مـاهـور و علیرضـا

1396/10/20

داشتم اروم اروم اشک میریختم ک صدای تلفن اومد…
درو واکردم و دیدم هر دو تلفن دارن زنگ میخورن…جواب بدم؟ندم؟
در حمومو زدم…ج نداد…دوباره بلند تر زدم ک ج داد:بله؟
-تلفن داره زنگ میزنه،چیکار کنم؟
-تلفنو بیار واسم زود
زود بردم براش و درو بستم ک صدای حرف زدن تو حموم پخش میشد!مامانش بود!
رفتم تو اتاقم و درو بستم اما یادم رفت قفلش کنم…
دراز کشیدم رو تخت و اروم اروم اشک ریختم…لعنت ب من ک خودم اینکارو کردم…نیاید باهاش دوس میشدم…
ی ساعت تموم گریه کردم…
ک یهو حس کردم در اروم باز شد و اومد تو…چشامو بستم وخودمو زدم ب خواب…نباید بی اجازه بیاد تو اتاقم…شاید لباس مناسب تنم نیس اصن…
با تکون خوردن تخت،فهمیدم ک نشست پیشم…پشتم بهش بود…
نفساش ک ب پشت گردنم میخورد،نشون میداد ک نزدیک نشسته…
دستشو اروم رو شونم گذاش ک برخورد دست گرمش با شونه ی لختم،مور مورم کرد ک یهو تکون خوردم…
تکون ک خوردم سریع رفت بیرون از اتاق…
دلیل کارش چی بود الان؟وای خدا من اخرش دیوونه میشم…


ساعت یازده صبح بود…بعد صبحونه،نشسته بود تو اتاقش و منم همینجوری سرگردون تو حیاط میگشتم…
حوصلم سر رفته بود،توی این چن روز عین زندونی فقط تو خونه بودم…دلم پوسید بابا…
در خونه باز شد و اومد تو حیاط…
داش با تلفن حرف میزد و منم رغبتی ب گوش دادن تلفنش نشون نمیدادم…
تلفنش ک تموم شد گفت:امشب تولد یکی از دوستامه…اماده شو بریم بیرون ک ی چیزی من واس تولد این بگیرم
-خودت برو
-عادت داری همیشه باید زور بالاسرت باشه تا بگی چشم؟ده دیقه بعد اماده شدیا
رفتم تو اتاقم و ی شلوار لی ابی کتون مشکی با ی زیره ی کرمی و ی پانچ مشکی از روش پوشیدم و ی شال کرمیم انداختم
رفتم پایین و سوار ماسین شدم و رومو ازش برگردوندم…
پیاده شدیم و دونه دونه میرفتیم تو پاساژا و میومدیم بیرون…اصن معلوم نبود میخواد چی بگیره…
بلخره ی دسبند گرف…منم اصن باهاش حرف نمیزدم…فقط کنارش راه میرفتم…خداروشکر م زیاد عکس امضا نداد…
یهو یادم افتاد من اصن لباس مجلسی نیاوردم،باید بگیرم
-من باید لباس بگیرم،لباس مجلسی نیاوردم با خودم
-با ش فقط زود
بعد از نیم ساعت،ی لباس چشممو گرفت
رفتم تو و ب فرونشده گفتم ک بده تا پروش کنم
رفتم تو اتاق پرو و پوشیدمش…ی لباس مجلسی قرمز بود ک جلوش سنگ دوزی داش و قسمت کمرش تنگ بود…پشتش تا کمی از باسنم بالاتر باز بود و کمرم کاملا برهنه میافتاد بیرون…
خوشم اومد و همونجوری ک داشتم خودمو بررسی میکردم،درو زد
-بله
واکن ببینمش
-ب توچ؟من میخوام بپوشم.توچیکاره ی منی ک واس لباشم نظر بدی؟
-اگه من نپسندم،حق نداری با یان لباس بیای مهمونی.باید مورد تایید من باشه
-ناچار از ترس اینکه عصبی بشه و ابروم بره،درو واکردم
ی نگا ب سرتاپام انداخت…
برنگشتم ک پشتمو ببینه!چون قطعا نمیزاش بپوشم این لباسو
-خوبه
درو بستم و زود در اوردم و وقتی اومدم بیرون دیدم میخواد حساب کنه ک خودم زود کارت کشیدم
نمیخواستم منت سرم باشه…من ب پول کسی نیاز نداشتم…خودم زندگی مرفهی داشتم
رفتیم خونه و خسته،لباسو انداختم رو اپن…
-بلدی غذا درست کنی؟
-ن.اگه باشمم نمیکنم،چون کلفت نیستم
-ب درک ک بلد نیستی.بیا کمک کن لازانیا درست کنم
-خودت درست کن
-باز داری شروع میکنیا…عصبیم نکن
رفت بالا و لباساشو عوض کرد…منم رفتم و لباسامو عوض کردم
اومدم تو اشپزخونه و سریع کمکش کردم تا اماده شه…بعد غذا یکم خوابیدم و بلند شدم تا حاضر شم
ساعت شیش بود
-حاضر شو
جوابشو ندادم و اول لباسمو پوشیدم و شروع کردم ب ارایش…ی سایه ی بنفش مات.ی رژ صورتی کم رنگ و پنکک و رژ گونه ی روشن…خط چشمم کشیدم و ریملم ارایشمو کامل کرد…چشام درشت تر و کشیده تر شده بود…
موهای مشکی-نقره ای مو اتو کشیدم و باز گزاشتم…
ی پانچ مشکی ورداشتم و از روش پوشیدم ک اونجا دربیارم.ی شال قرمز فرمالیته انداختم رو سرم…کفشای قرمزمم ورداشتم و ی کیف کوچولو ک کلی نگین قرمز روش کار شده بود…
از اتاق رفتم بیرون و دیدم نشسته رو مبل و با موبایلش مشغوله
-بریم
سرشو بالا اورد و نگاهش روم ثابت موند…
سعی میکردم خودمو بزنم ب اون راه…
یهو ب خودش اومد و گفت:اونجا هیشکی نمیدونه بین ما چی گذشته…فک میکنن منو تو هم دیگرو دوس داریم و تو معشوقه و سوگلی منی…پس اگه ببینم ک ب کسی گفتی این قضیرو،هرچی دیدی از چش خودت دیدی…
سعی کن جوری رفتار کنی ک انگار ما عاشق همیم
-مجبورم تورو تحمل کنم دگ
-از خداتم باشه…خیلیا ارزو دارن جای تو باشن…
-بیچاره اون خیلیا…
اومد سمتم و دستمو کشید و برد تو ماشین…
کت شلوار مشکی با پیرن سورمه ای و ی کراوات مشکی…بهش میومد…


وارد ک شدم…رفتیم تو اتاق تا لباسامو دراریم…البته علی لباسی نداش ک دراره،اما نمیدونم چرا باهام اومد…پانچمو در اوردم و داشتم میرفتم بیرون ک صدا کرد:این چرا پشتش انقد بازه؟نیومدی اینجاک…
و عصبی سرشو برگردوند…
-اصن ب تو چ…
رفتیم بیرون و دستمو دور بازوش حلقه کردمو دونه دونه با اشنا ها احوال پرسی میکردیم…هلیا و درسام بودن…
علی رف سمت سعید و اریا و منم رفتم سمت شکیبا و ریحانه
شکیبا:چ عجب ماشمارو دیدیم!
من:سلام!
شکیبا:الکی مثلا سلام!
ریحان:علیک!خیلی بی معرفتی!
من:بخدا سرم شلوغ بود…
سر پا وایساده بودیم و حرف میزدیم ک اقایون اومدن…
من:عزیزم ذوستاتو دیدی منو یادت رفت؟!
علیرضا:ن گلم من کی شمارو یادم میره؟!
ک یهو ی مرد چاشونه ی خوشگل اومد سمتمون و دونه دونه سلام علیک کرد…معلوم بود هیزه…چون با هوس بهم نیگا انداخت…


وسط پیست رقص بودیم و داشتیم میرقصیدیم…
دستامو دور گردنش حلقه کرده بودم و اونم دستاش رو کمر لختم بود…
سعی میکردم بهش نیگا نکنم…
بلخره تموم شدو نشستیم سر جامون…


برگشته بودیم خونه…چقد دلم تنگ شده بود ک یکی بهم بگه عشقم…بهم بگه خانومم…اما امشب،وقتی اینجوری صدام میکرد،بغض گلومو میگرفت…چون همش الکی بود و داشتیم نقش بازی میکردیم…
ن نمیتونم فراموشش کنم…نمیتونم ازش انتقام بگیرم…اه…لعنتی من دوست دارم…
تو اتاقم بودم و اروم اشک میریختم…لعنتی تو میتونستی مال من باشی،اما…
بعد مهمونی ی جوری شده بود…
میخواستم لباسمو درارم ک متاسفانه زیپش باز نمیشد…هرکاری کردم نشد…میترسیدم زیپش دراد…
صداشو شنیدم:میخوای برات باز کنم؟!
خودم میکنم!
-باش
-نرو توروخدا…میترسم دراد زیپش…میتونی وا کنی؟
-اره
-یکم طول کشید ک بازش کرد…نفساشو پشت گردنم حس میکردم…دستش ک ب پشت گردنم خورد،اتیش گرفتم…
چشامو بستم و اشکم جاری شد…
برم گردوند سمت خودش…
-گریه واس چیه؟
فقط سرمو انداختم پایین…
-واس نامردی…واسه دل شکستمه…
بغضم شیکس و بلند داد زدم:لعنتی من دوست داشتم…هنوزم…من میخواستم ازت انتقام بگیرم…اما تو…نمیتونم…نمیتونم…چرا این کارو باهام کردی؟
فاصلم کم بود باهاش…
نگاهش تب دار بود و خمار…
نگاه منم دست کمی ازش نداش…
-هیشکی نمیتونه حریم منو بشکنه…
تنم داغ بود…گر گرفته بودم…
سرشو اورد زیر گوشم و زمزمه کرد:اخه من زخم خورده م…
چشامو از لذت گرمای حرفش بستم…اشکام صورتمو میسوزوند…
داد زدم:لعنتی چرا؟چرا من؟چرا زندگیمو ازم گرفتی؟چرا داغونم کردی؟عوضی دنیامو گرفتی…تو…
و با نشستن لباش رو لبام،حرفم ناتموم موند…
باورم نمیشد…اخه چجوری؟گرم و با حرارت میبوسید…دست لرزونمو پشت سرش گذاشتم…
خیلی تشنه بود…از خود بیخودم کرده بود…اما باید غلبه میکردم…ب خودم…ب…
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و تنم گر گرفت…
فاصله گرفت:لعنتی چرا داری منو تغییر میدی؟چرا داری عوضم میکنی؟داری غرورمو میشکنی…داری خوردم میکنی…
نگاهش پر بود از خواهش …
از التماس…
از تب…
و من…بدتر از اون…
بغلم کردو پرتم کرد رو تخت و روم خیمه زد…
-لعنتی ج سوالامو بده…تو داری از من ی علی دیگه میسازی…چرا؟چرا داری عذابم میدی؟
و سرشو تو گودی گردنم فرو برد…نفساش دیوونم کرده بود…دگ خودم نبودم…زیر گردنمو بوسید…
میخواستم پسش بزنم اما نمیتونستم…
زیر گردنمو گاز گرف ک اروم و التماس گرانه زمزمه کردم:علی نکن…
تو چشام نیگا کرد…مخمور بود نگاهش…
دستمو بردم تا پسش بزنم اما نمیدونم چی شد ک ب جای پس زدن،دستم رفت سمت دکمه های پیرهنش…
تند و بی وقفه داشتم دکمه هاشو باز میکردم…نمیدونستم دارم زندگیمو تباه میکنم…شاید برای اون فرقی نمیکرد اما برا من…ب قیمت مجرد موندن تمام عمرم تموم میشد…قفسه ی سینش تند تند بالا پایین میشد و نفساش کشدار و تند شده بود…صورتش ب قدری قرمز شده بود ک میترسیدم چیزیش بشه…رگ گردنش متورم شده بود و دستای من…،میلرزید… داشتم گند میزدم ب زندگیم…
لعنتی اخه من اونو ذوست دارم،کار الان من از دوس داشتنه،ولی اون چی؟اون ک حسی ب من نداره…اون ک قلبش مثه ی تیکه سنگه…اون ک کار الانش،حس و حال الانش از رو غریزه ست…
خواستم پسش بزنم،اروم و زمزمه مانند گفتم:میخوام برم…ولم کن
گردنمو بوسید…تنم تاب این همه گرما رو یکجا نداشت…
-چرا بمونم؟
موهامو بو کرد…نفسای داغش گردنمو اتیش میزد…
-چون اگه این دختر سرکش و گستاخ مغرور،برام مهم نبود،منم الان اینجا نبودم…
ب گوشام شک کردم…
-چی؟!ی بار دگ بگو؟!
نفسشو اه مانند بیرون داد و بوسه ی طولانی زیر لاله ی گوشم نشوند ک کم مونده بود همه ی وجودم سست بشه…فقط خداروشکر میکردم تو بغلشم و محکم منو گرفته…وگرنه رسما پس میوفتادم…تو بغلش ی دم اروم نداشتم…این اجازه رو بهم نمیداد…نفسام نا منظم بود…از این همه هیجان…
-عادت ندارم جمله ای رو دوبار تکرار کنم،گربه ی وحشی…
سانت ک ب سانت تنمو ک میبوسید،حس میکردم دارم تیکه تیکه میشم…ن من حال خودمو داشتم نه اون…
و فقط و فقط ب وضعیت الان فک میکردیم…
چشماش پر بود از تب و تاب…
از خواهش…
از التماس…
از نیاز…
و اما چشای من،فقط ی چیزی بیشتر داش و اون…فقط عشق بود…
همیشه از همچین شبی میترسیدم اما الان،وجودش نمیزاش اب تو دلم تکون بخوره…


هر دو خیس از عرق،کنار هم افتادیم…اون نفس نفس میزد و من؛حس میکردم دگ نمیتونم چشامو باز نگه دارم…
تنم خرد بود…نا نداشتم تکون بخورم…
محمد با چشای خمار نفس زنون،صورتشو برگردوند سمتم و نیگام کرد…
لباسامون هر کدوم ی طرف افتاده بود…
با دیدنم تو اون حال و روز،ملافه رو دور خودش پیچید و رفت طبقه ی پایین…
چن دیقه بعد با ی لیوان اب و ی شکلات اومد سمتم…
یکم بلندم کرد ک بشینم اما واقعا وحشتناک درد داشتم…
لیوان و ب لبم نزدیک کرد و چند قلوپ اب خوردم…
فشارم افتاده بود…شکتاتو توی دهنم گذاشتم و چشامو بستم…
بیشتر از هرچیزی،الان ب ارامش اغوشش نیاز داشتم…خودمو بهش نزدیک کردم ک منو بی هوا کشید تو بعلش…
ریه هامو پر از عطر تنش کردم و گرمای دستاش ک دور شونه هام حلقه شده بود،ارامش بیشتری بهم داد…
-دوست دارم…
و اون در جواب،بوسه ی گرمی روی سرشونه م نشوند…
زبری ته ریششو نوازش گونه روی سر شونه م کشید ک اروم سرمو عقب کشیدم و بوسه ی ریزه میزه ای زیر چونش کاشتم…
سرمو رو سینش گذاشتم و چشامو بستم…


صبح ک بیدار شدم،از پشت تو بغلش بودم و دستاش دور شکمم حلقه شده بود و نفساش زیر گوشم بود…
با یاداوری دیشب و اتفاقاتش،ی قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید…
خدایا بیچاره شدم…دنیام سیاه شد…زندگیم تباه شد…چرا خودمو ب کسی باختم ک هیچ حسی بهم نداره؟
ینی ارضای ی حس،ارزش اینو داشت ک زندگیمو تباه کنم؟
من…من دگ دختر نیستم…نمیتونستم باور کنم…من اهل این چیزا نبودم…
سرمو تو بالش فرو بردم و اروم گریه کردم…
گلوم خشک شده بود…
خدایا اخه مگه من ب اندازه ی کافی بدبخت نبودم؟پس چرا گزاشتی اینم اضافه بشه؟نمیتونستم باور کنم ک اون ماهور دیشب،من بوده باشم…لعنتی اخه من اونو میخوام،اون ک هیچ حسی نسبت ب من نداره…
باتکون خوردن تخت،فهمیدم بیدار شده…
اروم پشت بازومو بوسید ملافه رو رو بازوی لختم کشید…
-بیداری؟
جواب ندادم…
بغضم نمیزاشت حرف بزنم…
با زور نشستم رو تخت و نیم نگاهی بهش انداختم و اروم ملافه رو دور خودم پیچیدم تا پاشم برم حموم ک تازه فهمیدم زیر شکمم تیر میکشه…صورتم از درد جمع شد و اروم رو تخت نشستم…
چشمم ب لکه ی خون روی ملافه ی سفید افتاد ک بدجور خودنمایی میکرد…
صورتمو با دستش سمت خودش برگردوند و پرسید:چی شده؟چی شده باز اول صبحی گریه میکنی؟
-گم شو بیرون از اتاق…ولم کن لعنتی…دگ چی از جونم میخوای؟دنیامو گرفتی ازم…رسوا شدم…دگ چیزی واس از دست دادن ندارم…
-چی شده؟میفهمی چی میگی؟
-اره میفهمم،این تویی ک نمیفهمی عوضی…داد زدم:لعنتی من باید تا ته عمرم بشینم خونه…باید تا ته عمرم مجرد بمونم…میفهمـــــی؟
-اروم باش اروم باش
-تمیخوام باشم…لعنتی ب خاک سیاه نشوندی منو…الان چی خاکی تو سرم بریزم؟
-باز ک رم کردی…داد نزن سر من…همچین میگی انگار مجبورت کردم…میخواستی چراغ سبز نشون نمیدادی…
-هر کسیم جای من بود مسخ تو و کارات میشد…لعنتی اخه این همه دختر…چرا من؟چرا من بیچاره رو بدبخت کردی؟
و ملافه رو دورم پیچیدم و رفتم حموم…
بیرون ک اومدم،جلو اینه وایسادم…کبودیای رو گردنم داغ دلمو تازه میکرد…ما چیکار کردیم خدایا؟
کثافتکاری دیشب فک میکردم،دلم میخواست بمیرم…چرا من اصن دیشب خجالتو گذاشته بودم کنار؟
ی تی شرت استین بلند بنفش پوشیدم با ی شلوار لی ابی
رفتن پایین و دیدم نشسته داره صبحونه میخوره…یکم اب خوردم و برگشتم تو اناقم…
درو قفل کردم و پشت درچمباتمه زدم و زانو هامو تو بغلم جمع کردم و بلند بلند هق زدم…کاش یکی بود ک باهاش دردودل میکردم…کاش…اما ب کی میگفتم…
چی میگتم اصن…
-درو واکن.رنگت مثه جن شده…رنگ و روت پریده…بیا یچیزی بخور
-نمیخورم…برو…
-بیا یچیزی بخور،باهم حرف میزنیم…میدونم از لحاظ اخلاقی،از لحاظ شرعی،از لحاظ قانونی اصلا درست نبود اما ما این مشکلو حل میکنیم…مسالمت امیز حرف میزنیم…
-لعنتی چجوری حل میشه؟چرا نمیفهمی من دختر نیستم دک؟من نمیتونم ازدواج کنم میفهمــــی؟
-اروم باش…میدونم تو باکره نیستی دگ…اما قول میدم باهم خرف بزنیم و حلش کنیم…باور کن باهم حرف میزنیم…
-لعنتی چجوری میخوای جبران کنی؟چطوری میخوای دنیای دخترونه ی منو برگردونی؟
-درو واکن بیا ی چیزی بخور…باهم حرف میزنیم…ب حرفم گوش کن خواهشا…بهم اعتماد کن…
جوابشو ندادم…ینی اصن ی جورایی ب حرفاش زیاد گوش نمیدادم…
با دادی ک زد،زیر لب بهش فحش دادم…
-لعنتی دگ انقد رو اعصاب من نرو،واسه ی بارم ک شده این نفهمیتو بزار کنار…
پاشدم و منم مثه خودش داد زدم:فک کردی فقط خودت بلدی داد بزنی؟زندگیمو ب گند کشیدی بعد طلبکارم هستی؟واسه تو ک بد نشد…بعد اون وقت چرا میخوای حل کنی این مسعله رو؟ (شمرده شمره گفتم)
هه…حل نمیشه اقای ج.ه.ان.ب.خ.ش…
-بببین من دارم ب نفع تو حرف میزنم،خودت ک میدونی،واسه من فرقی نمیکنه؛این تویی ک نمیتونی ازدواج کنی؛پس عاقل باش بیا عین ادم بشین حرف بزنیم.حرفایی دارم ک باید بشنوی…درضمن،انقدم این موضوع رو سر من نکوب…میخواستی تن ب این کار ندی…تقصیر من نیس
-هه…شما پسرا همتون اینطوری هستین…استفاده ک کردین مثه اشغال مچاله میکنین پرت میکنین اون ور…اگه یکی با خواهر خودت همنی کارو بکنه چی؟دووم میاری پسره همین حرفارو بهش بزنه…؟؟
-خواهر من عاقله…انقدم زبون نفهمو گستاخ و سرکش نیس…
نشستم پشت در و اشک ریختم…خدایا ب خدا تحمل این بدبختیو ندارم دگ…
-تا صبحم بشینی اینجا،درو وا نمیکنم…نمیخوام ریخت نحستو ببینم…
حدود دوساعت میشد ک ی جا نشسته بودم و ب ی نقطه خیره بودم…
ب حرفای دیشبش فکر کردم…گفت داری از من ی محمد دگ میسازی…گفت داری خردم میکنی،داری عذابم میدی…
وقتی بهش گفتم دوست دارم،هیچی نگفت…فقط شونمو بوسید…
رفتارای ضد و نقیض،دلیلش چی میتونس باشه؟
نکنه اونم ی حسی ب من داره؟
اما خب اگه داش ک میگفت…حداقل دیشب در جواب من،بهم میگفت منم دوست دارم…
لعنتی منو گذاتشه تو برزخ…ن راه پس دارم و ن راه پیش…
درسته دگنمیتونم ازدواج کنم،اما حتی اگه باکره م بودم،با کسی ازدواج نمیکردم…چون عشقش جا خوش کرده تو قلبم…نمیتونستم فراموشش کنم…
پاشدم و به این افکار خاتمه دادم…رفتم تو تراس و نفس کشیدم…حس میکردم دارم تو اتاق خفه میشم…
هوا شرد بود،مجبور بودم زود برگردم تو…
درو بستم و رو تخت نشستم…با دیدن تخت،دوباره یاد دیشب افتادم…
هیچ جوره فکرش راحتم نمیزاش…
اما هرچی ک بود،ارامش اغوششو حس کردم…
اغوشی ک تمنا میکردم تا مال من باشه…
دیشب با همه ی اتفاقای تلخ و بدش،شیرین بود واسم…ی شیرینی تلخ…دیشب من حرارت نگاهشو حس کردم…
حرارتی ک تو اون چشای قهوه ای اتشینِ نافذ،شعله ور بود…

نوشته: ماهور


👍 2
👎 4
1846 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

668961
2018-01-10 22:27:45 +0330 +0330

بازم علي و محمد رو قاطي كردي، اس ام اس نيست كه كلمات رو به اختصار مينويسي، از نظر من گنگ بود

0 ❤️

668973
2018-01-10 23:04:14 +0330 +0330
NA

بد نبود لایک کردم

0 ❤️

668975
2018-01-10 23:08:06 +0330 +0330

ببینم این مساله تو تیمارستان اتفاق نیفتاده؟

0 ❤️

668984
2018-01-11 01:07:02 +0330 +0330

سعی کن جزییات قسمت سکسی داستانت رو بیشتر نشون بدی داستان خوبی بود برات ارزوی موفقیت میکنم

0 ❤️

669038
2018-01-11 11:58:31 +0330 +0330

بنویس تا که بدانم ته این قصه کجاست.

0 ❤️