چشمکی زد و بهم با اشاره گفت که برم توی اتاق.
اخم ریزی بهش کردم که با لبخند ژکوندی جوابمو داد و سریع از پله ها بالا رفت.
چهره ی معصوم سوگند رو که دیدم از کاری که داشتم میکردم بیشتر خجالت کشیدم.
به سمت پله ها رفتم که با صداش به خودم اومدم:
_کجا میری نگین جون؟
با تته پته گفتم گفتم:
_د…دستشویی کجاست؟
_راهروی بالا سمت چپ میخوای کمکت کنم؟
_نه نیازی نیست خودم میرم.
با دو از پله ها بالا رفتم و هنوز قدمام خشک نشده بود که عرفان از پشت بغلم کرد و توی اتاق برد.
با ولع روی کتفم و گردنم لب میزد و گاز عمیقی میگرفت.
از درد آخی گفتم که جوون کشداری گفت.
دستمو دور گردنش حلقه کردم و اروم روی موهاش حرکت دادم.
خمار نگاهم میکرد یهو لباشو با شدت چسبوند به لبامو شروع کرد کام گرفتن ازشون.
دستمو به سینش فشار دادم و لبامو اروم با بی میلی از لباش جدا کردم.
_عرفان یکی میاد میبینتمون الان وقتش نیست.
سرشو بین سینه هام بردو اروم مکید.
_پس کی وقتشه هوم؟چرا ازت سیر نمیشم دختر؟
_عرفان تورو خدا بس کن سوگند گناه داره اون صمیمی ترین دوستمه!
_برام مهم نیس!برام فقط تو مهمی میفهمی تو!
یکم موهامو بو کشید و اروم روی لبامو لیس زد و همون طور که منو توی بغلش سفت میکرد ادامه داد:
_عجب بوی خوبی میدی!چی میشد من قبله اون سوگنده لعنتی تورو میدیدم هلوی خوشگلم.
شروع کرد از لبام کام گرفتن و منم با ولع همراهیش میکردم.
توی اتاق خواب دو نفرشون بودیم.
منو پرت کرد روی تخت و خودشم روم خیمه زد.
با ولع تمام سینه هامو گردنمو به اسارت لباش دراورده بود و میخورد.
دستامو بالا داد و تاپ دکلتمو پایین کشید و حین مالیدن سینه هام به یه دستش لبامو میمکید و با دست دیگش لای چاکم دست میکشید.
ناله های از سره شهوتمون کل اتاق و پر کرده بود.
چشمم افتاد به قاب عکس عروسیشون که دقیقا بالای سرم بود و با اخم چشمامو بستم.
همون لحظه صدایی توی سالن پیچید:
_عرفان؟عرفان کجایی؟
اون لحظه فاتحه مونو خوندم.
__وای خدای من سوگنده حالا چیکار کنیم؟
_نگین تو بیا برو توی کمد قایم شو تا من اینو ردش کنم.
_چی میگی؟برم تو کمد؟
و صدای سوگند نزدیک تر از قبل اومد.
_عرفان؟
سریع خودمو انداختم تو کمدم و درو بستم.
صدای باز شدن درو با شدت که شنیدم لبامو از ترس گزیدم.
_معلوم هست کدوم گوری هستی؟همه جا رو دنبالت گشتم!
_درست صحبت کن با من!از دست توی لعنتی ارامش ندارم دارم خفه میشم بسه دیگه ولم کن.
_عرفان تو چته چرا چند روزه عوض شدی چرا اینجوری باهام رفتار میکنی؟
_سوگند الان وقتش نیست خب؟
و دوباره در بسته شد.
عرفان دره کمدو باز کرد.
_بیا بیرون رفت.
با چهره ای در هم لباسمو درست کردم و موهامو مرتب کردم.
_بهتره این رابطه مزخرف تموم بشه تو هم به زن و زندگیت برس!
_چرت و پرت نگو نگین زندگیه من تویی!من سوگندو دوست ندارم به چه زبونی بگم؟
_پس چرا باهاش ازدواج کردی؟
خیلی رک و بدون پرده شون ای بالا داد و گفت:
_پول باباش!
ادامه دارد…
نوشته: نگین
یه خانم یهویی با چشمک شوهر دوست صمیمیش میره توی اتاق و بغل اون مرد و … کمی عذاب وجدان داره ولی معلوم نیست چرا الان !چطور با هم اخت شدن
داستانت خیلی کوتاه بود هیچ شناسه ای از این سه شخصیت ندادی …سوژه و دیالوگ و فضا و … عادی بود
توی قسمت یا قسمتای دیگه به اینا بپرداز و کارتو قوی تر کن
با این امید لایک !
مثل روزگار پاییز کوتاه بود داستانت،
بدون اینکه جای خودشو تو ذهن مخاطب باز کنه.
اصلا قابل تصور نبود؟ زنش پایین پله هاست داره دوست زنشو میکشه تو اتاق خاب؟ اگه سوگند عرفانو صدا نمیزد اونوقت داستان تموم میشد؟ کدوم خری اینکارو میکنه اخه؟
الان مثلا خیلی مهیج تموم کردی همه تو کف قسمت بعدی بمونن ؟
موفق شدی لامصب من که بیخیال فصل بعدی گیم آف ترونز و وایکینگز شدم جون مادرت قسمت بعدی رو بنویس
دارم هلاک میشم جنده پتیاره بنویس دیگه
تو اگه خیلی دلت به حال رفیقت میسوخت نباید اصلاً میزاشتی که شوهرش تا اینجا پیش بره. معلومه که خودت میخواستی شوهرش رو تور کنی
کصِ نِگین یا کص،نَگین
اهمیت ویرگول,انتخاب با شما…