من، تو ، خاطرات

1395/11/09

این زندگی منه. داستان نیست و واقعی … سکسی هم نیست فقط احساساتم رو شامل میشه.نمیدونم چرا ولی برای بار اول دلم خواست دست به قلم بشم …

-بیا بگیر چاقش کن تا بیام …
قلیان رو میده دستم و میره تو. شروع میکنم به پک زدن … عجب هوایی…خنک و تمیز … انگار منو یاد یه دوران خاصی از زندگی میندازه. اینجور مواقع آدم نمیدونه حسی که داره رو چطور توصیف کنه. انگار دلت میخواد بزنی از خونه بیرون. در عین حال دلت میخواد بشینی و از آرامشی که تو این هوای خوب بهت دست داده لذت ببری … شایدم دلت میخواد فکر کنی. به گذشته به کسایی که دوسشون داری …
-کجایی خانوم خانوما پس؟ نوبت ما نشد؟
-عه ببخشید حواسم نبود… بفرما عزیزم
اصلا متوجه نشدم کی اومد تو بالکن … دو تا لیوان نسکافه هم اورده گذاشته رو میز چوبی کنارم. یه نگاه عمیق بهش میندازم … انگار اونم مثل من داره با تمام وجود احساس آرامش میکنه. تو این آپارتمان کوچیک 80 متری ،بعد از اتاق خواب، این بالکن کوچیک قشنگترین و رمانتیک ترین جا برای ما دوتاست. چه شبهایی که تا دم دمای صبح اینجا نشستیم و حرف زدیم … برای هم شعر خوندیم … خندیدیم … گریه کردیم …خدایا! چقد دوسش دارم. خدا جون هیچ وقت ازم نگیرش. این 4سال زندگی که باهم داشتیم، حتی یه لحظشو با کل دنیا عوض نمیکنم …
لذتبخش ترین و هیجان انگیز ترین بحثهامون برای من همیشه خاطراتی بود که از دوران قبل از ازدواج برای هم تعریف میکردیم. دورانی که عاشق هم بودیم و خانواده ها مانع رسیدنمون بهم بودن … من براش از شبهایی میگفتم که اونقدر از دلتنگی گریه میکردم تا خوابم میبرد. اون از روزایی میگفت که در اتاقش رو قفل میکرد و تا چندروز بیرون نمیومد و بالاخره از گرسنگی بیهوش میشد و توی بیمارستان چشم باز میکرد… میگم چه زود گذشت نه؟ اگه بازم به اون روزا برگردی بازم منو انتخاب میکنی؟
-دیوونه این چه سوالیه خوب معلومه آره

  • ولی من نتونستم اون زندگی که لایق تو باشه برات بسازم …
    -عشقم من خوشبخت ترین زن دنیام، چون تورو دارم میفهمی؟ اینو همیشه گفتم بهت
    لبخند میزنه و برق خوشحالی رو توی چشماش میبینم. میدونم چقدر تلاش میکنه منو راضی نگه داره… میدونم بعضی وقتا اونقدر خسته است که حال نشستن هم نداره اینو از چشماش میخونم ولی بااینحال تا وقتی من نگم بریم بخوابیم سمت تختخواب نمیره … با تمام وجودش سعی میکنه برام بهترینهارو فراهم کنه…
    در بالکن رو باز میکنه میاد کنارم میشینه.از داخل بوی عود میاد
    -کجا رفتی تو؟ عود واسه چی روشن کردی
  • یعنی تو نمیدونی شیطون … مثلا امشب تولدته خانومم
    تولدم… بیست و پنج اسفند. اصلا یادم نبود
    -امشب چقد ساکتی خانومی …الان دو ساعته کنار هم نشستیم ولی هیچی نگفتی… پاشو بریم تو
    -بگم؟
    -چی رو؟
    -مگه نمیگی ساکتی توب میخوام حرف بزنم
    -خوب بگو ببینم
    -خیلی دوستت دارم

نوشته: مایا


👍 9
👎 3
6492 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

576679
2017-01-28 23:36:46 +0330 +0330
NA

مایای عزیز خاطره یا داستانت خوب بود.
فقط یکم رو فضاسازی بیشتر کار کن تا خواننده بتونه راحتر فضایی رو که براش ترسیم میکنی تصور کنه.
موفق باشی

0 ❤️

576713
2017-01-29 09:27:36 +0330 +0330

سامان 80 متری بزرگه؟؟!!

0 ❤️

576718
2017-01-29 10:06:13 +0330 +0330
NA

با سلام خدمت دوستان
راستش کل جریان نوشتنم از ایده اش تا ارسال کردنش بیشتر از نیم ساعت طول نکشید… باید بیشتر براش وقت میذاشتم. بهرحال از خوندن نظراتتون خوشحال میشم و مطمئنا دفعات بعدی بهتر از این خواهم بود
با تشکر

0 ❤️

576732
2017-01-29 12:44:38 +0330 +0330

قشنگ بود
آورین

0 ❤️

576749
2017-01-29 13:38:35 +0330 +0330

خخخخخخخ تولد بابای منم 25 اسفنده

1 ❤️

576772
2017-01-29 19:07:53 +0330 +0330
NA

mitonsti bhtr bnvisi
arzoye khoshbkhti mikonm vase dotton:-)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها