من سیاه دل سپیدم (3)

1392/12/02

…قسمت قبل

داشتم خسته و داغون از سر کار برمیگشتم. هر روز درگیری بیشتری با رئیس داشتم. تو این چند روز حوصله هیچ چیزی رو نداشتم. حال و روزم داغون بود و به قول رئیس باعث میشدم که کلاس شرکت مهندسیش پایین بیاد. البته بخاطر اینکه یه جورایی قلب برنامه نویسی شرکت بودم و کس دیگه ای نمیتونست اونجور که باید و شاید کار منو انجام بده، رئیس نمیتونست برخورد سختی باهام بکنه. پست معاونت شرکت خالی شده بود. چون معاون شرکتمون بعد از درگیری با رئیس از اونجا استعفا داده بود و میخواست شرکت خودش رو تاسیس کنه. از همکارا شنیدم که میخواست منو هم تو شرکت تازه تاسیسش استخدام کنه. هرچند که رفتار اونو بیشتر میپسندیدم ولی بیشتر چشمم دنبال پست معاونت بود. چون وقت آزاد بیشتری پیدا میکردم که راحت تر به خودم برسم و آزادی عمل بیشتری هم داشتم…
خبات تماس گرفت و ازم خواست یه سری خرت و پرت برا خونه بخرم. بارون بشدت داشت میبارید و برف هایی که این چند روز باریده بودن بخاطر هوای سرد یخ زده بودن. رفتم جلو یه سوپری و وسایلو خریدم و گذاشتم تو صندوق عقب. تو اون سرما و بارون داشتم یواش یواش رانندگی میکردم و سیگار میکشیدم. یه موزیک بی کلام هم از آلبوم “سکرت گاردن” چاشنی لذت خلسه ام شده بود. تو یه مسیر خلوت و تاریک بودم که یهو دیدم یه خانوم وایساده منتظر ماشین. خواستم سوارش کنم که بیخیال شدم. وقتی از کنارش رد شدم با صدای بلند آدرسو گفت. اهمیت ندادم ولی یه کم که جلوتر رفتم تازه یادم اومد که مسیرش دقیقا همون مسیر خونه خباته. دنده عقب گرفتم و وایسادم تا سوار بشه. رو صندلی عقب جا گرفت. سیگارو انداختم بیرون و شیشه ها رو دادم بالا و بخاری ماشینو روشن کردم. تو آینه یه نیم نگاهی بهش کردم و شناختمش… همون دختره تو رستوران بود… ساناز… انگار اون منو نشناخته بود. خواستم چیزی بگم که با یاددآوری رفتار اونروزش پشیمون شدم. تا رسیدن به مقصد هردو سکوت کرده بودیم. فکر کنم منو نشناخته بود. جلو خیابون اصلی وایسادم تا پیاده بشه. ولی ازم خواهش کرد که برسونمش در خونه و گفت که هزینه دربست رو میده. چیزی نگفتم و وارد خیابون فرعی شدم. داشت آدرس کوچه رو میداد که فهمیدم تقریبا همسایه ایم. تو کوچه جلو خونه خبات وایسادم. یه اسکناس 10هزار تومنی، به طرفم گرفت. گفتم :
-“خانوم ما مسافر کش نیستیم هوا سرد بود خواستم…”
یهو میون حرفام پرید و با عصبانیت گفت:
-“لطفا پولو بگیرین. اگه میدونستم مسافرکش نیستین عمرا اگه سوار میشدم!”
-“انگار یه چیزی هم طلب کار شدیمااا…بفرما بیرون خانوم…آه!”
-“منظور بدی نداشتم. اخه میدونین که تو این دوره زمونه دخترا سوار هر ماشینی که میشن طرف میخواد فقط مخو بزنه و شماره بده. ولی جدا باعث تعجبه…!؟”
-“چی باعث تعجبه؟”
-“اینکه شما بدون هیچ خواسته ای منو رسوندین.”
نیشخندی زدم و بالاخره رومو برگردوندم و تو چشماش زل زدم و گفتم :
-“میخواین بدونین واسه چی بهتون شماره ندادم؟ اخلاق سگتونو میشناسم.”
یهو با چشمای از حدقه بیرون زده که انگار منو بالاخره شناخت بهم زل زد و گفت :
-“بازم توووو…”
-“ناخواسته بود…”
درب ماشینو باز کرد و پیاده شد اومد سمت من. شیشه رو دادم پایین و گفت:
-“لطفا دیگه دنبال من راه نیاین. باور کنین من نامزد دارم.”
تو دلم گفتم آره جون عمه ات!
-“بیخیال خانوم… شب شما بخیر.”
از ماشین پیاده شدم و صندوق عقبو باز کردم تا وسایلارو ببرم تو. دیدم هنوز بهم زل زده. هوا تاریک شده بود و کسی تو کوچه نبود. یه فکرخبیثانه به سرعت از ذهنم گذشت، ولی مقاومت کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم و زنگ خونه خبات رو به صدا در آوردم. زیر چشمی نگاهم بهش بود. هنوزم بهت زده مسیر رفتن منو نگاه میکرد. جلو در خونه شون کلید رو از کیفش در آورد و داشت درو باز میکرد که بدون اینکه بهش اعتنا کنم رفتم تو…
خبات نگاهی بهم انداخت و گفت :
-“زود باش آماده شو. امشب باهم میریم پارتی”
-“ببین خبات من اصلا حوصله شلوغی و پارتی ندارم. بیخیال… خودت برو. خوش بگذره”
-“شلوغی زیادی نیست بابا. همش 15 نفر دعوت شده. مطمئنم بهت خوش میگذره.”
-“این دیگه چه جور پارتیه که 15 نفرن؟”
-“پارتی که نه. شاهو رو که میشناسی!؟ جشن میلیارد گرفته”
-“چی؟ جشن میلیارد دیگه چه کوفتیه؟”
-“قراره یکی از آرزوهات امشب برآورده بشه.”
تو فکر فرو رفتم. یعنی چی؟ من که اصلا انگار آرزویی نداشتم! رویایی نداشتم! ولی باخودم گفتم باید جالب باشه. دوست داشتم ببینم آدمای دوروبرم چه آرزوهایی داشتن.
-“خیلی خوب باشه میام”
رفتم به طرف حموم و یه دوش گرفتم. کت شلوار مشکی و پیرهن لاجوردی… مثل همیشه…
سوار ماشین من شدیم و به طرف خارج شهر راه افتادیم. چند کیلومتر که از شهر دور شدیم، خبات که پشت فرمون نشسته بود پیچید تو یه جاده فرعی و رفتیم تو یه کارخونه. یه محوطه که بیشتر شبیه باغ بود. هوا زیاد سرد نبود و برف داشت میبارید. دو طرف محوطه درخت کاری شده بود. از جلو در ورودی کارخونه گذشتیم و به طرف ته محوطه پیش رفتیم. یه ساختمون بزرگ دو طبقه اونجا بود. ماشینو پارک کردیم و از ماشین پیاده شدیم. از در ورودی که رفتیم تو خبات ناپدید شد. شاهو به طرفم اومد و باهام دست داد.
-“هیوا جان خیلی خوش اومدی. بیا تو تعارف نکن. اونجا مشروب و همه چی هست. از خودت پذیرایی کن. من برمیگردم پیشت.”
بعدش با عجله به طرف چند تا دختر خانوم که از قرار معلوم جزء مهمونای خاص بودن، رفت. رومو برگردوندم و به طرف میز مشروبات رفتم. یه نخ سیگار از پاکت مخصوص برداشتم و روشن کردم. سیگارم که تموم شد. بلند شدم و شروع کردم به انتخاب مشروب. “ودکای روسی”، “اوزو”، “آبجو”، “شراب فرانسوی”، “عرق ارمنی”، “تکیلا”، آها پیداش کردم خودشه، “ویسکی برندی” خم شدم ودستمو بردم که ویسکی برندی رو بردارم که همزمان با من دست دیگه ای هم بطری رو گرفت. سرمو بلند کردم. دیدم سانازه. باتعجب بهم خیره شده بود. مقداری از موهای لخت مشکیش اومده بود تو صورتش و با اون لباس شب فوق العاده و بلندش، زیبایی منحصر به فردشو بیشتر از همیشه جلوه گر کرده بود. سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم. روی پاهام ایستادم و نگاهی به سرتا پاش انداختم و با حالت طعنه آمیزی گفتم:
-" بازم تووو! ببین خانوم محترم من نامزد دارم میشه بی خیال ما بشی!؟"
تو یه جمله انگار کل فن های کشتی رو روش پیاده کردم. با دهن باز بهم نگاهی کرد و گفت :
-“انگار بدجور سریش شدی. چرا من هرجا میرم باید ببینمت؟”
نیشخندی زدم و گفتم :
-“سعادت پیدا کردی خانوم! هرکسی از این سعادتا نصیبش نمیشه!” هنوزم دونفری شیشه ویسکی رو گرفته بودیم. من بی خیالش شدم بدون اینکه بهش اعتنا بکنم، برگشتم که نگاه دیگه ای به شیشه ها بندازم.
یه قوطی آبجو برداشتم و برگشتم دیدم هنوز وایساده. با حالت غیض نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:
-“آره… انتخاب خوبی بود. برندی واسه تو زوده بچه قرتی!”
زیر لب زمزمه کردم “به وقتش!”
بدون اینکه به حرفش اعتنا کنم، خرامان راه افتادم و رو یه مبل نشستم. قوطی آبجو را باز کردم و یه لیوان برا خودم ریختم. نگاهی به دور و بر کردم. اونجا حدودن 5 تا دختر بودن و 10 تا پسر. بین پسرها چشمم به یه پسره افتاد که تیپ عجیبی زده بود و بدجور تو چشم بود. لاغر مردنی و بلند قد. یه تیشرت مشکی پوشیده بود که جلوش کلی آرم مضحک داشت با یه شلوار گشاد جین که انگار داشت از پاش میافتاد. خنده ام گرفت. نگاهمو ازش برداشتم و خبات رو دیدم که بهم زل زده بود و اونم داشت لبخند میزد. پیکمو بالا بردم و با اشاره گفتم به سلامتی…!
مراسم رقص و اینا که تموم شد. شاهو رفت رو سکو و بلند گفت:
-“خب دوستان از همه ممنونم که تشریف آوردن. وقت هدیه دادنه. همه بیان رو مبل اونجا و با دست به قسمتی از سالن که سه دست مبل که یه میز رو احاطه کرده بودن، اشاره کرد. قلپ آخر قوطی آبجو رو سر کشیدم و با جمع به طرف مبل ها رفتم و نشستم. شاهو رو یه مبل دونفره نشسته بود و خبات کنارش. شاهو رو به طرف چپ کرد و گفت از همین جا شروع میکنیم. قوانین رو که خوب بلدین. کمینه ها یادتون نره…
اولین نفر یه دختر سبزه بود که صورتشو برنزه کرده بود و با اون لبای گوشت آلوی پروتز شده اش شروع کرد به حرف زدن و گفت: “چون من اولین نفرم، چیز زیادی نمیخوام. یه ایفون گلد 5اس کافیه.” صدای سوت و تشویق و خنده بلند شد. طوری که من نشسته بودم یکی به آخر میشدم و تو فکر فرو رفتم که چی بخوام. هیچی به ذهنم نمی اومد. دومی همون پسر لاغره بود که بدون اینکه حتی یه ذره خجالت بکشه گفت :” من بیست تا دختر خوشکل واسه یه شب میخوام." دوباره صدای سوت و تشویق و خنده فضای سالن رو در بر گرفت. شاهو رو بهش کرد و گفت “باشه مشکلی نیست، ولی باید قول بدی کمرشو داشته باشی. اگه نتونی باید دوبرابر هزینه شو بهم برگردونی” برای چندمین بار شلیک خنده و سوت بلند شد. سومی و چهارمی هم هر کدوم یه چیزی از شاهو خواستن. نوبت به ساناز رسیده بود. شاهو رو بهش کرد و گفت :“ساناز جان میدونم تو سال پیش خودت جشن میلیارد گرفتی و تقریبا چیزی نمیخوای و اگرم بخوای در حد ما نیست. ولی بالاخره طبق سنت تو هم بگو” ساناز کمی فکر کرد و گفت : “منم که “لامبورگینی رونتون” نمیخوام. فقط میخوام یکیشو یه روزه “رونت” کنی تا یه کم دستی باهاش بکشم” صدای سوت و تشویق و خنده بلند شد. کم کم داشت نوبت به من میرسید ولی هرچی به ذهنم فشار میاوردم، چیز خاصی به ذهنم نمیرسید. یه لحظه فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد و خواستم بگم من سانازو واسه یه شب میخوام بجاش سه روز براش لامبورگینی رونت میکنم. ولی با خودم فکر کردم برای امشب کافیه، حسابی زدم تو دک و پوزش. به همین خاطر وقتی نوبتم شد. سکوت کردم. هنوزم انتخاب نکرده بودم. همه منتظر بودن چیزی بگم. تا اینکه یه دفعه همین جوری به حرف اومدم و گفتم : " من یه شیشه بربن اصل آمریکایی میخوام." همه تعجب کردن ولی کسی چیزی نگفت. شاهو یه چشم گفت وقول داد تو ده روز آینده همه چیزایی که ازش خواستن رو براشون مهیا میکنه. مراسم تموم شد.
داشتیم به خونه برمیگشتیم. از خبات پرسیدم چرا اون از شاهو چیزی نخواسته، ولی جوابی نداد. جلو درب خونه ماشینو پارک کردم. خبات پیاده شد. همین که درب ماشینو باز کردم نگاهم ناخودآگاه به خونه ساناز افتاد. یه مرد و زن میانسال از خونه اومدن بیرون. ساناز دنبالشون اومد بیرون. صدای ساناز رو شنیدم که میگفت “کی برمیگردین؟” مرد میانسال با عجله سوار یه بی ام و ایکس6 شد و گفت فردا. با دیدن این صحنه یه فکر شیطانی از سرم گذشت. رو به خبات کردم و گفتم تو برو خونه، من میرم یه پاکت سیگار بگیرم. خبات رفت تو. چند دقیقه ای معطل شدم. بعدش از ماشین پیاده شدم و کوچه رو دید زدم. ساعت حدود 12 بود و کسی تو کوچه نبود. برف هنوزم داشت میبارید. به طرف خونه شون قدم برداشتم و بی سروصدا از درب خونه رفتم بالا و وارد حیاطشون شدم. حیاط بزرگی بود. رفتم تو خونه. بجز صدای یه موسیقی بی کلام صدای دیگه ای نمیومد. اونجا یه هال بزرگ بود. دکور به طرز ماهرانه ای چیده شده بود و چند تابلو نقاشی زیبا هم زینت بخش دیوارهای سفید و بی روح سرسرا شده بود. مجذوب تابلو “گلهای افتابگردان” شده بودم که صدای جیغی منو سر جای خود میخکوب کرد. ساناز با عصبانیت به طرفم اومد و گفت :
-“اینجا چیکار میکنی عوضی؟”
نیشخندی زدم و گفتم : “اومدم بچه قرتی بودن خودمو ثابت کنم” و یواش یواش بهش نزدیک شدم. ساناز هم قدم قدم ازم دور میشد و گفت :
-“برو بیرون وگرنه جیغ میزنم”
-“هرچقد که میخوای جیغ بزن.”
به دیوار رسید و منم نزدیکش شدم. بد جور ترسیده بود. دستامو بلند کردم و دو طرف پهلوشو چسپیدم. همین که دهنش رو باز کرد که جیغ بزنه لبهامو رو لب هاش گذاشتم و محکم میک زدم. تقلا میکرد که خودشو آزاد کنه. با مشت روی شکم و سرو صورتم میکوبید . دستاشو گرفتم و بردم پشتش و بهش چسبیدم. بعد از چند ثانیه لبامو از لبش جدا کردم و فورا جیغ بلندی کشید. سریع دوباره لباشو به کام گرفتم و اونقدر خوردم که بدنش منقبض شد. کم کم داشت راه میومد. شل شده بود. اینبار که لبمو ازش جدا کردم، یه جیغ دیگه کشید که به نسبت قبلی صدای کمتری داشت. داشت نفس نفس میزد و فحش میداد. برای سومین بار لبامو گذاشتم رو لباش و محکم تر از قبل میک زدم. رنگ صورتش قرمز شده بود. صورتش خیس عرق بود. دیگه تقلا نمیکرد. دستاشو ول کردم. دستاشو گذاشت رو سینه ام و سعی میکرد منو از خودش جدا کنه. ولی قدرتش رو نداشت. ازش جدا شدم و یک قدم رفتم عقب تا عکس العملش رو ببینم. سریع پرید تو بغلم و لباشو گذاشت رو لبام. مشخص بود که حسابی حشری شده. از خودم جداش کردم و بهش پشت کردم و بلند گفتم:
-“خدا حافظ.”
از پشت بغلم کرد و با صدای حشری گفت:
“آههه… بمون دیگه…”
دستاشو که دور گردنم حلقه شده بود، باز کردم و همونطور که بهش پشت کرده بودم، گفتم :
-" ببین ساناز،من از همون لحظه اولی که دیدمت، وجودم پر از خواستنت شد. تو همون نگاه اول پا توی گندمزار من گذاشتی… ولی… ولی تو بد تا کردی… بد!"
سرشو بلند کرد و تو چشمام زل زد و گفت :
-“میدونم بد رفتاری کردم، ولی واقعا منم ازت خوشم اومد. تو جای من نیستی، پس الکی قضاوت نکن.”
از اون دو جفت گوی آتشین میشد خواستن رو دید. ولی موقع خوبی نبود. لبخندی زد و گفت : “ولی از شهامتت خوشم اومد. بچه قرتیه جیگرررر!”
لبخند کوچیکی زدم و دستامو به نشونه خدا حافظی تکون دادم و برگشتم که برم بیرون. با شنیدن اسمم که داشت صدا میکرد. یه لحظه واسادم و گفت :
-“نمیخوای واقعا بمونی؟”
صورتمو برگردوندم و گفتم :
-“به وقتش…”

ادامه …

نوشته: هیوا


👍 1
👎 0
41567 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

413389
2014-02-21 13:23:36 +0330 +0330
NA

هیوا جان دست به کیبوردت خوب شده عزیز. ما دست به خوندنمون انگار یبوست گرفته .کلا نمیاد. :D
ولی تو باز هم کم نیار از من تشکر کن که کامنت میذارم. :D :D
سپیده بانو :جون من شما یک کامنت خالی بذار الان همه میان ازت تشکر میکنن. بعد من باید 1 هفته التماس کنم تا اینا نگاهم کنن . :D بانو با اینا چه کردی شمااااااااااا ؟ که من با این زبون 6 متری نتونستم؟ :D :D :D (شوخی می کنم عزیز)
اصن ی وضی دارم من تو این سایت . ~X(
با تشکر از همه . :D
بای

0 ❤️

413392
2014-02-21 20:29:15 +0330 +0330
NA

هیوا جان :
دست مریزاد .
ایول .
دمت گرم.

0 ❤️

413393
2014-02-21 21:29:56 +0330 +0330

اصلا جاى مناسبى رو براى تموم كردن اين قسمت انتخاب نكردى جوريكه در انتها ذهن مخاطب درگير هيچ اتفاقى نيست كه براى به سرانجام رسيدنش تا قسمت بعدى لحظه شمارى كنه و البته اين بخاطر نامنظم بودن چهارچوب اصلى و قالب اتفاقهاى لحظه اى كه هنوز هدف و مسير داستان رو براى خواننده مشخص نكرده به عبارت ساده تر من وقتى داستانو ميخونم هنوز بعد از سه قسمت نميدونم كه شخصيت داستان به چى ميخواد برسه كه براى رسيدن يا نرسيدنش نگرانى يا هيجان داشته باشم، سعى كن براى شخصيت ها هدفگذارى كنى كه خواننده رو تا انتها بدنبال خودت بكشى… مطلب بعدى كه شايد بشه اسم سليقه روش گذاشت هم مربوط به شخصيت داستانته(هيوا) كه بعضى از رفتارهاش خيلى سينماييه، آلن دلون! مخصوصا تيكه ى آخرش كه از دختره خداحافظى ميكنه و تماما اين حس رو بوجود مياره كه نويسنده سعى در تظاهر و اغراق داره… گاهى تو سراشيبى فضاسازى ميوفتى و يه پاراگراف از محوطه كارخونه و جايى كه قراره مهمونى برگزار بشه تعريف ميكنى ولى از ‘شاهو’ كه تازه وارد داستان شده هيچ تصوير ذهنى به مخاطب نميدى كه مثلا ظاهرش چطوريه و…
در كل داستانت خوبه اميدوارم در ادامه بهتر هم بشه

0 ❤️

413394
2014-02-21 23:42:45 +0330 +0330

شاه بلوط عزیز من رسما بخاطر زحمت زیادی که میکشی و کامنت میذاری پای داستان ها ازت تشکر میکنم عزیزم :-D
داستانت خوب بود هیوا چیز خاصی ندارم در مورد این قسمت بگم چون هنوز به جایی نرسیده و نیمه راهیم در مورد نگارش وباقی مطالب در قسمت قبلی گفتم منتظرم ببینم میخوای داستان رو و ما رو به کجا بکشی
موفق باشی…

0 ❤️

413395
2014-02-22 01:47:14 +0330 +0330
NA

خواهش می کنم. میبینم که زحمت می کشید داستان مینویسید منم زحمت می کشم 4 خط در فشانی میکنم. خراب رفیقم کلا . :D
هیوا جان تشکر یادت نره. موید بمانید هم بخوره تو سرت . همون بوس هم واسه ما کافی هستش.
با تشکر از دوستان
بای.

0 ❤️

413396
2014-02-22 05:24:49 +0330 +0330

هیوا جون این قسمتم قشنگ بود خسته نباشی داداش
ولی کلا وقتی خوندم کامنتم نگرفت :-D
چون اتفاق خاصی نیفتاد
راستی سوژه جالبی انتخاب کردی :-D ساناز!! :-D
منتظر قسمت بعدی هستم

0 ❤️

413397
2014-02-22 07:03:15 +0330 +0330
NA

:X

0 ❤️

413407
2014-02-22 07:04:03 +0330 +0330
NA

هیوا
بد
نبود
قابل
تحمل
بود
داستانت
:D

0 ❤️

413398
2014-02-23 11:00:26 +0330 +0330

دوستان عزیز…
ممنون از کامنت های پر مهر همیشگیتون. لازم به توضیحه که تقریبا داستان داره تموم میشه و سعی میکنم سریعتر قسمت هارو اپ کنم…

0 ❤️

413399
2014-02-23 11:56:21 +0330 +0330
NA

نگارشت در حد خدا بهتر شده!!

0 ❤️

413400
2014-02-23 12:02:14 +0330 +0330

نعوذبالله!

1 ❤️

413401
2014-02-23 12:48:52 +0330 +0330
NA

کباصط ازمن تشکر نکردیییییییییییییییییییی؟ لیاقت نداری من برات کامنت بذارم.

به درکککککککککککککک ~X( ~X( ~X( ~X( ~X( ~X( ~X(

من قسمت بعدی فحش میدم.
بای.
:D

0 ❤️

413402
2014-02-24 11:45:10 +0330 +0330
NA

اعوذ بالله من المریم مجدلیه ! استغفرولاه.خواهرم این چه حرفیه گفتی ؟یه استغفرولاه تو دهنت باشه .البته خواهرم مریم خانم مجدلیه ،راه توبه همیشه بازه .
استغفار بفرمایید خواهر .!

1 ❤️

413403
2014-02-25 09:13:27 +0330 +0330
NA

فی امان ا… :B

0 ❤️

413404
2014-02-25 09:13:52 +0330 +0330
NA

چرا از زحمات من تشکر نمی شه؟

0 ❤️

413405
2014-03-15 02:57:24 +0330 +0330
NA

نه اینکه فقط با داستان حال نکرده باشم بلکه به نظرم واقعاً مزخرف بود.

0 ❤️

413406
2014-04-14 06:15:20 +0430 +0430

هیوا چرا اطلاع رسانی نمیکنی که داستانت آپ شده؟!

0 ❤️