مسیر مکمل

1395/01/27

سلام
مطلبی که میخونید صرفا یک داستان هست و چون تجربه ی داستان نویسی برای شهوانی رو‌ندارم اگر نقدی رو متوجه این داستان میبینید متشکر میشم گوشزد کنید چه در سبک چه در کم و کاستی و یا نامیزان بودن کفه ی داستان
دو خط اول هم جزو داستان هست و در واقع ذهنیت داستان بعدی البته در صورت ادامه

متشکرم از وقتی که صرف میکنید

باید سامان رادیده باشی تا کاربرد جمله ی با «خونسردی تمام»را درست ادا کرده باشی
گاهی اوقات با خودت میگویی خلقت یک نفر چقدر میتواند ناهنجار باشد،حتی با تمام دنیای دیدگی هایم!

از وقتی که ازآن محله ی پایین شهر و آلونکِ خانه خوانده شده به کوچه های بالای شهر پناه بردم،ماده گرگ کاملی بودم،هجده سال برای یادگرفتن شگردهای زندگی آنهم در آن جنگل که با قدم زدن از ته تا سر کوچه میتوانستی فرق بوی جنس اصل و نامرغوب،ناله ی شهوت اصل و بدل از فریاد سقط جنین،تیغ نگاه بانوی لز صاحب فاحشه خانه،حتی دستمالی شدن توسط پسران کوچه که برای فانتزی های ناب تستوسترونشان نیاز به یک سوژه ی فیزیکی داشتند زمانی کافی بود

طعمه ی شهباز شدن مصداق کامل وصل شدن از جویبار به دریا بود،شهباز با آن قد بلند،صدای خشدار از سیگار و بوی گس رودریگز.انگار تمام آن اجزای به تنهایی بی ربط صورتش،کنار هم شاهکار می آفرید،و الحق که نامش را از چشمانش وامدار بود،شکار دخترکی که با بیخیالی خیابانها را میگشت و سیزده ساعت از آخرین وعده ی غذایی اش میگذشت
لوند بودم، اما تهی مغز نه!در چنته شعبده های زیادی داشتم،اینها را مدیون ماری بودم،همان صاحب فاحشه خانه ی محله ی ما،که پناه گریختن شبهای ساقی گری ام برای هم پالکی های پدر بود،حتی چند باری هم مرا با اوج آشنا کرد و اگرچه آنقدر ناشی و ترسان بودم که صدایم را در حنجره میکشتم،اما گوشهایم تیز صدای کشدار و تب آلود ماری بود که چگونه از به اوج رساندن من لذت میبرد،حتی بلد بودم چطور با لمس الت یک مرد از روی لباس،خیره شدن در چشمانش،بوییدن عضلاتش اتشفشان خفته اش را شعله ور کنم

آن روزها شهباز مرا تزیین زیبایی برای اتاق مهمانان ویژه اش میدانست،وقتی مینی ژوپ جگری ساناز در تنش پاره پاره میشد و ساناز از وجد و شهوت آه میکشید،وقتی من مجذوب تنالیته ی موهای بلوند زیبای ساناز و چرخ خوردنش رو روتختی ساتن بنفش سیر بودم،وقتی در آن اتاق شصت متری با سنگ های براق،تخت و کنسول کنده کاری،پرده های آویز که مثل پلک های خمار ساناز بنفش و فتان بود،روی صندلی لم میدادم و مانند مجسمه ای از مرمر سفید با موهایی به سیاهی شبهای پشت پرده سینی به دست ،رایحه ی آشنای خانه ی پدری را در جام ها ریخته و حاضر به یراق در انتظار‌ِ فراخوانده شدن برای تر شدن گلو ی مرمرین سانازو مردان ثروتمند در وقفه ی بین سکس بودم

تکرار مکررات هم بود،وقتی هنگام غفلت ساناز در خم شدنهایم برای پذیرایی،تنم در چنگ مرد اتاق میفتاد،فشاری مقطعی و عمیق،با تمام قدرت تستوسترون های آزاد شده در خون،تا مرز کبودی
یا نگاه خمار چند ثانیه ای مردی که روی ساناز چمبره زده بود و ساناز،طفلک بیچاره،گردنش از پشت به تخت فشرده میشد و حتی یارای تکان خوردن نداشت
نگاه من همچنان یخبندان بود،در بین چین های این پرده های بلند چشمهای شهباز خدایی میکرد و صدالبته نه توسط شهباز،توسط کارمندان او!خدای من هر وقت که او آن نره غول ها را کارمند صدا میکرد توقع داشتی پشتبندش کسی شلیک خنده اش در سرسراهای این عمارت بپیچد!
اگر برجستگی زیر شلوار های مشکی شان نبود به خواجه بودنشان شک میکردم،حتی یکبار در پیچ یکی از راهروها مکالمه ی یکی از آنها را با همسرش شنیدم که سعی داشت لیست خرید دستوری را بار دیگر تکرار کند تا به او ثابت کند که چیزی را از قلم نمیاندازد و حواسش هست عزیزم!!!

قانون ،بقا را تضمین میکرد.طالب تنها حق دست درازی به مطلوب را داشت و من صرفأ جزو تشریفات اتاق محسوب میشدم،درست مثل سفارش نوع اتاق،نوع سکس،ساعت سکس ،درخواست سرو شام و نحوه ی سرو مشروب!!!من قانونمند بودم،و همین مرا در دستگاه شهباز عزیز و نزدیک کرد.دیگر آنقدرها ناظر وحشی گری مردانیکه احساس میکردن اگر سانتی از آلتشان از واژن بیرون بماند پولشان به هدر رفته نبودم و لازم نبود ساعتها روی صندلی منتظر فروکش کردن صداها بمانم
سارا مسئول انتخاب لباس بود و یک تیم کامل از چند ارایشکر ،مانکوریست و اپیلاسیونر داشت،من نیز نظارتی از جانب شهباز بر روی کارها داشتم،خب برای مدیر این تشکیلات(از القاب مورد استفاده ی شهباز که عجیب هم به این کارخانه دار نسل اندر نسل ثروتمند میآمد) حضور مستقیم ،اُفت داشت.شهباز همان ضربه ی آخر بود،هیچوقت خود را وارد این خرده کاری ها نمیکرد،
اسم او و عمارت درکار بود و سلیقه ی نابش در انتخاب دخترها،بقیه ی کارها به عهده ی ما و‌پادوها بود
او حتی برای کشورهای دیگر هم سوغاتی میفرستاد و ابدا لازم نبود به پای این ویترین زیبا که در حقیقت به منزله ی مغازه ی اشانتیون دهی اش بود وقتش را حرام کند.

خب مسلما بودن در مرکز زنانگی و تجمل،جایی که نیازهایت تابو به حساب نمیاید برای من کلافه کننده بود!عمارت اوقاتِ حقیقی ای هم به خود دیده بود،زمانهایی ناب

منی که میدیدم نسیم از تاب خوردنش بین عضلات مشتری به شدت کاریزماتیک و کاربلدش چگونه از خوشی آه میکشد و‌چطور طلب لذت بیشتری را دارد
یا اینکه رویا چطور از برخورد زبان مرد با کلیتوریسش نشئه میشود
شنیدن صدای ریتمیک ورود و‌خروج یک آلت بزرگ در یک واژن به سرخی گراییده و صداهایی که انگار هرچه مرد سعی میکرد سرکوبشان کند به شدت و با فشار به شکل ناله از گلویش خارج میشدند،وصف درستی نبود،اصلاح میکنم،به مانند صدای ولع یک شیر نر هنگام خوردن یه شکار دندانگیر
گاهی پس از پایان وظیفه تمام راهِ بالا رفتن از پله ها لغزش مایعی را بین لبهای واژن داغم حس میکردم،و با رسدن به اتاقم و نشتن بر روی تخت موج عجیبی که به سمت شکمم میرفت را نادیده میگرفتم و آونوقت که چکمه هایم را درآورده و‌بند گات و بالاپوشم را جدا کرده و شرتم را به پایین میکشیدم به مایع سفید غلیظ روی شرتم خیره میشدم و آه میکشیدم
از حسرت
و بعد غوطه ور شدن در وانی پر شده از آب سرد تسکینم میداد،اما درمانم نمیکرد
شهباز میدانست هنوز باکره ام،انگار ازین بازی دمیدن و سرخ کردن خاکسترم و فرونشاندن دوباره ام لذت میبرد،گاهی همچنان جزو لیست درخواست سرو مشروب میشدم و وقتی به پشتوانه ی برو بیایی که پیدا کرده بودم به سرور خانم-مسئول دختران عمارت و سور و سات ها-معترض میشدم با ان چشمهای روباهی کشیده در چشمانم خیره میشد و با لبخندی استهزاآمیز در چشم و لبخند ظریفی بر لب اذعان میکرد که درخواست شهباز است

فکر میکنم یکی از شبهای اردیبهشت بود،ماه عاشقی های حساب نشده،میترا مشغول نوازش مرد سیه چرده ای در اتاق بود و من مشغول دید زدن حرکت دستان مرد در بین پاهای عریان و بلوری میترا،سبک کاری میترا را دوست نداشتم،زود خود را وسط تخت رها میکرد و انگار که در حال مرگ باشد نفس نفس میزد اما خب،آن باسن خوشفرم و پاهای توپر که وقتی به هم میچسبیدند میتوانستی واژن صورتی میترا را از بین انها ببینی مورد علاقه ی مراجعین زیادی بود،فکر میکنم لذتی که از سکس داگی با میترا انهم باپاهای چسبیده که واژن کوچکش را تنگتر از حالت عادی میکرد انها را بارها به عمارت میکشاند
صبورانه منتظر بودم که میترا بدن ژله ای فرو رفته در تخت خود را بالا بکشد و قسمت اصلی داستان شروع شود،انگشتانم را از روی شورتم بروی آلتم میکشیدم و سعی در فرونشاندن این موج داغ چرخان در واژنم را داشتم،که غافلگیر شدم
کسی از پشت به من چسبیده بود
با وجود قد بلندم برای اینکه بتواند آلتش را به برآمدگی باسنم بچسباند کمی زانوهایش را خم کرده بود و فشاری که یکی از دستهایش که از روی دست راستم رد شده و به بالای آلتم رسیده بود به من وارد میکرد نشان از قدرت مرد میداد…آخ
حتی لازم نبود به احتمال ان کارمندان گوش به فرمان فکر کنم،بوی رودریگز مخلوط با مشروب غوغا میکرد
یا یک حرکت مرا از در نیمه باز جدا کرد و با دست ازادش در رابه ارامی بست که مطمئنا در جوش و خروش اندو این صدای خفیف به نظر نیامد. لبهایش را کنار گوشم گذاشت:«موش کوچولوی عمارت دنبال سرگرمیه؟»
من خشم شهباز را دیده بودم،دیدم چطور سپیده را با لگد به غلط کردن انداخت،اما این مرد عصبانی نبود.به سمتش برگشتم سعی کردم نگاهم را به آرامی تا چشمانش بکشانم،انگار وقت میخواستم،انگار مخلوط با شیطنت لبهایم،شهوت تغلیظ شده در خون،ترس محبوس در ریه هایم،امید هم بود
به چشمانش نگاه کردم،یه بی تفاوتی عجیب بود!باز هم خم شد و زیر گوشم پرسید«میخوای؟»باز هم نگاهش کردم،دستم را کشید و به اتاق مخصوص خود برد،اتاقی برای اقامت های مقطعی
در کنده کاری شده ی اشرافی را که باز کرد،برای لحظه ای داغی واژنم،نفس سنگینم و گرفتگی سینه هایم را فراموش کردم،خدای من این مرد چطور ازین اتاق دل میکنَد؟روی تخت شاهانه رو تختی یشمی بلندی کشیده شده بود که تا کف چوبی ادامه پیدا میکرد و اباژورها نور رقیقی را به اطراف پخش میکردند،در کنار پنجره نیم ست کوچکی از مبل های پایه باریک کلاسیک بود و ظروف برنجی روی میز بساطی شاهانه مهیا کرده بودند و تزیینات و تابلوهای دیوار جلوه گری میکرد
دستانش به آرامی من مبهوت را دوباره داغ کرد،ارام از بین دست چپ و پهلویم رد شد و لبه ی شنل بازم را کنار داد،پشت من،محکم،ایستاده بود و حرکت عضلات شکمش،ریتم تنفسش مرا مسخ خودش کرده بود،فشار خفیفی به ناحیه ی کلیتوریسم آورد و گفت من مرد عجولی نیستم،میخوای روی تخت ریلکس کنی؟»
ولی من بودم
من منتظر بودم،من میخواستم و این تنها فعلی بود که در این لحظه میخواستم صرف کنم در آغوشش به سمتش چرخیدم و لبهایش را ارام به دندان کشیدم،در همان حال خندید،ریتم نفسهایش نشان از خنده ی مهار شده توسط لبهای من را میداد
هوووم بلندی کشید سرش را جدا کرد و گفت «نگو که یاد نگرفتی!»اینبار لبهایش را کامل بوسیدم ،لب بالا و پایین دستانم را روی سینه اش قرار دادم و خودم را به او فشار دادم،امشب شب تحمیلی من بود!باید تا تهش میرفت حتی اگر اولش قصد ترساندن من و شیطنت داشت!پای راستم را کمی به بالا خم کردم،میخواستم آلتش هوایی شود،آه شهباز تو امشب باید مرا پرواز دهی
زبانم را به آرامی وارد دهانش کردم و روی زبانش کشیدم به کمرم چنگ زد و اولین چراغ ذهنم روشن شد
لبهایم را جدا کردم دستهایش تیره ی کمرم را میکاوید و تا قوس باسنم میرفت مرا به خودش میفشرد و من سینه هایم را به قفسه ی سینه اش فشار میدادم تا حس اش کند،تا بخواهدش،تا ارام شوم
تند تر شد لبهایش را به گردنم رساند ،سرم را به عقب بردم و آه لرزانی کشیدم،چنگ محکمی به باسنم زد و کلمه ای را با همان لبهای چسبیده زمزمه کرد
به ترقوه رسیده بود و با اه خفه ی بعدی من گازی از بازویم گرفت
دست راستش را به زیر باسنم انداخت و با دست چپ گردنم را گرفت و لبهایم را به لبهایش دوخت و همزمان با قفل شدن پاهای من به دورش مرا به سمت تخت برد
پاهایم از تخت اویزان بود طاقت نیاورد از سینه هایم رد شد و گره ی شرتم را باز کرد
خیره به آلتم گفت هووم و همچنان که پایینتر میرفت گفت:« تو هندونه ی دربسته ی من بودی»
به آرامی از واژن تا کلیتوریسم را زبان کشید و من لرزیدم،از حس آشنای زبان ماریا
ادامه داد:«چک نکردمت ولی میدونستم آسی»
طاقت نداشتم انگار تمام واژنم موج برمیداشت، برای اولین بار حرف زدم:«میخوامش»
دست چپش که تکیه گاهش بود و میشود گفت روی من لمیده بود را صاف کرد و سرش را بالا اورد با لبخند گفت:«حتما!»
ریشخندم کرد؟نمیدانستم،عادت به لحنی غیر از سکوت گستاخ چشمانش و صدای ارباب منشانه اش نداشتم

بلند شد و جلیغه اش را به همراه پیراهنش خارج کرد و بعد کمربند…شلوار…شرت…خدای من،عالی بود
تجربه ی دیدن مراجعین زیاد به من آموخته بود که دارم یکی از خوش مدل ترین هایش را میبینم!خودم را روی تخت بالا کشیدم،کنارم دراز کشید و دستش را زیر سرش جک زد
گفته بود که عجول نیست،میدانستم برهنگی یک باره اش از اعتماد به نفس وخبرگی زیادست،میدانستم ازینکه با طعمه اش بازی کند لذت میبرد،اما نمیدید که بیتابم؟قفسه ی سینه ام به سرعت بالا و پایین میشد،نگاهم را روی صورتش میسراندم
با لبخند کجی به من خیره بود.پاهایم را به هم میفشردم تا روی کلیتوریسم فشار ایجاد کنم،خدایا شکنجه بود
لبخندش روی صورتش پخش شد پرسید:«گفتی میخوای؟»خیره در چشمانش سرم را به نشانه ی تایید بالا و پایین کردم
آب دهانم را قورت دادم نگاهش را به گلویم و قفسه ی سینه ام سراند و دوباره به چشمهایم
گوشه ی لبش را به زیر دندان گرفت و ناگهان به رویم خیمه زد و با ولع شروع به خوردن لبهایم کرد
حق با او بود،گویا هیچ چیز نمیدانستم،لبهایم را با مهارت بین لبهایش قرا داده بود و میمکید و همزمان دستش قفل بین کاپ های ستم را باز کرد وسینه هایم را مشت میکرد.نفسهایم داغ بود لحظه ای لبهایش را جدا کرد چشمهایم مستی میکرد و بسته میشد از بین پلک های نیمه بازم لبخند مهربانش را دیدم،شهباز و این نگاه،به حساب اشتباه گذاشتم
لبهایش به سینه هایم رسیده بود،به دهان بردش،گرمای دهانش مرا به عرش میبرد محکم میمکید و سینه ی دیگرم را محکم میفشرد کمرم را قوس میدادم،بالاتر،آه،دیگری را در مشت گرفت و به بازی آنها در بین دستانش خیره شد
موج میگرفتم.بالا و پایین شدنهای کمرم درمان نبود،بی تاب ترم میکرد
ناگهان خم شد و با شدت زیاد لبهایم را به لب هایش دوخت
دست چپش را جک زده بود و با دست راستش شکمم در ناحیه ی رحم ام لمس میکرد،دستهایش داغ بود،آتشم میزد. نفسهایم تند شده بود لبهایش را جدا کرد و به دل دل زدن هایم خیره شد
دستم را از سینه اش جدا کردم ،پر تمنا صورتش را میکاویدم ،نفس نفس میزدم
دستانش را به بالای التم رسانیده بود و با حرکات دورانی آتشم میزد،کمرم بی اراده به تخت فشرده و رها میشد.واژنم را منقبض میکردم و موج آتشین را تا رحمم حس میکردم.
با صدای خش دار گفت :«هنوزم؟»خیره در چشمانش با نفس هایم گفتم :«میخوام!»با حرکتی ناگهانی مرا به روی خودش کشید پاهایش را خم کرد و پاهایم را دوطرف پاهایم گذاشتم با دست چپش محکم مرا به خود میفشرد و با دست راستش واژنم را نوازش میکرد آه میکشیدم
از همانهایی که از ماری یاد گرفته بودم ،کمرم را تکان داده و خودم را لحظه ای جدا میکردم و بعد به او میفشردم او خیره به من لذت میبرد و زیر لب زمزمه میکرد:« از امشب شروع میشه ».داغ بودم ،خیس،انگشتانش دور لبه ها سر میخورد و با کشیدنشان تا کیلتوریسم ناله های من آهنگین تر و حرکاتم افسارگسیخته تر میشد و او همچنان با دست چپش مرا به خود میفشرد.جدال هوس انگیزی بود،انگار که طعمه راضی به مرگ باشد ونباشد!
باز هم به طور ناگهانی من را به زیر کشاند و آلتش را به دهانم نزدیک کرد و نفس نفس زنان یکی از ابروهایش را بالا انداخت
فکر میکرد نمیخواستم؟نه هنوز میخواستم
کلاهکش را به دهان بردم سرش را بالا گرفت و نفس عمیق کشید،سرم را بلند کردم و طول بیشتری از التش را به دهان بردم
از سوراخ التش تا بیضه هایش را لیسیدم بیضه هایش را به دهان بردم .دستانم زیر رانهایش قفل بود ومن عضلات پرش دار رانش را نوازش میکردم،ناخن میکشیدم و آلتش را میمکیدم ،زبانم را زیر کلاهکش به نرمی موج میدادم انگار که در بستر گوشتی صدفی محبوس باشد و با مکش فراوان کلاهک را به سمت حلقم میبردم .من هرچه که در چنته داشتم رو میکردم و شهباز لذت میبرد
دستش را به پشت برد و شکمم را نوازش میکرد،چشمانش رابست و لبهایش را به دندان برد،ناگهان التش را بیرون کشید و از صدای ان لبخند کجی زد به قسمت پایین تخت رفت .با دستهایش پاهایم را باز کرد و به تخت فشرد و مرا به تخت دوخت،خیره به چشمانم کلیتوریسم را به دهان برد،بلند آه کشیدم ،انگار منتظر دیدن همین لحظه بود،چشمانش را بسته و مانند ستایشگری آن را میمکیدو سرش را به چپ و راست تکان میداد
از آن جدا شد و با زبانش لبهایش را تحریک میکرد و زبانش
را به درون واژنم میکشید و بازبانش دیواره ها را نوازش میکرد
چشمانم را بسته بودم و کمرم به تخت قفل شده بود،نمیتوانستم تکانش دهم و انگار این انرژی که نیاز به تخلیه داشت به درونم چنگ میانداخت .میان ناله های کشدار و چنگ های محکمم به سینه ام ناگهان لرزیدم ،حس میکردم تمام رحمم و واژنم نبض دارد، انگار چیزی از درونم قصد داشت بیرون بریزد . ناگهان درد ی در نیمه های واژنم حس کردم،چیزی فراتر از انعطاف واژنم مرا میشکافت،ناله ی عاجزانه ای کردم و هجوم اشک را در چشمانم پذیرا شد،دستانم را به پایین بردم و سعی کردم شهباز را به عقب برانم اما او با نگاه شیطنت باری به چشمانم خیره شد!
و میان در خود پیچیدن هایم آلتش را بیرون کشید
و با جهشی خودش را به من رساند مرا در اغوش کشید و زیر گوشم گفت:«خواست تو بود»
موهایم را صورت ملتهبم کنار زد،گوشم را با پشت انگشتانش لمس کرد و گفت«یه مشتری خاص داری،قولتو دادم»
با درد و شهوت نگاهش میکردم،خواست من؟گویا بیشتر منفعت شهباز در میان بود وگرنه آمدن شهباز به عمارت از نوادر بود
لبخند کجی زد و بی هیچ توضیحی گفت:«من به تختم عادت دارم»مرا رها کرد و همانطور عریان به سمت تلفن عتیقه رفت،شماره ی پنج را گرفت،سرور؟خدای من یعنی بلافاصله مرا وارد کار میکرد؟از فردا قرار بود تحت نظر سرور و لیدا اموزش ببینم؟
با صدای او تیز شدم«سرور ،شراره نیاز به کمک داره،ببرش تو اتاقش»
نفس راحتی کشیدم
گوشی را به جایش برگرداند و پشت به من همانطور که برای خود مشروب میریخت با موبایلش شماره ی کسی را گرفت و مکالمه را آغاز کرد:«سلام عزیزم،
خندید،با صدای بلند و مستانه و ادامه داد«رادین،تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باش»
و مکثی کرد و‌در جواب مخاطبش گفت:«هرچه سریع تر بهتر،خدانگهدار»
و به سمت چهره ی مبهوت من چرخید:«دخترها برام جذاب نیستن»چهره اش را در هم کشید.«فقط برای ده دقیقه ی اول»
کمی از مشروبش را نوشید:«رادین میاد تا من هم شب خوبی داشته باشم»و بعد با لبخند به من چشمک زد
درد را فراموش کرده بودم،یعنی شهباز در میان این خوان نعمت هیچ پسندی نداشت؟خدای من
صدای در مرا از بهت خار ج کرد،شهباز از در دیگری وارد اتاق دیگری شده بود،و از همانجا با ربدوشامبر خارج شد و به سمتم امد دستم را گرفت و‌مرا از روی تخت بلند کرد
درد در بدنم میپیچید و عضلات کش امده ام همراهی نمیکردند مرا در بغلش نگه داشت .سرم را بالا گرفتم با لبخند مهربان عجیبی مرا بوسید، زنگ در نواخته شد،سرور میدانست تا زمانیکه شهباز اجازه ی دخول ندهد اجازه ی ورود ندارد،با لبخند گفت :«من به تخت خودم عادت دارم!»
و بعد مرا روی تخت نشاند و با ریموت در را باز کرد
سرور برای لحظه ای متعجب نگاه کرد و بعد با ماسکی بی تفاوت دستور تعویض ملافه ها را داد،و من نیمه عریان که شنلم را نامتعادل به تن کرده بودم را به سمت در برد
شهباز به صندلی تکیه داده بود و راه رفتن مرا زیر نظر داشت،و با نگاهی مغرور و رییس مابانه به تکاپوی اتاق مینگریست
ملحفه ها تعویض شد و با تکان سر شهباز سرور که مرا که خم شده بودم و به زحمت راه میرفتم را یاری میکرد و خدمتکاران پشت هم از اتاق خارج شدند
صدای پایی در جهت مخالف ما پیچید .برگشتم،پسری زیبا و خوش قامت به همراه یکی از غول تشن ها به سمت اتاق اکوستیک شهباز میرفت و او‌در بیسیمش توضیحات مربوط به میهمان را به شهباز میداد،آقای رادین!
رو برگرداندم
شهباز رمزالود و‌عجیب بود
نوشته: ماه


👍 11
👎 3
12699 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

537448
2016-04-15 22:56:13 +0430 +0430

زیادی کتابی و شسته رفته بود عامیانه تر بنویسی بهتره درکل به نظرم خوب بود لایکت میکنم

0 ❤️

537449
2016-04-15 22:57:28 +0430 +0430

سلام
دوست عزیز خوب مینویسی،بی غلط و درست و سرراست اما زیبا،آفرین.امیدوارم بازم نوشته هاتو بخونم،خسته نباشی و …مرسی

0 ❤️

537459
2016-04-15 23:52:22 +0430 +0430
NA

عزیزم چرا خودتو اسیر واژه ها کردی؟
احساست رو حبس کردی !
این خاطره یا داستان نویسی نبود ، یک نوع شیک نویسی و برخ کشیده سوادی بود که تحت تاثیر سبک نگارشت ، پر از غلط های گرامری بود و در نهایت آنچه هم که خواستی رو کنی آنهم حرفی برای گفتن نداشت . اگر احساست رو بدون واژه بازی رها میکردی خودش بازبان و بیان ساده پیش میرفت و خود بهترین واژه ها رو بدرستی انتخاب میکرد و خاطره ات رو به بیانی روانتر روایت میکرد. حیفه واقعا، دست و پای خودت رو نبند. زوده که بخواهی برای خودت سبک خاص نگارشی انتخاب کنی.
انتقادی بود صادقانه .
امیدوارم نرنجیده باشی
موفق باشی

0 ❤️

537470
2016-04-16 03:09:11 +0430 +0430

داستانت بینهایت بی کشش و مملو از کلمات و جملاتی ادبی ناهمگن و متضاد با درک مطالب دستوری زبان بودش، واسه همینم بعد از 1/3 داستان دیگه میلی به دنبال کردن مطلب نداشتم و لاجرم از خوندن ادامش دست کشیدم،
معلومه که نویسندگی کردی ولی اینجا رو باید ممیز بگیری و قدری با مخاطبت عامی تر ‏‎(Vulgar)‎‏ برخورد بکنی!
بهرحال به امید دیدن کارای بهترت (بشرط تحمل و تحقق انتقادات) . . .

0 ❤️

537475
2016-04-16 04:37:27 +0430 +0430

معني بعضي از كلماتو نميدونستم و اين باعث ميشد بعضي جملاتو رد كنم و نخونم. ولي خوب بود. منتظر داستان بعديت هست

0 ❤️

537536
2016-04-16 17:34:47 +0430 +0430

خوب ?

0 ❤️

537542
2016-04-16 19:49:57 +0430 +0430

اصلا نتونستم بخونمو تفهمیدم چیگفتی آخه انقدر کتابی و سنگین؟ همون سه خط اولم بزور خوندم و اذیت شدم

0 ❤️

710155
2018-08-13 07:09:13 +0430 +0430

در عين كتابي بودنش جذاب توصيف شده بود…
وقتي صحنه هاي اروتيك توصيف ميشد نتونستم از صفحه ي گوشي چشم بردارم

لايك براي بانوي زمستاني

0 ❤️

724379
2018-10-17 09:13:45 +0330 +0330

داستانی خوب از قلمی هنرمندانه و بر محوریک راوی …!
سیر روایی خوب ، روانکاوی قابل قبول و دایره واژگان درخور
سعی کردین سکس نگاری متفاوتی ارائه بدین که تا حدی موفق بودین … یه نقد نچندان وارد به ذاستان تغییرات سوییچ های راوی به آخر داستانه جایی که یهویی کاراکترها پیدا میشن و همهمه بالا میگیره …! و پایانی وهم آلود و خوب
لایک

0 ❤️