جلوی آینه برای آخرین بار ایستادم تا از درست بودن همه چیز مطمئن بشم. کفش های پاشنه بلند سفیدم قد بلندم رو بلند تر نشون میداد و ترکیب زیبایی رو با شلوار کتان و مانتو جلو باز کرمی که تا زانوم میرسید و شال بلند توری و سفیدم که موهای خرمایی رنگم از کنارش بیرون زده و روی صورت سبزه من ریخته بودایجاد میکرد.
فقط یه چیز کم بود. رژ لب قهوه ای رو از داخل کیفم در آوردم و دوباره روی لبم کشیدم و با لبخند بوسه ای به سمت تصویر داخل آینه فرستادم…
تا من رو دید با خنده ای گفت شما دخترا همتون دوساعت تاخیر رو حداقل دارید…
انگار از عمد میخواست به من یاد آوری کنه که دارم با همسر بهترین دوستم به قرار میرم…اما از همون روز اول میدونست که شهوت من قوی تر از وجدانمه…
این اولین قرار ما نبود اما بعد از مدتها انتظار برای اولین بار بود که با نبودن دوست صمیمی و قدیمیم میتونم از فرصت استفاده کنم و…
مهران پسر فوق العادهای بود هم چهره زیبایی داشت و هم خوش اندام بود… خیلی خوش اندام… مطمئنا من تنها دختری نبودم که به مبینا حسادت میکرد.
زمان دیر می گذشت و من هزار جور فکر شیرین و قشنگ تو ذهنم داشتم… من هیچی نمی دونستم…
وقتی کلید داخل قفل چرخید و در باز شد ضربان قلبم انقدری تند میزد که دیگه توان فکر کردن به چیزی رو نداشتم…
مهران دستش رو روی کمرم کشید و با بفرماییدی من را وارد خونش کرد…
با اجازه مهران به سمت دستشویی رفتم تا برای آخرین بار مطمئن بشم همه چی مرتبه… بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم و سعی کردم اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم… من هنوز هیچی نمی دونستم…
نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم…
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. اصلا نمیتونستم که واکنشی نشون بدم…
مبینا رو به روی من بود و در حالی که لب های همسرش رو می بوسید آخرین چیزی که مهران به تن داشت رو در می آورد…
مهران صورتش رو کمی عقب کشید و مبینا که انگار تازه متوجه حضور من شد… به سمت من حرکت کرد…
نا خود آگاه یه قدم عقب رفتم و مبینا با یه قدم فاصله درست جایی که چند لحظه پیش من بودم ایستاد.
حتی قبل از اینکه فکری به ذهنم برسه صورتش رو جلو آوردو مشغول خوردن لبهای من شد…
لحظه ای چشمم به مهران افتاد که برهنه به دیوار تکیه داده بود لبخندی به لب داشت. مبینا صورتش رو عقب برد و و بعد از چند ثانیه نگاه به صورت من به شوهرش نگاهی انداخت و بعد از گفتن جمله «چه خوشگل شدی»با همون شیطنت همیشگی مشغول در آوردن لباس های من شد و بعد دوباره لب هاش رو روی لبهای من گذاشت. انگار تازه داشتم میفهمیدم ماجرا از چه قراره…حالا با لذت تمام همراهیش کردم…
مهران انگار دیگه طاقت نیاورد نزدیک ما شد و بعد از بوسیدن مبینا مشغول خوردن بدن برهنه من شد…
حالا انگار نوبت استراحت مبینا بود که یه گوشه از اتاق رفت تا ببینه همسر و بهترین دوستش چطور از هم لذت میبرن…
حتما نظرتون رو برام بنویسید چون برام مهمه…
نوشته: Yasamant
نگارشت عالی بود از شرح و توصیف جزییات .ولی داستانت بی محتوا و بی سر وته بود.زود شروع شد و نیمه کار تموم.کاش شرح بیشتری میدادی از نحوه اشناییت با دوستت و همسرش.نحوه راضی شدن به سکس و بقیه ماجرا ها .امیدوارم تو نگارش بعدیت موفق تر عمل کنی
بی سر و ته بود استعدادش داری ولی خب چیز خاصی توش نبود که تعریف بشه ازت عزیزم
از اینکه طرفم با کسی قسمت کنم متنفرم یا فقط مال منه یا مال همه
همه یه نظری دارن خیلی ها این داستان ها رو دوست دارن و حتی تجربه
جان اسنو که میگن شمایی؟ اخه هیچی نمیدونستی خخخ
گوه خوردی که هیچی نمی دونستی . به اینکار میگن جنده گی . هیچ زنی هم حاضر نیست جلو چشمش شوهرش سوار یکی دیگه بشه
خوب بود میتونی بنویسی اما احتمالا خیلی هیجان داشتی واکنش ها رو در مورد داستانت ببینی! بخاطر همین نمیه کاره نوشتی. الان دقیقا مثل یک تیزر بود تا داستان!!!
منم خیلی به این موضوع حساسم ادم عشقش رو با دیگری تقسیم نمیکنه…
نگارشت خوب بود ولی خو چیشد؟؟ حالا یه داستان دیه بنویس تا ببینیم چی میشه البت اینبار کاملتر
داستان شماسرته نداشت عزیزم کمی وقت بزار برای نوشتنت
نوع نگارشتون زیبا بود ولی ای کاش از این نگارش برای چیزی غیرسکس استفاده میکردی
شهوت تو قویتره تو حاضری شوهرت یکی دیگرو نگاه کنه چ برسه رابطه بگیرن باهم هیچ زنی اینکار نمیکنه
این جمله در حد جایزه اسکار بود:شهوت من قوی تر از وجدانمه