من مریض نیستم! (۱)

1397/06/01

یک خانواده ی مذهبی نسبتا پولدار،البته بستگی داره پولدار رو چجوری معنی کنید!!!
توی شهرستان ما خانواده ی پولدار خانواده ای هستش که دستشون بالاتر از دهنشون میرسه…ماشین خوب و خونه ی خریداری شده و کارت پرپول و این فاکتورای مسخره که فقط اب از لب و لوچه ی ادمای کلاش و پول پرستو اویزون میکرد؛ خلاصه که روضش مفصله…
دوس ندارم سریع برم سراغ اصل مطلب ، چون این موضوعی نیست که بشه یکدفعه گفتش؛ باید صبرکرد…
انقدر صبر کردم که دیگه واسم مهم نیست کسی که میاد توی زندگیم چقدر به این مسئله اهمیت بده یا نه!!
ادمایی بودن که وارد زندگیم شدن و مهمترین مسئله ی زندگیم رو بهشون گفتم و تنها با گفتن یه کلمه مسیر خروج خونه رو دنبال کردن و رفتن…
مریض!!!
من مریض نیستم…
از وقتی که یادم میاد این تنش تو وجودم بوده ، انقدر در درونم چرخوندمش و سعی کردم بهش زاویه بدم که بعضی اوقات سردرد مانع مقاومتم میشد،
ولی بالاخره باید میفهمیدم که اخه چرا!؟!؟!؟!؟
چرا من!؟!؟!؟!؟ چرا بقیه اینجوری نیستن!؟!؟!؟!؟

مادرم!!!
یه زن عصبانی که توی 20 سالگی با یه مرد 21 ساله ازدواج کرده بود و با وجود عصبانی شدنای زیادش هیچوقت حس پشیمونی رو روی صورتش ندیدم،
با هربار دیدن پدرم خوشحال میشد و حتی الان هم با وجود داشتن سن بالا حداقل هفته ای دوبار سکس رو دارن ( اوایل زیاد پنهون میکردن ولی الان که سن من و خواهرم رفته بالا خیلی راحت تر باهم معاشقه میکنن )
لحظه لحظه های زندگیشون جنسی و پر تلاتم بود و ما خوشحال از خوشحالیه اونها

یادمه پونزده سالگی اولین باری بود که میخواستم با مادرم این مشکلو در میون بذارم ولی نمیشد…
ترس!!! عکس العمل!!!مذهب!!!دکتر!!!روانشناس!!!بیمار!!!
اوووووووه نگم برات، خلاصه که با اولین جرقه تو ذهنم در مورد بازگو کردن تکه ای از روحم؛ مغزم قدرت تحلیل رو از دست میداد و اخرشم با کلنجار رفتنای توئم با بلند صحبت کردنایی که بعدا معلوم شد خواهرم صدامو میشنوه پشیمون میشدم…

پدرم!!!
ادمی مذهبی که یا باید سر سجادش پیداش میکردیم یا تو کنج انتهایی مسجد جامع شهر، ولی از بچگی چنان استقلال و ازادی ای رو در درونم زنده کرده بود که اگه یکنفر ثابت کنه تمام مذهبی های جهان یه تیکه نجاستا من بخاطر پدرم باور نمیکنم…بماند که تقریبا تمام هم محله ای هام و بچه های فامیل یا از سر حسادت باهام مشکل داشتن و یا از سر غبطه خوردن ، داشتن ازادی کامل تو سن پایین این مزیت هاروهم داره دیگه
ولی همیشه الهام رو از من بیشتر دوست داشت و شاید براتون جالب باشه که بدونید قبلا این موضوع رو زیاد توی اینترنت سرچ میکردم و واقعا بعضی اوقات به طرز فاجعه باری حسودیم میشد!!!

قهرمان زندگیه هر پسری معمولا مادرشه و قهرمان زندگی هر دختری معمولا پدرش، ولی قهرمان زندگیه من پدرم بود و قهرمان زندگیه خواهرم هم پدرم…

اون مجسمه ی نحسی که دارید از مادرم توی کلتون میسازید رو نسازید!!!

نمیخوام در مورد مادرم توضیح بدم چون بیشتر توی زندگیه من نقش چراغ قرمزو داشته، درس بخون… انقدر وقتتو تلف نکن…اون گوشیه بیصاحابو بذار کنار…از تو اون کامپیوتر وامونده چی میخوای که یکساعت پاش نشستی…اینکاروبکن…اونکارو نکن و…

یوقتایی فکر میکنم همش ازعمد به من و الهام گیرمیده، شاید میبینه چون پدرم هوای مارو داره میخواد یجوری تعادل رو برقرار کنه!!!
مثبت و منفی…جالبه که من مادرم رو منفی حساب میکنم و پدرم رو مثبت ولی الهام دقیقا برعکس من!!!
شاید واسه همینه که همیشه نسبت به گیردادنای مامان لبخند میزنه ولی من چشامو درشت میکنم و لپامو پره باد و بعد با قدرت فوت میکنم

_تو زندگی هرکسی یه سنی هست که ادم توی اون سن میفهمه تمایلات جنسی چیه وچجوری باید نسبت بهش واکنش نشون بده، واسه من این سن 13 سالگی بود…
یادمه توی اون سن ورزش مورد علاقم فوتبال بود و بشدت هم بازیم خوب بود؛ مثل همیشه توی حیاط مشغول شوت کردن طرف دیوار بودم که تنها سد بین ما و خونه همسایه بود اما یکدفعه بابام از پشت پنجره ای که اونور حیاط بود و یجورایی پشت سر من حساب میشد صدام کرد :

بابا: رامیار بابا بیا غذا بخور
من: گشنم نیست الان
بابا: اگه چیزی نموند باید نیمرو بخوریا
من: خب سهم منو نخورید بعدا میخورم

همینطوری منتظر جواب بابام بودم که یدفعه یه صدایی مثه صدای خوردن شلاق شنیدم؛ اولش فک کردم دیش همسایه افتاده ولی بازم اون صدا اومد؛ خیییلی خفیف تر، ضرباتم به توپ خیلی اروم تر شده بود جوری که انگار توپ داشت تو حیاط اروم اروم قدم میزد و منم با چشمام مسیرشو دنبال میکردم ولی تو اون لحظه گوشم و مغزم چیزه دیگه ای رو دنبال میکرد…
احساس کردم اون صدا خیلی بهم نزدیکه و هربار که به دیوار نزدیک تر میشدم بیشتر حسش میکردم، شاید 30 یا 40 ثانیه ای گذشته بود که دیگه حتی به توپ هم ضربه نمیزدم و تمام قدرت تمرکزم روی پشت دیوار بود که یکدفعه صدای خاله نگار رو شنیدم که انگار از سر سوزش و خیلی با ناله گفت آخخخ!!!

موهای تنم سیخ شده بود؛ شاید باورتون نشه ولی هیچی از سکس نمیدونستم و اگه توی اون سن یکنفر با دلیل بهم ثابت میکرد لک لکا بچه رو واسه انسان میارن باور میکردم…
یه 10 ثانیه ای که گذشت و ادرنالین توی تمام رگ های من جریان داشت تصمیم گرفتم بابام رو صدا کنم و بهش بگم که یه اتفاقی واسه خاله نگار افتاده که دوباره یه صدا شبیه صدای قبلی بلند شد!!!
شبیه صدای اول، به همون بلندی!!! ولی دیگه مطمئن بودم که صدای دیش ماهواره نیست!!!
دیگه شک نکردم و در آن واحد هم که مثه سگ ترسیده بودم اومدم با سرعت برم تو خونه که دیدم الهام داره نگام میکنه…
مستقیم و تیز!!!جلوی درب توری وایساده بود و یکی از لنگه های دمپاییش پاش بود و اون یکی لنگش اونورتر بود، نمیدونم چن دقیقه بود که اونجا وایساده بود!!!
از نگاهش ترسیده بودم!!! یجوری داشت نگاه میکرد انگار من داشتم اه و ناله میکردم!!! یا شایدم منظورش از اون نگاه این بود که چیزی رو شنیدم که نباید میشنیدم…

الهام!!!
الهام عشقه زندگیه منه…یه دختر 18 ساله که تمام زندگیه من توی مغزشه، البته الان 28 سالشه و یه دختر جیگر خوشگل و یه پسر بداخلاق داره:)
از وقتی که یادم میاد تنها شخص زندگیم بوده که در مورد هرچیزی باهاش صحبت میکردم، از رابطه جنسی گرفته تا نحوه ی انجام دادنش و درست و غلط های داخل رابطه و…( یجورایی حکم رفیقیو داشت که تو جنس موافق نمیتونستم پیداش کنم…رفیق هم جنس داشتم منتهی یکم کودن بودن و اصلا دوس نداشتم راجب مهمترین مسائل زندگیم باهاشون هم کلام بشم ) خلاصه هرچیزی که خیلی از پسرا از صحبت کردن در مورد اون موضوع با خواهرشون میترسن یا خجالت میکشن

برگردیم به داستان!!!

_نگاهش!!!نگاهش داشت بهم میگفت که قبل از اینکه دهنتو باز کنی و زر بزنی پشت سر من راه میفتی میای طرف اتاق…
شاید از ترس اینکه فک کنه منظوره نگاهشو متوجه نمیشم برای تاکید سرشو طرف درب حال تکون داد و بدون انتظار برای دیدن واکنش من رفت تو!!!
انقدر ازم مطمئن بود که منتظر نشد ببینه میام تو یا نه، منم درجا رفتم سمت در و دیدم داره میره طبقه بالا، حدسم درست بود!!! مستقیم به طرف اتاقش تو طبقه ی دوم.
_درب اتاق رو باز کردم و رفتم داخل…

انقدر باهم راحت بودیم که اصلا یادم نمیاد حتی یکبار برای رفتن تو اتاقش در زده باشم؛ ولی یادمه یبار موقعی که شاید 10 یا 11 سالم بود از اتاقم اومدم بیرون و دیدم مامانم داره روی رخت اویز لباس پهن میکنه ( زمستون بود و هوا نم داشت و پهن کردن لباس توی اون هوا حماقت بود) منم بدونه هیچ حرفی درب اتاق الهام رو باز کردم و با جیغ خفیفش روبرو شدم…
تازه از حموم بیرون اومده بود، داشت سوتینشو صاف میکرد و یکی از سینه هاشم بیرون بود؛ منم مثه بز داشتم نگاش میکردم ( بدون هیچگونه فشار جنسی ) که یکدفعه نمیدونم چیشد ولی حس کردم سرم روبه جلو حرکت کرد و پشت سرم گرم شد
مادرم بدون مقدمه گفت:

مامان: گاوم بخواد بره تو طویله قبلش یه صدایی در میاره
من: حواسم نبود فکر کردم خوابیده
مامان: فرض کن خوابیده، تو نباید در بزنی؟!
من: ببخشی…(الهام پرید وسط حرفم)
الهام: اشکال نداره حالا حواسش نبوده

مادرم همرا با اخم همیشگیش برگشت سمت رخت اویز تا اون دوسه تا لباس باقیمونده هم اویزون کنه…
الهامم تقریبا لباساشو پوشیده بود ولی از بس سریع اینکارو کرده بود کجی لباسش کاملا مشخص بود جوری که بند سوتین سمت چپش از کنار یقه ی لباسش دیده میشد

_در رو باز کردم و رفتم داخل، نشسته بود رو تختو داشت مستقیم پایینو نگاه میکرد؛ حتی باز شدن در هم تاثیری روش نذاشت؛ وقتی خواستم در رو ببندم تازه برگشت سمتم و نگام کرد…
نگاهش اروم بود!!!مثل نگاه تو حیاط نبود؛ یکم ته دلم اروم شد که عصبانی نیست

راستش اوایل ترسیده بودم که نکنه فکر اشتباهی راجب من کرده!!!
نمیدونم چقدر حرفمو باورمیکنید ولی حتی الان هم هیچ چیز نمیتونه فکر منو مشغول کنه و ذهنمو عذاب بده بجز قهر کردنای الهام!
دنیامو بهم میریخت وقتی عصبانی میشد و قهرمیکرد، مثه دخترای دیگه اصلا لوس و نُنُر نبود ( حالا بماند موقع گرفتن کارت عابر بانک یه فیلمایی جلو بابام بازی میکرد که جنیفر لارنس نمیتونست انقد خوب اونکارو بکنه؛ بابای ماهم ساده…
حالا اگه من بخوام کارتو بگیرم باید بابت خریدن ادامس خرسی هم جواب پس بدم، بعد خواهر من میره بازارو میخره و میاره خونه هیشکی به هیچ جاش نمیگیره!!! حالا میفهمید چرا تو اینترنت انقدر پیگیر علاقه پدر به دختر بودم یا بیشتر تعریف کنم!!! خونه ی ما دیکتاتوریه محض بود…منتهی ایندفعه پادشاه زن بود نه مرد!!! ولیعهدشم دختر بود:( لعنتی!!! ) و بشدت باحال و پایه واسه هرنوع خرابکاری که فکرشو بکنید!!!

از خریدن یه سیمکار جدید و اذیت کردن مامان و فهمیدن اینکه چه نوع فحشایی رو بلده تا رفتن به دسشویی و لفت دادنش واسه اذیت کردن بابا ( یبار مجبور شد بره تو باغچه کارشو بکنه، سره اون قضیه الهام عذاب وجدان گرفت و به گا رفتیم ) اینکارارو تو سنین بالاتر انجام دادیم:)

_ درو بستم و بدون کوچکترین حرکتی منتظر موندم
الهام: بشین
من: سکوت
الهام: بشین رامیار عصبانیم نکن

منم بدون اینکه یک قدم برم سمت تختش که روی لبش نشسته بود سرجای خودم جفت در نشستم…
نگاهش درشت شده بود!!! انگار هم متعجبه هم عصبانی

الهام: پدر سگ مگه میخوام بخورمت!!!بیا بتمرگ رو تخت
من: بخدا کاری نکردم فقط داشتم میشنیدم
الهام: میدونم بیا بشین رو تخت میخوام باهات حرف بزنم
من: خب از همین جا بگو

خیلی ناگهانی بلند شد و با سرعت اومد سمتم و ( واقعا جای فرار نداشت، شاید اگه در باز بود میتونستم فرار کنم ) درجا دستمو گرفت

الهام: پاشو بشیم رو تخت
من: خب کاری نکردم بخدا، اصن صدا از اون ور بود ( با دلهره )
الهام: میدوووووونم، کاریت ندارم میخوام باهات حرف بزنم فقط

اومدم دنبالش و نشستم رو تخت، یکم نگام کرد و یه نفس عمیق کشید…
سکوت رو شکستم!!!

من: خیلی وقت بود دم در وایساده بودی؟!
الهام: نه زیاد

نگاهش هرلحظه داشت مهربون تر میشد، انگار میخواد یسوالی بپرسه نمیتونه!!!همینطوری چندین ثانیه گذشت و دیگه تقریبا مطمئن شده بودم که واقعا میخواد باهام حرف بزنه و نمیخواد بگه که داشتی چیکار میکردی و…!!!
یدفعه از پشت بغلم کرد و خودشو به پهلوی راست انداخت وسط تخت ( اینکارش کاملا طبیعی بود، بعدا توی داستان متوجه میشید ؛ خیلی بهم نزدیک بودیم )
اروم شروع کرد به بوسیدنم از پشت گردن و مالیدن ساعد دستم با دست چپش( بدون هیچ نوع تنش جنسی…)
بعد یدفه گفت

الهام: تو مگه این چیزا رو نمیدونی؟!
من: چیا؟!؟!؟!؟!
الهام: دارم جدی باهات صحبت میکنم واقعا چیزی راجبه مسائل جنسی نمیدونی؟!

پایان پارت اول ( محارم نیست )
اگه استقبال شد از داستان ادامش رو هم ارائه میدم
نوشته: 13


👍 9
👎 8
9581 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

712731
2018-08-23 22:09:55 +0430 +0430

حداقل میشه فهمید آدم با مطالعه ای هستی از نوع نوشتنت،خوب توصیف میکنی،آدم درگیر میشه آفرین،امیدوارم
موضوع داستانتم قشنگ باشه( راستش اصلا دوس ندارم موضوعش سکسی باشه،بیشتر دوس دارم با این قلمت یه داستان درام یا اجتماعی یا مثلا عاشقانه خاص یه چیزی مثل نرسیدن به دختر مورد علاقه بخاطر فوت کردن دختره یا قطع نخاع شدنش تو تصادف و … باشه البته منم مریض نیستم مث خودت:))) )
لایک اول از طرف بنده

1 ❤️

712808
2018-08-24 07:18:21 +0430 +0430

مریضیتو باور کن ،مرض روانی عین حقیقت، وحقیقت یعنی واقعیت و واقعیت یعنی وضع نسبی وچون در جهان وضع نصبی نیست حقیقت رفت تو کون مرض دارت.
سگ تو روح نوشته محارم نیست حتمأ مغز نداشته تو گاییدم قبلا محارم میذاشتی.

خدا شفاش بده.!

0 ❤️

712845
2018-08-24 12:09:40 +0430 +0430

ادمین جان یک کم دقت کن!
این داستان رو چند روز پیش گذاشته بودید…!!!..!!!

0 ❤️