ملاقات خاص (۱)

1396/06/28

…ساعت 5صبح بلند شدم تو خونه مجردی خودم از تخت خودمو کندم و رفتم سمت اشپزخونه یکم اسفناج سرخ کردم و بهش تخم مرغ زدم برای صبحونه بعد از صبحونه رفتم برای پیاده روی وسطای آبان بود و هوا فوق العاده بود اومدم خونه و یه دوش گرفتم و رفتم سرکار تو مطب خودم اونروز زیاد سرم شلوغ نبود بخاطر همین زود اومدم خونه از زندگیم راضی بودم،از خودم راضی بودم و از سر همین رضایت مغرور بودم اجازه نمیدادم دختری وارد زندگیم شه تو دانشگاه خیلی خاطرخواه داشتم ولی من هیچ تمایلی نشون نمیدادم الان دیگه 30 سالمه و یه خونه لاکچری و ماشین خوب و یه ویلا تو شمال برا خودم دارم همشونم حاصل د
ست رنج خودم میدونم فردا مطبم تعطیل بود و بخاطر همین با دوستام فربد و آرش قرار گذاشتیم که بریم پاتوق خودمون یه رستوران شیک که همیشه خاطرات خوشمون رو اونجا میگذرونیم …رفتیم اونجا تا وارد شدیم فربد یه اشاره به میزی که سه تا دختر زیبا نشسته بودن کرد.حدودا 20 سالشون بود اونا هم اخر هفته ها میومدن و خیلی مارو دید میزدن آرش و فربد هم خیلی تو کف بودن ولی من نه.من نمیخوام بقیه عمرمو صرف درک کردن موجودات پیچیده ای بنام زن کنم .حوصلشم نداشتم.اونروز هم با خوبی و خوشی تموم شد بعد از شام رفتم خونه پدر و مادرم اونروز اونا از من دوباره خواستن که یه زندگی مشترک رو شروع
کنم و من بازم دلیل میاوردم که نمیخوام و نمیتونم . دوسالی هست که اصرار دارن ازدوج کنم و فشار زیادی بود که داشت بهم وارد می شد یبارم با پدرم سر این موضوع دعوام شد و دو هفته قطع رابطه کردم ولی دلم نمیومد تا اشتی کردم دوباره بحث رو باز کردن توی مطب شرایط شغلی ما جوریه که خیلی از دخترای مجرد و زنای مطلقه وابسته میشدن و پاپیش گذاشتن و پیشنهاد دادن ولی قبول نمیکردم چند وقتی گذشت تا یه روزی که تو پاتوق بودیم یکی از دخترا انگار حالش زیاد خوب نبود یه نگاه من کافی بود که وضعشو بفهمم ،همون دختر که پایه ی جمع بود و از همه بگو بخند تر ،بعضی وقتا از صدای خندش کر میشدیم
ولی امروز حالش خوب نبود به منم ربطی نداشت اخرای شاممون بود که دختره پاشد اومد سر میزما
_میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم
فربد_خواهش میکنم بفرمایید بشینید
من_فربد ساکت باش ،امرتون؟
_شخصا با خود شما کار خصوصی دارم
من_ولی من کاری با شما ندارم خوش اومدید
_گوش کن خوشگله یکم جنم داشته باش نمیخورمت که میخوام صحبت کنم
بهم برخورد با خشم نگاش کردم پاشدم بی توجه بهش رفتم گوشه رستوران یه میز انتخاب کردم اومد روبروم نشست.
من_خب؟ چیکار داری ؟
_کار مهمی دارم و یکمم طول میکشه خواهش میکنم به تک تک حرفام گوش کن و بعد تصمیم بگیر
من_یه راست برو سر اصل مطلب حوصله صغری کبری چیدنای زنونه رو ندارم
_من اسمم آیداست ،فرزند دوم و آخرین فرزند یه خانواده پولدارم مادرم چند وقت پیش سرطان گرفت وفوت کرد و الان با پدرم زندگی میکنم دوساله که پشت کنکور موندم و نمیتونم تو رشته مورد علاقم قبول بشم و برای تحصیل میخوام برم کانادا ولی پدرم اجازه نمیده و یه شرط گذاشته اونم ازدواج…
_خب حالا چه ربطی به من داره؟
_ازت میخوام باهام ازدواج کنی
جوری بلند خندیدم که همه نگامون کردن
_پاشوبرو سر زندگیت دختر تو دیوونه ای
_گفتم فکر کن یکم بهش یه ازدواج صوری یه به محض اینکه رفتیم کانادا از هم جدا میشیم
_از کجا بدونم نخوای مال و اموالمو بکشی بالا؟
_مهریه من فقط یه سکه باشه تازه پدرم یه ویلای پونصد متری تو رشت بنامم زده اگه من برم خارج بنام تو میشه
یکم به چهرش نگاه کردم به چشماش به بینیش،به لباش و به اندامش.
_بهش فکر میکنم
_تا کی؟
_هفته دیگه

اون هفته فکرم فقط مشغول این بود یه ازدواج صوری .چی بهتر از این؟هم از دست گیردادنای پدر و مادرم راحت میشدم و هم برم کانادا رو ببینم ولی از یه طرفی هم میترسیدم نمیدونم ترسم برا چی بود.شاید ترسم از چهره زیباش بود که روزی باید تسلیمش بشم…
یه هفته گذشت با ماشین رفتم پاتوق تو پارکینگ آیدا و دوتا دوستاشو دیدم انگار ایدا عصبانی بود یه بوق زدم از جاشون پریدن
ایدا با خشم اومد سمت ماشین
_کجا بودی زیبای خفته؟دو ساعته منتظرم
_هی هی تند نرو رفتارات رو تصمیمم اثر میزاره و نظرم عوض میشه
سوار شو میرسونمت خونه …
دوستاشو با ماشین خودش فرستاد که برن سوار شد ادرس خونه رو ازش پرسیدم به همون سمت رفتم
_خب فکراتو کردی؟
_اره ولی فقط یه سال هیچ رابطه خاصی هم قرار نیست داشته باشیم فقط همخونه هستیم
_قبوله
_عروسی هم نمیگیرم
_قبوله
_شماره بابات رو بده میدم به بابام که صحبت کنن
_راستی اسمتو بهم نگفتی
_امیرم
اونروز تموم شد و قرار شد که سه روز دیگه بریم خواستگاری وارد خونه شدیم یه کت شلوار سرمه ای پوشیده بودم با پیرهن قرمز تا چشمم به ایدا افتاد سریع رومو برگردوندم خیلی جذاب شده بود نمیخواستم فکر کنه که ازش خوشم میاد نشستیم و صحبت کردیم و به ما گفتن برید تواتاق ببینید تفاهم دارین یا نه
من_از این مراسما اصلا خوشم نمیاد
ایدا_نه اینکه من خوشم میاد
من_خب الان قراره چی بگیم
ایدا_مثلا چه توقعایی از همسرتون دارین
من_هیچ توقعی ندارم و از اونم همینو میخوام که هیچ توقعی نداشته باشه.
ایدا لبخند زد
رفتم پیش خانوادمون و گفتیم که تفاهم داریم به زور ما رو بغل هم نشوندن و بعد از چند دقیقه موضوع مهریه رو باز کردن داشتم ریلکس چایی میخوردم که ایدا بهم گفت:چیزی نمیخوای بگی؟
گفتم:چطور؟گفت:مهریه اومد بالای 800 تا سکه گفتم:خوب بیاد
دیدم چپ چپ بهم نگاه کرد و روشو کرد سمت پدرش و گفت:با اجازه بزرگترا و پدرم میخوام مهریمو خودم تعیین کنم. مادرم گفت:بگو عروس گلم
ایدا گفت: به نیت یگانه شاه قلبم میخوام مهریم 1 سکه باشه
همه با تعجب همدیگرو نگاه میکردن مادرم با ذوق پرید ایدا رو بغل کرد و گفت :میدونستم امیر دختر ماهی مثل تورو پیدا میکنه عزیزم
…بعد از مهریه توافقم با ایدا که نمیخوایم عروسی بگیریم رو بهشون گفتیم و با اصرار قبول کردن پس فردا رفتیم عقد کردیم و اومدیم سر خونه زندگیمون ،خونه مجردی که سه خوابه بود رو یه خوابشو دادم ایدا ، سعی میکردم زندگیمو عوض نکنم و همون زندگی قبلیم باشه صبحا میرفتم سرکار شب میومدم میدیدم ایدا با نیش باز برام شام حاضر کرده کم کم داشتم وابسته میشدم قسمت سخت این بود که باید جلوی خانوادمون فیلم بازی میکردیم که عاشق همدیگه ایم یه روز که رفته بودیم خونه پدرومادرم تا اونا رو دیدم دستشو گرفتم و بغلش کردم مادرم ایدا رو با قربون صدقه برد تو خونه منم پشت سر اونا با ب
ابام اومدم رفتیم تو خونه مادرم بهم گفت :امیرجان برو اتاقت رو به ایدا نشون بده دست ایدا رو گرفتم بردمش تو اتاقم اتاق من از هر لحاظی خاص بود ایدا همه جای اتاق منو داشت نگاه میکرد و رو عکس بزرگی از خودم که بالاتنم برهنه بود بیشتر مکث کرد منم رو تخت نشسته بودم و داشتم اونو نگاه میکردم یدفعه ایدا گفت:دیدزدن بنده تموم شد؟سیر شدی؟ با طعنه گفتم:تو چی؟تو سیر شدی؟
مادرم مارو برا شام صدا زد
ایدا گفت:برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم
گفتم:نمیتونم همینجا جلو خودم عوض کن
گفت:روتو اونوری کن
پشتمو کردم لباسشو عوض کرد تا برگشتم احساس کردم گردنم یخ زد به قدری سکسی شده بود که رد داده بودم رفتیم پذیرایی برا شام تا وارد شدیم ایدا پاش سر خورد و من سریع تو بغلم گرفتمش صورتش دقیقا روبروی صورتم بودم با دستاش کامل منو گرفته بود و بعد از اون خیلی کم حرف زدیم وقتی رفتیم خونه رفت تو اتاقش منم رفتم تو اتاقم ساعت دو نصفه شب بود هنوز نخوابیده بودم و داشتم اهنگ مورد علاقمو گوش میدادم دیدم در باز شد ایدا بود که یه پتو دور خودش پیچیده بود گفتم : چی میخوای؟ گفت :میترسم
گفتم :بیا اینجا
اومد رو تخت من خوابید و من اونطرف رو صندلی نشستم و اهنگ گوش میدادمو چشمامو بسته بودم بعد از چند دقیقه رفتم بغلش خوابیدم…

نوشته: amir_full


👍 10
👎 2
2069 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

653143
2017-09-19 20:41:48 +0430 +0430

پرچم همه پزشكا بالاست 🍺 ?

خسته نباشي داداش

0 ❤️

653147
2017-09-19 20:47:22 +0430 +0430

آرزوی محالی هم نیست خوب.
حالا بقیه اش رو بنویس

0 ❤️

653187
2017-09-19 22:13:32 +0430 +0430

جالب به نظر میاد. امیدوارم قسمتهای بعدی رو هم بخونیم.مثل بقیه داستانهای دنباله دار نشه که فقط همون قسمت اولش میاد وادامه داستان فراموش میشه.

0 ❤️

653217
2017-09-20 02:48:54 +0430 +0430

نمیدونم داستان واقعا کپی هستش یا نه،پس لایک و دیسلایک نمیکنم،اما نویسنده هر کی هم که باشه کارش خوبه…همین!

0 ❤️

653255
2017-09-20 07:00:18 +0430 +0430

Xeus وای دمت گرم خیلی خندیدم مرسی داری داداش

0 ❤️

653271
2017-09-20 08:45:57 +0430 +0430

نمی دونم چرا حس ششم می گه دختری این داستانی هم که نوشتی برگرفته از رمان آب دوغ خیار قرار نبوده تنها کاری هم که قراره بکنی اینکه اون صحنه هاشو بدون سانسور بگی ادامه نده چون چرت و پرتی بیش نیست موچکرم ???

0 ❤️

653274
2017-09-20 09:26:08 +0430 +0430

زیادی خودتو تحویل نگرفتی؟پیاده شو با هم بریم .دکترم وضع مالیم اکیه دخترا رو تحویل نمیگیرم دخترا خودشون میان سراغم!
تعادل رو رعایت کن برادر من تا داستانت باور پذیر بشه

1 ❤️

653293
2017-09-20 11:56:24 +0430 +0430
NA

قیلم کمتر ببین مخصوصا فیلم هندی

0 ❤️

653573
2017-09-21 11:06:33 +0430 +0430

واقعا ک برداشتی رمان قرار نبود رو نوشتی …چه ادما پیدا میشن

0 ❤️

653622
2017-09-21 20:24:08 +0430 +0430

این یه رمانه خوندمش

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها