من عاشق خواهرم بودم

1391/12/10

خب اين داستانيست واقعي كه از وبلاگ يكي از دوستان براي شما فراهم آوردم
چون نگارش و مضمونش من و ديگر خواننده هاش رو تحت تاثير قرار داد
خواستم تا شما هم از خوندنش بي بركت نمونين …
(عاشقانه اي بيش نيست ، به دنبال سكس نگرد … ) D:


نميدونم چرا از همون بچگي كه بدنيا اومد به جاي حس حسادت يك احساسه لطيف در من ايجاد شد كه خودمم معنيش رو نميفهميدم هر چي بزرگتر ميشد اين احساس هم در من عظمت بيشتري پيدا ميكرد و تازه ميفهميدم كه با اطواراش سرخ ميشم و معني احساس خواهر برادري اي كه از دوستام ميشنيدم نميفهميدم آره من مثل بقيه دوستام كه با خواهراشون جنگ و دعوا داشتن نبودم هميشه وقتي سر مسئله اي بحثمون ميشد به نفع خواهرم گلچهره كنار ميكشيدم، چون ناراحتيشو نميتونستم ببينم ولي اگر مسئله سر بازي كردن اون با يكي از پسراي فاميل ميشد غيرت پسرانم آنچنان خون رو رگهام به آتيش ميكشد كه وقتي به خودم ميامدم اون پسري رو كه ميخواست توي بازيه ما نقش شوهر خواهرم رو بازي كنه كلي زده بودم و اونم با حالت قهر به مامانش پناه ميبرد و همه از اين مسائل افراطي من هم متعجب ميشدن و هم عصبي كه پسراي دوردونشونو زير بار كتك ميگرفتم هر روز علاقه من به خواهرم بيشتر ميشد تا لحظه اي كه صداي دورگه ام به خودم و خيلي ها ميفهموند كه من بالغ شدم از اون لحظه به بعد همه ي پسراي هم كلاسيم يه دخترو نشون ميكردن و ادعاي عاشقيشون منو به خنده ميكشوند چون ميديدم كه من هيچكس رو نميتونم مثل اونا دوست داشته باشم آخه چطور بگم مثل اونا با همون احساسهايي كه اونا به يه دختر غريبه داشتن من فقط گلچهره رو دوست داشتم ولي در مخيله ام هم نمي گنجيد كه كسي عاشق خواهرش بشه آخه من كه نميتونستم با خواهرم ازدواج كنم اين احساس چي بود نميدونم ولي احساسم به من ميگفت يك آتيش قديمي است كه روز به روز افروغتر ميشه طوري كه حتي تمام راه مدرسه ام رو براي زودتر به خانه رسيدن ميدويدم احساس عذاب وجدان ميكردم چون با بزرگتر شدنم عشقي كه به او داشتم هم وسعت ميگرفت و اين منو عذاب ميداد احساس گناه داشتم از اينكه وقتي اونو ميبينم بي اختيار دلم مي خواد در آغوشش بگيرم و انقدر فشارش بدم تا مثل بچگيهاش جيغش در بياد و من از اطواراش پر بكشم و دونه دونه ي نازاشو با جونم بخرم گاهي هم به اين فكر ميكردم كه ببوسمش و از درون تخليه بشم و با اين بوسه آتش عشقم التيام يابد تا كمتر مرا در خود بسوزاند ولي ميدانستم كه اين بوسه بوسه ي يك برادر بر لبان خواهرش نيست براي همين بار گناه قبل از ارتكاب ، منو از اين مسئله باز ميداشت گلچهره هم مثل من روز به روز بزرگتر و شادابتر ميشد از حق نگذريم او هم منو خيلي دوست داشت ولي به معصوميت يك فرشته و پاكي يك ارتباط تنگاتنگ خواهر و برادري جالبه پدرم از وقتي كه من به سن بلوغ رسيدم پا تو كفشم ميذاشت و مثل سايه پشت سر خواهرم همه جا سرك ميكشيد من معني كاراشو نميفهميدم ولي احساس ميكردم زماني كه قلب من با ديدن گلچهره شروع به تپيدن ميكنه به شكلي كه صداش در كل بدنم انعكاس يك فرياد دركوهستان ميشه، پدرم هم اين صدا رو ميشنوه و متوجه رابطه عجيب احساس من نسبت به گلچهره شده ولي هيچ وقت مستقيم به روي من نمي آورد گلچهره حالا ديگه 20 سالش شده بود و آوازه ي نجابت و زيبائيي افسونگرش در تمام اقوام همسايه ها و …پيچيده بود و راه به راه تلفن خونه ي ما رو براي ربودن او از چنگ من به اسم خواستگاري به صدا در مي آوردن چه روزاي سختي بود هر وقت تلفن خونمون به صدا در مي آمد قلب من ميايستاد و عرقي سرد از پيشوني ام فرو ميريخت و احساس عجز ميكردم جالبه گلچهره هم با ديدن اين حالت در من نگران ميشد و دلش برام ميسوخت اون خيال ميكرد من از اينكه بعد از رفتن اون مبتلا به تنهايي ميشم اينطور بهم ميريزم آخه اون مثل يه فرشته پاكه چميدونه برادرش انقدر كثيفه كه عاشق خواهر خودش شده براي همين تصميم گرفتم برم تو اتاقم نميدونم بگم كاش نميرفتم يا بگم چه خوب كه رفتم ولي رفتم و گلچهره هم چند دقيقه بعد واسه اينكه براي شام خبرم كنه اومد تو اتاقم ولي وقتي درو باز كرد و منو در حالي كه سرمو بين دو تا پام گذاشته بودم ديد اومد كنارم نشست صورتمو بالا گرفت و مطمئن شد كه داغونم بدون هيچ مقدمه اي گفت:داداشم چي شده من حالا حالا ها تركت نميكنم بلاخره تو هم يه روزي ازدواج ميكني
گرچه صحبت اولشو، رو حساب دلگرمي گذاشتم ولي بازم دلم گرم شد ولي با شنيدن جمله دومش داغون شدم من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم حتي در روياهام به كس ديگري جز او فكر كنم دلم به حال خودم سوخت و به جاي اينكه التيام پيدا كنم اشك هم به غمم اضافه شد نميخواستم غرورم با اشكام لبريز بشه و در نظر گلچهره يك مرد ضعيف باشم واسه همين پشتمو كردم تا منو نبينه ولي گلچهره ي من ول كن نبود اون انقدر دلش صاف بود كه نميتونست ناراحتيه داداشيشو تحمل كنه دستمو گرفت گذاشت روي لباش يك بوس كوچيك كه هنوزم از گفتنش داغ ميشم اين احساس در من چون كيمياي جواني مرا به همان حال و هوا بازميگرداند وقتي به خودم اومدم كه خودمو مثل يك نوزاد بي پناه در آغوشش انداخته بودم و هق هق گريه ميكردم گلچهره از اين عكس العمل من هم متعجب بود هم كنجكاوانه وبه من خيره شده بود: برديا چيزي شده ؟تو چرا همچين ميكني يعني انقدر به من وابسته اي كه يه خواستگاري كه هنوز معلوم نيست مامانو بابا راهش بدن يا نه حساسيت نشون ميدي؟براي چي انقدر خودتو اذيت ميكني ؟
با شنيدن اين حرفها يك كم عقلم سر جاش اومد اون كه نميدونه اين احساس چيه اون چه گناهي كرده تازه اگر هم بدونه تا آخر عمر منو به خاطر اين احساس نميبخشه شايد اصلا ازم فراري هم بشه بهتره خدمو جمع و جور كنم تصميم گرفتم چند روزي پيش يكي از دوستام كه خونه مجردي داشت برم و خودمو از اين عشق رها كنم ولي با رفتنم هيچي عوض نشد به جز اينكه بي طابيه من بيشتر از قبل شد وقتي بعد از 20 روز برگشتم

خونه ، اولين كسي كه منو در آغوشش گرفت گلچهره بود كه كاش اينكارو نميكرد باز دوباره تمامي اون احساسها و يك اتش جديد در من به وجود آمد اي خدا اين چه بذري بود كه در دلم كاشتي تو خودت اين احساس رو در من به وجود آوردي منه 5 ساله چي از عشق ميفهميدم حالا هم تنهام گذاشتي و نميدونم بايد چيكار كنم دارم خول ميشم حالا من با اين گلچهره ي تو آغوشم بايد چيكار كنم من رهاش كردم بايد اونو از خودم زده كنم وچون خودم جسارت جدايي رو ندارم بايد اون اينكارو بكنه تا منم مجبور بشم چون اگه به من باشه همينطور بيشتر و بيشتر ميشه تا به يك فاجعه برسه و ديگه او موقع هيچ وقت نميتونم خودمو ببخشم توي همين افكار بودم كه چشمم به بابام افتاد انگار كارد ميزدي خونش در نميامد نميدونم پدرم چرا اخيرا نسبت به من خشمگين بو هيچ وقت مثل گذشته به من اعتماد نميكرد و براي هيچ كار خوب يا بدم تشويق و تنبيهم نميكرد نسبت به من بي تفاوت ولي نسبت به رفتارم با گلچهره بسيار كنجكاو بود شايد اونم به خاطر مرد بودنش و گذروندن اين عشق و عاشقيها احساس منو فهميده و به خاطر خشمش از من، نسبت به من بي تفاوت شدهش، ولي براي گلچهره نگرانه براي همينم منو تحت نظر داره بعد از اين استقبال گرمي كه گلچهره از من كرد مادرم هم با اشكاش علاقشو به من گوشزد كرد ولي پدرم بي تفاوت با دادن يك سلام از كنارم عبور كرد اين عكس العمل رو گلچهره هم فهميد آخه اون دختر رندي بود در كمال سادگي ظريفترين نكاتو ميفهميد ولي در مورد عشق من هيچ وقت نتونست شايد هم نخواست كه بدونه با اينكه خيلي وقت بود نديده بودمش جرات نميكردم از اتاقم بيرون بيام آخه حالا ديگه به درجه اي رسيده بودم كه نميتونستم اين عشق لعنتي رو مخفي كنم ولي گلچهره به اين فكر نكرد اومد تو اتاقم برام چاي آورده بود خوردم ولي سرمو يه لحظه هم بالا نياوردم گلچهره با يه لبخند مرموزانه به من گفت : داداشي نميخواي منو ببيني
خيلي بي تفاوت بهش گفتم: براي چي بايد تو رو ببينم ؟
از دستم دلخور شده بود آخه اين اولين بار بود كه من تو ذوقش ميزدم با همون حالت ادامه داد: ببين برديا من فكر ميكنم تو اين يك ماه تو همه ي مارو فراموش كردي تو فبلا بيشر به من اهميت ميدادي ولي حالا كه من اين لباسيو كه تو برام خريده بودي پوشيدم و خودمو براي اومدنت آماده كردم هيچ توجهي به من نداري منو بگو كه ميخواستم با تو مشورت هم بكنم …
با حالت قهر پشتش رو به من كرد وبا تنازيهاي خاص خودش دوباره دل منو آتيش زد از خودم به خاطر اينكه ناراحتش كردم بدم اومد سعي كردم جبران كنم يه نگاه بهش انداختم و بعد از اون فقط حرف دلمو براي اولين بار زدم :ميدوني گلچهره من چقدر دوست دارم ميدوني براي من چقدر ارزش داري تو همه جوره براي من همون فرشته اي هستي كه از همون بچگي با اومدنت…ديگه ادامه دادنش رسوايي بود پس حرفمو قطع كردم ولي حالا ديگه اون ول نميكرد براي همين بين حرفم دويد : اومدنم جاي تو رو تنگ كردم ولي تو بازم منو دوست داشتي آخه تو خيلي بزرگي برديا
ديگه نميتونستم طاقت بيارم آخه من اونچه كه گلچهره بيچاره ي از خدا بي خبر فكر ميكرد نبودم اگر ميفهميد ازم متنفر هم ميشد. تو خيالاتم بودم، كه اومد كنارم نشست و شروع به صحبت كرد انقدر غرق افكارم بودم كه متوجه حرفهاش نميشدم تا لحظه اي كه با شنيدن اسم امير از دهن گلچهره چشمام به دهنش خيره شد و كلمه به كلمه ي گفته هاش رو ميبلعيدم آره درست حدس زده بودم گلچهره من عاشق شده بود و من فلك زده رو، همراز خودش كرده بود غافل از اينكه من…
ديگه هيچ كار نميتونستم بكنم آخه من كه نميتونم اونو تصاحب كنم يه روزي بايد همينطوري ميشد تا من مجبور بشم فراموشش كنم شايد اينم يه جور لطف خدا بود كه چاره راهم بشه ولي حالا ديگه توي اين دنيا چطور ميتونستم زندگي كنم ؟ من برادرش بودم و تا آخر عمر محكوم به اينكه عشق بازيهاشو با معشوقش نگاه كنم و به خاطر برادر بودنم از خوشبختيش ابراز رضايت كنم در حالي كه واقعيت اين نبود خيلي فكر كردم گلچهره به امير گفته بود كه منو راضي ميكنه تا باهاش حرف بزنم و خانوادمو براي ازدواجشون با هم راضي كنم چيكار ميتونستم بكنم جوابي ندادم ولي حمل بر رضايتم شد و روز بعدش فقط از دهن گلچهره ساعت و مكان قرارو شنيدم و در ظاهرش يك حاله ي نور كه از پاكي عشقش نشات ميگرفت به حالش حسرت ميخورم كه عاشق كسي شده كه ميتونه به دستش بياره تصميم گرفتم به خاطر عشق و علاقمم كه شده باعث اين ازدواج بشم و خودم رو متحمل ضربه عشق ابلهانم بكنم نهآخه من براي اون هيچ ضربه اي رو نميتونستم تحمل كنم ،هر وقت كه با امير حرف ميزدم در ذهنم به هزار طريق اونو ميكشتمو و نقشه قتلشو مرور ميكردم ولي در حقيقت مجبور بودم نقش يك برادر رو بازي كنم گذشت من پدر و مادرم رو هم راضي كردم و اونا با هم ازدواج كردند من ديگه هيچ انگيزه اي براي ادامه دادنم نداشتم روز عروسيش اون درست همون گلچهره روياهام بود با همون دسته گلي كه به سمتم ميدويد و اينبار به عنوان معشوقش بر لبانم بوسه مي كاشت ولي نشد اون حالا رسما متعلق به امير بود و نصيب من تنهايي و فراغ اش شد، از اينكه انقدر شاد بود من هم شاد ميشدم از اينكه خودش را خوشبخت ميديد من هم احساس خوشبختي ميكردم ولي وقتي ازم دور شد و به هجله گاه رفت تازه فهميدم كه بدبختي هايم ، آن هم به دست خود !پدرم حالا ديگه به من افتخار ميكرد و كنارم نشسته بود اونم از رفتن تنها دخترش ناراحت بود اون شب پدرم بي مقدمه گفت :حالا نوبت اينه كه بهت بگم تو درتبلور اين عشق مرتكب هيچ گناهي نشدي .
وا، رفتم هاج و واج مونده بودم خجالت ميكشيدم بپرسم ولي يه چيزي درونم داشت منو ميخورد پس دلمو به دريا زدم : منظورتونو نميفهمم ميشه واضح تر بگيد
پدرم انگار كه انتظار شنيدن اين حرفمو داشت ادامه داد:پسرم البته خجالت ميكشم بهت بگم پسرم چون من در حق تو پدري نكردم ولي فكر كردم اينطور به صلاح هردوتاتونه آخه …
واي ديگه داشتم رواني ميشدم چرا آدما به قسمت اصلي مطلب كه ميرسن بايد به زور ازشون حرف بكشي و تو رو تو نم ميذارن ، بدون معطلي گفتم: آخه چي پدر تو رو خدا اصل مطلبو بگيد انقدر منو در كنجكاوي اسير نكنيد
اينبار پدرم ديگه تامل نكرد: باشه پس خوب گوش كن "برديا جان ، راستش تو پسر ما نيستي چند سال پيش توي يك حادثه ثصادف پدرت، مادرت روكه به علت همون صانحه بايد سريعتر فارغ ميشد به بيمارستاني آورد، كه من زنم رو براي فارغ شدن بچه اولمون به اونجا برده بودم آره اونم درست با مادر تو زايمان كرد اما بچه ما مرد و بجه اون يعني تو زنده موندي ولي مادرت هنگامبه دليل همون صانحه مرد پدرت مادرت رو خيلي دوست داشت خيلي زياد و خودش رو در مرگ مارت مقصر ميدونست در ثاني تو هم يادآور خاطره اي بودي كه پرت رو محكوم به مرگ مادرت ميكرد ، براي همين حتي حاضر نشد يه بار هم ببينتت . زن منم به خاطر مرگ ناگهاني فرزندش مبتلا به افسردگي شده بود وقتي داشتيم حاضر ميشديم كه بيمارستانو ترك كنيم صداي گريه يك بچه توجهمو جلب كرد در اتاق مادرتو كه باز كردم پرستار با تو كه در آغوشش بودي به همراه يك نامه تو رو به من دادورفت،من كه متعجب و تا حدودي ذوق زده از حضور تو در آغوشم بودم اين نامه رو خوندم كه حالا ديگه متعلق به خودته و بعد منو تنها گذاشت.
واي كه امشب چه شب نحسي بود يعني من برادر گلچهره نبودم و خودم با دست خودم اونو به يكي ديگه دادم يعني پدر من يكي ديگه بوده كه به خاطرعذاب وجدانش منو قربوني كرد ولي من به خاطرعذاب وجدانم خودمو قربوني كردم . اي خدا اينه جوابه خوبي ؟ اي خدا تو كه ميدونستي چرا نگذاشتي براي يك شبم كه شده اونو از رو عشق و احساسم و بدون هيچ گونه احساس گناهي در آغوش بگيرم واي بر من واي بر اين پدر و مادري كه تاكنون به من هيچ نگفتن با خودم فرياد ميزدم اشك ميريختم و سرمو تا جايي كه جا داشت تو بالشم فرو كردم تا بقيه از شيون هاي يك عاشق همه جوره باخته عاصي نشن چند ساعتي از رفتن گلچهره از خونمون نگذشته بود كه صداي زنگ در اومد مادرم به اتاق من اومد و با نگراني بدون توجه به چشماي خون من و صورت خيسم گفت : برديا گلچهره است و با همون تعجب تنهاست ! امير نيست برو ببين چي شده ؟ ميگه ميخوام با داداشم صحبت كنم رفتم دم در تا درو باز كردم خودشو پرت كرد تو بغلم و بغضشو شكست با اينكه نميدونستم چي شده براي اينكه براي اولين بار بدون احساس گناه در آغوشم احساسش ميكردم منم زدم زير گريه تو چشمام نگاه كرد حيرت زده پرسيد: يعني تو هم ميدونستيو هيچ چيز به من نگفتي؟
با تعجب به خودم اومدمو و گفتم : من از رفتنت دلتنگ شده بودم گلچهره ي عزيزتر از جانم آخه من…
گلچهره از حرفاي من انقدر متعجب شده بود كه درد خودشو فراموش كرده بود و با همون لبخند مليح خودش ادامه داد: داداشي من ، من تازه 2 ساعته از تو دور شدم واي يادم اومد وقتي غم تو چشماتو ديدم فكر كردم به حال خواهر بدبختت كه ميدوني بدبختيش چيه گريه ميكني
با شهامت جوابشو دادم: ديگه به من نگو داداشي من برادرت نيستم اينم اون نامه اي كه اينو ثابت ميكنه و در ضمن اشك منم از غم بدبختي تو نبود من از همون بچگي عاشقت بودم و هستم الانم به حال عاشقي گريه ميكنم كه معشوقشو روانه هجله گاه رقيبش كرده …غش كرد واي بر من كه انقدر ناگهاني بهش خبر دادم حتي نگذاشتم بگه چه چيزي اين موقع شب اونو با لباس عروسي به خونه كشونده اونم بدون شوهرش من خيلي خودخواهم خدايا به من يه فرصت دوباره بده اين عشقو خاك ميكنم ، در آغوشش گرفتم و درست مثل اينكه يك فرشته رو حمل ميكنم اونو به داخل بردم بعد از اينكه سر حال اومد خيال كرد همه ي حرفاي منو تو خيالاتش و در عالم اغماش شنيده ولي يه نگاه به دستش كه انداخت متوجه نامه اي شد كه سند حقيقت همه ي دلنگروني هاش بود گيج شده بود نميدونست چي بگه رو به پدرم كرد و گفت ميخوام باهات تنها باشم منو و مادرم تنهاشون گذاشتيم بعد از يك ساعت كه براي من يك قرن بود پدرم از اتاق بيرون اومد من و مادرم مثل همراهي هاي يك بيماربعد از عمل كه دور پزشكشو ميگيرنو از سوال و جواب روانيش ميكنن بابامو احاطه كرديم پدرم پيشنهاد كرد به خودمون مسط بشيم و بگذاريم خودش قضيه رو بگه ما هر دو سكوت كرديم و وقتي نگاهي به پدرم انداختم تازه فهميدم كه انگاري كمرش شكسته ولي سعي ميكنه خودش رو طبيعي نشون بده رو به ما كرد و گفت: امير همه ي ما رو فريب داد! اون يه زن و يه بچه داشته ولي نه به صورت رسمي و اونارو رها ميكه و ميره ، زنه چند سال دنبال امير ميگرده تا امشب كه متوجه ميشه داره ازدواج ميكنه پس با صاحابخونه امير ميريزه رو هم و اونم در عوض كليد خونه اميررو ميده بهش وقتي امير به همراه گلچهره وارد خونه ميشن و

چراغ رو روشن ميكنن با اون زن و بچه اي كه الان 3سالشه روبرو ميشن و بقيه ماجرا رو هم كه ديگه لزومي نيست بگم
اين بهترين خبري بود كه ميتونستم بعد از اين همه بدبختي بشنوم بدون كوچكترين تعللي گفتم: پس عشق من به گلچهره پاك بوده كه خدا اونو به من برگردونده پدر با اجازه ميرم تا دست زنمو بگيرم و اينبار با عشق بوسه بر لبانش بزنم…

پايان
(منبع اصلي داستان have.blogfa.com )
اميدوارم مورد توجه قرار گرفته باشه …

فرستنده: راوی


👍 4
👎 0
172088 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

365067
2013-02-28 21:37:53 +0330 +0330
NA

okhey gonahi :-( :-*

0 ❤️

365068
2013-02-28 21:41:01 +0330 +0330
NA

شکلک اخم
نخوندم

0 ❤️

365069
2013-02-28 21:56:33 +0330 +0330

سلام
آقاخیلی خیلی زیباوخوندنی بودوبااینکه قبلا یه همچین داستانی روخونده بودم اماخیلی بهم
حال داد،ازآدمین عزیزهم متشکرم بعدازکلی وقت بالاخره یه داستان واقعی گذاشت وماخوندیم
برای همگی بر وبچه های سایت بخصوص نویسنده وآدمین آرزوی سلامتی وبهروزی دارم،یاحق

0 ❤️

365070
2013-02-28 22:10:31 +0330 +0330
NA

kheily ziba bood akharesho kheily doost dashtam eshghe pak…
khoda fekre hamejasho karde bood…

0 ❤️

365072
2013-02-28 22:59:44 +0330 +0330
NA

فقط میتونه یک خیالبافی کامل وتهی از هر منطق ودرک وحتی همزاد پنداری باشه درضمن در واقعیت هم اگه تصور کنیم صدها سوال بی جواب درون داستان وجود داره عقل انسان به هیچ عنوان حتی اگه در فنای کامل باشه با این داستان وبا این نوع نگارش تهی با سیر داستان پیش نمی داستانی که درچهار چوب یک برادر حق به جانب ومجهول وپدری مات ومادری خنثی وتک خواهر کند ذهن که نویسنده رند میخواند…وکاملا مثل ساختن فیلم گوزنها با دوربین مبایل با کیفیت1/5 میمونه که شخصیت ضعیفش بهروز وسوق وبا استایل
قرانکی نمایش بده…چرت چرت…حیف یک نخ سیگاری که برابرداستان.دود شد .داداش حیف

0 ❤️

365074
2013-03-01 01:10:01 +0330 +0330
NA

داداش داستان زیبا بود بجز پایان هندیش… یعنی میشه خواهرو دوست داشت و همینطور میشه عاشق خواهرت باشی ولی حق هیچگونه گناه با او را ندارین… پروازی جون توضیح تو هم زیبا و کامل بود

0 ❤️

365075
2013-03-01 01:15:58 +0330 +0330

یعنی لب مطلب رو ساناز بی کس گفت. هی که به دلیل مشکلات سخت افزاری! نمیتونم پیام معنی دار ایشون رو از زبون خودم هم بگم.

0 ❤️

365076
2013-03-01 02:29:58 +0330 +0330
NA

بيشرف حالم به هم خورد،فيلم هنديش كردي ديگه!؟

0 ❤️

365078
2013-03-01 04:40:38 +0330 +0330
NA

با پروازی موافقم.

منم کتابشو خوندم.

0 ❤️

365080
2013-03-01 04:58:01 +0330 +0330
NA

دوستان واقا متاسفم نظر هرکسی که نظر گذاشته برام عزیزه ولی باید قبول کرد، چه عاشق خواهرزاده یا خواهرت یا هر محرم دیگه ای که باشی ، حتما اسمش رو میشه گذاشت عشق واقعی ، خودتون فکر کنید چه فرقی بین یه غریبه با محرمتون هست؟خواهشا به سلایق و علایق هم احترام بزارید،من همینجا شجاعانه اعلام میکنم من هم عاشق خواهرزادم هستم و اون هم همینطور و آرزو میکنم زودتر بتونیم از ایران بریم به یه کشور آزاد و با هم ازدواج کنیم.
من هم اگه شد داستانم رو براتون تا بفهمید چی میگم.

0 ❤️

365081
2013-03-01 05:06:18 +0330 +0330
NA

با اینکه احتمالا داستان تخیلی بود ولی واقعا قشنگ بود دست شما درد نکنه

0 ❤️

365082
2013-03-01 06:21:06 +0330 +0330

خانم soosaan، البته من با حرفهای شما موافقم.
فقط خواستم بگم ازدواج و سکس با محارم در ایران باستان یا همون دوران هخامنشیان و پادشاهی کوروش یک امر معمول بوده است.
برای مثال :
کورش دوم با مادرش دختر استیاک آخرین پادشاه ماد
کمبوجیه با خواهرش اتوسا
داریوش دوم با دو دخترش اتوسا و امسترتیدا
شاپور اول با دخترش آذرناهید و بهرام با دخترش دختک و دختر شاپور اول با برادرش نرسی (در دوره ساسانی)
مهران گُنشَسپ از مقامات برجسته­ی دربار هرمزد چهارم ساسانی با خواهرش
خود کوروش با خاله اش
و …
میتونید برای اطلاعات بیشتر در این مورد در گوگل “ازدواج با محارم در ایران باستان” یا “ختودت” را سرچ کنید.

0 ❤️

365083
2013-03-01 06:47:29 +0330 +0330
NA

اخر داستان خیلی زود جمع شد ولی خیلی باحال بود. ایول

0 ❤️

365084
2013-03-01 06:59:22 +0330 +0330
NA

خیلی زیاد بود-راستش من اول اندازه داستانو نگا میکنم بعد میخونم-اینقد زیاد نوشته بودی که فهمیدم حوصله خوندنشو ندارم

0 ❤️

365085
2013-03-01 07:39:39 +0330 +0330

بدبخت عقده ای

اینم داستان بود نوشتی؟

متاسفم برای تو و افرادی مثل زناکار که عشق سکس با خواهر مادرشون رو تو ذهن میپرورونن

عشق به محارم یک چیز دیگر و سکس چیز دیگه ای است

حتی تصورش رو هم نمیشه کرد که یک دایی عاشق خواهر زادش باشه و رویای سکس با ایشون رو در سر بپرورونه

یا یکی مثل این جلقی عشق سکس با خواهرش رو تو ذهنش بپرورونه

تاسف ،واقعا تاسف

با یک مشت جلقی و عقده ای شدیم 80میلیون

بانو soosaan ،دمتون گرم

با نظراتتون کاملا موافقم

منم مثل شما تاسف میخورم که نویسنده این داستان بیغیرت و عقده ای تشریف دارن

نمیخواستم نظر بذارم ولی نتونستم نظر این زناکار رو تحمل کنم ،اشک تو چشمام جمع شد وقتی اینچنین مزخرف بازیها رو میبینم

بیغیرتای بدبخت ،براتون از ته دل متاسفم

0 ❤️

365086
2013-03-01 08:18:33 +0330 +0330
NA

البته من منکر داستان زیبا و قلم بسیار زیباتر لعیا افخمی نیستم. ایشون بسیار نویسنده توانایی هست.

اما داستان کپی برداری از کتاب شیرین اثر زهرا اسدی هستش . نمی دونم دوستان اشنایی دارند یا نه. این

کتاب رو من 10 یا 12 سال پیش خوندم.

خیلی از داستان خوشم میومد .تجدید خاطره بود.

موفق باشی.

0 ❤️

365088
2013-03-01 09:04:31 +0330 +0330
NA

فوق العاده بود
اگر فقط از نظر اخلاقی و انسانی بهش نگاه کنیم باز از نوشته های امثال مودب پور خیلی بهتر بود

0 ❤️

365089
2013-03-01 09:09:52 +0330 +0330
NA

فوق العاده احساسی بود
اگر فقط بخوایم دیدگاه اخلاقی هم داشته باشیم باز از داستان های مودب پور و امثالهم بهتر بود

0 ❤️

365090
2013-03-01 09:16:25 +0330 +0330
NA

دوستان داستان اصلا سکس با محارم نیست . داستان رو بخونید.

0 ❤️

365091
2013-03-01 09:23:58 +0330 +0330
NA

داستان جالبی بود ارزش خوندن داشت

0 ❤️

365092
2013-03-01 12:42:04 +0330 +0330
NA

شما هم هاله ى نور داشتين؟ :D

0 ❤️

365095
2013-03-01 17:29:28 +0330 +0330
NA

kh£yl¡ 2laπ¡ ßo0d… :(

0 ❤️

365096
2013-03-04 02:53:49 +0330 +0330
NA

يه چيزي تو از بچگي پيش اونا بودي و از سينه مادر گلچهره شير خوردي ميدونستي اگه دونفر از يه مادر شير بخورن باهم محرم ميشن پس پايان داستانت نسنجيده بود

0 ❤️

365097
2013-03-04 02:57:16 +0330 +0330
NA

يه چيزي تو از بچگي پيش اونا بودي و از سينه مادر گلچهره شير خوردي ميدونستي اگه دونفر از يه مادر شير بخورن باهم محرم ميشن پس پايان داستانت نسنجيده بود

0 ❤️

365099
2013-03-08 17:39:34 +0330 +0330
NA

Theme dastan kheyli khoob bood,vali ghalat haye amla’eish too zogh mizad
dar kol khosham umad

0 ❤️

365100
2013-03-08 17:40:41 +0330 +0330
NA

Theme dastan kheyli khoob bood,vali ghalat haye amla’eish too zogh mizad
dar kol khosham umad

0 ❤️

365102
2013-03-12 09:20:04 +0330 +0330
NA

جمله آخرش ریدمان در حد تیم ملی بود!!!

0 ❤️

365103
2014-06-04 11:05:56 +0430 +0430
NA

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوب بود نه عالی بود عاشق داستانتم

0 ❤️