ملیکا و مارال (۳)

1400/10/24

...قسمت قبل

از نبودن مارال توی تخت فهمیدم که خیلی دیر بیدار شدم! بی خوابی شب قبل باعث شده بود دیرتر از حالت معمول از خواب بیدار بشم ، با اینکه جمعه بود و کاری نداشتم اما هیچ وقت از زیاد خوابیدن خوشم نمیومد و همیشه زودتر از مارال از خواب بیدار میشدم و صبحونه رو آماده میکردم ، گوش‌هام رو تیز کردم ، سکوت عجیبی تو خونه بود ، دوباره روی تخت وا رفتم و یه چرت چند دقیقه‌ای زدم تا خستگی خوابم بیرون بره!! تو خونه چرخی زدم و اتاق‌هارو چک کردم، خبری از مارال و ملیکا نبود ، گوشیم رو برداشتم و به مارال زنگ زدم؛
-سلام عزیزم کجایین شما
-سلام عشقم ، بیدار شدی!؟
-آره عزیزم، کجایین شما؟
-با ملیکا اومدیم خونه بابا توهم سریعتر بیا میخوایم نهار بخوریم
-باشه عشقم ، یه دوش بگیرم راه میفتم
وقتی رسیدم خونه پدر خانومم ، میز نهارو چیده بودن
-سلام خوبین ، ببخشید امروز خواب موندم!!
مادرمارال با خوش رویی در رو باز کرده بود و منتظر بود برم تو، ملیکا و مارال هم با لبخند ملیح سمت آشپزخونه منتظر ورودم بودن ، چند قدمی جلو اومدن و دست دادن و با هر کدومشون وقتی چشم تو چشم شدم احساس میکردم با اون لبخندشون دارن ازم میپرسن از دیشب چه خبر !!!؟
پدر مارال طبق معمول تو اتاقش با صدای بلند مشغول دیدن شبکه‌های سیاسی بود
-سلام بابا جان ، چه خبر خوبین؟
-سلام بابا جان ، قوربونت ، هیچ خبری نیست، فقط جهنم خالی از شیاطین شده!؟
-جان!؟
-آخه همشون اومدن روی زمین!!
خندیدم و کنارش نشستم و چند دقیقه بعد مارال اومد در اتاق
-آقایون نهار آماده‌اس بفرمایید
تا عصر اونجا بودیم و من ومارال میخواستیم به بهونه خرید خداحافظی کنیم که ملیکا با یه حالت ملتمسانه‌ای گفت ؛
-منم بیام!؟
-آره عزیز دلم بیا بریم ، مریم یه دوری میزنیم از این حال در میایم، مامان شما هم میخواین لباس بپوشین بیاین بریم بیرون یه دوری بزنیم!؟
-نه مادر قوربونتون برم شما خودتون برین، خوش بگذره بهتون
ملیکا با خوشحالی پرید مانتو و شالش رو برداشت و مارال هم یه نگاه تاسف بار به من کرد و با نگاهش از آویزون شدن خواهرش عذرخواهی کرد و دستم رو گرفت ‌و آروم گفت؛
-ببخش عزیزم کاریش نمیشه کرد دیگه!!
-نه قوربونت بشم اشکالی نداره
تو دلم هردوشون رو فحش میدادم ، انگار قرار نبود این کابوس تموم بشه و تا زندگیم به باد نره گویا این داستان تموم نمیشه!!!
آخر شب وقتی برگشتیم خونه مارال و ملیکا هر کدومشون چندتا بگ و مشما دستشون بود و با خوشحالی وصف ناشدنیی رفتن تو اتاق تا خریدهاشون رو دوباره ببینن و پرو کنن، هر چند دقیقه با یه چیزی میومدن بیرون و جلو آینه قدی تو راه رو کمی خودشون رو نگاه میکردن و میرفتن دوباره تو اتاق
-امیر جاااااان ، یه دقیقه میایییی
با صدای پر ناز و ادای مارال از جلو تلویزیون بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب ، مارال با یه لباس خواب توری صورتی شبیه به همونی که ملیکا اون شب برام پوشیده بود در حال چرخیدن بود!! موهای بلندش و دامن کوتاه لباس خواب هردو در حال باد خوردن تو هوا بودن و مارال هم مثل فرشته ها با یه لبخند ملیح خودش رو میچرخوند!
-وااای چه کردی خوشگل خانووومی
-خوشگله!؟
-اره عشق خییییلی سکسیه لعنتی!
سرش رو کمی به سمتم آورد و با لبخند بهم گفت سلیقه ملیکاس!!
-او چه خوش سلیقه! خودش کجاس
مارال تا خواست بگه تو اون یکی اتاقه ، که خود ملیکا از پشت سرم گفت؛
-خیلی خوشگله عزیزم مبارکت باشه!
با یه نگاه حرصی به ملیکا کردم و حرفش رو تایید کردم و گفتم ؛ بلهههه!!!
مارال از پشت کمی بهم نزدیک شد و گفت؛
-خود قرطیشم خریده ها رو نمیکنه!!
-عه مارال زشته جلوی امیر
تو دلم گفتم ای تو روحت دختر، زشته هاااان!؟
دوباره چرخیدم سمت مارال و بیشتر نگاهش کردم ، سینه‌های درشتش زیر اون لباس توری حسابی خودنمایی میکردو آدم رو به وجد میاورد ، دستی به آرومی کنار سینه‌اش کشیدم و طوری که ملیکا نشنوه قوربونش رفتم و لبم رو دندون گرفتم که جوووون شب منتظرتم آتیش پاره من!
ملیکا مثل دختر بچه‌های حسود از پشت کمی به من نزدیک شد و گفت؛
-میخواست اول مشکی برداره ، گفتم این رنگ بیشتر بهش میاد ، البته منم نباتی این رو برداشتم !!
بدون اینکه برگردم و همنطور که دستم کنار سینه مارال بود گفتم؛ مبارکه!
-مبارک جفتتون باشه ، خیلی خریداتون خوشگل بود ، برین آماده بشین شام بخوریم ، ضعف کردم به خدا
با گفتن این جمله از بین دو خواهر جدا شدم و اومدم دوباره جلو تلویزیون ، چند دقیقه گذشت و خبری ازشون نشد برای همین خودم رفتم تو آشپز خونه و مشغول درست کردن تخم‌مرغ شدم که ملیکا با یه تاپ باز و شلوارک کوتاه اومد پیشم
-داری چیکار میکنی!؟
-دیدم از شما که بخاری بلند نمیشه خودم دست به کار شدم ، چقدر شما لباس عوض میکنین الان که با یه چیز دیگه بودی!!
ملیکا مثل دختر بچه ها خودش رو لوس کرد و با خنده گفت؛ دووووست دارم !!
-بابا جلوی ملیکا یخورده رعایت کن ، به خدا شک میکنه، یکهو انقدر جلوی من راحت شدی و باز لباس میپوشی!!
-دوووووست دارم!!!
با اومدن مارال دیگه صحبتم رو با ملیکا ادامه ندادم، بحث رو عوض کردم و با خوردن شام مارال اصرار کرد که ادامه سریال دیشب رو ببینیم!! ملیکاهم با بدجنسی ، خندید و گفت؛
-برای دیدن اون سریال باید لباس خواب‌هامون رو بپوشیم با این لباس‌ها نمیشه!!!
مارال هم خندید و سرخ و سفید شد گفت؛
-اره واقعا ، خدا نگم چیکارت کنه امیر با این سریالت، آبرو واسمون نذاشتی ها!!! پس من میرم لباس خوابم رو میپوشم!!!
خندیدم و گفتم؛
-ماااارال نرو بخدا اونجوری من نمیتونم فیلم ببینم! این کارو با من نکن ورپریده!!!
بدون توجه به حرف من با خوشحالی دوید سمت اتاق خواب و چند دقیقه بعد!!!
-مارااااال !!! زشته دختر جلو ملیکااا!!
مارال لباس خواب صورتیش رو پوشیده بود و بالا و پایین میپرید و با دهنش آهنگی رو ضمضمه میکرد، سینه‌های درشتش وقتی بالا و‌پایین می‌شد ضربان قلب منم تندتر می‌شد ، از زیرشرت لامبادای توریش کس شیو شده‌ مارال کامل دیده می‌شد و وقتی دامن کوتاه لباسش تا نافش بالا میرفت حتی شیار کسش که کمی از شرتش داخلش رفته بود هم دیده می‌شد ، دیگه طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم و یک دور تو هوا چرخوندمش وقتی هردومون تو بغل هم آروم گرفتیم ، بهش گفتم ؛
-بی حیا جلو خواهرت خجالت بکش
ملیکا که تو چند قدمی ما روی مبل پاهاش رو دراز کرده بود کمی پاهاش رو به بغل جمع کرد و دستهاش روهم طوری لای پاش گذاشت تا سینه‌هاش بین بازوهاش باشه و اونهام حسابی فشرده بشن و از توی تاپ بازش بیرون بزنن، با عشوه گفت؛
-آخ جونم ، منم دلم خواست!!
-پاشو برو خوب توهم بپوش ناناسم!!!
نگاه عاقل اندر سفی به مارال کردم و گفتم ؛
-حالت خوبه عزیزم!!؟ زشته بابا !! جلوی من لباس خواب بپوشه!!
مارال خودش رو لوس کرد و با لحن بچگونه گفت؛
-عه آقاااا، خوب دلش خواست طفلی، گناااه داره!!!
ملیکا هم با لوس کردن خودش داشت انگاری از من اجازه میخواست!!
-به خدا شما دوتا خواهر زده به سرتون! زشته بابا ، خجالت بکشین، اصلا امشب فیلم تعطیله من میخوام فردا صبح زود پاشم برم سرکار!
اما بخاطر اینکه لحنم زیاد جدی نبود اونها دوباره اصرار کردن!! به ملیکا شاید نشه زیاد خرده گرفت چون خیلی بی مهری دیده از سمت شوهرش و الان به آزادی رسیده میخواد خودش رو جر بده اما از مارال متعجب بودم که چطور انقدر راحت شده و هیچ چیز ناراحتش نمیکنه، مارال رو رها کردم و رفتم روی تراس و پاکت سیگارم رو برداشتم و سیگاری روشن کردم که مارال به شیشه زد
-عشقم کاپشنت رو بپوش سرمامیخوری به خدا!
در رو باز کردم تا کاپشنم رو ازش بگیرم با عصبانیت بهش گفتم؛
-این چه کاریه جلوی خواهرت میکنی، اون همینطوری در نبود شوهرش داره ازش میره بعد تو با این کارات بیشتر تحریکش میکنی ! میخوای آخر شبم بیارش تو تخت خودمون اونجا هم بهش حال بدیم
کمی مثل بچه‌ها لب چید و سرش رو پایین انداخت و گفت ؛
-ببخشید خوب، گفتم ناراحته با این کارها حواسش رو از بدبختی‌هاش دور کنیم!!
با دستم ملیکا رو که داشت با یه آهنگ جلو تلویزیون قر میداد رو نشون دادم و گفتم؛
-الان به نظرت این ناراحته!!؟
-به خدا بخاطر غصه‌هاشه ! داره این کارو میکنه که غصه‌هاش یادش بشه!!
-برو بابا توهم دلت خوشه ، هر دو تاتون خل شدین!
درو بستم و چند دقیقه‌ای موندم سیگارم رو کشیدم ، با خودم فکر کردم مارال عملا داره بهم میگه با ملیکا راحت باشم ، شوهرشم که رسما دادتش به من که مراقبش باشم ، خود ملیکا هم که چندبار رفته زیر کیرم! الان دقیقا دارم برای کی ادای تنگارو در میارم!؟ چرا شل نکنم!؟ اگه شل کنم چی میشه!؟ با خودم درحال کلنجار رفتن بودم که دیدم مارال با همون لباس سکسیش اومد تو آشپزخونه و برام چایی ریخت و گذاشت روی میز آشپزخونه و کمی خم شد تا از توی تراس بتونم کون توپل سفیدش رو ببینم، رفتم تو و دستی روی رون و کونش کشیدم و بوسیدمش و در گوشش گفتم؛
-قوربونت برم من که انقدر مهربونی عشقم
-جوونم
-بریم فیلم ببینیم
-آخ جووون
کمی کونش رو فشار دادم‌و‌اونم با خوشحالی رفت تو پذیرایی تا به ملیکا خبر بده!!
منم نشستم ادامه فکرام رو اینبار با چایی ادامه دادم و وقتی بلند شدم برم تو پذیرایی دیدم ملیکا و مارال هر دو روی مبل سه نفره نشستن و یک کاسه پفک دستشونه و منتظرن تا من برم فیلم رو پلی کنم، دل و زدم به دریا و با پرویی رفتم بینشون و کمی کونم رو بینشون اینطرف و اونطرف کردم تا برای خودم جا باز کنم، اولش مثلا داشتن مخالفت میکردن و با خنده میزدن در کونم که عهههه برو‌و اینجا جای ماااست و… اما با کمی تلاش تونستم بینشون بشینم و کاسه پفک‌هارو هم ازشون گرفتم و گذاشتم روی پای خودم تا دسترسی هممون راحت تر بشه، چند لحظه بعد از پلی کردن فیلم ملیکا و مارال یک دستشون رو گذاشته بودن پشت منو سینه‌هاشون رو طوری به دستام چسبونده بودن که تقریبا ساعدهام رفته بود زیر سینه‌های هر دو خواهر و اونهام برای اینکه دست‌هام رو برندارم خودشون نوبتی با ناز و عشوه پفک میذاشتن دهنم!! گرمای سینه های نرم مارال و‌ملیکا دیونم کرده بود و اگه کاسه پفک رو از روی پام برمیداشتن ابروم میرفت برای همین قبل از تموم شدنش سریع از بینشون بلند شدم و مثانه‌ام رو که داشت از زور تحریک های پشت سرهم میترکید رو خالی کردم و برگشتم تو پذیرایی و دوباره به پرویی زدم و خودم رو بینشون جا کردم و مارال روی من کمی خودش رو خم کرد و منم کمی خودم رو روی ملیکا انداختم تا مثلا ادامه فیلم رو ببینیم، چند دقیقه ای گذشت که مارال با اون لباس خواب توریش احساس سرما کرد و از ملیکا خواهش کرد براش پتو بیاره اما احساس کردم ملیکا با شنیدن پتو چشماش برق زد ‌و با لبخند شیطنت آمیزی بلند شد رفت تو اتاق ، یه مقدار طول کشید تا بیاد بیرون، وقتی که اومد تو پذیرایی دیدیم پتو رو مثل چادر روی خودش انداخته اولش زیاد بهش توجه نکردیم و پیش خودمون گفتیم باز خل بازیهای ملیکا گل کرده! اما ملیکا وقتی دید زیاد حرکتش مورد توجه قرار نگرفت پتو رو از روی خودش برداشت و من و مارال چند ثانیه سکوت کردیم و بعد مارال با چشم‌های گرد شده‌اش به ملیکا گفت؛
-این چیه پوشیدییییی دیوووونه!!؟ من شوخی کردم باهات احمق!!
ملیکا وقتی پتو رو از روی خودش برداشت با لباس خواب توریش جلوی ما ایستاده بود و با لبخند ابلهانش منتظر استقبال و تعریف از کس و‌کونش بود ، اما با واکنش منفی مارال روبرو شد ، دیگه داشتم به مارال شک میکردم که با اون واکنشش خیالم رو راحت کرد ، یخورده دیر به جوش اومده بود اما بالاخره غیرتی شده بود!!
ست ملیکا هم مثل ست مارال شرت لامبادای توری داشت و به راحتی می‌شد کس تپل ملیکا رو از روی لباسش دید.
لبخند ملیکا با جمله مارال سرد شد ، ملیکا هم مثل من فکر کرده بود مارال داره چراغ سبز نشون میده که سه نفری باهم سکس کنیم اما مارال احمق پیش خودش این کارهارو فقط شوخی تصور میکرد و بهش به دید یک تفریح و راحت بودن جلوی خودمون و… تصور میکرد.
-فکر نمیکردم انقدر بی جنبه باشی ، امیر ببینش تورو خدااا!!! خجالتم خوب چیزی به خدا
با شنیدن این حرف‌ها خنده ملیکا تبدیل به بغض شد و از اونجایی هم که اشک ملیکا دم دستش بود در کسری از ثانیه زد زیر گریه و رفت تو اتاق
-باورم نمیشه انقدر بی جنبه باشه!! عه عه عه !!! جنبه نداره دوبار به شوخی بهش گفتم لباس خوابت رو بپوش رفته پوشیده!!!
تو دلم به مارال گفتم ریدی با این شوخیت!! صدای گریه ملیکا همچنان از تو اتاق میومد منم فقط ساکت شده بودم و از ترسم صدام درنمیومد، مارال با عصبانیت و اخم کنترل رو برداشت و صدای یک شبکه تلویزیونی رو بلند کرد تا صدای ملیکارو نشنوه چند دقیقه گذشت و هردو در ساکت بودیم و صدای گریه ملیکا از لابلای صدای بلند تلویزیون به گوش میرسید، مارال که کمی آروم شده بود گفت ؛
-پاشو برو از دلش دربیار ساکت بشه حوصله گریه‌هاش رو ندارم به آرومی از جام بلند شدم و هنوز به راه رو نرسیدم که دیدم مارال داره میره سمت پنجره تراس تا پاکت سیگارم رو برداره ،وقتی سرد بود کمی پنجره رو باز میذاشت و همونجا سیگارش رو دود میکرد، رفتم سمت اتاقی که ملیکا مشغول زوزه کشیدن بود ، سرش روی تخت بود و پاهاش رو تو سینه‌اش جمع کرده بود و کون تپلش رو هی بالا و پایین میکرد تا ، آخرین توانش رو برای گریه کردن بیرون بکشه!!
دامن کوتاه لباسش تا بالای کمرش جمع شده بود و شورت لامباداش لای کسش فرو رفته بود و کون سفید و نرمش مثل ماه شب چهارده میدرخشید، تا چند دقیقه قبل انقدر هر دو خواهر تحریکم کرده بودن که شرتم کمی نمناک شده بود ، رفتم تو و در رو پشت سرم بستم و از پشت رفتم سمت ملیکا، دستی روی کونش کشیدم و گفتم؛
-پاشو عزیزم مارال منظوری نداشت!
-نه امیر جان برو خواهش میکنم، بذار به بخت و اقبال سیاهم گریه کنم!!!
دستم رو از روی کونش کشیدم سمت وسط پاش و با انگشتم کسش رو کمی باز کردم و نوازشش کرد
-امیر توروخدا تنهام بذار ، نمیخوام ، نکن
ملیکا داشت گریه میکرد و با بالا و پایین کردن کونش مثلا میخواست مانعم بشه که دستم رو بکشم، کیرم حسابی راست شده بود ، صدای زیاد تلویزیون و فاصله زیاد مارال از ما بهم جرات ریسک کردن رو میداد، برای همین زمان رو از دست ندادم و سریع شلوارم رو کشیدم پایین ، با گذاشتن سر کیرم لای کس ملیکا ‌،اون شکه شد و صدای گریه‌اش هم قطع شد،چند لحظه بعد وقتی فهمید بجای دلداری دادنش دارم کیرم رو میکنم تو کس داغش با یک دستش خودش رو نگه داشته بود تا سرش همچنان بالا باشه و با دست دیگه اش من رو میزد تا ازش جدا بشم، پس زدن ملیکا بیشتر تحریکم کرد و محکم تر تو کسش کیرم رو عقب و جلو میکردم و وحشیانه کونش رو چنگ میزدم ، با نوع برخورد من ملیکا دوباره زد زیر گریه، انقدر به کردنش سرعت و شدت دادم که وقتی خواستم ارضا بشم نتونستم کیرم رو از تو کس ملیکا بیرون بکشم، لذت وصف ناشدنی بود، با تمام قوا کونش رو فشار دادم و تمام آبم رو تو کس خیس و گرم ملیکا خالی کردم و سریع شرت و شلوارم رو کشیدم بالا و با دستمال آبم رو که از کس ملیکا راه کشیده بود به سمت تشک رو پاک کردم ، سرم رو کنار گوش ملیکا که گریه‌اش تبدیل به بغض شده بود و هق‌هق میکرد بردم و گفتم لباسات رو عوض کن و برو تو پذیرایی از مارال بابت کار احمقانت عذرخواهی کن
-چرا من!!؟
-چون من میگم، اگه میخوای زندگیت نرمال بشه هرچی که من بهت میگم بگو چشم والا تلاش میکنم ظرف چند ماه سر از جنده خونه‌ها ‌و سایت‌های صیغه‌یابی دربیاری، خودت میدونی که خیلی خوب میتونم از این برزخ نجاتت بدم یا با خاک یکسانت کنم، فقط ازت چشم میخوام
تو چشمای ملیکا ترس و تعجب موج میزد از من وحشت کرده بود و احساس میکرد اون روی شیطانی من رو داره میبینه، با لکنت گفت؛
-باشه، چشم
-آفرین دختر خوب ، حتما قبل معذرت خواهی یه دستشویی هم برو و خودت رو بشور ، مارال بو میکشه میفهمه!
-چشم
-دیگه هیچ وقت تنها اینجا پیدات نشه، هروقت هر کدوممون هوس کردیم براش برنامه ریزی میکنیم، اوکی؟
-اوکی
نیازش باعث ضعفش شده بود و منم از همون ضعفش استفاده کرده بودم تا قدرتم رو بپذیره، اینجوری برای هممون بهتر بود.

ادامه...

نوشته: Viki


👍 86
👎 10
142901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

853312
2022-01-14 01:30:38 +0330 +0330

برای این قسمت کمتر وقت گذاشته شده و متاسفانه کمی ضعیف تر است.

4 ❤️

853318
2022-01-14 01:35:36 +0330 +0330

مثل همیشه عالی ولی آخر داستانت بزار ادامه دارد 😁😁

3 ❤️

853343
2022-01-14 02:41:18 +0330 +0330

داداش تو خود شیطانی ،حالا میخوای اون روی شیطانی تو نشونش بدی .

3 ❤️

853346
2022-01-14 02:52:22 +0330 +0330

چه خونه بی صاحابی و بکن بکنی🤣🤣🤣

3 ❤️

853385
2022-01-14 08:04:31 +0330 +0330

حالا میگیم از قرطی چشم‌پوشی کنیم اما آخه ضمضمه لعنتی؟ نه واقعاً ضمضمه؟!!!🤦‍♂️🤦‍♂️🤦‍♂️

3 ❤️

853395
2022-01-14 09:44:10 +0330 +0330

@مرد_پر_انرژی
😅 شرمنده بابت همه غلط‌های املاییم هم بخاطر کم سوادی خودمه و هم سریع تایپ کردن با گوشی 🙏🏻🙏🏻🙇🏻‍♂️

4 ❤️

853397
2022-01-14 09:47:29 +0330 +0330

zede.haaaaal@
برای همین دیگه قرار نیست ادامه‌اش بدم!

1 ❤️

853454
2022-01-14 21:08:37 +0330 +0330

خوب بود ولی از قسمتای قبلی خیلی ضعیف تر بود و معلوم بود برای این قسمت زیاد وقت نگذاشتی

1 ❤️

853472
2022-01-15 00:46:51 +0330 +0330

یاد فیلم مچ پوینت افتادم

1 ❤️

853590
2022-01-15 20:10:50 +0330 +0330

خوب بود ولی نه مثل قسمت های قبلی،انتظارم بیشتر از این بود،ولی باز میگم قلم خوبی داری

1 ❤️

853607
2022-01-16 00:54:44 +0330 +0330

آب بستی توش

1 ❤️

853799
2022-01-17 00:13:09 +0330 +0330

ادامه بده با جزئیات بیشتر

1 ❤️

855835
2022-01-27 12:54:46 +0330 +0330

قسمت بعدیشو بزار

1 ❤️

855881
2022-01-27 21:21:14 +0330 +0330

اره دوبار

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها