مسلخ (۲ و پایانی)

1396/03/22

…قسمت قبل

فریبا دختری که زیبایی شو پشت نقابی بهت زده و غمناک پنهون کرده بود توی چشم های غمبارش حس انتقام موج میزد ، بعد از اینکه نقشه مو بهش گفتم مشتاق بود هر چه زودتر عملیش کنیم ولی این اشتیاق برای من و نقشه م سم بود چراکه حامد خیلی باهوش بود… از طرفی باید طوری با اون هماهنگ میشدم که خونوادش نفهمند شاید بخاطر انتقام بهزاد بود و نقشه که با فریبا ازدواج کردم… این اتفاق به اندازه کافی منو عذاب میداد ولی بیش از هر چیز دیگه ای فکرم مدام مشغول یک موضوع بود و اون تغییر کلی تک تک رفتارها و کلا زندگیم که حول محور اون اتفاق شوم میگشت… شاید اگر قانون باطن مریض و نانجیبشو برای ما به اجرا نمیگذاشت بخاطر خودمون هم شده و به خاطر بهزاد ما رضایت هم میدادیم چراکه مهم بهزاد بود که تحت هیچ شرایطی برنمیگشت… مهم مادرم بود که دیگه بوی قورمه سبزیش عصرهای پنجشنبه جای خودشو به حلوا و خیرات داده بود مهم خونواده ی عزیز و صمیمی من بودند که واقعا بعد اون قضیه از هیچ چیزش شبیه یک خانواده نبود روی تک تک وسایل خونه غبار غمگینی نشسته بود که هیچ چیز نمیتونست پاکش کنه ، روی رخت های مشکی روی طناب، روی شیشه های پنجره و حتی روی برگ های درخت خرمالویی که بهزاد برای مادر که خیلی خرمالو دوست داشت کاشته بود…مهم این حقایق بودند که اگه تمام قوم و خویش های حامد رو هم قصاص میکردیم نمیشد بهزاد رو زنده کرد و خوشبختی رو دوباره سر یک سفره ی صمیمی چید…
مهم غرور خواهرم بود که بخاطر تبرئه حامد و باور غلط دیگران از حرف دادگاه توی خانواده شوهرش هروقت از درگیری و چاقو کشی حرفی میشد اون استرس تمام وجودشو میگرفت و فلان…
خانم وکیل اگه جزییاتو اوقدر که باید و شاید نمیگم بخاطر درکم از هدر نرفتن وقت با ارزشتونه پس بریم سر اصل موضوع منو فریبا نباید عجله میکردیم…
پس چند ماه صبر کردیم و بعد فریبا فقط طوری که اتفاقی جلوه کنه سر راه حامد سبز میشد و با دیدن اون با نوعی ترس ساختگی خودشو از اون دور‌ میکرد مثلا وانمود میکرد حامد زهر چشمی ازش گرفته که ترس از اون تمام زندگیشو پر کرده…
توی این موش و گربه بازیا یکبار توی یه کوچه خلوت اونو دیده بود و بعداز کلی ترسیدن و دستپاچگی ازش خواسته بود اونو آزار نده و ترس از مرگ بدست حامد وجودشو گرفته همین… بعد قرار شد دیگه آفتابی نشه…
توی این مدت من مثل یه سایه چشم از حامد برنمیداشتم… قرارهاش… دوستاش و جاهایی که میرفت…
کسانی که واسش مهم بودن و خلاصه تمام مسیرهای تکراری روزانه شو میشناختم…
شاید هزاران بار میتونستم توی مسیرهای خلوت عین یه سگ دو گلوله حرومش کنم ولی اونجوری اصلا آرومم نمیکرد بلکه برعکس شاید راحت مردن و زجر نکشیدن اون باعث میشد تا ابد آروم نشم…
مدتی بعد از اون برخورد با فریبا فهمیدم داره سراغ آدرس خونه شونو میگیره و از جاهایی که میرفت و نشونی هایی که میگرفت مشخص شد نقشه م داره خوب پیش میره…
زمانش رسیده بود…
تمام وجودم به وجد اومده بود… اما وقتی خوب فکر میکردم میدیدم کل روزهای خوب زندگیم هدر رفت و هیچ لذتی از دهه سوم زندگیم نچشیدم فقط گهگاهی که فکر و حرفمون از نقشه نبود کمی آروم میشدیم ولی سطحی و گذرا بود انگار که مدام تگرگ بباره و چندلحظه آفتاب و از لای ابرا ببینی و رنگین کمان و تبسم کوچیکی بی اختیار رو لبهات بشینه ولی چند دقیقه بعد دوباره بادو بارون و فلان…
اینجای قضیه خیلی آزارم میداد چون اون لعنتی ها زندگی پراز نجابت مردی رو گرفتند که آزاری واسه هیچ احدی نداشت والبته زندگی چندین نفر رو هم تباه کردند… رابطه زناشویی من و فریبا بی اختیار تحت تأثیر گذشته مون و بهزاد و مرگ و انتقام و هولناک تر از همه تبدیل من به یک جانی… واین منو خیلی آزار میداد… اما گریز ناپذیر بود برام… شاید میلیون ها بار تصمیم گرفته بودم بگذرم اما این لعنتی وراج کز کرده ی درونم نمیذاشت… واقعا نمیذاشت انگار پتک تمسخری شده بود از تعبیر کلیت برباد رفته من و خونوادم ،نمیذاشت اون خنده های معنی دار و تمسخر آمیز حامد توی دادگاه از جلو چشمم کنار بره… نمیذاشت… یادم بره وهربار منو به اونچه باید اتفاق میوفتاد ترغیب میکرد… تنها ترسم فریبا بود چون یک زن بود و اگر بدون مشورت با من و وسط یه جای مهم نقشه احساساتی و پشیمون میشد اونوقت عاقبت ماجرا صدبرابر هولناک تر از پیش بینی من میشد ، چندین بار با طرق مختلف محکش زدم اما اون هم تصمیمشو جدا گرفته بود…
با فریبا هماهنگ کردم که طوری که مثلا حامد رو ندیده آفتابی بشه و سمت خونه بره یه خونه نسبتا ویلایی و بزرگ… اونجارو بعد از رسیدن ارث و میراث پدرم که اونم از عموی بزرگم که کس و کاری نداشت و کلا بما رسید خریدم دقیقا واسه همچین روزی…
فریبا خیلی عادی رفت خونه و من هم پشت سر حامد که مثلا یواشکی تعقیبش میکرد با فاصله میروندم بعد از مطمئن شدن رفت… من هم بعد دوساعت و بدرقه ی کامل حامد برگشتم
قرار بود فریبا با ترس کامل رفتار کنه…
ترس گاهی خوبه… اما نه بزدلی… ترس گاهی یک بدل محسوب میشه واسه ضربات اساسی… اما بزدلی رو هیچوقت نپذیرفتم…
ترس ظاهری فریبا حامد رو گستاخ تر میکرد و اون باطن حرومزاده گی شو بیشتر نشون میداد… و این واسه من خیلی خوب بود تا هم ترهم نکنم و هم اینکه حامد رو راحت تر زمین میزد… اون هم زمین خوردنی که من میخواستم…
دقیقا یادمه یکشنبه بود صبح ساعت هشت و یازده دقیقه فریبا از خونه بیرون اومد و تا در رو باز کرد حامد از ماشین پیاده شد… من توی ماشین خودم روبروی اونا نگاه میکردم…
سلام فریبا خانوووم…
_از من چی میخوای تو رو خدا به من و زندگیم رحم کن… نمیبینی از ترس تو اومدم کجا زندگی میکنم اما تو باز منو پیدا کردی… اصلا چرا نمیفهمی من مجرد نیستم…
_,چکارت کردم مگه… فقط چند کلوم حرف و وسلام… ببین فریبا تو خوب میدونی چقد میخوامت تا جایی که…
،_تا جایی که چی؟ افتخار میکنی واسه هوس آدم کشتی؟
_ ببین فریبا من دوست دارم هوس کدومه کی واسه هوس آدم میکشه؟
_پس واقعا قصدت کشتن بهزاد بود من احمق بارها فکر کردم شاید اون اتفاق بوده وسط درگیری اما تو یه خوک حرومزاده ای گم شو تا زنگ نزدم پلیس قاتل…
_اون اتفاق بود و تو درست فکر کردی فریبا… ببین ما میتونیم حرف بزنیم کامل در موردش
_ ترسی که اون لحظه فریبا به خودش گرفت و کمی ادای خام شدن حامد رو به گمان خام شدن فریبا برد…
(این دقیقا بهترین نقش فریبا بود برای نقشه مون)
در همین حین فریبا رو هول داد سمت حیاط.
و من فکرشم نمیکردم اینقدر زود دم به تله بده تازه بخاطر اینکه زودتر بتونه در رو ببنده تا کسی متوجه نشه در یادش رفت قفل مرکزی ماشینو بزنه گوشی موبایلشم توی ماشین موند انگار همه چیز دست به دست هم داده بود…
من خیلی صبر کرده بودم و در طول اون مدت تمام تله ها و وسیله های توی خونه رو چیده بودم اما انصافا فکر نمیکردم تا این حد ابلهانه بره توی قفس… به خیال اون ترس از مردن فریبا رو رام و حرف گوش کن کرده و اونم باید بهترین فرصت زندگیشو الکی از دست نده… در حال رو که میبست از اونطرف هرگز باز نمیشد… اصلا شبیه ورودی اصلی خونه بود ولی یک اتاق حائل وسط در ورودی و ساختمون اصلی بود یه در دیگه هم داشت که از داخل هم باز میشد… تنها ترسم این بود که فریبا نتونه اونو خام کنه…
اما وقتی گوشیم زنگ خورد معلوم شد اونو نشونده روی تخت و خیالشو از حال دادن بهش تخت کرده… تخت تخت…
بعداز بیرون رفتن از دری فولادی و ظاهرا چوبی، پشت دری هارو هر چهار تا بسته بود…
اتاقی دوازده متری… دوربین ها دقیق سر جاشون بودن و یک تلویزیون چسبیده به نزدیکای سقف… یه یخچال کوچیک و اتاقی زیبا و فریبا، امابدون روزنه… بدون کوچکترین روزنه ای… تهویه داشت اما نه برای اکسیژن… مسلخ… مسلخ… مسلخ بود خانم وکیل… حامد در انتظار زنی که واسش آدم کشته بود… زنی که بخاطر اون یه نفر رو بقتل رسونده بود و پول بسیار هنگفتی به یه وکیل داده بود الان قرار بود بره پیشش و تک تک نقشه های سکسیشو روش پیاده کنه… سلاخ بود که دیر یا زود سراغ اون میرفت… اما قبلش یه کارهایی لازم بود…
از دور بین ها نگاش میکردم و تا کم کم شک سراغش میومد وقت داشتم ماشینش رو جلوی در بردارم… اگر بلافاصله بعد از خروج فریبا هم میفهمید هیچ اهمیتی نداشت من میخواستم تک تک رفتارشو ببینم…
ماشین رو بردم پارکینگ زیر ساختمون و اومدم پای دوربینا…
داشت تقلا میکرد و داد میزد فریبا…
در همین حین تلویزیون رو روشن کردم… به نظرتون چی باید پخش میشد اون ساعت روز؟؟
درسته… آموزش رقص… رقص پروانه…
حامد به زحمت آب دهنشو قورت داد… وحشت کرده بود اون هم چه وحشتی… خانم وکیل اون وحشت یکی از لذت بخش ترین لحظات عمرم بود… درست همون لذت بردنم از وحشت حامد با دهن کجی به من میگفت… تبریک میگم تو هم به جمع تبهکاران اومدی… دلت تاریک شد پسر… تاریک تاریک…
درست حدس زده بودم حامد علایقی هم به پروانه خواهر دوست و رفیق قدیمیش داشت… مفقود شدنشون باهم و غیرت احمقانه علیرضا هزار و یک فکر و خیال تو سر حامد برده بود بجز… این یکی که داشت واسش پخش میشد… دیدنی بود خانم وکیل خیلی دیدنی…
کم شدن اکسیژن اتاق هم داشت اونو گیج میکرد… مسلما هیچکس نمیتونه اون موج وحشت توام با خفگی تدریجی رو درک کنه… خیلی سخت بود براش واسه همین وقتی به سرفه و تقلا میافتاد اندازه حجم تنفس یه خوک تهویه رو روشن میکردم… زجر هم میکشیدم بخاطر این رفتارم اما زجری توام با سرنوشت تک تک افراد خونوادم… زجری با تصور زیبایی از لبخند های بی دلیل و ابدی بهزاد… زجر میکشیدم آره از جنس زجر هایی که هم آغوشی با فریبا رو برام زجر آور کرده بود چون اون آغوش قبلا به علایق بهزاد اضافه شده بود و من با هر هم آغوشی آرزو میکردم کاش من میمردم نه بهزاد… زجر میکشیدم…
هروقت حالش جا میومد داد و بیداد میکرد و شاخ و شونه میکشید ولی بعد نتیجه گرفت التماس کنه… بعد از دیدن فیلم علیرضا ی بسته شده روی صندلی تصمیم گرفت با زجه های کشدار التماس کنه…
مدت زیادی وقت گذاشته بودم براش پس میدونستم کجاهاشو بخارونم…
خواهر زادشو خیلی دوستداشت من هم از دور صرفا برای همچین روزی فیلم ازش گرفته بودم همین… فقط یه فیلم… که البته هزار و یک فکر جذاب تو مخ حامد میبرد… من هرگز نمیخواستم جز حامد کسی صدمه ببینه اون هم عذابم میداد ولی حقش بود… درست اونجا حقش بود که توی دادگاه نیشخند زد آروم و زیر لب گفت… دیدی تخمشم قصاص نکردی شازده… شاید سرشو همون دیالوگ احمقانه خورد… یا اینکه زجر کشیدنشو همون بیشتر و لذتبخش تر میکرد… نمیدونم هرچی بود آرومم میکرد…
وقتی از توی یخچال تنگ مثلا آب رو سر کشید ودبعد تف کرد فهمید واسش توی تنگ یه دوزاری کوچیک گذاشتم… یه دوزاری کوچیک که ماهها انتظار کشیده بود تا بفهمه چرا توی تنگ مسموم نشسته…
وقتی به هوش اومد دقیقا شبیه علیرضا به صندلی بسته شده بود…
زیر گوشش با نیشخند گفتم حال تخم تبرئه شده تون چطوره… شاززززززده… از اونجا که همه چیز این مملکت سر جاشه من هم پرونده رو بردم پیش یه قاضی دیگه یه قاضی که شب و روز به تخم تو فکر میکرد… میدونی شازده پرونده رفت تجدید نظر و حکم و قصاص و فلان… در همین حین یک کارد سلاخی دو لبه گذاشتم روی رون های لرزونش…
میدونی شازده من از همون اول نظرم رو چپ بود. خخخخ جالبه شازده ای بدون تخم چپ… اما فکر کنم قبلش باید بمونی تا تا ون خوشگله که تلویزیون داشت مستندشو پخش میکرد برسه و نگاهی مسخره به ساعت میکردم…توی گلوی خفه ش زجه میکشید…
این فقط یه لفظ بود فقط یه لفظ چون توانایی اینو نداشتم بیگناهی رو غمگین ببینم چه برسه به…
بنظرم اون چند ساعت هم دیگه داشتم زیاده روی میکردم و برام خیلی سخت بود رفتم پیش فریبا… داشت گریه میکرد…
_عزیزم خوبی؟
_ آره… چرا بمن نگفتی اون توی دادگاه بهت اون حرف هارو زده؟؟«
_فرقی هم میکرد؟
_ الان نه ولی باعث میشد مصمم تر بشم…
_فریبا من احساس میکنم بسشه… خلاصش میکنم…
اون هیچی نگفت و کماکان اشک میریخت بی صدا… منو بوسید و گفت اگه گاهی نتونستم اشک هایی که دور از چشمم نصف شب با خشم میریختی درک کنم منو ببخش… بهروز…
میترسیدم اون اشکهایی که باخشم ریخته میشدن… اما الان برام مقدسن… میفهمی…
آروم چشمامو بستم و از لای پلکام اشک بیرون زد… اشک های غریبی بودن… خیلی غریب و عزیز…
الان که این نامه به رو میخونید اون توی اتومبیلش داره نفس های آخرو میکشه اون هم با خون زیادی که از تخم نداشتش رفته… بخاطر عذاب وجدان و فلان من همه چیز رو بنام فریبا کردم بعد از فوت پدرمم ی خونه به اسم خواهرم کردم همه رو توی ماشین گذاشتم و خواستم یه فرصت دیگه به حامد بدم تا با مرگ راحتش نکرده باشم و به شما نوشتم چون توی پارکینگ شماست… برای سهولت کارتون تمام مدارک مورد نیازتون و پول زیادی براتون همونجا گذاشتم تنها خواهشم گذشتن از فریباست چون مسلما شما میدونید چطوری پاشو بیرون بکشید…من الان احتمالا با وزنه هایی که به خودم بستم عمق یه سد متوسط هستم…ً.
درست اونجا که به هدفت میرسی پتک بزرگی از پوچی به سرت ضربه میزنه… یه پتک بزرگ…وقتی برمیگردی و تلاشهاتو میشمری واسه این که الان بهش رسیدی احساس پوچی میکنی… هدف وقتی زیبا و جذاب و خواستنیه که داری واسش با همه توان زحمت میکشی و تمام فکر و ذکرت شده… اما داد از روزی که بهش میرسی… انگار همه چی واست تموم شده و توی دنیایی هستی که دیگه جایی برای تو نیست چون دنبال چیزی توی اون نیستی… اونچه خواستی پوچ بود…
خانم وکیل شاید ما آدم ها واسه ی هدفی بوجود اومدیم به اسم جاودانگی… منتها بلد نیستیم چطوریه هم حسش میکنیم هم غریبیم باهاش… توانایی خلق داریم اما خودمونو مخلوق صدا میزنیم… اطاعت میکنیم و نافرمانی… ستمگریم و ستمدیده… گاهی از درد لذت میبریم و گاهی از هدیه دادن درد… خلاصه تکلیف هدفهامون اگه روشن بود و واضح الان وضعیت خیلی بهتر بود… ما موجودات فوق العاده عجیب و البته بیچاره ای هستیم… عجیب و بینوا…
خداحافظ…
نامه رو که بستم نمیدونستم چکار کنم سراسیمه از روی غریزه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و با عجله به سمت خونه میروندم… وقتی دکمه پارکینگ رو زدم با فاصله و وارد شدم ته پارکینگ ماشین شاسی بلندی پار شده بود… با ترسو عجله چراغ هارو روشن کردم و در پارکینگ آرووم داشت طبق روال همیشگی پایین میومد در عقب ماشین رو که باز کردم گوشی یا تبلتی داشت فیلم پخش میکرد ترس تمام وجودمو گرفته بود و البته از اینکه با جنازه ای روبرو نشده بودم کمی هم خوشحال بودم خوب که تبلت رو نگاه کردم… قیافه مردی بسته شده به صندلی که واسم آشنا بود… خوب که توجه کردم ی دوزاری بالای تبلت چسبیده بود و روی فیلم یک نفر شروع به حرف زدن کرد… خانم سحر ناظمی وکیل محترمه ی آقای حامد مریدی لطفا… دیگه چیزی ندیدم و نشنیدم تمام تنم عرق کرده بود… به حماقت خودم و راه های پیش رو فکر میکردم دست بردم برای گوشیم توی جیب مانتوم که دستی محکم و سرد مچمو از پشت گرفت… و منو محکم بغل کرد و بازوی چپمم جمع کرد جلوی سینه م و منو توی بغل خودش محکم گرفت طوری که چسبیده بود به من و آروم گفت از شما بعید بود… باور کن بعید بود… خانم سحر ناظمی وکیل محترمه و فلان چه کونی هم داره… و خودشو بهم فشار داد آلتشو روی خط باسنم احساس میکردم اما مثل کسی که یه گرگ گرسنه وحشی دیده باشه هرکاری میکردم نمیتونستم حرف بزنم و زبونم واقعا بند اومده بود…میدونستم وقتی کسی آب قتل چند نفر از سرش گذاشته دیگه قتل های بعدی رو راحت تر انجام میده پس خودمو باخته بودم…
من رو همونطور کشوند و به خونه برد…
در رو که بست دست هامو جمع کرد پشتم و اونهارو با نوار چسب به همدیگه بست و پرتم کرد روی زمین…
_, یادمه زبونت تا نزدیکای ناف و فلانت میرسید پس الان چرا لال شدی هوووم؟؟؟
_,از من چی میخای…
_ابلهانه ست پرسشت…فکر کردی اومدم بکنمت یا پولاتو بدزدم؟
بنظرت اگر اون دفاعیات جالب و تأثیر گذار تو از پرونده کم میشد چه اتفاقی میوفتاد…؟
فوقش که البته مطمئنا رضایت میدادیم حامد اعدام میشد…
اما حالا… میدونی چند زندگی پاشیده شد؟
زندگی ما که در هر صورت فنا شده بود… اما علیرضا و پروانه و خانواده ی بیچاره شون…
خواهر بدبختم که بخاطر حکم دادگاه از حرفهای چرند شما یک عمر سرخورده شد از سرکوفت و فلان…
حامد و تخم چپش…
و در آخر خود خود خودت…
_ ببین چرا نمیتونی بفهمی این قضیه رو که شغل من همینه…
_چی مرگ؟! یا تبرئه ی مجرم؟ خودت بگو شغل شریفیه…
_خب همیشه که اینطور نیست…
_ مگه چند بار اینطور اتفاق هایی توی یه زندگی میتونه بیوفته…
_ببین من…
_,خفه شو…
اومد سمتم و یه چسب انداخت دور دهنم منو بست به یه یکی از مبل های یه نفریه اتاق و بعد هم به ستون… رفت بیرون تا خواستم تکون بخورمو فکر کنم چکار کنم برگشت…
خب… خب…خب
اینم سور و سات سحر خانم خوشگله…
یه بطری شراب دستش بود… اومد سمتم و با چاقوی دو لبه ی دستش شروع کرد به پاره کردن جلوی مانتو و لباس و دست آخر سوتینم…
وای اینجارو…من سرمو تکون میدادمو اشک میریختم…
منو از مبل جدا کرد و همچنان دستام بسته بود…
وقتی شلوارو و شرتمو باهم پایین کشید بلند خندیدو گفت… نگاه کن…
تازه یادم اومد از سر شیطنت و واسه موهای بالای کسمو شکل دار اصلاح کرده بودم…
ترس از مرگ اجازه خجالت کشیدن بهم نمیداد… وقتی بعد از خوردن و مالیدن و مست کردن زیاد به چندین روش منو کرد توی هذیون گفتناش بیخ گوشم گفت وکیل محترمه و فلان…
نمیکشمت دلیلشم شغل کثیفیته که گفتی…
باور نمیکردم و همچنان گریه میکردم
_ باور کن نمیکشمت… همون ماشین که توی پارکینگ بود رو بجز جنازه ی اون حروم زاده که توش نیست میتونی فردا کامل ببینی و من ته همون سد با وزنه غرق میشم…میتونی این مهمونی امشبو پیش خودت یادگار مخفی کنی…
هنوز هم بعد سالها نمیدونم چرا همون کاری رو که ازم خواست انجام دادم… نمیدونم چرا… اما دیگه وکالت رو کنار گذاشتم… بخاطر زندگی هایی نابود شد و خودمو مقصر میدونستم… بخاطر هرچه که بود مرورش امروز منو باز مثل دفعات قبل منقلب و منزجز کرده…
انگار هنوز بیخ گوشم تند و خشدار تنفس میکشه…و سعی میکنه اشک های از سر مستیشو توی سکس پنهون کنه…
من باز ترس وجودمو میگیره… زبونم بدجور بند میاد و بیاد حرفش به نافم خیره میشم…
پایان…

نوشته:‌ amin


👍 23
👎 0
2232 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

620196
2017-06-12 19:59:22 +0430 +0430

انقدر دیر داستان ها آپ میشه که دیگه هیچی از داستان یادت نیست :(

2 ❤️

620256
2017-06-12 20:26:56 +0430 +0430

خوب بود…
با نظر چیمن موافقم، عوض شدن راوی کمی گیج کننده بود، برای دیالوگ ها هم : یا - رو بذار که برای خواننده راحت تر بشه.
خسته نباشید.
لایک۲

1 ❤️

620271
2017-06-12 20:33:01 +0430 +0430

خیییلی از قسمت اول بیشتر دوسش داشتم…چون جزئیاتش بیشتر بود و توصیفاتت یکی از اون یکی قشنگ تر…

لعنتیِ وراجِ کز کرده‌ی درون منم خیلی از این میکشم…لامصب دیوونه کنندس…ولی زیاد محلش نمیذارم:)

سورپرایز داستانتم دوس داشتم و خلاصه جذاب و جالب بود…لایک ۳ ?

1 ❤️

620286
2017-06-12 20:37:19 +0430 +0430

دوستان باور کنید راوی از اول هم خواننده ی نامه بود…
شاید اون کامنت مسیحا ذهنیت رو عوض کرد در کل قبول دارم کمی عجولانه و تند نویسی داشتم و بابت نقص هام معذرت میخوام راستش مبحث بازخورد هایی که توی این نوع نوشته میتونه ایجاد بشه و پیام های دریافتی خصوصی بسیاری از قسمت های داستان(انتقام از حامد) و… حذف شد…
اما درکل پیام داستان چیزی سوای انتقام و… بود که اگر دو نفر هم پیام اصلی نوشته مو بگیرن برام کافیه…
درکل بابت تک تک مهربونیاتون ازتون سپاس گذارم… اگر باز هم نوشتم مطمئنا اون چیزی که نقص محسوب میشه رو نمیبینید… بازهم ممنون…

0 ❤️

620326
2017-06-12 20:47:08 +0430 +0430

این داستان بهتر بود سوم شخص تعریف میشد ؛ “نامه” اول شخص باقیش سوم شخص ?

در کل من با انتقام حال میکنم چوبشو میخوری ولی اون حس و حالش خماااااااری عمیقا ناجوری داره که نمیشه ازش گذشت

خودم زخم خوردشم نخش دستمه و میتونم درکش کنم ولی این دیگه خعلی گنگستر بازی بود پسر ;)

از قسمت اول بهتر بودی دستت درست کوکا داستان جدیدی بود و با بعضی از تیکه هاش بشدت موافق بودم

خوشم اومد

1 ❤️

620461
2017-06-12 21:13:33 +0430 +0430

چیمن ممنونم . هایدن مون عزیز مچکر والا واسه دیالوگ ها مثبت منفی گذاشته بودم اما انگار وسط راه تا برسه دست ادمین افتادن (چشمک)
Salt less خوشحالم که خوشت اومد و البته باید بگم من این کز کرده ی لعنتی رو خیلی دوسدارم و درکل بهش میگم لعنتی عزیز. اما پر رو نمیذارم بشه… !!!
مستر عزیز میدونم رعایتمو میکنی چون چنگی بدل نمیزد نوشته بهر حال همین (رعایت کردنم واسم افتخاریه)
گنگستریاشم موافقم… اما همینکه خوشت اومده عالیه…
Boob دوست داشتیه خودم ممنونم…

1 ❤️

620551
2017-06-12 21:37:46 +0430 +0430

نوشته خوب بود موضوعش عالی بود خوندم حال کردم و لایک دادم اما نگارشت هنو جا کااار داره بهتر شده بود ولی خوب نبود ؛

ضمنا من رعایت حال هیچ کیو نمیکنم

بد باشه میگم بده
دیسلایکم میکنم
ابایی ندارم

1 ❤️

620581
2017-06-12 21:44:17 +0430 +0430

مسیحا جان ممنونم… چشم واسه دیالوگا میذارم اونارو… والا گذاشتم عاقا…
یزدان جان ممنونم(یزدان گفتم سامی میگه آرد سفید و فلان…)
مستر عزیز بازهم ممنون

0 ❤️

620671
2017-06-12 22:18:43 +0430 +0430

من اصلا نفمیدم چیشد :( گنگ بود . آخرش مرد مرده؟

0 ❤️

620851
2017-06-13 01:06:00 +0430 +0430

خوب بود.بعضی تیکه هاشو برمیگشتم و دوباره میخوندم تا فهمیدم چیشد.(یه کمی قر و قاطی میشد بعضی جاهاش).اینقد خشونتم اصا با روحیه ام سازگار نیست ولی مفهموم نهفته تو داستانتو خیلی دوست داشتم.لایک دهم ناقابل از طرف من.امیدوارم که داستانای بیشتری ازت بخونم البته همینقدر با مفهوم و با خشونت کمتر.

0 ❤️

620861
2017-06-13 01:19:17 +0430 +0430

درضمن این تیکه های فلان و… رو خیلی دوست داشتم.یاد دیالوگهای فوق العاده کامبیز دیرباز میوفتم تو اون سریاله که اسمش یادم نیس میفتم.

0 ❤️

620951
2017-06-13 04:02:27 +0430 +0430

داستانت واقعا عالی و زیبا بود امیدوارم که باز هم ازت داستانهای زیباتو ببینیم امین جان

0 ❤️

621056
2017-06-13 05:12:48 +0430 +0430

خوب بود؟
نه عااااالی بود.
واقعا غرق ماجرا شدم طوری که بعضی جاهاشا باید برمیگشتم و ۲باره میخوندم تا ممتوجه بشم. واقعا خوب بود.
بازم بنویس

0 ❤️

621061
2017-06-13 05:36:46 +0430 +0430

سفید دوست جان ممنون

آئورت عزیز خوششحالم خوشت اومده… راستش این فلان هارو هرکاری میکنم حداقل کمتر استفاده کنم نمیشه و فلان…
کامبیز خان هم مسلما بی تأثیر نبوده دیگه… اما خودجوشه…
سامی عزیز ممنون
Blockin دوست خوبم مچکر
Dolchi مرسی و چشم…

0 ❤️

621411
2017-06-13 13:25:26 +0430 +0430

حوصلم سر رفت موقع خوندنش ، ازون داستانا نبود كه ادم هيجاني بشه برا بقيش.

0 ❤️

621626
2017-06-13 19:36:15 +0430 +0430

داستان خوبی بود

0 ❤️

621721
2017-06-13 20:51:09 +0430 +0430

مسیحا …علی رغم داداشه علی رضا ست… روزگار و فلان…
(,چشمک)
میدونم که میدونی… پس و پیش و پیچ در پیچ گرفتارتیم و دوست داریم… حالا سربسرمون بذار…

1 ❤️

622326
2017-06-14 03:02:14 +0430 +0430

گفتنی ها گفته شد…
خیلی عالی بود و به نظرم حرفه ای هم نوشته شده بود…ولی یه ویراستاری اساسی میخاست…
ممنون امین جان… ?

1 ❤️

622781
2017-06-14 13:44:11 +0430 +0430

Horny.girl ممنون…
و رز دوست داشتنی مچکرم و قطعا باید ویرایش میشد…

0 ❤️

624731
2017-06-15 23:50:25 +0430 +0430

باریکلا امییییین…راضیم ازت شدیدا

0 ❤️

626806
2017-06-17 21:16:33 +0430 +0430

مچکرم دوست عزیز ?

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها