ملکه ذهن (۲)

1395/01/27

…قسمت قبل

یک مانتوی مشکی پوشیده بود که در زیر ان شلوار جینی ساده خودنمایی میکرد.روسری ای مشکی به سر داشت و هیچ آرایشی نکرده بود.به غیر از شاید کمی …رژ لب؟
امیر به حماقت خود لعنت فرستاد .مایع قرمز روی لب دختر رژلب نبود.بلکه خون بود.که الان داشت با شدت بیشتری بیرون میزد واز چانه دخترک بر روی لباسش میچکید.دخترک دستمالی رابه سمت لب پاره شده خود اورد که شاید بتواند جلوی خونریزی خود را بگیرد.اما دستمال از این کار عاجز بود.هم ناصر و هم امیر برای چند دقیقه کاملا شوکه شده بودند.دخترک که قامتش کمی از امیر کوتاه تر بود مورد ضربو شتم قرار گرفته بود.پایین چشمش کبود بود ولی تمامی این موارد قدرت این را نداشتند که از زیبایی فرشته وار او بکاهند.دختر با سرعت و در حالی که به شدت گریه میکرد از پله ها پایین دوید.صدای گریه اش با دیگر صداهایی که امیر در زندگی اش شنیده بود فرق داشت.انگار که این صدا زیباترین صدایی باشد که در عمرش شنیده است و در عین حال سوزناک ترینشان.صدای گریه در درونش حسی عجیب به وجود اورده بود.انگار که ال اس دی مصرف کرده باشد.تمام اعزای بدنش گویی درهم تنیده میشدند و تصاویری عجیب و زیبا را به ذهنش میفرستادند.امیر یک لحظه واقعا فکر کرد که ال اس دی مصرف کرده.(ماده ای که همیشه برایش جنبه ای ترسناک و وهم انگیز ولی در عین حال وسوسه انگیز داشت.)احساس کرد میتواند تصاویری را که سید برت(خواننده مورد علاقه اش) سال ها پیش دیده بود را مجسم کند.قوی ترین چیزی که تابحال در عمرش حس کرده بود در درونش در حال جوش و خروش و فوران بود.اما ناگهان صدای نعره ای رقت انگیز از داخل خانه ای که همین چند ثانیه پیش دخترک مظلوم و زیبا از آن بیرون دویده بود رشته افکارش را پاره کرد.امیر که گمان میبرد دخترک توسط خانواده اش مورد وحشیگری واقع شده ناگهان گمانش را به سمت چیز نفرت انگیز تر و ناراحت کننده تری برد.مثل اینکه شخصی که دخترک با او زندگی میکرد شوهرش بود.
شوهر …نماد بالایی از آرمان و آرزوهای یک زن .شخصی که معمولا بسیاری از دختر ها در آن زمان رویایی کودکیشان در مورد آن رویا پردازی میکردند.گاهی اوقات این شوهر این وظیفه را داشت که آنهارا از دست خانواده وحشتناک و ناعادلانه ای که آنها داشتند برهاند و آنهارا به سمت دنیای آرزوهایشان ببرد.شوهر کسی بود که دختر ,با تمام ان ظرافت ها و حساسیت هایش.با تمام آن رویا هایش از سرزمینی پر از چمنزارهای زیبا و گل های رز بسیار خوشبویی که به سمت او لبخند میزدند میتوانست در سایه او آرام بگیرد.و از هیچ چیز نترسد.البته همیشه باید خطری هم وجود میداشت .مانند یک شیر غران که شوهر با شکست دادن او بتواند پر قدرتی و شکست ناپذیری خود را به دختر ثابت کند.و در شب .هنگامی که ستاره ها دنیایی شگفت انگیز را به روی انسان فانی میگشودند پس از یک عشقبازی رمانتیک عملی انجام میگرفت که دختر از کدکی هم نگاهی ترسوار با آن داشت و هم نگاهی هوس انگیز.زمانی که لب ها و سینه های لطیفش توسط آن مرد رویایی خورده میشدند و سپس در آغوش گرم او باهم یکی میشدند.بوسه پس از بوسه .ناله پس از ناله…اما کائنات خیالی والهامور چه با تحقیر به این انسان رویامرداز نگاه میکردند و لبخند میزدند…

_از دست این دوتا.ناصری اینرا گفت و سپس حرف خود را کامل کرد
همش دارن دعوا میکن .ازدواجشون مثل اینکه اصلا موفق نبوده.شوهرش یه معتاد بیشعوره که اکثر اوقات تو کوچه ها پلاسه.نمیدونم پول از کجا میاره عو…ناصر حرفش را خورد .میخواست در برابر امین. که یک دانشجوی با فرهنگ بود مؤدب به نظر بیاید.
_البته سروصدا اصلا نمیکننا!فقط بعضی وقتا …اینجوری میشه…ناصر میترسید امیر از خرید خانه منصرف شود.
امیر نفس عمیقی کشید و کاملا با آرامش (که با توجه به حس درونیش بسیار عجیب بود )گفت :هر کسی مشکلات خودشو داره دیگه…بهتره زود تر بریم بنگاه من میخوام سریع اساس کشی کنم.
ناصر لبخندی زد و گفت :بله حتما .الان اماده میشم.
واز پله ها بالا دوید.
از داخل خانه دوباره صدای موجود وحشی ای که به اشتباه در قرآن به او لقب "اشرف مخلوقات"را داده بودند آمد :_پاتو بزاری تو این خونه میکنمش فروش میکنم تو کست مادر جنده کونی.
حسی شدید از نفرت سرتاپای امین را فراگرفت…

چند دقیقه بعد دومرد ساده پوش ولی خوش هیکل قدم به خیابان گذاشتند .یکی مسن تر و دیگری جوان و جذاب.امیر در واقع آنقدر ها که خودش فکر میکرد بی ریخت نبود .صورت نرم و زیبا و بینی متناسبی داشت.هر چند خیلی به خود رسیدگی نمیکرد و اعتماد به نفس گافی برای صحبت با دخترهارا نداشت.همچنین به شبکه های اجتماعی دسترسی پیدا نکرده بود که بخواهد از آن طریق .ذهن دختران جوان را درگیر خودش کند.با ناصر به بنگاه رفتند و امیر پولی را که باید میپرداخت داد.ناصر خیلی خوشحال به نظر میرسید و با خوشحالی با امیر دست داد و خداحافظی کرد .امیر حالا باید برمیگشت به شهرستان منفورشان و اساس اندک زندگیش را جمع و جور میکرد.از این کار متنفر بود.ولی به هیچ عنوان نمیتوانست از فکر دخترک مظلوم زیبا در آید.انگار که آن حس عجیب راستگو دخترک را متعلق به امیر میدانست .ولی آخر چطور؟او هم اکنون تحت سلطه ی هیولایی بود که به احتمال زیاد میتوانست در یک دعوا امیر را شکست دهد.و جدا از آن .جامعه مزخرف کشور…اگر تنها امیر پول کافی برای خروج ازین زندان را داشت…ولی او نداشت.او هیچ چیز نداشت.نه پولی نه شغلی نه سرپناه و آرام جانی و از همه وحشتناک تر نه هدف و معبودی…امیر بغض کرد.احساس سرخوردگی شدیدی در وجودش شعله ور بود…لعنت فرستاد به خدا…اگر که اصلا وجود داشت.او
خودش سرپناهی نداشت.چه برسد به اینکه بخواهد سرپناهی بشود برای آن دختر…
تاکسی ای گرفت تا برگردد به شهرستان و آنجا هنگامی که در زیر آن باران شدید ماشین به آهستگی حرکت میکرد دوباره اورا دید.که اینبار کاملا خیس و غمگین در حالی که تفاوت بین اشک و قطرات باران بر روی صورت لطیفش مشخص نبود و خونش توسط همین باران شسته شده بود و غمش بی حد وپایان…دخترک مؤذب به نظر میرسید…انگار نمیدانست که چه کار میخواهد بکند و کجا میخواهد برود.یک لحظه در دل امیر وسوسه ای قوی به وجود امد که ماشین را نگه دارد .به پیش او برود و در آغوشش بگیرد.ودر حالی که هیچ کس کاری به کار انها ندارد برای یکشب هم که شده اورا پناه دهد.بهترین غذا را برایش تهیه کند و به او د
ر مورد رویاهای بسیار دورش بگوید…اما او بزدل تر از این حرفها بود…ولی حسی مصمم در دلش جوشید وبا اطمینان این جملات را بر روی قلبش حکاکی کرد.دخترک عزیز من بینوای قشنگم.برای تو .فقط برای تو زندگی ام را تغییر خواهم داد…
و اینبار انگار خدایگان والهامور در برابر او مقاومت چندانی نداشتند و دیگر مانند گذشته اورا تمسخر نمیکردند…
ادامه دارد…

پیامی از سوی نویسنده.
بنده دیوانه ای هستم از جنس هیچ.هیچ!قبلا در جاهای معتبر تری قلم میزدم.ولی به دلایل همیشگی هنرمندان و نویسندگان این کشور فعالیتم متوقف شد.اینکه چرا اینجا قلم میزنم؟چون اینجا به واقعیت نزدیک است .به چیزی که انسان در تمام زندگی به ان نیاز دارد و به شدت به ان وابسته است ولذت ان بی حد است!در مورد طولانی بودن داستان بگویم که یکیگ سری چیزها مانند خدایگان والهامور .ال اس دی .و …که به انها اشاره شد مفاهیمی علمی یا فلسفی هستند که در اینده با انها بیشتر اشنا میشوید.در مورد طولانی بودن داستان هم باید بگویم که ترجیح میدهم کیفیت کار بالا باشد تا اینکه سریع سرهم بندی
شود.سوالی داشته باشید در خدمتم.در ارزوی بهترین ها برایتان…
نوشته: دیوانه ای از جنس هیچ


👍 5
👎 0
5207 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

537435
2016-04-15 21:31:54 +0430 +0430

سلام
این قسمت بهتر از قبلی بود،و قبلی رو ناچار شدم تقریبا کامل دوباره خوانی کنم تا یادم بیاد چی به چی بود…اما این قسمت،بد نبود،چنانکه قسمت قبل…باید دید در ادامه داستان چه مسیری رو طی میکنه…مرسی
دوست همشهوانی،درسته سایت یه سایت سکسیه،و اینم درسته که بچه ها ترجیح میدن داستانها صحنه های سکسی داشته باشه اما…گاهی اوقات تنوع هم لازمه،نه؟سوای این،ما همیشه جا برای یه نویسندهٔ خوبِ دیگه داریم،موفق باشی

1 ❤️

537451
2016-04-15 23:06:14 +0430 +0430

خوب با بقیه داستانا فرق داشت لایکت کردم (clap)

1 ❤️

537481
2016-04-16 06:47:08 +0430 +0430
NA

نویسنده عزیز،اگه مایل ب شنیدن انتقاد از داستانت هستی باید بگم ک نوشتت توصیفات اضافی زیادی داشت به طوری ک حوصله خواننده رو سرمیبرد،غلط های نگارشی هم بسیار بود اما چارچوب نوشته ات نشون میداد داستان یا خاطره یا… خوبی هست،از توضیح های زیادت اگ کمتر کنی ویکم روی پیاده کردن احساساتت روی نوشته کار کنی بهتر میشه
موفق باشی

1 ❤️

537486
2016-04-16 07:15:03 +0430 +0430

منتظر ادامه داستانت بودم و هستم.

ضمنا يه جاهاى توضيحاتى ميدي كه تمركز و حواس خوانده از موضوع داستان خارج ميشه
و اينكه امين! امير ؟
موفق

1 ❤️

537519
2016-04-16 12:55:51 +0430 +0430

منتظر ادامه اش می مونم.
هیچ قانونی حق توقف نویسنده و گسترش فرهنگ را ندارد.

1 ❤️

537531
2016-04-16 16:41:15 +0430 +0430
NA

متفاوت بود فقط امیدوارم داستان به سمت و سوق فردین بازی پیش نره .میگی نویسنده ای پس توقع بیشتری ازت میره که به هنگام تایپ مراقب غلط املایی ها باشی که بیش از حد معمول تو ذوق میزد.دوست دارم ببینم چه جوری از حق و حقوق یک زن دفاع میکنی ، با نگاه و اندیشه ای تازه یا بازهم کلیشه ای .
موفق باشی
در ضمن درود به دوستان عزیز که جدا با کامنت هاشون حق مطلب رو ادا کردن .، من اگه چیزی نوشتم زیادی بود.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها