قبل التحریر:
تهران صدای سرسام می داد و در کوچه ها باد می آمد و فروشندگانی در یک شنبه بازارِ متروی تهران دیالوگ هایشان را تکرار می کردند و جوانانی زیر عکس فلان میس شاخ شهر تقاضا می کردند که دایرکتش را چک کند و خورشید هم هنوز از رو نرفته بود.
من و غزاله و رضا توی کافه ای دور یک میز نشسته بودیم و تفاله های توی مغزمان را تحویل هم می دادیم.
گوشی رضا زنگ خورد و جواب داد و گفت: (( جانم… تو کجایی… ده دقیقه دیگه میرسم… بیا پشت سلف… فعلا. )) یا چیزی شبیه این.
گوشی را توی جیبش گذاشت و یک قلوپ از قهوه ی فرانسه اش خورد و کیفش را باز کرد و دنبال چیزی گشت.
گفتم: (( خیلی خب. حالا درباره ی چی حرف بزنیم؟ ))
غزاله گفت: (( غریزه ی بقا. ))
(( حالا که من دارم میرم میخواید راجع به غریزه ی بقا حرف بزنید؟ تا الان داشتید راجع به رابطه ی میزان طول فیلتر سیگار با خلط سینه حرف میزدید. )) رضا این را گفت و کتابی به من داد و ته قهوه اش را بالا کشید و خداحافظی کرد و رفت.
(( غریزه ی بقا… تامل برانگیزه! )) این را گفتم و به گردنم زاویه دادم تا بتوانم دو نفری که تازه وارد شده بودند را ببینم. غزاله طوری نگاهم کرد که راست کردم. گردنم را می گویم.
هر دو ، نی را به دهن گرفتیم و آنقدر مکیدیم تا آن صدای نا امید کننده اش درآمد و لیوان ته کشید.
در طی اقدامی هماهنگ لیوان ها را به سمت وسط میز هل دادیم و یک نخ سیگار از توی پاکتمان بیرون کشیدیم و روشن کردیم و تکیه دادیم و به هم خیره شدیم.
آنچه در زیر خواهد آمد شرح مکالماتیست که بعد از این رفت. بنده صرفا عین مکالمه را نقل می کنم و صحنه های سکسی اش را به تخیل خواننده واگذار می کنم. همچنین با عنایت به اینکه مقصود طریق دیالکتیک راه بردن به فهم معنا یا دست کم تحدید و فهمِ پرسش از معناست و زبان در این طریقه ی جدالی به مثابه ی ابزار این فهم است و نقش دیگری ایفا نمی کند ، لذا از ذکر اینکه کدام جمله را من گفته ام و کدام را غزاله گفته اجتناب ورزیده ام. همچنین سایز کیرم هم ابدا ربطی به این موضوع ( و هیچ موضوع دیگری ) ندارد.
و اما آنچه در پی آمد.
_ باید باهات مخالفت کنم. انسان “نمیخواد” که زنده بمونه. “خواستن” اینجا محلی از اعراب نداره. خواستن مربوط به اراده ست. خواستن خودش یه کنشه. ولی غریزه متقدم بر اراده ست. یعنی اصلا خودشه که اراده رو شکل میده.
_ مساله فقط زنده موندن نیست. وقتی میگیم زنده موندن مساله ی مرگ پیش میاد. ولی اصلا مساله ی بقا مربوط به جاودانگیه. مربوط به اون ذره ای از وجود انسانه که میخواد تا ابد باشه. و به این توجه کن: تا حالا موفق بوده. یعنی هر کودوم از ما ذره ای در بدنمون داریم که از پدرمون و از پدرانمون بهمون رسیده. کی میدونه که اون ذره چند سالشه؟ چند میلیارد سالشه؟ و فقط انسان نیست. ما کل تاریخ تکاملو تو وجودمون داریم. همه ی ما یه زمانی باکتری بودیم.
_ بحثو احساسیش نکن. ما میتونیم به غرایزمون فکر کنیم ، ولی نمیتونیم جلوشونو بگیریم.
_ مساله ی غامض کاندوم.
_ کاندوم… بزرگترین اختراع بشر.
_ میتونیم بپرسیم ، ولی نمیتونیم جواب بدیم.
_ حرفات خوب و جالب بود. ولی چیزی که من میخوام بگم خوب تر و جالب تره. به این مساله فکر کن: لذت. لذت مکانیزمیه که اون ذره ایجاد کرده تا بتونه بقای خودشو تضمین کنه. مکانیزمیه که تکامل ایجاد کرده تا بتونه ما رو گول بزنه. ببین ، اون موجود تک سلولی مثل ما نیست که سوال کنه. اون بدون هیچ حرفی خودشو تکثیر میکنه. ولی اشکالش اینه که ضعیفه. ناکامله. پس سیر تکامل میاد جلو که به ما برسه. ولی ما مثل اون تک سلولی نیستیم. ما درکی از هستی داریم. ما میپرسیم چرا. میگیم به چه دلیل. پس برای اینکه سرمونو شیره بماله که ما هم مثل اون تک سلولی خودمونو تکثیر کنیم یه حسی رو توی وجودمون ایجاد میکنه به اسم لذت. و وقتی پای لذت میاد وسط دیگه نمیپرسیم چرا. دیگه نمیگیم به چه دلیل. میگیم جووووووووون.
_ لذتِ سکس دروغیه که غریزه ی بقا به خورد ما داده.
_ و با این تفاسیر…
_ بله. با این تفاصیل ، کاندوم اوج خروش معنوی انسانه. کاندوم فریاد آزادی خواهی بشره.
_ آره. همیشه به خودش میگه ای کاش این کاندوم تخمی نبود که میتونستم حسش کنم… ممنونم. تو چشم منو به روی حقیقت باز کردی.
_ فدای قاف قامت شما… داشتم میگفتم. میشه همینجوری ادامه داد و تمام احساسات انسانی رو در این چارچوب تفسیر کرد. مثلا رنج. ببین ، طبیعت دشمن حیاته. اولین دشمن و آخرین دشمن. زخم توی قاموس طبیعته. زخمی کردن و آسیب زدن توی قاموس طبیعته. حالا اون ذره ی پیر حیات میشینه و یه فکری هم واسه این میکنه. و نتیجه اینه که یه حسی به وجود میاد به اسم رنج. انسان چرا احساس درد و رنج میکنه؟ چون دنبال چاره بگرده. چون از اون درد و رنج دوری کنه. چون بتونه باقی بمونه. ریشه و دلیل همه چیز اینه: باقی موندن.
_ عشق…
_ بزرگ ترین و باشکوه ترین اشتباه تکامل.
_ شوپنهاور… اسم اون احمق خرفتو جلوی من نیار.
_ در راستای هر شمبلیله ای که میخواد باشه.
_ خیلی خب ، آره ، میدونم ، شوپنهاور میگه ما عاشق کسی میشیم که ازش میتونیم بچه های سالم تری به دنیا بیاریم. نظر از این احمقانه ترم میشه؟ اومدیم و طرف عقیم یا نازا بود. اصلا این جناب شوپنهاور چه پاسخی به تناقض کاندوم داده؟ هیچی. همش سطحی نگری. همش ساده کردن پیچیده ترین مسائل توی چهار تا جمله.
_ عشق خودِ خودِ همون پیچیدگیه. وجود انسان اونقدر پیچیده شد که از دستش در رفت. از دستش در رفت و عاشق شد…
_ آره. تلخه. تلخه که به خودت بیای و ببینی خودتو تو چشمای اون جا گذاشتی. تلخه که به خودت بیای و ببینی دیگه خودت نیستی. اونی…
_ خودت میدونی.
_ چقدر میشه به عشق ایمان داشت؟
_ کودوم راهِ رسیدن؟ کودوم راهِ نجات؟ فقط میشه به فرار امید داشت. به گم شدن.
_ تحمل زیبایی سخته.
_ چشات…
_ چشات… وقتی خیس میشن خیلی قشنگ تر میشن.
_ شایدم زیبایی تلخ نیست. برعکس ، تلخی زیباست.
_ ممنونم. تو منو از جهالت به در آوردی.
_ ما بیشتر.
_ اصلا بیشتر از چی؟ انتزاع که قابل شمارش نیست. و عشق هم یه انتزاعه.
_ نه. نه. ببین ، ما حقیقتو اینجوری میفهمیم: همسانی سوژه و اُبژه. همسانی فهم و شیء. همسانی فهم و مفهوم. و توجه کن: همسانی ، و نه یکسانی. حالا فهم میخواد عقلی باشه یا شهودی. فهم شهودی به یه مفهومی به نام عشق ، اینجا میشه حقیقت ما. یعنی حقیقتی که راجع بهش صحبت میکنیم. و همونطور که میدونی ، حقیقت مطلقه. یعنی قائل به بیش و کم نیست. پس نمیشه بگیم میزان عشق در دو منسوب مختلف میتونه متفاوت باشه. چون اصلا “میزانی” در کار نیست.
_ موافقم. دنگتو بده.
_ کارت بده دوبار کارت میکشیم.
_ گشنه اون ننته.
_ آخ ببخشید. اون یکی دیگه بود. آره اشتباه گرفتم.
_ خسته شدم.
بعد التحریر:
اگر فکر می کنید که فحش دادن ، یک کنش آگاهانه در راستای بیداری توده های اجتماعی و ایستادگی در برابر صاحبان زر و زور و تزویر و شالوده شکنی مناسبات قدرت و مبارزه با فاشیسم حکومتی و کمونیسم اسلامیست ، مخالفتی با افکارتان ندارم. فقط بروید جای دیگری حقوق مدنی تان را مطالبه کنید. همین پیج ترامپ خودمان. فی الواقع این داستان اصلا لیاقت فحش های آریایی شما را ندارد. باقی بقایتان.
نوشته: MostafaLevNikolaevichMyshkin
اگه نخوایم تگ طنز زیر داستانامون بخوره کیو باید ببینیم؟ شما اونو به من نشان بده اول. شهرداری شومایی؟
لایک دوم…
به نظرم تنها بخش داستانت که مسخره و بی معنی بود (بعد التحریر) بود که به نظرم خیلی بی معنی و بی مزه بود،بقیش جالب بود اقای فیلسوف…ضمنا،استدلال ها و دو طرف ماجرا هم جالب بود برام،از حرفای تقریبا کلیشه ای استفاده کردی و حرفات به نظرم یکم زیادی طعنه امیزه…شایدم من اینطوری حس کردم…به هر حال،موفق باشی مصطفی جان…
خيلي خوب بود
دوسش داشتم
اصلا هم طنز نبود جز قبل و بعد التحرير
بازم بنويس
يكي مث شما حالا جور يا نجور فيلسوفانه مينويسه ك البته من با بعضي از حرفاتون موافقم ،يكي هم مث اون كايوگا ي مشت شر و ور،رو پشت هم ميچينه و ادعاش هم كون خرنررو پاره ميكنه
موفق باشي مصطفي جان
اتفاقا داستان بدی از آب درنیامده
تنوع در نوع تحریر قابل تقدیر هست
اما مشکلی که هست اینه که اکثر خوانندگان سایت با این تیپ داستان ها ارتباط برقرار نمی کنند
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت (سورهٔ ابراهیم - آیهٔ ۷) هر نفسی (که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب…
شکراً حبیبی ، شکراً
لایک 8 جالب بود …انسان همیشه مجبوره…تکامل باعث شده خود واقعیمون فراموش کنیم بیشتر این داستان تلنگر داشت
از ذوق دارم می میرم. این داستان از مال منم مزخرف تره! لایک رفیق!