همین امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همین امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آینه ها تکرار من باش همین امشب کلید قفل این زندون تن باش.
توی قطار نشستم ساعت دوازده و نیم شبه. ایستگاه بعدی مردی سوار قطار میشه و بدون توجه به اون همه صندلی خالی قطار نیمه شب کنار من میشینه. مرد بوی بدی میده. نا خود آگاه دستم رو زیر بینی میگیرم و روم رو به طرف پنجره میکنم. با حرکت قطار و بادی که از پنجره های باز توی قطار می پیچه، از شدت بو کم میشه و با هر توقف قطار توی ایستگاه باز بو شدت میگیره. ایستگاهها رو به امید پیاده شدن مرد تحمل میکنم. زیر لب میگم ایستگاه بعدی پیاده بشه و باز هم ایستگاه بعدی و بعدی… مرد خواب بود و من نگران از اینکه مبادا از ایستگاهی که باید، جا بمونه… پسرکی دو صندلی اونورتر روبروی من نشسته و زل زده به من. با لبخندی گوشه ی لب. متوجه شده بود که تو چه شرایطی دست و پا میزنم. لبخندی زدم و سرم رو کج کردم و شونه هام رو طبق عادت بالا انداختم و دوباره خیره شدم به تاریکی تونل. بلخره مرد پیاده شد و پسرک هنوز خیره به من بود. هنوز با لبخند نگاه میکرد. در ثانیه اسکنش کردم. خوش قیافه بود و جذاب. شاید حدودن 31 یا 32 ساله. مقصد یکی بود و پیاده شدیم. پسرک دوست همراهش رو دست به سر کرد و با من همقدم شد. چمدانی که به دنبالش کشیده میشد نشون میداد که یا مسافره یا تازه از سفر برگشته
– توی قطار از این اتفاق ها زیاد میافته.
برگشتم و نگاهش کردم. باز هم طبق عادت با پوزخندی گوشه ی لب، تک ابرویی بالا انداخته و چشمانی سرد بی حس. پرسیدم: چه جور اتفاقی؟
خوب متوجه بودم که منظورش چیه اما تجربه نشون داده بود که باید چند قدمی رو به بیراهه رفت تا بحث ادامه پیدا کنه.
– اینکه گاهی ادمهایی هستن که زیاد به تمیزی اهمیت نمیدن.
– اره اما اون اقا مشکلی نداشت فقط من به بوها حساس هستم به ادم ها همینطور.
خندید: اسپانیایی هستی؟
– شبیهشون هستم؟
-خیلی
-شاید
صحبت کردیم. از سن، کار، دوست پسر، زندگی بیشتر اون گوینده بود و من شنونده. رسیدیم به خونش. کمی این پا و اون پا کرد و نهایتن گفت:میای بالا یه کوپ بزنیم به مناسبت اشنایی؟
و من فکر کردم که کدوم اشنایی و نگاهم به برامدگی جلوی شلوارش افتاد. شونه ای بالا انداختم و گفتم اهلش نیستم اما از یه فنجون قهوه استقبال میکنم. لبخندش وسیع تر شد. همزمان با اون شلوارش بر امده تر…
خونه ی جمع و جور و تمیزی داشت. عادت به در اوردن کفش ندارم. وسایلم رو روی کاناپه ی چرم توی هال گذاشتم و بدون اینکه چیزی بگم یا حتا اجازه ای بگیرم پاکت سیگار رو از تو کیفم در اوردم. انگار که بارها و بارها به این خونه اومدم، به سمت بزرگترین پنجره که احتمالن به تراس کوچیکی باز میشد رفتم. بازش کردم و به کار خودم مشغول شدم. صدای موزیک ملایمی رو شنیدم و بعد از اون عطر ضعیفی از قهوه به مشامم رسید.
همونطور که خم شده بودم و ارنج هام رو به نرده های تراس تکیه داده بودم به شب خیره شدم.
من، با شب زاده شدم، با شب زندگی کردم، با شب عشق بازی کردم و با شب لذت بردم، شب برای من از هر زندگیی زندگی تره.
گرمای تنش رو حس کردم. عکس العملی نشون ندادم. انگار که متوجه نشدم تو اومدی. فنجون قهوه رو به طرفم گرفت و انگار اون هم بازی با قواعد من رو بلده، انگار که بارها و بارها با هم همبازی شدیم دست دراز کرد و پاکت سیگارم رو برداشت و سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و بعد فندکم رو که توی انگشتهای دست راستم اسیر بود به ملایمت ازم گرفت و کنار من با همون ژست به نرده ها اویخت و دو تایی غرق سکوت به شب خیره شدیم… دقیقه ای بعد دست چپش دورم حلقه شد و من به اغوشش کشیده شدم. اما من هنوز به شب نگاه میکردم. لمس کردنش لذت بخش بود. انگار که تمام ابعاد جسمم رو میشناسه. انگار که همیشه و همیشه ا
ینطور من رو به اغوش کشیده و لمس کرده.
دستش روی بازوها ی برهنه م نوازش بار حرکت کرد … صاف ایستاد و من رو هم به همراه خود صاف کرد. صورتش رو به صورتم چسبوند و کمی گونه هاش رو روی گونه های من لغزوند.
پوستش حس خوبی داشت.
خودم رو از بغلش کشیدم بیرون . چرخیدم و تکیه ام رو به نرده ها دادم. دستهام رو به نرده ها گیر دادم و به سالن نیمه تاریک خونه ش خیره شدم. یا صدایی اروم و خش دار پرسید: شب میمونی؟ جوری پرسید که انگار عادی ترین سوال رو از یک اشنای هزار ساله میپرسه نه غریبه ای که بر حسب اتفاق از توی قطار توی خونه ش سر در اورده. بدون کلمه ای حرف تنها با تکون دادن سرم به دو طرف جواب سوالش رو دادم و اون خیره توی چشمام پرسید چرا؟
– عادت ندارم شب جایی جز خونه ی خودم باشم.
من با شب شروع میکنم و با سپیده دم تموم میکنم. هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم. هنوز نگاهش خیره به من بود، به لبهام تا جمله ی بعدی رو بشنوه اما تا همینجا هم زیادی صحبت کرده بودم. من ادم صحبت کردن نیستم طولانی ترین جمله ی من تنها جمله ای با دو نهایت دو فعله. من متکلم چند کلمه ای هستم.
– خونه ات از اینجا دوره؟
خونه ی من از اونجا دور بود. من یک ایستگاه جلوتر پیاده میشم بعد حد فاصل اون ایستگاه تا خونه رو پیاده میرم، توی راه فکر میکنم، توی فکرم مینویسم و توی نوشته هام برنامه ریزی میکنم….
– 45 دقیقه پیاده رویه
تعجب رو به وضوح توی صورتش دیدم و گذاشتم به این فکر کنه که بخاطر اون و لبخند گوشه ی لبش و بر امدگی جلوی شلوارش از قطار همراه با اون پیاده شدم.
– تا یه قهوه دیگه بخوری و یه سیگار دیگه بکشی من میرم دوش بگیرم.
– میرم خونه
– بمون الان میام
و غیب شد. باز هم طبق عادت شونه هام رو بالا انداختم. به فنجون قهوه ی توی دستم نگاه کردم و فکر کردم این فنجون در برابر مصرف روزانه ی قهوه ی من تنها مثل یه قطره اب در برابر اقیانوسه. رفتم تو و از توی کیفم ماگ قهوه م رو برداشتم شستمش و از قهوه پرش کردم یه صندلی از تو سالن برداشتم و توی تراس نشستم و اروم اروم با قهوه و سیگارم مشغول شدم. سیگارم که تموم شد با ماگ نیم خورده برگشتم تو و کیفم رو از روی کاناپه برداشتم و به سمت در رفتم. چه دلیلی داشت که تا برگشتن دوباره ش صبر میکردم؟ هیچ دلیلی وجود نداشت. دستم هنوز دستگیره رو لمس نکرده بود که صداش رو شنیدم: داری میری؟
-میبینی که
– باهات میام دیره مسیرت طولانیه
– نیازی نیست
پشت این همراهی تنها یک چیز دیدم. امیدی به گذروندن شبی بامن. حالا اینجا نشد، جای دیگه. در هر حال باید جوابی به اون برامدگی جلوی شلوار داده میشد، بر امدگی گاهی پیشروی میکرد و گاهی پس روی اما عقب نشینی نه.
همونطور که دکمه ی شلوارش رو میبست گفت ساعت 2 نیمه شبه.
دو نیمه شبه؟ خوب باشه. برای من با باقی ساعتها هیچ فرقی نمیکنه
– بار اول نیست. هر شب همین موقع همین مسیر رو میرم. و در رو باز کردم. صدای خدا حافظی م از توی خونه به بیرون پخش شد. پله ها رو اروم اروم پایین میرم. و طبق عادت میشمارم. به پاگرد نرسیده با تی شرتی در دست در حالی که داشت دسته کلید و کیف پولش رو توی جیب جا میداد به من رسید
باز هم با هم همقدم شدیم. راه رو توی سکوت رفتیم. من دستها توی جیب و کمری صاف و سری بر افراشته و نگاهی که به اطراف میچرخید برای کشف تازه ترینی توی مسیری که بارها و بارها طی شده بود و اون همقدم با من با سری رو به پایین و قدمهایی کوتاه ولی مطمئن. در همون حال ازم پرسید راستی اسمت چیه.
اسم، تنها چیزی که مفهمومی نداره. تنها مثل یک کد میمونه. رمز ورود، اسم شب برای نشون دادن اینکه اشنا هستیم.
– آسمون
خندید: آسمون شب یا روز؟
– آسمون پر از ستاره
کنایه م رو گرفت اما گفت: ستاره هات هر چند وقت یکبار می ان تو آسمون؟ فاصله ی تولد و مرگشون چقدره؟
خوشم نیومد. اخمهام رو در هم کشیدم. متوجه شد. گفت: منظور بدی نداشتم…
قدم هام رو تند کردم و ازش فاصله گرفتم. من تن فروش و هرزه نیستم تنها از زنانگیم لذت میبرم. با ادم ها به سبک و روش خودم رابطه برقرار میکنم. گاهی این رابطه به رختخواب ختم میشه و گاهی تنها به کلمه ای محدود میشه. زنانگی برای من مفهوم رختخواب نداره. که این بی معنی ترین چیزهاست. سکس برای من یک عمل طبیعیه یک نیاز روحی و جسمی توام. مثل نفس کشیدن. مهم نیست کجا نفس میکشی و در کنار کی. مثل غذا خوردن مهم نیست کجا و چه غذایی میخوری. وقتی نیاز داری که غذا بخوری رستوران و نوع غذا رو انتخاب میکنی وقتی نیاز به سکس داری ادم مورد نظر و جاش رو انتخاب میکنی. این ادم رو انتخاب کردم
و حالا که داشتیم به جای مورد نظر من میرسیدیم با تنها یک جمله پشیمونم کرد.
قدم هاش به دنبال من تند شد. دست انداخت به شونه هام. نفس هاش تند شده بود. شاید از اثرات تند قدم برداشتن بود و شاید هم بخاطر اون برامدگی جلوی شلوارش. نگهم داشت برم گردوند به سمت خودش. دیگه از اون لبخند کذایی گوشه ی لب خیری نبود. صورتش بدون شیطنت بود و کاملن جدی. لب زد: ببخشید
– مهم نیست
به راهم ادامه دادم. و اون باز هم با من همقدم شد. باز هم در سکوت کنار هم قدم برداشتیم . بی مقدمه گفت من مارسل هستم. برام مهم نبود. رابرت و مارسل و رجب و قلی فرقی نداشت. چیزی نگفتم اون هم چیزی نگفت. و تنها در سکوت پاهاش به دنبال پاهای من می اومد.
رسیدیم. جلوی در اپارتمان خیلی عادی گفتم لطف کردی شبت بخیر. با دهن باز نگاهم کرد. خنده ام رو قورت دادم. حق داشت. انتظار داشت دعوتش کنم بالا. حالا ساعت 3 بود و تا بر میگشت خونه ش میشد 4 صبح یعنی نیمی از خوابش رو بخاطر هیچ از دست داده بود و تنها خستگی براش مونده بود. کلید انداختم به در. هنوز نرفته بود. برگشتم سمتش: خیالت راحت از اینجا به بعد امن امنه. خندید و گفت میام تو باهات. شونه بالا انداختم و گفتم هر جور راحتی.
– از نظرت مشکلی نیست؟
مشکلی نبود. وقتی خودش خودش رو دعوت کرده پس مشکلی باشه یا نباشه براش مهم نیست. حدود یک ساعت کار ضروری داشتم و بعدش شاید جای خواب رو با باقی کارها عوض میکردم. گرچه امیدی نداشتم که بتونم از خواب ساعت 8 صبحم بگذرم.
خونه ی من یه اپارتمانه کوچیک بدون اتاق خوابه. یک فضای مستطیل شکل 35 متری که تمامش رو دکور پارتیشن بندی کردم. شاید هزار تا خونه ویزیت کردم تا تونستم چیزی رو که تو ذهن داشتم پیدا کنم. و سه ماه تموم وقت گذاشتم برای ساخت کتابخونه، میز، کانتر، پارکت کف، نقاشی دیوار و از همه مهمتر تاریکخونه. من عکاسم. عکاس سنتی. یا به عبارتی عکاس انالوگ. سیاه و سفید. توی قسمتی که مثلن نشیمن بود یک کاناپه سبز رنگ ال شکل و یک پیانوی قدیمی گذاشته بودم و تخت گوشه ی چپ بود با کتابخونه ای که از سمت راست اون رو محدود میکرد. سه تا در سمت راست بود در اولی توالت در دومی حموم و در سومی که در واقع انباری بود رو کرده بودم تاریکخونه.
با کنجکاوی خونه رو بررسی کرد. سری تکون داد و گفت دنجه. واقعن دنج بود. مایه ارامشم بود.
– صابخونه ت خوش سلیقه بوده
ابرو بالا انداختم. صابخونه ی خوش سلیقه؟ روز اولی که خونه رو دیدم اومد جلوی چشمم. دیوار های گچی کثیف که جا بجا گچ هاش ریخته بود. موزاییک های شکسته و 1000 رنگ و مدل. اشپزخونه ی بدون کابینت سیمانی و گچی و سرویس هایی که در نداشت و انباری که تنها پارچه ای بعنوان پرده جلوش نصب بود. سه سال بود که اینجا بودم . صاحبخونه هم هر سال میگفت که مشتری دارم با اجاره فلان قدر. اگه به اندازه همون فلان قدر اجاره میدی مشتری رو رد کنم. دندون گرد بود. بنگاهی کفته بود یه سوییت دارم اما چون خیلی داغونه کسی اجاره ش نمی کنه و من جلوی چشمای متعجب بنگاهی قرار داد بستم و پسرک تنها لطفی که
کرد این بود که با زبون ریختن کل کمیسیون رو انداخت گردن صاحبخونه. و الان خونه ای تمیز، شیک و باز سازی شده وسوسه انگیز بود.
جوابی ندادم . موهام رو باز کردم و دوباره بستم . شلوارم رو از پام در اوردم و رفتم توی اشپخونه و قهوه ی ترک پیمانه کردم با شیر قاطی کردم و گذاشتم روی شعله کم و بعد شلوارکم رو از روی کاناچه برداشتم و پوشیدم. انگار که کسی نیست. مثل هر شب. نگاه خیره ش رو روی پاهای کشیده م حس میکردم.
دست و صورتم رو شستم و قهوه رو ریختم توی دو تا ماگ سرامیکی. یدونه رو گذاشتم روی میز کوتاه جلوی کاناپه و دومی رو همراه با دوربین بردم توی تاریکخونه. هنوز چراغ رو خاموش نکرده بودم که در باز شد.
– اوه عکاس هستی؟
– یه ساعت کار دارم خودت رو با چیزی مشغول کن یا هر کاری که دوست داری فقط یک ساعت سراغ من نیا.
در رو بستم . چراغ رو خاموش کردم و مراحل اماده سازی نگاتیو رو شروع کردم… کارم که تموم شد نگاتیو رو گذاشتم که خشک بشه و اومدم بیرون. توقع داشتم که رفته باشه. اما وقتی جلوی کتابخونه دیدمش غافلگیر شدم. اما به روی خودم نیاوردم. دستام بوی فیکساتور میداد حوله م رو برداشتم و همونطور که میرفتم سمت حموم تاپم رو در اوردم و پشت بندش سوتینم رو. قبل اینکه برم حموم گفتم ملافه ی تمیز توی کمده خواستی بخواب… و فکر کردم توی 10 دقیقه زمان دوش گرفتن من امکان نداره بخوابه.
حوله رو دورم پیچیدم و اومدم بیرون تی شرتش رو در اورده بود و روی تخت دراز کشیده بود و کتاب پنه لوپ به جنگ میرود رو دستش گرفته بود.
باز هم انگار وجود نداره یا انگار همیشه بوده خیلی عادی دنبال شرت و سوتین گشتم. کنارم ایستاد و دست برد و یدونه شرت لیمویی کشید بیرون : موقع خواب سوتین میخوای چیکار.
-خوابم نمیاد.
اما من خوابم میاد
تاپ سفیدی پوشیدم و داشتم دنبال چیزی برای پاهام میگشتم که من رو کشوند سمت تخت. از حلقه ی دستاش بیرون اومدم و رفتم چراغ ها رو خاموش کردم و کنار هم روی تخت دراز کشیدیم. طبق عادت چرخیدم و روی پهلوی چپ خوابیدم و پاهام رو جمع کردم توی شکمم و اون هم چرخید و روی پهلوی چپ شد و دست راستش رو انداخت دورم و با پاش پاهای من رو در بر گرفت. هر ان منتظر پیش روی ش بودم . اما بعد از چند دقیقه نفسهای عمیقش نشون داد که خوابیده. بعد از اون همه قهوه ای که خورده بودیم… خوابم نمی اومد. عادت به خوابیدن اون هم ساعت 5 صبح نداشتم. خواستم از جام بلند شم که با اولین تکون حلقه ی دستش محکمتر
شد و با صدای اروم و خواب الودی گفت نرو. و در همون حال خودش رو بالا کشید و سرم رو توی گودی گردنش گرفت. کم کم چشمام داشت گرم میشد که رطوبت و گرما رو روی گوشم حس کردم. کمرم به عقب کشیده بود و بر امدگی رو روی باسنم حس کردم. دستهاش از روی سینه م سر خورد و از شکمم گذشت و لای پاهام متوقف شد. فشار انگشت هاش رو لای پام حس میکردم. اماده بودم که اگه زیاده روی کرد عکس العمل نشون بدم. هیچ حرکتی توی سکس به اندازه فرو کردن انگشت برام منزجر کننده نیست. کل حسم رو از بین میبره. از حرف زدن و بدتر از اون اسستفاده از کلمات رکیک هم خوشم نمیاد. اما حرکت و فشار دستاش تنها به مالش از رو
ی شرت محدود شد. لبهاش حد فاصل بنا گوش و گردنم حرکت میکرد. ضربان قلبش رو میشنیدم. لبهام نبض میزد. چرخیدم سمتش و کامل توی بغلش فرو رفتم. بوسه ی کوتاهی روی لبهام زد . بعد با بوسه ی بعدی لبهام رو کمی بین لبهاش گرفت. و نهایت با همراهی من ادامه پیدا کرد. پاهام نا خود اگاه دور کمرش حلقه شد . خودم رو بهش فشار دادم و برامدگی جلوش لای پاهای من قرار گرفت. دست انداخت داخل شرتم و اروم لمسم کرد. حرکت انگشتاش از بالا به پایین و برعکس شروع شد و نهایت بصورت دورانی ادامه داد. کاملن غیر ارادی وقتی حس کردم که الان انگشتهاش داخلم میشه دستش رو گرفتم. دستم رو گرفت و به سمت برامدگی هدایت کرد. و همونطور که دستم توی پنجه هاش بود انگشتهام رو دورش حلقه کرد و شروع به بالا و پایین کردن کرد. نفسهاش تند بود و گرم. شرتم رو از پام در اورد و بر امدگی رو لای پاهام گذاشت. لغزشش روی بدنم لذت بخش بود. تا جایی دلم بیشتر میخواست. شرتش اذیتم میکرد. با دستام شرت رو کمی دادم پایین که بلند شد و در ثانیه درش اورد و دوباره برامدگی رو لای پاهام لغزوند و با زبونش زبونم رو گرفت. باید پر میشدم. باید خالی میشدم. کمی خودم رو جابجا کردم پاهام رو بالانر دور کمرش حلقه کردم و بعد پر شدم از حس لذت… محکم و عمیق ضربه میزد. با طمانینه. انگار که بارها با هم خوابیدیم و سلیقه ی جنسی من رو کاملن میدونه. کامل خارج میکرد و محکم و با فشار وارد میکرد و باز هم به ارومی خارج میکرد… ضربه های سریع و کوتاه و بعد ضربه ها سریعتر و شدید تر شد… ناخونهام پشتش رو چنگ انداخت و به خودم فشارش دادم. نفسهام با هر ضربه ش به شماره می افتاد. چند لحظه ای حرکتش رو در انتهایی ترین نقطه ی بدنم متوقف کرد و با حرارت بیشتری بوسید. و باز هم اروم اروم از نو شروع به حرکت کرد و من حس کردم الان خالی از پرشدگی میشم. محکم تر بهش چنگ زدم و لبهام رو از حصار لبهاش رها کردم. سرم رو داخل گودی گردنش کردم به کمرش فشار اوردم و بدنم رو زیر تنش حرکت دادم… نفسهاش تند تر شده بود. ضربه هاش سریع تر و خشن تر و من خالی شدم … برامدگی بین پاهام بالا و پایین میرفت. دست بردم و به سمت داخل هدایتش کردم… و خودم رو بیشتر به سمتش کشیدم. داغی مطبوعی داخلم حس کردم. صربه ها کوتاه و منقطع شد. و نهایت متوقف شد. محکم من رو در بر گرفت و بعد از بوسه ی طولانی سرم رو توی سینه ش گرفت و چشماش رو بست و بوسه ای روی لبم گذاشت….
نوشته: ترمه
افرین
داستانتو به زیبایی وراحت میشد تجسم کرد
بسیار خلاقانه و زیبا
ولی اسم قشنکی که درخور ولایق داستانت باشه انتخاب نکردی
چه عجب یه متن خوب خوندیم ، قبل از اینکه جز خزئبلات و شر و ور چیز دیگه ای ندیده بودم.
تشکر از نویسنده محترم.
چقدر زیبا و متین نوشته بودی –واقعا لذت بردم -چه خوبه که داستانهایی به این قشنگی هم اینجا پیدا میشه —مرسی و موفق باشی عزیزم
ازخواندن داستانت لذت بردم. بعضی از دوستان باید یاد بگیرند که بدون استفاده از کلمات سکسی ورکیک هم میشه داستان سکسی نوشت.
بجای پرشدن وخالی شدن میشد کلمات مناسب تری استفاده کنی ولی همینجوری هم قبوله.
فکر کنم اولین و اخرین و تنها خاطره این سایت بود ممنونم
داستان قشنگی بود برگرفته از چندداستان که نمیدونم سهوا بوده یا عمدا در کل اون تقی و قاطی نمیکردید و داستان و بهتر تغییر میدادید بهتربود
نمیدونم چرا حس میکنم شدیدا تقلیدی بود؟! یعنی اگر سوفی و اساطیر رو با هم داستانشون رو قاطی کنین این داستان درمیاد!
ولی بازم ممنون خوب بود
خودت نوشتی !؟
ساختار و فضای متن ایرانی نیست،شاید ترجمه کردی؟!
سلام من نویسنده ی این داستان هستم از همه ی دوستان بابت اینکه وقت گذاشتید و داستان من رو خوندید تشکر میکنم
no-limit عزیز من هیچی تلاشی برای استفاده کردن از واژه های مد نظر شما نکردم ادبیات من ادبیات خجالتی هست مخصوصن وقتی داستان به قصد ارائه به مخاطب مینویسم در ضمن این یک داستان اروتیک بود نه داستان پورن امیدوارم که تفاوت اروتیسم و پورنوپرافی رو بدونید
خوب از نظر حرفه ای درست نیست اما فکر میکنم لازمه بگم که من این داستان رو خلق کردم کاراکترها همه وجود واقعی دارن با همون خصوصیات اخلاقی و من بعنوان نویسنده سعی کردم که این کارکترها رو در یک فضایی که از اتفاقات روزمره ی خودم نشات میگیره، کنار هم قرار بدم، یک نویسنده باید اونقدر قلمش توانا باشه که نوشته ش با خواننده عجین بشه و خواننده اون داستان رو بعنوان یک اتفاق واقعی، یک بیوگرافی، یا یک خاطره تلقی کنه که امیدوارم روزی برسه که بتونم نوشته ای که در چارچوب نویسندگی قرار میگیره بنویسم از sexiro, avaminoo, fery sexy, painfull, moj78, kosdoost, mamalik, fsilent, brayan66, ayanaz20و پسر حجی عزیز هم بابت نطراتشون تشکر میکنم
بابت چند غلط تایپی داستان هم عذر خواهی می کنم تصور نمی کردم که نشه ادیت کرد
ترمه
پیوست: جوابیه م ارسال نشد و مجبور شدم مختصر تر دوباره بنویسم و برای محکم کاری کپی میکنم
مکدانولد عزیز اگر شما دنبال سوژه برای خود ارضایی هستین دور داستانهای اروتیک رو خط بکشید چیزی که شما دنبالش هستین پورن هست
hosseintt گرامی ممنون میشم اگه بگید تقلید از چه داستانی بود دقیقن
najvaaی عزیز متاسفانه من داستانی از اساطیر عزیز تا به حال نخوندم چون من از داستان دنباله دار خوشم نمیاد پس از فضا سازی و سوژه ی داستان های این عزیز هیچ اطلاعی ندارم و از سوفی عزیز هم تنها یک داستان خوندم که اون هم یک جرعه زنانگی بود و سبک داستان ایشون دقیقن سبکی بود که در سینمای امروز مد شده داستانهایی که مثل زنجیر به هم نتصل هستند فضا سازی شبیه فیلم های گس، قصه ها و …این داستان حدودن دو سال پیش نوشته شده و یک مجموعه داستان هست و دو قسمتش در وبلاگی به همین اسم قرار داده شد اما بنا به دلایلی از گذاشتن بقیه ی قسمت ها در این وبلاگ خود داری کردم
بسیار زیبا - روان بود - توصیفاتون دلنشین بود - منتظر داستان بعدی شما هستم
بسیار عالی یه سبک جدید در نوشتار داستانای این سایت دیدن . که خیلی خوب با سلیقه من جور در میاد . البته از کانتهایی که دوستان دیگه هم گذاشتن مشخصه که اکثرا این سبک نگارش شما رو پسندیدن .
امیدوارم نوشته های بیشتر و متفاوتی از شما بخوانیم .
خوشمان آمد متشکریم .
ایول عجب داستانی بود. عالی بود. خیلی خوشم اومد.
نمی دونم چرا نمیتونم به کامنت angryboy وprincessirani جواب بدم مرتب اخطار میده که کامنت من حاوی مطالب غیر مجازه :دی
ترمه خانوم داستانتون خیلی عالی بود من بعد از این همه اومدن تو شهوانی اولین داستان خیلی عالی رو خوندن البته بعد از شما نجوا خانوم هم در همین رتبه یعنی عالی قرار گرفته که داستان های هر دوتون خیلی عالی هستن و من خیلی خوشم اومد امیدوارم که داستان های بیشتری از شما ها ببینم. خیلی ممنونم :)
من عاشق اين سبك هستم،با روحياتم كاملا سازگاره!
فضاسازيش كه بسيار عالي بود،كلا عالي و بي نقص!
فقط اسم داستانو دوس نداشتم،ميشد چيز ديگه اي باشه
کلمه برامدگی رو خیلی بکار بردی توهرچندخط پیا میشه
سعی کن کمترش کنی
در کل خوب بود.شما بهتر بود ادبیات میخوندیو نویسنده میشدی
قشنگ معلومه از این دخترای هپروتی رمان خونی که بجا سکس تصورشو میکنن بدجورم تو کفی… خودتو اذیت نکن عزیزم، برو به یه آدم حسابی کار بلد بده لذتشو ببر!
Derrick Mirza ی عزیز بسیار از کامنت دلگرم کننده ی شما متشکرم بعد از سالها سایت شهوانی رو باز کردم و از اینکه میبینم کماکان اکتیو هستید خوشحال هستم جای خالی یک سری از دوستان که مثل شما نقد به معنای درست کلمه ، حالا چه به طنز و چه به جد، میکردند خیلی خالیه مثل کفتار پیر، مکس ماهونی، تکاور و اگه اشتباه نکنم دوستی به اسم شاهین که به سبک نوشتاریش شبیه مودب پور بود
princess عزیز این داستان ترجمه نبود جواب کامنت شما رو به تفصیل نوشته بودم که متاسفانه موفق به ارسال نشدم چون اخطار میداد که حاوی مضمون مخالف قوانین سایت هست و هر چقدر کلمات رو جایگزین کردم و ساختار و جمله بندی ها رو عوض کردم افاقه نکرد
calypso ی عزیز در واقع عنوان اصلی داستان اون شعری بود که اول داستان اضافه شده اما متاسفانه به دلیل طولانی بودن ترجیح دادم که اسم داستان رو همون اسم مجموع ی داستان انتخاب کنم
Hidden گرامی داستان خالی از ضعف نیست اما بکار بردن تنها 10 بار کلمه ی برامدگی در داستانی که حدود 50 خط هست فکر نمی کنم زیاد باشه، سعی کردم که در جاهایی که واقعن نیاز هست استفاده کنم مطمئن باشید که اگر امکان حذفش بود حتمن این کار رو میکردم
من ادبیات نخوندم اما به اقتضای تحصیلاتم نویسندگی هم کردم اما متاسفانه نه به زبان فارسی به فارسی یک رمان دارم که متاسفانه قابل چاپ نیست و دو مجموعه داستان که یکی همین هست و دیگری مادران به صف نام داره
فقط میتونم بگم یه داستان متفاوت بود
عزیزم خسته نباشی . اینهمه برای نوشتن داستان یا خاطره زحمت میکشین و حساسیت بخرج میدین اما در انتخاب نام یا عنوان داستان نهایت بد سلیقه گی رو بخرج میدین .
کلیدی دادی دستم که یک درو باز کنه …اما با بیست درباز شده مواجه شدم !
اونقدر با خواندن این داستان گیج مونده بودم که از کدوم ور باید شروع کنم به نقد کردنش… دیدم اگر بخوام بنویسم از داستان شما طولانی تر میشه…! بهترین چیزی که میشد در نقد داستانتون ، انهم بصورت مثال ، در یک غالب کلی بنویسم ، اینه که دارم کسی رو میبینم که در یک مسیر برفی به سمت مقصدی مشخص و اشنا حرکت میکنه اما رد پایی که از خودش بجا میگذاره برعکسه ! یعنی پشت به مقصد اما در جهت مقصد عقب عقب گام بر میداره.
ادمها چیزی رو که بواضح از خودشون نشون میدن نمیتونن منکرش بشن …
خیلی عذر میخوام …سوتفاهم نشه …اگر من دوست دارم دزدی کنم و با اینکار به اوج لذت میرسم …حالا چه با ماجراجویی اش حال کنم و چه از روی نیاز دست به این کار میزنم …اسمش دزدیه …اما بهر دلیل شخصیتی این عملم رو انکار کنم و بخودم بگم من دزد نیستم و دزدی هم نمیکنم من فقط مال مردم رو کش میرم یا برمیدارم پس دزد نیستم از دزدی هم بدم میاد…!
canapée
این سایت از اولم بامن یه جور دیگه بود! : دی
از این
که وقت گذاشتی و متاسفانه کامنتت ارسال نشد ممنونم،
حالا که اسم چندتا کاربر قدیمی رو گفتی یادم اومد قبلنا اینجا یا جای ازت داستان خوندم ! :)
داستان رو نخوندم چون از سبک اروتیک خوشم نمیاد ولی حتما خوب بوده که 24 تا لایک گرفته
شما تازه عضو شدی بچه های قدیمی رو از کجا میشناسی؟هر چی فکر میکنم اسم اکانت شما جدیده.نبودی قبلنا!!!
ممنون خانم ترمه بابت داستان بسیار زیبا که فضا سازی های خوبی داشت و با توصیفات شما کاملن قایل تجسم بود. دو سه غلط املایی هم چیزی از ازرزش های زحمتی که کشیدید کم نخواهد کرد
:-)
چ عجب بالاخره بعده مدت ها یه داستان خوب خوندیم.
افرین
ازنگارش خوبی برخورداربود.
ولی در نامگذاریش دقت کن.
موفق باشی.
سلام،باید بگم داستان بسیار زیبا و قوی ای بود
ولی واقعا چرا رجب و قلی آخه؟؟؟؟
این تیکه هم برام جالب نبود:لبخندش وسیعتر و برامدگی شلوارش برامده تر
off boy عزیز من اولین باری که اومدم سایت شهوانی حدود 6 سال پیش یا بیشتر بود یه اکانت کاربری هم داشتم که بعلت استفاده ی زیاد ازش کلن هم یوزر و هم پس رو فراموش کردم :دی این اکانت رو صرفن واسه جواب دادن به کامنت های دوستان در مورد نوشته م باز کردم
payetarinگرامی ممنون از لطفتون اما دیگه متنی که حی و حاضره و رو تغیر ندیم من نوشتم شلوارش برامده تر ;)
بسیار زیبا و خوندنی بود . تنها داستانی بود که درمدت خوندنش حواسم جای دیگه ی فرار نکرد. احسنت . بازم بنویس .
ترمه عزیز،من به هیچ وجه قصدم زیر سوال بردن داستان زیبات،یا ایراد گیری از استفاده زیاد از کلمه برآمدگی نبود
آخه چه خبر بود ک با همچی حرفی،یهویی در آن واحد شلواره حرکت کرد؟
بازم تشکر میکنم بابت وقتی که گذاشتی
paye tarin عزیز من عذرخواهی میکنم که متوجه کامنتتون نشدم اما الان که توضیح دادید حق رو به شما میدم این قسمت کمی اغراق داشت و من فقط خواستم به خواننده القا کنم که اون ادم ته ذهنش به سکس فقط فکر میکنه وگرنه مسلمن تغییر سایز انقدر محسوس نیست این جمله رو صرفن به این دلیل نوشتم همین مرسی از کامنتت ?
dreamgirl عزیز مرسی از کامنتت اما قیاس شما قیاس درستی نبود مقایسه ی دزدی که همیشه جزو ناهنجاریهاست با سکس که بسته به موقعیت مکانی داره اشتباه هست . واژه ی ت ن ف رو ش به کسی اطلاق میشه که از این راه کسب درامد و امرار معاش میکنه بر عکس اون چیزی که ما خیلی عادی در مورد هر کسی که رفتارهای جنسیش با اولویت های ما همخونی نداشته باشه اطلاق میکنیم اینحا شما میتونی بری بار کلاب دیسکو یا هر جای دیگه و بر حسب اتفاق با کسی همصحبت بشی و این رابطه ادامه دار بشه و سالهای سال طول بکشه و میتونه به هنون رابطه ی یک شبه ختم بشه اما چیزی که مسلمه نه اون زن اینجور خطاب میشه نه اون مرد کاری که بد باشه جنسیت بردار نیست
من از شما یه سوال میپرسم اگه توی این داستان جای شخصیت زن و مرد داستان عوض بشه شما اینبار مرد داستان رو متهم به بی اخلاقی میکنید یا باز هم انگشت اتهامتون به سمت زن داستانه؟
aftab 95 اون چیزی که شما به با کلاسی ربطش دادی جزو کارکتر شخصیت داستانه بعد بهتر نیست با ادبیات بهتری نارضایتیمون رو از یک نوشته ابراز بکنیم؟
Jaleb , ketabi ,va hadaghal bi khod nabood Bravo
نظرمو نوشتم ولی ارسال نشد.زورم اومد دوباره بنویسم.
فقط میتونم بگم فوق العاده بود.
ta akhar nakho0ndaaam faghat ta nazaret kho0ndam ke sex yani mesle ghaza…
bayad begam nazaret jaye ehteram dare ehteram mizaram be nazaret chon nazare hame yeki niist
ama mito0naaaaaam begaaam ke nazareeet az nazare man kheili mozakhrafe va ye nazariye ke kho0deto ghane koni vase harzegari
خوب بود (dash) (dash) (dash) (dash) (dash) (dash)
عالی بود.
تصویر سازی کاملا حرفه ایو واقعی بود طوری که کاملا میشد فضا رو مجسم کنی.چیدمان خانه دختر کاملا هنری بود. جذابیتها اونطور که لازم بود پر رنگ شده بود و نه بیشتر.
صحنه های اروتیک خیلی زیبا تصویر شده بود.
ادبیات خجالتی و بکار نبردن اسامی الات تناسلی یه حس رازگونه میداد و واقعی وبدن داستان رو باور پذیرتر میکرد.
توصیف سکس به عنوان یک نیاز و تشبیهش به غذا و رستوران عالی بود.
در کل سپاس بابت داستان خوبتون و امیدوارم بهز هم به نوشتن ادامه بدید و داستانهای جدی و غیر اروتیکتون رو هم بخونیم
پیروز باشید و مانا
آخه جقیا جای این همه جقو کصشر بیاید یکم آزدی بوجود بیاریم
خسته نشدید از بس جلق زدید دخترا؟
““””"""""""""""""""""""""" پسرا؟
باو بخدا من دوبار در ماه میزنم خودمو خیلی سر خورده میبینم شما دیگه چطور آدمای بدبختی هستین در استرالیا پسرایی 15 سالشونه و باکره ان مسخره میشن اونوقت شماها همتون اکثرا 20 به بالا رنگ کسم ندیدید خجالت نمیکشید؟ جای این همه بدبختی برین مملکتو بگیرین دست خودتون (dash)
داستان عالی بود. به نویسندش تبریک میگم .در مورد اسم داستان و تن فروشی(اگه بشه اسمشو این گذاشت) فکر میکنم که تو مسعله جنسی هممون تن فروشیم زن و مرد هم نداره منتها چیزی که هست هر کس یه قیمتی داره که البته همیشه قیمتش مادی هم نیست.
خيلي عالي بود، خيلي خوشم اومد :)