ملوک (۱)

1397/11/11

شونزده سالم بود با آقام مثه همیشه حرفم شد و زدم بیرون تا شب حالم گرفته بود و تو خیابونا پرسه میزدم . شبم طبق معمول سر خرو کج کردم و رفتم خونه عزیز بخوابم . عزیز خالم بود و عاشقم بود . از موقعی که شوهرش اقا نوری فوت کرده بود خیلی تنها شده بود حیوونی ! اخه بچه نداشت . حقوق بازنشستگی اقا نوریو میگرفت و میگذروند . گفت ممل عزیزم چرا انقد پکری ؟ بیا یه دست تخته نرد بزنیم تا شام حاضر شه ! اخه پای ثابت تخته نردش بودم .
باز با بابات حرفت شده ؟ عیبی نداره . من فردا میخوام برم اراک پیش فامیلای نوری ! بیا باهم بریم یه هفته ای هم هوا عوض میکنیم , هم اروم میشی . سفر خوبه واسه ادم گاه گداری . تابسونم هست و اراک خنکه .
خونه عزیز دوتا کوچه پایین تر از خونمون بود . صبح که داشتم میرفتم نون بگیرم , شمرو دیدم از خونمون اومد بیرون بره در مغازه . کوچه رو که پیچید به درک , رفتم خونه به مامان گفتم من با عزیز میرم اراک و ساک بستم و عازم شدیم .
تو اراک رفتیم خونه برادر شوهرش اقای بیات . یه خونه داشتن باغ یا تاکستان . اقلا شیش هزار متری میشد . تمام باغ درخت مو بود و ده ها تن انگور به این درختها طوری که ته باغ دیده نمیشد . ظاهرا کسی تو خونه غیر خانم خونه که میشد جاری عزیزم نبود و اسم جاریش هم ملوک خانم بود . عجیب اینکه ملوک خانم با بلوز یقه گشاد و دامن نسبتا کوتاه اومد نشست و باالاخره من 16 سالم بود . پروپاچه و کون بیستی داشت با اینکه چل و پنجو رد کرده بود . سینه هاشم درشت و روفرم مونده بود . چایی و شیرنی رو که خوردیم البته زیر سایه نگاه های هیز و یواشکی ملوک , عزیز م گفت ممل تو برو تو باغ بگرد من و ملوک اختلاط کنیم .
رفتم تو باغ و لای انگورا میگشتم که دیدم یه فرشته از لای درختای مو داره نگام میکنه و میخنده . یه دختر هم سن و سال خودم با موهای خرمایی روشن و چشمای میشی و لبای گلی . خلاصه خوشکل و تو دل برو و سکسی . هیکلشم عین ملوک اما یه خرده جمع و جورتر . ملوک کون و پسوناش گنده تر بود .
گفتم فرشته خانوم اینجا چیکار میکنی ؟ گفت اسممو از کجا میدونستی ؟ گفت وللش , اسم تو چیه ؟ گفتم ممل یا مملی . خندید و دستمو گرفت گفت بیا بریم انباری کیشمیشارو نشونت بدم و رفتیم ته باغ و یه انباری بزرگ پرخرت و پرت و پره کشمش که اویزون کرده بودن و یکیشو گذاشت دهنم و گفت حالا تو شوهر علکی منی ! گفتم چتو ؟ گفت اخه من تورو پسندیدم و لبامو بوسید . منم از خدا خواسته گرفتمش و لباشو خوردم و زبونمو کردم تو دهنش ولی بلد نبود میکش بزنه ! دستامو حلقه کردم دور کمرش و بردم پایین و مالوندن کونش . صدای ننه ش اومد که میگفت فرشته کجایی ؟ برگشتیم تو و فرشته گفت با مملی تو باغ بودم . ملوک خانم گفت برو چند تا پیش دستی بیار. برای میوه . دست منو گرفت گفت ممل بیا بریم از اشپز خونه پیش دستی بیاریم و تو اشپز خونه دومرتبه شروع کرد لب دادن و ایندفه یاد گرفته بود و زبونمم میک میزد . گفت خوب میک زدم ؟ گفتم چیزای دیگه هم بلدی میک بزنی ؟ گفت اره . شبها یواشکی مامان و بابارو اون موقعها تماشا میکردم و یاد گرفتم . برگشتیم پیش اونا و فرشته گفت یه ساعت دیگه حمیدم از کلاس زبان میاد و سه تایی میریم بازی . من برم حموم تا حمید نیومده ! حمید برادر کوچیکش بود که هفت ساله و کلاس اول بود .
خلاصه ملوک خانم رفت تو اشپز خونه که بساط نهارو جور کنه , عزیزم گفت مملی حواست به این فرشته باشه چون شیرین عقله و اگه باهاش راه نیای و بیفته رو دنده لج قشقرقی بپا میکنه که بیا و ببین . اینام رو همین حساب ازاد گذاشتنش تو خونه ولی بیرون نمیزارند بره و مدرسه هم تا راهنمایی رفته .
باالاخره حمید از کلاس اومد و بادیدن من خیلی شاد شد . انگار تو این خونه فقط ادم بزرگا رفت و امد داشتن و این دوتا خواهر و برادر همش دور و ور من میپلکیدند و دائم میگفتند بریم تو اطاقهای دیگه بازی کنیم . خونهه هم درندشت . شیش هفت تا اطاق داشت . قدیمی بود .
من هم همینطور که بازی میکردیم راه براه اون وسطا طوری که تابلو نشه کوص و کون و پسونای فرشته رو میمالیدم . مثلا میگفتم زندان بان بازی کنیم و به حمید میگفتم تو برو بیرون و درم ببند و همونجا زندانبان باش که کسی نیاد تو و زندانیو نجات بده . منم اینجا شکنجش میکنم تا اعتراف کنه ! و اگر کسی اومد زود بیا بهم بگو . تا حمید میرفت بیرون , فرشته رو میخوابوندم و میرفتم روش و ممه هاشو میمالیدم و لباشو میخوردم و کوص و کونشو میمالیدم . ممه هاشو که میخوردم اه اوهش بلند میشد و دهنشو میگرفتم صداش نره بیرون .
موقع نهار ملوک مخصوصا پهلوی عزیزم نشست . دوتا جاری پهلوی هم که میشد درست روبروی من . و طوری چهارزانو نشست با اون دامن کوتاش که رونای کلفت و کوص تپلش قشنگ معلوم بود و هی حشری بهم نگاه میکرد و کیرم حسابی تو شلوار باد کرده بود و ملوک هم چشاشو کلید کرده بود رو کیر باد کردم . انقدر حشریم کرد که خود بخود دستمو گذاشتم روی رون فرشته که پهلوم نشسته بود و سر دادم طرف کوصش . ملوک با اینکه دست منو میدید که به طرف کوص دخترش فرشته میره اما پشم کوصشم نبود و راضی بود من فرشته رو بکنم به شرطی که خودش بعدی باشه که میره زیر کیر من ! باور کن که خیسی شورت قرمزشم معلوم بود و بد جوری کوص و کونو ریخته بود بیرون سر سفره . یهو همینطور که دستم روی رون فرشته سر خورده بود و به کص فرشته رسیده بود چشمم به عزیزم افتاد که روبروم بود با اون عینک ته استکانیش و الحمدو لله هنوز متوجه نشده بود که به خودم اومدم و دستمو کشیدم . بلا فاصله بعد از من ملوک خودشو جمع و جور کرد .
شب که اقای بیات اومد یه پیرمرد هفتاد ساله یه سی سالی بزرگتر از زنش ملوک که من تعجب کردم اینا چه جوری یه بچه هفت ساله دارند ؟ جواب این سوالو مولوک از همه بهتر میدونست . بیات کر بود و با صمعک باز باید داد میزدی بشنوه . خلاصه بعد از شام جای من و حمید و که دیگه از من جدا نمیشد انداختن تو یه اطاق دیگه که از صدای خنده هامون فرشته هم میگفت منم میخوام برم اون اطاق پهلوشون . اقای بیات که دیگه صمعکشم در اورده بود و خوابه خواب بود و دنیا به کیرش . عزیزم هم وقتی میخوابید صدای خور و پفش تمام خونه رو ور میداشت و توپ در میکردی بیدار نمیشد از بس بیچاره قرص واسه گردن و دست دردش میخورد ! فقط ملوک هشیار بود و حشرش نمیذاشت بخوابه و باید قرص میخورد تا بخوابه . نه قرص دارو ! قرص یعنی محکم باید میخورد تا بخوابه . خلاصه فرشته که صدای خنده های من و حمید کنجکاویشو صد برابر کرده بود طاقت نیاورد و خورو پف عزیزو بهونه کرد و گفت منم میرم اون اطاق و حمید بینمون میخوابه . مولوکم اصلا مخالفت نکرد و انگار تا اون موقع هم با عزیز رودربایستی داشت و مانع میشد .
خلاصه یک ساعتی سه تایی شوخی کردیم و خندیدیم تا حمیدم بی هوش شد و موندیم ما دوتا یا شایدم ما سه تا . فرشته شروع کرد پچ پچ حرف زدن که بیدار نشه مولوک و بالشتشو ورداشت و اومد اینور پهلوی من خوابید و رفت زیر پتوم و یه وری روبروی هم لب تو لب شدیم و حسابی لبای همو خوردیم و زبونمو مکید و منم زیر پتو دست بردم و ممه هاشو چنگ میزدم و حسابی میمالیدم و رفتم پایین و ممه هاشو خوردن که انگشتاشو انداخت لای موهامو سرمو فشار میداد به ممه هاش و دست بردم تو شورتشو کوصشو مالوندن که خیسه خیس بود و انگشتم سر خورد تو کوصش که ناله ش بلند شد و زود لباشو خوردم صداش نره بالا و همینجوری که انگشتم تو کوصش بود و چوچولشو میمالیدم انقدر حشری شد که رفت زیر پتو و پیژاممو کشید پایین و شروع کرد به ساک زدن و همونطور که خودش گفته بود که قبلنا بایواشکی دیدن مامانش که باباشو ساک میزده یادگرفته , حسابی کیرمو ساک زد و تخماممو لیسید تا کشیدمش بالا و خودم رفتم زیر پتو و شورت و شلوارخواب نازکشو باهم دراوردم و شروع کردم کوصشو خوردن که چنگ مینداخت به موهامو داشت میومد که اومدم بالا و دمر خوابوندمش و بالشتو گذاشتم زیر کمرش تا کونش حسابی قنبل شد و تف زدم در سولاخ کونش و یه تف هم سر کیرم و گذاشتم دم سولاخ کون صورتیش و یواش زور دادم توش سرش رفت و فرشته چنگ زد به تشک . همونجور تو کونش نگه داشتم و دست بردم از پشت ممه هاشو مالوندن و لاله های گوش راستشو خوردن و لب گرفتن که کونش به کیرم عادت کنه و دو دیقه بعد فشار دادم تا نصفه رفت تو کونش و تشکو گاز گرفت و باز نگه داشتم تا عادت کرد و برگشت لب داد و ایندفعه تا ته تپوندم تو کون سفید و تنگش که تشکو گاز گرفت و جیغ خفه تو تشک زد که از صداش حمید یه تکونی خورد و مطمئنم مولوکم شنید و منم هم از ترس و هم واسه اینکه کونش به کیرم عادت کنه چند دقیقه ثابت موندم تا کون فرشته کیرمو هضم کرد و همونجور که ممه هاشو از پشت میمالیدم برگشت و لب داد که فهمیدم موقع تلمبه زدنه و حسابی تلمبه میزدم و اه و اوه فرشته بلند شده بود که مطمئن شدم مولوک با این صداها خواب نیست و جراتم بیشتر شد و چنان تلمبه میزدم تو کون فرشته که صدای اخ و اوخ فرشته و صدای شلپ شلوپ خوردن شکمم به کمر و کپل فرشته تا ته باغ هم میرفت و دست انداختم و گردن فرشته رو با بازوم کشیدم بالا که داشت خفه میشد و تو همون حالت کیرم نبض میزد و تو کون فرشته اب پاشی میکرد و کمرم خالی شد تو کون فرشته و حسابی سبک شدم وتا صبح راحت خوابیدم .
سر صبحونه مولوک یه لباس پوشیده تر تنش بود جلوی شوهرش ولی باز با چشمای حشریش همش منو رصد میکرد و معلوم بود کم خوابی داشته . یک ساعتی بعد از رفتن اقای بیات سر کار عزیز گفت میره چندتا از فامیل شوهراشو ببینه که زن هستن و به منم گفت برو شهرو بگرد . منم رفتم تو حیاط که کفشامو پام کنم فرشته اومد بیرون و یواشکی در گوشم گفت برو بچرخ و ده دیقه دیگه برگرد و یواشکی بیا تو باغ و بیا من تو انباریم و درو برات باز میزارم . منم همین کارو کردم و رفتم تو انباری و فرشته اومد تو بغلم و لب دادن و ایندفعه یه راست زیپمو باز کرد و دست برد تو شلوارم کیرمو گرفت و گفت میخوام باز بخورمش . چه کلفته .گفتم یهو مامانت نیاد ؟ بد میشه ها ! زیپمو کشیدم بالا . یهو چهرش عوض شد و قاطی کرد و گفت اون جنده خودش برنامه داره و اصلا ته باغ نمیاد و تا فرصت پیدا میکنه و کسی نیست شروع میکنه ! با عصبانیت گفت باور نمیکنی؟ دستمو کشید و گفت بیا تا نشونت بدم ! گفت هیس ساکت دنبالم بیا . از لای درختها منو یواش برد به سمت یه راهرو کنار عمارت که منتهی میشد به پشت ساختمون و حیاط خلوت که دوتا پنجره غبارگرفته داشت . یکی به اشپزخونه , یکی هم به حمام . صدای دوش حموم میومد که باز بود . یواش چشمامونو چسبوندیم به شیشه غبار و دوده زده حموم و تو رو دیدیم . چراغ روشن بود و دوش باز ولی مولوک زیر دوش نبود . اون نشسته بود روی سکوی حمام و بلوزشو داده بود بالا و سوتینم نداشت و با یه دستش داشت ممه های گندشو میمالید و تو یه دست دیگش هم یکی از شورتهای من که از ساکم ورداشته بود و میلیسیدش و میکرد تو شورتشو میمالید به کوصش و اه و اوهش حمومو ورداشته بود . باورم نمیشد چیزی رو که میدیدم و کیرم زده بود زیر چونم ! فرشته فهمید و دست برد کیرمو از روی شلوار مالیدن و گفت حالا باور میکنی ؟ اونوقت جنده به من میگه عقب افتاده ! گفت بیا بریم تو انباری !

ادامه دارد

نوشته: الف . ع


👍 7
👎 7
10474 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

745021
2019-01-31 21:05:56 +0330 +0330

خوب بود ادامه ش را هم حتما بزار

1 ❤️

745056
2019-01-31 21:44:59 +0330 +0330

اينجوري كه به شما پا ميدن به برد پيت نميدن به خدا …

1 ❤️

745143
2019-02-01 07:29:04 +0330 +0330

چند وقتی بود چیزی تا این حد مسخره نخونده بودم

0 ❤️

745187
2019-02-01 13:13:10 +0330 +0330

داستان خوبی بود ادامه بده

1 ❤️

745225
2019-02-01 20:16:54 +0330 +0330

شما قبلا قصه رباب کون کجه رو ننوشته بودی؟

1 ❤️

745375
2019-02-02 12:50:56 +0330 +0330

اعتماد به سقفت منو کشته!!!فانتزی یک جقی،کمتر پسرممم ج ق بزن و سیع کن سنتی و صعنتی رو همزمان استعمال نکنی چون انوقت مثل الان جان داستان کصشعرتلاوت میکنی

0 ❤️