چشمامو که به زور باز میکنم همه جا تاریکه. نمیتونم چیزی ببینم. سرمو تکون میدم که نگاهی به دور و برم بندازم ولی درد زیادی تو ناحیه پیشونیم احساس میکنم که باعث میشه نتونم تکونش بدم. گردنم به شدت درد میکنه. از جام به زور بلند میشم ولی فورا میافتم زمین. کف دستامو به زمین فشار میدم و به سختی روی پاهام بند میشم. همه چیز یادم میاد. به سرعت به طرف حموم میرم ولی کسی اونجا نیست. با تعجب میبینم که لباس های زیر کثیفم تو حمومه. چرا باید این لباسها اینجا باشه؟ چیزی یادم نمیاد. گوشیو از جیبم در میارم و به ساناز زنگ میزنم… خاموشه! به خبات زنگ میزنم ولی اشغلاله! خسته و درمونده به طرف حیاط میرم. هوا به شدت سرده و باد سرد که به پیشونیم میخوره درد جای زخمش بیشتر میشه. دستمو به جای زخم پیشونیم میزنم. خون لخته بسته. به طرف حموم میرم و شیر آب گرمو باز میکنم. پیشونیمو میشورم و رد خونی که روی صورتم لخته بسته هم پاک میکنم. حوله رو برمیدارم و صورتمو خشک میکنم. نمیدونم باید چکار کنم. دوباره با گوشی خبات تماس میگیرم ولی هنوزم اشغاله. به صفحه گوشی که خوب نیگا میکنم میبینم که چند تا میس کال دارم از طرف شاهو… یهو چیزی یادم میاد و با خودم میگم باید اون بدونه خبات کجاست. ولی شاید بهم نگه! چند دقیقه فکر میکنم و بالاخره به این نتیجه میرسم که بهش زنگ بزنم. چون تنها راه پیدا کردن خبات همینه. شماره شاهو رو میگیرم و بعد از چند تا بوق که اندازه چند ساعت میگذره، برمیداره.
-“شاهو کجایی؟”
-“هیوا همون جای همیشگی… حالت چطوره؟ صدات چرا گرفته اس؟ امشب نیومدی پیشم!؟”
با خودم فکر میکنم چرا باید برم پیشش؟
بدون اینکه زیاد خودمو درگیر کنم سریع لباس می پوشم و گازشو میگیرم به طرف کارخونه. نگهبان منو میشناسه و درو باز میکنه. ماشینو پارک میکنم و میرم پیش شاهو…
-“هیواااا… تو چت شده؟ با کسی کتک کاری کردی؟ تصادف کردی؟ چته؟ این سرو وضع چیه برا خودت درست کردی؟”
-“یه لحظه وایسا… فرصت توضیح دادن ندارم. خبات کجاس؟”
چشماش از تعجب گرد میشه و میگه:
-“چی؟ خبات کیه؟ چی داری میگی؟ تو حالت خوبه؟”
داد میزنم:
-“حوصله مسخره بازی ندارم. خبات کجاس؟”
بهم نزدیکتر میشه و دستاشو رو پیشونیم میذاره و میگه:
-"هیوا جون انگار بدجور سرت به جایی اصابت کرده. خبات کیه؟ تو چی داری میگی؟
صدامو بلند تر میکنم و میگم:
-“حالا دیگه خباتو نمیشناسی؟ باشههه! بذار روشنت کنم. همون که برات بار میبرد. از صدقه سر اون جشن میلیارد میگیری! الان دیگه نمیشناسیش؟”
با تعجب بهم زل میزنه و میگه:
-“ببین هیوا تنها کسی که من باهاش کار کردم و به کارش اعتماد داشتم تویی! کسی نمیتونه جای تورو بگیره. من واقعا با کس دیگه ای کار نکردم…”
از تو چشمام که شک رو میخونه ادامه میده :
-“به جون بابام. به رفاقتمون قسم!”
چشمام داره سیاهی میره. این چی داره میگه!؟ گیجم… هوای سرد به پیشونیم میخوره و درد بیشتری احساس میکنم. من فقط با خبات بودم. من که براش باری جا به جا نکردم. همش کار خبات بود! نمیفهمم. فقط میدونم یه اتفاقایی داره این وسط میافته و من ازش بی خبرم.همیشه از بیخبری متنفرم! دوست دارم همه چیز تحت کنترل خودم باشه. با خودم میگم اینجا به نتیجه نمیرسم. باید سانازو پیدا کنم. سریع سوار ماشین میشم و به طرف خونه خبات راه میافتم. جلو خونه که میرسم با خودم میگم اونقدر اینجا منتظر میشم تا ساناز از خونه بیاد بیرون. نیم ساعتی که میگذره میبینم که ساناز از در میاد بیرون. دنبالش راه میافتم و تو یه کوچه خلوت گیرش میارم. سریع جلوشو میگیرم. از دیدنم شوکه میشه. شروع میکنه به داد و بیداد کردن:
-“از سر رام برو کنار وگرنه زنگ میزنم به پلیس”
حالت صورتم گیجه و از چشمام میشه پشیمونی رو خوند. ولی چرا من؟ چرا باید پشیمون باشم؟ عصبانی میشم و داد میزنم:
-“حالا دیگه تو سر من داد میزنی؟ دختره ی هرزه! میکشمت ساناز. تو حق نداشتی به من خیانت کنی”
یقه پالتوشو میگیرم و میکشمش جلو. تو چشماش زل میزنم. تنها چیزی که نمیبینم توش پشیمونیه! با دستش تلاش میکنه یقه اشو آزاد کنه. یقه شو ول میکنم. تن صداش عوض میشه سرشو میندازه پایین و میگه:
-“واییییی!!! ببین هیوا دیگه از دست رفتار های دوگانه ات خسته شدم. درسته همیشه شجاعتتو تحسین کردم و تو تخت خواب هم کارت حرف نداره. ولی واقعا دیگه نمیتونم تحملت کنم.”
سرشو بالا میاره و تو چشمام زل میزنه وبا لحن محکمی ادامه میده:
-“تو باید خودتو به یه روانشناس معرفی کنی!”
بعدش با صلابت هرچه تمام تر از کنارم رد میشه. چشمام گشاد میشه از حرفاش. برای اولین بار تو زندگیم احساس میکنم منو با یکی دیگه اشتباه گرفتن. هرچقدر بیشتر تلاش میکنم حرفاشو حلاجی کنم، بیشتر احساس میکنم هیچی نمیفهمم. مغزم داره از کار میافته. به خودم میام و به پشت سر نگاه میکنم و میبینم که نیست. اون رفته. با عجله به طرف خونه خبات راه میافتم و دستمو فشار میدم رو زنگ در. دوسه بار که زنگ میزنم یادم میافته که کسی خونه نیست. ناخودآگاه دستمو به طرف جیبم میبرم و کلید خونه رو لمس میکنم. احساس میکنم داره یه چیزایی دستگیرم میشه. در خونه رو با کلید باز میکنم و به سرعت میرم به طرف مدارک و سندهام. بالاخره قولنامه خونه رو پیدا میکنم و میبینم که خونه به اسم من گرفته شده. این هم یه نشونه از صحت فکری که به ذهنم خطور کرده. ولی هرکاری میکنم فکرمو جمع کنم نمیتونم. گوشیمو که نگاه میکنم شماره فاطی رو روش میبینم. باهاش تماس میگیرم و بعد از چند تا بوق قطع میکنه. یه پیامک برام میاد از طرفش. باز میکنم و میبینم که نوشته:
“هیوا جان خودت نخواستی. من دارم ازدواج میکنم. لطفا دیگه بهم زنگ نزن.”
دفتر چه تلفن گوشی رو چک میکنم و شماره پری رو میبینم. بهش زنگ میزنم ولی خاموشه. به خبات زنگ میزنم ولی هنوزم اشغاله. وقتی بیشتر به شماره خبات دقت میکنم میبینم که شماره خودمه ولی به اسم خبات ذخیره شده. دیگه دارم بیهوش میشم. لرزشی از نوک پام تا سر یکسر احساس میکنم. خودمو روی مبل هال پرت میکنم و احساس سرمای شدیدی میکنم. سریع میرم تو اتاق خواب و دراز میکشم و چند تا پتو دور خودم میپیچم. ولی هنوزم سردمه… مغزم داره از کار می افته. یعنی چه بلایی سرم اومده؟ چشمامو میبندم و پلکامو رو هم فشار میدم. احساس میکنم دارم خواب میبینم. نیشگون محکمی از بازوم میگیرم ولی تاثیری نداره. خواب نیست. چشمامو باز میکنم و سعی میکنم به دقت به اطرافم نگاه کنم. همه چیز سر جاشه. همه چیز مشخصه و بیناییم ظاهرن مشکلی نداره…
نوشته: هیوا
دورد…
واقعا سوپرایز جالبی بود هیوا اصلا فکرشو هم نمیکردم که خبات و هیوا یکی باشن! خیلی خوب ذهن خواننده رو منحرف کردی نگارشت هم خیلی خوب بود.
منتظر کارهای بیشتری ازت هستم
موید بمانی…
بسیار عالی…
با اجازه ت من فردا روی سایت یه داستان آپلود می کنم که قسمتی از زندگی یکی از شخصیت هاش با داستان شما پیش میره…
با تشکر
خیلی خوشم اومد
واقعا آفرین داری
کاش میشد طولانی تر بود
ولی بازم تحسینت میکنم.
میدونی عنوان داستانت برام آشنا بود بعد فهمیدم که نه تنها آشنا بوده بلکه خود من عبارتی مشابه دارم که میگم واتفاقا تو خاطراتم هم نوشتم. که برات مینویسم.
.
.
.
صفحات سفید دفتر من در روزهای سیاهم سفید باقی میمانند.
من نخوندم.یکی از اول تعریف کنه کی چی شد. هیوا تشکر از خوانندگان محترم که یادت رفت. داستان هم قرار بود 3 قسمتی باشه 5 قستی شده.
درود بر دوستان عزیز…
بخاطر کامنت ها و امتیازاتون ممنونم. باید خدمتتون بگم که قسمت اخر داستان مونده و چون خیلی طولانی شد قسمت اخر مجبور شدم یه قسمت دیگه بهش اضافه کنم که امیدوارم بخاطر این مشکل پیش اومده منو ببخشید. شیر جوان و انوهه و سپیده و پروازی عزیز و همه دوستان گل از اینکه همراه همیشگی داستانم هستید ممنونم. گابریل عزیز اون فیلمی که اسمشو اوردید متاسفانه ندیدم، مثل همیشه اینکه داستان من با فیلم ها و نوشته های معروف مقایسه میشه خوشحالم میکنه و نشون میده که تو مسیر درست دارم قدم برمیدارم. buzy عزیز لطفن اسم داستانتو بگو تا بخونمش…
بله دوست عزیز… busy هستم
هنوز از طرف مدیریت تأیید نشده اما اگه داستان « ذهن سیاه، سپید » رو دیدی بدون مال منه.
وقتی خوندی اگه راضی بودی می تونم ادامه ش بدم چون یکی از شخصیت های داستان تو توشه و اگر هم که نخواستی، شخصیتم رو می کشم… به هر حال اگه خواستی، داستان رو هر جور می خوای پیش ببر و من خودمو هماهنگ می کنم…
با تشکر
چیکار کنیم دیگه ما نباشیم کی بیاد داستانهای تورو بخونه بس که با معرفت هستیم .
بس که احساسات لطیف داریم.
ایکون خنده ملیحانه کجاست دوستان؟ الان من چجوری لبخند بزنم؟
پروازه جان تو هرجور لبخند بزنی ملیحانس عزیزم :-D
پس دنبال شکلک خاصی نگرد بس که ملیحی :-*
سپیده جان :
جان پروازی من اسمایل ندارم.ای بابا هیوا نفسش به لبخند من بسته است.
چه باحال ماچ می کنی سپیده جان biggrin air_kiss
واقعا شرم آوره که داستانتونو دقیقا از فیلم fight club تقلید کردین! در کامنتها گفتین که تاحالا این فیلمو ندیدین پس چطور میشه که از همون صحنه ی اول دقیقا مثل همون فیلم باشه!آشنایی توی هواپیما-برد پیت توی فیلم تو کاره صابونه و خبات اینجا الکل-برد پیت آدم بی سر و پاییه و خبات هم همینطور-هیوا با رییسش مشکل داره ادوازد نورتون هم همینطور-برد پیت ادوارد رو میبره خونش خبات هم همینطور!و…
این همه شباهت نمیتونه اتفاقی باشه
دوستان عزیز بهتره اول فیلم رو نگاه کنن بعد درباره ی داستان نظر بدن
آخرش هم معلوم میشه برد پیت خوده ادوارد نورتون هست و این همه مدت چیزیو که دوس داشت باشه رو واسه خودش ساخته بود…یه آدم نترس که همه کاری میکنه…
با black headgirl موافقم. این قسمتو خوندم تک تک صحنه های باشگاه مشت زنی جلو چشمم رژه رفت. درسته که شباهت بین داستان و فیلم میتونه اتفاقی باشه اما این شباهت در حد 90 درصد بود و تنها اسم ها با هم متفاوت بود. حتی شخصیت ساناز هم منطبق با نقش زن فاحشه و معتاد فیلم بود!!!
سپیده بانو اصن ی وضییییییییییییییییییییییییییی.جای رژت نمونه .از الان گفته باشم.گرنه با کف گرگی می رم تو صورت هیوا lol
خانم انقد وسط ماچیدن ما نپرررررررررررر.خوب حالا کپی هست که هست .با اصغر فرهادی که طرف نیستی مچ گیری می کنی. بذار ما کارمون بکنیم جیگر .
یک ماچ میدی؟ biggrin air_kiss
سپیده جان شما که ماچت شفا بخش هست ROFL
کلا ماچ می کنی ادم حس می کنه اکس زده lol
biggrin ای بابا اینکارا مال خصوصیه نه وسط نظر دادن منتقدین
بعله بعله :)) اما به دور از شوخی خیلی تقلید کردن کار زشتیه…داستان دروغ باشه و آبکی باشه بهتر از این کاره…شرمنده که وسط حرفای شما هم پریدم
حالا این درست که این نویسنده کسخله و هرچی بهش میگیم ننویس فایده نداره ولی این بلک نمیدونم چی چی هم کسخلترههه… دو روزه اومده تو این سایت منتقد شده برا ما…
برو بچه برو ما اون زمان که اینجا فحش میدادیم به مجلوق نویسا تو با تخمای بابات بازی میکردی :D
حداقل جرات داشته باش با کاربری خودت بیا
یا خدا چه فحش بازاری بوده اینجا . جای من خالی پاچه بگیرم . lol
هیوا نوشتی بده من برات ویرایش کنم مشکل سکسی نداشته باشه متنت. lol
هیوا خدا بخواد به دیار باقی شتافتی؟ خوب وخییی بیا بذار ببینم این اونو کرد یا اون اینو کرد. dash1
خسته نباشی.بابت زحمتی که کشیدی.
مثل قسمتهای قبل زیبا بود.
افرین.افرین.