زندگی چیه؟ اگه زنده ای یعنی داری زندگی می کنی؟ اگه می گی و می خندی یعنی زنده ای؟
آنکه بی باده کند جام مرا مست کجاست
وانکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
راه می رفتم. چقدر من تو اون دوره راه رفتم! می رفتم و سه تا آهنگ رو گوش می دادم و زمزمه می کردم، Set fire to the rain آدل، سوگند روزبه نعمت الهی و when I dream at night مارک آنتونی. انگار هر بار برای اولین بار می شنیدم. خسته نمی شدم. انگار گوش دادن به اون آهنگ ها هر بار قدرت بیشتری می داد بهم تا فکر نکنم. میلی به غذا خوردن نداشتم. به شدت وزن کم کرده بودم. انگیزه ای برای هیچ کاری نداشتم اما به شدت کار می کردم. کار باعث می شد فکر نکنم. ولی وای به ساعتی که پام رو تو خونه می ذاشتم. خوشحال بودم که خونه رو عوض کردم اگه قرار بود تو همون آپارتمان بمونم حتما دیوونه می شدم. اوایل سعی می کردم با قرص خواب بخوابم ولی چون باعث می شد تو طول روز منگ بشم اونم ولش کردم. حالا دیگه شبا واقعا کابوس شده بود برام. سعی می کردم هر چقدر می تونم دیرتر برم خونه. اضافه کار می موندم، ماشین نمی گرفتم و پیاده بر می گشتم، خریدای الکی می کردم، هر چیزی که منو حتی دقیقه ای از خونه رفتن دور می کرد. آقا بهروز شده بود فرشته نجاتم. یک روز صبح که موقع رفتن سرکار دیدمش با شوخی بهم یادآوری کرد قرار بوده یه قرمه سبزی مهمونش کنم. اینو کجای دلم بزارم؟ اصلا حوصله نداشتم. یه قول سرسری دادم. فهمید حوصله ندارم فوری خداحافظی کرد. بعد که سرکار بودم خجالت کشیدم از رفتارم. بهش زنگ زدم و گفتم پنجشنبه مهمون من باشه.
الان که به اون روزا فکر می کنم می فهمم که همه چیز رو می فهمیدم، ولی اونقدر این رابطه برام شیرین بود اونقدر برام حیاتی بود که این بار به سربار بودن تن دادم و نخواستم ببینم احساسی رو که داشت شکل می گرفت. احساسی که شکل گرفته بود. نازگل بعد از شش ماه کوتاه اومد، اونم وقتی جواب من رو شنید. ولی کاوه، آخ کاوه. پسر بهروز خیلی زود خودش رو از کانادا رسوند تا نزاره هیچ زنی پا به اتاقی بزاره که روزگاری مادرش می خوابید. بهم پیشنهاد داد خودش صیغه ام می کنه ولی دست از سر پدرش بردارم. می گفت اگه به هوای مال و منال اومدم و بوی پول به مشامم خورده کور خوندم. این دیگه برام خیلی سنگین بود. من اگه پول می خواستم که الان لازم نبود دنبال یه پیرمرد با یه خونه و یه ماشین و یه حساب پس انداز بدوئم. فقط بهروز این وسط دوای دردم بود. پنجشنبه ها رو ازم گرفته بودن ولی روزی نبود که باهام حرف نزنه. شبی نبود که بهم سر نزنه. روزا زهر به کامم می ریختن و شبا اون مرهمم می شد. می گفت کاوه از اول هم جوشی بوده و عاشق مادرش. می گفت این پسر ناخلف رو که فقط چند سالی ازم بزرگتر بود به بزرگی خودم ببخشم. من اما از روزی که فهمیدم خودش می دونه عشق من نیست و نخواهد بود، خودش می دونه من تو این رابطه فقط دنبال آرامش، سرپناهی هستم که همیشه ازم دریغ شد، دنبال دوستی هستم که دردودل کنم، جوابم رو دادم.
ازش خواستم وقتی پامون رو از محضر بیرون گذاشتیم منو گلی صدا کنه. ناراحت شد، گفت اگه می دونست دردودل کردنش به این جا ختم می شه هیچ وقت هیچ چی بهم نمی گفت. ولی من ناراحت نبودم. شاید اینطوری دل بچه هاش رو به دست می آوردم که فکر می کردن گلی مخفف اسم مادرشونه (ترگل). نازگل کوتاه اومده بود. وقتی یه روز تنهایی رفتم دیدنش و همه قلبم رو براش باز کردم و دو تایی تو بغل هم گریه کردیم کوتاه اومد. هر چی باشه بابا بهروزش بود و عشقش. دوست نداشت ناراحتی اش رو ببینه. ولی کاوه زخم می زد. تو محل کار، پشت تلفن، تو خونه. در خونه رو از روزی که خواست به زور وارد زیرزمین بشه قفل می کردم. این روزا رو دوست نداشتم، اصلا نداشتم. ولی آینده ای هم نداشتم. برای بهروز خودم بودم. لازم نبود الکی خوشحال باشم، لازم نبود تظاهر کنم، و مهم تر از همه شاید لازم نبود بدنم رو به مرد دیگه ای بدم.
مگه میشه تو یه رابطه زن و مرد به سکس فکر نکرد؟ از همون روزی که احساسش رو فهمیدم هر روز به این موضوع فکر کردم. می دونم مردها تا زمان مرگ هم به این موضوع فکر می کنن، خودم کتاب دلبرکان غمگین من رو بهش کادو داده بودم. راستش فکر کنم از همین کادو همه چیز خراب شد، شاید هم درست شد.
پیر بود ولی پیر خوش سیمایی بود. هنوز زمانه نتونسته بود روی اندام هفتاد ساله اش دال بکارد. ولی صدای آرومش، آرامش ظاهرش، حرفهای پخته و سنجیده اش، تفاهمی که تو کتاب خوندن داشتیم (علیرغم تضاد شدیدی که تو موسیقی و فیلم داشتیم) باعث شد تو یه روز سرد اواخر زمستون تو یه محضر بهش بله بدم.
تو مراسم ما فقط نازگل و شوهرش و دو شاهد حضور داشتن. دلم نگرفت چون همیشه زندگی برام همینطوری بود. من کسی رو نداشتم. عموم راضی بود که سالها دیگه حتی بهش زنگ نزده بودم. دلم برای چی می گرفت؟ برای پدر و مادری که حتی به خاطر نمی آوردم؟ برای بی کس بودنم؟ من همیشه بی کس بودم. به بهروز نگاه کردم. این مرد قرار بود برای باقی عمرم همه کس و کارم بشه. خوشحال بود. بلاخره بعد از نیم قرن داشت به گلی خودش می رسید. قبل از اینکه برای بار اول بعله رو بدم دستم رو آروم گرفت و چیزی رو بین دستم گذاشت. گردنبند بود، همون گردنبند.
می گن از هر چی فرار کنی همیشه دنبالت می دوئه. من از دوم بودن فرار کردم و دوم شدم.
از در محضر که بیرون اومدیم کاوه رو دیدیم که به ماشینش تکیه داده. نازگل سریع رفت طرفش. دیدم که با هم جر و بحث می کردند. خواستم با بهروز سمت ماشین برم که جلومون رو گرفت.
نوشته: ؟
خیلی خوابم میاد و دیگه حتی با یه چشم هم نمیتونم بخونم.عمری موند فردا میخونم و نظرمو میگم.
خوب بود.روون و ساده.همونطور که من و فراز بود.ولی هرجوری فک میکنم یه زن سی ساله و یه مرد هفتاد ساله کنارهم ملموس نیس برام اصا.
خیلی دور از ذهنه.لااقل کاش سن مرده پنجاه اینا بود.ولی به هرحال دوست داشتم.دیالوگها رو خیلی خوب و قوی درمیاری.لایک
شاهکار بود. عالی نوشتی دوست عزیز. دوست دارم در ادامه هم نام نویسنده علامت سوال بمونه. نمیدونم چرا ولی نوع نوشتنت منو یاد خیلی ها میندازه. مثل اینکه در آن واحد داری چند داستان از نویسنده های مختلف رو همزمان میخونی. قلم روان، ساده و گیرایی داری. بابت این استعداد خوب بهت تبریک میگم. لایک به خودت و قلمت
سلام
نمیدونم دنباله شو چطور مینویسی اگه جسارت نشه داستانتون کمی کلیشه ای بود با رگه های قوی و درخشان
ازدواج با یه مرد سن بالا - فرار زن از پول - اختلاف با بچه های پیرمرد - آرمانی بودن زن و بهروز - راز پولدار بودن بهروز و کشف اون در اواخر داستان ! - تداعی زن با همسر مرده بهروز -
نرفتن بهروز 70 ساله بسمت سکس با همسر بدون اجازه ! - جایگاه امن فراز و گلی و…و…
قبول کنید از این دست زیاد نوشته شده فضای داستانتون به شدت سیاه و سفید شده چون کمتر خدشه ای به قهرمان های داستان وارد شده البته شاید بخواین اینو توی بخش دوم داستان درست کنین وگرنه این انتقادبه داستان وارده و بپذیرین این بیشتر شبیه فیلمفارسی ها و داستانای زمان شاهه که شخصیتها یا پاک و فرشته بودن یا شیطانی مطلق …
حالا از نقاط خوب داستان بگم : ارتباط کتابی و دیالوگهای بسیار خوب اون سکانس در خصوص ادبیات و … - سیر منطقی و محکم قصه از آغاز تا میانه و پایان - رابطه روحی شدید دو دلداده و حذف نشدن آدمای قبلی (فراز و …)- برخورد عاقلانه و قاطعانه طرفین با مشکلات و مخالفتها - توجیه پذیرش بهروز بدلیل تنهایی و طرد شدن و … چندین و چند نقطه درخشان
لایک
بازم کامل نخوندم…ببخشید!
ولی عالی بود و مثلِ داستان من و فراز خیلی روون و زیبا…لایک۸ ?
راستی…قول میدم فردا تمومش کنم ;)
ادامه بدین 🍺
داستان فرازو بيشتر دوست داشتم
قصه بهروز كسل كنندست
بانو شیوا ؛
منظور من از کلیشه غیر ممکن نیست خیلیا رو خود من دیدم که چیزی از بهروز داستان کم ندارن و صد البته آغاز عشق و عاشقی آسمون همیشه آفتابی و پاکه و بقول حافظ بعدا
" که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها… " چون شما اشاره ای به حقیقی بودن کاراکترهاتون نکرده بودین کمی این تصور تداعی شد هر چند من بیشتر از داستانتون ستایش کردم تا نقد منفی
بهرحال خوب مینویسین ، با سبک و کلاس و مام لذت می بریم موفق باشین (preved) (clap)
ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﻴﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻛﻲ ﻛﻴﻮﻧﺶ ﻣﻴﻜﺸﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻮ ﺑﺨﻮﻧﻪ!!!