روی تختم دراز کشیده بودم، موبایلم روی سینم بود باهاش بازی میکردم و به برنامه هام فکر میکردم و اینکه میخوام چیکار کنم. نزدیک عید بود و مثل همیشه همه جا شلوغ و پر رفت و آمد! خیلی از ایرانی هایی که دبی زندگی میکنن برنامه هاشون رو هماهنگ میکنن که برن ایران و در مقابل خیلی ها برای مسافرت از ایران میان به سمت دبی برای کنسرتها و تفریح! تو حال و هوای خودم بودم که صدای آهنگ مورد علاقه ملیسا توی اتاقم پیچید! با تعجب به دورو برم نگاهی انداختم و با تعجب بیشتر دیدم موبایلم داره زنگ میزنه و عکس ملیسا روی صفحه افتاده!! آروم گفتم این کی موبایل منو دست کاری کرد خودم نفهمیدم؟! سرم رو تکون دادم و تلفن رو جواب دادم.
سلام
نزدیک غروب از باشگاه اومدم بیرون دیدم ملیسا ماشینش رو کنار ماشینم پارک کرده و منتظره منه. در ماشینم رو باز کردم کیفم رو گذاشتم داخل و برگشتم برم سمتش که دیدم خودش پشت سرم واساده و با بغض بهم خیره شده!
با تعجب گفتم ملیسا خودتی؟ این چه قیافه ای واسه خودت درست کردی؟
ملیسا - ببخشید، خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که حد اقل وقتی میام پیشت آروم باشم ولی نشد.
سرم رو تکون دادم گفتم واقعا که دیوونه ای! من یادم نمیاد تاحالا بدون آرایش از خونه اومده باشی بیرون، حالا آرایش که هیچ با 2 تا چشم قرمز مثل خون واسادی جلوم!
ملیسا دستم رو گرفت گفت حتما ارزشش رو داشته که اینکارو کردم.
چنگی زدم توی مو هام گفتم از اینکه هزاران بار یه مشت حرفای مسخره و تکراری رو بهم تحویل دادیم خسته نشدی؟
ملیسا سرش رو تکون داد گفت نه، بیشتر از همه دنیا واسم ارزش داری. سعی کن اینو بفهمی.
با سر تایید کردم گفتم خب بگذریم. چیزی میخواستی بهم بگی؟
ملیسا یکمی بهم خیره شد بعد یهو زد زیر گریه گفت اومدم ازش خواهش کنم اولا ازم انتظار نداشته باش باهات قطع رابطه کنم دوما هروقت باهاش تموم کردی حتما بهم بگو.
مکثی کردم بعد گفتم ببین تو داری اشتباه میکنی. بهتره منو تو رابطه مون رو قطع کنیم کاری که باید مدتها پیش میکردیم. در ضمن شاید دوست دختر من دوست نداشته باشه من با تو رابطه داشته باشم؟
با شنیدن این حرف یهو هق هق گریه هاش دو برار شد و احساس کردم الانه که بیافته از حال بره! تو دلم گفتم ای لعنت به تو پسر ببین با دختر مردم چه کار میکنی؟ احمق این اگه یه بلایی سر خودش بیاره جواب وجدانتو چی میدی؟ چه حرف مسخره ای تو اگه وجدان داشتی که الان اینجا نبودی! به خدا کلی پسر آس و دهن پر کن میشناسم که خودشونو کشتن با این دختر دوست بشن اون حتی محل سگ به هیچ کس نذاشت، هنوزم یه ملت دنبالشن و اون محل نمیذاره اونوقت تو اینجوری داری خوردش میکنی!.. همینطور که با خودم صحبت میکردم احساس کردم حالش خیلی بدتر شده واسه همین سریع با نگرانی کشیدمش توی بغلم و به کلنجار با خودم ادامه دادم!
نمیدونم چند دقیقه گذشت ولی وقتی به خودم اومدم دیدم ملیسا بیحال سرش روی شونمه و دیگه ازش صدایی در نمیاد.
یه نفس عمیق کشیدم گفتم تموم شد؟
چند لحظه بعد ملیسا خیلی آروم گفت اگه جونشو داشتم بازم ادامه میدادم.
بلند گفتم اینکارا یعنی چی؟ تو دیوونه ای میفهمی؟ تو عاشق نیستی فقط احمقی.
ملیسا - هرطوری دوست داری فکر کن. مهم اینه که همیشه بهت ثابت کردم عاشقت هستم و میمونم.
مکثی کردم بعد گفتم آره راست میگی. تو بودی که همیشه برنده شدی و منو شرمنده کردی. ولی باور کن اگه هرچیزی هست فقط بخاطر خودته.
ملیسا - بس کن ارا از حرفای تکراری خسته شدم. فقط خواهش من یادت نره.
من - میدونم خیلی ناراحت میشی ولی بزار یه چیزو بهت بگم.
ملیسا - نه ارا هیچی نگو چون بیشتر از این طاقت ندارم. ازت خواهش میکنم.
من - ببین… ببین منو ببخش چون همش دروغ بود.
ملیسا با تعجب گفت چی دروغ بود؟
من - جریان دوست دختر و بقیه حرفا!
ملیسا با خوشحالی گفت ارا جدی میگی؟ باورم نمیشه!
چنگی زدم توی موهام گفتم آره و بازم ببخشید. فکر نمیکردم انقدر برات ناراحت کننده باشه. باور کن اگه چیزی میگم بخاطر خودته. تو داری اشتباه میکنی چون من آینده تو نیستم.
ملیسا - اصلا کشش بحث های قدیمی رو ندارم. میخوام برم خونه. با اینکه کارت خیلی زشت بود ولی چون قشنگی آخرش بهتر از زشتیش بود ندیده میگیرم.
من - هرچی بگی حق داری! یادت باشه همیشه برای من یه دوست عزیز و بودی و هستی. البته خیلی بیشتر از یه دوست معمولی. امیدوارم هرجا هستی خوشبخت بشی.
ملیسا - من دیگه میرم. توی این چند روز اندازه تموم عمرم گریه کردم.
من - برو مواظب خودش باش. انقدر هم زندگی رو سخت نگیر که سخت تر میشه.
ملیسا - تو هم همینطور. ببخشید اگه ناراحتت کردم. بای.
من - بای.
اون رفت سمت ماشینش منم در ماشین رو باز کردم بشینم داخل که یهو یادم از پرواز فردا اومد. با عجله برگشتم سمتش گفتم راستی؟
ملیسا هم در ماشینش رو باز کرده بود و برگشت سمتم گفت جانم؟
لبخندی زدم گفتم فردا صبح پروز دارم سمت ایران. اگه چیزی لازم داشتی یا کاری باهام داشتی به همون شماره موبایل ایرانیم تماس بگیر حتما برات انجام میدم.
ملیسا - تو که گفتی نمیرم؟
من - نمیدونم یهو زد به سرم!
ملیسا - باشه، امیدوارم خوش بگذره.
من - مرسی تو هم همینطور.
از ملیسا خداحافظی کردم و با سرعت حرکت کردم سمت خونه. چند تا کار عقب افتاده داشتم که باید قبل از رفتنم حتما انجام میدادم
آخر زمستون بود و هوای ایران مثل همیشه سرد و یخی! توی راهرو های فرودگاه قدم برمیداشتم ولی تمام حواسم به خاطره هام بود. انگار تموم خاطراتم زنده شده بودن و من جای راهروهای فرودگاه توی جاده های خاطراتم قدم برمیداشتم. حالا که اومده بودم ایران دلم میخواست برم یه گوشه دور از همه آدما توی تنهایی خودم غرق بشم و انقدر فکر کنم تا بتونم بعضی مسائل رو برای خودم تعریف کنم!
چند روزی از ورودم به ایران میگذشت و شرایط روحیم بهتر از قبل شده بود ولی بازم برام کم بود و اصلا تحمل هرج و مرج و شلوغی رو نداشتم. چند روز دیگه به عید مونده بود، انگار همه خوشحال و خندون بودن جز من! حالم از هرچی مراسم بود بهم میخورد! واسه من فقط یه چیز معنی میداد، اونم چیزی نبود جز تنهایی مطلق.
با صدای بلند انفجار از خواب پریدم و رفتم سمت پنجره اتاقم. یه نگاهی به بیرون انداختم دیدم از همه جا دود بلند میشه و انگار صدای انفجار توی تموم شهر داره پخش میشه. تازه یادم افتاد امروز چهارشنبه سوری بود! صدای هرج و مرج و شلوغی جوری همه جا رو پر کرده بود که یکی نمیدونست فکر میکرد جنگ شده! بابا این دیگه چه وضعشه؟! خواب که از سرم پریده بود، اول استریو اتاقم رو روشن کردم و مثل همیشه صدای یاورم همه جا رو پر کرد بعد رفتم سمت میزم بسته سیگارم رو برداشتم یه سیگار روشن کردم و دوباره اومدم پشت پنجره و به آسمون خیره شدم. یاور آهنگ «وطن» رو میخوند و منم همینطور که به آسمون خیره بودم از سیگارم کامهای عمیق میگرفتم. آخ که چقدر دلم گرفته بود، از خودم از دنیا از آدما و… یهو یاد حرف خودم افتادم که همیشه به خانم دکتر میگفتم ایراد از اینجاست (اشاره میکردم به سرم). اینجاست که خرابه و همه چیز هم خراب میکنه! از حرف خودم خندم گرفته بود ولی به جرات میگم به درستیش شکی نداشتم! سرم رو تکونی دادم و دوباره به آسمون خیره شدم. صدای انفجار، آژیر آتش نشانی، ماشین پلیس، آمبولانس به اضافه صدای مردم همه جا رو پر کرده بود! از کارای این مردم خندم میگرفت، دلشون خوشه دارن تفریح میکنن! نمیدنم، شایدم حق با اونا بود و داشتن یه رسم کهن که براشون ارث مونده بود رو اینجوری احیا میکردن! سیگارم رو خاموش کردم خودم رو انداختم روی تختم و وقتی همه توی اوج لذت بودن شاید من تنها کسی بودم که به هیچ کدوم از این حرفا توجهی نمیکردم و دلم گرفته تر از همیشه بود.
با صدای موبایلم چشام رو باز کردم و فهمیدم دوباره خوابم برده بود. یه نگاهی به بیرون انداختم، نصف شب بود ولی هنوز کم و بیش صدای انفجار به گوشم میخورد! نیشخندی زدم و با خواب آلودی رفتم سمت موبایلم…
الو؟
شب عید بود و مثل همیشه همه جا شلوغ و پر رفت و آمد! طبق هماهنگی که با ملیسا کرده بودیم یعنی اون کرده بود ( !! ) قرار شد چند ساعت قبل از سال تحویل با هم باشیم و بعد بره پیش خونوادش. آخر شب راس همون ساعتی که منتظرش بودم اومد خونه ما و راهنماییش کردم سمت اتاقم.
ملیسا نشست روی تختم گفت اتاق قشنگی داری ولی خیلی بقول خودت چقدر مخوفه!
یه چشمک زدم گفتم اختیار دارین!
یه سیگار روشن کردم رفتم پشت پنجره و مثل همیشه به بیرون خیره شدم. ملیسا هم چند دقیقه ای با دقت اتاقم رو برنداز کرد بعد اومد پشتم واساد و خودش رو از پشت انداخت روم!
ملیسا - چقدر بیحالی؟ انگار نه انگار سال نو رسیده! به جای اینکه ادای این آدمای قاطی رو در بیاری سعی کن تو هم خوشحال باشی و به سال جدید و شروعی دوباره فکر کنی.
من - آهان! مرسی خانم معلم.
ملیسا - بیخیال. حرف زدن با تو هیچ فاییده ای نداره! راستی به نظرت مسافرت کجا بریم؟
من - نمیدونم!
ملیسا - فردا که روز اول عیده و باید خونه باشم میافته روز دوم به بعد. دوست داری بریم شمال؟
من - نمیدونم!
ملیسا همینطوری که از پشت خودشو انداخته بود روم یکم خودش رو به جلو فشار داد گفت تو چی میدونی؟ بی حوصله!
من - نمیدونم!
ملیسا فشار رو بیشتر کرد گفت ارا میزنمت ها؟
با خنده گفتم قربون دستت!
ملیسا با تمام زورش هولم میداد جلو (بین خودش و پنجره بودم) و من هرهر میخندیدم! آخرش که دید به نتیجه نمیرسه محکم زد روی شونم گفت واقعا که! این همه زور زدم هیچ احساسی بهت دست نداد؟ گردن کلفت!
من - نه نداد! ای بابا یه سیگارم نمیتونیم بکشیم!
ملیسا دوباره خودش رو از پشت انداخت روم بعد سیگارم رو از دستم کشید، خودش شروع کرد به کام گرفتن و گفت بسه نوبت منه. بد اخلاق!
با تعجب گفتم سیگار میکشی؟ یادمه همیشه بهم غر میزدی بدم میاد از این کارت!
ملیسا یه کام عمیق از سیگار گرفت گفت از وقتی با تو کات کردم گاهی وقتها که عصبی میشم سیگار میکشم! ببین چه بلایی سرم آوردی؟
من - خیلی خوبه، تازه داری میشی مثل من!
ملیسا - به خودت تیکه بنداز.
تقریبا نیم ساعتی به همون حالت بودیم و با هم صحبت میکردیم. ملیسا همش سعی داشت حرف رو یجوری ببره به گذشته و حرفای قدیمی رو پیش بکشه منم با زرنگی مسیر رو عوض میکردم تا اینکه احساس کردم واقعا خسته شدم و اصلا حوصله پیچوندنش هم ندارم.
من - نمیخوایی از روی من پاشی؟
ملیسا - آهان ببخشید یادم نبود! میگم چقدر راحت واسادم!
از روی من پاشد و منم پنجره رو بستم و برگشتم سمتش گفتم نمیخوایی بری خونه؟ دیر وقت شده چند ساعت دیگه هم سال تحویله.
ملیسا دستش رو انداخت دور گردنم گفت میرم ولی خیلی بدی، کاش میتونستم پیشت بمونم.
من - دلت خوشه ها؟ بودی هم اتفاقی نمیافتاد چون میخوام بخوابم تو هم باید تنهایی جشن سال نو میگرفتی. البته اگه دوست داشتی میتونستی بری پیش مامانم اینا با اونا باشی ولی روی من نباید هیچ حسابی باز میکردی!
ملیسا - لازم نیست به زبون بیاری. هیچ کس مثل من تو رو نمیشناسه!
لبخندی زدم گفتم خب دیگه ما اینیم!
ملیسا یکمی سکوت کرد بعد لباش رو آورد جلو و با ترید توی صورتم خیره موند.
سرم رو یکمی کشیدم عقب گفتم بهتره بری.
ملیسا - مگه قرار نشد این 2 هفته رو با هم باشیم؟
من - بله قرار شد ولی نه اینکه…
ملیسا - پس دیگه هیچی نگو.
یکمی سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. ملیسا لباش رو آورد جلو و محکم رو لبام فشار داد. منم که دیگه کوتاه اومده بودم یکمی همراهیش کردم بعد دستم رو گذاشتم روی نقطه ضعفش (کمرش) و محکم فشارش دادم اونم یهو خودشو انداخت توی بغلم و با دندوناش سر شونم رو فشار میداد! یکم بعد خودمو کشیدم عقب گفتم نمیخوایی بری؟
ملیسا - میخوام ولی نمیتونم!
من - داری شلوغش میکنی ها؟
ملیسا دستش رو کشید توی موهام گفت میدونی چند وقت بود بغلم نکرده بودی؟ وقتی تو بغلتم بهترین لحظه های زندگیمو میگذرونم. انقدر منو اذیت نکن ارا.
من - بهتره بری.
ملیسا - ارا خواهش میکنم؟
من - مگه قول نداده بودی شلوغش نکنی؟
ملیسا سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید.
سرش رو بوس کردم گفتم مواظب خودت باش.
ملیسا سریع لباساش رو تنش کرد کیفش رو برداشت و از اونجا رفت. منم رفتم پشت پنجره یه سیگار روشن کردم و آشفته تر از همیشه به بیرون خیره شدم. فقط چند ساعت دیگه به سال نو مونده بود همه خوشحال و خندون بودن و انتظار یه سال جدید رو میکشیدن ولی من خسته تر از همیشه دراز کشیدم روی تخت که بخوابم
با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و بعد از کلی گشتن با چشم بسته بالاخره زیرم یه چیزی پیدا کردم که فهمیدم همون موبایلمه و با صدای خواب آلود و گرفته جواب دادم…
سلام.
ظهر فرداش جلوی در خونه واساده بودم و منتظر بودم ملیسا بیاد دنبالم که بریم مسافرت! طبق برنامه ریزی که خودش با خودش کرده بود قرار شد با ماشین ملیسا بریم شمال ویلای اونا! چند دقیقه بعد همینطور که با موبایلم ور میرفتم ملیسا با ایکس 3 (X3) مشکی جلوم واساد ولی یه ماکسیما سفید هم پشتش نگه داشت که توش 2 تا تیکه خفن نشسته بودن! با تعجب نگاهی به اونا انداختم بعد به ملیسا نگاه کردم اونم یه چشمک زد و اشاره کرد بشین! رفتم اونور در سمت راننده رو باز کردم گفتم این تیکه ها کین؟
ملیسا یه اخمی کرد گفت دختر عمه هام! هر کاری کردم نتونستم بپیچونمشون مجبور شدم راستشو بهشون بگم اونام گفتن ما هم میاییم!
من - آهان! ماشاالله چه جیگرایی هم هستن!
ملیسا - ساکت باش! اصلا بخاطر همین دوست نداشتم اونام بیان. تو که وضعیتت معلومه اونا هم هردوشون اپنن و پایه ثابت دیگه چی میخواد بشه خدا میدونه!
من - جدی میگی؟ چرا تا حالا آشنا نشده بودیم؟! اجازه بده من برم یه سلامی بکنم.
ملیسا - ارا مسخره بازی رو بزار کنار. اینا تورو نمیشناسن حرکتهای تو رو منظور دار میگیرن.
من - خب بگیرن! منم منظور دارم دیگه؟ نمیبینی چقدر جیگرن؟ دلت میاد من دل اینارو بشکنم و بهشون پا ندم؟
ملیسا - ارا جون ملیسا دست از مسخره بازی بر دار.
من - اصلا بهشون پا که نمیدم هیچ، کیرمم نمیدم بخورن! خوبه؟
ملیسا یهو محکم زد توی دهنم گفت بی ادب! برو سوار شو زودتر بریم یک ساعت وسط خیابون لاس میزنی!
یکمی روی دهنم دست کشیدم وقتی مطمئن شدم خونریزی نداره گفتم واسه چی میزنی؟ شوخی کردم بی جنبه.
ملیسا - غلط کردی شوخی کردی! یکم تربیتم خوب چیزیه.
با خنده گفتم اینجوریه؟ اصلا بهشون پا نمیدم که هیچ، کیرمم نمیدم بخورن که هیچ، تخمم حسابشون نمیکنم!
ملیسا با عصبانیت گفت سوار میشی یا نه؟
من - حالا چرا داد میزنی؟ فکر بچه هات نیستی ها؟ نمیگی شیرت خشک بشه؟! راستی خوب شد ایکس 3 رو آوردی، دلم لک زده بود واسه شاسی بلند! بیا پایین خودم میشینم پشت فرمون.
ملیسا - برو بشین حرف اضافه نزن! فکر میکنی واسه چی گفتم با ماشین من بریم؟ مگه از جونم سیر شدم توی این جاده های تخمی ایران بشینم کنار تو بی اعصاب؟!
من - وای بی ادب! چرا میگی جاده های تخمی؟ یکم تربیتم خوب چیزیه.
ملیسا با خنده گفت تقصیر توئه دیگه، هر موقع با تو رابطم نزدیک میشه همه بهم میگن چقدر صحبت کردنت عوض شده.
من - خیلی خب حالا ولش کن. پاشو برو اونور بشین!
ملیسا - ارا جون ملیسا کوتاه بیا؟ تو بی اعصابی میشینی دنده پرواز میزنی منم ظرفیت این کارای تورو ندارم.
من - برو اونور نگران نباش. اصلا کی میگه من تند میرم؟ من ریلکس ترین آدم دنیام قولم میدم که آروم برم.
ملیسا که دیگه راهی جز کنار رفتن نداشت از ماشین پیاده شد گفت توبه گرگ همیشه مرگه!
همینطور که پشت فرمون میشستم با خنده گفتم نترس نمیذارم به مرگ برسه قرص اعصاب همرام آوردم.
ملیسا رفت پیش دختر عمه هاش یه صحبتی باهاشون کرد بعد اومد سوار شد گفت حرکت کن بریم. یه چشمکی بهش زدم بعد با دست به دختر عمه هاش اشاره کردم برین جلو! اونا هم یکمی با تعجب بهم نگاه کردن بعد با سرعت حرکت کردن و رفتن سمت خروجی شهر. به جاده که رسیدیم ملیسا آهنگ Real Love از Massari رو گذاشت بعد صداش رو زیاد کرد گفت میخوام تا خود شمال همینو گوش کنم اگرم دست بزنی از ماشین پرتت میکنم پایین پیاده برگردی خونتون! با اکراه بهش نگاهی انداختم و چیزی نگفتم و دوباره نگاهم رو به جاده دوختم! آسمون ابری و گرفته بود. یه جوری که انگار هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه و سیل اشکاش بارون بشه و بریزه پایین.
دو ساعتی میشد توی جاده بودیم و ملیسا هنوز همون آهنگ رو گوش میکرد و میرفت تو اعصاب من! یکم بعد گفتم سرم داره درد میگیره، بر دار داریوش بزار. ملیسا چیزی نگفت و به آهنگش گوش میکرد! دوباره گفتم بر دار داریوش بزار تیکتت تموم شد! ملیسا بازم محلی نذاشت و به گوش کردن ادامه داد! یهو شیشه رو دادم پایین بعد سی دی رو در آوردم و پرتش کردم بیرون!
ملیسا با ناباوری گفت چیکارش کردی؟
سرم رو تکون دادم گفتم پرت کردم بیرون! حالا داریوش بزار تا بقیه اش پرت نشده بیرون!
ملیسا یکمی بهم خیره شد، انگار هنوز باورش نمیشد من چقدر بی اعصابم و چیکار کردم! چند لحظه بعد سی دی داریوش رو گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه به جلوش خیره شد. دلم براش سوخت، فکر کنم بیچاره خیلی ترسیده بود! یه نگاهی به جلوتر انداختم دیدم ماکسیمای دختر عمه های ملیسا غیبش زده و اثری ازش نیست! منم که منتظر همچین لحظه ای بودم یهو پام رو گذاشتم روی گاز و سرعت رو چند برابر کردم. ملیسا یه جیغ کوتاه زد گفت دیوونه تو قول دادی آروم بری! خیلی ریکلس بهش نگاهی کردم گفتم خب وقتی اونا اینجوری میتازن من که نمیتونم عقب بمونم نه؟ تقصیر دختر عمه های جیگرته! ملیسا با دلهوره به جلوش نگاه میکرد و منم سرعتم هر لحظه بیشتر میشد و از لای ماشینا با سرعت رد میشدم! با خنده گفتم بهتره تو هم مثل من ریلکس بشینی چون فقط خودتو اذیت میکنی! چند لحظه بعد ملیسا گفت اوناهاش اونجان، آروم تر برو رسیدیم بهشون. همینطور که میخندیدم گفتم این چه حرفیه؟ تازه نوبت اونا شده دنبال ما تا خود شمال بیان و به گرد پامونم نرسن! ملیسا یه نگاه معنی دار بهم کرد و دیگه چیزی نگفت! فقط با وحشت به جلوش خیره بود و اینکه چطوری داشتیم از لا به لای ماشینها با سرعت عبور میکردیم!
نزدیک چالوس که رسیدیم سرعتم رو کم کردم که دختر عمه های ملیسا هم برسن! بیچاره ها از لحظه ای که ازشون زدم جلو بالای 10 بار زنگ زدن تو رو خدا یواشتر و بیچاره تر ملیسا که هر دفعه سنگ رو یخ میشد چون من عین خیالمم نبود و فقط با سرعت میرفتم
بالاخره رسیدیم جلوی ویلای ملیساشون! وقتی ماشین رو توی حیاط پارک کردم و خواستم پیاده بشم بی اختیار نگاهم به چهره رنگ پریده ملیسا افتاد و خندم گرفت!
ملیسا - بچه بودیم میرفتیم شهر بازی میگفتن تونل وحشت نرین خیلی ترسناکه! حالا به این نتیجه رسیدم که تونل وحشت خیلی خنده دار بود.
من - آره هنوز کجاشو دیدی؟! دعا کن فقط به تونل وحشت ختم بشه.
ملیسا - خودم میدونم، هیچ کس مثل من به عمق فاجعه پی نبرده! خوب میدونم چه روانی هستی.
همون موقع در ماکسیما پشت سرمون باز شد و 2 تا دختر خیلی خوشگل و واقعا تیکه اومدن سمتمون. یکی شون یکمی سنش زیادتر میزد ولی اون یکی تقریبا هم سن های خودمون بود. اونی که یکمی سنش بیشتر میزد با لبخند دستش رو آوردم سمتم گفت آیدا هم هستم. خیلی خوشبختم.
منم باهاش دست دادم گفتم منم همینطور. فکر کنم ملیسا قبلا عملیات آشنایی رو انجام داده ولی بازم میگم ارا هستم.
چند لحظه بعد خواهر کوچیکترش که کنارش واساده بود دستش رو دراز کرد سمتم گفت منم آنیتا هستم و خوشبختم از آشناییتون.
با اونم دست دادم گفتم من بیشتر.
همون موقع ملیسا هم اومد سمتمون و یه نگاه معنی دار بهم کرد بعد آروم کنار گوشم گفت در اولین فرصت یه صحبت خصوصب باهات دارم.
با سر تایید کردم و گفتم هرچند میدونم چی میخوایی بگی ولی بازم باشه!
آیدا - شما چقدر قیافتون آشناست!؟
من - نمیدونم، شاید روی پرده سینمای هالیوود منو دیدین!
آیدا با اکراه گفت نخیر فکر میکنم مسابقات فرمول یک بود تلویزیون نشونت میداد!
من که متوجه منظورش شده بودم با خنده گفتم اختیار دارین. شما هم شاید در حد فرمول یک نباشین ولی فکر کنم فرمول دو رتبه خوبی بیارین! در ضمن عامل تحریک کننده من که راه خودمو میرفتم، بعضی ها منو تحریک کردن.
ملیسا زد روی شونم گفت بیخود گناهتو گردن فامیلای ما ننداز. تو همیشه منتظر بهوونه ای حتی اگر نباشه خودت جورش میکنی!
آنیتا که از اون موقع تا حالا داشت با نگاه عمیق منو برنداز میکرد گفت خیلی خوشحالم که توی یه فرصت مناسب با همیم. ملیسا از شما خیلی تعریف کرده بود.
یه نگاه معنی دار بهش کردم گفتم ولی نمیدونم چرا از شما پیش من اصلا چیزی نگفته بود! ولی بهرحال منم فکر میکنم حالا که توی یه موقعیت خیلی مناسب با همیم واقعا عالیه.
ملیسا که کنار من واساده بود از پشت زد توی کمرم و گفت میشه یه لحظه بیایی؟
به آیدا و آنیتا نگاهی کردم بعد با لبخند گفتم ببخشید شما برین داخل من برم ببینم ملیسا چی میگه.
آیدا - خواهش میکنم راحت باش!
سریع ازشون جدا شدم و همینطور که ملیسا به زور دستم رو میکشید با هم رفتیم یه گوشه حیاط!
ملیسا - تو خجالت نمیکشی؟
من - واسه چی؟
ملیسا - داشتیم میومدیم بهم چی گفتی؟
من - خب حالا مگه چی شده؟
ملیسا - هیچی، کور نبودم آنیتا رو چطوری نگاه میکردی!
من- به من چه؟ خودش یجوری نگام میکرد.
ملیسا - یعنی هرکی معنی دار نگات کرد تو هم باید جوابشو بدی؟ اینجوری باشه باید صبح که از خونه میایی بیرون تا شب با اینو و اون لاس بزنی چون همه نگات میکنن.
من - ای بابا چقدر شلوغش میکنی؟ اون تنش میخواره به من چه؟!
ملیسا - من با اون چیکار دارم؟ دختر عممه اختیار خودشم داره. من که نمیتونم یقیه مردم رو بگیرم بگم به دوست پسرم اینجوری نگاه نکنین! اگه عرضه داشته باشم دوست پسرم رو اصلاح میکنم. در ضمن اون که به من قول نداد؟ تو بودی که گفتی باهاشون هیچ کاری ندارم.
من - دوست پسرت کیه؟! من دوستتم.
ملیسا با حرص گفت از این همه حرفی که زدم همین یک کلمه رو برداشت کردی؟!
من - نه بابا خواستم غلط املایی بگیرم!
ملیسا با عصبانیت گفت دوست پسرم، دوستم، شوهرم یا هر خری!! بهرحال تو با من اومدی یا نه؟ تو مهمون شخصی منی نه کس دیگه پس مسئولیتت هم با منه.
من - باشه بابا چرا داد میزنی؟ نکردمش که! بد نگام میکرد منم یه غلطی کردم حواسم نبود بد نگاش کردم!
ملیسا - نه تو رو خدا برو بکنش؟ مشکلت اینه که چیزی به اسم شرم نداری. درسته دوست دخترت نیستم ولی خودت میدونی چقدر عاشقتم و همیشه واست جون میدم. انقدر درک نداری بفهمی حداقل جلوی من اینکارا رو نکنی.
من - اوه خدا! باشه دیگه، بگم غلط کردم خوبه؟ حواسم نبود. مگه نشنیدی میگن ترک عادت موجب مرض است؟! در ضمن تو که یه زمانی دوست دخترم بودی خودت با اخلاقهای من آشنایی! نمیدونم چرا نمیتونم چشم چرونی نکنم؟! یادته همیشه اولین کسی که چپ نگاش میکردم خودت بودی؟!!
ملیسا - میدونم دست خودت نیست. ولی یه چیزو میشه ازت بخوام؟
من - هوم؟
ملیسا - اینا فامیلای منن کاری هم ندارم که خودشون تنشون میخواره یا نه ولی یه ارزشهایی هم هست که باید جلوشون رعایت بشه. خواستن بدن بهتره برن به دوست پسرشون بدن نه به دوست من. این مدت هم که اینجایم اگه هر حرکتی هر چیزی دیدی ندیده بگیر. اگه اونا هم باهات ور رفتن تو محل نده. هر چی دلت میخواد منو دید بزن، لاس بزن، اصلا بکن ولی طرف اونا نرو!
من - هوم؟
ملیسا - هوم و مرض! حرف من واضح بود شوخی هم ندارم.
من - ای بابا یجور صحبت میکنه انگار با چه حیوونی طرفه! درسته یکمی خورده شیشم زیاده ولی دیگه حیوونم که نیستم! اگه چیزی گفتم فقط حنبه شوخی داشت همین. من با خودتم کاری ندارم چه برسه به دختر عمه هات!
ملیسا - امیدوارم همینطور باشه!
من - خدایا خودت کمک کن این انسان رو به راه راست هدایت کنم! خطبه هاتون تموم شد؟ میتونم برم دست صورت بشورم؟ بعد از ظهر حرکت کردیم الان شبه!
ملیسا دستش رو انداخت دور گردنم گفت ببخشید یکمی تند صحبت کردم.
من - بیخیال شایدم حق داشتی! مهم نیست.
ملیسا حلقه دستش رو تنگ تر کرد و میخواست لباش رو بیاره جلو که همون موقع حلقه دستش رو باز کردم و گفتم من با هیچ کس کاری ندارم!
ملیسا که خیلی جا خورده بود با ناراحتی گفت منظور من این نبود.
یه چشمک زدم گفتم ولی منظور من دقیقا همین بود. یه نفس عمیق کشیدم بعد رفتم سمت ماشین که موبایلم اینارو بردارم و برم داخل. ملیسا هم که فکر کنم خیلی بهش بر خورده بود همونجا واساده بود و منو نگاه میکرد!
وقتی رفتم داخل تقریبا یک ساعتی 4 نفری با هم گفتیم و خندیدیم که بیشتر اراجیفشونم من گفتم! اینجوری منو دختر عمه های ملیسا هم بیشتر همدیگه رو شناخته بودیم هم اینکه خودمونی تر شده بودیم و دیگه با هم کاملا راحت بودیم. آیدا 28 ساله و سال آخر پزشکی بود. یه دختر واقعا خوشگل قد بلند و خوش استیل که موهای کوتاه و بلوند داشت. آنیتا خواهر کوچیکترش هم 23 سالش بود و مهندسی عمران میخوند. تقریبا هم قد آیدا و از لحاظ چهره هم شبیه خواهرش بود ولی به نظرم یکمی از اون خوشگل تر بود. و خیلی خوش هیکل و خوش اندام که موهای بلند با مش نقره ای داشت. واقعا هردوشون جیگر و خیره کننده بودن و واقعا بهشون میومد دختر عمه های ملیسا باشن! چون خود ملیسا واقعا یکی از خوشگلترین دخترهایی بود که تا حالا دیده بودم!
روی مبل راحتی توی نشیمن نشسته بودیم، من اراجیف به هم میبافتم و اونام میخندیدن!
آیدا - بچه ها گشنتون نشده؟ کی میره غذا بگیره؟
آنیتا - قرعه کشی کنیم.
من - ای بابا دلمون خوشه 3 تا دختر اینجا نشستن! الان مامان بزرگم توی قبر میلرزه! پس کجاست اون غیرت زنونه؟! هیچ کدوم بلد نیستین یه شام درست کنین؟!
ملیسا - نخیر بلد نیستیم. مثل بعضی ها خاله زنک نیستیم همه جور غذا درست کردن بلد باشیم؟
آیدا - میخوایی بگی ارا بلده؟
من - صبر کن توضیح بدم! بحث خاله زنک بازی نیست این بی شعوره حالیش نمیشه! بحث اینه که من از نوجونی مجردی زندگی کردم خب باید از پس خودم و زندگی بر بیام یه نه؟! قضیه اینه.
آنیتا - پس چرا معطلی؟ پاشو دیگه از گشنگی مردیم!
من - ای بابا مثل اینکه متوجه نمیشین ها؟ الان اومدم مسافرت استراحت کنم! خسته شدم از بس پختم و شستم!
ملیسا یه لبخند ملیح زد گفت ارا جون خودت با زبون خوش پاشو.
سرم رو تکون دادم گفتم تو رو مخ من نرو، قبوله خودم میرم!!
آیدا - به به به این میگن پسر خوب!
ملیسا - آره خیلی گله!
من - عر عر گوشام دراز شد!
آنیتا - چرا زور میگین به این بیچاره؟ اصلا خودم میرم.
ملیسا - دایه مهربون تر از مادر نشو! این جانور رو من میشناسم.
آنیتا - اصلا قرعه کسی میکنیم! چرا ارا بره؟ اونم یکی ماست دیگه انقدر بهش گیر ندین.
یه نیشخندی زدم و به قیافه ملیسا خیره شدم! ملیسا هم یه نگاه معنی دار کرد گفت پاشو برو خودتو به موش مردگی نزن. 1.2 روز دیگه دستت برای همه رو میشه!
من که دیدم اوضاع داره خراب میشه و هر لحظه ممکنه ملیسا حمله انتهاری به مغزم بکنه با ناچاری تصیمیم گرفتم قضیه رو ماست مالی کنم و گفتم صبر کنین! اصلا چه معنی داره 3 تا آدم تحصیل کرده و متشخص زحمت بکشن برن دنبال شکم خودشون؟! (اصلا تیکه ننداختم!!!) آیدا پزشکی دانشگاه دولتی تهران میخونه! آنیتا مهندسی عمران دانشگاه آزاد تهران میخونه! ملیسا هم مهندسی IT دانشگاه امریکایی ها! اونوقت چطوری میشه اجازه داد همچین شخصیت های مهمی برن دنبال شکم خودشون؟! من خودم بعنوان یه فرد که اصلا در حد این شخصیت های مهم نیستم اعلام میکنم که بنده در این مدت مسئولیت غذا و دیگر مسائل خونه رو به عهده میگیرم!
آنیتا - ارا جون زحمت نکش خودم الان میرم دنبال غذا.
ملیسا یه نگاهی خشن دیگه بهم انداخت و با چشماش اشاره کرد پاشو! منم که دیگه حساب کار دستم اومده بود از جام پاشدم گفتم خانمها چی میخورین؟! من میرم غذا درست کنم!
خلاصه به هر وضعیتی بود براشون غذا درست کردم و دور هم خوردیم. البته هیچ کدومشون باورشون نمیشد من بتونم اونطوری غذا درست کنم و همش با تعجب بهم نگاه میکردن! بعد از شام خودم ظرفها رو شستم و بعدم رفتم روی تراس که سیگار بکشم. خودم رو انداخته بودم روی نرده های تراس و با ولع خاصی سیگار میکشیدم که یهو پشتم سنگین شد و ملیسا طبق معمول خودشو از پشت انداخته بود روم! منم بدون اینکه بهش توجهی کنم به سیگارم ادامه دادم. چند لحظه بعد ملیسا به زور سیگارم رو از دستم کشید و همینطور که خودشو انداخته بود روم مشغول کشیدن شد!
من - پس من چی؟
ملیسا - برو یکی دیگه روشن کن.
من - اگه بعضی ها فرصت بدن همینکارم میکنم.میشه لطف کنی از روم پاشی؟!
ملیسا - نه صبر کن سیگارم تموم شه!
من - شتر سواری حال میده؟
ملیسا - شتر نه کورکودیل!
من - آهان، حالا چی شد به این نتیجه رسیدی؟
ملیسا - هیکل زمختت عینه همونه، ببخشیدا ولی واقعا چندش آوره! مامانم اولین بار که دیده بودت نزدیک بود پس بیافته میگفت اه اه کی اینو تحمل میکنه! جلوش چیزی نگفتم ولی خداییش حرف درستی زد.
من - دستت درد نکنه! بعد از عمری خرج کردن و جون کندن به این نتیجه رسیدی که هیکلم غیر قابل تحمله؟
ملیسا - دقیقا همینطوره. البته خودمم همیشه میگفتم کدوم دختر حاضره زیر این بخوابه؟! اصلا با چه جرعتی اینکارو میکنه!
من - آهان مرسی! حالا تو بعنوان یه کسی که زیر من خوابیدن رو تجربه کرده نظرت چیه؟
ملیسا - به چندش آور بودن، زمختی و غیر قابل تحمل بودن هیکلت شکی نیست ولی بجاش چون با تجربه ای و خوب بلدی چطوری طرفت رو ببری به نهایت و اوج لذت همه اینا جبران میشه و خیلی حال میده!
من - خدا رو شکر توی یه چیزی ایراد به کارمون نذاشتی!
ملیسا - آره چون توی هرچیزی که به انحرافات مربوط باشه بی نظیری!
من - فهمیدم! حالا میشه از روی من پاشی؟ ارواح عممون رفتیم یه سیگار بکشیم.
ملیسا - چرا تو بری؟ خودم الان برات یکی روشن میکنم میارم.
سرم رو چرخوندم سمتش نیم نگاهی کردم گفتم هوم؟
ملیسا با خنده گفت مگه سیگار نمیخواستی؟ صبر کن خودم الان برات روشن میکنم میارم.
من - آهان! خب برو دیگه.
ملیسا با خنده رفت سمت میز اونور تراس یه سیگار روشن کرد و دوباره خودشو انداخت روی من و گفت بفرما عزیزم!
سیگار رو ازش گرفتم گفتم چی میخوایی؟
ملیسا - بقول خودت هوم؟
من - عرض کردم چی میخوایی؟
ملیسا - چطور؟
من - جون مادرت آخرشو اول بگو اصلا حس موش و گربه بازی نیست!
ملیسا با خنده دستشو گذاشت روی چشام گفت گاهی وقتها حالم ازت بهم میخوره! باور کن نمیتونم تحمل کنم یکی انقدر زرنگ باشه.
یه تکونی به خودم دادم ملیسا هم مجبور شد خودشو از روم بلند کنه! بعد برگشتم سمتش چشام رو تنگ کردم و بهش خیره شدم!
ملیسا - اوا چرا انداختی پایین منو؟ تازه داشتم حال میکردم!
من - بهتره یه خر پیدا کنی سوار اون بشی، کورکودیل که سوار شدن نداره!
ملیسا دستشو حلقه کرد دور گردنم گفت اینارو ولش کن! یه سوال فنی؟
من - هوم؟
ملیسا - واسه چی کاندوم میخواستی؟
من - جوراب نداشتم میخواستم بجاش پام کنم! آدم با کاندم چیکار میکنه؟!
ملیسا - خب منظورم اینه که واسه کی میخواستی؟ از وقتی اومدی ایران شیطونی نکردی نه؟
من - نخیر نکردم. حالا من یه سوال فنی دارم؟! تو واسه چی یه باکس کاندوم منو دزدیدی؟!
ملیسا - دزد خودتی! خودت بهم عیدی دادی منم با جون دل گرفتم. دستت هم درد نکنه.
با خنده گفتم آهان خلاصه مواظب باش جون دل تبدیل به خون یه جا دیگه نشه!
ملیسا حلقه دستش رو فشرده تر کرد گفت بی تربیت!
من - سیگارو که کوفتمون کردی. حالا اجازه خوابیدن داریم؟
ملیسا - نچ! هنوز باهات کار دارم نامرد. تا تکلیف کاندوما معلوم نشه هیچ جا نمیری.
دستش رو از دور گردنم باز کردم گفتم راستشو بگم ولم میکنی؟
ملیسا - اوهوم!
من - واسه دختر عمه های جیگرت. کف دستمو نگاه کرده بودم دیده بودمشون! تموم شد؟
ملیسا - هرهر!
من - نگفتم که بخندی؟ گفتم که دست از سرم برداری چون میخوام برم بخوابم.
داشتم میرفتم سمت در برم که یهو ملیسا دستمو کشید و گفت همینطوری میری بخوابی؟
یه لبخندی زدم رفتم سمتش پیشونیش رو بوس کردم گفتم شب بخیر.
ملیسا یکمی توی صورتم خیره شد بعد سریع لباش رو آرود جلو و شروع کرد به لب گرفتن. چند دقیقه بعد خودم رو کشیدم عقب گفتم من دیگه برم.
ملیسا سرشو روی سینم فشار داد گفت خوب بخوابی عزیزم.
سرشو بوس کردم و با یه دنیا خستگی رفتم که بخوابم
چند روزی میشد که ویلای ملیساشون بودیم. طبق حرفی که همون اول زدم (غلطی که کردم!) کارای خونه همه به عهده من بود! اون نامردام بدون اینکه یه تعارف بزنن واسه خودشون حال میکردن. رابطه ام با آیدا و آنیتا خیلی خوب شده بود و یه جوری برخورد میکردیم که انگار چند ساله همدیگه رو میشناسیم!
آخر شب دور هم روی تراس نشسته بودیم و مشروب میخوردیم. من که کلا مشروب بخور نیستم و خیلی کم میخورم ولی اون نامردا تا تونستن خوردن!
ملیسا دستشو انداخت دور گردنم گفت حالم بد شده.
من - حقته، کمتر میخوردی!
ملیسا - ارا اذیت نکن حالم خوب نیست.
من - فکر کنم داری میمیری!
ملیسا زد روی پام گفت نامرد حالم خوب بشه حالتو میگیرم.
من - حالا بزار از مرگ نجات پیدا کنی و حالت خوب بشه بعدا واسه من شاخ و شونه بکش!
یه نگاهی به آیدا و آنیتا کردم دیدم اونام حالشون بد از ملیسا نباشه بهتر نبود.
آیدا - همش تقصیر ارا بود، اگر انقدر چرت و پرت نمیگفت حواس ما رو پرت نمیکرد ما هم زیاده روی نمیکردیم.
من - تو رو خدا؟!
آنیتا - راست میگه، انقدر اراجیف بافتی و خندیدیم که نفهمیدیم چی شد.
من - به من چه؟ جنبه خوردن ندارین خب نخورین!
آنیتا - من گرمم شده!
من - منم خیلی گرمم شده!
آیدا - تو که لختی؟! فقط یه شلوارک پاته!
من - بازم گرممه!
ملیسا زد روی سینم گفت کمتر از اونکارا بکن!
آیدا - مگه چیکار میکنه؟
ملیسا - یه غلط بزرگ که خودش میدونه چیه، نمیخوام اینجا آبروشو ببرم.
آیدا - بگو دیگه؟
من که دیدم این مسته و الانه که آبرومو ببره سریع پریدم وسط حرفشون گفتم مکمل بدنسازی زیاد میخورم ماله اوناست.
ملیسا با کنایه گفت آره راست میگه!!!
آنیتا - ارا تو گرمته میخوایی چیکار کنی؟
من - فقط یک راه بیشتر ندارم. اینجور موقع ها یک راست میرم زیر دوش آب یخ!
آنیتا - میشه منم بیام؟!
من - نچ!
آنیتا - واسه چی؟
من - چونکه جام تنگ میشه! بعدم نا محرمی!
آنیتا - ارا اذیت نکن دیگه من حالم خیلی بده میترسم تنهایی برم یه بلایی سرم بیاد!
من - نترس آیدا باهات میاد.
آنیتا - یکی باید خود اونو جمع کنه!
ملیسا - چقدر بهش گیر میدی؟! خب دلش نمیخواد دیگه.
آنیتا - یه چیزم شد خونم گردن شماست!
چشام رو تنگ کردم گفتم چیه؟ تنت میخواره نه؟
آیدا - تنش نخواره که اینجوری گیر نمیده!
آنیتا - اصلانم اینجوری نیست، من الان نمیتوم رو پای خودم واسم.
ملیسا - واقعا که! شماها یکی از یکی دریده ترین!
من - خب تو هم باش! اصلا به نظر من توی این دنیا دریده نباشی ضرر میکنی و بعدا پشیمون میشی!
ملیسا - کی پشیمون میشم؟
من - اون دنیا!
ملیسا - مگه تو رفتی؟
من - آره یک بار رفتم پشیمون شدم که چرا از دنیا بیشتر استفاده نکردم و برگشتم!
آنیتا - من مردم از گرما اونوقت شماها چرت و پرت بگین!
آیدا - ای بابا تو هم خودتو لوس کردیا، پاشو برو زیر دوش آب سرد.
آنیتا - چرا نمیفهمی نمیتونم رو پام واسم؟! تو باهام میایی؟
آیدا - حرفشم نزن.
آنیتا به ملیسا نگاهی کرد گفت تو چی؟
ملیسا - اگه میتونستم درست بشینم که خودمو روی ارا نمینداختم.
آنیتا یه نگاه مظلوم بهم کرد گفت بیا دیگه؟ بعدا جبران میکنم.
یکمی نگاش کردم دیدم از گرما همه جاش قرمز شده و زیادم پرت و پلا نمیگه! بعد از جام پاشدم گفتم پاشو بریم.
آنیتا هم به زور از جاش پاشد و با خوشحالی گفت مرسی.
رفتم سمتش دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت حموم. جلوی در حموم که رسیدیم آنیتا گفت صبر کن لباسام رو در بیارم!
در رو باز کردم گفتم نمیخواد، با همون لباس بیا.
چند بار دیگه گفت بزار لباسام رو در بیارم سرما میخورم ولی من بدون توجه به حرفاش دستشو کشیدم داخل و بعدم بغلش کردم گذاشتم توی وان حموم! شیر آب سرد رو با فشار زیاد باز کردم روی سرش که یهو یه جیغ کشید گفت کمش کن. خودمم نمیدونم چرا انقدر اذیتش میکردم و از کارام خندم گرفته بود ولی خب سادیسم رو نمیشد کاریش کرد!
تقریبا 10 دقیقه ای لبه ی وان نشسته بودم و شیر آب سر روی سر آنیتا باز بود. نیم نگاهی بهش کردم گفتم تموم شد؟ خنک شدی؟!
آنیتا آروم گفت خیلی نامردی، مستی که از سرم پرید الانم احساس میکنم دارم یخ میزنم!
سریع شیر آب رو بستم و با خنده گفتم پاشو بریم که بهترین حموم زندگیت همین بود.
دستشو گرفتم و از وان کشیدمش بیرون. یه نگاهی به لباسای خیسش کردم و بی اختیار زدم زیر خنده. صحنه خیلی جالبی شده بود. یه تاپ سفید تنش بود با یه شلوار کوتاه قرمز، لباس زیرش هم یه ست قرمز بود. بیچاره از همه جاش آب میچکید!
آنیتا - چرا میخندی؟ خیلی نامردی داره لرزم میگیره.
من - خودت خواستی به من چه!
آنیتا با ناراحتی گفت من گفتم اینجوری کن؟!
راستش بهش حق دادم و خودم دلم براش سوخت! سریع رفتم یه حوله براش آوردم گفتم لباسات رو در بیار و اینو بگیر.
آنیتا تکیه داد به دیوار و همینطور که میلرزید گفت نمیخوام.
یکمی خندیدم بعد رفتم جلو دستم رو انداختم زیر تاپش گفتم دستاتو بیار بالا.
آنیتا - نمیخوام!
من - ای بابا حالا چرا قهر میکنی؟ بد کردم آوردمت حموم؟!
آنیتا - خیلی نامردی!
من - باشه ببخشید، بعدا حتما تو هم جبران کن. حالا دستاتو بیار بالا بزار زودتر عوضشون کنم الانه که تب و لرز بگیری.
آنیتا با اکراه بهم نگاه انداخت بعد دستاشو برد بالا گفت زود باش مردم از سرما.
سریع تاپ و شلوارشو از پاش در آوردم بعد حوله رو گرفتم سمتش گفتم بیا بگیر من میرم پشت در خودت لباس زیرتو در بیار.
آنیتا - از اون موقع تا حالا همه جام رو دید زدی حالا جلو من ناز میکنی؟!
همینطور که بند سوتینش رو باز میکردم با خنده گفتم حالا از کجا فهمیدی دارم دید میزنم؟!
آنیتا - ندیدم! فکر کنم انقدر زرنگ هستی که دست کسی آتو ندی. اگرم فهمیدم واسه اینه که خوب میدونم جنس مرد چیه!
شرت و سوتینش رو در آوردم بعد زیر چشمی یه نگاهی به بدنش انداختم و خودم حساب کار دستم اومد! بدنش از مانکن یکمی پر تر بود، پاهاش کشیده و خیلی خوش فرم، بالا تنه صاف یکدست و در عینه خوش فرم بودن همه جاش ظرافت خاصی داشت، باسنش گرد و خیلی خوش فرمی داشت به اضافه شکمش که کاملا عضلانی و ورزشی بود. سینه هاش هم گرد و کاملا متناسب با هیکلش بود.
حوله رو انداختم روی تنش گفتم ورزشکاری نه؟
همینطور که حوله رو تنش میکرد گفت آره.
سر خشک کن رو انداختم روی سرش گفتم بدن خیلی قشنگی داری. قدرشو بدون ورزش هم ترک نکن.
آنیتا - ظاهرا خیلی حرفه ای هستی! توی چند ثانیه دید زدن همه اینارو فهمیدی نه؟!
با خنده گفتم آره دیگه!
دستشو کشیدم و از حموم اومدیم بیرون. ملیسا خودشو انداخته بود روی مبل راحتی وسط نشیمن و همونجا خوابش برده بود، آیدا هم همونجا روی زمین خوابیده بود. آنیتا رفت موهاش رو خشک کنه منم رفتم 2 تا پتو آردم و انداختم روی ملیسا و آیدا که تا صبح لرز نزنن! بعدم رفتم سمت تراس.
خودمو انداخته بودم روی نرده ها و از سیگارم کام میگرفتم که یهو یه چیزی خورد پشتم. برگشتم دیدم آنیتا 2 تا صندلی هل داده سمت من و خودشم با همون حوله پشتم واساده! یه چشمکی زدم گفتم مرسی بعد یکی از صندلی ها رو گذاشتم لبه تراس و نشستم روش. آنیتا هم یه سیگار روشن کرد بعد اون یکی صندلی رو آورد کنارم و نشست روش.
آنیتا - تو و ملیسا دوست دختر دوست پسر بودین؟
من - یه مدت خیلی کمی آره!
آنیتا - اون که خیلی دوستت داره. چرا دیگه نیستین؟!
من - واسه اینکه عاشقه و هیچی نمیفهمه! فکر میکنه رابطه فقط اینه که یکی رو از ته دل دوست داشته باشی! منو و اون چند ساله همدیگه رو میشناسیم و اصلا دلم نمیخواد با سرنوشتش بازی کنه. خیلی چیزا هست که نمیتونه ببینه. مثلا اینکه موقعیت های خیلی از من بهتری داره یا اینکه اختلافات دردسر سازی داریم که به این راحتی ها حل نمیشه یا اینکه دنیای من و اون یه دنیا فاصله داره. در ضمن به جز همه مشکلاتی که هست از همه مهمتر اینه که من به درد اون نمیخورم.
آنیتا - مشکلات و چیزهایی که ملیسا نمیتونه ببینه درست. ولی چرا فکر میکنی به دردش نمیخوری؟
یه کام عمیق از سیگارم گرفتم گفتم واسه اینکه اولا گذشته اون با من یه دنیا فاصله داره. من تنها دوست پسرش بودم ولی اون نمیدونم چندمین دوست دخترم بود! بعدم اینکه کسی بدرد اون میخوره که مثل خودش باشه. همه چیزش معلوم باشه تکلیفش روشن باشه که بتونن با خیال راحت واسه همه چیز برنامه ریزی کنن از همه مهمتر کسی باشه که زیر بار همه تعهدات بره و بهشون پایبند باشه. که من درست نقطه مقابل این آدمی که گفتم هستم! یه دنیا باهاش (ملیسا) فرق دارم، هیچیم معلوم نیست خودمم تکلیفمو نمیدونم، برنامه های آیندم همش در حال تغییره و اصلا چیزیش مشخص نیست و از همه مهمتر آدمی نیستم که زیر بار تعهد برم. حد اقل توی این سن همچین کاری نمیکنم و هیچ علاقه ای هم ندارم که بکنم. خیلی هم سعی کردم همه اینارو بهش بفهمونم ولی نفهمید که هیچ تازه بدترم شد و منم بدهکار تر شدم!
آنیتا - چه تفکر جالبی! به نظر منم ملیسا باید اینارو درک کنه ولی خب من یه دخترم و میفهمم چه حسی داره. قبول کردن واقعیت ها واقعا سخته و باید گذشت زمان بعضی چیزها رو حل کنه.
من - آره منم همین فکرو میکنم. حتی واسه اینکه اذیت نشه و مشکلات روحی پیدا نکنه ارتباطم رو باهاش قطع نکردم و مثل 2 تا دوست معمولی با هم دوستیم و خبر همدیگه رو داریم ولی هیچ وقت اجازه نمیدم بهم نزدیک بشه. الانم اگه اینجام ازش قول گرفتم فقط این 2 هفته رو برای تفریح با هم بیاییم مسافرت بعدم که برگشتیم همه چیزو فراموش کنه.
آنیتا - یه چیز بپرسم راستشو میگی؟
من - اوهوم.
آنیتا - تا حالا رابطه سکسی هم داشتین؟
یکمی فکر کردم بعد گفتم اونموقع که با هم دوست شده بودیم یک بار داشتیم. اونم یه سکس بیاد موندنی! بعدش دیگه سکس نداشتیم و یه مدت بعدش هم کات کردیم.
آنیتا یه نگاه شیطنت آمیزی کرد گفت برام تعریف میکنی؟
زیر چشمی نگاهش بهش کردم گفتم تو یه چیزت میشه ها؟! پاشو برو بخواب.
آنیتا دستمو فشار داد گفت تعریف کن دیگه.
سرم رو تکونی دادم گفتم نچ!
آنیتا - خیلی بدی. حالا اگه تعریف کنی چی میشه؟!
من - تو امشب گاییدی منو! چقدر کلیدی؟ بیچاره دوست پسرت چی میکشه؟!
آنیتا با خنده گفت جدی گاییدمت؟ پس اگه تعریف کنی میزارم اسم بچه مونو خودت انتخاب کنی!
یه نفس عمیق کشیدم گفتم اوف چه رویی داری تو! الان حوصله ندارم بد تعریف میکنما؟ اگه میخوایی مفصل برات بگم گیر نده بزار واسه بعد.
آنیتا - باشه آقای بد اخلاق!
یکم بعد تو حال خودم بود که یهو آنیتا محکم بغلم کرد و سرش رو چسبوند به شونم گفت وای تو چقدر داغی؟!!
با اینکه خیلی جا خورده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم آره بابا واسه همینه همیشه لختم. یادم نمیاد کسی تونسته باشه بیشتر از چند دقیقه تو بغلم دووم بیاره!
آنیتا سرش رو تکونی داد و موهای بلندش که هنوز یکمی خیس بود و نم داشت ریخت دور گردنم و روی شونم. بعد سرش رو محکمتر به شونم فشار داد و گفت میخوام بخوابم.
من - برو بخواب! کی جلوتو گرفته؟!
آنیتا - یعنی همینجا و همینجوری میخوام بخوابم.
من - پس من چی؟
آنیتا - صبر کن من خوابم ببره بعد بغلم کن ببرم داخل خونه بعدش دیگه میتونی بری بخوابی.
من - شماها همتون یکی از یکی پر رو ترین بعد به من میگین پر روی دریده!
آنیتا - هیس! خیلی خوابم میاد آرامشم رو بهم نزن. شب بخیر.
نمیدونستم بخندم یا از همون بالا پرتش کنم پایین! بهرحال کوتاه اومدم، یه سیگار دیگه روشن کردم و منتظر شدم بخوابه تا ببرمش داخل و خودمم برم بخوابم!
صبح با صدای ملیسا از خواب بیدار شدم و دیدم روی مبل خوابیدم و اونم دست به کمر بالا سرم واساده!
ملیسا - آقای خوش خواب نمیخوایی پاشی صبحونه درست کنی؟ یادت رفته مسئولیت خونه به کیه دیگه نه؟!
چشام رو بستم و با خواب آلودی گفتم ببخشید آخه دیشب تا دیر وقت بیدار بودم. چند لحظه صبر کن الان بیدار میشم میرم صبحونه درست میکنم.
ملیسا محکم پیشونیم رو بوس کرد گفت پاشو صبحونه بخوریم. وقتی بیدار شدم دیدم بساط مشروب اینا همه جمع شده و خونه حسابی تمیز کاری شده فهمیدم دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و مشغول تمیز کاری بودی. بعدم یه جوری غرق خواب بودی که آدم دلش نمیومد بیاد سمتت چه برسه به اینکه بیدارت کنه! دیگه خودم رفتم صبحونه درست کردم و بچه ها هم بیدار کردم.
لبخندی زدم گفتم مرسی! بعد دستش رو گرفتم و پاشدم رفتم که دست و صورتم رو بشورم.
چند دقیقه بعد صورتم رو خشک کردم و اومدم دیدم همه نشستن دور میز و منتظر منن! یه صندلی رو زدم کنار و با خنده گفتم چیه یهو همتون مهربون شدین؟!
آیدا - داشتیم فکر میکردیم کدوممون بیاییم زودتر بگیریمت!
آنیتا - راست میگه، آدم یه شوهر مثل تو داشته باشه دیگه چی میخواد؟!
من - دلتون خوشه ها؟! گفتم این چند روزی که اینجاییم بهمون خوش بگذره و شما هم حال کنین دیگه راضی شدم به این وضعیت وگرنه از این خبرا هم نیست. اگه قرار باشه بعد از اینهمه مجردی زندگی کردن ازدواج کنیم و دوباره برگردیم نقطه سر خط که هیچی دیگه!
آیدا - دستت درد نکنه! دیشب اگه رومون پتو ننداخت بودی صبح هردمونو باید میبردی قبرستون!
من - اتفاقا چون حوصله جنازه کشی نداشتم اینکارو کردم!
ملیسا یکمی چپ چپ نگام کرد گفت خیلی پر رویی! اگه دختر عمه گلم زیر اون آب یخ یه چیزش میشد پدرتو در میاوردم.
یه نگاه تعجب آمیز به هر 3 تاشون انداختم بعد گفتم آهان! پس واسه شماها چیزی به اسم Secret وجود نداره و همه چیزو صاف میزارین کف دست همدیگه؟!
آیدا - دقیقا!
بعد از صبحانه به پیشنهاد بچه ها قرار شد بریم بیرون چون از اون روزی که اومده بودیم اونجا جز برای گرفتن غذا یا وسایل خونه هنوز بیرون نرفته بودیم! البته فقط لباس پوشیده بودیم و هنوز نمیدونستیم میخوایم کجا بریم! یک ربعی میشد لباس پوشیده بودم و منتظر بودم اونام حاضر بشن.
بلند گفتم بسه دیگه خسته شدم! حالا از هفت قلم آرایش نکنین نمیشه؟!
ملیسا هم بلندتر گفت نمیشه! هنوز انقدر بلد نیستی یه خانم میخواد بره بیرون باید راحتش بزاری تا خودشو اونجوری که میخواد درست کنه!
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت اتاق ببینم چیکار میکنن. میدونستم اگه بخوام اونجا بشینم و راحتشون بزارن تا نیم ساعت دیگه هم حاضر نمیشن! در رو باز کردم رفتم داخل دیدم به سختی مشغولن!
بلند گفتم مگه میخواین برین عروسی؟!
ملیسا - مگه همیشه میریم عروسی؟! تا حالا متوجه نشدی خود من همیشه اینطوری آرایش میکنم؟
با تعجب گفتم همیشه انقدر آرایش میکنی؟ پس چرا من ندیدم؟!
ملیسا - گفت نمیری از خاله زنک بازی!
من - تو نگران نباش! جواب منو بده یه چیز یاد بگیرم! مگه نشنیدی آموختن علم ثواب داره؟!
ملیسا با خنده گفت عجب جونوری هستی ها؟! بابا جون این آرایش یه جورایی شبیه گریمه. یعنی چهره کاملا آرایش میشه ولی مواد آرایشی خودشو نشون نمیده. مثل این بازیگرای خارجی، همشون پر از آرایشن ولی نگاشون میکنی میبینی هیچی آریش نکردن و فکر میکنی چهره خودشونه!
من - آهان. مرسی از اطلاعات مفیدی که دادی. ولی فهمیدی چی شد؟
ملیسا - باز چی شده؟
من - نظرم عوض شد! دیگه نمیرم با آنجلینا جولی دوست بشم! نکنه یه وقت همش گریم و آرایش باشه رو دست بخورم؟!!
ملیسا - آره فکر کنم برد پیت هم سرش کلاه رفت!
من - آره بیچاره دلم براش میسوزه.
ملیسا - حتما ابراز همدردیت رو بهش اطلاع میدم. حالا میشه راحتم بزاری کارمو تموم کنم؟
یکمی چپ چپ نگاش کردم گفتم خیلی پر رویین! اینو به همتون میگم! فقط 5 دقیقه وقت دارین که تمومش کنین و جلوی در حاضر باشین در غیر این صورت هرچی وسیله آرایشی اینجاست از همین پنجره پرت میشه بیرون. ملیسا خانم تو دیگه خوب میدونی من چه آدم قاطی هستم نمونشم زیاد دیدی از جمله همون روز که میومدیم اینجا توی ماشین دیدی با اون سی دی چیکار کردم! 5 دقیقه از همین الان شروع شد!
ملیسا - ارا بد نشو دیگه؟
من - خیلی خب بخاطر دختر عمه های جیگرت میکنمش 10 دقیقه. خلاص!
آیدا - حالا کجا بریم؟
من - نمیدونم! خودتون برنامه گذاشتین بقیه اش هم با خودتون.
آنیتا - بریم دریا. (ویلای ملیساشون از دریا یکمی فاصله داشت)
من- برو بابا دلت خوشه! اینجا دبی نیست لس آنجلس هم نیست. میگیرنمون حالا بیا درستش کن!
آنیتا - نه بابا میریم یه جای خوب همه دختر پسر باشن گیر بازار هم نباشه.
من - واسه اون نمیگم! منظور اینه که نیمشه اینجا نمیشه تابلو بازی در آورد باید مثبت باشی که جلب توجه نکنه. مثلا بریم دریا مرض نریزیم آب بازی نکنیم که فایید نداره!
ملیسا - حالا انقدر حواس مارو پرت نکن یه جایی میریم و یه کاری میکنیم دیگه.
من - باشه بابا، من میرم تو ماشین منتظرم. 10 دقیقه دیگه بیرون نباشین میام و همون اتفاق ناگوار میافته!
ملیسا - تو جز تهدید چیزی تو زندگیت یاد نگرفتی. حالا 10 بار دیگه تهدید کن! سوئیچ ماشین منو بردار هممون با یه ماشین میریم.
همینطور که با خودم میخندیدم از اتاق رفتم بیرون
چند دقیقه ای توی ماشین منتظر موندم ولی بازم از اون نامردا خبری نشد. دیگه واقعا از این سوسول بازیاشون حرصم گرفته بود و میخواستم برم تموم وسایل رو بریزم بهم! از ماشین پیاده شدم و با عجله رفتم سمت خونه که دیدم تازه دارن از خونه میان بیرون. ملیسا تا قیافه منو دید با خنده گفت تسلیم خودمون اومدیم! سرم رو تکون دادم و بدون اینکه چیزی بگم برگشتم توی ماشین. چند لحظه بعد اونام اومدن و حرکت کردیم.
من - بالاخره کجا بریم؟
ملیسا - بریم دیسکو! آخه پسر جان اینجا به جز دریا چی داره؟!
با دست اشاره کردم به چندتا دختر که اونور خیابون داشتن سوار ماشینشون میشدن گفتم این همه جیگر!
آیدا - شما پسرا مرض سیر نشو دارین! اگه ملکه زیبایی جهانم باهاتون باشه بازم تا دو تا دختر میبینین چشاتون میچرخه!
من - قربون آدم چیز فهم!
بارون نم نم میبارید ولی چون تعطیلات عید بود شمال حسابی شلوغ شده بود. چند ساعتی میشد کنار دریا سرگرم شوخی و خنده بودیم. اون 3 تا یه طرف بودن منم با این زبون 6 متری یه طرف دیگه و همش چرت و پرت میگفتیم و تیکه مینداختیم. درسته کاملا بی برنامه بود ولی واقعا مسافرت جالب و دوست داشتنی برای همه مون شده بود. توی چند ساعتی که اونجا بودیم انقدر تو سر و کله همدیگه زدیم و با هم ور رفتیم که نفس هممون گرفته بود. البته من حق داشتم چون تنها بودم ولی اونا که 3 تایی یه تیم بودن رو نمیدونم چرا؟!
خودمو انداختم روی زمین گفتم ما که مردیم شما اگه میخوایین میتونین ادامه بدین!
ملیسا اومد روی سرم و بلند گفت خجالت نمیکشی مثل بچه ها خودتو با لباس انداختی روی ماسه ها؟!
من - نه! اتفاقا حالم میکنم. میگم اصلا بیا ماسه بازی کنیم، پایه ای؟
ملیسا - پر رو!
همون موقع آنیا و آیدا هم اومدن و خودشون رو انداختن کنارم. البته من دراز کشیده بودم و اونا بخاطر حفظ شئونات اسلامی و عدم تابلو شدگی با یکم فاصله نشسته بودن. ملیسا هم که دید اینجوریه و باید با همون خستگی تنهایی سرپا واسه ترجیه داد بشینه!
من - بچه ها هوا چقدر عالی شده. من همش میترسیدم از آفتاب اونجا فرار کنم بیام اینجا باز بیافتام توی دام آفتاب. خدا رو شکر اینجا از آفتاب خبری نیست که هیچ تازه بارونم هست و عقده ای نشدم!
آیدا - تو که انقدر داغی چطوری اونجارو تحمل میکنی؟
من - به بدبختی! البته عادتم کردم ولی خب اگه اونجارو انقدر دوست نداشتم 1 دقیقه هم نمیموندم.
آنیتا - بالاخره نگفتی واسه چی اینطوری شدی؟ ضربان قلبتم همیشه بالاست!
من - خب سیستم بدنم همینه. مگه گرمایی بودن دلیل میخواد؟!
آیدا - درسته ولی نه تا این حدی که تو هستی. این دیگه واقعا غیر طبیعیه. به نظرم حتما یه دکتر داخلی برو.
ملیسا - دکتر چیه؟! خود مارمولکش میدونه چیشه.
آنیتا - ای مارمولک! معتادی نه؟!
من - از کجا فهمیدی؟
آنیتا - نفهمیدم.
من - خب نفهمی!
ملیسا - بی تربیت. خب بگو بهشون بگو چه مرگته دیگه؟ خجالت میکشی نه؟
من - من و خجالت؟! جک سال بود!
آیدا - درسته هنوز یک ترم دیگه مونده دکتر بشم ولی بازم یه چیزهایی سر در میارم. بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
ملیسا با خنده گفت دلم براتون میسوزه. با این قیافه حق به جانب مخ هردوتون رو کار گرفته!
آنیتا - قضیه داره جنایی میشه! ارا زودتر اعتراف کن.
من - ای بابا تا صبح بشینین پشت سرم حرف بزنین باشه؟!
آنیتا - ما که جلوت حرف میزنیم؟!
من - خب من زاویه ام جوریه که شماها رو نمیبینم پس نتیجه میگیریم دارین پشت سرم حرف میزنین!
آنیتا با خنده گفت روانی!
من - بخاطر من خودکشی نکنین خودم اعتراف میکنم!
ملیسا - تو رو خدا؟!
من - نه اینکارو نکنین من عذاب وجدان میگیرم. باور کنین من ارزش اینو ندارم که بخاطرم خودکشی کنین.
آنیتا - جون ارا بزار خودکشی کنیم؟
من - نه نمیشه. اگه شما 3 تا جیگر بمیرین خیلی بد میشه.
آیدا - مثلا چی میشه؟
من - سازمان جهانی جنده ها منو مجازات میکنه که 3 تا از بهترین اعضاشو ازشون گرفتم!!!
خودمم از اراجیفی که بهم میبافتم خندم گرفته بود و یهو هممون زدیم زیر خنده. درسته که مسافرت ناخواسته ای بود ولی خب اتفاقی که افتاده بود و به نظرم باید به بهترین شکل تبدیل به یه خاطره قشنگ میکردیمش نه تلخ.
ظهر ناهار رو همونجا خوردیم و بعد برگشتیم ویلا. وقتی رسیدیم سریع مایو و بسته سیگارم رو برداشتم و رفتم سمت استخر.
ملیسا - کجا؟ بزار از راه برسیم!
من - ولم کن که حسابی عقده ای شدم لب دریای ایرانی! من دارم میرم هر کی هم دوست داره میتونه بیاد!
آنیتا - صبر کن منم بیام!
آیدا - وای خیلی هوس استخر کردم، منم میام.
ملیسا - فقط من موندم دیگه؟! منم میام.
من - باز ما یه تعارف کردیم؟! پس صبر کنین زنگ بزنم سازمان جهانی جنده ها بگم یکی دو تا یار کمکی دیگه ام بفرستن تنها نباشین!
همون موقع آیدا و آنیتا که کنارم بودم از پشت دستام رو محکم گرفتن و به ملیسا گفتم برو بیکنیتو بیار بکن توی دهنش آدم بشه! ملیسا هم از خداخواسته سریع دوید سمت اتاقش بیکنیش رو آورد و با خنده واساد جلوم.
من - شما که 3تایین، واقعا فکر میکنین اگه 30 تا هم بودین میتونستین همچین کاری با من بکنین؟!
ملیسا - آره معلومه. بچه ها دستاش رو محکم بگیرین اینو فرو کنم توی دهنش!
یه لبخندی زدم و خیلی ریلکس بهشون نگاه میکردم که چیکار میکنن و تا کجا میخوان پیش برن! ملیسا بیکینی رو چسبوند به دهنم و با خنده گفت دهن باز… هنوز حرفش تموم نشده بود که یه فشار کوچیک به دستام دادم آیدا و آنیتا پرت شدن عقب بعدم یهو ملیسا رو بغل کردم روی دستام و با خنده بهش خیره شدم که چطوری دست و پا میزد!
آیدا - لیافتت همون کورکودیله که ملیسا بهت میگه. تموم کتفم درد گرفت نامرد.
همینجوری که ملیسا روی دستام بود و میرفتم سمت استخر گفتم اول با این حساب میکنم بعد میام سراغ شما آدم فروشا.
چند لحظه بعد کنار استخر واساده بودم و آیدا و آنیتا هم همون موقع اومدن کنار استخر. ( داخل خونه پله میخورد به سمت پایین و استخر طبقه پایین بود)
ملیسا - جون هرکی دوست داری بزارم پایین. تو خطر ناکی!
با خنده گفتم به همین راحتی؟! ببین 2 تا انتخاب داری. اول اینکه با زبون خوش بیکینی یکی از اینارو بزاری توی دهنت دوم اینکه همینطوری با لباس پرتت کنم وسط آب!
ملیسا با ناباوری بهم نگاهی انداخت بعد گفت ارا؟ تو اینکارو نمیکنی؟
با سر تایید کردم گفتم آنیتا بیکینیت رو بیار.
ملیسا - نیار میخواد بکنه توی دهنم!
من - بیار وگرنه با لباس میندازمش وسط آب!
آنیتا بیکینش رو که توی دستش بود آورد سمتم و به ملیسا گفت من جای تو بودم حاضر بودم بیکینی آیدا هم بکنم توی دهنم ولی با لباس پرت نشم وسط آب!
ملیسا یکمی فکر کرد بعد گفت همون بیکینی بهتره!
با خنده گفتم منم میخواستم همینو بگم! آنیتا موبایلم توی جیب شلوارکمه بی زحمت برش دار از این لحظه تاریخی یه عکس بگیر!
ملیسا - هرگز!
من - پس آماده باش با لباس بری توی آب!
ملیسا - ای خدا یکی به داد من برسه از دست این روانی! باشه قبول ولی بعدا یجوری جبران کنم و حالتو بگیرم که تا عمر داری یادت نره ارا خان.
با خنده گفتم الان خوش بگذره بسه!
آنیتا بیکینیش رو داد دست ملیسا و بعدم موبایلم رو از جیبم برداشت و آماده شد برای عکس گرفتن. یکم بعد ملیسا با بدبختی بیکینی رو تا جایی که تونست کرد توی دهنش و آنیتا هم یه عکس تاریخی از اون لحظه گرفت تا توی تاریخ خاندانشون ثبت بشه و انقدر واسه ملت کلاس نذارن! بعد ملیسا رو گذاشتم زمین و با خنده رفتم مایوم رو که توی خونه افتاده بود بردارم و به بقیه ملحق بشم! چند لحظه بعد مایوم و پوشیده بودم و همینطور که میخندیدم موبایل به دست وارد استخر شدم و دیدم اونا هم بیکینی تنشون کردن و کنار استخر واسادن.
ملیسا - مرض! به چی میخندی؟
من - به این عکس هنری!
آیدا - بده ما هم ببینیم دیگه!
من - هرکی میخواد بلوتوس روشن کنه براش بفرستم بعد شما هم برین توی کل طایفه تون بلوتوس کنین!
ملیسا - جرات داری پاتو بزار توی آب ببین چیکارت میکنیم!
با تعجب گفتم اوه؟ تو چقدر رو داری دختر؟! من اگه جای تو بودم الان میرفتم زیر اون آب و نمیومدم بالا!
آیدا - جلو شما پسرا کم نمیاریمو اینجوری ور میرین، اگه کم بیاریم که احتمالا سوارمونم میشین!
من - فقط خودتونو خسته میکنین چون به موقعش سوارتونم میشیم! بعنوان مثال از قدیم گفتن دختره خوابید زیر پسره!
ملیسا - خیلی پر رویی!
موبایل و سیگارم رو گذاشتم روی میز و رفتم کنار استخر و همینطور که داشتم خودمو گرم میکردم زیر چشمی بهشون نگاه میکردم! اونا هم اونطرف استخر واساده بودن و کششی میزدن، البته اونا هم کم نمیاوردن و به نظر میومد داشتن زیر چشمی منو برنداز میکردن! با اینکه هیکل هر 3 تاشون عالی بود و نمیشد انتخاب کرد ولی بازم به نظرم ملیسا مثل همیشه تک بود. آیدا قد بلندی داشت، بخاطر سنش هیکلش خیلی جا افتاده شده بود، پاهای کشیده و بلند، سینه هاشم کشیده و یکمی بزرگ بود ولی کاملا حساب شده! آنیتا هم هیکلش پر تر از آیدا بود و باسنش هم بزرگتر بود. البته اونشب لخت دیده بودمش و دیگه نیازی به بررسی بیشتر نبود! ملیسا هم با اینکه بارها و بارها اینطوری دیده بودمش ولی بازم واسم تازگی داشت.
یه دستی توی آب زدم گوشام رو خیس کردم و گفتم طبق معمول شما 3 تا یک تیم میشین و منم تنهایی یه تیم دیگه نه؟!
ملیسا - دقیقا همینطوره.
آیدا - اینبار دیگه کم میاری.
من - به همین خیال باش.
آنیتا - بچه ها من میرم با ارا. واقعا نامردیه بیچاره همیشه تنهایی تیم میشه!
آیدا - ای بدبخت بگو ترسیدم بازم کم بیارم چرا بهونه میگیری؟
آنیتا - نخیر من دوست ندارم ارا تنها باشه. ما همش نامردی میکنیم.
ملیسا - اونم چقدر کم میاره! بیچاره ماییم که اینهمه تلاش میکنیم آخرش عین خیالشم نیست!
من - آنیتا جون بیا اینور سمت خودم این مستکبرین در حال توطئه ان. راستشو بخوایی منم اصلا دلم نمیخواد تو هم کنارشون باشی و مجبور بشم بخاطر اینا حال تو هم بگیرم. بیا اینور قربونت برم با بقیه اش هم کاری نداشته باش!
آنیتا اومد سمتم و تیم تک نفره من شد 2 نفره! بعد قرار شد باهاشون مسابقه بزاریم و بقول دخترا روی همدیگه رو کم کنیم!
من - مسابقه اول حرکت نمایشی. هر تیمی قشنگ تر حرکت نمایشی بزنه بره توی آب امتیاز اول رو میگیره.
آیدا - خب کی داور باشه؟
من - وجدان!
ملیسا نیشخندی زد گفت باز حرف از چیزای نداشتت زدی؟!
من - دارم، از تو هم بیشتر دارم! آقایون و خانم ها 2 دقیقه وقت دارین تیم رو سر و سامون بدین بعد اولین مسابقه شروع میشه! حرکت نمایشی میتونه انفرادی یا تیمی باشه ولی هرکس فقط یکبار حق اجرا داره!
دست آنیتا رو گرفتم رفتیم یه گوشه تا مثلا تیم رو هماهنگ کنیم! چند دقیقه بعد رفتیم کنار استخر و اونا هم درست رو به رومون بودن و قرار شد از اونجایی که توی داستانا نوشتن حق تقدم با خانم هاست اولین حرکت رو اونا به صورت انفرادی بزنن. آیدا دور خیز کرد بعد دستاش رو به سینش قفل کرد و یه شیرجه قشنگ زد! حرکت دوم ملیسا بود و از اونجایی که شناگر نیمه حرفه ای بود یه پشتک از جلوی خیلی قشنگ زد و رفت توی آب. چند لحظه بعد اونا از آب اومدن بیرون و منتظر حرکت ما شدن.
یه نگاهی به ملیسا کردم گفتم واقعا انتظار داری بهمین راحتی ازم امتیاز بگیری؟!
ملیسا - آخه کجای دنیا بدون دایو حرکت نمایشی میزنن؟! این قشنگ ترین حرکتی بود که میشد بدون دایو از کنار استخر زد.
من - حرفت درسته ولی بهرحال شرایط برای همه یکسانه. در ضمن اگه یکم عقلت رو کار مینداختی میتونستی یه سکوی خوب درست کنی که از زمین خالی بهتر باشه!
ملیسا - مثلا چیکار میکردم؟ میرفتم روی کول آیدا؟!!
من - نخیر، حالا صبر کنین حرکت تیم حرفه ای ما رو ببینین!
یه چشمک به آنیتا زدم و بعد رفتم 2 تا صندلی از کنار میز برداشتم و گذاشتم لب استخر. بعد خودم رفتم روی یکیش و آنیتا هم رفت روی اون یکی!
ملیسا با اعتراض گفت نامردا پس چرا ما اینکارو نکردیم؟
من - چون به عقلتون نرسید! حرفه ای ترین آدمای دنیا اگه عقلشون کار نکنه از یه مبتدی کمترن!
دست آنیتا رو گرفتم و آماده شدیم واسه حرکت زدن. ملیسا و آیدا هم اونور استخر واساده بودن و هاج و واج مارو نگاه میکردن که میخواییم چیکار کنیم.
کنار گوش آیدا یه چیزی گفتم بعد دستش رو محکم تر فشار دادم و گفتم ما آماده ایم میخواییم حرکت تیمی بزنیم!
ملیسا - بزنین ببینم مثلا میخوایین چیکار کنین! شرط میبندم خراب میشه و هردوتون ضایع میشیم.
من - بهمین خیال باش من جایی بخوابم که آب زیرم بره!
یه چشمک به آنیتا زدم گفتم با شمارش من همون حرکتی که گفتم رو انجام بده. بعد رومون رو کردیم اونور (پشت به استخر و ملیساشون بودیم چون میخواستیم شیرجه از پشت بزنیم) و آماده شدیم. 1… 2… 3… یهو با همه قدرت پریدیم و همینطور که همزمان دست همدیگه رو گرفته بودیم از پشت یه شیرجه قشنگ زدیم و با چرخش رفتیم توی آب. وقتی اومدم بالا دیدم ملیسا و آیدا هاج و واج با تعجب به ما خیره شدن! همون موقع دست آنیتا رو گرفتم بالا گفتم امیتاز اول مال ما! بعد آنیتا رو کشیدم سمت خودم و همینطور که میخندیدم تکیه دادیم به دیوار استخر و منتظر شدیم اونام بیان.
آیدا که هنوز با تعجب بهمون نگاه میکرد گفت من تسلیمم! احساس میکنم اگه ادامه بدم فقط خودمو خسته کردم.
ملیسا هم با دلخوری یه نگاهی به من انداخت و گفت خیلی نامردی!
با خنده گفتم فدای سرتون، حالا بیایین یکم آب بازی کنیم براتون خوبه.
آنیتا دستشو انداخته بود دور گردنم و میخندید. چند لحظه بعد آیدا و ملیسا هم اومدن توی آب و شروع کردیم به آب بازی! این وسط منم هر موقع سادیسمم اوت میکرد ملیسا و آیدا رو آب میدادم و حال میکردم. البته حال بیشتر رو آنیتا میکرد که از وقتی خودشو بهم چسبونده بود باهاش ور نمیرفتم که هیچ تازه کلی هم بهش حال میدادم و کیف میکرد! 1 ساعتی توی آب بودیم و انقدر اون بیچاره هارو اذیت کردم که خودم خسته شدم و تصمیم گرفتم برم یه سیگار بکشم و یکمی استراحت کنم.
از استخر رفتم بیرون یه سیگار روشن کردم و دراز کشیدم روی تخت. یکم بعد بقیه هم سیگار خودشون رو آتیش زدن و اومدن کنار تختها. چشام رو بسته بودم و تو حال خودم سیگارمو میکشیدم که یهو یه چیز خورد توی شکمم! یه آخ گفتم چشام رو باز کردم و دیدم ملیسای نامرد با ته فندکش کوبیده به شکمم!
من - چرا وحشی شدی؟
ملیسا - چونکه ازت حرص داشتم!
من - ای بابا چه بدبختیم من.
آیدا - تو الان در حد همین یه آخ گفتن دردت اومد؟ اونطوری که ملیسا دستش رو برد بالا فکر کردم الانه که روده هات بریزه بیرون!
من - خب آره دیگه! پس چقدر دردم بیاد؟
ملیسا دستشو گذاشت روی عضلات شکمم گفت منم میدونم به کی بزنم! بیا به این دست بزن بعد ببینم بازم حرف درد میزنی؟!
آنیتا - مگه چیه؟ به این قشنگی. دیده بودم شکم بعضی ها 6 تیکه میشه ولی اینجوریشو دیگه ندیده بودم.
ملیسا - با اینکه از هیکل کورکودیلش اصلا خوشم نمیاد و به نظرم خیلی هم چندش آوره ولی عاشق شکمشم. نامرد همچین تیکه تیکه درستش کرده که آدم بهش حسودیش میشه!
آیدا یکمی بهم خیره شد بعد گفت راست میگه ها من تاحالا دقت نکرده بودم. تو چرا اینقدر تیکه تیکه ای؟! آدم یاد این توپ چهل تیکه ها میافته!
من - دست شما درد نکنه! بعد از عمری خرج و زحمت تازه باید اینارو بشنویم.
ملیسا - راست میگه دیگه؟ آخه کدوم دختر از این وضعیت بدنت لذت میبره؟ همه جاش سفت مثل سنگ بعدم تیکه تیکه مثل جاده خاکی چاله داره. از همه مهم تر اونم با این حجم و گندگی که مثل گوریل میمونه!
من - خب بقیه اش؟ تو رو خدا بازم بگو؟
ملیسا - نه دیگه همینارو گفتم که یکمی خجالت بکشی و شاید تغییر عقیده بدی.
من - حالا بحث در مورد بدن من میشه تموم بشه؟! نمودین منو.
ملیسا چنگ زد توی موهام همینطور که بازیش میداد گفت بی اعصاب!
آیدا - راست میگه، تو چرا انقدر بی اعصابی؟
من - چونکه بی اعصابم دیگه. اصلانم تعادل اعصاب و روانم دست خودم نیست!
آنیتا - همینطوری بی دلیل اینجوری شدی؟! مطمئنی این طبیعیه؟
ملیسا - نه بابا، این آقا چند سال پیش مشکل روحی پیدا کرد بعدم به مرور مشکلات عصبیش بیشتر شد و الانم اصلا تعادل نداره! البته فقط همینا نیست، بخاطر بعضی چیزای دیگه ام هست.
آیدا - چی؟
ملیسا - این ورزش تخمی! یه ورزش قدرتی که جز جنگ اعصاب چیزی برات نمیاره. از همه مهمتر هم دوپینگ!
آیدا - تو دوپینگ میکنی؟
من - این تا ما رو بی آبرو نکنه ول کن نیست! آره میکنم. مگه میشه کسی حرفه ای ورزش کنه و دوپینگ نکنه؟! این ورزش همه جا همینه.
آیدا - آهان پس بگو این داغی بدن و بی اعصابی مال چیه! آخه هرچقدر هم که مشکل اعصاب داشته باشی بازم اینجوری نمیشه آدم! بعدم نمیشه در حالت طبیعی انقدر داغ بود، داغی بیش از حد و غیر طبیعیت هم مال همینه.
من - خودم میدونم چه مرگمه!
آیدا - همینطوری ادامه بدی اگه شانس بیاری سرطان نگیری عقیم رو میشی!
من - اتفاقا همه همینو میگن. حالا بعدا هر موقع حوصلم گرفت میرم دکتر یه آزمایش بدم ببینم چند سال دیگه زنده میمونم!
آیدا - بهمین راحتی؟
من - بیخیال بابا 2.3 سال کمتر بیشتر زیاد فرقی نداره!
ملیسا - ولش کن این از بیخ عربه! هرچی بگی هیچی به گوشش نمیره. اون موقع که باهاش دوست بودم سر همین قضیه کلی باهاش جنگ و دعوا کردم ولی به هیچ جا نرسیدم! البته توی همه چیز همینه.
آنیتا - تو چقدر باحالی؟!
ملیسا - تو هم چقدر ساده ای! هنوز اون روی سکه رو ندیدی. این با خودشم درگیری داره چه برسه با بقیه!
من - ای خدا! این همه حرف این همه موضوع حالا اینا گیر دادن به من بدبخت!
یه سیگار دیگه روشن کردم و رفتم تو فکر. مثل همیشه فکرم همه جا پر میزد! یادمه اون موقع ها یه سری درگیری ها و مشکلات شخصیم داشت شروع میشد و من به شدت نگران بودم. میدونستم به زودی یه طوفان بزرگ توی زندگیم به پا میشه و مثل همیشه استرس، تشویش، دغدغه و… خیلی چیزای دیگه یقه ام میگیره. حالم از این وضعیت بهم میخوره، به اندازه کافی عصبی و بی اعصاب بودم و دیگه تحمل این بازی های تکراری نداشتم ولی بازم مثل همیشه هیچکاری نمیتونستم بکنم. فشار های روحی، مشکلاتی که نمیتونی با کسی در میون بزاری و باید توی سینت نگهش داری و عذاب بکشی، آشفتگی زندگیت و امثال اینا واقعا درد آور و غیر قابل تحمله. خوشبحال بعضی ها که همیشه زندگی رو آسون میگیرن خیالشونم راحته! نمیدونم، شاید اینم قسمتی از زندگی من بود.
با صدای ملیسا به خودم اومدم و دیدم با تعجب داره تکونم میده و صدام میزنه. صدای آیدا و آنیتا هم از استخر میومد. سرم رو با علامت تایید تکون دادم و دوباره چشام رو بستم.
ملیسا - حالت خوبه؟
من - آره خوبم.
ملیسا - میخوایی قرصی چیزی بیارم؟
من - نه نیازی نیست. فقط بزار تنها باشم.
ملیسا - واسه چی؟ تو که حالت خوب بود یهو چی شد؟
من - نمیدونم. فقط بزار یکمی تنها باشم.
ملیسا - باشه هرطوری دوست داری.
از جام پاشدم رفتم لبه استخر نشستم، پاهام رو فرو بردم توی آب و نگاهم به موج های کوچیک آب استخر خیره موند. بچه ها هم که خسته شده بودن و حال منم دیده بودن همشون از استخر رفتن بیرون. حالم اصلا خوش نبود، این چند روزی که با بچه ها بودم خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و آشفتگی های روحیم بروز پیدا نکنه ولی متاسفانه نشد. رفتم سمت میز موبایلم رو برداشتم و صدای یاورم همه جا رو پر کرد. یه سیگار روشن کردم و خودمو انداختم روی صندلی و به صدای یاورم گوش میکردم…
کلاف سرنوشت من سر در گمه همیشه
طلسم کور این گره یه لحظه وا نمیشه
طناب سرنوشت من تنها پل عبوره
اما به بیراهه میره با گره ای که کوره
دیروز مسیر قصه ها به جاده بود به خورشید
امروز به بیراهه شده به شوره زار تردید
از بود و از نبودم دل کندم و بریدم
با نیمه جون و خسته به این گره رسیدم
آهنگ به اینجاش که رسید طبق عادت همیشگیم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و یکصدا باهاش فریاد زدم…
به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم
به قیمت سقوطم راهمو پیدا کنم
همینطور که توی حال خودم بودم یکی دستشو از پشت گذاشت روی شونم و فشار داد. نیم نگاهی به پشتم انداختم دیدم آنیتا حوله تنشه و پشتم واساده. سیگارم رو خاموش کردم و بدون اینکه چیزی بگم تکیه دادم عقب. آنیتا یه صندلی گذاشت کنارو و نشست روش بعد موبایلم رو برداشت صدای آهنگ رو قطع کرد و به صورت بیروحم خیره شد.
آنیتا - چقدر نگاهت سرده؟ آدم یخ میکنه.
من - فابریکه! بچه ها کجان؟
آنیتا - رفتن بیرون وسیله بگیرن. نگفتی یهو چت شده؟
من - چیز خاصی نیست. کاملا طبیعیه!
آنیتا - متوجه نمیشم؟
یه نیشخندی زدم گفتم بهش توجه نکن! تا بخوایی متوجه بشی نصف عمرت گذشته.
آنیتا دستشو آروم کشید روی سینم گفت من که نمیفهمم چی میگی ولی خودتو اذیت نکن.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. آنیتا یکمی با تردید بهم نگاه کرد بعد همینطور که دستشو روی سینم بیشتر فشار میداد سرشو آورد جلوتر و یهو لباش رو روی لبام قفل کرد. اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشتم و حسابی جا خورده بودم. آنیتا با آرامش لباشو روی لبام میکشید و گاهی گازهای ریز از از لبام میگرفت منم بی حرکت مونده بودم و با تردید به چشماش نگاه میکردم. یکم دیگه با لبام بازی کرد و بعد با همون آرامش لباش رو حرکت داد و با لباش شروع کرد به بازی کردن با گوشام، دستاش هم محکم روی لبام فشار میداد و انگار نمیخواست اجازه حرف زدن بهم بده. زمان با سرعت برام سپری میشد و همش احساس میکردم همه چیز داره دور سرم میچرخه! شهوت و تردید با هم قاطی شده بود و باعث تشویشم میشد. انگار بدنم به 2 قسمت تقسیم شده بود، شهوت از یک طرف فریاد میکشید و تردید از طرف مقابل جواب میداد. چند دقیقه ای گذشته بود، آنیتا خودش رو انداخته بود روی من و همینطور که خودشو با قدرت بهم فشار میداد زبونش رو به همه جای صورتم میکشید و باهام بازی میکرد. احساس کردم هرچی بیشتر طولش بدم بیشتر دچار تشویش میشم. بهرحال تردید یا شهوت یکی باید انتخاب میشد. آنیتا با سرعت بیشتر زبونشو روی صورتم بازی میداد، چشام رو بستم یه نفس عمیق کشیدم و یهو از جام پاشدم. آنیتا که اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشت یکمی رفت عقب و با تردید و تعجب بهم خیره شد.
من - میرم حموم.
آنیتا - یعنی چی؟!
وسایلم رو برداشتم و همینطور که به سمت خروجی استخر میرفتم گفتم میرم دوش بگیرم.
آنیتا با عجله خودشو رسوند بهم بعد از پشت خودشو چسبوند بهم و سرشو محکم روی شونم فشار داد گفت بچه ها حداقل تا نیم ساعت دیگه نمیان.
من - فکر نمیکنم فرصت مناسبی باشه.
با عجله از استخر اومدم بیرون و رفتم سمت حموم که دوش بگیرم
سرم رو خشک کردم و از حموم اومدم بیرون دیدم ملیسا و آیدا هم اومدن و نشستن پای تلویزیون و غرق تماشای فیلمن!
من - سلام!
ملیسا همینطور که چشاش خیره به صفحه تلویزیون بود سرشو تکون داد و آیدا هم دقیقا همینکارو کرد!
من - آنیتا کجاست؟
ملیسا - اگه گذاشتی فیلم رو تا آخر ببینیم! نمیدونم کجاست.
یه نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم و دیدم یه فیلم رمانتیک داره پخش میکنه که جز خودشون کسی چیزی ازش نمیفهمه! سرم رو تکون دادم گفتم خدا شفاتون بده. بعد رفتم دنبال آنیتا ولی هرجا رو گشتم نبود! آخرش یادم افتاد نکنه هنوز توی استخر باشه و با عجله رفتم سمت سالن استخر که دیدم روی صندلی نشسته و خیره مونده به استخر. هنوز همون حوله تنش بود و توی حال خودش سیگار میکشید. آروم رفتم پشتش بعد دستمو کشیدم توی موهاش و محکم سرشو بوس کردم. آنیتا چیزی نگفت منم یه صندلی برداشتم و نشستم کنارش. بسته سیگارشو از روی میز برداشتم واسه خودمم یه سیگار روشن کردم بعد دستمو انداختم دور گردنش و مثل اون خیره شدم به استخر!
نمیدونم چند دقیقه اینطور بودیم ولی خیلی وقت بود که سیگارمون تموم شده بود و خاموش کرده بودیم. هنوز دستم دور گردنش بود، یه فشار دیگه آوردم و سرشو کشیدم روی شونم بعد با اون دستم دستشو گرفتم و فشار دادم.
من - ببخشید اگه ناراحتت کردم.
آنیتا سکوت عمیقی کرد بعد گفت اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم. یه لحظه احساس حقارت کردم.
من - این حرفا چیه؟ من اصلا همچین قصدی نداشتم. بازم ببخشید.
آنیتا - مهم نیست! شایدم حق داشتی، توی اون موقعیتی که داشتی اصلا کار من درست نبود ولی من فکر کردم شاید اینطوری بتونم از اون حالت بیارمت بیرون.
لبخندی زدم گفتم مرسی. من اصلا ناراحت نشدم، امیدوارم تو هم نشی.
آنیتا خودشو بیشتر بهم فشار داد گفت این حرفا چیه.
یکمی توی صورتش خیره شدم بعد کشیدمش جلو و لبام رو محکم روی لبام فشار دادم. آنیتا هم مدام خودشو به سمت من میکشید و فشار لباش رو روی لبام بیشتر میکرد. چند دقیقه ای لبامون بهم گره خورده بود که آنیتا از روی صندلی پاشد نشست روی پام و شروع کرد به زبون کشیدن روی صورتم. با دقت خاصی زبونشو روی تموم صورتم میلغزوند و همه جاشو لمس میکرد، یه دستش دور گردنم بود و با اون دستش محکم سینم رو فشار میداد. منم یه دستم دور گردنش بود و با اون دستم سعی میکردم با صورتش بازی کنم. همینطور که با هم دیگه ور میرفتیم نمیدونم چرا دوباره احساس کردم همون احساس ترید و تشویش وجودمو پر کرد. نمیدونم این حس لعنتی چه کوفتی بود ولی امونمو بریده بود و اصلا نمیذاشت تمرکز داشته باشم. یکم که گذشت احساس کردم دیگه نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم و باید یه بهوونه بگیرم تا بپیچونمش!
دستمو گذاشتم روی شونش یکمی بردمش عقب و گفتم بهتره بریم، بچه ها خیلی وقته اومدن.
آنیتا همینطور که روی پام نشسته بود موهاش رو مرتب کرد و از بالا بست بعد یه لب محکم ازم گرفت و دستمو کشید سمت خودش گفت بریم.
از اینکه تونستم براحتی بپیچونمش خیلی خوشحال بودم، آنیتا هم دستمو گرفته بود و با هم میرفتیم سمت خروجی استخر.
آخر شب تکیه داده بودم به نرده های تراس و با آرامش چای میخوردم. همون موقع در تراس باز شد و یکی اومد داخل.
ملیسا - چیکار میکنی؟! کلی دنبالت گشتم.
من - کاری داشتی؟
ملیسا طبق عادت همیشگیش خودشو از پشت انداخت روم و گفت امشب پیشم میخوابی؟
من - بیخیال بد میشه.
ملیسا - واسه چی بد بشه؟ جون من بیا دیگه.
من - باباجون میگم درست نیست.
ملیسا خودشو بیشتر بهم فشار داد گفت جون من؟
یکمی فکر کردم بعد گفتم باشه ولی فقط تا وقتی که خواب بیافتی؟ خوابیدی منم میرم سر جام.
ملیسا که میدنست مثل همیشه مرغ من فقط یک پا داره و اگه قبول نکنه همینم از دستش میپره با اکراه گفت تو چقدر ناز داری! باشه قبول.
فنجون رو آوردم بالا بقیه چای رو بخورم که یهو ملیسا از دستم کشید گفت بقیه اش رو من میخورم بعدم میریم!
بیچاره واسه اینکه بهوونه ای نداشته باشم برای طول دادن بقیه چای رو یکجا خورد بعد با عجله دستمو کشید به سمت در که بریم! ملیسا دستم رو کشید و کشید تا رسیدیم به اتاقش و رفتیم داخل.
خودم رو انداختم روی تختش و دراز کشیدم ملیسا هم رفت پشت میز آرایشش تا آرایشش رو پاک کنه.
من - بچه ها کجان؟ خبری ازشون نیست؟
ملیسا - انقدر امروز شیطونی کردیم که مثل جنازه افتادن خوابیدن!
من - تو چرا نمیخوابی؟ خسته نیستی؟
ملیسا - میبینی که دارم آرایشم رو پاک میکنم تا بخوابم. بعدم اینکه قبل از خواب یه کار دیگه هم دارم.
من - امیدوارم با من نباشه، چون خودم به اندازه کافی خسته هستم تو هم ما رو گیر آوردی! حالا با همه خستگی باید صبر کنم خانم بخوابه بعد برم.
ملیسا - اتفاقا با تو کار دارم.
سریع چشام رو بستم گفتم شب بخیر!
چند لحظه بعد یهو احساس کردم سنگین شدم و دارم با تخت میرم توی زمین! با عجله چشام رو باز کردم دیدم ملیسا لباس خواب تنشه و پریده روم!
من - دیوونه! آدم روی اسبش اینجوری نمیپره!
ملیسا - وای ببخشید تو رو با اسبم اشتباه گرفتم. آخه همیشه همینطوری میپرم روش!
پشتم رو بهش کردم گفتم حوصله کسخل بازی هاتو ندارم!
ملیسا خودشو انداخت روم گفت حوصله چی داری؟ اصلا تو چیزی به اسم حوصله داری؟
من - نه ندارم پس بگیر بخواب منم به شدت خوابم میاد.
ملیسا - میخوام در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم.
من - خوابم میاد.
ملیسا - در مورد کاندوماست!
من - خوابم میاد.
روی تخت دراز کشیده بودم و ملیسا هم روی من دراز کشیده بود و یا مدام ور میرفت یا مدام حرف میزد! منم چشام رو بسته بودم و میگفتم خوابم میاد ولی گوشش بدهکار نبود!
ملیسا - پس تکلیف کاندوما چی میشه؟
من - هر وقت خواستی بدی بدردت میخوره!
ملیسا - چی بدم؟
من - لب!
ملیسا - مگه لب دادن کاندوم میخواد؟
من - نه بابا کاندوم حکم جوراب یکبار مصرف داره!
ملیسا دستشو گذاشت روی لبام گفت چرا من از خوردن اینا سیر نمیشم؟
من - حتما مریضی، فردا برو دکتر خودتو نشون بده بگو از خوردن لبای دوست پسر سابقم سیر نمیشم!
ملیسا دستشو گذاشت روی کیرم گفت پس این چی؟
چشام رو باز کردم یکمی توی صورتش خیره شدم بعد گفتم تو یه چیزت میشه ها؟
ملیسا شروع کرد به ور رفتن بعد با خنده گفت مثلا چی میشه؟
یه نفس عمیق کشیدم و چیزی نگفتم. چشام رو بستم که مثلا بخوابم گفتم شاید اونم اینجوری بیخیال بشه و دست از سرم برداره ولی انگار هرچی بیشتر تلاش میکردم بدتر میشد! چند دقیقه ای گذشت و اون با کارش ادامه داد منم داشت حالم یه جوری میشد ولی اصلا نمیخواستم بروز بدم و به روی خودم بیارم. ملیسا دستش روی سینم بود و با سر سینم ور میرفت که یهو دستمو گذاشتم دور کمرش و انداختمش کنارم، اونم که خیلی جا خورده بود یه جیغی زد و با تردید بهم نگاه میکرد. یه تکونی به خودم دادم و چرخیدم سمتش بعد همینطور که روش خم شده بودم چنگ زدم توی موهاش و به صورت نازش خیره شدم.
ملیسا - ناراحت شدی؟
یه لبخند عمیق زدم و چیزی نگفتم بعد سرم رو آوردم جلوتر و به آرومی لبام رو روی لباش بازی دادم. ملیسا هم که خیالش راحت شده بود نزده به سرم دستشو حلقه کرد دور گردنم و به سمت خودش میکشید. همینطور که لبام روی لباش بود یکمی چرخوندمش به سمت خودم بعد دستمو گذاشتم روی نقطه ضعفش (کمرش) و محکم میمالیدم. میدونستم با این کار به شدت تحریک میشه و کنترلشو از دست میده. یکمی که کمرشو مالش دادم یهو سرشو کشید عقب و شروع کرد به نفسهای عمیق کشیدن منم با سرعت بیشتری به کارم ادامه دادم تا بیشتر تحریک بشه. یه دستم رو کمرش بود و اون دستمو خیلی آروم میکشیدم روی صورتش و گردنش. چند دقیقه بعد دستمو برداشتم و با لبام شروع کردم به بازی کردن با صورتش. لبام رو گذاشتم روی پیشونیش و همینطور که بازیش میدادم اومدم پایین تر، زبونمو یکمی کشیدم روی بینش بعد زبونمو گذاشتم روی لباش و محکم فشار دادم توی دهنش. میدونستم اینکار هم خیلی دوست داره واسه همین مدت بیشتری زبونم رو توی دهنش چرخوندم بعد دوباره لبام رو روی لباش بازی دادم. اومدم پایین تر لبام رو گذاشتم روی گردنش و یهو با قدرت شروع کردم به مکیدن گردنش. ملیسا یه جیغ نسبتا بلند زد و شروع کرد به فشار دادن شونه هام. لباس خوابش یکسره بود و نمیشد توی اون حالت در آورد واسه همین از روی لباسش ادامه دادم و همینطور که با لبام همه جاشو لمس میکردم میومدم پایین تر. چند دقیقه بعد وقتی همه جاشو خوب با لبام لمس کردم دستمو گذاشتم روی پهلو هاش و چرخوندمش به پشت و خودم پایین پاهاش نشستم. زیپ لباس خوابشو باز کردم و خیلی آروم لبابشو از تنش در آوردم (زیرش لباس زیر نداشت). بعد از اینکه دستیمون تموم شد دیگه حتی نیمه لخت هم ندیده بودمش واسه همین یه نگاهی به بدنش انداختم و دیدم هیچ تغییری نکرده و مثل همیشه فوق العاده خوش استایل و سکسی. قد نسبتا بلندی داشت، کل بدنش سفید و ظریف بود، باسن خوش فرم که یکمی از سایز بدنش بزرگتر بود با پاهای پر و خیلی سکسی که خودم هر موقع پاهاش رو میدیدم واقعا تحریک میشدم.
دستامو گذاشتم زیر گردنش و همینطور که فشار میدادم میومدم پایین، روی کمرش یکمی بیشتر مکث کردم و فشار آوردم بعد اومدم پایین تر و اول باسنش بعد پشت رونش و پاهاش رو دست کشیدم. همون موقع سرمو آوردم پایین و با لبام شروع کردم به لمس کردن ساق پاهاش و میومدم بالاتر. با آرامش خاصی لبام رو روی پشت پاهاش فشار میدادم و با دستام روناش رو لمس میکردم بعد اومدم بالاتر دستام رو گذاشتم رو باسنش شروع کردم به بازی کردن. همینطور که با دستام باسنش رو بازی میدادم لبام هم گذاشتم روی باسنش و بوسهای کوچیک میکردم. یکم بعد یه بوس محکم روی سوراخ پشتش کردم و دستام رو گذاشتم روی پهلوش و برش گردوندم سمت خودم.
ملیسا چشاش بسته بود و خیلی آروم گفت داری دیوونم میکنی!
آروم خندیدم گفتم من که گفته بودم یه چیزت میشه! میخواستی گوش کنی.
دستام رو گذاشتم روی دستاش خم شدم روی صورتش و دوباره با زبونم همه جای صورتش رو لیس میزدم. بعد اومدم پایین تر، زیر گردنش، بالای سینه هاش و زیر سینه هاشو زبون کشیدم بعدم نوک سینه هاشو یکمی زبون زدم. دستمو گذاشتم روی یکی از سینه هاشو همینطور که آروم میمالیدم با شصتم نوکشو بیشتر فشار میدادم، اون یکی سینش هم توی دهنم بود و با قدرت میخوردمش. صدای ملیسا همه اتاق رو پر کرده بود و صدای جیغش همه جا میپیچید. یکم بعد جاش دست و دهنم رو عوض کردم و عکس حرکت قبلی رو روی سینه هاش انجام میدادم. سرعتم رو بیشتر کردم و جیغ های اونم به همون نسبت بلند تر شده بود. با قدرت سینه هاشو میخوردم و میمکیدم هر چند لحظه هم زبونم رو میذاشتم نوک سینش و محکم فشار میدادم گاهی هم که شهوت خودم زیاد میشد نوک سینش رو گاز میگرفتم. با اون دستمم جوری سینه شو میمالیدم میدادم که هر کی اونجا بود میگفت الانه که از جا کنده بشه! ملیسا دیگه خیلی تحریک شده بود و کاملا از خود بی خود بود. سرم رو از روی سینش برداشتم و دوباره با زبونم شروع کردم به لیسیدن و میمومدم پایین. چند لحظه بعد رسیدم بالا کسش، دستامو گذاشتم زیر روناش و کاملا جمعشون کردم توی سینه هاش. همینطور که با قدرت زیر رونهاش رو چسبیده بودم و فشارشون میدادم زبونمو گذاشتم وسط باهاش بین رونش و کسش و یکمی لمسش کردم بعدم با طرف مقابل همینکارو کردم. بعد زبونم رو گذاشتم روی کسش و آروم آروم شروع کردم به لیسیدن. یکم بعد زبونمو گذاشتم روی چوچولش و محکم شروع کردم به فشار دادن و بازی کردن. ملیسا محکم سینه هاشو چسبیده بود و جیغ میکشید منم بی اعتنا هر لحظه حرکتم رو تند تر و محکم تر میکردم. بعد زبونمو فرو کردم توی کسش و شروع کردم به لیسیدن دیواره های داخلش و بازی دادنش. چند دقیقه ای با زبون و دهنم به کسش فشار میاوردم که یهو ملیسا با ناله گفت انگشتتو بکن توش!
با تعجب گفتم چی؟
ملیسا - انگشتت رو بکن توش!
من یه بند انگشتم رو با احتیاط فرو بردم داخل و آروم شروع کردم به بازی دادن.
ملیسا - اینجوری نه، تا ته بکن توش.
من - دیوونه شدی؟
ملیسا - من حلقوی ام. پرده بکارت اونجوری ندارم.
من - تو از کجا میدونی؟ مگه از جلو دادی تا حالا؟
ملیسا - نه اتفاقی فهمیدم. مشکل پریود داشتم رفتم دکتر میخواست معاینه کنه گفت پردت حلقویه.
من - از کجا مطمئن باشم؟ تو از این شیطنت ها داری، اگه حلقوی نباشی من چیکار کنم؟! اصلا دلم نمیخواد به دست من اپن شده باشی.
ملیسا - تورو خدا اذیتم نکن. گفتم انگشتتو تا ته بکن توش دارم میمیرم الان وقت شوخی و شیطنت نیست.
مکثی کردم بعد دستام رو ول کردم تا رونهاش آزاد بشه. دوباره زبونم رو چند بار روی کسش کشیدم بعد خودمو تکون دادم یکمی رفتم بالا تر یه لب محکم ازش گرفتم.
ملیسا - ارا بجنب دارم روانی میشم. خواهش میکنم انگششتو تا ته بکن توش.
انگشت وسطیم رو گذاشتم جلوی کسش یکمی بازی دادم بعد آروم هلش دادم به داخل. هر چی انگشتم بیشتر میرفت تو ناله های ملیسا بلند تر میشد. خوشبختانه ملیسا راست میگفت و حلقوی بود! انگشتم تا ته داخل کسش فرو رفته بود و هیچ اثر هم از پرده نبود. وقتی انگشتم تا ته رفت توش به آرومی درش آوردم و دوباره تا ته کردم توش. چند دقیقه ای با آرامش اینکارو انجام دادم تا جداره های تنگش یکمی باز تر بشه (انقدر تنگ بود که انگشتم به سختی میرفت توش!) ملیسا با ناله گفت محکم! منم انگشتمو کشیدم بیرون یکمی مکث کردم بعد یهو با قدرت شروع کردم به عقب جلو کردن انگشتم توی کسش. یهو جیغ های ملیسا بلندتر از قبل شد و با یه دستش سینشو فشار میداد با اون دستش هم چنگ زد توی موهام. هرچی سرعت و قدرتم رو بیشتر میکردم جیغ های ملیسا بلند تر میشد و با شدت بیشتر موهام رو میکشید! خودم از درد داشتم میمردم ولی چون نمیخواستم حسش بهم بریزه مجبور بودم ساکت باشم و چیزی نگم.
ملیسا - تا ته بکن توش بعد همونجا نگهش دار و فشار بده.
انگشتمو تا ته کردم توش و ثابت نگه داشتم و همینطور که محکم فشار میدادم با نوک انگشتم نقطه حساس کسشو بازی میدادم. ملیسا به شدت نفس نفس میزد و جیغ میکشید و منم منتظر بودم هر لحظه پوست سرم با موهام کنده بشه!! دیگه داشتم از درد میمردم واسه همین هرچی فشار میتونستم بهش آوردم که زودتر ارضا بشه. ملیسا یه جیغ خیلی بلند تر کشید و یهو از حال رفت! انگشتمو از کسش کشیدم بیرون دیدم همون موقع آب سفید و غلیظش خیلی آروم از کسش ریخت بیرون و قاطی بقیه خیسی ها شد! ملیسا که از شدت لذت شهوت از حال رفته بود، من مونده بودم با یه کمر پر از درد، موهای که نزدیک بود از جا کنده بشه و یه دنیا خستگی! تکونی به خودم دادم رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم دیدم هنوز بیحال افتاده. کنارش دراز کشیدم یکمی نازش کردم تا چشای خوشگلش رو باز کرد.
من - خوش گذشت؟
ملیسا - هیچ وقت توی زندگیم انقدر از چیزی لذت نبرده بودم.
من - خوشحالم!
ملیسا خودشو یکمی کشید جلو محکم روی لبم رو بوسید بعد دوباره بیحال افتاد و گفت مرسی.
لبخندی زدم گفتم خواهش میکنم.
چند دقیقه پشت کمرش و شونه هاش رو دست کشیدم تا یکمی از خستگیش کم بشه بعد پیشونیش رو بوسیدم و گفتم من دیگه برم بخوابم.
ملیسا - حتی اگر خواهش کنم بازم پیش من نمیخوابی؟
یکمی تخت رو مرتب کردم بعد پتو رو کشیدم روش و گفتم شب بخیر.
ملیسا یه نفس عمیق کشید گفت مثل همیش به حرفای من کوچیکترین توجهی نمیکنی. شب بخیر.
برق اتاق رو خاموش کردم و داشتم میرفتم سمت در که با صدای ملیسا برگشتم سمتش.
ملیسا - بیشتر از همیشه دوستت دارم.
من - خوب بخوابی
روی تخت دراز کشیده بودم به سقف خیره بودم و با خودم فکر میکردم. بیشتر از یک هفته بود اومده بودیم مسافرت ولی نفهمیدم کی گذشت. امروز شنبه بود و برنامه این بود که غروب جمعه حرکت کنیم و برگردیم. بیشتر به این فکر میکردم که وقتی برگشتم چیکار کنم و چیکار نکنم و بقیه مسائل. توی همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و ملیسا اومد داخل.
ملیسا - نمیایی ناهار؟
من - الان میام.
ملیسا چند دقیقه ای صبر کرد بعد گفت پاشو دیگه.
من - باز گیر داد! گفتم برو من میام.
ملیسا - چه فرقی داره؟
من - هیچی بابا غلط کردم.
نمیدونم چرا اینقدر برام سخت بود از جام پاشم! خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تونستم خودمو تکونی بدم و از از جام پاشدم و رفتیم ناهار. موقع ناهار انگار آیدا و آنیتا هم متوجه حالتهای عجیب من شده بودن و با تعجب نگام میکردن. منم بدون اینکه به روم بیارم سرم توی ظرف غذام بود.
آیدا - خوبی؟
یکمی نگاش کردم بعد گفتم آره چطور؟
آیدا - احساس کردم بی حالی.
ملیسا - حتما دلش واسه مامانش تنگ شده!
من - از کجا فهمیدی؟
ملیسا - از قیافت.
من - خدارو شکر دکتر ملیسا اینجا بود و علت رو برای همه روشن کرد!
آنیتا با خنده گفت ملیسا انقدر سر به سرش نذار دیگه. بزار ببینیم چی شده بچه رو؟!
من - بچه هوس بازی کرده همبازی نداره.
آنیتا - قربونش برم بعد از ناهار خودم میشم همبازیش. حالا چه بازی دوست داری؟
من - دکتر بازی. منم باید دکتر متخصص بشم!
آیدا - حتما هم زنان زایمان؟
من - دقیقا همینطوره. بعد از ناهار هر کی دوست داره بیاد دکتر بازی.
انقدر اراجیف بهم بافتم که اصلا نفهمیدم کی غذامو خوردم! یه لبخند ملیحی به همگی تحویل دادم بعدم رفتم سمت نشیمن خودمو انداختم روی مبل راحتی و دوباره توی خودم گم شدم! چند دقیقه بعد بچه ها اومدن پیشم و شروع کردن به ور رفتن ولی وقتی دیدن توی مود شوخی نیستم و دمقم خودشون به این نتیجه رسیدن که برن دنبال کارشون!
چشام رو که باز کردم دیدم همه جا ساکته. از جام پاشدم و به دورو برم نگاهی کردم و دیدم خبری از کسی نیست. خودمم نفهمیدم کی خواب افتاده بودم! یکمی بچه ها رو صدا زدم ولی ظاهرا کسی نبود و رفته بودن بیرون. به بیرون نگاهی کردم هوا تازه تاریک شده بود و نم نم خیلی ملایم و لطیف بارون میبارید. اول رفتم سمت آشپزخونه غذا خوردم و بعدم رفتم روی تراس که سیگار بکشم! طبق عادت همیشگیم روی نرده ها خم شده بودم و همینطور که نگاهم به دور ترین نقطه ها بود آروم از سیگارم کام میگرفتم و مثل دیوونه ها با خودم صحبت میکردم! سیگارم که تموم شد به آسمون نگاهی انداختم و وقتی نم نم لطیف بارون رو دیدم هوس کردم برم بیرون و یکمی حال و هوام عوض بشه. اومدم توی خونه تازه یادم افتاد ماشین ندارم! فقط امیدوار بودم بچه ها به عقلشون کشیده باشه و یه دونه ماشین گذاشته باشن، از پنجره به بیرون نگاهی کردم و دیدم خدا رو شکر انقدر هم کودن بازی در نیاوردن و ماکسیمای آیداشون توی حیاط پارکه و بعد از کلی گشتن بلاخره تونستم سوئیچ ماشین رو پیدا کنم.
لباسام رو پوشیدم و اومدم بیرون. وقتی میخواستم سوار ماشین بشم یه نگاهی به بیرون انداختم و کلی حال کردم! یه نفس عمیق کشیدم و وقتی هوای خنک رفت توی تنم بیشتر حال کردم! توی شیشه ماشین به خودم نگاهی کردم بعد یه دستی توی موهام کشیدم که مثلا موهام رو مرتب کنم و سوار ماشین شدم. چند دقیقه بعد از ویلا زدم بیرون و اول رفتم سمت شهر که یکم آدم ببینم دلم وا شه! با اینکه اصلا علاقه ای ندارم ولی روی حس عادت از بس سر و صدای ماشینا و آدما توی گوشم نپیچیده بود عقده ای شده بودم! گرفتگی هوای شب و نم نم بارون توی نور ماشینهایی که از جاده رد میشدن واقعا دیدنی شده بود و منم با سرعت میرفتم سمت مرکز شهر. دلم میخواست زودتر برم توی 2 تا خیابون شلوغ و پشت ترافیک بمونم تا با خیال راحت به آدمای مختلف نگاه کنم! دستم رو بردم روی پنل ضبط تا روشنش کنم، ولی به محض اینکه لمسش کردم نگاهم چرخید روش و یهو گرخیدم! آروم گفتم این دیگه چیه؟! یکمی به سیستم صوتی عجیب و هیولای ماشین نگاه کردم بعد زدم زیر خنده و گفتم عجب دنیایی دارن این جوونای ایرانی، چه حالی میکنن با این کارا! ضبط رو روشن کردم و دوباره توی حال و هوای خودم گم شدم. (بماند که از صدای بیس ساب باکس روده هام داشت به هم پیوند میخورد!)
توی یکی از خیابونهای اصلی شهر پشت چراغ قرمز واساده بودم و نگاهم به اطراف میچرخید. خیابون خیلی شلوغ بود و بیشتر مسافر بودن که رفت و آمد میکردن. خودمم نمیدونستم کجا میخوام برم یعنی اصلا جایی در نظرم نبود و فقط میخواستم یکمی حال و هوام عوض بشه. از شانس ما چقدر هم تیکه بازار بود و از اونجایی هم که آدم هرگز نباید فرصتها رو از دست بده حسابی دید زدم تا چشام تقویت خوب بشه! نیم ساعتی دور زدم و بعد به ساعت نگاهی کردم و دیدم وقت تغذیه است. یکمی گشتم و بالاخره توی یکی از خیابونهای اصلی جلوی یه پیتزا فروشی بزرگ و شلوغ ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل.
یک ربعی میشد زیر نم نم لطیف بارون توی اون هوای سرد نشسته بودم و داشتم با موبایلم ور میرفتم. همینطور که سرم پایین بود همش احساس میکردم ملت یه جوری دیگه نگام میکنن که بعدا وقتی دقت کردم فهمیدم با توجه به اون هوا همه کاپشن، پلیور یا خلاصه یه لباس زخیم پوشیده بودن و من فقط یه تی شرت آستین کوتاه خیلی تنگ و نازک تنم بود! یکم بعد تازه سفارشم حاضر شده بود و میخواستم بخورم که ملیسا زنگ زد…
سلام
پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
آخر شب با بچه ها روی تراس نشسته بودیم هم هوا میخوردیم (هوا بارونی و سرد بود) هم فک میزدیم! ملیسا فنجون قهوه اش رو گرفت سمت آیدا گفت بیا فال بگیر. همون موقع آنیتا هم همینکارو کرد و منتظر شدن که آیدا براشون فال قهوه بگیره.
آیدا - تو نمیخوایی بگیری؟
من - اینو باش! من خودم یه پا جادوگرم.
آیدا - خب فال خودتو بگیر ببینم چیکار میکنی.
فنجون قهوه ام رو گرفتم سمت خودم یکمی بهش نگاه کردم و بعد گفتم یه جوون خوشگل خوشتیپ که از هر انگشتش یه هنر میباره!! (اشاره به ته فنجون) باورتون نمیشه بیایین ببینین؟ ایناهاش این همون جوونه اینا هم بقیه اش! بعدش یه عالمه موجودات ناشناس میبینم. موجودات ذلیل و ضعیفه ای که دورش حلقه زدن و اون به تخمش هم حسابشون نمیکنه، آره این موجودات همون دختران!!! 3 تا جنده هم کنارش میبینم که نشستن سر یه میز…
به اینجاش که رسید سرم رو آوردم بالا ببینم اونا نظرشون چیه که دیدم 3 تایی اخم کردن و دارن با حرص منو نگاه میکنن!
اشاره کردم به فنجون خیلی آروم گفتم ادامه ندم؟
ملیسا - خودت چی فکر میکنی؟
یکمی فکر کردم بعد سرم رو تکون دادم گفتم ترجیه میدم خفه بشم!
آیدا - خیلی پر رویی! فال که برات نمیگرم هیچ بقول خودت به تخمم حسابت نمیکنم!
من - تو که در توانت نیست چرا ادای منو در میاری؟ مگه تو تخم داری؟ اینجا باید بگی به تخمکهامم حسابت نمیکنم! البته چون تخمک خیلی کوچولو لطیفه و در حد من نیست اگه دوست داشتی میتونی بگی لوله رحمم!
ملیسا - دهنتو ببند میخواد فال بگیره تمرکزشو بهم نزن.
با خنده گفتم ولم کن بابا! فال! آخ بدم میاد از این کسشعر جات که شما دخترا بهش اعتقاد دارین!
ملیسا - تو به چی اعتقاد داری که این دومیش باشه؟! بچه ها وقتتون رو الکی حروم نکنین ادامه بدین.
یه بیلاخ به همشون نشون دادم و پاشدم رفتم سمت نرده ها یه سیگار روشن کردم و خودمو انداختم روش و مشغول کام گرفتن از سیگارم شدم. هنوز 2 تا کام نگرفته بودم که صدای اس ام اس پیچید توی گوشم. فهمیدم کار کیه و اصلا نمیخواستم تابلو کنم! واسه همین زیر چشمی به اونا نگاه کردم و دیدم سرشون به فال گرمه و توجهی نکردن. موبایلم رو از جیب شلوارکم کشیدم بیرون که یهو ملیسا همینطور که سرش توی فنجون و این حرفا بود گفت زنگ خونتون صدا کرد! زودتر جواب بده خوب نیست مردم پشت در بمونن. آیدا و آنیتا زدن زیر خنده و دوباره مشغول کارشون شدن. تو دلم گفتم فاک! کدوم بدبختی میخواد شوهر این بشه و یه عمر تحملش کنه؟! یه کام از سیگارم گرفتم بعد اس ام رو باز کردم و دیدم همون دختره نوشته «رسیدی خونه؟ عقده هات خالی شد؟» یه نیشخندی زدم و جواب دادم «چون پیاده اومدم یکمی طول کشید و جلوی در خونه ام. عقده هام خالی که نه ولی کمتر شد چون همه بازوهام رو نگاه میکردن و فهمیدن بدنسازم!» توی چند دقیقه چند تا اس ام اس تو همین مایه ها زدیم و احساس کردم اگه یکم دیگه ادامه بدم جلوی بچه ها تابلو میشه، واسه همینم نوشتم «من خسته شدم حوصله اس ام اس زدن ندارم! اگه میخوایی بهت زنگ بزنم صحبت کنیم اگرم نه که باشه یه وقت دیگه» و فرستادم که اونم جواب داد «خودم بعدا بهت زنگ میزنم». موبایلم رو گذاشتم توی جیبم، یه دونه محکم زدم ته سیگارم و بعد از چند تا حرکت نمایشی پرت شد پایین! بعدم رفتم سمت بچه ها که ببینم کارشون به کجا رسید.
من - فال گرفتین؟
ملیسا - چیه؟ تو هم میخوایی؟
من - فال که نه ولی اگه چیز دیگه میدین آره میخوام.
آیدا فنجون منو گرفت دستش گفت حالا منت نکش واسه تو هم میبینم! بعد فنجون رو کج کرد و شروع کرد به فال گرفتن!
همینطور که صحبت میکرد منم چشام رو تنگ کرده بودم و با اکراه بهش نگاه میکردم! صحبتهاش که تموم شد گفتم خب حضرت آیدا فال گیری تموم شد؟
آیدا - آره! حالا تو میتونی جدی فرض نکنی ولی همش راست بود ما هم بهش اعتقاد داریم.
با سر تایید کردم گفتم آهان! خب پس بزار من فال خودمو بگیرم!
رفتم جلوتر فنجون رو از جلوش برداشتم یکمی بهش نگاه کردم بعد یهو از همون بالا (روی تراس) پرت کردم پایین! بچه ها همینطور با ناباوری بهم نگاه میکردن منم بیخیال خمیازه میکشیدم!
ملیسا - وحشی بازیهاتو باید به همه ثابت کنی؟ این چه کاری بود؟
من - فال جدیده، شما ها هنوز علمشو ندارین و از درکتون خارجه. الان من با این کار طلسم رو باز کردم و خودمو نجات دادم!!!
آنیتا - طلسم؟
با خنده گفتم آره دیگه! طلسم 3 تا جنده که اینجا نشستن کسشعر میگن و مخ کار گرفتن! با اینکار در واقع خودمو از شر این طلسم نجات دادم.
آیدا - که اینطور؟ پس ما کسشعر میگیم و طلسم حساب میشیم؟
من - هیس آرومتر، میگن طلسم ضعیفه ها یا همون دختر خیلی هم شومه. بهتره من برم بخوابم تا بیشتر از این جونم به خطر نیافتاده.
ملیسا - تو فعلا از جلوی چشای من دور شو که اصلا تحملت رو ندارم. گاهی وقتها دلم میخواد با همین دستام خفه ات کنم و همه دنیا رو از شر تو راحت کنم.
به آیدا نگاهی کردم یه ابرو زدم گفتم بفرما تحویل بگیر، ضعیفه ها همیشه همین بودن، اگه به تاریخ نگاه کنی آدمهای مهمی مثل من رو همین ضعیفه ها از پا در آوردن. توی سال 2007 هم که وقاهت رو به حد اعلا رسوندن و علنا توی چشات نگاه میکنن و میگن میخواییم بکشیمت. (دستام رو بردم طرف آسمون) خدایا ما رو از شر این ضعیفه های بی شرم و شوم محفوظ بدار.
ملیسا به آیدا نگاهی کرد گفت اینو از جلوی چشام ببر داره اون روی منو بالا میاره.
آیدا اومد سمتم دستمو گرفت گفت عزیزم برو بخواب بزار ما هم راحت باشیم.
یه نگاهی به همشون کردم گفتم بهتر! میرم ولی شما هم نمیایین سراغ من ها؟
آیدا - نه نمیاییم حالا حالا ها صحبتهای خاله زنکی داریم!
با سر تایید کردم گفتم اگه بیایین دوباره اذیتتون میکنم. حالام ما رفتیم! شب همگی بخیر، ایشالا که خدا کمکتون کنه از این فریب خوردگی، از این طلسم شوم بیرون بیایین و از ضعیفه به ظریفه تبدیل بشین!
واسه اینکه صدای جیغشون گوشم رو کر نکنه سریع از تراس رفتیم بیرون. پشت در یه مکثی کردم چند بشکن زدم گفتم شرتون کم! حالا میتونم با خیال راحت تلفن صحبت کنم!
روی تخت دراز کشیده بودم به سقف نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم. همون افکار همیشگی، همون خستگی های همیشگی که انگار ول کن ما نبودن! مسلما هرگز نتونستم و نمیتونم به کسی بگم توی دلم چی میگذره، چیزایی که منو اینطوری از پا در آورده چیه چون همشون رازهای زندگیمه. از اون رازهایی که همیشه توی سینت میمونه و با خودت به گور میبری. ای کاش راه فراری داشتم، ای کاش اصلا من نبودم! غرق همین افکار خودم بودم که موبایلم زنگ خورد و شماره اون دختره روش افتاده بود. تماسش رو Reject کردم و اس ام اس زدم لطفا 5 دقیقه دیگه تماس بگیر بعد با عجله رفتم سمت دستشویی و چند دقیقه ای به صورتم آب زدم تا از اون حالت در بیام و وقتی احساس کردم حالم بهتره برگشتم توی اتاق و منتظر تماسش شدم که اونم در 5 دقیقه زنگ زد…
سلام.
آخر شب روی تخت دراز کشیده بودم و مثل همیشه غرق افکار خودم بودم که یهو همه جا تاریک شد! ملیسا پتو رو کشیده بود روی سرم و خودشم پریده بود روم و جوری بالا پایین میپرید که انگار داشت خر سواری میکرد!
با صدای گنگ از زیر پتو گفتم برو پایین خر سوار!
ملیسا از روی پتو سرش رو چسبوند روی سرم گفت یه شرط داره؟
من - حتما شرطش هم درد داره!
ملیسا - دقیقا همینطوره!
من - بهم پول دستی هم بدی نمیکنمت!
ملیسا - نه بابا؟
من - اصرار نکن فایده نداره.
ملیسا - لیاقت نداری! همه منتظرن من یه نگاه بهشون بندازم تا همه جا با افتخار بگن فلانی نگام کرد اونوقت تو… واقعا که!
من - خب من که همه نیستم!
ملیسا پتو رو زد کنار یکمی توی صورتم خیره شد گفت آره، تو جز آدما نیستی!
چشام رو بستم گفتم میخوام بخوابم! خیلی خسته ام.
ملیسا که ناراحت شده بود، همونجا دراز کشید روم سرش رو گذاشت روی سینم و گفت همیشه خسته ای، همیشه بی حوصله ای همیشه… دلم واسه اون کسی که میخواد باهات یک عمر زندگی کنه میسوزه. با یه پیر مرد 60 ساله هیچ فرقی نداری. دلت خوشه یه دنیا تجربه داری و همه سرد و گرم زندگی رو چشیدی؟ فکر میکنی فقط تجربه هاش برات مونده؟ نه، اگه خوب دقت کنی تموم مسائلش باهات مونده. درسته که توی همه چیز تجربه داری، همیشه موفقی، همیشه برنده هستی ولی از طرفی تموم خصلت های این تجربیات روی تو مونده. اول جوونیته ولی با یه مرد پا به سن گذاشته فرقی نداری. فکر میکنی اینا بخاطر چیه؟ این فکرای مسخره این افکار به انتها رسیده این مشکلات روحی روانی و… اینا بخاطر چیه؟ اگه درست بود انسان اول جوونیش مثل تو با یه کوله بار خاطره و تجربه نا تموم بره جلو که خدا خودش همینکارو میکرد، چرا دیگه سن و سال رو درست کرد؟ با خودت بد کردی ارا، هرچیزی زمان خودشو داره.
یه دستی کشیدم توی مو هام گفتم همه حرفات درسته ولی دست منم نبود. همیشه توی دنیا آدمایی مثل من بودن و هستن، درسته خیلی کم ان ولی نمیشه گفت نیستن و همشونم خودشون مقصرن که اینطور شده.
ملیسا - نمیدونم چی بگم، شایدم حق داشته باشی.
من - بیخیال! همه اینارو گفتی ولی بازم نمیکنمت!
ملیسا با حرص چند تا مشت توی سینم زد گفت آفریده شدی برای اذیت کردن دیگران! من احمقو باش که یک ساعته با هزار رمانتیک بازی و احساس دارم باهاش صحبت میکنم! خیلی لذت میبری یکی رو حرص میدی نه؟
من - اوهوم! مخصوصا دخترا.
ملیسا - لوس!
من - عمته.
ملیسا - بیچاره عم هام! وقتی با تو آشنا شدم بالای چند میلیون فحش خواهر مادر نثارشون شده.
من - آره اون دنیا همشون یقه تو رو میگیرن.
ملیسا - به من چه؟
من - آخه اینجا سیم رابط تویی.
ملیسا - تو هم برق سه فازی.
من - آره بیا به سینه هات برق بدم همیشه براق باشن!
ملیسا - بی تربیت!
نوک انگشتم رو گذاشتم نوک بینیش فشار دادم و گفتم نگی نمیشه نه؟ منم توی این 4.5 سالی که میشناسمت بالای یک بیلیون بار از طرفت متهم به بی تربیت،بی ادب، بی شعور، شدم!
ملیسا با عجله دستم رو زد کنار گفت هوی یواش! این بینی 2 بار عمل شده، میتونی بفهمی یعنی چی؟
من - نه اصلا!
ملیسا - خب تو بی شعوری!
من - دیدی؟ حالا شد یک بیلیون و یک بار!
ملیسا یکمی خودش رو جا به جا کرد و گفت میزاری تا صبح اینجوری بخوابم؟
من - با زبون خوش برو پایین. خر بابات یه جا دیگه پارک شده!
ملیسا سرش رو توی سینم فشار داد گفت ارا جونم بزار دیگه؟ خیلی دوست دارم ها؟
من - میخوام نداشته باشی! بزن به چاک کافه تعطیل!
ملیسا - جون من اذیت نکن دیگه؟ خب بزار بخوابم چی ازت کم میشه؟
من - نچ! توقف بیجا مانع کسب است!!
ملیسا - آهان اینو بگو؟ کی میخواد پیشت بخوابه؟
من - شاید به آنیتا بگم بیاد بغلم بخوابه اونم که از خداشه و حتما میاد. نظرت چیه؟
ملیسا - غلط کردی! روز اول چه قولی دادی بهم؟
من - یادم نمیاد!
ملیسا - آره؟ خب وقتی همه فهمیدن قضیه داستان سکسی آنجلینا چی بوده شاید یادت بیاد.
من - آهان صبر کن یه چیزایی داره یادم میاد.
ملیسا - آفرین حالا بهتر شد!
من - یه سوال فنی؟
ملیسا - هوم؟
من - تا کی باید بخاطر این موضوع بهت باج بدم؟
ملیسا - نمیدونم!
من - یعنی چی؟ تکلیف منو روشن کن وگرنه مجبور میشم فکر دیگه ای کنم!
ملیسا - مثلا؟
من - حالا دیگه!
ملیسا - انقدر پستی که هرچیزی بگی ازت بر میاد.
من - آره شک نکن!
ملیسا - مثل همیشه حرف زدن با تو هیچ فایده ای نداره!
من - پس زودتر پاشو برو.
ملیسا همینطور که روی من دراز کشید بود یهو سرشو محکم توی سینم فشار داد و خودش رو زد به خواب!
من - یعنی همین دیگه؟ یهو خوابت برد؟
ملیسا چشاش رو بسته بود خودش زده بود بخواب و هر چی هم میگفتم محل نمیداد! از حرکتای کودکانه و با عشقی که داشت هم خندم میگرفت هم لذت میبردم، ولی حیف که عشق و دوست داشتن برای من جاش رو به هوس و سرگرمی داده بود و در مقابل هیچ کدوم از تقاضا های اون نمیتونستم جوابی بدم.
چشام رو بستم و گفتم اوکی بخواب ولی هر گونه حرکت غیر اخلاقی انجام بدی با سر میری میخوری زمین!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود و تازه داشتم خواب میافتادم که ملیسا همینطور که خودشو به خواب زده بود دستشو گذاشت وسط پام رو شروع کرد به ور رفتن!
من - به جون خودت یه غلط میزنم پرت شی پایین!
ملیسا - ای بزار بخوابم دیگه! با تو چیکار دارم؟
من - ارواح عمت! میخوایی بخوابی بخواب چرا با من ور میری؟
ملیسا - دلم میخواد، باید سرگرم بشم تا خوابم ببره.
من - بگو یه جا دیگم میخاره؟!
ملیسا - قربون آدم چیز فهم.
من - خب از روی من پاشو تا بریم بازی!
ملیسا - راست میگی؟
من - آره، پاشو.
ملیسا با خوشحالی از روی من پاشد و کنار تخت واساد منم از جام پاشدم با چشمای خواب آلود یکمی بهش نگاه کردم بعد یهو بغلش کردم روی دستام و همینطور که جیغ میزد و داد و بیداد راه انداخته بود از اتاق بردمش بیرون و بهدم سریع اومدم داخل و در رو قفل کردم! ملیسا محکم به در میکوبید و بهم فحش میداد منم یه لبخند ملیح زدم و خودم رو پرت کردم روی تخت که بخوابم!
صبح از خواب پاشدم و خواستم برم صبحونه بخورم که تا در رو باز کردم یه چیزی دیدم خشکم زد، ملیسا پشت در خوابیده بود و از سرما خودشو تا میتونست جمع کرده بود! چند لحظه ای با تعجب نگاش کردم بعد با عجله بغلش کردم بردمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش که راحت بخوابه. یکمی به صورت قشنگ و بی نظیر نگاه کردم، راستش خیلی دلم براش سوخت و از کار دیشبم سخت ناراحت شدم! آخه واقعا فکرشم نمیکردم این دیوونه بازیاش جدی باشه. خیلی آروم روی پیشونیش رو بوسیدم و خواستم از برم که یهو چشاش رو باز کرد و بهم خیره شد.
من - بیدار شدی؟ ببخشید.
ملیسا یکمی به دور و برش نگاه کرد بعد گفت من اینجا چیکار میکنم؟
من - میخواستم برم بیرون که با تعجب دیدم پشت در خوابیدی و از سرما خودتو حسابی جمع کردی!
ملیسا یه آهی کشید گفت آهان آره یادم اومد. دیشب که در رو بستی انقدر پشت در منتظرت موندم که خوابم برد. آخه فکر کردم برمیگردی و در رو باز میکنی.
دستشو محکم گرفتم و گفتم یه دنیا معذرت. منم فکر نمیکردم جدی باشه و همش روی حساب شوخی بود کارام. خیلی ببخشید.
ملیسا لبخند خوشگلی زد گفت فدای سرت.
دوباره خم شدم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم خوب بخوابی.
ملیسا دستشو انداخت دور گردنم گفت میخوایی بری صبحونه؟
من - آره، بعدم میرم ریشامو بزنم و یه دوش بگیرم آخه امروز میخوام برم جایی.
ملیسا با تعجب گفت کجا؟
من - یه سر میرم بابل خونه خالم و چند تا دیگه از فامیلامون، آخه یک سالی میشه نرفتم اونورا.
ملیسا - آهان، شب میمونی یا میایی؟
من - نه بابا تا شب بر میگردم خیالت راحت. اصلا میخوایی تو هم بیا؟
ملیسا - نه ممنون خودم یکمی کارای عقب افتاده دارم باید انجام بدم. خوش بگذره و از همه مهمتر خیلی مواظب خودت باش.
لبخندی زدم گفتم مرسی حتما.
ملیسا - راستی تا نرفتی باید یه قولی بدی آقای نامرد؟
من - جانم؟
ملیسا - باید قول بدی شب که برگشتی با هم بخوابیم باشه؟
من - آخه…
ملیسا حرفم رو قطع کرد و گفت آخه و اوخه نداره! همه از خداشونه تو بغل یه دختر آس بخوابن اونوقت به تو میرسه باید منتت رو بکشن؟ باید قول بدی، همین که گفتم.
یکمی مکث کردم بعد گفتم باشه بابا تسلیم. قول میدم.
ملیسا با خوشحالی محکم لبم رو بوس کرد و گفت زیادم خودتو خسته نکن، شب لازمت دارم ها؟
من - تو که الان گفتی پیش هم بخوابیم باز الان زدی یه کانال دیگه؟
ملیسا با خنده گفت لوس بازی در نیار پیش هم خوابیدن بدون سکس که نمیشه! اصلا مزه میده؟
من - آره چه جورم!
ملیسا - باور کن داره از خودم بدم میاد! همه کسایی که ادعاشون میشه آخر آس و این حرفان منت منو میکشن که یک لحظه به حرفشون گوش کنم و من به هیچ کدوم محل نمیدم، اونوقت من با این همه برو بیایی که دارم باید برم منت آقا رو بکشم که بیا با هم بخوابیم! یا بیا سکس کنیم!! به خدا به هرکی بگم فکر میکنه جک ساله!
من - تموم شد؟
ملیسا - چی؟
من - همین حرفا دیگه!
ملیسا - واقعا که! حداقل یه اوکی خشک و خالی بگو که دلم خوش باشه به حرفام توجه کردی! یه جوری برخورد میکنی انگار…
یه نفس عمیق کشیدم با انگشتم چند بار زدم توی سرم و گفتم Oh my god, please dont fuck my mind like this
ملیسا با ناراحتی بهم نگاهی کرد و گفت Sure
چند لحظه ای لبام رو روی لباش فشار دادم و بعد رفتم سمت در که برم بیرون. وقتی در رو بستم چند لحظه ای به در تکیه دادم و تو دلم گفتم بازم یه صبح دیگه و دروغهای همیشگی، یه صحنه دیگه و بازی های همیشگی با پشت صحنه های تکراری! انجام دادن این کارا یه درده و انجام ندادنشون یه درد دیگه! چه دنیای مسخره ای! سرم رو تکونی دادم و رفتم که زودتر صبحونه ام رو بخورم.
بعد صبحونه و دوش گرفتن به ساناز زنگ زدم و اونم آدرس دقیق ویلاشون رو داد و قرار شد تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم. منم همون تی شرت قرمز تنگ و کوتاه (شب اولی که باهاش برخورد داشتم) رو پوشیدم و با ماشین ملیسا از خونه زدم بیرون. سر راه رفتم یه سبد گل قشنگ گرفتم و با چند دقیقه تاخیر پشت در ویلای سانازشون واسادم و زنگ زدم. چند لحظه بعد در باز شد و منم با عجله ماشین رو بردم داخل پارک کردم! بعدم سبد گل رو برداشتم و رفتم سمت خونه که دیدم ساناز با یه نیم تاپ و دامن کوتاه جلوی در ورودی واساده و بهم نگاه میکنه.
رفتم جلو سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم روز بخیر.
ساناز سبد گل رو از دستم گرفت و با خوشحالی گفت خیلی خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم مرسی.
ساناز دستم رو گرفت و راهنماییم کرد به سمت داخل و همینطور که جلو میرفت منم چشم و گوشم رو تیز کرده بودم و با دقت قدم به قدم رو برنداز میکردم و پشتش میرفتم! چند لحظه بعد توی سالن پذیرایی با تعارفش نشستم و اونم رفت سمت آشپزخونه. یکم به دور رو برم نگاه کردم، خونه قشنگ و شیکی بود. چند دقیقه ای بود که به دور و برم نگاه میکردم که ساناز اومد و نشست رو به روم.
ساناز - خوشت نیومد؟
من - اتفاقا خیلی هم قشنگه و جلب توجه میکنه.
ساناز - مرسی، میگم یکم راحت تر باش؟ چقدر رسمی!
من - نه بابا رسمی چیه، من و این حرفا؟! منتظر بودم خودت بیایی.
ساناز - یه چیز بگم؟
من - هوم؟
ساناز - این تی شرت رو از قصد تنت کردی نه؟
با خنده گفتم آره! عجب شبی بود.
ساناز یه اخم قشنگ کرد گفت اون لحظه که شمارت رو روی اون مقوا نوشته بودی و گرفتی سمتم قشنگ خودمو باختم!
من - تقصیر خودته، به من میگی بی عرضه؟!
ساناز - من از کجا میدونستم با چه جونوری طرفم؟!
یه خنده ای کردم و گفتم حالا که آشنا شدی.
ساناز - آره چه جورم! راستی بچه ها میدونن اومدی اینجا؟
من - ساده ای لوح! اگه بفهمن اومدم اینجا که بدبخت میشم!
ساناز - واسه چی؟
من - به نظر تو اگه یه دختر و پسر توی یه ویلا چند ساعتی تنها باشن، برای دیگران چه ذهنیتی ایجاد میکنه؟ اونم توی این مملکت!
ساناز - اگه پسره تو باشی خب آره حق دارن هر گونه فکری بکنن ولی اگه یکی دیگه باشه هیچ عیبی نداره! حالا چطوری پیچوندیشون؟
من - گفتم میرم بابل خونه فامیلامون!
ساناز - از اینجا تا بخوایی بری بابل خونه فامیلاتون سر بزنی و برگردی میشه شب! حالا اگه من نیم ساعت دیگه انداختمت بیرون چی؟
شونه هام رو انداختم بالا گفتم خب میرم بابل!
ساناز - در یک صورت نمیندازمت بیرون!
من - هوم؟
ساناز - ناهار امروز با تو!
یکمی خودم رو برانداز کردم بعد بهش نگاهی کردم گفتم کجای من نوشته خانم خونه؟
ساناز با خنده گفت تو کتابا نوشتن!
من - اون کتابا همه تحریف شدن! دست از سر من یکی بر دار همینکه 1 هفته و چند روزه مثل کلفت پیش بچه ها کارای خونه رو انجام میدم واسه هفت پشتم بسه.
ساناز - پس گرسنه بمون چون منم هیچ کاری بلد نیستم!
من - همچین میگه انگار بقیه امثال خودش بلدن این یکی فقط اینجوری در اومده!
ساناز - دیگه مشکل خودتونه. برین با دخترای فرا زمینی ارتباط بر قرار کنین شاید اونا از این مشکلات نداشته باشن.
من - آره اینو نگی چی بگی؟!
ساناز - از همون دروغهایی که شما پسرا میگین!
من - آهان! مرسی از یاد آوریت.
ساناز - خواهش میکنم.
یکمی سر تا پای ساناز رو نگاه کردم و گفتم چقدر سکسی شدی!
ساناز - از اولشم بودم.
من - آره یادمه!
ساناز - مثل اینکه باورت شده منو تو چند ساله همدیگه رو میشناسیم نه؟
من - مگه نمیشناسیم؟
ساناز - نخیر یه دروغ دیگه بود روی بقیه دروغهات!
من - راست میگی ها؟ خودم یادم نبود!
تقریبا 1 ساعتی بود توی سالن پذیرایی نشسته بودیم و صحبت میکردیم، ساناز یکم بیشتر از خودش گفت و منم همینطور. دختر خوب و باحالی بود، آدم از کنارش بودن خسته نمیشد و حوصله اش سر نمیرفت. همینطور که گرم صحبت بودیم بی اختیار صحبت کشیده شد به گذشته ها و براش یکمی از گذشته خودم تعریف کردم. نمیدونم چرا اون هیچی از مسائل شخصی الان خودش و گذشته اش نگفت، منم اصلا به روی خودم نیاوردم و در کل وقتی میبینم کسی چیزی نمیگه دلیلی واسه پرسیدن هم ندارم و کنجکاوی نمیکنم. صحبتهامون که تموم شد از جام پاشدم رفتم بیرون (روی سکو جلوی در ورودی) و یه سیگار روشن کردم تا مثل همیشه غرق افکارم بشم. همینطور که توی افکار آشفته و نا تموم خودم پرسه میزدم و از سیگارم کام میگرفتم در خونه باز شد و ساناز هم اومد و به همون ستونی که تکیه داده بودم تکیه داد (از جهت مخالف).
ساناز - ناراحت شدی؟
من - نه، طبیعیه. در روز بارها و بارها اینطوری میشم.
ساناز - اینطوری فقط خودت رو از پا در میاری.
من - No Matter
ساناز - فکرای سمی که میگن همیناست نه؟
با عجله برگشتم سمتش گفتم چی؟
ساناز - فکرای سمی، خودت گفتی؟
من - فکر نمیکنم جلوی تو اسمی ازش برده باشم؟
ساناز - چرا، خودت گفتی شاید حواسط نیست!
من - نمیدونم.
چند لحظه ای سکوت کردم بعد یه کام عمیق از سیگارم گرفتم گفتم قرار بود بیام اینجا برای اینکه باهام کاری داشتی! خب حالا میتونی بگی؟ گوش میکنم.
ساناز - میگم ولی الان نه به موقع اش.
من - اوکی هرطوری راحتی.
ساناز دستاشو جمع کرد توی سینش بعد خودشو چسبوند بهم گفت تو سردت نیست؟
من - نه اتفاقا گرمم هست!
دستمو گذاشت دور کمرش و گفت وای تو چقدر داغی؟ باید اسمتو میذاشتن بخاری سیار!
با خنده گفتم کسی جرات نمیکنه تو بغلم بخوابه! 5 دقیقه اول رو دووم میاره بعدش سریع ازم فاصله میگیره و میره اونور تر میخوابه!
ساناز - معلومه نمیشه این گرما رو تحمل کرد! باورم نمیشه یکی میتونه تا این حد داغ باشه.
محکم زدم ته سیگارم و اونم مثل همیشه با یه چرخش حرفه ای رفت هوا و افتاد همونجایی که بهش نگاه میکردم! بعد رو کردم به ساناز گفتم حالا که اینو گفتی میخوایی یه چیز دیگه نشونت بدم که باورت نشه؟
ساناز - بدم نمیاد!
من - برو یه لیوان آب سرد بیار.
ساناز - میخوایی بخوری دیگه؟
من - برو بیار تا بهت بگم!
ساناز رفت و چند لحظه بعد با یه لیوان آب خیلی سرد برگشت.
ازش فاصله گرفتم گفتم خب اینو بریز روی من! فقط روی سرم نریز موهام خیس میشه حوصله خشک کردن ندارم. بریز روی شونه هام و گردنم.
ساناز به تعجب گفت دیوونه شدی؟ توی این هوای سرد میخوایی آب یخ بریزم روت؟ واسه خودکشی راه دیگه گیر نیومد؟
خنده ای کردم گفتم تو بریز با بقیه اش کاری نداشه باش.
ساناز با تردید اومد جلو و خیلی با دقت آب رو خالی کرد روی گردن و سر شونه هام. بعدش رفت عقب و با تعجب به من خیره شد!
ساناز - سردت نیست؟ من از دیدن این صحنه استخونام به لرزه افتاده!
من - نچ! حالا چند لحظه دیگه به سر شونه هام نگاه کن.
ساناز با تعجب با سر شونه هام خیره شده بود که یهو دهنش وا موند! و منم زدم زیر خنده.
هاج و واج گفت باورم نمیشه؟ داره بخار بلند میشه ازش؟
من - دقیقا! داغی تن من به حدیه که وقتی خیس میشه آب روش نمیمونه و به سرعت تبخیر میشه!
ساناز یکمی به با تردید به سر شونه هام که ازشون بخار بلند میشد نگاه کرد بعد یکمی رفت عقب تر و گفت تو مطمئنی آدم معمولی هستی؟
منم سادیسمی! نمیدونم چرا زد به سرم و تصمیمی گرفتم اذیتش کنم! یهو اخمام رو کشیدم و گفتم نه من از آتیش درست شدم اینم نشونش! (اشاره کردم به بخاری که از تنم بلند میشد)
ساناز مونده بود چیکار کنه! از طرفی خودش ترسیده بود از طرفی هم من انقدر چرت و پرت میگفتم و اذیتش میکردم که داشت کاملا قبض روح میشد! وقتی حسابی اذیتش کردم و دیگه کم مونده بود از ترس بزنه زیر گریه دلم براش سوخت و با خنده رفتم سمتش و بغلش کردم! بیچاره قلبش مثل گنجشک تند تند میزد و گفتم الانه که از حال بره واسه همین سریع بردمش داخل خونه گذاشتمش روی مبل و رفتم براش یه لیوان آب آوردم! انقدر ترسیده بود که نمیتونست یه لیوان رو دستش بگیره و مجبور شدم خودم بدم دهنش! خلاصه به هر وضعیتی بود چند دقیقه بعد حالش بهتر شد و تونست خودشو کنترل کنه!
دستمو کشیدم توی موهاش گفتم خوب نیست آدم انقدر ترسو باشه ها؟
ساناز - آره ولی نه در مقابل جونوری مثل تو. خیلی دیوونه ای داشتم میمردم از ترس!
با خنده گفتم آخه دختر خوب خودت واسه خودت ترس درست میکنی به من چه؟
ساناز - آره جون خودت! هر کی بود میترسید.
از قیافش افتضاح خندم گرفته بود ولی مجبور بودم به زورم که شده خودمو کنترل کنم! چند دقیقه ای سکوت کردم که هم من خندم بند بیاد هم اون حالش جا بیاد!
ساناز - بخاطر اینکارت باید جریمه بشی و ناهار امروز با تو!
من - آهان خب از اول همینو بگو چرا طفره میری؟
ساناز - الان گفتم دیگه!
من - باشه بابا، اینجا دم به تله نمیدادم 2 دقیقه دیگه به یه بهونه دیگه گیر میافتادم! اصلا شما دخترا منتظر بهوونه این که گوش رو به پا ربط بدین!
ساناز - چقدر هم شما ها دم به تله میدین!
چند دقیقه ای باهاش شوخی کردم که زودتر از اون حس و حال در بیاد بعدم رفتم سمت آشپزخونه که ناهار رو آماده کنم! چند لحظه بعد ساناز هم اومد توی آشپزخونه و دست به کمر واساد ببینه من چیکار میکنم!
من - راحتی شما؟
ساناز - آره. ناهار چی میخوایی درست کنی؟
من - الان که دیگه واسه ناهار درست کردن دیر شده، فکر کنم بهتره مرغ در بیاریم بزاریم کباب شه!
ساناز - هر کاری دوست داری بکن فقط زودتر چون من داره گرسنم میشه.
لبخند ملیحی زدم و مشغول شدم! مثل همیشه با وسواس تموم کار میکردم (ذاتا وسواسی ام!) و با دقت غذا رو آماده میکردم. ساناز هم لم داده بود روی صندلی میز غذا خوری و نگاه میکرد من چیکار میکنم!
من - خوب نگاه کن یاد بگیری دو روز دیگه به دردت میخوره!
ساناز با خنده گفت واقعا عین خانم خونه کار میکنی! دیگه کم کم وقت زن گرفتنت شده ها؟
من - من غلط بکنم! اشتباهی که بابام کرد رو هرگز تکرار نمیکنم!
ساناز - خوشت نیاد کسی هم بهت زن نمیده. به چیت دلشون خوش باشه؟
من - به یه چیزم.
ساناز - چی؟
من - یه چیزی. حالا ولش!
ساناز - برو خواستگاری بگو دلتون به یه چیزم خوش باشه!
من - میخوایی بیام خواستگاریت و جلوی خودت بگم؟ از من دریده تر خودمم فکر کردی خجالت میکشم؟! هرگز!
ساناز - نه جون هر کی دوست داری، از اونشب که اون حرکت رو زدی باورم شد بعضی ها چقدر دریده ان و هر چیزی ازشون بر میاد.
من - آفرین دختر خوب!
نیم ساعتی بود مشغول بودم، مرغ رو گذاشته بودم که کباب بشه و خودمم داشتم سالاد و این حرفا رو آماده میکردم. ساناز هم همش میخندید و باورش نمیشد یه پسر هم میتونه اینطوری نقش خانم خونه رو داشته باشه! همینطور که سرم پایین بود و سالاد رو آماده میکردم به ساناز تیکه مینداختم و اونم میخندید و با یه تیکه دیگه جواب میداد! زیر چشمی به ساناز نگاهی انداختم، یه حالتی روی صندلی لم داده بود که دامن کوتاهش کامل رفته بود بالا و بدنش به خوبی مشخص میشد. پاهای خوش فرمی داشت که مثل بقیه جاهای بدنش برنزه کرده بود، یه شرت سفید هم پاش بود که با توجه به بدن تیره شده و برنزش خیلی خودشو نشون میداد و در کل یه صحنه خیلی سکسی شده بود! بدون اینکه چیزی بگم مشغول انجام کارم شدم.
ساناز - وای ارا خیلی باحالی! اگه یه دوست پسر مثل تو داشتم حتما مجورش میکردم همین فردا بیاد خواستگاریم!
من - پس خدا رو شکر که من دوست پسرت نشدم.
ساناز - آره حیف شد!
یکمی چپ چپ نگاش کردم گفتم خودتو نچسبون به من!
ساناز - این کلاس گذاشتنات منو کشته!
من - همینه که هست.
یکم بعد همه کارا انجام شد و ناهار آماده بود. ساناز همچنان روی صندلی لم داده بود و داشت مجله میخوند.
رفتم جلوش مجله رو آوردم پایین گفتم ناهار حاضره!
ساناز - الهی قربونت برم تو که این همه زحمت کشیدی یهو میز هم بچین دیگه؟
لبخند ملیحی زدم و مشغول چیدن میز ناهار شدم. چند دقیق بعد همه چیز مرتب بود و مشغول خوردن ناهار شدیم. مثل همیشه سرم پایین بود و با سکوت و آرامشی خاصی غذا میخوردم. ساناز رو به روی من نشسته بود و هر از گاهی از زیر میز با پاش لگد به پام میزد و واسه خودش حال میکرد! منم بدون اینکه محلش بدم توی سکوت خودم غرق بودم و به آرامی مشغول خوردن ناهار بودم. یکم بعد ساناز با عجله گفت راستی یادم رفت اصل کاری رو بیارم! بعد از جاش پاشد رفت سمت یخچال و یه شیشه شامپاین و یخ آورد.
من - میگفتی من میاوردم؟ خسته که نشدی؟
ساناز - نه دیگه در این حد رو انجام میدم!
من - آخی بمیرم! پاپا نمیذاره بهت فشار بیاد یا مامی؟
ساناز - به خودت تیکه بنداز بچه پر رو!
من - همیشه دلم میخواد بدونم که شماها دو روز دیگه رفتین توی جامعه چطوری میخوایین روی پاتون واسین؟ یا چطور میخواین خونه زندگی بچرخونین؟!
ساناز همینطور که شامپاین میریخت توی لیوان ها گفت دلیلی نداره خودمون پا بذاریم توی جامعه؟ همیشه واسطه بهترین روشه. برای خونه زندگی هم تا اونجایی که میشه سعی میکنیم یه شوهری پیدا کنیم که خودش دریده باشه و بقول قدیمی ها واسه خودش گرگ درنده ای باشه! اگرم نشد بازم با حضور یه کارگر و یه پادوی خوب همه چیز حله. سوال بعدی عزیزم؟
یکمی با تعجب بهش نگاه کردم بعد یهو با همه وجود زدم زیر خنده! نمیدونم خنده هام از حرفای اون بود یا از روی حرص ولی به نظرم بیشتر خنده های عصبی بود.
ساناز - کجاش خنده داشت؟
بدون اینکه چیزی گم به خندیدن ادامه دادم.
چند لحظه بعد خنده هام قطع شده بود، یه نگاه عمیق و عصبی به لیوان شامپانم انداختم و بعد یهو با حرص همش رو سر کشیدم و خوردم.
ساناز - خوبی؟
یه نفس عمیق کشیدم گفتم آره خوبم.
ساناز همینطور که آروم شامپانش رو میخورد گفت نگفتی به چی خندیدی؟
من - خنده نبود!
ساناز - واه؟ پس چی بود؟
من - گریه بود!
ساناز با خنده گفت چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟
نیشخندی زدم و گفتم خیلی وقته که دیوونه شدم. اینایی که دیدی همش گریه بود ولی با ظاهر خنده.
ساناز - نمیتونم بفهمم! ولی امیدوارم هرچی هست چیز بدی نباشه!
من - از اینکه کنجکاو نشدی خوشم اومد! سعی کن توی زندگیت زیاد چیزی نفهمی، همین راه رو ادامه بده که برای شماها بهترین راهه!
بقیه مراسم ناهار توی سکوت مطلق انجام شد! ساناز به هیچ وجه متوجه منظور من نشده بود و با همون لبخند همیگشی ناهارش رو میخورد. منم یکمی دیگه غذا خوردم و بعدم دوباره توی سکوت خودم خراب شده و همینطور که فکر میکردم یکمی از شامپاین میریختم توی دهنم و چند لحظه با زبونم مزش میکردم و بعد فرو میدادم. ساناز هم با اینکه سر از کارای من در نیاورده بود ولی چون دید من سکوت معنی داری کردم خودش ترجیه داد سکوتم رو خراب نکنه.
چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم خودم رو جمع و جور کنم و از اون حالت در بیام، بعدش رو کردم به ساناز گفتم غذا چطور بود؟
ساناز یه دونه بوس فرستاد گفت عالی! زندگی مجردی خوب تو رو ساخته ها؟
یه آهی کشیدم گفتم آره!
ساناز - پاشو ظرفها رو بزاریم توی ماشین ظرف شویی که زودتر شسته بشه بریم سر اصل مطلب! یعنی همون چیزی که میخواستم بهت بگم.
از جام پاشدم ظرفها رو با کمک ساناز جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین. توی فاصله شسته شدن اونا آشپزخونه رو تمیز کردم و ساناز هم یه لیوان دیگه مشروب خورد و بعدم ظرفها رو در آوردیم و خشک کردیم و با هم از آشپزخونه رفتیم بیرون. ساناز جلوتر میرفت و دستم رو که محکم گرفته بود میکشید و منم دنبالش میرفتم. چند لحظه بعد باهم رفتیم توی یه اتاق بزرگ و قشنگ (اتاق خودش بود). بدون اینکه چیزی بگم نشستم روی تختش و ساناز هم لم داد روی صندلی چرخ داری که کنار تخت بود و چرخوندش به سمت من بعدم یه پاش رو دراز کرد گذاشت روی پام. یه نگاهی بهش کردم چون لم داده بود و پاش هم اونطوری دراز کرده بود به سمت من مثل دفعه قبل دامن کوتاهش تا بالای رونش رفته بود و پاهای خوش فرمش کاملا افتاده بود بیرون و شرت سفیدش مثل دفعه قبل روی بدن برنزش یه صحنه قشنگ و سکسی رو درست کرده بود!
من - راحتی دیگه؟
ساناز که چشاش حسابی قرمز شده بود و معلوم بود مستی عجیبی داره گفت آره.
من - قیافشو ببین؟ خب کمتر بخور دختر جون!
ساناز - کیفش به همینه! مست مست بشی هیچی حالیت نشه، دنیا خیلی قشنگ تر میشه.
لبخند ملیحی زدم و گفتم دنیا همون کثافتی که بود باقی میمونه، اینا هم همش یه مشت تلقینه!
ساناز - از آلت های موسیقی استفاده نمیکنی؟
من - دلت خوشه ها؟ من اعصاب خودمو ندارم!
ساناز از جاش پاشد رفت سمت کمدش چند لحظه بعد با یه گیتار خیلی قشنگ اومد و دوباره لم داد روی صندلی و گیتار رو گرفت توی بغلش.
ساناز - چی دوست داری؟
من - داریوش نباشه منم نیستم!
ساناز لبخندی زد و گفت چشم من خوبه؟
من - همشو میپرستم.
ساناز گیتار رو آورد بالاتر و شروع کرد به زدن آهنگ چشم من. از نوع گیتار گرفتنش معلوم بود خیلی قدیمی کاره و وقتی پیش آهنگ اولش رو به اون قشنگی زد متوجه شدم خیلی حرفه ای ام هست! بسته سیگارم رو از جیبم کشیدم بیرون رفتم سمت پنجره، یه سیگار روشن کردم و مثل همیشه خودم رو انداختم روی پنجره و به بیرون خیره شدم. ساناز خیلی روون و قشنگ آهنگ چشم من رو میزد و منم همینطور که از سیگارم کام میگرفتم زیر لب با خودم زمزمه میکردم و گاهی چند قطره اشک هم از چشام سرازیر میشد.
چند دقیقه بعد آهنگ تموم شد و صدای گیتار قطع شد، یه کام عمیق از سیگارم گرفتم بعد محکم زدم تهش و باز هم همون چرخش همیشگی.
برگشتم سمت ساناز چند لحظه ای توی چشاش خیره شدم و بعد گفتم مرسی، خیلی عالی بود. خیلی وقت بود بصورت زنده همچین آهنگی به گوشم نخورده بود.
ساناز - خواهش میکنم!
ساناز گیتارش رو گذاشت کنار و دوباره به همون حالت قبلی لم داد روی صندلی. منم جلوی پنجره چرخیدم و اینبار به پشت تکیه دادم به پنجره و به چهره ساناز خیره شدم.
ساناز با همون حالت مستی یه خنده آرومی کرد و گفت اگه پارتنر جنسیت بودم و باهام سکس داشتی، خاطره منم مینوشتی؟
یهو ته دلم خالی شد و با من و مون گفتم جانم؟
ساناز بدون اینکه بهم نگاه کنه لبخندی زد و گفت خاطره!
چند لحظه ای سکوت کردم و با خودم رفتم توی فکر. به نظرم اینجا دیگه بقول معروف آخر خط بود و همونجایی که یکی باید همه چیزو میفهمید! انقدر توان در خودم میدیدم که بپیچونمش ولی مسئله این بود که اصلا تو مودش نبودم و حوصله اینکار هم نداشتم. گاهی وقتها انقدر از دروغ گفتن و آدما رو پیچوندن خسته میشم که دلم میخواد خودمو شل کنم فکرمو آزاد کنم تا هرکی هرچیزی که میخواد بفهمه! و الانم از اون لحظه ها بود.
آروم گفتم آره مینویسم!
ساناز - یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
من - راحت باش.
ساناز - من همه خاطرات تو رو خوندم، از همون سایتی که توش منتشر کردی هم خوندم. یادته وقتی نشستم توی ماشین و گفتی ارا هستم من یهو جا خوردم و رنگم پرید؟! درسته بخاطر اینکه منو اونطوری بازی داده بودی خیلی جا خوردم ولی بیشترش بخاطر این بود که همونجا فهمیدم تو کی هستی! قبلش بهم گفته بودی امارات متحده زندگی میکنی، اسم ارا و اون بی ام دبلیو ایکس 3 همه چیزو خیلی راحت برام روشن کرد! ولی خب به روی خودم نیاوردم که ببینم آخرش چی میشه. وقتی ملیسا رو دیدم دیگه کاملا مطمئن شدم تو همون پسره هستی. موقع ناهار از حرکتی که صبح انجام داده بودی (دست انداخته بودمش) به شدت عصبی و ناراحت بودم واسه همینم خواستم یه تنبیه کوچولو برای جبران کارت در نظر بگیرم و اون قضیه موبایل رو جلوی همه گفتم.
نیشخندی زدم بعد یه نفس عمیق کشیدم و دوباره توی سکوتم غرق شدم…
گوشه سکو نشسته بودم و همینطور که به آسمون ابری نگاه میکردم و صدای یاورم همه جارو پر کرده بود (با موبایلم گوش میکردم) کامهای عمیق از سیگارم میگرفتم…
سیل غارتگر اومد از تو رودخونه گذشت
پل هارو شکست و برد زد و از خونه گذشت
دست غارتگر سیل خونه رو ویرونه کرد
پدر پیرمو کشت مادرو دیوونه کرد
حالا من موندم و این ویرونه ها
پر خشم و کینه ی دیوونه ها
من زخمی من خسته من پاک
مینویسم آخرین حرفو رو خاک
کی میاد دست توی دستم بزاره؟
تا بسازیم خونه مون رو دوباره
همون موقع ساناز دستشو گذاشت روی شونه هام خودشو خم کرد و گفت میخوایی من بزارم؟
من که توی حال خودم و بودم و یهو به خودم اومدم گفتم چی؟
ساناز - باز فکرت کجاست کلک؟
من - هیچی همین دور و براست!
ساناز - گفتم میخوایی من بزارم؟
من - چیو؟
ساناز - دست توی دستت دیگه! خودت گفتی کی میاد دست توی دستم…
من - برای اون کار همه باید دست توی دست هم بزارن تا خونه مونو دوباره بسازیم.
ساناز - باز از اون حرفا زدی که آدم نمیگیره!
من - ولش کن! تو هنوز مستی نه؟
ساناز - نه اصلا.
من - آهان واسه همون میگم! چشات قرمز خون شده میگی مست نیستم؟
ساناز - نیستم دیگه.
من - آهان.
ساناز خودشو بیشتر انداخت روی من و گفت نمیایی بریم داخل؟
محکم زدم ته سیگارم بعد از جام پاشدم و گفتم باشه بریم.
ساناز یه لبخند قشنگ زد و رفت سمت در، منم تو دلم به خودم گفتم عجب رویی داری تو، اینجوری که این دختره تو رو ضایع کرد هر کی بود آب میشد میرفت توی زمین اونوقت تو عین خیالتم نیست و انگار نه انگار چیزی شده!
همون موقع ساناز برگشت سمتم و گفت بیا دیگه؟
با عجله رفتم سمت در، ساناز هم دستم رو کشید سمت خودش و با هم رفتیم داخل. همینطور که پشت سرش میرفتم بی اختیار چشمم افتاد به باسن خوش فرمش که جلوم بود و زیر اون لباس بیشتر خودشو نشون میداد و نمیدونم چرا احساس کردم بعد از این چند ساعتی که اونجام برای اولین بار تحریک شدم! خیلی دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم قضیه رو ولی از لحاظ منطقی راضی نمیشدم همچین کاری کنم و ترجیح دادم با تلقین همه چیزو از سرم بریزم بیرون! چند لحظه بعد با ساناز رفتیم توی نشیمن و یهو هر دو ول شدیم روی مبل راحتی! یه جوری لم داده بودیم که از پایین فاصله داشتیم ولی شونه هامون بهم چسبیده بود.
ساناز - فکر کنم زیاده روی کردم.
من - چه عجب یادت اومد چه کار کردی!
ساناز - مستی خیلی حال میده.
من - آدم با همه چیز میتونه حال کنه، مهم اینه که به خودت بقبولونی.
ساناز - تو با چی حال میکنی؟
من - با یه دختر خوشگل و جیگر که یه نیم تاپ با یه دامن کوتاه پاش باشه!
ساناز یهو زد زیره خنده و گفت قربون این زبونت!
من - قابلی نداره.
ساناز - صاحبش لازم داره، با هاش کارهای خیلی مثبتی انجام میده.
من - مثلا؟
ساناز - یه نمونش اینکه یه دختر خوشگل و جیگر که یه نیم تاپ با یه دامن کوتاه پاش باشه رو به راحتی تور میکنه!
من - هنوز کجاشو دیدی؟ جاش برسه جسیکا بیل هم تور میکنه!
ساناز - آره خوب شد حوزه کاریت رو در همین حد نگه داشتی وگرنه خیلی ها بدبخت میشدن!
من - آهان یعنی تو بدبخت شدی دیگه؟
ساناز - حتما شدم دیگه.
من - حالا که اینجوریه پس بزار حرکتمو کامل تر کنم که اگرم دو روز دیگه رفتی پشت سرم گفتی خدا لعنتش کنه دلم نسوزه بی خودی گفتی!
ساناز صداش رو کلفت کرد گفت نه کارو از این خراب تر نکن، اگه همینجا اعتراف کنی قول میدم کمکت کنم!
من - نه بازرس من نمیتونم، ایجا دیگه آخره خطه و باید به گرگان تجاوز کنم!
ساناز - نه اینکارو نکن!
من - خداحافظ بازرس!
یهو دستمو انداختم دور گردن ساناز و سرشو کشیدم روی پام!
همینطور که دست و پا میزد با خنده گفت به من تجاوز نکن، مگه خودت ناموس نیستی؟
من - شرمنده دخترم، من دیگه آب از سرم گذشته!
ساناز - نه پدر بزرگ، برو جلوی آینه به موهات نگاه کن؟ خشکه خشکه پس یعنی آب از سرت نگذشته. خواهش میکنم به من تجاوز نکن.
من - نه دخترم، بقول شاعر گر تجاوز نباشد تن من مباد!
ساناز - پس یواشتر تجاوز کن که دردم نیاد پدر بزرگ!
من - فکر کردی من مثل جوونای امروزی ام که تجاوزشون با سکس لاو هیچ فرقی نداره؟!
ساناز - پس یکم با تخفیف تجاوز کن.
یکمی به صورتش نگاه کردم بعد یهو هولش دادم اونور گفتم نخواستیم بابا! یه جوری چونه میزنه انگار اومده بقالی! اصلا پاشو برو.
ساناز با خنده زد روی شونم گفت پس فطرت! دختر مردم رو بد نام میکنی بعد وسط کار جا میزنی؟
من - دختر مردم غلط کرده مگه اینجا بقالیه چونه میزنه؟ پاشو برو خونتون!
ساناز - ای بدبخت! اصلا حالا که اینجوریه من هیچی حالیم نیست باید تجاوز کنی!
یهو تکیه دادم عقب چشام رو بستم گفتم من خوابم میاد.
ساناز - اگه بخوابی من بهت تجاوز میکنم ها؟
من - هر غلطی میخوایی بکن! من خوابم میاد.
ساناز بدون اینکه چیزی بگه پاشد رفت منم بخیال این که رفته سریع خودمو تکونی دادم روی مبل راحتی دراز کشیدم و چشام رو بستم که بخوابم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو یه چیز خورد توی سرم! با وحشت چشام رو باز کردم و دیدم ساناز یه خیار از یخچال آورده و داره میکوبه تو سرم!
من - هوی چته؟
یه لبخند ملیح زد و گفت پاشو بریم توی اتاقم بهت تجاوز کنم.
یکمی نگاش کردم بعد یه غلطی زدم گفتم برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه!
دوباره با همون خیار زد تو سرم گفت تو که میخوایی بخوابی حالا بریم اونجا بخواب چه عیبی داره؟
من - ای بابا! باشه میام اونجا ولی ور بری پوستتو میکنم!
ساناز - پاشو بریم!
از جام پاشدم و همینطور که غرغر میکردم پشت سر ساناز رفتم توی اتاقش دراز کشیدم روی تخت و چشام رو بستم که بخوابم. چند لحظه نگذشته بود که دوباره یه چیزی خورد توی سرم!
چشام رو باز کردم گفتم باز چیه؟ گاییدی منو!
ساناز لبخند ملیحی زد بعد با آرامش کامل نشست روی سینم و گفت میخوام دستاتو ببندم.
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم هر کاری میخوایی بکن فقط بزار بخوابم خیلی خوابم میاد!
ساناز چند تا روسری که دستش بود رو آورد جلو و مشغول بستن دستام شد! چند دقیقه بعد آخرین گره محکم رو زد و با خوشحالی آروم پیش خودش پچ پچ میکرد! یه نگاهی به دستام کردم که محکم به تخت بسته شده بود بعد به چهره خوشحال ساناز نگاه کردم و نزدیک بود از خنده بمیرم! ولی جلوی خودمو گرفتم که تابلو نشه، آخه من نمیدونم این با کدوم عقل دستای منو بسته بود؟! درسته که با روسری محکم دستام رو بسته بود و حسابی محکم کاری کرده بود ولی بازم فقط کافی بود من دستم رو یه تکون محکم بدم تا همشون درجا پاره بشن! شایدم اگه یکم زور میزدم میتونستم نرده های تختش رو از جا بکنم که دستم آزاد بشه! ولی خب به روی خودم نیاوردم و خواستم ببینم چیکار میکنه!
ساناز دوباره نشست روی سینم و گفت اگه پسر بدی باشی پاهاتم میبندم!
دیگه نتوستم تحمل کنم و یهو زدم زیر خنده! آخه پاهای من انقدر قوی بود که میتونستم راحت با یه لگد تختش رو از وسط نصف کنم! (تختش چوبی بود)
ساناز - چیه؟ چرا میخندی؟ باید گریه کنی!
من - آخه گریم نمیاد!
ساناز - حالا وقتی بهت تجاوز کردم میبینی که همه چیزت میاد!
یه تکونی به خودش داد رفت پایین تر و شروع کرد به باز کردن دکمه های شلوار جینم!
من - هوی چیکار میکنی؟ نکنه واقعا میخوایی تجاوز کنی؟
ساناز - از اولشم گفتم میخوام همین کارو کنم!
من - دستتو بکش کنار بچه!
ساناز - هیس! فعلا باهات کار دارم و تا تجاوز نکنم ولت نمیکنم!
من - نه تو رو خدا اینکارو نکن!
ساناز - میکنم!
من - اگه دستام باز بود خودم میکردمت!
ساناز - پس بزار تا بستست ترتیبت رو بدم!
من - دستامو باز کن دیوونه.
ساناز - نمیشه دیگه دیر شده. در ضمن پاهاتو تکون نده که اونم میبندم!
چند لحظه بعد شلوارم رو در آورد و با یه لبخند ملیح به شرتم خیره شد!
من - به اون یکی دست بزنی کشتمت!
ساناز - وای ترسیدم!
دستشو انداخت دور شرتم و مشغول در آوردنش شد، منم یه نیشخندی زدم و تو دلم گفتم ترسو بهت نشون میدم! فعلا مشغول باش تا به وقتش رکب بخوری! همون موقع با یه فشار شرتم هم در پام در آورد و با تعجب به کیرم خیره شد!
ساناز - واه این چه را خوابیده؟
من - مگه قراره شق باشه؟
ساناز - یعنی این همه مرضی که ریختم هیچ بود؟ هی سعی کردم یه جوری بشینم که تحریک بشی و… اینا همه هیچ؟
سرم رو تکونی دادم و گفتم اینو باش فکر کرده من از این بچه مچه هام که یه جون میگی 2 بار آبشون میاد!
ساناز - مسخره! همیشه زد حال میزنی.
من - نوش جونت!
ساناز - ولی میگم چقدر گندست ها نه؟
من - راستش امتحان نکردم! از اونایی که امتحان کردن بپرس!
ساناز - خب چرت و پرت بسه، بریم سر اصل مطلب.
یکمی توی صورتش خیره شدم و گفتم بهتره منصرف بشی! من جای تو بودم همینکارو میکردم.
ساناز با خنده گفت بیلاخ! همه این مواقع از این حرفا میزنن.
من - مطمئنی فقط حرفه؟
ساناز - شک نکن!
من - پس به کارت ادامه بده ولی عواقبش پای خودت!
ساناز برام زبون در آورد بعد همینطور که خنده های تهدید آمیز میکرد خیلی آروم دستشو گذاشت روی شکمم و اون دستش هم داشت میبرد پایین که من همون موقع یه فشار به دستام آوردم و هر چی رو سری بسته بود با صدای بلند پاره شد و دستام آزاد شد، بعدم سریع یه فشار دیگه به خودم آوردم از تخت کنده شدم و پاشدم با یه لبخند ملیح نشستم جلوش! ساناز هم با وحشت بهم خیره شده بود و با ناباوری لباش رو گاز میگرفت.
من - خیلی مواقع خیلی از حرفا رو باید جدی گرفت.
ساناز با تردید گفت همش شوخی بود ها؟
من - مطمئنی؟
ساناز - باور کن.
با سر تایید کردم بعد یهو از جام پاشدم دستمو انداختم دور کمرش و پرتش کردم روی تخت بعد یه دستم رو محکم گذاشتم پشت کمرش که تکون نخوره با اون دستم هم با سرعت دامنش رو از پاش کشیدم بیرون! ساناز با وحشت یکسره جیغ میکشید و دست و پا میزد ولی با توجه به هیکل نحیف و دخترونه اون اینکارا در مقابل هیکل زمخت و بقول ملیسا کورکودیل من مثل قلقلک بود!
من - حالا میخوایی تجاوز رو بهت نشون بدم؟
ساناز - تورو خدا دستتو بردار کمرم داره میشکنه!
من - به من میخواستی تجاوز کنی نه؟
ساناز - غلط کردم، بیجا کردم تو رو خدا دستتو بردار کمرم الانه که بشکنه.
فشار دستم رو از روی کمرش کمتر کردم و گفتم بیا! حالا نظرت چیه همینطوری بدون مقدمه با تموم قدرت و فشار از پشت بکنمت ها؟
ساناز - چند بار بگم غلط کردم؟
من - حیف که تو مرامم نیست از این کارا وگرنه بهت میگفتم تجاوز چیه!
دستمو از روی کمرش برداشتم بعد شرتم رو پوشیدم و نشستم روی تخت. ساناز هم چند لحظه ای نفس عمیق کشید، آروم از جاش پاشد یکمی توی صورتم خیره شد و بعد یهو چند تا مشت زد توی بازوم گفت دیوونه این چه کاری بود؟ قلبم اومد توی دهنم! انقدر ترسیده بودم که مستی از سرم پرید!
با خنده گفتم نوش جونت! شما دخترا خیلی رو دارین ها؟ هر کاری بخوایین میکنین یه لحظه فکر نمیکنین و نمیخوایین خودتونو جای طرف مقابل بزارین که چی میکشه بعد خدا نکنه یکی مثل خودتون برخورد کنه!
ساناز - خب گیریم که اونکارم میکردم، تو با این هیکل گوریلت مثلا میخواست چیت بشه؟
من - oh my god عجب رویی داری؟!
ساناز با ناراحتی خودشو انداخت روی تخت و سرش رو گذاشت بین دستاش. بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم شلوارم رو پام کردم و بعد به ساناز که به اون شکل دراز کشیده بود و توی ناراحتیش غرق بود خیره شدم. چند لحظه ای به اون صحنه خیره موندم و خودم از اون وضعیت به شدت ناراحت شدم. احساس میکردم ضربان قلبم بیشتر از همیشه شده، دستام رو گذاشتم کنار سرم چشمام رو تنگ تر کردم و به دقت به جلوم خیره شدم. خدایا این چه آشفته بازاری بود؟ انگار یه فیلم زنده از چند سال اخیر زندگیم درست کرده بودن و حالا اونجا جلوی چشمام داشت پخش میشد ولی همه چیز در هم بر هم بود! یه صحنه از چند ماه پیش میدیدم و صحنه بعدی از زمان دیگه بود. همه چیز به سرعت از جلوی چشمام رد میشد، بغض، کینه، درد، فشار، سختی، نامردی، نارفیق، گریه، مرگ عزیزان، زخم عشق، از دست دادن بهترینها، رفتن، سوختن، بی کسی و… انگار همه اینا سر تیتر فیلم شده بود و با سرعت نور از جلوی چشام رد میشد. یاور روی صحنه کنسرت با صدای بلند فریاد میزد “زنده بودیم اگه فردا وعده ما لب دریا” و همه یکصدا با گریه همراش فریاد میکشیدن. تیغو محکم میکشیدم روی دستم و خون با فشار میپاشید بیرون…
ساناز - ارا خوبی؟ جواب بده؟
یهو به خودم اومدم و بلند گفتم بله؟
ساناز دستشو کشید روی صورتم گفت حالت خوبه؟ الان چند دقیقست همینطوری به یه جا خیره شدی و عرق میریزی.
با سر تایید کردم و آروم رفتم سمت تخت و خودم رو انداختم روش. ساناز هم دامنش رو پاش کرد بعد اومد کنارم دراز کشید و با تعجب به رفتارهای من خیره شد!
یکم بعد ساناز غلطی زد سمت من دستش رو گذاشت روی سینم و گفت از دست من ناراحت شدی؟
من - نه اصلا.
ساناز - پس یهو چی شد؟
من - نمیدونم، شاید داشتم فیلم میدیدم.
ساناز - فیلم چی؟
من - نمیدونم، شاید زندگی.
ساناز - مثل همیشه نمیفهمم از چی حرف میزنی ولی خواهش میکنم بی خیال شو اصلا حس خوبی ندارم.
دست چپم رو آوردم بالا و یه دستی روی خطهای روش کشیدم و با خودم رفتم توی فکر.
ساناز - راستی یه سوال؟
من - بله؟
ساناز - چند بار دیگه ام میخواستم بپرسم ولی موقعیتش نبود، میخواستم بگم ایم خطهای روی دستت برای چیه؟
من - یادگاری زمان جاعلیت!
ساناز - تو دعوا چاقو خورده؟
من - ولش کن، چیز مهمی نیست.
ساناز - پس تو هم ولش کن دلم مرد!
اصلا دلم نمیخواست این حالم کش پیدا کنه. چند تا نفس عمیق کشیدم بعد سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند گفتم کی چهل اش میشه؟
ساناز - همین زودیا میرسه.
من - پس یه شام افتادیم.
ساناز - ذوق نکن کسی تو رو دعوت نکرده!
لبخند تلخی زدم و گفتم ولی من همیشه تو جشن دلمردگی اطرافیام سهم زیادی دارم.
ساناز دستشو گذاشت روی صورتم و همینطور که بازی میکرد گفت آره، توی خاطراتت خوندم.
یه آهی کشیدم و گفتم بیخیال. خودت چطوری؟
ساناز - خوبم! تو چطوری؟
من - منم بدنیستم، خانواده محترم خوبن؟
ساناز - بله سلام میرسونن.
من - خب من دیگه باید برم کاری نداری؟
ساناز - نه خداحافظ.
من - تلفن رو قطع کن!
ساناز - قطع کردم دیگه!
من - پس چرا میبینمت؟
ساناز - شاید تلفنت تصویریه؟
من - نه بابا پخش زندست!
ساناز - پس چطوری قطعش کنیم؟
دستمو گذاشتم روی چشاش گفتم قطع شد!
ساناز - آره چرا به فکر خودم نرسید؟
من - چون بی فکری!
ساناز - پس چطوری دانشگاه قبول شدم؟
من - واسه همون میگم بی فکری!
همون موقع دستمو از روی چشاش برداشتم یکمی تو صورت همدیگه خیره شدیم بعد یهو هر دو با همه وجود زدیم زیر خنده!
با خنده گفتم فکر میکردم فقط خودم دیوونه ام! تو که بدتری؟
ساناز هم با خنده گفت اتفاقا منم همین فکرو میکردم!
من - باور کن اگه یکی اینجا بود حتما از ترس فرار میکرد!
ساناز - احتمالش زیاد بود!
تقریبا نیم ساعتی رو کنار هم دراز کشیده بودیم و مثل دیوونه ها چرت پرت های بی ربط به هم میبافتیم و میخندیدیم! به هر حال اینم نوعی به هم ریختگی تعادل روحی بود دیگه! همینطور که چرت و پرت میگفتیم ساناز یه غلطی زد و اومد روی من دراز کشید و شروع کرد به ور رفتن!
من - نکن بچه.
ساناز - واسه چی؟
من - من کودک درون و از این کسشعر های روانشناسی ندارم ها؟ اگه اژدهای درونم بیدار شه دامن خودتو میگیره ها؟
ساناز - فدای سرم!
چنگی زدم توی دامن کوتاهش و گفتم بیا! دیدی گرفت؟
با خنده گفت اژدهایی که گفتی همین بود؟ آخی بیچاره حتما اژدهای نوزاد بوده!
من - یه چیزت میشه ها؟
ساناز - از اون موقع که اومدی هی دارم باهات ور میرم و کلی زحت کشیدم تا تونستم طبیعی ترین صحنه های سکسی رو درست کنم که خیر سرم اذیتت کنم! ولی انگار دنیا رو آب ببره جنابعالی رو خواب میبره! حالا به این نتیجه رسیدم که تو بی آزار ترین پسر دنیایی. درست مثل مار بی زهر!
من - شایدم ببر بی دندون!
ساناز - آره اینم میشه.
من - شایدم شیر بی یال!
ساناز - آره.
من - شایدم گاو بی شیر!
ساناز - بسه دیگه.
من - شایدم زن بی سوتین!
ساناز دستشو آورد روی صورتم گفت خودم فهمیدم! ادامه بدی میزنم تو چش و چالت!
یه لبخند معنی دار زدم بعد دستمو آروم بردم زیر دامنش و گذاشتم روی باسنش.
ساناز - نکن!
من - من که هنوز نکردمت!
ساناز - خب اینجوری ادامه بدی یعنی به زودی میکنی!
من - قربون آدم چیز فهم، انقدر بدم میاد این دخترا خودشونو میزنن به نفهمی سخت میدن! بابا تو که خودت میدونی بالاخره باید بدی، بیا بده کارو یکسره کن هم ما وقت ما گرفته نمیشه هم خودتون!
ساناز - چیز دیگه نمیخوایی؟
من - نه همینو رعایت کنین بقیه اش پیش کش!
با اون دستم که زیر دامنش بود یکمی باسنش رو فشار دادم و خیلی آروم شروع کردم به ور رفتن باهاش، ساناز هم با تردید توی صورتم نگاه میکرد و بدون اینکه چیزی بگه به چشمای من خیره بود…
شهوت توی چشمای هر دومون موج میزد، ساناز سرش رو آورد پایین تر و یهو لباش رو روی لبام فشار داد. دستم رو بردم زیر نیم تاپی که تنش بود و پشت شونه هاش رو میمالیدم، اونم همینطور که زبونش رو توی دهنم میچرخوند دست چپش رو برده بود پایین وسط پام ور میرفت و با دست راستش هم سینم رو فشار میداد. چند لحظه ای به همین حالت بودیم تا اینکه ساناز از روی من پاشد بعد دوباره برعکس روی من خوابید (به حالت 69). جوری روی تخت (افقی) دراز کشیده بودم که پاهام از زانو پایین تخت بود. این وسط نمیدونم چرا ساناز انقدر عجله داشت، شاید زیادی شهوتی شده بود ولی هرچی بود واقعا متعجب کننده بود! با سرعت دکمه های شلوار جینم رو باز کرد و شلوارم رو تا روی زانوم داد پایین بعدم شرتم رو پایین داد و بعد از اینکه یکمی زبونش رو دور کیرم چرخوند با همون سرعت کیرم رو کرد توی دهنش و مشغول ساک زدن شد. من با تعجب به رفتارهای ساناز نگاه میکردم که یهو یه تکونی به خودش داد و وسط پاهاش رو چسبوند به صورتم! دامنش رو دادم بالا و مثل دفعات قبل شرت سفیدش روی بدن برنزش حسابی خودنمایی میکرد. گوشه شرتش رو گرفتم و زدم کنار بعد یکمی روی باسنش و پشت روناش دست میکشیدم که یهو با فشار کسش رو جسبوند به دهنم و شروع کرد به تکون دادن. من موندم بودم اینکه انقدر شهوتیه چطوری تا حالا تحمل کرده بود! با تموم قدرت کیرم رو میکشید توی دهنش بعدم یکمی میمکید و از دهنش در میاورد و همین روش ادامه داشت! از طرفی هم کسش رو گذاشته بود جلوی دهنم و خودش با عجله و ریتم های خاص تکونش میداد منم با یه دستم باسنش رو فشار میدادم و گاهی هم ضربه های محکم میزدم روش، انگشت وسط اون دستم هم تا نصفه کردم بودم توی سوراخ پشتش و همینطور فشار میدادم داخل. یکم بعد با اون دستم که باسنش رو میمالیدم مانع حرکتش شدم بعد زبونم رو تا آخر فرو کردم توی کسش و با قدرت مشغول چرخوندش توی کسش شدم، همون موقع چند تا ضربه محکم به باسنش زدم که صدای بلندش توی تموم اتاق پیچید و اونم که انگار حالش بدتر شده بود همینطور که کیرم توی دهنش بود یه جیغ خیلی بلند کشید و با حرص بیشتری مشغول خوردن و مکیدن شد و همون موقع منم انگشتم رو تا ته توی سوراخ پشتش فرو کردم که جیغش چند برابر شد! چند دقیقه ای همینطور ادامه دادیم که یهو ساناز کیرم رو از دهنش کشید بیرون و بلند گفت لعنتی جرم دادی! لبخند ملیحی زدم بعد خودش با عجله از روی تخت رفت پایین سمت میز آرایشش و از توی کشو یه کاندم در آورد و همینطور که پوستش رو پاره میکرد اومد سمتم (منم متعجب نگاش میکردم!!!) کاندم رو خیلی سریع کشید روی کیرم و جالب اینجا بود که اصلا به من فرصت تکون خوردن نمیداد! یکمی با سر کاندم ور رفت (فکر کنم میخواست بی حسیش کامل اثر کنه) بعد دامن و شرتش رو در آورد رفت جلوی پاهام و از پشت کیرم رو با کسش تنظیم کرد و نشست روش. (من خوابیده بودم اونم همینطور که پشتش به من بود نشست روی کیرم). یکمی صبر کرد جاش باز شه بعدم شروع کرد به چرخوندن کسش رو کیرم و آروم گفت اگه صدام در نمیاد واسه اینه که دارم جر میخورم و نفسم بالا نمیاد! همون موقع یه فشار به کیرم آوردم اونم یه جیغ بلند کشید و شروع کرد به نفس نفس زدن! یکم بعد چند تا مشت محکم به رونام زد و همینطور که نفس نفس میزد گفت این چه کاری بود؟ تو تکون نخور میترسم جر بخورم! هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره همون کارو تکرار کردم! ساناز یه جیغ بلند کشید و با عجله از روی کیرم پاشد بعد همینطور که دستش وسط پاش بود و نفس نفس میزد با عصبانیت بهم نگاهی کرد و گفت دیوونه! همینطوریش دارم جر میخورم با این لعنتی (اشاره به کیرم) بس نیست؟ یه لبخند ملیح زدم و چیزی نگفتم! ساناز یکمی روی کسش دست کشید بعد اومد سمتم و اینبار از جلو نشست روی کیرم (صورتش به سمت من بود) خیلی با دقت کیرم رو با کسش تنظیم کرد و با آرامش نشست روش. یکم بعد تا ته رفت تو اونم خودش رو خم کرد روی من و از دردی که میکشید سینه هام رو گاز میگرفت! حالا من مونده بودم از درد سینه هام داد بزنم یا از درد کیرم (خودش رو کامل خم کرده بود روی من و کیرم داشت توی کسش میشکست!). یکمی هولش دادم عقب خودش هم که انگار فهمیده بود چه جوری داشتم درد میکشیدم دندوناش رو از روی سینم برداش بعدم با کمک دستام رفت بالا و دوباره به حالت عادی نشست روش. چند لحظه ای کسش رو روی کیرم چرخوند، درد و شهوت از چشمای سرخ شدش میبارید. یهو بدون توجه به دردی که میکشید با قدرت شروع کرد به بالا پایین کردن خودش روی کیرم. مثل همیشه بدون اینکه حتی کوچیکترین صدایی ازم در بیاد اخمام توی هم بود و با شهوت فراوون نفس میکشیدم ولی ساناز تا جایی که میتونست از درد و شهوت جیغ میکشید. چند دقیقه ای با تموم توانش خودش رو بالا پایین کرد و بعد یهو سرجاش واساد و خیلی آروم گفت دیگه نفس ندارم! نیشخندی زدم و با دستام پهلوهاش رو گرفتم یکمی بردمش بالاتر بعد یهو با تموم قدرت شروع کردم به تلمبه زدن. ساناز با همه وجودش جیغ میکشید (نمیدونم از درد بود یا شهوت!) و رنگش از برنزه به سرخ تبدیل شده بود ولی منم ول کن نبودم و هر لحظه محکمتر از قبل ضربه میزدم! جوری بالا نگهش داشته بودم که هر بار میکشیدم بیرون کیرم تا سرش در میومد و یهو همش رو تا ته فرو میکردم! چند دقیقه ای گذشت میخواستم بخوابونمش خودم بیام روش ولی تا چهره ساناز رو دیدم از تصمیم پشیمون شدم و ترجیح دادم هرچی زودتر ارضا بشم چون به زنده موندن یا نموندن اون بیچاره شک داشتم! چند تا ضربه محکم دیگه زدم، جیغ و فریاد ساناز داشت گوشام رو کرد میکرد و همون موقع از شدت ضربه هایی که زده بودم ارضا شدم و آبم هم همونجا توی کاندم خالی شد ولی جالب اینجا بود بازم ول کن نبودم و با اینکه آبم اومده بود بازم ضربه میزدم و ساناز کم مونده بود گریه کنه! یکم بعد کیرم رو کشیدم بیرون و ساناز رو با کمک خودش کشیدم کنارم و دراز کشید روی تخت. یکمی نفس عمیق کشیدم بعد کاندم رو در آوردم و رفتم سمت دستشویی که کاردستیم (کاندوم) رو مفقود کنم و دست و صورتم هم بشورم!
چند دقیقه بعد اومدم بیرون و دیدم ساناز هنوز مثل جنازه روی تخت افتاده و تکون نمیخوره، دیدن این صحنه برام کاملا عادی شده بود چون خیلی کم شده که با یه دختر سکس کنم و اینطوری داغون نشده باشه! شرت و شلوارم رو پام کردم بعد نشستم رو تخت و به ساناز خیره شدم که بیحال روی تخت افتاده بود! تقریبا 10 دقیقه گذشت که دیدم ساناز یکمی تکون خورد و خیلی آروم برگشت سمت من و چشماش رو باز کرد!
من - خوش گذشت؟
ساناز بیحال گفت غلط کردم!
یکمی خندیدم و بعد گفتم بابا من که کاری نکردم؟ تازه میخواستم حرکت بزنم که بریدی!
ساناز با همون حالش یه لگد آروم بهم زد گفت دیگه میخواستی چیکارم کنی؟ تا حالا همچین بلایی سرم نیومده بود، خیلی ضعف دارم و احساس سرگیجه میکنم. وقتی دیدی نفس ندارم جای اینکه بزاری استراحت کنم مثل عروسک اون بالا نگهم داشتی و با تموم زورت ضربه میزنی؟
یهو بلند زدم زیر خنده و گفتم اینکه تازه اولش بود!
ساناز با ناراحتی غلطی زد و بدون اینکه چیزی بگه چشماش رو بست و دوباره مثل جنازه افتاد!
هوا تازه تاریک شده بود با ساناز روی صندلی های میز سکو نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ساناز اولش بخاطر حرکتی که موقع سکس سرش انجام داده بودم حسابی ازم دلخور و شاکی بود ولی بعد از نیم ساعت صحبت کردن و سر و کله زدن موفق شدم از دلش در بیارم یا به عبارتی خرش کنم! همینطور که مشغول چرت پرت گفتن بودم و ساناز میخندید موبایلم زنگ خورد و شماره ملیسا افتاد روی صفحه، با عجله به ساناز اشاره کردم ساکت و جواب دادم…
جانم؟
آخر شب خیلی خسته روی تخت دراز کشیده بودم بخوابم که با صدای در اتاق چشام وا شد و دیدم ملیسا با لبخند قشنگی اومد داخل!
ملیسا - مهمون نمیخوایی؟
من - اینوقت شب مهمون بیاد که اول میکنمش بعد میکشمش!
ملیسا نشست روی تخت و با خنده گفت اگه از دومیش فاکتوی میگیری حاضرم مهمون باشم!
من - والا اسم من بد در رفته همه بهم میگن پر رو!
ملیسا همینطور که به زور خودش کنارم جا میداد و میخواست پیشم بخوابه گفت با آدم پر رو باید پر رو باشی که زبونش سرت دراز نشه! الان اگه میگفتم وای این چه حرفیه تا 1 ساعت تیکه بارم میکردی ولی وقتی مثل خودت برخورد کردم خودت لال شدی عزیزم.
خودم رو تکونی دادم و از جام پاشدم گفتم چرا زور میزنی؟ بفرما دراز بکش پرنسس، اصلا میخوایی من برم زیر تخت؟
ملیسا همینطور که از ادا اطوار من میخندید گفت نه عزیزم اول من دراز میکشم بعد هر چقدر جا موند تو هم کنارم دراز بکش. میبینی چقدر دوست دارم؟
من - بر منکرش لعنت!
بالاخره ملیسا با خیال راحت روی تخت دراز کشید و منم توی اون یه ذره جایی که مونده بود برام یه جوری خودمو جا دادم!
ملیسا - اجازه هست پتو بکشم روی خودم؟ به خدا سردمه!
یه اخمی کردم گفتم حرفشم نزن که خودت میدونی از فحش ناموس بدتره!
ملیسا - جون ارا؟
من - جون خودت!
ملیسا - بی احساس!
من - یک بیلیون و 3 بار!
ملیسا - منتظری من حرف بزنم کنتور بندازی نه؟
من - دقیقا!
نیم ساعتی همینطور مشغول صحبت بودیم و منم از بیکاری همش با ملیسا ور میرفتم و اونم همش حرص میخورد!
ملیسا - نکن بچه جان!
من - تو صحبت کن با من چیکار داری؟
ملیسا - اوا؟ تو 1ساعته داری با سوتین و شرت من ور میری! بگو در بیار راحتم کن دیگه!
من - خب در بیار!
ملیسا - خیلی پر رویی!
من - یک بیلیون و 4 بار!
ملیسا با حرص گوشه دامن لنگی که پاش بود رو کشید بالا گفت ببین؟! الان فرق این دامن با شرت چیه؟
من - ای بابا چقدر سخت میگیری! خب جا به جاش کردم شرتت معلوم شه همه بفهمن بچه مایه داری!
ملیسا - چه ربطی داره؟
من - نمیدونم!
ملیسا گوشه تاپش رو گرفت گفت اینو چی میگی؟ تاپم اینجاست، سوتینم اونطرف سینه هامم که کاملا افتاده بیرون!
من - خب بازم اینکارو کردم که سوتینت بره کنار و همه بفهمن بچه مایه داری!
ملیسا - حتما بازم نمیدونی چه ربطی داره؟
من - نخیر میدونم!
ملیسا - خب چه ربطی داره؟
من - ربطش اینه که سینه هات افتاده بیرون و همه میفهمن عملشون کردی!
ملیسا - نیازی نیست از زیر لباس هم معلوم میشه عمل کردم.
من - خب من اینجوری کردم که آدمای نفهم هم بفهمن که سینه هات رو عمل کردی!
ملیسا - واقعا که!
سرم رو گذاشتم رو سینه هاش و گفتم چقدر گیر میدی؟ بزار بخوابیم بابا!
ملیسا با حرص گفت باشه، تو فقط بخواب من راحت بشم!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اونجایی که خوابو از سرم پرونده بود و از طرفی هم میخواستم اذیتش کنم چشام رو باز کردم دیدم سینه هاش درست جلومه! یکمی خودم رو جا به جا کردم و آروم یکی از سینه هاش رو کشیدم توی دهنم و محکم مشغول مکیدن شدم!
ملیسا یهو خودشو جا به جا کر و گفت چیکار میکنی؟ نمیفهمی این سینه عمل شده؟!
همینطور که سینش توی دهنم بود و میمکیدم گفتم ای بابا بخواب دیگه، حوصلم سر رفته در ضمن گرسنمم شده!
همون موقع ملیسا با عجله سینش رو از دهنم کشید بیرون و با عصبانیت گفت توی فیلما دیدی زمینو میکنن به آب میرسن دلیل نمیشه فکر کنی این سینه رو تا صبح بمکی به شیر میرسی!
با خنده گفتم جدی میگی؟ من فکر میکردم اگه زیاد بمکم دلش میسوزه ازش شیر میاد بیرون.
ملیسا - بچه بودی مامانت بهت شیر نداده عقده ای شدی نه؟
من - اوهوم! آخه به اونم نظر داشتم.
ملیسا - الان من باید چیکار کنم؟
من - پاشو برو سر جات بخواب!
ملیسا - ویلای خودمونه، سر جامم همینجاست تو هم مشکل داری برو یه جای دیگه!
یه آهی کشیدم گفتم امان از خنجر دوست!!! بعد میخواستم از جام پاشم که ملیسا با خنده دستمو کشید گفت باشه بابا باهم میخوابیم ولی اذیت نمیکنی قبول؟
من - قبول ولی به شرطی که به منم جا بدی که بتونم راحت بخوابم و فکر اذیت به سرم نزنه…
صبح با بوسه های ملیسا از خواب بیدار شدم. چشام رو باز کردم و دیدم محکم بغلم کرده و مدام لباش رو روی صورتم میکشه. خواستم تکونی بخورم ولی خیلی خسته تر از این حرفا بودم! کمرم از سکس طولانی که دیشب داشتم یکمی درد میکرد (با ملیسا) و واقعا دلم میخواست تا خود شب بخوابم!
نیم نگاهی به ملیسا کردم و گفتم بالاخره کاندومایی ازم عیدی گرفته بودی به کارت اومد نه؟
ملیسا با خنده گفت از اولشم واسه همین میخواستم!
یه نفس عمیق کشیدم گفتم آره منم نمیدونستم!
ملیسا - راستی چیکارش کردی؟
من - کاردستیمونو؟ همین دور و ورا باید باشه، فکر کنم انداختم تو سطل آشغال!
ملیسا - واقعا که!
من - ولش کن بابا زیاد سخت نگیر.
همون موقع ملیسا میخواست از جاش بلند شه که یهو یه آی گفت و دوباره خوابید! منم بی اختیار زدم زیر خنده!
ملیسا با عصبانیت گفت مرض واسه چی میخندی؟ میبینی چه بلایی سرم آوردی؟
من - به من چه!
ملیسا - میرفتم باغ وحش میدادم بهتر بود!
من - الانم دیر نشده ها؟ زیر فیل بخوابی قدر آفیت میدونی!
ملیسا - دهنتو ببند جای عذر خواهی کردنته دیگه.
من - روزگار غریبیست نازنین!
ملیسا - حالا چطوری راه برم؟ باور کن نمیتونم درست راه برم بعدم مطمئنم با نشستنمم مشکل دارم!
من - خب راه نرو از جاتم تکون نخور که باز نتونی بشینی! سعی کن امروز فقط یه جا بشینی!
ملیسا - چی بهت بگم؟ بیشعوری دیگه!
من - تازه دعا کن فقط همین باشه! اگه اصل کاری رو ببینی خودکشی میکنی چون یه بچه 4 سالم میفهمه دیشب یه بلایی سرت اومده!!
ملیسا با تعجب گفت چیکار کردی؟
من - برو جلو آینه خودت ببین!
با عجله میخواست از جاش پاشه که تا نیم خیز شد دوباره یه آی گفت و پهن شد روی تخت و منم بلند زدم زیر خنده!
ملیسا - کوفت، پاشو دستمو بگیر نمیتونم از جام تکون بخورم.
یه نفس عمیق کشیدم گفتم گاییدی منو سوسول!
از جام پاشدم و دستم اونم گرفتم و بالاخره به هر سختی بود تونست از جاش پاشه! چون وسط پاهاش به شدت درد میکرد لنگان لنگان میرفت سمت آینه منم هرهر میخندیدم که یهو با جیغ ملیسا همه جا ساکت شد!
چند لحظه بعد دستشو آروم گذاشت روی کبودی گردنش گفت این دیگه چیه؟
من - نمیدونم! خودش شده دیگه.
ملیسا با عجله برگشت سمتم گفت این دایره کبود به این گندگی که از 100 متری معلومه خودش شده؟
با خنده گفتم حتما شده دیگه!
با عصبانیت میخواست بیاد سمتم که یهو یه آخ بلند گفت و دستش رو گذاشت وسط پاهاش و همونجا ایستاد!
من - ترجیحا امروز رو کامل استراحت کن!
ملیسا - ساکت باش! این کبودی تا 1 هفته دیگه هم نمیره، آیدا و آنیتا هیچی، امشب برگردیم تهران آبروم جلوی همه میره. بقول خودت یه بچه 4 ساله ام میفهمه این رد چیه! اصلا چیکارش کردی اینجوری شد وحشی؟
من - وقتی با تموم قدرت از جلو میکردم جنابعالی با همه وجودت جیغ میزدی و چنگ زده بودی توی موهام و داشتی موهام رو از ته میکندی منم کم مونده بود از درد دادم در بیاد، واسه همین مجبور شدم گردنت رو بکشم توی دهنم که صدام در نیاد!
ملیسا - مگه مریضی؟ نمیتونستی مثل آدم بکنی؟
من - نه!
ملیسا - درد! حالا چه غلطی بکنم با این دسته گلهات؟
من - من چه میدونم! خودم از خستگی دارم میمیرم.
ملیسا یکمی سرش رو تکون داد گفت خاک بر سر من که خودمو سپردم دست تو!
من - اینارو ولش، میگم بیا یه کاری کنیم؟
ملیسا - بگو؟
من - بیا بهونه بگیریم خودمونو بزنیم به خواب تا غروب بخوابیم بعدم که خودم یه جور صحنه رو ماست مالی میکنم و شبم که راهی میشیم. تا فردا دردت میخوابه مشکل راه رفتنت حل میشه، کبودی هم یه کس شعر سرهم کن دیگه!
ملیسا یکمی فکر کرد گفت مطمئنی میتونی جمع و جور کنی قضیه رو؟
من - ای بابا هنوز منو نشناختی؟
ملیسا با اکراه گفت من میدونم تو چه جونوری هستی! هر کاری میخوایی بکن ولی اگه تابلو بشه میکشمت!
دراز کشیدم روی تخت گفتم پس بگیر بخواب.
ملیسا هم اومد کنارم دراز کشید و بعد از یکمی غرغر بخاطر بلاهایی که سرش آورده بودم هر دومون با یه دنیا خستگی چشامون رو بستیم و خوابیدیم.
با تکونهای ملیسا از خواب پریدم و اینبار در کمال تعجب دیدم همه جا تاریکه! سریع از جام پاشدم و فهمیدم از غروب گذشته و هوا تازه تاریک شده.
یه خمیازه کشیدم گفتم چه زود گذشت!
ملیسا هم که بدتر از من خمیازه میکشید گفت خدا رو شکر که دوباره خوابیدیم.
من - آره بابا من که جنازه بودم.
ملیسا با عجله گفت راستی بچه ها کجان؟ یعنی از صبح نیومدن؟
یه خنده ای کردم گفتم نزدیک ظهر آیدا اومده بود دنبالمون، بهش گفتم ملیسا دیشب حالش بد شده بود تا صبح بیدار بودیم و الانم تازه تونسته بخوابه منم خیلی خسته ام میخوام بخوابم! اونم کلی شاکی شد که چرا به ما نگفتی و از این حرفا که منم پیچوندمش رفت!
ملیسا یکمی با تعجب بهم خیره شد بعد گفت واقعا توی همونی که خودت میدونی تکی!
با خنده گفتم Sure!
ملیسا یکمی سرش رو تکون داد و پیش خودش غرغر کرد (احتمالا داشت به من فحش میداد!) بعد دستش رو به بالا تخت تکیه داد و همینطور که یه دستش وسط پاش بود آروم و لنگان پاشد رفت سمت در اتاق!
با عجله گفتم واسا کجا؟
ملیسا - چته بابا ترسیدم؟ میرم دست صورتم رو بشورم خیلی ام گرسنمه. اجازه هست که؟
یکمی نگاش کردم گفتم همینطوری بری تابلو؟
ملیسا - میگی چیکار کنم؟
من - مگه قرار نشد من ماست مالیش کنم؟ پس گوش کن چی میگم!
ملیسا - خب بگو؟
من - نخیر اینجوری نمیشه! از صبح تا حالا بداخلاق شدی اصلا حال نمیکنم. تا از دلم در نیاری کمکی نمیکنم!
ملیسا با اکراه گفت میخوایی یه دست دیگه بهت بدم اینبار از کمر فلج شم ها؟
بدون توجه به حرفش رفتم جلوی آینه و شروع کردم به مرتب کردن موهام! اونم هم همونجا واساده بود و با تردید منو نگاه میکرد!
چند لحظه بعد برگشتم سمتش گفتم خب من چیکار کنم؟
ملیسا که میدونست مرغ من همیشه یک پا داره، یکمی من و مون کرد بعد گفت بیا جلو!
رفتم جلوش واسادم گفتم جانم؟
یکمی تو صورتم نگاه کرد بعد محکم لباش رو روی لبام فشار داد و گفت ببخشید عزیزم! از طرفی درد دارم از طرفی هم نگرانم تابلو بشه واسه همین عصبی شدم.
یه چشمک زدم گفتم تا با منی نگران چیزی نباش! الان درستش میکنم…
در اتاق رو باز کردم آروم گفتم پشت در دراز بکش و جیغ بزن!
ملیسا با تعجب گفت چی؟
آروم گفتم هیس! تو اینکارو بکن بقیه اش با من!
ملیسا پشت در اتاق (رو به بیرون) آروم دراز کشید منم رفتم رو سرش بدنش رو جوری تنظیم کردم که انگار اتفاقی خورده زمین و بعد از اینکه توجیه اش کردم برنامه چیه با اشاره دستم چند تا جیغ بلند زد و آروم شروع کرد به ناله کردن! چند لحظه بعد با صدای جیغ ملیسا آیدا و آنیتا دوون دوون اومدن سمت اتاق و با نگرانی به ما خیره شدن!
من نفس نفس زنان رفتم رو سر ملیسا گفتم سالمی؟
ملیسا با سر تایید کرد و آروم گفت فکر کنم زنده ام!
با خنده گفتم تقصیر خودته با من ور میری منم مجبورم دنبالت کنم و بخوری زمین! اصلا حقته!
آیدا - معلوم هست چیکار میکنین؟
با خنده گفتم تقصیر اینه! هی با من ور رفت منم یهو کفرم در اومد دنبالش کردم و میخواست از اتاق بره بیرون که پاش گیر کرد به لبه در و خورد زمین!
ملیسا - حالا میشه دستمو بگیری بلند شم؟ پایین تنم درد عجیبی داره، فکر کنم دیه افتادی ارا جون!
با عجله رفتم جلو دستش رو گرفتم و اونم که خودش قضیه رو گرفته بود با یکمی ناز و عشوه پاشد و لنگان لنگان شروع کرد به راه رفتن!
آنیتا - چرا اینطوری راه میری؟
ملیسا - دستش و گذاشت روی رونش گفت نمیدونم چرا پایین تنم انقدر درد داره!
من - ای بابا زمین به این بزرگی رو خوردی یه لیوان آبم روش انتظار داری بدن کوفته نشه؟
ملیسا زیر چشمی بهم نگاهی کرد و مطمئنا تو دلش شروع کرد به فحش دادن!
آیدا با تعجب گفت آروم باشین که امروز یه چیزتون میشه! اون از مریضی دیشب و اینم از دومیش سومیش هم خدا بخیر کنه!
با سر تایید کردم گفتم راست میگی ها! بریم زودتر وسیله ها رو جمع کنیم بزنیم بریم تا یه چیزمون نشده!
آیدا با سر تایید کرد گفت حالا برین یه چیزی بخورین تا یکی دو ساعت دیگه حرکت میکنیم.
من - جاتون خالی دیشب عروس خانم حالش بد شده بود بیا و ببین! دیگه صبح یکمی بهتر شد و مثل جناز افتادیم خوابیدیم.
آنیتا اومد سمتم یه دونه محکم بوسم کرد و گفت خسته نباشی! بریم تو آشپزخونه یه چیزی بخور.
من - فعلا برم دست و صورت بشورم.
همینطور که میرفتم سمت دست شویی زیر چشمی به ملیسا نگاه کردم و اونم با یه پوزخند جوابمو داد!
تا دست و صورت شستیم و رفتیم یه چیزی خوردیم و در کنارشم واسه آیدا و آنیتا ماجرای مریضی دیشب ملیسا و زمین خوردن امروزش رو تعریف کردم تقریبا 1 ساعتی طول کشید! همچین طبیعی فیلم بازی میکردم و دروغ سر هم میکردم که خودمم باورم شده بود دیشب تا امروز همچین اتفاقاتی افتاده! خلاصه بعد از رفع ابهامات و این حرفا پاشدم شماره ساناز رو گرفتم و گفتم تا 1 ساعت دیگه داریم میریم اونم گفت تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم. بعدم با بچه ها رفتیم وسایلمون رو جمع کردیم و اونجا هم تا جمع و جور کردیم و آماده شدیم برای رفتن ساناز هم از راه رسید ولی تو حیاط موند و داخل نیومد! ما هم سریع آماده شدیم در و پیکر و قفل کردیم و رفتیم توی حیاط که وسیله ها رو جا به جا کنیم، از اونجایی هم که مسئولیت خطیر کلفتی بچه ها در این 2 هفته روی دوش من بود، بنده وسایل رو جا به جا میکردم و بچه ها هم با ساناز یه گوشه میگفتن و میخندیدن! چند دقیقه بعد رفتم سمتشون گفتم حله! اونام چند دقیقه دیگه خوش و بش کردن و اومدن سمت ماشینها.
ساناز با همه رو بوسی کرد بعد گفت ما که تا 2.3 روز دیگه شمال میمونیم ولی برگشتیم تهران حتما خبرتونو میگیرم.
ملیسا - منم اگه تهران بودم حتما یه سری بهت میزنم.
ساناز یه نگاه معنی دار بهم کرد گفت تو هم مواظب خودت باش! حتما سر فرصت بهت زنگ میزنم خبرتو میگیرم، البته اگه نپیچونی!
با خنده گفتم نه بابا این حرفا چیه، تو هم مواظب خودت باش. موفق باشی.
چند لحظه بعد ساناز ازمون خداحافظی کرد و رفت، منم داشتم میرفتم در حیاط رو باز کنم که یهو دیدم آنیتا پشتم واساده!
آنیتا - تو که از ساناز خداحافظی کرده بودی؟
همینطور که در رو باز میکردم گفتم اینجوری نگام نکن، اون فرق داشت. اولی انفرادی بود این جمعیتی بود!
آنیتا - پس توی تخت خواب خداحافظی کرده بودین؟
خیلی جدی لبم رو گاز گرفتم گفتم این حرفا چیه. ساناز رفیق قدیمیمه زشته.
آنیتا با اکراه نگاهی بهم کرد گفت خر خودتی! بعد با عجله برگشت پیش بچه ها!
به آسمون نگاهی کردم، یه شب خنک، با اینکه شب بود ولی معلوم بود بدجوری دلش گرفته و ابرا حسابی دارن خودشونو آماده میکنن برای باریدن. یه آهی کشیدم و سوار ماشین شدم. توی جاده هم با اینکه شب بود ولی مثل همیشه پام روی گاز بود و بدون توجه به غرغر کردنهای ملیسا و اس ام اس های شاکی آیدا و آنیتا که مجبور بودن پا به پای من پشتم بیان با سرعت زیاد میرفتیم سمت تهران.
صبح فردای اون روز با ملیسا رفتیم دفتر هواپیمایی و بلیط برگشتمون رو اوکی کردیم (بلیط هردومون Fly Emirates بود) و قرار شد برای صبح فرداش برگردیم دبی. اینجور که فهمیدم خانوادش بلیطشون رو برای پس فرداش (یک روز بعد از ما) اوکی کرده بودن و ملیسا هم به بهونه اینکه کار مهم دارم و این حرفا بلیطش رو یک روز زودتر (با من) اوکی کرده بود. اونروزم ملیسا مشغول دروغ بافتن بخاطر کبودی تابلوی زیر گردنش بود منم تا شب درگیر سر زدن به این و اون (اومده بودم ایران هیچ کس رو ندیده بودم!) و بهشت زهرا بودم خلاصه نفهمیدم کی آخر شب شد و تازه کلی هم وقت کم آوردم! بلیطمون برای ساعت 5 صبح بود و بعد از یه استراحت چند ساعته مثل همیشه کیف لپ تاپ ام رو گرفتم و بعد از خداحافظی از خانوادم رفتم سمت فرودگاه! توی سالن فرودگاه منتظر ملیسا نشسته بودم که در کمال تعجب دیدم آیدا و آنیتا هم دارن باهاش میان!
چند لحظه بعد رسیدن کنارم و ملیسا گفت آیدا و آنیتا هم اومدن واسه تشکر و خداحافظی!
یه نگاهی بهشون کردم گفتم ساعت 4 صبح شما ها خواب ندارین؟
آیدا - دیگه وقتی مهمون مخصوص داری این حرفا معنی نمیده!
با خنده گفتم این حرفا چیه بابا!
آنیتا اومد جلو باهام رو بوسی کرد و آروم زیر گوشم گفت انقدر شیطونی نکن، خیلی دلم برات تنگ میشه.
لبخندی زدم و گفتم منم همینطور. مواظب خودت باش، امیدوارم یه روز دوباره ببینمت و بازم دور هم جمع بشیم.
آیدا هم باهام رو بوسی کرد و گفت خیلی خوش گذشت، واقعا یکی از بهترین عید های عمرم بود. خیلی مواظب خودتون باشین بعدم قول بدین دوباره بیایین و از این مسافرت ها داشته باشیم.
منم یه چشمکی زدم و گفتم اینبار نوبت شماهاست!
چند دقیقه ای باهاشون شوخی کردم و از اونجایی که مثل همیشه داشت دیر میشد و منم کمبود وقت داشتم خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و بعد از یه خداحافظی مفصل با ملیسا رفتیم سمت گیت. موقع پرواز با هماهنگی خدمه صندلیم رو با یکی دیگه عوض کردم و نشستم کنار ملیسا که خیالش راحت بشه! از موقعی هم که هواپیما بلند شد تا همون موقع که خلبان اعلام کرد کمربند ببندید چند دقیقه دیگه فرود میاییم ملیسا مدام حرف میزد و میرفت رو مخ من! منم یا بهش گیر میدادم یا از سر ناچاری سرم رو تکون میدادم که مثلا شنیدم! خلاصه بعد از کلی خواهش و تمنا رضایت داد چند دقیقه سکوت کنه (دختر پر حرفیه!) و بزاره من یه نفسی بکشم…
چند دقیقه بعد آروم دست ملیسا رو گرفتم گفتم خوش گذشت؟
ملیسا دستم رو محکم فشار داد گفت بهترین مسافرت زندگیم بود. یه بار بهت گفتم بهترین لحظه های زندگیم…
دستم رو گذاشم لباش و گفتم هیس!
ملیسا با ناراحتی سرش رو تکیه داد عقب و چیزی نگفت.
یکم بعد هواپیما به آرومی توی فرودگاه فرود اومد و تا کارای ورودمون رو انجام دادیم نیم ساعتی طول کشید. توی سالن فرودگاه کیف لپ تاپ دستم بود و مثل همیشه با اخمای کشیده قدم بر میداشتم سمت در خروجی که ملیسا از پشت صدام کرد و منم برگشتم سمتش.
ملیسا - چرا اینوری میری؟ مگه نمیایی پارکینگ؟
من - نه ماشین نیاوردم.
ملیسا - من ماشین آوردم توی پارکینگه، میرسونمت.
من - نه مرسی خودم میرم.
ملیسا دستم رو گرفت و گفت باز دیوونه بازیات شروع شد؟ چه فرقی داره؟
یکمی مکث کردم بعد گفتم باشه بریم ولی اصلا دلم نمیخواد چیزایی که تو سرته رو به زبون بیاری باشه؟
ملیسا با خنده گفت من از دست تو باید چیکار کنم؟ فکر آدمم میخونی؟!
با هم دیگه راه افتادیم سمت پارکینگ سوار ماشین ملیسا شدیم و حرکت کردیم. تو راه ملیسا هی نگاههای معنی دار بهم مینداخت و چیزی نمیگفت. خوب میدونستم چی تو سرش میگذره ولی انگار جرات نمیکرد چیزی بگه! چند باری همین کارو تکرار کرد و دیگه کم کم داشتیم به خونه نزدیک میشدیم که گفتم چیزی شده؟
ملیسا سرش رو تکون داد و گفت نه!
منم بدون اینکه چیزی بگم سرم رو چرخوندم به بیرون خیره شدم و انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم جلوی خونه!
یه نگاهی به ملیسا کردم و گفتم بعدا میبینمت. فعلا بای.
میخواستم پیاده شم که با صدای ملیسا برگشتم سمتش. یکمی توی صورتم نگاه کرد بعد آروم گفت میخواستم باهات صحبت کنم.
من - باشه برای بعد.
ملیسا دستم رو گرفت گفت نه صبر کن، همین الان.
من - ببین روزی که اومدی خونمون یادته؟ حرف از مسافرت و این حرفا زدی و بهت یه چیزی رو تاکید کردم.
ملیسا - میدونم، همه حرفات یادمه. میدونم دارم میزنم زیر قولم ولی…
من - ولی چی؟ قرار نبود اما و اگر بیاری تو کار!
یهو زد زیر گریه و گفت چرا یکم احساس نداری؟ چرا نمیخوایی یک لحظه درکم کنی؟
من - وای خدا! یعنی میخوایی بگم غلط کردم گول حرفاتو خوردم؟
ملیسا - نه فقط بهم بگو چرا؟
بلند گفتم چون من و تو یه دنیا فرق داریم، چون فاصله دنیای من و تو اندازه یه دنیاست، چون من و تو نمیتونیم با هم بسازیم، چون هزار تا اختلاف داریم چون…
ملیسا با گریه حرفم رو قطع کرد و گفت بسه دیگه خسته شدم از این حرفای تکراری.
من - پس تو هم تمومش کن.
همینطور که گریه میکرد سرشو گذاشت روی فرمون و گفت خداحافظ.
در ماشین رو باز کردم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم خداحافظ.
یه نفس عمیق کشیدم و خسته و درمونده تر از همیشه کشون کشون میرفتم سمت ورودی برج، چند لحظه بعد جلوی ورودی یه نگاهی به پشتم انداختم و دیدم ملیسا هینطور که گریه میکنه یه سیگار روشن کرد و با سرعت از اونجا دور شد. چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم یه استراحت 2 هفته ای، یه مسافرت اتفاقی، یه خاطره قشنگ، و بعد همه چیز نقطه سر خط. به جهنم خوش اومدی…
پایان - یه خاطره دیگه از دفتر خاطرات من (ارا)
فرستنده: ؟
راستی بچه ها هر کی طرفدار جان سیناست ساعت نه تا ده امشب بشینه پشت تی وی و بزنه شبکه ی ایران اف ام تی وی یا همون آی اف ام تی وی که واقعا بهترین مسابقه ی سال رو میتونه ببینه البته بعد از مسابقه ی سی ام و دنیل
داستانای نوشته ارا رو هزار بار خوندم ول بازم خوووووووووووووووبه…
چرا انقدر طولانی؟واقعا لازم بود اینهمه به جزئیات ریز توجه بشه و اینهمه مکالمات بیهوده و الکی نوشته بشه؟شما که مثلا داستان نویس هستی دیگه باید سلیقه بچه ها دستت اومده باشه خیلی کشش داده بودی اینجا جای رمان نویسی نیست اونم با این ریتم خسته کننده
متاسفم نمیتونم بهت نمره بدم چون به حدی کسل کننده بود که نشد کامل بخونم
موفق باشید
عزیزان این داستانای ارا ست هر کی نخونه ضرر کرده شاید زیاد باشه ولی فوق العاده زیباست
حتماااااااااا بخونید .
واقعا داستان قشنگیه ادم صد بارم بخونه باز هم زیباست
اين داستان معروف ترين داستان نويس سكسي آراست.
با آويزون شدن سايت آويزون اين نويسنده هم آويزون شده و الان تو زندانه.
من تمام داستاناشو خوندم و به شماهم پيشنهاد مي كنم بخونين.
بزرگترين اشتباه رو ميكنين اگه نخونيش.
ki ino ferestade??jaryane in payamae khosoosi ke be esme ara miad chie??? in dastan aalliie vali alan inja chika mikone???
in dastanaro ke mikhoonam vaghean az pesara motenafer misham hamashoon khaenan :(
اگه واقعا همون ارای معروف باشی فکر کنم عقده ی تمام ننوشتن هاتو یه دفعه خالی کردی؟ من همیشه طرفدار نوشته های خوب و داستان وار بودم ولی باید اعتراف کنم وقتی تعداد صفحات داستانت رو دیدم کرک و پرم ریخت. مطمئنا این سایت با سایتهای دیگه فرق میکنه و مخاطبانش طرفدار داستانهایی هستن که ضمن کوتاه بودن یک داستان کامل و البته سکسی باشه. میشه داستانهایی که کفتار پیر و پریچهر مینویسن رو به عنوان نمونه ای از این داستانها معرفی کرد. شما که قلم خوبی دارید و همینطور به خوبی با داستان نویسی اشنا هستید، میتونین در همین راستا مطالبتون رو بنویسین. متاسفانه این داستان نتونست انتظارات مخاطبان سایت رو براورده کنه چون فوق العاده طولانی و همینطور حاشیه ای بود…
khayehaye.rostamجناب
همون طور كه در كامنت قبليم گفتم بعد از منحل شدن سايت آويزون اين نويسنده دستگير شده و در زندان هستن.
جنابSilver_fuck
اين نويسنده داستان هاشو به صورت سري مجموعه قرار داده و اگه شما تمام داستان هاشو خونده باشين متوجه اين موضوع مي شين.
ولي كاربري كه اين داستان رو فرستاده همه رو يك جا براي دوستان فرستاده كه باعث ناراحتي كاربران شده
اينم لينكي كه تمام داستان هاي آرا رو داره
http://etdreza.blogspot.com/2012/04/blog-post_1248.html
اگر اینی که میگید درست باشه و این جناب ارا زندان باشه پس یعنی از زندان پیام خصوصی فرستاده و داستان جدیدش رو تبلیغ کرده؟متن پیام رو میذارم تا شبهه ای نباشه
میان: sepideh58 و araa_hess
araa_hess
مرداد 91 - 12:00
سلام دوستان ارا هستم. چند وقتی هست که داستان های من دیگه تو هیچ سایتی آپ دیت نمیشه. در حال حاضر تو قطر مشغول به کارام هستم. به همه ی طرفدارام؛ اونایی که از داستان هایی که قبلا نوشتم خوششون اومده قول میدم که تا چند وقت دیگه آخرین و قشنگ ترین داستان از مجموعه داستان های ارا رو تو این سایت میذارم.
دیگه از نوشتن خسته شدم. منتظر داستان “آخر زندگی…” باشید.
پایان
sepideh58
نويسنده اين داستان3سالي هست كه زندانه و اين كسي كه به شما اين پيامو داده يه آدم الافه و بيكاره.
شما جدي نگيرين
اه اعصابم خورد شد چشمام از کاسه زد بیرون چه وضعه داستان نوشتن اخه علامت سوال من که تا اخر نخوندمش اما تا اونجایی که خوندم سه چیز بیشتر نداشت تو لب پنجره سیگار کشیدی خواب بودی مبایلت زنگ زد ملیساهم یه ادم بدبخت اویزونه دختر عمه هاشم کرم دارن من زندگی خودمو و جدوابادمو بخوام با روزها و ثانیش بنویسم اندازه یک چهارم داستان تو نمیشه
همشوخوندم چيزي نيست جزتوهمات يه رواني؛انشاا…بزودی اين مفسدفي الارض اعدام بشه؛الهي امين
از ساعت 2:30 شروع به خوندن کردم
الان ساعت 3:50 و این داستان تموم شده
i <3 you araaaa
امیدوارم خبر زندان دروغ باشه! اگر هم دروغ نیست کاش به علت نویسندگی نباشه ! ولی تو این مملکت به قول خود داستان هر کاری به هر کسی ربط داره اینجا ایرانه
به هر حال برای نویسنده آرزوی بهترین ها رو دارم.
arajon in avalin seri az dastanat bod k maN khondam dast be ghalamet alie ama tanha bardashti k mishe az shkhsiatet kard ine k 2ganasto be adam zedehal mizane man age ja adama atrafet bodam hichvaght davom nemiavordam!!va3 dastan mc ghalameto dost daram va inghad k migan ara marof man aslan chizi nemidonam azat ye link az baghi dastanat bede!!tnx
:bigsmile: bebin bikar nistam beshinam nazare baghie bekhonam va harjor k rahtam minevisam!!u moshkeli dari???ey vay pas u ham falaje maghzi hasti k tonesti bekhoni va j man bedi???man montazer nabodam u j bedi
Sepide 58.to looti dastanash kheili tarafdar dare.hame ham az on harf mizanan.tebgh akharin akhbari ke azash to onja hast inke ba modiran avizon to zendan.age to google ham search konin darbare modiran avizon esme kamelesh ba laghabesh ro be shoma mide.man bar in asle javab shoma ro dadam.va dar akhar begam ke in dastan ta jaie ke man shenidam takhaioli hastesh.
خیلی خوب و جالب بود اما حوصله تخمی میخواد تا اینو بخونی!
دمت گرم.
راستش رو بخواین منم دو دل شدم که ایا این همون ارا معروفه یا یکی از طرفداراش که حالا داره داستاناش رو دنبال می کنه چون طنز در مکالمات داستان نسبت به داستانای قبلی ارا افت کرده، طرز روایت داستان عوض شده، تکیه کلام ها تغییر کرده که البته می توان به خاطر چند سال دوری از نویسندگی توجیح کرد ولی از همه مهم تر تنها داستانی از ارا است که یک رابطه احساسی قوی و ناراحت کننده را در بر ندارد و باعث کم شدن کیفیت داستان نسبت به داستان های قدیمی ارا شده و چون قلمش با ارا در داستان های دیگرش فرق میکنه باعث تردید شده که ایا نویسنده همان ارای معروف است؟
به هر حال من از نوشته شدن این داستان بسیار خوشحال شدم و منتظر ادامه آن هستم.
کی حوصله داره اینو بخونه
رمان نوشتی عمو
بقیه اش رو هم واگذار میکنم به بچه ها چون حوصله ندارم