من و بهروز (۲)

1396/04/04

…قسمت قبل

الان که به اون روزا فکر می کنم می فهمم که همه چیز رو می فهمیدم، ولی اونقدر این رابطه برام شیرین بود اونقدر برام حیاتی بود که این بار به سربار بودن تن دادم و نخواستم ببینم احساسی رو که داشت شکل می گرفت. احساسی که شکل گرفته بود. نازگل بعد از شش ماه کوتاه اومد، اونم وقتی جواب من رو شنید. ولی کاوه، آخ کاوه. پسر بهروز خیلی زود خودش رو از کانادا رسوند تا نزاره هیچ زنی پا به اتاقی بزاره که روزگاری مادرش می خوابید. بهم پیشنهاد داد خودش صیغه ام می کنه ولی دست از سر پدرش بردارم. می گفت اگه به هوای مال و منال اومدم و بوی پول به مشامم خورده کور خوندم. این دیگه برام خیلی سنگین بود. من اگه پول می خواستم که الان لازم نبود دنبال یه پیرمرد با یه خونه و یه ماشین و یه حساب پس انداز بدوئم. فقط بهروز این وسط دوای دردم بود. پنجشنبه ها رو ازم گرفته بودن ولی روزی نبود که باهام حرف نزنه. شبی نبود که بهم سر نزنه. روزا زهر به کامم می ریختن و شبا اون مرهمم می شد. می گفت کاوه از اول هم جوشی بوده و عاشق مادرش. می گفت این پسر ناخلف رو که فقط چند سالی ازم بزرگتر بود به بزرگی خودم ببخشم. من اما از روزی که فهمیدم خودش می دونه عشق من نیست و نخواهد بود، خودش می دونه من تو این رابطه فقط دنبال آرامش، سرپناهی هستم که همیشه ازم دریغ شد، دنبال دوستی هستم که دردودل کنم، جوابم رو دادم.
ازش خواستم وقتی پامون رو از محضر بیرون گذاشتیم منو گلی صدا کنه. ناراحت شد، گفت اگه می دونست دردودل کردنش به این جا ختم می شه هیچ وقت هیچ چی بهم نمی گفت. ولی من ناراحت نبودم. شاید اینطوری دل بچه هاش رو به دست می آوردم که فکر می کردن گلی مخفف اسم مادرشونه (ترگل). نازگل کوتاه اومده بود. وقتی یه روز تنهایی رفتم دیدنش و همه قلبم رو براش باز کردم و دو تایی تو بغل هم گریه کردیم کوتاه اومد. هر چی باشه بابا بهروزش بود و عشقش. دوست نداشت ناراحتی اش رو ببینه. ولی کاوه زخم می زد. تو محل کار، پشت تلفن، تو خونه. در خونه رو از روزی که خواست به زور وارد زیرزمین بشه قفل می کردم. این روزا رو دوست نداشتم، اصلا نداشتم. ولی آینده ای هم نداشتم. برای بهروز خودم بودم. لازم نبود الکی خوشحال باشم، لازم نبود تظاهر کنم، و مهم تر از همه شاید لازم نبود بدنم رو به مرد دیگه ای بدم.
مگه میشه تو یه رابطه زن و مرد به سکس فکر نکرد؟ از همون روزی که احساسش رو فهمیدم هر روز به این موضوع فکر کردم. می دونم مردها تا زمان مرگ هم به این موضوع فکر می کنن، خودم کتاب دلبرکان غمگین من رو بهش کادو داده بودم. راستش فکر کنم از همین کادو همه چیز خراب شد، شاید هم درست شد.
پیر بود ولی پیر خوش سیمایی بود. هنوز زمانه نتونسته بود روی اندام هفتاد ساله اش دال بکارد. ولی صدای آرومش، آرامش ظاهرش، حرفهای پخته و سنجیده اش، تفاهمی که تو کتاب خوندن داشتیم (علیرغم تضاد شدیدی که تو موسیقی و فیلم داشتیم) باعث شد تو یه روز سرد اواخر زمستون تو یه محضر بهش بله بدم.
تو مراسم ما فقط نازگل و شوهرش و دو شاهد حضور داشتن. دلم نگرفت چون همیشه زندگی برام همینطوری بود. من کسی رو نداشتم. عموم راضی بود که سالها دیگه حتی بهش زنگ نزده بودم. دلم برای چی می گرفت؟ برای پدر و مادری که حتی به خاطر نمی آوردم؟ برای بی کس بودنم؟ من همیشه بی کس بودم. به بهروز نگاه کردم. این مرد قرار بود برای باقی عمرم همه کس و کارم بشه. خوشحال بود. بلاخره بعد از نیم قرن داشت به گلی خودش می رسید. قبل از اینکه برای بار اول بعله رو بدم دستم رو آروم گرفت و چیزی رو بین دستم گذاشت. گردنبند بود، همون گردنبند.
می گن از هر چی فرار کنی همیشه دنبالت می دوئه. من از دوم بودن فرار کردم و دوم شدم.
از در محضر که بیرون اومدیم کاوه رو دیدیم که به ماشینش تکیه داده. نازگل سریع رفت طرفش. دیدم که با هم جر و بحث می کردند. خواستم با بهروز سمت ماشین برم که جلومون رو گرفت.

  • پس بالاخره کار خودت رو کردی؟ زن بابا ؟
    بهروز رفت جلو: کاوه، بس کن. تموم شد، قبولش کن.
    با تمسخر چشماشو دوخته بود به من. از بالا تا پایین رو با وقاحت برانداز می کرد: نه خوشم اومد، بابا بهت گفته بودم زنت خوب تیکه ایه؟
    دست بهروز رو گرفتم، محکم. برگشتم سمت نازگل: نازگل جان بریم خونه، هیچ کی هنوز ناهار نخورده، بریم با هم یه چیزی درست کنیم.
    حمید شوهر نازگل گفت: می ریم رستوران خوب.
    می دونستم بهروز از رستوران خوشش نمی یاد: نه حمید خان، غذای خونگی یه چیز دیگه است، بهتره بریم خونه.
    عملا داشتم کاوه رو ندید می گرفتم. نازگل گفت: باشه، تو با بابا بیا، من و حمید هم پشتتون می یام.
    برگشتیم بریم سمت ماشین که باز هم کاوه جلومو گرفت. عملا داشت می رفت تو سینم، باز هم دست بهروز رو محکم گرفتم که عکس العملی نشون نده. کاوه با عصبانیت گفت: زندگی رو برات زهر می کنم زن بابا، هیچ کس حق نداره جای مادر منو بگیره، ترگل خانم همیشه خانم اون خونه است، پس این پنبه رو از گوشت درآر. نمی زارم آب خوش از گلوت پایین بره. به هوای بوی کباب اومدی خبر نداشتی دارن خر داغ می کنن. داغ اون پولایی که براش نقشه کشیدی رو به دلت میزارم.
    بهروز خواست حرفی بزنه که کاوه برگشت سمتش: بابا تو هم همینطور، فکر نکن زن جوون گرفتی حالی به حولی. جای مامانم این معلوم الحال رو آوردی فکر نکن یادم میره یا فراموش می کنم، کاری می کنم همیشه یادتون بمونه خانم اول و آخر اون خونه مامان ترگله.
    قبل از اینکه بهروز و نازگل بخوان حرفی بزنن گفتم: لازم به این همه قشون کشی و جنگ اعصاب نیست. من و پدرت از تنها چیزی که تا حالا حرف نزدیم پول بوده. من اصلا نمی دونم این همه پولی که تو ازش دم میزنی کجای زندگی بهروزه. ولی دیده و ندیده می تونیم همین الان برگردیم تو محضر، یه نامه محضری می دم نه الان نه تا ۱۰۰ سال آینده نه یک ریال از پدرت بگیرم و نه چیزی بخوام. در مورد مادرت هم …
    نذاشت ادامه بدم: اسم مادر منو با دهن کثیفت نیار، زرنگی می دونم اگه نبودی الان زن بهروز خان نبودی، بیخود هم لاف نزن یه ریال نمی گیرم. از هر کی الان از اینجا رد می شه بپرسن باورت می شه این دختر با این تیپ و قیافه به خاطر هیچ چی زن یک مرد هفتاد ساله شده بهت می خندن.
  • تنها کسی که باید منو باور کنه، الان همسرم شده، لزومی نداره خودم رو برای تو ثابت کنم، ولی برای اطمینان تو و خواهرت که می دونم اونم دل خوشی از این ازدواج نداره همین الان برمی گردم محضر و کاری که گفتم رو می کنم.
    جلوی نازگل رو که می خواست ازم دلجویی کنه گرفتم. برگشتم سمت بهروز و گفتم: بریم بالا، این کار باید همین الان انجام بشه.
    بهروز هیچ چی نمی گفت، فقط نگام می کرد. وقتی دیدم عکس العملی نشون نمی ده خودم رفتم سمت محضر. هنوز پا رو پله اول نذاشته بودم که صدام کرد. برگشتم طرفش: بریم خونه.
  • بهروز …
  • بریم خونه
  • ولی …
    رفت به طرف ماشین. همه همینطور گیج وسط پیاده رو واستاده بودیم. کاوه شروع کرد با حرص خندیدن: یه لحظه داشت باورم می شد، بابا خیلی هنرپیشه ای، از قبل هماهنگ شده بود مگه نه؟
    کاوه راه رفته رو برگشت. هیچ وقت ندیده بودم عصبانی بشه، اصلا صداش هیچ وقت بلند نمی شد ولی با عصبانیت زیادی که از قیافه اش معلوم بود روبروی کاوه وایساد و انگشتش رو به سمت کاوه گرفت: هر وقت من مُردم می تونی برای اموال من نقشه بکشی، ولی تا وقتی زنده ام حق نداری تصمیماتم رو زیر سوال ببری. این خانم منبعد همسر منه، حق توهین نداری، تا وقتی درست رفتار نکنی حق نداری پا تو خونم بزاری، پسرمی دوستت دارم ولی نه من نه مادرت این رفتار رو یادت ندادیم، هر وقت تونستی منطقی فکر کنی، تو خونه من بهت خوش آمد می گیم ولی تا اون موقع نمی خوام ببینمت.
    بعد هم برگشت سمت ماشین. دوست نداشتم این وضعیت رو. رفتم سمت کاوه: پدرت الان عصبانیه …
    توپید بهم: همه اینا تقصیر تو جن… خانمه، حالیت می کنم.
    به سرعت به سمت بهروز رفتم که داشت دوباره می اومد طرف کاوه. حمید هم کاوه رو می برد سمت ماشینش. وضعیت خیلی بدی بود. با زحمت بهروز رو راضی کردم سوار ماشین بشه. تا خونه هیچ کدوم یه کلمه هم نگفتیم. با کمک نازگل ناهار رو درست کردیم. نازگل مدام سعی می کرد دلداری ام بده. ناراحت بودم ولی نه از حرفهای کاوه. تا حدودی بهش حق می دادم ولی دوست نداشتم به خاطر من با باباش درگیر بشه. داشتم فکر می کردم واقعا تصمیم درستی گرفتم؟ بهروز اومد تو آشپرخونه. نازگل به بهونه ای ما رو تنها گذاشت.
    بی هدف وایساده بودم جلوی گاز و به کتلت هایی که سرخ می شدن نگاه می کردم. نگاهش رو از پشت سر حس می کردم. وقتی دیدم حرفی نمی زنه برگشتم طرفش: پشیمونی؟
    نگاش کردم. بعد چند لحظه کلنجار با خودم گفتم: هر دوی ما به هدفی که از این ازدواج داشتیم رسیدیم، پس اگه ناراحتی هم باشه مهم نیست، تموم می شه.
    خیره شد بهم: حق با توئه. همونطور که به سمت پذیرایی می رفت آروم گفت: ولی من چیز بیشتری می خواستم.
    چی می گفتم؟ من براش گلی بودم. من بعد نیم قرن دوباره پا تو زندگیش گذاشته بودم. می خواست جوونی رو که با گلی نداشت با من داشته باشه. من اما می تونستم؟ من دیگه تعریفی از مرد تو زندگیم نداشتم. مردا برام بی تفاوت شده بودند. از وقتی از فراز جدا شده بودم خواستگار کم نداشتم ولی همین که می خواستم به زندگی زیر یه سقف با یه آدم دیگه فکر کنم دچار رعشه و سرگیجه می شدم. هیچ کس رو نمی تونستم تو زندگیم راه بدم. گفتم شاید مرور زمان حالم رو بهتر کنه ولی بدتر شدم. دچار وسواس فکری بودم، مردها برام عجیب و غریب شده بودند. وقتی روبروی مردی می نشستم که از خواستنم می گفت فکر می کردم یه موجود فضایی نشسته جلوم، ۵ تا دست داره، یه چشم روی پیشونی. یه بار تو یه قرار با یه مهندس، وقتی از دوست داشتنم گفت ناخودآگاه به رختخواب و خوابیدنم با اون فکر کردم. ناچار شدم برم دستشویی و بالا بیارم. بیچاره فکر می کرد مسموم شدم.
    تو همین دوران بهروز قلبش رو برام باز کرد. وقتی از نازگل شنیدم که پدرش منو دوست داره و می خواد ازم خواستگاری کنه هاج و واج موندم. باید از خودش می شنیدم. بهروزِ پنجشنبه های من آدم دله ای نبود، باید می فهمیدم چرا. همون موقع بود که رازش رو برام فاش کرد.
    بهروز ۱۸ ساله، بعد گرفتن دیپلم برگشته بود کوهپایه های زاگرس تا به خان بزرگ بگه داره میره فرانسه برای ادامه تحصیل. تو سواری های غروب های کوهپایه، پسر خان بزرگ، گلناز رو می بینه. دختر دشت، دختر گلهای زاگرس، دختر چشم وحشی، دختری که تو سواری از پسر خان جلو می زنه. دلدادگی شون از کوهها می گذره، ولی قبل از اینکه به وصال این دلداده زیبا رو برسه، وبا اونو ازش می گیره. بهروز تو چشمام نگاه می کرد و می گفت: همون روز که تو بنگاه دیدمت دل دادم. تو چشمای گلی من رو داری، همونقدر زنده، همونقدر وحشی. من زنم رو دوست داشتم، براش احترام قائل بودم. خیلی جوون بود که با منه ۴۰ ساله ازدواج کرد. ولی خاطره گلی مثل یه خراش، مثل یه وزنه سنگین هیچ وقت دست از سرم برنداشت. توی این پنجاه سال صبحی نبوده که با خاطره اون از خواب بیدار نشم، گردنبندش رو نبوسم، به خاطره اش سلام نکنم. بعد یهو، وقتی دیگه عشق رو سپردی به افسانه این خاطره قشنگ، دختری رو می بینی که چشماش درست مثل ۱۸ سالگی تو رو افسون می کنه. من وقتی برای اولین بار دیدمت یه پیرمرد نبودم، دلم مثل همون موقع تپید، قلبم مثل همون زمان فشرده شد. من ۱۸ ساله شدم دوباره. می دونم نه عقلانیه و نه منصفانه، ولی نمی تونم دوباره گلی رو از دست بدم، باهام ازدواج کن، قول می دم برات همونی باشم که تو ازم می خوای.
    بهروز هم راز منو می دونست. اینکه فراز مرد اول و آخر زندگیه منه. بهم قول می داد که هیچ وقت سعی نکنه خاطره فراز رو از ذهن من پاک کنه. می گفت می دونه خاطره ها چه وزنی دارن، و اون سعی نخواهد کرد با این وزنه بجنگه.
    هفته ها فکر کردم. من از زندگی چی می خواستم؟ مگه نه اینکه قول داده بودم فقط با مردی ازدواج کنم که راز من و فراز رو قبول کنه؟ قبول کردم گلیِ بهروز باشم تا اونم آرامش زندگی من باشه.
    ناهار تو سکوت خورده شد. نازگل و حمید بلافاصله بعد از ناهار خداحافظی کردن و رفتن. بهروز بهم کمک کرد ظرفها رو به آشپزخونه ببرم. بعد تو سکوت کمکم کرد ظرفها رو بشورم. من می شستم و اون آب می کشید. اینکه وقتی لازم نبود الکی حرف نمی زد خیلی خوب بود.
  • تو دیگه برو تو، من دو تا چایی می ریزم میارم.
  • باشه.
    رفت تو پذیرایی. آشفته از وضعیت پیش اومده چایی بردم براش. تو لیوان، همونطور که دوست داشت. نشسته بود روی مبل تکی جلوی کتابخونه. جلوش روی زمین نشستم و آروم آروم چاییم رو می خوردم.
  • یه چیزایی هست که تو باید بدونی.
  • غیر از اینکه کتلتا سوخته بود و تو به روم نیاوردی؟
    خندید. خندیدنش رو دوست داشتم. تو این مدت همیشه سعی کرده بودم بخندونمش. وقتی می خندید آروم می شدم.
  • از دست تو خاک اره خوردنم نعمته، بانو.
    دوست داشتم این دلجویی هاشو. می دونستم داره حرفای کاوه رو ماست مالی می کنه.
  • کاوه …
  • کاوه دیگه کیه؟
    این بار نخندید: کاوه همیشه زودجوش بوده، هیچ چی تو دلش نیست. مهربونه ولی …
  • من ناراحت نشدم
  • می دونم، شناختمت این مدت، ولی با این حال به خاطر خودت به دل نگیر. می دونم اونم بعد یه مدت وقتی تو رو بشناسه باهات راه میاد. مثل نازگل. ولی یه چیزی رو راست گفت.
  • چی؟
  • در مورد پول. راست می گی من و تو هیچ وقت راجع به پول حرف نزدیم.
  • نیازی نبود، من اونقدری که نیازهام برطرف بشه در میارم.
  • یعنی منو به عنوان مرد خونت قبول نداری؟
  • نه این چه حرفیه، منظورم این بود که از همین وضعیت راضی ام. نمی خوام اگه چیزی برای بچه هات نگه داشتی رو صاحب بشم. بهتره یه روز بریم محضر اون رضایت نامه رو امضا کنم.
  • می دونم برای پول با من ازدواج نکردی، چون هیچ وقت نپرسیدی چی داری چی نداری. زندگیت هم مثل خودت ساده و باشکوهه.
    تشکر رو ریختم تو چشمام. چقدر حرف زدن با بهروز منو آروم می کرد.
  • ولی به هر حال اگه من رو به عنوان مرد زندگیت قبول کردی، وظیفه منه که زندگیت رو تامین کنم.
  • منظورت این نیست که سر کار نرم؟
  • نه اصلا، تو توی این زندگی مختار به انجام هر کاری هستی. هر کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده. ولی دوست دارم تو برنامه ریزی هات منو هم جا بدی. می خوام یه باری از رو دوشت بردارم.
    خزیدم طرفش. لیوان خالی چای رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم، بعد هم دستامو روی زانوهاش گذاشتم و گفتم: تو با در کنارم بودن، با حرف زدنت، با آرامشت، با کتاب خوندن برام، آرامشی که همیشه می خواستم رو بهم دادی. دیگه چه توقعی می تونم داشته باشم؟
    نگام کرد: یعنی واقعا دیگه هیچ چی ازم نمی خوای؟
    نمی دونستم چی بهش بگم. می فهمیدم که دلش نقش بزرگتری می خواد. می فهمیدم می خواد بهروزِ گلی باشه. ولی من گلی نبودم. خودش هم می دونست. ولی باید همین اول بهش می گفتم.
  • شاید حرف خوبی نباشه گفتنش … ولی بهروز … من گلی نیستم.
  • می دونم، وگرنه وقتی گفتی منو گلی صدا کن، ناراحت نمی شدم. من خود تو رو می خوام. تو برام گلی رو تداعی می کنی درست، ولی کسی که من باهاش ازدواج کردم تویی. تویی که دوستت دارم. گلی هیچ وقت کتابی نخونده بود. گلی مثل تو بلند می خندید ولی مثل تو نمی تونست منو بخندونه. تو خودتی، خودِ باارزشت، خودِ زیبات. و نمی دونم با کمک کدوم فرشته این خودِ تو الان همسر منه. دوست دارم همسر باشم برات. همسری کنم.
    بلند شدم روی میز نشستم. چی می خواست بهم بگه؟
  • چی ازم می خوای بهروز؟
  • تو چی ازم می خوای؟
  • من می خوام آرامش داشته باشم، می خوام آروم بشم، با تو دارم این آرامشو. فقط حضورت برام کافیه.
  • و اگه بگم برای من کافی نیست؟
  • گفتم که، چی می خوای ازم؟ چه توقعی از همسر بودن من داری؟
    نگام کرد. تکیه داد به مبل: اول اینکه همونطور که گفتم یه چیزایی رو نمی دونی.
    باورم نمی شد. بهروز پولدار بود. خیلی خیلی پولدار. تو کانادا، انگلیس و فرانسه ملک داشت. تو ایران هم همینطور. هنوز تمام ثروت خان بزرگ تو خانه پدری برای بهروز بود و تو تهران. اینکه داشت توی این خونه نسبتا کوچیک زندگی می کرد به خاطر آرامشی بود که از این خونه نصیبش شده بود. می گفت خونه رو به جوونا اجاره می داده تا تنها نباشه، تا با صدای زندگی تو خونش، اونم جوون بمونه.
    حالا مصمم تر شده بودم برای امضای اون رضایت نامه. حالا می فهمیدم کاوه چی می گفت.
  • بهروز، همین فردا باید بریم رضایت نامه رو بنویسم. چرا هیچ چی نگفتی؟ کاوه واقعا حق داشت که …
  • کاوه حق نداشت. اون سهم خودش رو خواهد داشت. همونطور که تا حالا داشته. من می خوام تو هم از زندگی من سهمی داشته باشی.
  • بهروز جان من واقعا چیزی نمی خوام. چیزی نیست که با ثروت بتونم بدست بیارم و خوشحالم کنه.
  • یعنی دوست نداری بریم سفر؟ دوست نداری ونیز رو ببینیم؟ دوست نداری بریم اهرام؟ نمی خوای جایی که درس می خوندم رو ببینی؟ نمی خوای بری اون ور ادامه تحصیل بدی؟ همه این کارا رو میشه با پول کرد.
    راست می گفت. دوست داشتم همه این کارها رو انجام بدم و چون پولی نداشتم نتونسته بودم.
  • دوست ندارم بچه ها فکر کنن که …
  • هر کس هر جور دوست داره فکر می کنه، من و تو ضامن فکرای اونا نیستیم. من و تو زندگی خودمون رو داریم، باید برای اون برنامه ریزی کنیم.
  • تو هم این چیزایی که گفتی رو دوست داری؟
  • من هر چیزی که تو رو خوشحال کنه رو دوست دارم. بانوی من همیشه باید بخنده، از ته دل. از همون خنده های پنجشنبه های دور که این کاوه پدرسوخته ازمون گرفت.
    لبخند زدم.
  • آره، بخند. اگه تمام ثروت من می تونه این لبخند رو همین جا نگه داره، عیبی نداره، همه رو خرجش می کنم.
  • همه ثروتت رو نمی خوام
  • می دونم
  • ولی دوست دارم برم سفر
  • می دونم و می برمت.
    دوباره جلوی پاش نشستم و دستاش رو گرفتم. انگشتاش کشیده بود و لاغر. روی دستاش رو بوسیدم.
  • به خاطر پول نیست، ولی عشقی که بهم داری، کلماتی که بهم می گی رو خیلی دوست دارم.
    ساکت بود. دستام رو گرفت و فشار داد. آروم گفت: یه موضوع دیگه هم هست.
    صداش کمی می لرزید. نگاش رو بهم دوخته بود: وقتی می گم می خوام برات همسری کنم منظورم یه همسر واقعی بود.
  • هستی، واقعی تر از تو نمی شناسم
  • منظورم از همه نظر بود.
    با کمی تاخیر معنی حرفش رو فهمیدم. پس بالاخره رسیده بودیم به موضوع. چی می گفتم؟ اینکه نمی تونم رختخوابت رو گرم کنم؟ اینکه نمی تونم هیچ مردی رو به خودم راه بدم؟
    مکث منو فهمید: می دونم صحبت در مورد این موضوع اونطوری که تو کتابا با هم می خوندیم نیست. من برای تو خیلی پیرم، شاید حتی ازم چندشت بشه …
    سرم رو به شدت تکون دادم.
  • خوب خوبه که لااقل اینطوری نیست. شاید فکر کنی این پیرمرد خجالت نمی کشه از این موضوع حرف می زنه. نه! نمی کشم. تو رویای به حقیقت پیوسته منی! وقتی موضوع تو باشی من خودم رو اصلا پیر نمی بینم که بخوام خجالت بکشم. ولی در مورد تو موضوع فرق می کنه. بعد از ماجراهایی که از سر گذروندی و با توجه به سن و سال من طبیعیه که نخوای با من باشی. من هم به هیچ وجه نمی خوام کاری که دوست نداری رو انجام بدی. الان هم که این حرف رو زدم برای آخرین بار بود تا وقتی که خودت بخوای. می دونم که سخته یه زن از شوهرش همچین چیزی رو بخواد، به خاطر همین من منتظر می مونم. اگه روزی کنار بالشتم یک گل مریم گذاشتی، می فهمم که تو هم منو قبول کردی. قول می دم عاشقی کنم اون روز برات.

ادامه…

نوشته: فراز


👍 3
👎 2
2005 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

634681
2017-06-25 22:28:47 +0430 +0430
NA

وا این که تکرار قسمت قبل چرا دوباره گذاشتنش؟؟؟؟؟ :( :( :(

0 ❤️

634916
2017-06-26 07:17:11 +0430 +0430

اینکه کلش تکرار قسمت قبلی بود.
الان اینارو واقعا شخصیت فراز نوشته؟!؟

0 ❤️

645448
2017-08-15 20:00:21 +0430 +0430

تکراری آپ شد اما خوندمش، خوب بود. مرسی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها