من،لیلا، یه دنیا عشق اردیبهشتی! (1)

1391/10/09

سلام. تو این دورانی که همه یجورایی نویسنده شدن چه اشکالی داره ما هم یه 2 خظ بنویسیم؟! اینم از قسمتی از رابطه من و یه دختر افسانه ای که تایپ شده واسه خوندن شما دوستای عزیز…
راستش واسه این چند قسمت کردم که اولا حجمش زیاد نشه و حوصله خوندن داشته باشین و اینکه این قسمت اولشو بخونین و اگه پسندید که مخلص همه شما هستم و ادامش میدم و اگه هم دوست نداشتین بازم مخلص همتون هستم و دیگه بند و بساط رو جمع میکنم و دیگه ادامه پیدا نخواهد کرد…
ارادتمند شما : Wine Merchant

نه اینکه الکی خوش باشم نه، خب غم هام زیاده ولی خوشبختم از داشتن کسی که منو با تموم وجودش میخواد! لیلا، لیلا کسی بود که یه دنیا امید رو به زندگیم اورد. لیلا یه دختر دبیرستانی بود با قیافه بانمک و موهای مشکی، 17سالش بیشتر نبود ولی خیلی عاقل و منطقی. اوایل فکر میکردم فقط یه دختره ولی الان نه، حالا تقریبا دیگه حس میکنم اون یه دختره مقدسه مقدس!
من یه پسر 18 ساله با کلی فراز و نشیب تو زندگیم؛ زندگی که خیلی روزاش واقعا زندگی نبود فقط زنده بودم! خیلی راحت میتونم بگم تو زندگیم خیلی چیزها کم بودبود تو خانوادمون چیزی به اسم عشق و علاقه رو حس نمیکردم؛ هر روز یه زندگی روتین و سرد تکرار میشد واسم کلی مشکل خانوادگی…بگذریم
من قیافه و هیکل معمولی داشتم و اخلاق و شخصیتی که واسه خیلی ها غیرقابل تحمل بود! تا قبل از اون با یکی دو تا دختر ارتباط داشتم که خیلی هم عادی بود و ادامه پیدا نکرد؛ اوایل رابطم با لیلا هم فکر میکردم همون داستان تکرار میشه و لیلا هم یکی مثل بقیست. ولی نه با اینکه کل رابطمون به همون اینترنت و چت محدود میشد، لیلا به طرز عجیبی برام وقت میذاشت اهمیت میداد ابراز علاقه میکرد… نمیدونستم باید عشقش رو باور کنم یا نه مخصوصا که اون از یه خانواده نسبتا پولدار و مرفه بود و وضع ما خیلی معمولی.
روزا میشستم فکر میکردم که اون دختر اگه میخواد با من سرگرم بشه چرا روزی نزدیک 8ساعت میشینه با من چت میکنه؟! اصلا چرا من؟ خب لیلا خوشگل بود و اونجوری که خودش میگفت و منم مطمئن بودم دورش پُره پسر خوشتیپ و مایه دار.
شبی که بالاخره با هم صحبت کردیم رو خوب یادمه، من که یکمی هول شده بودم و استرس داشتم میخواستم نفهمه و دقیقا از اونور بوم افتادم! یعنی اینقدر خودمو بیخیال و بچه پررو نشون دادم که یکمی عصبی شده بود و بهش برخورده بود به خاطر اینکه یکی دو روزی هم به دلیلی نبودم صداش پُره غم بود و انگاری داشت گریه میکرد…خیلی از خودم بدم اومد به خاطر رفتار هایی که باهاش داشتم تصمیم گرفتم قدر بودنش رو بدونم یکمی آدم باشم.
روز به روز علاقه من به لیلا بیشتر میشد و دیگه عاشقش شده بودم! سعی میکردم با کارام، با نشون دادن اینکه خیلی واسم اهمیت داره عشقم رو بهش ثابت کنم.
اولین قرار ما خوب بود و دوست داشتنی. یادمه نزدیک 45 دقیقه زودتر اونجا بودم، منی که هیچ موقع سر وقت کاری نکرده بودم! لیلا قبلش بهم میگفت مطمئنم تو نمیتونی باهام حرف بزنی! منم تقریبا همین فکر رو میکردم ولی وقتی دیدمش، وقتی رو به روش نشستم با اینکه یکمی نگران بودم خراب کنم ولی وقتی بهش نگاه میکردم اصلا نمیتونستم چشمام رو ازش بردارم، یه حسی داشتم انگار که اون دختر جزئی از خود منه (نیمه گمشده که میگن همینه ها :دی) یه 2 ساعتی چشم تو چشم هم صحبت کردیم…تو این بین چندبار نگام میرفت رو لباش که واقعا چندلحظه تنم میلرزید! لبایی که با یه رژ لب نسبتا تیره تزیین شده بود و با گفتن هر حرف لیلا بالا پایین میشد و دل میبرد! خیلی دوست داشتم که واسه یک ثانیه هم شده لباش رو ببوسم، البته من هیچ حسی که مثلا لیلا رو واسه لذت خودم بخوام روش نداشتم و واقعا از ته قلبم عاشقانه دوستش داشتم و از وقتی هم که دیدمش اساسی دل من رو با خودش برد!
وقتی حرف میزد و دستاش رو تکون میداد چندباری خواستم به بهونه دیدن لاک ناخن دستشو بگیرم تو دستام و نوازش کنم ولی نشد یعنی نتونستم حتی چندبار دستمو نزدیکش کردم ولی گفتم شاید خوشش نیاد تو این قرار اول یا خجالت بکشه پس بیخیال شدم… اولین دیدار ما خیلی زود گذشت و تموم شد؛
لیلا پدر نداشت؛ یعنی هیچ وقت ندونستم چی شده ولی احتمالا چندین سال پیش طلاق گرفته بودن…ولی به جاش یه مادر داشت که هم براش پدر بود و هم مادر، مادری که شدیدا روش حساس بود و فکر میکرد هیچ مردی لیاقت داشتن یدونه دخترش رو نداره و ذهن دخترش رو مشغول خودش میکنه و درسش رو به فنا میده! واسه همین نباید از رابطه من و لیلا خبردار میشد و انصافا ما چقدر سرهمین بدبختی کشیدیم!
یه داداش کوچیکتر از خودش هم داشت به اسم نیما؛ 12سالش بود و خوشبختانه واسه ما مشکلی نبود، یعنی با توجه به نوع خونواده و فامیلی که توش بزرگ شده بود چیزی به اسم غیرت از نوع ایرانی روی خواهرش نداشت!
دو ماه از شروع دوستیمون گذشت… شروع پاییز بود: یه پاییز متفاوت!
من لیلا رو به خاطر شرایطی که با مامانش داشت کم میتونستم ببینم؛ حدودا هفته ای یکی دوبار و همونم اکثرا کوتاه ولی با تموم اینا دلمون به هم دیگه خوش بود و فقط میخواستیم از کنار هم بودن لذت ببریم! روز به روز که از شروع پاییز میگذشت تازه میفهمیدم چرا پاییز قشنگ ترین فصله!
با غرور روی برگ هایی که روی زمین ریخته بود راه میرفتم و سرم بالا بود (پرچم هم همینطور البته :دی) …غرورم فقط به خاطر داشتن لیلا بود و بهش افتخار میکردم، بعد از یه عمر غر زدن به خدا حالا با کسی هم قدم شده بودم که در نظرم زیباتر از اون تو این دنیا خلق نشده! دستای کوچولوش رو محکم میگرفتم تو دستم و قدم های خودم رو با اون تنظیم میکردم و به خش خش برگ های زیر پاهامون گوش میدادم؛ له شدن برگ هایی که سال پیش بهم نفس میدادن و حالا با حقارت شاهد نفس گرفتن من از اون بودن!
از شانس ما این بارون پاییزی هم یکم دیر اومد! یعنی چندباری بارون زده بود ولی ما نتونسته بودیم با هم باشیم؛ هفته آخر مهر بود که بالاخره من، لیلا و بارون تنها شدیم… یه ظهر ابری بهش اس ام اس دادم که امروز باید همدیگرو ببینم من حالیم نیست! بعدِ یه دیقه ای که منتظرش بودم ویبره گوشیم بهم علامت داد که بـــله اونی که دوستش داری پشت خطه! تا جواب دادم و قبل از اینکه حرف بزنه گفتم ببین نمیام و نمیخوام و نمیدم نداریم باید بیای! چند ثانیه به صدای خنده های ریزش گوش دادم…

  • سلام دیوونه
    -سلام به روی ماهت
    -به چشمون سیاهم؟!
    -به چشمون سیاهت، به موهای سیاهت، به قیافه نازت، به…
    -خب خب بسه زبون نریز چی میگی باز؟ باز زده بالا؟
    -اوف آره شدید هم زده بالا
    -میخوای مامانم بفهمه؟
    -اه اصلا بفهمه
    -امیر بفهمه دیگه تمومه ها
    -بابا یعنی یه ساعت بیای بیرون مامانت میگه ااا دخترم تو دوست پسر داری بیا بشین سرجات؟!
    -خب نه ولی…
    -ولی نداره پاشو بیا عصری کارت دارم
    -باشه ببینم چجوری بپیچونمش
    یه ساعت بعد بهم اس ام اس داد که ساعت 4:30 همون پارک، بهش گفتم زود تاریک میشه و یه نیم ساعتی زودتر بیاد. اونروز من مثل بقیه قرارامون از 20-25 دیقه قبل رو نیمکت همیشگی نشسته بودم و اس ام اس های اطلاع لحظه ایش رو میخوندم:
    الان کتونی خوشگل سفید مشکی رو که خوشت میاد پوشیدم دارم میام بیرون
    الان تو تاکسیم اه اه این زنه کنار دستیم خیلی بوی عرق میده عوووق
    سر خیابونم آی چقدر این کتونیم پام رو میزنه فقط به خاطر تو با اینا اومدم هااااا
    اا دیدمت باز که اون تی شرت سبزت رو تنت کردیییییییی خخخخخخخ

    خیلی دختر شیطون و بامزه ایه؛ باهاش به طرز فجیعی شادم! از دور که دیدمش بارون دیگه شروع کرده بود؛ اونم نه نم نم خیلی هم تند! تو پارک دیگه تقریبا هیشکی جز ما نبود و اونم تا به من برسه کلی ادا اصول در اورد و زیر بارون رقصید! بعد از اجرای کلی رقص باله اومد دست داد و کنارم نشست…
    -سلام جوجو چطولی؟
    -تو خوب باشی من چی ام؟
    -هممممم نمیدونم یه راهنمایی میکنی؟
    -کوفت، خوبم
    با چشمای قهوه ایش و یه حالت ملتمسانه زل زد تو چشمام؛ دوس داشتم این نگاهش رو… دوباره حواسم رفته بود روی لباش و شدیدا محوش شده بودم! اون که دید من چیزی نمیگم نگاش رو ازم برداشت و به آسمون یه اشاره کرد:
    -وااای چه بارونی میاد
    -آره قشنگه
    -قشنگ که هست ولی خو آب برد منو!
    -هـــــه، لیلا چه خبر از مادر محترمه؟ چجوری پیچوندی؟
    -به سختی، امیر پاشو بریم خیلی بارون شدیده
    اینو که گفت تو چشمای خوشگلش نگاه کردم و فقط یه لبخند تحویلش دادم؛ کشیدمش تو آغوشم و سر و بدنشو گرفتم زیر بدن خودم که بارون اذیتش نکنه…
    -اوخیش چقدر خوبه اینجوری
    هیچی جواب ندادم، تنها یه لبخند ریز روی لبام بود و تو دلم از خدا میخواستم این بارون رو یکمی آرومتر کنه! یه 30 ثانیه ای همونطوری حالت عشقولانه ای بودیم که بهش گفتم پاشو یکمی قدم بزنیم؛ هندزفریش رو هم از تو کیفش برداشتم و زدم توی موبایلم؛ طبق رسم آهنگ گوش دادنمون یه گوشی هندزفری تو گوش من بود و گوشی دیگه تو گوش اون و ما دست تو دست با هم راه میرفتیم
    -وااای امیر باز این آهنگ رو گذاشتی؟!
    -ااا خب قشنگه بابا تازه به حال و هوامون هم میخوره!
    -قشنگ که هست ولی خب گاییدی مارو باهاش!
    -هه هه، اشکال نداره اینا تو عالم زن و شوهری عادیه
    -چی؟ آهنگ گوش دادن؟
    -نه بابا گاییدن!
    -آها اونو میگی خب هر موقع زنت شدم اونم یه کاری میکنیم!
    -برو بینم تو الانم زن منی حرف نزن دد
    -باشه باشه
    -مامانت رو چجوری پیچوندیش نگفتیا
    -هیچی دیگه گفتم با کیمی میرم خرید
    -اوه اوه چه خریدی رفتی واقعا!
    -ناراحتی برم؟!
    -بزنم پس کلت؟
    -تو دست بزن داری من زنت نمیشم!
    -اصلا هرچی، زن کس دیگه ای بشی درجا حکم قتلت رو صادر میکنم هااا
    -باشه شوهری!
    -آها آفرین
    چند لحظه سکوت بینمون فرصت خوبی بود آهنگی که همیشه منو یاد با اون بودن میندازه گوش بدیم؛ قلب هایی که خیلی وقت بود سندش رو به نام همدیگه زدن، دستایی که حالا پُر بود با دست همدیگه، بارونی که دیگه با ما کنار اومده بود و آروم آروم به سر و صورتمون میزد و همراه صدایی که توی گوش هردومون زمزمه میشد:
    تب دستای تو از جنس آتیشه
    که حتی زیر بارون شعله ور میشه
    اگه بارون بره بازم دوست دارم
    من از آتیشِ تو دست بر نمیدارم…
    لیلا دستام رو محکم میگرفت و گاهی هم دستاشو حلقه میکرد دور بازوم؛ حرف میزد نگام میکرد و من دیوونه میشدم! بهش گفتم لیلا منو ماچ نمیکنی؟! گفت تو باید منو ماچ کنی نه من… یه نگاه بهش کردم و گفتم پس آماده باش! صورتم رو نزدیکش کردم، وقتی تو چند سانتی صورتش بودم چشماش رو بست سرش رو گرفتم بین دستام و یه بوسه به پیشونیش زدم و رفتم عقب؛ هنوز چشماش بسته بود قطعا منتظر چیز دیگه ای بود ولی خب من میخواستم بهش ثابت کنم که عاشقش هستم و لب هاش چیزی نیست که من بخوام، اون چیزی که میخوام خودشه!
    لیلا چشماش رو آروم باز کرد و با یه خنده شیرین گفت: دیوونه ای به خدا! دستاش رو سفت گرفتم، اونم با تموم قدرتی که داشت دستامو فشار میداد و میکشید سمت خودش بازوم مرتب میخورد به سینه هاش؛ نمیدونم اون وسط چرا قلبم درد گرفته بود!
    بارون نسبتا تند بود، رفتیم زیر یه درخت کاج بزرگ صدای شرشر بارون بدجوری احساساتیم کرده بود! دور و برمون خلوت بود البته خیابون ترافیک بود ولی چیز زیادی معلوم نبود. گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و دست چپش رو دو دستی گرفتم…
    -لیلا چقدر منو دوست داری؟
    -اوه بابا خیلی زیاده نمیتونم بگم که
    -تقریبا بگو
    -قد یه…دنیا
    -ای جان
    دستش رواوردم بالا ماچ کردم و گذاشتم رو قلبم؛ یه لحظه دوباره برگشتم و اطراف رو نگاه کردم کسی نبود، بازم صورتش رو دو دستی گرفتم و زل زدم تو چشماش…بعد از چند ثانیه چشمام رو به لباش دوختم و دوباره چشمایی که توش یه دنیا زندگی رو میدیدم نگاه کردم داشت لبخند میزد، چونش رو با دستم گرفتم و لبایی که امروز از شانس بد من رژ نداشت (!) به یه حالت غنچه خوشگل در اومد لیلا چشماشو بست ولی من تا لحظه ای که لباش رو حس کردم چشمام رو نبستم؛ لب هامو روش گذاشتم و یه ماچ خیلی طولانی (که حدودا 5ثانیه ای به طول انجامید!) کردم، فقط یه ماچ بود نه لب خوری و فرنچ کیس ولی به شدت برام لذت داشت یه طعم نسبتا گس داشت که قشنگ یه دیقه ای موند رو لبم!
    من داشتم لیلا رو نگاه میکردم ولی اون که سرخ شده بود دستش رو گذاشت روی دهنش و سرش انداخت پایین…
    -وای خاک به سرم!
    -دیدی لبات هم ما من شد؟ از پیشم بری کشتمت… عاشقتم لیلا
    با یه حالت نجوا جواب داد:
    -منم عاشقتم امیرم، تو هم هیچ وقت تنهام نذار
    محکم گرفتمش تو بغلم و سرش رو گذاشتم رو شونم، شروع کردم به ماچ کردن گونش بعد از چندتا ماچ صدای یه موتوری از یه فاصله نزدیک اومد سریع از خودم جداش کردم؛ با یه صدای گوش خراش پسره از جلومون رد شد پیک یه پیتزا فروشی بود، با یه لبخند داد زد: ایولا خسته نباشید بچه ها!!!
    لیلا زد زیر خنده! اینقدر خندش دوست داشتنی بود که منم با وجود اون همه استرس بلند خندیدم؛ دوباره اوردمش تو بغلم
    -داداش موتوری چه باحال بود میگه خسته نباشید بچه هاااااااااا :))
    -خب حالا چه عشقی میکنه این
    صدای خنده ها فروکش کرد…حالا یه لیلا بود تو آغوش من، یه من (!)، یه بارون عاشقانه و یه دنیا آرامش… به علاوه یک مرد که از دور با چتر می آمد! با مشاهده مورد آخر سریع بساط عشق بازی رو جمع کردیم و جیم شدیم :دی
    تا دم در خونشون باهم رفتیم و به آهنگ های اون گوش دادیم؛ بارون قطع شده بود یه رنگین کمون قشنگ با یه آفتاب لذت بخش حالا تو آسمون بود. سر کوچه وایسادم رفت و جلو در برام دست تکون داد و رفت تو خونه چند دیقه فقط نشستم و به در خونه نگاه کردم! سوار تاکسی شدم، اس ام اس بازی ها دوباره شروع شد…
    دیگه بوسیدن لب ها و در آغوش کشیدن تقریبا واسمون عادی شده بود؛ چند ماه گذشت و پاییز عاشقانه ما دو تا تموم شد و شروع یه زمستون سرد بود ولی بازم عاشقانه (اعتراف میکنم عاشقانه و سکسی!)
    زمستونی که دیگه حتی قدرت سرد کردن دستای مارو وقتی با هم چفت بودن نداشت! یه شب زمستونی که اندازه ظهر مرداد واسمون حرارت داشت و بهترین شب زندگی هردومون بود…

نوشته: wine merchant


👍 0
👎 0
37235 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

349988
2012-12-29 23:46:43 +0330 +0330
NA

ایول بد نبود
یعنی خوب بود
اون تیکه لب به لب شدن رو خوب اومدی

0 ❤️

349989
2012-12-29 23:57:00 +0330 +0330
NA

باشه منم میگم قشنگ بود

0 ❤️

349990
2012-12-30 01:15:35 +0330 +0330
NA

آورین ! خوب نوشتی

0 ❤️

349991
2012-12-30 03:20:41 +0330 +0330
NA

خوب بود.ادامه بده.
ولي يه كم قسمت سكسي رو بيشتر كني جالب تر ميشه.
راستي اين سوگولي چرا پيداش نيست؟
كجايييييييييي؟

0 ❤️

349992
2012-12-30 03:29:39 +0330 +0330
NA

بقیشو کی مینویسی?

0 ❤️

349993
2012-12-30 07:32:03 +0330 +0330
NA

به به،نازه قلمت…ا…ا…ببخشید قلم نه کیبورد.

0 ❤️

349994
2012-12-30 09:13:39 +0330 +0330

خوب بود. ادامه بده. ولی بعضی جاهاش دیگه لوس شده بود. سعی کن چیزایه اضافه رو فاکتور بگیری تو نوشته بعدیت. مرسی

0 ❤️

349995
2012-12-30 10:48:48 +0330 +0330

dastano khub shoru kardi, vali kheyli ba mokhatabet harf mizani tu dastan ke in arzeshesho miyare payin, edamasho benevis vali dast az mazze paruni bardar!!!merci

0 ❤️

349996
2012-12-30 14:17:58 +0330 +0330
NA

قدرت بیانت خوبه یعنی عالیه اما صد حیف که متن نوشتت افتضاح سعی کن قسمت بد درستش کنی

0 ❤️

349997
2012-12-30 16:27:30 +0330 +0330
NA

ی داستان زیبا بعد قرنی خوندیم ایول

0 ❤️

349998
2012-12-30 16:53:31 +0330 +0330
NA

یاد جوونی خودم افتادم :) عالی بود
کاش به هم برسین
مث اکثر آدما تلف نشین پوچ نشین
بقیشو زود بذار

0 ❤️

349999
2012-12-30 20:21:41 +0330 +0330
NA

سلام
خداییش از حق نگذریم داستانت زیبا بود ، ولی بعد از ظهر پاییزی اگه ساعت چهار باران شروع به باریدن کنه دیگه خورشید خانوم وقت نمی کنه بعد از تموم شدن باران رنگین کمون بسازه،ولی در کل خوب بود،و یک توصیه برات دارم ،مراقب گشت ارشاد باش،نا مردا بدجوری کمین می کنن :)

0 ❤️

350000
2012-12-31 06:18:04 +0330 +0330
NA

زیبا و روان بود خوشمان امد

0 ❤️

350001
2013-01-09 10:24:59 +0330 +0330
NA

بچه هاواسه منم همچین اتفاقی افتاده توروخداکمکم کنید همینجاپیام خصوصی بدیدبه کمکتون احتیاج دارم

0 ❤️