون آشپزخونه کشیدم و وقتی مطمئن شدم کسی اونجا نیست با عجله برگشتم و لباسهای آنیتا رو مرتب کردم و یکمی آب به دست و صورتش زدم که زودتر حالش بهتر بشه! بعد از چند دقیقه تلاش بی وقفه بالاخره آنیتا حالش بهتر شد و تونست کنترلش به دست بیاره!
    من - بهتری دیگه؟
    آنیتا - آره. وای این چه کاری بود؟ نمیدونستم از شهوت دارم خفه میشم یا از دست تو که جلوی دهنم بود!
    من - میگی چیکار کنم؟ دستمو بر میداشتم جیغ بزنی همه بریزن اینجا؟
    آنیتا سریع سرمو کشید جلوی محکم روی لبام رو بوس کرد و گفت مرسی، خیلی عالی بود. مخصوصا هیجانش!
    من - آره چه بسا وقتی ملیسا و آیدا ما رو تو وضع میدیدن هیجانش چند برابرم میشد!
    آنیتا با عجله از جاش پاشد بعد یه بار دیگه لبم رو بوس کرد و گفت خیالم راحت بود چون کارتو خوب بلدی! در ضمن 2 هفته تو کف موندن هم کم نیست، باعث میشه آدم فکر هر حرکتی به سرش بزنه!
    من - آهان! پس اگه سه هفته میشد احتمالا وسط خونه شرت و شلوارمو میکشیدی پایین نه؟
    آنیتا با خنده گفت بعید نبود.
    یکمی سرم رو تکون دادم بعد گفتم برو من چند دقیقه دیگه میام با هم بریم تابلو میشه.
    آنیتا همینطور که میخندید از آشپزخونه رفت بیرون و منم همونجا ولو شدم روی صندلی!

آخر شب خیلی خسته روی تخت دراز کشیده بودم بخوابم که با صدای در اتاق چشام وا شد و دیدم ملیسا با لبخند قشنگی اومد داخل!
ملیسا - مهمون نمیخوایی؟
من - اینوقت شب مهمون بیاد که اول میکنمش بعد میکشمش!
ملیسا نشست روی تخت و با خنده گفت اگه از دومیش فاکتوی میگیری حاضرم مهمون باشم!
من - والا اسم من بد در رفته همه بهم میگن پر رو!
ملیسا همینطور که به زور خودش کنارم جا میداد و میخواست پیشم بخوابه گفت با آدم پر رو باید پر رو باشی که زبونش سرت دراز نشه! الان اگه میگفتم وای این چه حرفیه تا 1 ساعت تیکه بارم میکردی ولی وقتی مثل خودت برخورد کردم خودت لال شدی عزیزم.
خودم رو تکونی دادم و از جام پاشدم گفتم چرا زور میزنی؟ بفرما دراز بکش پرنسس، اصلا میخوایی من برم زیر تخت؟
ملیسا همینطور که از ادا اطوار من میخندید گفت نه عزیزم اول من دراز میکشم بعد هر چقدر جا موند تو هم کنارم دراز بکش. میبینی چقدر دوست دارم؟
من - بر منکرش لعنت!
بالاخره ملیسا با خیال راحت روی تخت دراز کشید و منم توی اون یه ذره جایی که مونده بود برام یه جوری خودمو جا دادم!
ملیسا - اجازه هست پتو بکشم روی خودم؟ به خدا سردمه!
یه اخمی کردم گفتم حرفشم نزن که خودت میدونی از فحش ناموس بدتره!
ملیسا - جون ارا؟
من - جون خودت!
ملیسا - بی احساس!
من - یک بیلیون و 3 بار!
ملیسا - منتظری من حرف بزنم کنتور بندازی نه؟
من - دقیقا!
نیم ساعتی همینطور مشغول صحبت بودیم و منم از بیکاری همش با ملیسا ور میرفتم و اونم همش حرص میخورد!
ملیسا - نکن بچه جان!
من - تو صحبت کن با من چیکار داری؟
ملیسا - اوا؟ تو 1ساعته داری با سوتین و شرت من ور میری! بگو در بیار راحتم کن دیگه!
من - خب در بیار!
ملیسا - خیلی پر رویی!
من - یک بیلیون و 4 بار!
ملیسا با حرص گوشه دامن لنگی که پاش بود رو کشید بالا گفت ببین؟! الان فرق این دامن با شرت چیه؟
من - ای بابا چقدر سخت میگیری! خب جا به جاش کردم شرتت معلوم شه همه بفهمن بچه مایه داری!
ملیسا - چه ربطی داره؟
من - نمیدونم!
ملیسا گوشه تاپش رو گرفت گفت اینو چی میگی؟ تاپم اینجاست، سوتینم اونطرف سینه هامم که کاملا افتاده بیرون!
من - خب بازم اینکارو کردم که سوتینت بره کنار و همه بفهمن بچه مایه داری!
ملیسا - حتما بازم نمیدونی چه ربطی داره؟
من - نخیر میدونم!
ملیسا - خب چه ربطی داره؟
من - ربطش اینه که سینه هات افتاده بیرون و همه میفهمن عملشون کردی!
ملیسا - نیازی نیست از زیر لباس هم معلوم میشه عمل کردم.
من - خب من اینجوری کردم که آدمای نفهم هم بفهمن که سینه هات رو عمل کردی!
ملیسا - واقعا که!
سرم رو گذاشتم رو سینه هاش و گفتم چقدر گیر میدی؟ بزار بخوابیم بابا!
ملیسا با حرص گفت باشه، تو فقط بخواب من راحت بشم!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اونجایی که خوابو از سرم پرونده بود و از طرفی هم میخواستم اذیتش کنم چشام رو باز کردم دیدم سینه هاش درست جلومه! یکمی خودم رو جا به جا کردم و آروم یکی از سینه هاش رو کشیدم توی دهنم و محکم مشغول مکیدن شدم!
ملیسا یهو خودشو جا به جا کر و گفت چیکار میکنی؟ نمیفهمی این سینه عمل شده؟!
همینطور که سینش توی دهنم بود و میمکیدم گفتم ای بابا بخواب دیگه، حوصلم سر رفته در ضمن گرسنمم شده!
همون موقع ملیسا با عجله سینش رو از دهنم کشید بیرون و با عصبانیت گفت توی فیلما دیدی زمینو میکنن به آب میرسن دلیل نمیشه فکر کنی این سینه رو تا صبح بمکی به شیر میرسی!
با خنده گفتم جدی میگی؟ من فکر میکردم اگه زیاد بمکم دلش میسوزه ازش شیر میاد بیرون.
ملیسا - بچه بودی مامانت بهت شیر نداده عقده ای شدی نه؟
من - اوهوم! آخه به اونم نظر داشتم.
ملیسا - الان من باید چیکار کنم؟
من - پاشو برو سر جات بخواب!
ملیسا - ویلای خودمونه، سر جامم همینجاست تو هم مشکل داری برو یه جای دیگه!
یه آهی کشیدم گفتم امان از خنجر دوست!!! بعد میخواستم از جام پاشم که ملیسا با خنده دستمو کشید گفت باشه بابا باهم میخوابیم ولی اذیت نمیکنی قبول؟
من - قبول ولی به شرطی که به منم جا بدی که بتونم راحت بخوابم و فکر اذیت به سرم نزنه…
صبح با بوسه های ملیسا از خواب بیدار شدم. چشام رو باز کردم و دیدم محکم بغلم کرده و مدام لباش رو روی صورتم میکشه. خواستم تکونی بخورم ولی خیلی خسته تر از این حرفا بودم! کمرم از سکس طولانی که دیشب داشتم یکمی درد میکرد (با ملیسا) و واقعا دلم میخواست تا خود شب بخوابم!
نیم نگاهی به ملیسا کردم و گفتم بالاخره کاندومایی ازم عیدی گرفته بودی به کارت اومد نه؟
ملیسا با خنده گفت از اولشم واسه همین میخواستم!
یه نفس عمیق کشیدم گفتم آره منم نمیدونستم!
ملیسا - راستی چیکارش کردی؟
من - کاردستیمونو؟ همین دور و ورا باید باشه، فکر کنم انداختم تو سطل آشغال!
ملیسا - واقعا که!
من - ولش کن بابا زیاد سخت نگیر.
همون موقع ملیسا میخواست از جاش بلند شه که یهو یه آی گفت و دوباره خوابید! منم بی اختیار زدم زیر خنده!
ملیسا با عصبانیت گفت مرض واسه چی میخندی؟ میبینی چه بلایی سرم آوردی؟
من - به من چه!
ملیسا - میرفتم باغ وحش میدادم بهتر بود!
من - الانم دیر نشده ها؟ زیر فیل بخوابی قدر آفیت میدونی!
ملیسا - دهنتو ببند جای عذر خواهی کردنته دیگه.
من - روزگار غریبیست نازنین!
ملیسا - حالا چطوری راه برم؟ باور کن نمیتونم درست راه برم بعدم مطمئنم با نشستنمم مشکل دارم!
من - خب راه نرو از جاتم تکون نخور که باز نتونی بشینی! سعی کن امروز فقط یه جا بشینی!
ملیسا - چی بهت بگم؟ بیشعوری دیگه!
من - تازه دعا کن فقط همین باشه! اگه اصل کاری رو ببینی خودکشی میکنی چون یه بچه 4 سالم میفهمه دیشب یه بلایی سرت اومده!!
ملیسا با تعجب گفت چیکار کردی؟
من - برو جلو آینه خودت ببین!
با عجله میخواست از جاش پاشه که تا نیم خیز شد دوباره یه آی گفت و پهن شد روی تخت و منم بلند زدم زیر خنده!
ملیسا - کوفت، پاشو دستمو بگیر نمیتونم از جام تکون بخورم.
یه نفس عمیق کشیدم گفتم گاییدی منو سوسول!
از جام پاشدم و دستم اونم گرفتم و بالاخره به هر سختی بود تونست از جاش پاشه! چون وسط پاهاش به شدت درد میکرد لنگان لنگان میرفت سمت آینه منم هرهر میخندیدم که یهو با جیغ ملیسا همه جا ساکت شد!
چند لحظه بعد دستشو آروم گذاشت روی کبودی گردنش گفت این دیگه چیه؟
من - نمیدونم! خودش شده دیگه.
ملیسا با عجله برگشت سمتم گفت این دایره کبود به این گندگی که از 100 متری معلومه خودش شده؟
با خنده گفتم حتما شده دیگه!
با عصبانیت میخواست بیاد سمتم که یهو یه آخ بلند گفت و دستش رو گذاشت وسط پاهاش و همونجا ایستاد!
من - ترجیحا امروز رو کامل استراحت کن!
ملیسا - ساکت باش! این کبودی تا 1 هفته دیگه هم نمیره، آیدا و آنیتا هیچی، امشب برگردیم تهران آبروم جلوی همه میره. بقول خودت یه بچه 4 ساله ام میفهمه این رد چیه! اصلا چیکارش کردی اینجوری شد وحشی؟
من - وقتی با تموم قدرت از جلو میکردم جنابعالی با همه وجودت جیغ میزدی و چنگ زده بودی توی موهام و داشتی موهام رو از ته میکندی منم کم مونده بود از درد دادم در بیاد، واسه همین مجبور شدم گردنت رو بکشم توی دهنم که صدام در نیاد!
ملیسا - مگه مریضی؟ نمیتونستی مثل آدم بکنی؟
من - نه!
ملیسا - درد! حالا چه غلطی بکنم با این دسته گلهات؟
من - من چه میدونم! خودم از خستگی دارم میمیرم.
ملیسا یکمی سرش رو تکون داد گفت خاک بر سر من که خودمو سپردم دست تو!
من - اینارو ولش، میگم بیا یه کاری کنیم؟
ملیسا - بگو؟
من - بیا بهونه بگیریم خودمونو بزنیم به خواب تا غروب بخوابیم بعدم که خودم یه جور صحنه رو ماست مالی میکنم و شبم که راهی میشیم. تا فردا دردت میخوابه مشکل راه رفتنت حل میشه، کبودی هم یه کس شعر سرهم کن دیگه!
ملیسا یکمی فکر کرد گفت مطمئنی میتونی جمع و جور کنی قضیه رو؟
من - ای بابا هنوز منو نشناختی؟
ملیسا با اکراه گفت من میدونم تو چه جونوری هستی! هر کاری میخوایی بکن ولی اگه تابلو بشه میکشمت!
دراز کشیدم روی تخت گفتم پس بگیر بخواب.
ملیسا هم اومد کنارم دراز کشید و بعد از یکمی غرغر بخاطر بلاهایی که سرش آورده بودم هر دومون با یه دنیا خستگی چشامون رو بستیم و خوابیدیم.


با تکونهای ملیسا از خواب پریدم و اینبار در کمال تعجب دیدم همه جا تاریکه! سریع از جام پاشدم و فهمیدم از غروب گذشته و هوا تازه تاریک شده.
یه خمیازه کشیدم گفتم چه زود گذشت!
ملیسا هم که بدتر از من خمیازه میکشید گفت خدا رو شکر که دوباره خوابیدیم.
من - آره بابا من که جنازه بودم.
ملیسا با عجله گفت راستی بچه ها کجان؟ یعنی از صبح نیومدن؟
یه خنده ای کردم گفتم نزدیک ظهر آیدا اومده بود دنبالمون، بهش گفتم ملیسا دیشب حالش بد شده بود تا صبح بیدار بودیم و الانم تازه تونسته بخوابه منم خیلی خسته ام میخوام بخوابم! اونم کلی شاکی شد که چرا به ما نگفتی و از این حرفا که منم پیچوندمش رفت!
ملیسا یکمی با تعجب بهم خیره شد بعد گفت واقعا توی همونی که خودت میدونی تکی!
با خنده گفتم Sure!
ملیسا یکمی سرش رو تکون داد و پیش خودش غرغر کرد (احتمالا داشت به من فحش میداد!) بعد دستش رو به بالا تخت تکیه داد و همینطور که یه دستش وسط پاش بود آروم و لنگان پاشد رفت سمت در اتاق!
با عجله گفتم واسا کجا؟
ملیسا - چته بابا ترسیدم؟ میرم دست صورتم رو بشورم خیلی ام گرسنمه. اجازه هست که؟
یکمی نگاش کردم گفتم همینطوری بری تابلو؟
ملیسا - میگی چیکار کنم؟
من - مگه قرار نشد من ماست مالیش کنم؟ پس گوش کن چی میگم!
ملیسا - خب بگو؟
من - نخیر اینجوری نمیشه! از صبح تا حالا بداخلاق شدی اصلا حال نمیکنم. تا از دلم در نیاری کمکی نمیکنم!
ملیسا با اکراه گفت میخوایی یه دست دیگه بهت بدم اینبار از کمر فلج شم ها؟
بدون توجه به حرفش رفتم جلوی آینه و شروع کردم به مرتب کردن موهام! اونم هم همونجا واساده بود و با تردید منو نگاه میکرد!
چند لحظه بعد برگشتم سمتش گفتم خب من چیکار کنم؟
ملیسا که میدونست مرغ من همیشه یک پا داره، یکمی من و مون کرد بعد گفت بیا جلو!
رفتم جلوش واسادم گفتم جانم؟
یکمی تو صورتم نگاه کرد بعد محکم لباش رو روی لبام فشار داد و گفت ببخشید عزیزم! از طرفی درد دارم از طرفی هم نگرانم تابلو بشه واسه همین عصبی شدم.
یه چشمک زدم گفتم تا با منی نگران چیزی نباش! الان درستش میکنم…
در اتاق رو باز کردم آروم گفتم پشت در دراز بکش و جیغ بزن!
ملیسا با تعجب گفت چی؟
آروم گفتم هیس! تو اینکارو بکن بقیه اش با من!
ملیسا پشت در اتاق (رو به بیرون) آروم دراز کشید منم رفتم رو سرش بدنش رو جوری تنظیم کردم که انگار اتفاقی خورده زمین و بعد از اینکه توجیه اش کردم برنامه چیه با اشاره دستم چند تا جیغ بلند زد و آروم شروع کرد به ناله کردن! چند لحظه بعد با صدای جیغ ملیسا آیدا و آنیتا دوون دوون اومدن سمت اتاق و با نگرانی به ما خیره شدن!
من نفس نفس زنان رفتم رو سر ملیسا گفتم سالمی؟
ملیسا با سر تایید کرد و آروم گفت فکر کنم زنده ام!
با خنده گفتم تقصیر خودته با من ور میری منم مجبورم دنبالت کنم و بخوری زمین! اصلا حقته!
آیدا - معلوم هست چیکار میکنین؟
با خنده گفتم تقصیر اینه! هی با من ور رفت منم یهو کفرم در اومد دنبالش کردم و میخواست از اتاق بره بیرون که پاش گیر کرد به لبه در و خورد زمین!
ملیسا - حالا میشه دستمو بگیری بلند شم؟ پایین تنم درد عجیبی داره، فکر کنم دیه افتادی ارا جون!
با عجله رفتم جلو دستش رو گرفتم و اونم که خودش قضیه رو گرفته بود با یکمی ناز و عشوه پاشد و لنگان لنگان شروع کرد به راه رفتن!
آنیتا - چرا اینطوری راه میری؟
ملیسا - دستش و گذاشت روی رونش گفت نمیدونم چرا پایین تنم انقدر درد داره!
من - ای بابا زمین به این بزرگی رو خوردی یه لیوان آبم روش انتظار داری بدن کوفته نشه؟
ملیسا زیر چشمی بهم نگاهی کرد و مطمئنا تو دلش شروع کرد به فحش دادن!
آیدا با تعجب گفت آروم باشین که امروز یه چیزتون میشه! اون از مریضی دیشب و اینم از دومیش سومیش هم خدا بخیر کنه!
با سر تایید کردم گفتم راست میگی ها! بریم زودتر وسیله ها رو جمع کنیم بزنیم بریم تا یه چیزمون نشده!
آیدا با سر تایید کرد گفت حالا برین یه چیزی بخورین تا یکی دو ساعت دیگه حرکت میکنیم.
من - جاتون خالی دیشب عروس خانم حالش بد شده بود بیا و ببین! دیگه صبح یکمی بهتر شد و مثل جناز افتادیم خوابیدیم.
آنیتا اومد سمتم یه دونه محکم بوسم کرد و گفت خسته نباشی! بریم تو آشپزخونه یه چیزی بخور.
من - فعلا برم دست و صورت بشورم.
همینطور که میرفتم سمت دست شویی زیر چشمی به ملیسا نگاه کردم و اونم با یه پوزخند جوابمو داد!
تا دست و صورت شستیم و رفتیم یه چیزی خوردیم و در کنارشم واسه آیدا و آنیتا ماجرای مریضی دیشب ملیسا و زمین خوردن امروزش رو تعریف کردم تقریبا 1 ساعتی طول کشید! همچین طبیعی فیلم بازی میکردم و دروغ سر هم میکردم که خودمم باورم شده بود دیشب تا امروز همچین اتفاقاتی افتاده! خلاصه بعد از رفع ابهامات و این حرفا پاشدم شماره ساناز رو گرفتم و گفتم تا 1 ساعت دیگه داریم میریم اونم گفت تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم. بعدم با بچه ها رفتیم وسایلمون رو جمع کردیم و اونجا هم تا جمع و جور کردیم و آماده شدیم برای رفتن ساناز هم از راه رسید ولی تو حیاط موند و داخل نیومد! ما هم سریع آماده شدیم در و پیکر و قفل کردیم و رفتیم توی حیاط که وسیله ها رو جا به جا کنیم، از اونجایی هم که مسئولیت خطیر کلفتی بچه ها در این 2 هفته روی دوش من بود، بنده وسایل رو جا به جا میکردم و بچه ها هم با ساناز یه گوشه میگفتن و میخندیدن! چند دقیقه بعد رفتم سمتشون گفتم حله! اونام چند دقیقه دیگه خوش و بش کردن و اومدن سمت ماشینها.
ساناز با همه رو بوسی کرد بعد گفت ما که تا 2.3 روز دیگه شمال میمونیم ولی برگشتیم تهران حتما خبرتونو میگیرم.
ملیسا - منم اگه تهران بودم حتما یه سری بهت میزنم.
ساناز یه نگاه معنی دار بهم کرد گفت تو هم مواظب خودت باش! حتما سر فرصت بهت زنگ میزنم خبرتو میگیرم، البته اگه نپیچونی!
با خنده گفتم نه بابا این حرفا چیه، تو هم مواظب خودت باش. موفق باشی.
چند لحظه بعد ساناز ازمون خداحافظی کرد و رفت، منم داشتم میرفتم در حیاط رو باز کنم که یهو دیدم آنیتا پشتم واساده!
آنیتا - تو که از ساناز خداحافظی کرده بودی؟
همینطور که در رو باز میکردم گفتم اینجوری نگام نکن، اون فرق داشت. اولی انفرادی بود این جمعیتی بود!
آنیتا - پس توی تخت خواب خداحافظی کرده بودین؟
خیلی جدی لبم رو گاز گرفتم گفتم این حرفا چیه. ساناز رفیق قدیمیمه زشته.
آنیتا با اکراه نگاهی بهم کرد گفت خر خودتی! بعد با عجله برگشت پیش بچه ها!
به آسمون نگاهی کردم، یه شب خنک، با اینکه شب بود ولی معلوم بود بدجوری دلش گرفته و ابرا حسابی دارن خودشونو آماده میکنن برای باریدن. یه آهی کشیدم و سوار ماشین شدم. توی جاده هم با اینکه شب بود ولی مثل همیشه پام روی گاز بود و بدون توجه به غرغر کردنهای ملیسا و اس ام اس های شاکی آیدا و آنیتا که مجبور بودن پا به پای من پشتم بیان با سرعت زیاد میرفتیم سمت تهران.


صبح فردای اون روز با ملیسا رفتیم دفتر هواپیمایی و بلیط برگشتمون رو اوکی کردیم (بلیط هردومون Fly Emirates بود) و قرار شد برای صبح فرداش برگردیم دبی. اینجور که فهمیدم خانوادش بلیطشون رو برای پس فرداش (یک روز بعد از ما) اوکی کرده بودن و ملیسا هم به بهونه اینکه کار مهم دارم و این حرفا بلیطش رو یک روز زودتر (با من) اوکی کرده بود. اونروزم ملیسا مشغول دروغ بافتن بخاطر کبودی تابلوی زیر گردنش بود منم تا شب درگیر سر زدن به این و اون (اومده بودم ایران هیچ کس رو ندیده بودم!) و بهشت زهرا بودم خلاصه نفهمیدم کی آخر شب شد و تازه کلی هم وقت کم آوردم! بلیطمون برای ساعت 5 صبح بود و بعد از یه استراحت چند ساعته مثل همیشه کیف لپ تاپ ام رو گرفتم و بعد از خداحافظی از خانوادم رفتم سمت فرودگاه! توی سالن فرودگاه منتظر ملیسا نشسته بودم که در کمال تعجب دیدم آیدا و آنیتا هم دارن باهاش میان!
چند لحظه بعد رسیدن کنارم و ملیسا گفت آیدا و آنیتا هم اومدن واسه تشکر و خداحافظی!
یه نگاهی بهشون کردم گفتم ساعت 4 صبح شما ها خواب ندارین؟
آیدا - دیگه وقتی مهمون مخصوص داری این حرفا معنی نمیده!
با خنده گفتم این حرفا چیه بابا!
آنیتا اومد جلو باهام رو بوسی کرد و آروم زیر گوشم گفت انقدر شیطونی نکن، خیلی دلم برات تنگ میشه.
لبخندی زدم و گفتم منم همینطور. مواظب خودت باش، امیدوارم یه روز دوباره ببینمت و بازم دور هم جمع بشیم.
آیدا هم باهام رو بوسی کرد و گفت خیلی خوش گذشت، واقعا یکی از بهترین عید های عمرم بود. خیلی مواظب خودتون باشین بعدم قول بدین دوباره بیایین و از این مسافرت ها داشته باشیم.
منم یه چشمکی زدم و گفتم اینبار نوبت شماهاست!
چند دقیقه ای باهاشون شوخی کردم و از اونجایی که مثل همیشه داشت دیر میشد و منم کمبود وقت داشتم خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و بعد از یه خداحافظی مفصل با ملیسا رفتیم سمت گیت. موقع پرواز با هماهنگی خدمه صندلیم رو با یکی دیگه عوض کردم و نشستم کنار ملیسا که خیالش راحت بشه! از موقعی هم که هواپیما بلند شد تا همون موقع که خلبان اعلام کرد کمربند ببندید چند دقیقه دیگه فرود میاییم ملیسا مدام حرف میزد و میرفت رو مخ من! منم یا بهش گیر میدادم یا از سر ناچاری سرم رو تکون میدادم که مثلا شنیدم! خلاصه بعد از کلی خواهش و تمنا رضایت داد چند دقیقه سکوت کنه (دختر پر حرفیه!) و بزاره من یه نفسی بکشم…
چند دقیقه بعد آروم دست ملیسا رو گرفتم گفتم خوش گذشت؟
ملیسا دستم رو محکم فشار داد گفت بهترین مسافرت زندگیم بود. یه بار بهت گفتم بهترین لحظه های زندگیم…
دستم رو گذاشم لباش و گفتم هیس!
ملیسا با ناراحتی سرش رو تکیه داد عقب و چیزی نگفت.
یکم بعد هواپیما به آرومی توی فرودگاه فرود اومد و تا کارای ورودمون رو انجام دادیم نیم ساعتی طول کشید. توی سالن فرودگاه کیف لپ تاپ دستم بود و مثل همیشه با اخمای کشیده قدم بر میداشتم سمت در خروجی که ملیسا از پشت صدام کرد و منم برگشتم سمتش.
ملیسا - چرا اینوری میری؟ مگه نمیایی پارکینگ؟
من - نه ماشین نیاوردم.
ملیسا - من ماشین آوردم توی پارکینگه، میرسونمت.
من - نه مرسی خودم میرم.
ملیسا دستم رو گرفت و گفت باز دیوونه بازیات شروع شد؟ چه فرقی داره؟
یکمی مکث کردم بعد گفتم باشه بریم ولی اصلا دلم نمیخواد چیزایی که تو سرته رو به زبون بیاری باشه؟
ملیسا با خنده گفت من از دست تو باید چیکار کنم؟ فکر آدمم میخونی؟!
با هم دیگه راه افتادیم سمت پارکینگ سوار ماشین ملیسا شدیم و حرکت کردیم. تو راه ملیسا هی نگاههای معنی دار بهم مینداخت و چیزی نمیگفت. خوب میدونستم چی تو سرش میگذره ولی انگار جرات نمیکرد چیزی بگه! چند باری همین کارو تکرار کرد و دیگه کم کم داشتیم به خونه نزدیک میشدیم که گفتم چیزی شده؟
ملیسا سرش رو تکون داد و گفت نه!
منم بدون اینکه چیزی بگم سرم رو چرخوندم به بیرون خیره شدم و انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم جلوی خونه!
یه نگاهی به ملیسا کردم و گفتم بعدا میبینمت. فعلا بای.
میخواستم پیاده شم که با صدای ملیسا برگشتم سمتش. یکمی توی صورتم نگاه کرد بعد آروم گفت میخواستم باهات صحبت کنم.
من - باشه برای بعد.
ملیسا دستم رو گرفت گفت نه صبر کن، همین الان.
من - ببین روزی که اومدی خونمون یادته؟ حرف از مسافرت و این حرفا زدی و بهت یه چیزی رو تاکید کردم.
ملیسا - میدونم، همه حرفات یادمه. میدونم دارم میزنم زیر قولم ولی…
من - ولی چی؟ قرار نبود اما و اگر بیاری تو کار!
یهو زد زیر گریه و گفت چرا یکم احساس نداری؟ چرا نمیخوایی یک لحظه درکم کنی؟
من - وای خدا! یعنی میخوایی بگم غلط کردم گول حرفاتو خوردم؟
ملیسا - نه فقط بهم بگو چرا؟
بلند گفتم چون من و تو یه دنیا فرق داریم، چون فاصله دنیای من و تو اندازه یه دنیاست، چون من و تو نمیتونیم با هم بسازیم، چون هزار تا اختلاف داریم چون…
ملیسا با گریه حرفم رو قطع کرد و گفت بسه دیگه خسته شدم از این حرفای تکراری.
من - پس تو هم تمومش کن.
همینطور که گریه میکرد سرشو گذاشت روی فرمون و گفت خداحافظ.
در ماشین رو باز کردم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم خداحافظ.
یه نفس عمیق کشیدم و خسته و درمونده تر از همیشه کشون کشون میرفتم سمت ورودی برج، چند لحظه بعد جلوی ورودی یه نگاهی به پشتم انداختم و دیدم ملیسا هینطور که گریه میکنه یه سیگار روشن کرد و با سرعت از اونجا دور شد. چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم یه استراحت 2 هفته ای، یه مسافرت اتفاقی، یه خاطره قشنگ، و بعد همه چیز نقطه سر خط. به جهنم خوش اومدی…

پایان - یه خاطره دیگه از دفتر خاطرات من (ارا)

فرستنده: ؟


👍 4
👎 1
66305 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

326934
2012-07-24 10:27:57 +0430 +0430
NA

کی حوصله داره اینو بخونه
رمان نوشتی عمو
بقیه اش رو هم واگذار میکنم به بچه ها چون حوصله ندارم

0 ❤️

326935
2012-07-24 10:33:03 +0430 +0430
NA

راستی بچه ها هر کی طرفدار جان سیناست ساعت نه تا ده امشب بشینه پشت تی وی و بزنه شبکه ی ایران اف ام تی وی یا همون آی اف ام تی وی که واقعا بهترین مسابقه ی سال رو میتونه ببینه البته بعد از مسابقه ی سی ام و دنیل

0 ❤️

326936
2012-07-24 11:16:27 +0430 +0430
NA

خیلی طولانیه
من نخوندم

0 ❤️

326937
2012-07-24 13:36:04 +0430 +0430
NA

وصیت نامه نوشتی؟

0 ❤️

326938
2012-07-24 14:06:51 +0430 +0430
NA

داستانای نوشته ارا رو هزار بار خوندم ول بازم خوووووووووووووووبه…

0 ❤️

326939
2012-07-24 14:12:11 +0430 +0430

چرا انقدر طولانی؟واقعا لازم بود اینهمه به جزئیات ریز توجه بشه و اینهمه مکالمات بیهوده و الکی نوشته بشه؟شما که مثلا داستان نویس هستی دیگه باید سلیقه بچه ها دستت اومده باشه خیلی کشش داده بودی اینجا جای رمان نویسی نیست اونم با این ریتم خسته کننده
متاسفم نمیتونم بهت نمره بدم چون به حدی کسل کننده بود که نشد کامل بخونم
موفق باشید

0 ❤️

326940
2012-07-24 15:02:02 +0430 +0430
NA

عزیزان این داستانای ارا ست هر کی نخونه ضرر کرده شاید زیاد باشه ولی فوق العاده زیباست
حتماااااااااا بخونید .
واقعا داستان قشنگیه ادم صد بارم بخونه باز هم زیباست

1 ❤️

326941
2012-07-24 17:27:36 +0430 +0430
NA

اين داستان معروف ترين داستان نويس سكسي آراست.
با آويزون شدن سايت آويزون اين نويسنده هم آويزون شده و الان تو زندانه.
من تمام داستاناشو خوندم و به شماهم پيشنهاد مي كنم بخونين.
بزرگترين اشتباه رو ميكنين اگه نخونيش.

1 ❤️

326942
2012-07-24 20:03:54 +0430 +0430
NA

ki ino ferestade??jaryane in payamae khosoosi ke be esme ara miad chie??? in dastan aalliie vali alan inja chika mikone???

0 ❤️

326943
2012-07-25 00:01:05 +0430 +0430
NA

in dastanaro ke mikhoonam vaghean az pesara motenafer misham hamashoon khaenan :(

0 ❤️

326944
2012-07-25 01:30:15 +0430 +0430

اگه واقعا همون ارای معروف باشی فکر کنم عقده ی تمام ننوشتن هاتو یه دفعه خالی کردی؟ من همیشه طرفدار نوشته های خوب و داستان وار بودم ولی باید اعتراف کنم وقتی تعداد صفحات داستانت رو دیدم کرک و پرم ریخت. مطمئنا این سایت با سایتهای دیگه فرق میکنه و مخاطبانش طرفدار داستانهایی هستن که ضمن کوتاه بودن یک داستان کامل و البته سکسی باشه. میشه داستانهایی که کفتار پیر و پریچهر مینویسن رو به عنوان نمونه ای از این داستانها معرفی کرد. شما که قلم خوبی دارید و همینطور به خوبی با داستان نویسی اشنا هستید، میتونین در همین راستا مطالبتون رو بنویسین. متاسفانه این داستان نتونست انتظارات مخاطبان سایت رو براورده کنه چون فوق العاده طولانی و همینطور حاشیه ای بود…

0 ❤️

326945
2012-07-25 03:26:28 +0430 +0430
NA

khayehaye.rostamجناب
همون طور كه در كامنت قبليم گفتم بعد از منحل شدن سايت آويزون اين نويسنده دستگير شده و در زندان هستن.
جنابSilver_fuck
اين نويسنده داستان هاشو به صورت سري مجموعه قرار داده و اگه شما تمام داستان هاشو خونده باشين متوجه اين موضوع مي شين.
ولي كاربري كه اين داستان رو فرستاده همه رو يك جا براي دوستان فرستاده كه باعث ناراحتي كاربران شده

0 ❤️

326946
2012-07-25 04:05:24 +0430 +0430
NA

اينم لينكي كه تمام داستان هاي آرا رو داره
http://etdreza.blogspot.com/2012/04/blog-post_1248.html

0 ❤️

326947
2012-07-25 07:45:51 +0430 +0430
NA

داداش من زندانه!
فك كنم با سعيد ملك بور اعدام بشه

0 ❤️

326948
2012-07-25 11:48:37 +0430 +0430

اگر اینی که میگید درست باشه و این جناب ارا زندان باشه پس یعنی از زندان پیام خصوصی فرستاده و داستان جدیدش رو تبلیغ کرده؟متن پیام رو میذارم تا شبهه ای نباشه
میان: sepideh58 و araa_hess
araa_hess
مرداد 91 - 12:00
سلام دوستان ارا هستم. چند وقتی هست که داستان های من دیگه تو هیچ سایتی آپ دیت نمیشه. در حال حاضر تو قطر مشغول به کارام هستم. به همه ی طرفدارام؛ اونایی که از داستان هایی که قبلا نوشتم خوششون اومده قول میدم که تا چند وقت دیگه آخرین و قشنگ ترین داستان از مجموعه داستان های ارا رو تو این سایت میذارم.
دیگه از نوشتن خسته شدم. منتظر داستان “آخر زندگی…” باشید.
پایان

0 ❤️

326949
2012-07-25 14:34:02 +0430 +0430
NA

sepideh58
نويسنده اين داستان3سالي هست كه زندانه و اين كسي كه به شما اين پيامو داده يه آدم الافه و بيكاره.
شما جدي نگيرين

0 ❤️

326950
2012-07-25 15:19:34 +0430 +0430

میشه بگی چجوری با این اطمینان حرف میزنی؟

0 ❤️

326951
2012-07-25 16:47:56 +0430 +0430

خيلی جالب و عالی بود؛وادار ميشی هي ادامه بدی؛

0 ❤️

326952
2012-07-25 17:47:06 +0430 +0430
NA

اه اعصابم خورد شد چشمام از کاسه زد بیرون چه وضعه داستان نوشتن اخه علامت سوال من که تا اخر نخوندمش اما تا اونجایی که خوندم سه چیز بیشتر نداشت تو لب پنجره سیگار کشیدی خواب بودی مبایلت زنگ زد ملیساهم یه ادم بدبخت اویزونه دختر عمه هاشم کرم دارن من زندگی خودمو و جدوابادمو بخوام با روزها و ثانیش بنویسم اندازه یک چهارم داستان تو نمیشه

0 ❤️

326953
2012-07-25 18:09:42 +0430 +0430
NA

همشوخوندم چيزي نيست جزتوهمات يه رواني؛انشاا…بزودی اين مفسدفي الارض اعدام بشه؛الهي امين

0 ❤️

326954
2012-07-25 19:15:10 +0430 +0430
NA

از ساعت 2:30 شروع به خوندن کردم
الان ساعت 3:50 و این داستان تموم شده
i <3 you araaaa

0 ❤️

326955
2012-07-25 21:02:16 +0430 +0430
NA

امیدوارم خبر زندان دروغ باشه! اگر هم دروغ نیست کاش به علت نویسندگی نباشه ! ولی تو این مملکت به قول خود داستان هر کاری به هر کسی ربط داره اینجا ایرانه
به هر حال برای نویسنده آرزوی بهترین ها رو دارم.

0 ❤️

326956
2012-07-25 22:16:31 +0430 +0430
NA

arajon in avalin seri az dastanat bod k maN khondam dast be ghalamet alie ama tanha bardashti k mishe az shkhsiatet kard ine k 2ganasto be adam zedehal mizane man age ja adama atrafet bodam hichvaght davom nemiavordam!!va3 dastan mc ghalameto dost daram va inghad k migan ara marof man aslan chizi nemidonam azat ye link az baghi dastanat bede!!tnx

0 ❤️

326957
2012-07-26 11:02:03 +0430 +0430
NA

:bigsmile: bebin bikar nistam beshinam nazare baghie bekhonam va harjor k rahtam minevisam!!u moshkeli dari???ey vay pas u ham falaje maghzi hasti k tonesti bekhoni va j man bedi???man montazer nabodam u j bedi

0 ❤️

326958
2012-07-26 11:07:37 +0430 +0430
NA

Sepide 58.to looti dastanash kheili tarafdar dare.hame ham az on harf mizanan.tebgh akharin akhbari ke azash to onja hast inke ba modiran avizon to zendan.age to google ham search konin darbare modiran avizon esme kamelesh ba laghabesh ro be shoma mide.man bar in asle javab shoma ro dadam.va dar akhar begam ke in dastan ta jaie ke man shenidam takhaioli hastesh.

0 ❤️

326959
2012-07-26 13:06:33 +0430 +0430
NA

WoOoOoOoOoow!

0 ❤️

326960
2012-07-27 08:07:28 +0430 +0430
NA

خیلی خوب و جالب بود اما حوصله تخمی میخواد تا اینو بخونی!
دمت گرم.

1 ❤️

326961
2012-07-27 09:42:43 +0430 +0430
NA

فیلم نامه بود نه داستان بابا خیلی بی کاری…

0 ❤️

326962
2012-10-11 04:31:23 +0330 +0330
NA

تو گه خوردی که همه این مکالمه ها را یادت مونده.

0 ❤️

326963
2013-02-17 19:09:17 +0330 +0330
NA

راستش رو بخواین منم دو دل شدم که ایا این همون ارا معروفه یا یکی از طرفداراش که حالا داره داستاناش رو دنبال می کنه چون طنز در مکالمات داستان نسبت به داستانای قبلی ارا افت کرده، طرز روایت داستان عوض شده، تکیه کلام ها تغییر کرده که البته می توان به خاطر چند سال دوری از نویسندگی توجیح کرد ولی از همه مهم تر تنها داستانی از ارا است که یک رابطه احساسی قوی و ناراحت کننده را در بر ندارد و باعث کم شدن کیفیت داستان نسبت به داستان های قدیمی ارا شده و چون قلمش با ارا در داستان های دیگرش فرق میکنه باعث تردید شده که ایا نویسنده همان ارای معروف است؟
به هر حال من از نوشته شدن این داستان بسیار خوشحال شدم و منتظر ادامه آن هستم.

0 ❤️