من و ساناز (۱)

1396/04/14

** این داستان واقعی نیست**
دقيقا خرداد ٨٦ بود ينى ١٠ سال پيش … هوا گرم شده بود و تعطيلى قبل شروع امتحاناى آخر ترم بود ، من دانشجوى سال آخر بودم و دانشگاه اصفهان درس ميخوندم . داستان از اينجا شروع ميشه كه پدر بزرگم بعد يه دوره طولانى بيماريه ريوى فوت كرده بود و مراسم چهلمش دقيقا همون روزى بود كه من بايد برميگشتم خونه… خب اون موقع از اين خطهاى اعتبارى مث ايرانسل خیلی زیاد نبود و من بخاطر اينكه با دوس دخترم كه تهران بود با موبايل زياد حرف ميزدم پول موبايلم ٢٠٠ و خورده ايى هزار تومن اومده بود كه واسه اون موقع پول زيادى بود… بخاطر همين خط موبايلم قطع بود… تلفنى از اصفهان هماهنگ كرده بودم كه فلان ساعت ميرسم و قرار بود كه بعد ناهار براى مراسم همه خونواده برن بهشت زهرا سر خاك آقا بزرگ … با اتوبوس راه افتادم و بايد بگم از شانس خووووبم يه راننده پير كه با سرعت مورچه ميرفت گيرم افتاده بود!!! ميگم از شانس خوبم چون همين تاخيرى كه داشتم چيز خوووبى نصيبم كرد! خلاصه با يه ساعت تأخير رسيدم ترمينال بيهقى… يه ساعتى هم تو ترافيك تهران بودم تا رسيدم خونه ، از قرارى كه با مامان اينا گذاشته بودم دو ساعتم بيشتر گذشته بود… اينم بگم كه خالم اينا كرج زندگى ميكنن و بخاطر مراسم بابا بزرگ اومده بودن تهران خونه ما تا از اونجا با دايي هام با هم برن سر خاك… ساناز دختر خالم اون موقع سوم دبيرستان بود… ما تقققريبا با هم خوب بوديم و من اووووولين جق زندگيم و به عشق ساناز تو نوجونى زده بودم!
وقتى رسيدم خونه ديدم هيچ ماشينى جلو در نيست فهميدم همه رفتن ، همينطور كه زنگ خونمون و ميزدم دس كردم تو كيفم كليد و در بيارم هر چى گشتم پيدا نكردم ، يهو يادم اومد كه آخرين لحظه در كمدم و تو خوابگاه قفل كردم و كليد مونده بود رو تخت بغل كيفم!!! يادم رفته بود برش دارم!!! لعععععنتى معلوم نبود تا كى بايد تو اين گرما سر ظهر الاف باشم . تو همين فكرا بودم كه يهو ديدم يكى جواب داد از پشت آيفون . بععععععله؟؟؟؟ ساناز بود… گفتم منم باز كن!! در و باز كرد و من هم خوشحال كه قرار نيست پشت در بمونم هم اينكه يه كم تعجب كرده بودم… انتظار نداشتم كسى خونه باشه… رفتم بالا و ساناز در و باز كرد… سلام كرديم و رفتم تو… پرسيدم بقيه كجااان؟؟؟ جواب داد: رفتن ديگه ، ميخواستى منتظر جنابعالى بمونن خخخخ … يه خنده شيطنت آميزيم كرد… پرسيدم تو چرا نرفتى پس بچه؟؟؟ باز با خنده جواب داد بچه خودتى پر رو فردا آخرين امتحانمه اونم زمين شناسى اه اه…يه لحظه قلبم تند تند زد ! تا حالا باهاش تنها نبودم… فورا ياد جقى افتادم كه بخاطرش زده بودم … بجز اولين بار عمرم بازم به يادش زده بودم!!! يه تاپ بنديه سفيد پوشيده بود… سينه هاى كوچيكش از زير تاپ برجسته شده بود و خودنمايى ميكرد… بند سوتينش از رو شونش ديده ميشد… يه سوتين صورتى بسته بود… با يه شلوارك مشكى تا زانوش . هوووووى چته!؟؟؟؟ يهو با صداى ساناز به خودم اومدم فهميدم چن ثانيس دارم بهش زل ميزنم… كيرم يه كم شق شده بود… جواب دادم : هيچى داشتم فكر ميكردم برم بهشت زهرا يا نه!!! ولش كن ديگه نميرم… بدون اينكه جوابى بهم بده رفت… كتابش رو كاناپه بود… رفت دراز كشيد و كتابش و ورق ميزد… كوله پشتيم و برداشتم رفتم تو اتاقم… تو راه حسابى گرمم شده بود و عرق كرده بودم… از تو اتاق داد زدم من ميرم يه دوششش بگيرم… داد زد: بااااااشه
لباسم و برداشتم و رفتم حموم …زير دوش داشتم موهام و ميشستم ، همينطور تو فكرش بودم … كيرم شق شده بود… نتونستم جلوى خودم و بگيرم… تصور ميكردم بغلش كردم دارم از رو تاپش سينه هاش و ميمكم … تو خيالم ازش لب ميگرفتم و گردنش و ميمكيدم… داشتم كيرم و ميماليدم… اوووووف به خودم اومدم ديدم ارضا شدم… يه كم ولو شدم كف حموم … پا شدم دوش گرفتن اومدم بيام بيرون ديدم حولم و رو تخت جا گذاشتم… راااهى نداشت بايد صداش ميكردم
داد زدم : ساااانااااز حولم و جاااا گذاشتم ، ميارى واسم؟؟ جوابى نداد باز داد زدم : الووو؟؟؟ اين دفعه جواب داد: اگه ٢٠ نشم امتحان و ميگم خاله خفت كنه هااا خخخخ كجاس حولت؟؟ رفته بود تو اتاقم و حوله رو آورد دم حموم … پشت در واستاده بودم تا زير سينه هام از لبه در اومده بودم بيرون و ميخنديدم… حوله رو داد و رفت… زودى اومدم بيرون و خودم و خشك كردم… مخصوصا شلوار جين پوشيدم… ترسيدم كيرم راست بشه و ساناز متوجه بشه! از اتاق اومدم بيرون… وااااى… عوضى به شكم خوابيده بود رو زمين… كتابش و جلوش باز كرده بود… يه كوسن گذاشته بود زير دستش… و هى پاهاش و تكون ميداد . آب دهنم و قورت دادم و رفتم رو كاناپه دقيقا پشت سرش نشستم… يه جايى كه من و نبينه و منم قشششنگ كونش و ديد بزنم… نميدونستم چى كار كنم اما ميخواستم هر طور شده يه كارى بكنم… خب رشته منم تجربى بود تو دبيرستان اما از زمين شناسى چيزى يادم نمونده بود ،رفتم بالا سرش كنار كتابش نشستم… كيرم شق بود!! پوستش سفيدش ديووونم كرده بود… سينه هاش رو كوسن فشرده شده بود و يه كم چاك سينه هاش معلوم بود… يه لحظه چشام گير كرد تو سينه هاش… كتابش و از جلوش برداشتم ، گفتم بزار چنتا سوال ازت بپرسم ببينم چى بلدى… جييييغ كشيد گفت نميخوااااااااام كتابم و بدههههه… محححكم كتابش و گرفته بودم … دستم و گرفت و به زووور ميخواست كتابش و بگيره… منم هولش دادم رو زمين و به كمر انداختمش رو زمين… تو همين بكش بكش دستم و يه جورى به سينه هاش ماليدم … اوووووف ديووونه شدم خييلى نرم و خواستنى بود ميخواستم فققققط بكنمش
ادامه دارد…>

نوشته: گمنام


👍 1
👎 2
1277 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

638184
2017-07-05 20:30:51 +0430 +0430

شما که میایی اولش میگی واقعی نیست، خب ازت توقع میره داستان بنویسی! نه اینکه یه چیزی مثل خاطره تعریف کنی که هیچ اصولی توش رعایت نشده هرچند فک نکنم براتم مهم باشه همینجوری یه چیزی نوشتی فقط

0 ❤️