من و دختر عمو بعد از یک تولد (3)

1393/05/16

  • چی؟
  • هیچی. باشه بعدا میگم
    رفتم توی هال نشستم. یک ربع بعد عمو اینا اومدن. اما فرید نیومد. ظاهرا بهانه ای جور کرده بود و پیش دوست دخترش موند. من که آخرشم نفهمیدم این چه جور دوست دختری بود که فرید می تونست شب پیشش بمونه. وقت شام شد. عمو اینا که توی مهمونی خورده بودن. سارا هم گفت من توی تولد زیاد خرت و پرت خوردم اشتها ندارم. شایدم نمی خواست سر سفره با من روبرو می شه. منم زیاد گشنه ام نبود. از طرفی هم نمی خواستم به زحمت بندازمشون. گفتم من شبا معمولا شام نمی خورم و رفتم توی اتاق فرید روی تختش ولو شدم.
    خیلی خسته بودم اما خوابم نمی اومد. فکر سارا از ذهنم نمی رفت. بر خلاف همیشه که هر وقت بهش فکر می کردم حشری می شدم و هوس جلوی چشمامو می گرفت. این بار چون ارضا شده بودم دیگه این جوری نبود. بهترین فرصت بود برای فکر کردن بهش. سارا از هر نظر دختر خوبی بود. اهل پسربازی اصلا نبود. برخلاف دخترای فامیل که همیشه موبایل به دست در حال اسمس بازی بودن اصلا کاری به کار کسی نداشت. خیلی هم درس خون بود و رشته تجربی می خوند و این جور که تعریف می کردن حتما پزشکی قبول می شد. منم درسم خوب بود اما رشته ام ریاضی بود و 5 ماه بیشتر به کنکورم نمونده بود. می دونستم تهران قبول می شم و ازش دور می افتم. به هزار تا چیز فکر کردم به این که داداشم که پزشک بود یک بار گفته بود زن پزشک باید شوهرش حتما پزشک باشه وگرنه همو درک نمی کنن. به این که اگه سارا اگه یک درصد خلق و خوی مامانش رو برده باشه من چه جوری باهاش زندگی کنم. از طرفی فکر کردم شاید همچنان که من از شیوه حکومت مرد سالارانه بابام راضی نیستم، اونم از شیوه زن سالاری مامانش ناراضی باشه. من که دوستش دارم اونم حتما حس خوبی بهم داشته که حاضر شده امشب باهام سکس کنه با وجود این که هیچ وقت اهل محل دادن به پسرها نیست. فکرهای مختلف هر ثانیه از ذهنم می گذشت. کلافه شده بودم. چشمامو که بستم. گریه سارا اومد جلوی چشمام. اشک منم اومد. دلم دوباره خواستش اما این بار نه واسه سکس. احساس می کردم مال خودمه. احساس می کردم باید کنارش باشم. نمی دونم احساس نوجوونی بود یا خواستن اما وقتی چشمامو می بستم دیگه شک نداشتم که می خوامش.

صبح پا شدم رفتم مدرسه. سارا زودتر از من رفته بود. آخرین هفته های مدرسه بود. چون تیزهوشان درس می خوندم تا قبل عید قرار بود درسا تموم بشه که بعد عید خونه بمونیم و بخونیم. بعد مدرسه صاف رفتم خونه عمو. می دونستم فرید دانشگاهه و تا عصر نمیاد عمو و زن عموم هم که کارمند بودن و تا می رسیدن خونه می شد ساعت 4. سارا هنوز نیومده بود. دیشب یاد گرفته بودم کلید رو کجا می ذارن اما صبر کردم بیاد. از دور منو دید اومد جلو. گفت خیلی وقته منتظری گفتم نه تازه رسیدم. رفتیم تو. رفتم لباسامو عوض کردم بعدش رفتم در اتاق سارا. صداش زدم گفت بیا تو. رفتم تو دیدم دوباره شال سرشه. رفتم سمتش گفتم بشین می خوام باهات حرف بزنم. نشست. خواستم بهش بگم که ما دیشب محرم شدیم و شالش رو برداره اما گفتم اذیتش نکنم هر جور راحته باشه.

  • سارا من تصمیمو گرفتم می خوام اگه توام منو دوست داری با هم ازدواج کنیم.
    سرش رو بالا انداخت و با پوزخندی گفت: بی جنبه…
    خیلی بهم برخورد. نمی دونستم چی شده. دیشب که خوب و خوش خدافظی کرده بودیم. صبح هم که زودتر از من رفته بود مدرسه و اصلا ندیده بودیم همو. هر چی فکر کردم که از چی ناراحت شده مغزم به جایی قد نداد.

  • کجای حرفم خنده داشت؟

  • خنده نداره؟ دیشب میگی به درد هم نمی خوریم حالا…
    حرفشو خورد. روش نشد بگه. اما منظورش این بود که حالا که حال کردی هوس ازدواج به سرت افتاده. به اینجاش فکر نکرده بودم. به بی فکری خودم لعنت فرستادم که چرا الان ماجرا رو مطرح کردم. اصلا به این فکر نکردم که سارا همچین حرفی بزنه. اما من تصمیم رو گرفته بودم. سرمو آوردم بالا و توی چشماش خیره شدم:

  • ببین سارا. من دیشبم بهت گفتم که دوستت دارم. فقط گفتم به دلیل یک سری مسائل که خودتم می دونی شاید نتونیم ازدواج کنیم یا حتی اگه ازدواج کنیم موفق نباشیم ولی این هیچ ربطی به احساس من نسبت به تو نداره. من تمام شب رو فکر کردم و الان صددرصد مطمئنم که فقط تورو می خام. البته…

  • البته چی

  • اگه توام منو بخوای.

  • میشه بگی به چی فکر کردی؟

  • سارا من مامانمو خیلی دوست دارم. خودت دیگه می شناسیش که چقدر زن خوبیه وتوی همه فامیل اونو مثال می زنن. اما من نمی خوام همسر آینده ام مثل مامانم باشه که واسه همه کاراش وابسته به بابامه. حتی گواهینامه نداره بتونه ماشین برداره. با این که کارمنده و درآمد مستقل داره هیچ وقت نمی تونه خودش واسه خودش چیزی بخره و کلا همه جوره تحت اختیار باباست. خودمم نمی خوام مردی مثل بابام شم که وقتی صدای بهم خوردن در میاد زنم یک متر از جا بپره… البته راستش مثل بابای تو هم نمی خام باشم که مامانت جلوی همه این قدر بد باهاش حرف می زنه. یکی از چیزایی که باعث می شد من در مورد تو یکم تردید داشته باشم همین بود که نکنه خلق و خوی مامانت در تو هم باشه… واسه همین تصمیم گرفتم با خودت حرف بزنم.

سرمو انداختم پایین. تا حالا این جوری توی چشمای سارا خیره نشده بودم. باورم نمی شد دارم با سارا این جوری حرف می زنم. اما احساسی که بهش داشتم بهم جرات داده بود. شایدم دیگه یک جورایی خیالم راحت شده بود که سارا هم می خواد و فقط داره ناز می کنه. وگرنه سارا دختری نبود که بخواد با کسی که بهش احساسی نداره سکس کنه. لحظاتی سکوت جاری شد. این سکوت خیلی طولانی و زجرآور بود. سکوت با صدای شیرین و دوست داشتنی سارا شکست:

  • چه جالب فکرامون مثل همه.
  • منظورت چیه؟
  • ببین منم همیشه توی ذهنم فکر می کردم اگه روزی ازدواج کنم حتما رفتاری متفاوت از اونچه مامانم با بابام داره با شوهرم خواهم داشت. نمی دونم فهمیدی یا نه. بابای من به دلیل بی توجهی ها و خودسر بودن مامانم بهش علاقه مصنوعی داره. کاملا همه می دونیم که عاشق مامان نیس و فقط داره کنارش زندگی می کنه. من دوست دارم شوهرم علاقه اش واقعی باشه. دوست دارم لحظه لحظه زندگیم پر از عشق باشه. واسه همینم خوب می دونم چه رفتاری باید با تو داشته باشم.
    حرفش رو نیمه تموم گذاشت. خودشم فهمیده بود سوتی داده. به جای این که بگه چه رفتاری با شوهرم داشته باشم گفت با تو داشته باشم. یعنی منو شوهرش فرض کرد بود. وای خدا چه سوتی شیرینی داده بود. ته دلم غنج رفت.

شنیدن این حرفا از دهن سارا منو نه صددرصد که دویست درصد مطمئن کرد که همسر آینده من فقط خودش خواهد بود. این مهم ترین نگرانی من بود که با حرفای سارا کاملا برطرف شد. بی اختیار رفتم سمتش دستم انداختم دور بازوش. سارا ماتش برده بود. می خواست یک جورایی از بغلم فرار کنه. در گوشش با صدایی نرم گفتم:

  • کجا مگه یادت رفت تا یک هفته زنمی؟
    سرشو آورد بالا لبخندی زد. خودش رو توی بغلم جا داد و گفت: فقط یک هفته؟
  • نه عزیزم تا هر وقتی تو لایق بدونی منو ولی سارا…
  • چیه؟
  • مطمئنی برسی دانشگاه نظرت عوض نمی شه؟ من می ترسم. تو پات برسه دانشگاه و بیمارستان رزیدنت ها میان سراغت و … (داشتم خودمو لوس می کردم)
  • اولا که خیلی اشتباه فکر کردی اولا اینکه من اصلا دنبال پول و پله نیستم چون اگه قرار به پول باشه خونه بابام می مونم و هیچ وقت ازدواج نمی کنم. دوم این که از زندگی مدل پزشکی خوشم نمیاد که همش درگیر کشیک و بیمارستان و… واسه همین خودمم اگه پزشکی قبول شم می خام برم تخصص پوست و اصلا هم شوهر دکتر نمی خام… کسی رو می خوام که بتونه واسه من وقت بذاره کنارم باشه، نه که دائم تو مطب فکر پول روی هم گذاشتن باشه.
    از بغلم جداش کردم تو چشاش نگاه کردم گفتم پس وکیلم؟ گفت اگه قول بدی روی حرفت بمونی آره
    دوباره دلم هواشو کرد. دیگه طاقت نداشتم. زیاد وقت نداشتیم. خوابوندمش روی تخت و همین که دست انداختم دور کمرش فهمید که دوباره …
  • نه الان که وقتش نیست.
  • باید عادت کنی به این که وقت و بی وقت …!
    با ناز گفت: وای نه. مشغول بوسیدنش شدم. چقدر سارای من شیرین و دوست داشتنی بود. دلم یک معاشقه طولانی می خواست اما می دونستم وقت کمی داریم. با هر حرکتی می گفتم سارا مال خودمی. زن خودمی عشق خودمی. نفس خودم می شی. سارا هم می گفت: اره عزیزم و دائم عزیزم رو تکرار می کرد. لباساشو در آوردم بهش گفتم:
  • از همه نظر نمره قبولی داری فقط …
  • فقط چی؟
  • هیچی
  • نه بگو
  • مطمئن نیستم بتونی از پس من بر بیای
    اولش نفهمید. اما از لبخند خجالت آمیز من دستگیرش شد.
  • اگه کسی کم بیاره اون تویی نه من حالا ببین. من واسه کسی که دوستش دارم جونمم می دم.
    دوباره بوسیدمش و لباسشو در آوردم. سینه هاشو می مالیدم و از صدای ناله اش لذت می بردم. شکمشو بوسیدم. می خواستم به جبران لذت دیشب حسابی بهش لذت بدم. چون می دونم دیشب فقط درد کشیده بود. این قدر بوسیدمش که از خود بیخود شد. دامن بلندش رو دادم بالا شرت نداشت. خودش قبل از سوال من گفت:
  • داشتم می رفتم حموم
  • چه بهتررررر!
    پاهاشو از هم وا کردم. کسش خیلی ظریف بود و اصلا تپل نبود. ولی خوشرنگ بود بوسش کردم. از پایین تا بالاش رو می لیسیدم. زبونم که به تاج کسش می رسید ناله اش به اوج می رسید و بعد قطع میشد. خوردنم رو تند تند کردم. لبای کسش بین لبام بود. می کشیدم عقب دوباره ول می کردم. ناله هاش تند شده بود. چند بار که محکم مکیدمش صداش آروم شد. منو کشید بالا بغلش. دستشو برد توی شلوارم گفت دیونه ام کردی آرمین. شلوارم رو داد با پایین و با دستای کوچیک و نازش مالید. اصرار نکردم بخوره چون نمی خواستم اذیتش کنم بعد یکم مالیدن گفت بیا روم. چقدر با دیشب فرق کرده بود. دیشب کاملا معذب بود و اصلا حرفی نمی زد. حالا کاملا راحت شده بود.
    رفتم روش کیرم لای پاش تکون می دادم. هیچ احساس بدی نداشتم. کاملا تصور می کردم که با همسرم و زن خودم دارم سکس می کنم. تحریک شده بودم اما نمی خواستم بکنمش. چون می دونستم دیشب کلی درد کشیده و گریه کرده. اما هر چقدر روش تکون می خوردم ارضا نمی شدم. کسش گرم و مرطوب بود. با صدای حشری گفتم:
  • سارا کی بشه بتونم بکنمت

ادامه دارد…

نوشته: narmina


👍 0
👎 0
69162 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

430351
2014-08-08 08:00:27 +0430 +0430
NA

clappingخوب بود ادامه بده

0 ❤️

430352
2014-08-08 11:52:42 +0430 +0430
NA

goooooooooood

0 ❤️

430355
2014-08-28 15:08:56 +0430 +0430
NA

Ali bod edame bede mikham akharesho bedonam

0 ❤️

945686
2023-09-04 10:01:32 +0330 +0330

دمت گرم عالیبود واقعا همه چی به جا و درست

0 ❤️

945687
2023-09-04 10:02:09 +0330 +0330

قسمت های بعدی رو اضاف کن

0 ❤️