من هرزه ام یا اونا؟؟

1396/04/05

13 اسفند…

فکر به گذشته آدمو تو خودش غرق میکنه…غرق میکنه و نجاتیم در کار نیس…چند وقتی بود که از اون آدم احساسی فاصله گرفته بودم…نمیدونستم احساسی نبودن خوبه یا بد فقط این بی احساس بودن بخاطر غرق شدن تو گذشته اومد سراغم…نرسیدن به آرزو ها به درده و از دست دادن آرزو ها یه درد دیگه…بی احساس شده بودم چون آرزو و زندگیم از دستم رفته بود…شاید دنبال یه فرصت تازه بودم…شاید…
تو بغلم دراز کشیده بود و خودشو مچاله کرده بود…خیلی معصومانه…به تنها طعمه ای که نتونستم مسلط بشم مهسیما بود…تو حرف اول اسمش “مه”!!..انگار کل دنیا علم شده بودن که اجرام آسمانی رو یاد من بیارن…همشون منو به یاد خورشید مینداختن…مرده شورتو ببرن با این طعمه انتخاب کردنت…اصن مگه صیادی که دنبال طعمه میگردی؟!!..اینم یکیه مثه 9تای دیگه،بکنش بره تا ثابت کنی کی هرزه اس…دستامو محکم گرفته بود و خوابیده بود…انگار میترسید از تنهایی…خب کیه که از تنهایی نترسه…تنهایی ترسناک ترین شغل دنیاست… شغله چون صبح پا میشی میبینی تنهایی…ظهر بازم تنهایی…شب بازم تنهایی…یه شغل شبانه روزی…دستمزدمشم افسردگیه…
دختر خوش چهره و با نمکی بود…میگفت اعتماد داره…این اولین اشتباهش بود…میگفت علاقمند شده…این دومین اشتباهش بود…میگفت به من اعتماد داره و به من علاقمند شده…این آخرین اشتباهش بود…شاید!!
دستامو آروم از تو دستاش بیرون آوردم…

  • میخوای بری؟؟
    _ ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم

  • بیدار بودم…خودمو به خواب زدم که ببینم واکنشت چیه…فهمیدم که دوسم داری…
    _ از کجا به این مهم دست پیدا کردی؟؟

  • از اونجایی که نیم ساعت بهم خیره شده بودی…از اونجایی که دستتو‌ آزاد نکردی…از اونجایی که…
    _ دلایلت مزخرفن…

  • بستگی داره چجوری بهشون نگاه کنی…اگه با عینک عشق بهشون نگاه کنی خیلیم منطقین یزدانی
    _ من باید برم…خسته ام میخوام بخوابم…

  • خسته ای یا حوصله منو نداری؟؟
    _ جفتش…
    سکوت کرد…پکر شد…سرشو انداخت پایین و حرفی نزد…زیاده روی کرده بودم…اون دختر گناهی نداشت…زبونم شده بود نیش عقرب…زهر مار…خنجر کینه و…
    _ ناراحت نشو…شوخی کردم…
    سرشو اورد بالا…لبخند زد…چقدر مهربونه این دختر…

  • خب پس همین جا پیش خودم بخواب…یزدانی…
    _ اسمم یزدانه…

  • واسه من یزدانیه…
    به حرفاش و حرکاتش خندم گرفته بود…طعمه آخر داشت اذیتم میکرد…برعکس شده بود همه چی…
    خودشو انداخت رومو لبامو بوس کرد…یه بوس عاشقانه…حتی خورشیدم اینطور بوسم نکرده بود…این بوس منو به خودم اورد…منو برد به گذشته نزدیک…به دو هفته قبل…
    .
    .
    .
    30 بهمن…

  • غذا چی میخوری سفارش بدم؟؟
    _ نمیدونم…فرق نداره…
    تو دلم گفتم اشتباه کردم اومدم…الان وقت مناسبی واسه شکار نبود…

  • کباب برگ‌ خوبه؟؟ یه غذای مردونه واسه آقای خونه…
    _ خوبه…

  • قبل غذا سکس کنیم یا بعدش؟؟
    _نمیدونم…
    خیلی رو مخ بود آرمان…منم بی حوصله…امروز یا شکارش میکنم…یا…

  • تو چرا امروز هیچی نمیدونی؟؟
    _نمیدونم آرمان…حوصله ندارم…

  • چرا نمیبخشیش؟؟
    _ کیو؟؟

  • همونی که تو پروفایلت زدی"هرگز نخواهم بخشید تو را"…چرا نمیبخشیش؟؟…اصن کیه؟؟
    _ چوت بخشیدن بعضیا مثه یک گلوله دادن بهشونه که اون تیری رو که خطا به سمتت شلیک کرده رو جبران کنه…

  • ببخش که خدا هم بخشتت…
    پوزخند زدم بهش…از طعمه وراج بدم میومد ولی چاره ای نبود…باید شکار میشد تا مشخص بشه کی هرزه اس…اومد کنارم نشست…سرشو اورد نزدیک گوشم…

  • دوستت دارم یزدانم…
    چی گفت؟؟؟ یزدانم؟؟؟ فقط خورشید حق داره به من بگه یزدانم…این ‌پسره دخترنما چطور جرئت کرد به من گفت یزدانم؟؟ عصبی و سردرگم شده بودم…دیگه کنترل خودم دستم نبود‌‌…دست بردم گلوشو گرفتم…خوابوندمش رو تخت…
    شکه شده بود…
    _ ببین بچه کونی اگه یه دفه دیگه…فقط یه دفه دیگه بم‌ گفتی یزدانم،خونت پای خودته…فهمیدی یا نه…پسره ی ه…
    نه هرزه نه…فعلا زمان مشخص شدن هرزه نبود…ته داستان باید ثابت میشد کی هرزه اس…
    تو همون حالت شلوارشو کشیدم پایین…کیرمو گذاشتم رو سوراخش…بغض کرده بود…طاقت نیورد…بغض شد اشک…
    فشار دادم ‌تو سوراخش…داد نزد…دادشو تو خودش کشت…مثه من که احساسات رو تو خودم کشته بودم…به سقف خیره شده بود و لبشو میگزید…با حرص تلمبه میزدم…عصبانیتمو باید سر آرمان خالی میکردم؟!! شاید!!..
    این عصبانیتم منو برد به 28 روز قبل…
    .
    .
    .
    2 بهمن…

  • پاشو بیا غذا آماده اس یزدانم…
    _ فوتبال داره…خودت بخور من دارم تخمه میخورم…

  • الان میام براتا…
    _ بروو…پاس…پاس…اها…اره اره…اینه استقلال من…ایولاااا…هووووورا

  • وووی خدا خفت کنه…از ترس داشتم سکته میکردم…ای فوتبال بخوره تو سرت…پسره ی دیوانه…
    _ دیوونه تو ام دیگه خورشیدکم…

  • روانی…
    رفتم تو آشپزخونه و از پشت بغلش کردم…
    لبامو گذاشتم در گوشش…
    _ چی داری درست میکنی عزیزم؟؟

  • خورشت بادمجون…
    _میدونی از بادمجون متنفرم…چرا درست میکنی؟

  • میدونی از فوتبال بدم میاد…چرا نگاه میکنی؟؟
    لپشو بوسیدم و گفتم :
    _ به تو چه فسقلی…

  • خودت فسقلی ای…
    بغلش کردم و تابش دادم…

  • منو بذار زمین…
    _‌ دیگه نبینم به من بگی فسقلیا…فقط من حق دارم به تو بگم فسقلی…

  • چشم آقا یزدانم…
    تو بغلم لباشو بوسیدم…اون نبوسید…

  • بذار واسه بعدا…الان خوابم میاد…
    _ ناهار که نخوردیم…

  • بذار دو ساعت دیگه…
    رفت تو اتاق خواب…
    رو تخت نشسته بود…
    داشت با گوشیم ور میرفت…اینکه بدون اجازه رفته سر گوشیم یکم دلخورم کرد ولی به روی خودم نیوردم…
    _ هنوز نخوابیدی؟

  • مهناز کدوم خریه؟؟ ها؟؟
    _ مهناز؟؟ مهناز کیه؟؟

  • یزدان دروغ بم نگو…دو ساعت پیش بهش pm دادی که فردا تو بیمارستان میبینمت عزیزم…عزیزت دکتره ها؟؟
    _ها مهناز دختر عمومه…بعد دو سال میخوام ببینمش…پرستاره…قرا گذاشتیم تو بیمارستان همو ببینیم…شمام لطف کن بدون اجازه نرو سر گوشی من…

  • به تو ربطی نداره من کجا میرم کجا نمیرم…شمام فردا حق نداری بری دیدنش…همین که گفتم…
    _ بچه شدی خورشید؟!! این کارا چیه؟؟
    بهش قول دادم فردا برم دیدنش…

  • چرا براش قلب فرستادی؟!! چرا بهش میگی دوستت دارم…شوهر نداره این عزیزتون؟؟؟
    _ نه نداره…4 سال ازم بزرگتره…این حرفا چیه خورشید…ما عین خواهر برادریم…از بچگی با هم بزرگ شدیم…

  • پس با همون عشق بچگیت ازدواج کن…واقعا برا خودم متاسفم…آشغال عوضی…
    _ وایسا ببینم…هر چی هیچی نمیگم بدتر میکنی…
    اصن به تو ربطی نداره من با کی چجوری حرف میزنم…
    رفت…دستشو کشیدم که نره…
    برگشت و زد زیر گوشم…یه لحظه همه چیز وایساد…من…خورشید…حتی زمان…گیج گیج شده بودم…اصن نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم…انگار یه پارچ آب یخ ریخته بودن سرم…هرچند یه پارچ آب یخم نمیتونه اینقد ادمو به شوک فرو ببره…
    زل زده بودم به چشماش…الان دقیقا چی شکسته شده بود؟؟؟
    دلم؟ غرورم؟ حرمت بینمون؟ عشق بینمون؟
    نکنه همش شکسته شده باشه؟!!
    اصن مگه میشه همه اینا با هم بشکنه؟؟…
    خدایا بدتر از اینم قرار بود اتفاق بیفته؟؟!
    خیلی سریع جواب سوالمو گرفتم…جواب مثبت بود…
    اون حرفی که نباید زده میشد ، زده شد…
    خورشید اون لحظه فقط داشت منو میسوزوند…آتیشم زده بود…نه از حرارت عشق…از حرارت نفرت…
    اون حرفی که نباید زده میشد رو زد…

  • تو هرزه ای…
    اینو گفت و رفت…
    شاید حواسش نبود چی داره بم میگه…ولی…
    گفت و زد و شکست و رفت…هرزه فقط یه واژه 4 حرفی نیس…
    توش پر حرفه…وقتی به یکی میگی هرزه ینی صاف رفتی وسط قلبش…حرفت میشه عین سم براش…میکشتش…ولی تدریجی…زجرش میده…ولی طولانی…احساسات تو قلبش کشته میشه…خیلی سریع!!
    اول فکر میکردم شک کردن به عشقت از خیانتم بدتره…ولی الان مطمئن که هرزه گفتن به عشقت از شک کردنم بدتره…اصن آدم چرا باید برسه به جایی که به عشقش بگه هرزه؟!!
    مقصر کی بود این وسط؟!
    شاید مقصر زبون ما آدماست که نمیدونیم چیو ، کی…کجا و به کی بگیم…
    بالاخره اشکم چکید…مرد گریه کرد…این ینی ته خط…
    میگن کسی که زیاد میخنده ، از رو خوشی نیس…کلی غصه داره که پشت خندش پنهانش میکنه ولی من میگم کسی که گریه میکنه به همه درداش خندیده جز یکی…اون یکی اینقدر بزرگ بوده که اشکشو در اورده…اونم اشک یه مرد…
    خورشید رفت و غروب کرد…منتظر زنگش بودم…نزد…پیامم نداد…فقط گفت دیگه نمیخواد با هم باشیم…
    ولی نمیشه همینطوری بره…باید حرفشو بهش ثابت کنم…باید بهش ثابت کنم من هرزه نیستم…اونا هرزه ان…
    .
    .
    .

  • عه یزدانی حواست کجاس؟؟؟ به چی فکر میکنی؟؟
    _ هیچی…

  • نگرانتما…
    _تو چکارمی؟
    بابامی،
    داداشمی
    رئیسمی
    زنمی
    مامانمی که نگرانمی؟!

  • من میخوام همش باشم…
    کلافم کرده بود…یادآوری گذشته سرمو درد اورده بود…
    _ ول کن دختر…

  • چرا بوسم نمیکنی؟؟
    _ بیخیال دیگه…تو معصومی…پاکی…من به درد تو نمیخورم منو فراموش کن…

  • من متوجه حرفات نمیشم…من…من نمیتونم فراموشت کنم…
    _ وایسا ببینم…جدی جدی تو به من علاقمند شدی؟؟

  • خب…راستش آره…
    لپاش سرخ شد‌…این طعمه آخر داشت منو شکار میکرد…
    _ بیخیال بابا…تو به چیه من علاقمند شدی؟؟

  • به اینکه بعد عشقبازی ، باهام حرف میزنی…
    این واسه یه دختر خیلی مهم و با ارزشه…این که به چشم یه چیزی صرفا واسه ارضا شدنت به من نگا نکردی…اینکه چشمات مثه خودت کم حرفن…آرومن…خشن نشون میدی ولی پر از عشقی…
    تو منو یاد داداشم میندازی…مخصوصا چشمات…سه سال پیش تو تصادف تو جاده لرستان فوت کردن‌‌‌…خودش و دوستاش…4 نفر بودن…خیلی بهش وابسته بودم…بعد رفتنش خیلی ضربه خوردم…
    ولی الان تو هستی…خوشحالم که تو رو دارم…
    _ بابت داداشت متاسفم ولی ببین مهسیما من به درد تو نمیخورم…تو حتی منو نمیشناسی…

  • باقیمانده زندگیم رو برای شناختنت دارم…
    _ اگه خیلی آدم خوشبختی باشی یکی رو تو زندگیت می‌بینی که زندگیتو به دو بخش قبل و بعدش تقسیم می‌کنه…مطمئن باش اون آدم من نیستم…
    دیگه نتونستم تحمل کنم‌…لباشو بوسیدم…بعدشم لپشو بوسیدم…در گوشش گفتم :
    _ تو دختر خیلی خوبی هستی…من دوستت دارم اما ما به درد هم نمیخوریم…

  • وقتی وسط حرفات اما میاری ینی تا قبل اما هیچی نگفتی…ینی دوستم نداری…ینی…
    نذاشتم ادامه بده…رفتم…اما رفتن من کجا و رفتن خورشید کجا…خورشید با رفتنش نور رو از زندگیم برد…منم با رفتنم نور
    رو به زندگیی مهسیما دادم…رفتن خیلی وقتا خوبه ولی نه هر رفتنی…رفتنی که بشکونه به درد نمیخوره‌…
    رفتن خورشید شکستم…بدجورم شکستم…الان خوشحالم که با موندنم مهسیما رو نابود نکردم…بعد از اینکه خورشید بهم گفت هرزه ، با 10 نفر خوابیدم…7 تاش پسر بود…همجنس گرا نه ولی همجنس باز شده بودم…3تاشم دختر بود‌‌‌…با‌‍‌‌زی کردن با احساسات یه دختر خیلی بده…منم خیلی بد شده بودم…
    دو تا سواله که جواب یکیشو گرفتم…
    اول اینکه من هرزه ام یا اونا؟؟!
    جوابش مشخص بود…من…
    دوم اینکه اسم دخترمو بذارم خورشید یا مهسیما؟؟!
    شاید…
    نمیدونم

نوشته: rdsf

پایان


👍 39
👎 4
15027 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

635416
2017-06-26 20:41:19 +0430 +0430

من خوشم اومد یزدان عزیز مخصوصا از چندین تیکه از تشبیهاتت مثل شغل تنهایی و دلیل نبخشیدن و فلان…
خوب بود و بهتر هم میتونی باشی چون مستعد هستی
لایک

0 ❤️

635806
2017-06-27 00:21:51 +0430 +0430
NA

Shiva فرهنگ غربی:)
واقعا پیام جان تکن

0 ❤️

635861
2017-06-27 02:53:27 +0430 +0430

لایک ۱۰ تقدیمت یزدانِ گل… ?
رفتن یهویی خورشید بعد از اون همه عشق، واسم سنگین بود…
گاهی وقتا آدم بخاطر یه حرف…یه نگاه…یه قضاوت…ممکنه خیلی کارا بکنه…

زیبا و جالب بود…بازم بنویس:)

1 ❤️

636016
2017-06-27 07:05:05 +0430 +0430
pp7

داستان که چی بگم به تظر من بیشتر ما انسانها از این قضیه رنج میبریم بخاطر بقیه زندگی خودمونو به تباه میکشیم یکیش خودمن بخاطر طلاق با دختر عموم که طلاقش دادم و تو خونه ازار و اذیت شدم الان حاظرم هر کاری بکنم این تو ذات اداماست

طرز نوشتنت و نکارشت خوبه ادامه بده و سعی کن که فراموش کنی و از نو شروع کن میدونم خیلی سخته ولی سعی کن من نتونستم تو بتون

0 ❤️

636126
2017-06-27 09:17:39 +0430 +0430
NA

خیلی راحت رفت انگار دنبال بهونه بود

0 ❤️

636141
2017-06-27 09:34:05 +0430 +0430

آر دی اف،
تم، شخصیت‌ها، کشمکش و واکنش های زیبایی نشان دادی، اما زاویه ی دیدت نسبت به پسرها و مردان دوست نداشتم، ی جورایی بدون تعهد و مسئولیت در عشق معرفی شدند.
در کل لایک 15 بهت میدم.

0 ❤️

636151
2017-06-27 09:36:36 +0430 +0430

“'ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ”" :)
یاد این آهنگ افتادم.
راستی بی احساس بودن خیلی خوبه. رو همین کار کن…

1 ❤️

636166
2017-06-27 09:46:39 +0430 +0430

چه دردناک:( :(

1 ❤️

636191
2017-06-27 10:07:58 +0430 +0430

لایک ۱۶ یزدان عزیز.
جالب بود ولی کمی نیاز به تشریح بیشتر داشت.
مثلا خورشید که متاهل بود، این قضیه مال بعد طلاق بوده؟

0 ❤️

636371
2017-06-27 13:34:47 +0430 +0430

درود بر شما
نمردیمو یکی یک داستان نسبتا خوش قلم نوشت اینجا جالب بود تبریک میگم البته به قول بعضی از دوستان یکم بعضی جاهاشو شتابزده نوشتی بعضی جاها هم شعاری بود ولی در کل جالب بود خوش قلمی ، از انجایی که این داستان من هرزه هستم یا اونها این یک واقعیتی هست که اکثر ما مردها و یا حتی خانمها باهاش درگیریم گفتم که واقعیتی انکار نشدنی ، از خودم شروع کنم خیلی زیاد اشتباه کردم پسر ، دختر اوپن ، زن کم سن ، هم سن ، بزگتر ، بیوه ، طلاق گرفته و شوهر دار خلاصه هر کاری که از دستم بر اومدو رو انجام دادم ولی واقعا هیچی تهش نسیت و فقط خودمو جوونیمو از دست دادم و دقیقا همیشه همین سوالو از خودم کردم که آیا من هرزه هستم یا اونها و در آخر متوجه شدم اول از همه من هرزه هستم بعد اونها و این نتیجه گیری تاوان بدی داشت «سالهای ازدست رفته » برای همین خوشم اومد از انتخاب متن داستان که با نگارش جالب قلم خورده بود و دست آخر باز هم تبریک میگم بهت و یه نصیحت به عزیزان آخر سکس و هرزگی هیچی نیست و چیزی جز پشیمونی هیچ چیز دیگه ای بدست نخواهید آورد ? جف

0 ❤️

636446
2017-06-27 18:16:02 +0430 +0430

طاقت نیاوردم تا تهش بخونم!!!خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم چون شخصیت یزدان برام خیلی آشناس…پسری که خورد شده و یه حصار دوره قلبش کشیده و نه میخواد به کسی احساس داشته باشه،نه میذاره کسی عاشقش بشه!!!
به شدت داغون و عصبی شدم!!!

0 ❤️

636451
2017-06-27 18:26:22 +0430 +0430

ضمنا حس خورشیدو کاملا درک کردم!!!اکثر آدما نسبت به کسی که دوسش دارن حساسن!!!حسود میشن و اونو تمام و کمال برای خودشون میخوان!!!جا داشت یزدان داستانمون تلاش کنه واسه بازسازی رابطه!!!اینجوری حداقل به دل خودش بدهکار نمیشد

0 ❤️

636754
2017-06-29 02:14:01 +0430 +0430

جالب بود
زندگی بدون عشق خسته کنندس
عاشق که میشی همه چی برات زیبا میشه
حتی زشتی های زندگی
اما این قشنگی ها فقط یه مدته
یه مدت که گذشت صد برابر زشت میشه زندگی
و غیر قابل تحمل
حتی عشقت :(
با رسیدن به هم عشق نابود میشه
عشق اساطیری با نرسیدن شکل میگیره
خوشا عشقو خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن
خوشا از عاشقی مردن
پس زیاد سخت نگیر
لایک ۳۰ تقدیم به شما

0 ❤️

637175
2017-07-01 02:18:12 +0430 +0430

خیلی بی نظیری…خصوصا جملات اولیه ک انگار داری حرف دل من و خیلی های دیگه رو مینویسی…

0 ❤️

637277
2017-07-01 17:49:43 +0430 +0430

داستان تلخي شيرين رو خوندم اومدم اينم خوندم.خيلي خوشم اومد از سبك نوشتنت.كاري به واقعي يا غير واقعي بودنش ندارم.مهم اينه كه توي اجتماع ما بند بند نوشته هات وجود داره و قابل لمسه.همه يه جورايي دارن از ادماي معمولي ديو ميسازن دختر از پسر ميسازه.پسر از دختر.اين دور تسلسل دايم برقراره.يه زماني وقتي بچه بودم داداش بزرگم ميخواست نصيحتم كنه قانون جنگل رو يادم داد.گفت نزني ميزننت.نبري ميبرنت.نكني ميكننت.نخوري ميخورنت.نميدونم چرا با خوندن نوشته تو دوست عزيز اون روز سرنوشت ساز يادم اومد.لايك تقديم قلم منحصر بفردت.

0 ❤️

638135
2017-07-05 14:38:53 +0430 +0430

هم قشنگ بود هم تلخ اماتلخيش مثل شكلات تلخ دوست داشتني، لايك نمودم خسته نباشي،ب نظرم داستان شاد داستانيه ك آدم ازش حس خوب بگيره ، مثل داستان هاي bj عزيز

0 ❤️