من و عشق بچگیم

1395/11/25

سلام من حسینم 22سالمه 174 قدمه 56 وزنمه
من از بچگی یه دوست دختری داشتم که اسمش فاطمه بود اون 18 سالشه و 160 اینا قدشه و وزنشم 50 60 میزنه خوش اندام و خوشگله
البته فاطمه نه فقط دوست دخترم بلکه دختر عموم هم بود
داستان ماله 6 7 ماه پیشه که من از خدمت برگشته بودم که اون روزا که برگشتم با دختر عمم صمیمی شدم با اون تعداد دفعات زیادی سکس داشتم.
دیگه میلی بهش نداشتم و دنبال یه شخص جدید بودم و این وسط تنها کسی که به ذهنم رسید عشق بچگیم بود که بهم خیانت کرد و با کس دیگه ای ازدواج کرد و هیچوقت نتونستم باهاش سکس کنم
عزمم رو جذب کردم که برم رو مخش ما یه گروه فامیلا تو تلگرام داریم که خیلی باهم میچتیم. البته اون موقع همون زمان ها فاطمه هم تو گروه بود من تو چت کردن آدم ماهری بودم و رشته ام هم روانشناسی بود سر هم موضوع خوب میدونستم چطور میشه کسی رو جذب کرد خلاصه ماهم شروع کردیم به مخ زدن رفتم رو مخش تعداد دفعات زیادی باهاش چتیدم داداشش اینا هم تو گروه بودن ولی چون من مدیر گروه بودم بعد از چت کردن چت ها رو پاک می کردم میشه گفت کسی نمیدید من هم تیکه های خاصی مینداختم که به دوران گذشته ختم میشد. بگذریم خلاصه بعد از این همه چت کردن نرمش کرده بودم
بعد از این که بحث تو گروه رو عاشقونه کردم
و با فرستادن آهنگ های عاشقانه روش تاثیر گذاشته بودم
موقش رسید که برم پی ویش
رفتم پی ویش یه مقدار باهاش چتیدم بعد نظرش درباره شروع رابطه دوباره منفی بود و واقعا چیز خوردم
از اون روز دیگه تو گروه نچتید من هم سر این که خودشو گرفته بود غرور مردونم اجازه نمیداد برم تو گروه حرفی بزنم
کشیدم کنار و دیگه رفتم دنبال زندگیم
البته این میون چند تا مطلب تو گروه میزاشتم
تا یه روزی که علی عبدوالمالکی یه اهنگ خوند به نام عشق بچگی
من هم میدونستم اون اهنگ هامو گوش میده یه استیکر اشک ریختن هم گذاشتم کنارش
بعد از 1 یا 2 ساعت دیگه که تو حال خودم بودم
دیدم صدای پیام اومد رفتم تا صفحه گوشیمو بازم کردم دیدم فاطمس گفتم چه عجب بعد از مدت ها یاد از ما کردی
گفت آهنگت خیلی قشنگ بود گفتم واسه تو بود اینو خودتم میدونی گفت اره بخاطر همین اومدم بهت پیام دادم
خلاصه کلی حرفو فلا باهم خیلی بهتر شدیم
کم باهاش چت میکردم سر اینکه شوهرش میومد و من اجازه پیام دادن بهش رو نداشتم خلاصه بعد از 2 هفته از اجازه گرفتم که با نرم افزار ایمو باهاش تماس تصویری داشته باشم که از اون روز باهام تماس تصویری داشتم کلی باهم حرف میزدیم تا اینکه یروز که ازش خواستم با ایمو بهش زنگ بزنم گفت خسته شدم اگه میخوای باهام صحبت کنی پاشو بیا خونمون من هم از خدا خواسته گفتم واقعا گفت واقعا کلی خوشحال تا حدی که خوابم نمیبرد شبش
البته شب درباره این که چیا فردا براش بخرم حرف زدیم و ساعتش رو معین کردیم که ساعت چند بریم اسم شوهرش محمد بود گفت هر موقع محمد رفت بهت زنگ میزنم منم از ساعت 8صبح پاشدم آماده شدم و رفتم مغازه (خدمات کامپیوتری دارم)شوهرش همیشه ساعت 9 میرفت گفتم حتما ایسگام کرده ولی 1ساعت وایستادم تا ساعت 10 بهم زنگ زد گفت حسین آماده شو برو محمد رفت گفتم چشم الان میام
سری مغازرو بستم و زنگ زدم پیتزایی که آشنام بود گفتم سری 2تا میخوام گفت بیا دوتا زدم واسه مشتری میزارم کنار بردار ببر بعد زنگ زدم آژانس اومد رفتم سری پیتزا رو گرفتم و یه شیرینی سر اینکه تازه رفته بودن خونه جدیدشون 15 دقیقه ای رسیدم به خونشون
پیاده که شدم سری زنگ زدم بیاد بیرون دیدم از طبقه 4رم 1کی داره صدام میکنه سر اینکه خونشونو تاحالا نداده بودم درو باز کرد و رفتم بالا خدا خدا میکردم کسی از همسایه هاشون بیرون نیاد
قلبم تند تند میزد سری دون دون کفش به دست رفتم بالا تا رسیدم بالا درو باز کرد تا دیدمش شکه شدمو سلام کردم ازش خجالت میکشیدم
کفشامو ازم گرفت و گذاشت تو جا کفشی با کسی سلام و احوال پرسی رفتم داخل کلی باهم حرف زدیم من هم پیتزا هارو دادم بهش با شیرین هارو تا رسیدم باهاش رفتم تو آشپزخونه یخچال رو باز کرد و منم گفتم توف شیرینی خامه داشتین کاش چیز دیگه میگرفتم گفت نه ممنونم اینایی که تو اوردی خوشمزه ترن لواشک هم داشتن بهم تعارف کرد من هم برداشتم 1دونه
گفت نه بیشتر بردار ببر مغازه من هم دیگه خجالت نمیکشیدم ادم یکم پرروی بودم و 3تا برداشتم (که الان هر سه تاشون تو کشوی سوم مغازم پیش کاندوم هاس :| )
گذاشتم داخل کیفم بعد میوه آورد الو بود با هلو بهش گفتم واسم قاچش کن قاچ کردو گفتم همین یدونه کافیه باهم میخوریم گفت باشه خلاصه خوردیمو رفت تلوزیون رو روشن کنه گفتم من اینجا نیومدم تلوزیون نگاه کنم اومدم تورو ببینم خندید و گفت باشه
رفت جلوم نشست منم گفتم انقدر غریبه شدم ؟ گفت چطور گفتم بیا کنارم بشین اومد نشست و یکم دردو دل کردم باهاش
دستشو گرفته بودم در حال حرف زدن میمالیدم در همون حال حرف زدن یه دستمو بردم روی پاهاش و شروع کردم با یه دستم مالیدن
دیدم داره کم کم شول میشه منم فیس تو فیس بودم باهاش دوتا دستاشو گرفتم و لب هامو گذاشتم رو لباش
نذاشت گفت حسین تو مگه نمیدونی من از این کارا بدم میاد گفتم نه گفت حالا بدون فهمیدم خجالت میکشید .
من هم ناراحت شدم فهمید گفت حسین ناراحت شدی گفتم نه دوست نداری دیگه اجباری نیست.
گفتم میخوام رو تختی که من باید با تو میخوابیدم ببینم که الان کسه دیگه باهات میخوابه
اونم یکم ناراحت شد (داستان های بینمون بود که بخوام تعریف کنم یه روز طول میکشه )
گفت عزیزم دوست داری الان باهم بخوابیم ؟گفتم آره
رفتیم روی تخت روی تختش عکس عروسیش بود.
گفتم حیف تو که باید زن این بیناموس شی
گفت اون دیگه شوهرمه لطفا چیزی نگو
منم بیشتر ناراحت شده بودم
از روی اجبار گفتم ببخشید قصدی نداشتم
گفت بخیالش بریم روی تخت گفتم باشه رفتیم یکم باهاش حرف زدیم
بهش گفتم ببین فاطمه من از بچگی آرزوم بود باتو سکس داشته باشم نمیدونم توهم اینطور بودی یا نه گفت منم دوست دارم سکس کنم باهات ولی من شوهر دارم گفتم باشه بهتره این آرزو رو با خودم به گور میبرم بلند شدم که برم ولی نذاشت گفت بخواب کارت دارم گفت تورو خیلی دوست داشتم و دارم من هم دوست داشتم و دارم با تو سکس کنم گفتم پس بسمه الله گفت چکار کنم گفتم تو مهار تری بلند گفت باشه بلند شد گفتم حتما پاشده بره بلند شدو رفت پایین خواستم بلند شم برم پایین گفت تو بخواب و نگاه کن
رفت پایین و دیدم میخواد لباس هاشو در بیاره در حال در اوردن بود که داشتم نگاش میکردم خندید و گفت چطورم منم مات مونده بود لباسشو در آورد سوتینشم در آورد سینه هاش بنظرم 75 بود سفید سفید داشت برق میزد وایستادو گفت تو نمیخوای لباس هاتو در بیاری منم سریع رفتم کنارشو گفتم این کارو تو برام بکن اونم نه نگفتو شروع کرد به باز کردن دکمه هام بعد سینه هامو بوسید و گفت خیلی دوست دارم حسین منو سرشو بوسیدمو گفتم عجله کن محمد میاد اونم شلوارمو در اورد شورتم رو دختر عمم واسم خریده بود :)) اونو هم اروم در آورد کیرم شق شق بود تا دیدش یه چند ثانیه مکس کرد گفت حسین خیلی بزرگه منم هم لاغر اندام بودم بهش گفتم فلفل نبین چه ریزه نگام کردو گفت چکار کنم منم گفتم بخورش گفت بدم میاد حسین گفتم تاحالا مال محمدو نخوردی گفت نه گفتم پس ماله منو باید امتحان کنی مطمئنم بدت نمیاد گفت باشه و اوردش پایین و با خوردش قشنگ مشخص بود ناشیه و بازم حالشو میداد یکم خورد سرشو اورد بالا گفت حسین مال تو یه چیز دیگس منم یه لبخند زدمو گفتم پس بیشتر بخورمن قبل از اومدن 1چهارم ترا انداخته بودم سر همین ابم راحت نمیومد بعد از 5دقیقه دیگه ادامه نداد و رفت دستشویی دهنشو شست (خوشم اومد چون میدونستم باید بعدش لباشو بخورم )اومد مشخص بود خیلی حشری شدی گفت عزیزم نمیخوای ساپورتمو در بیاری گفتم اگه خانومم اجازه بده بله خندیدو گفت درش بیار ساپورت رو در اوردم رون های خیلی محشری داشت کوسش هم حسابی باد داشت و خیس شده بود درش اوردم بهش چسبیده بود داشتم نگاش میکردم واقعا به آرزوم رسیده بودم چوچولش داخل بود با دو انگشتم بازش کردم نگاش کردم یکی از محشر ترین صحنه های عمرم بود خواستم بخورمش یه به خودم اومد که کیر کسه دیگه رفته داخل نظرم عوض شد بلند که شدم گوشی فاطمه زنگ خورد گفتم خوار این زندگیرو فلان کردم رفتم که جواب بده گفت حسین محمده گفتم جواب بده شک میکنه یوقتی شانس که نداریم گفت باشه جواب داد داشت صحبت میکرد که گفت کجایی قرمز شد گفت باشه خداحافظ سری قط کرد
میخواست گریه کنه گفتم چی شده گفت حسین تورو خدا لباساتو بپوش محمد پایینه گفت ایفون رو بزن منم سوالی نکردم سری آماده شدم فاطمه هم سری همه چیزشو پوشید ماله منم با عجله باهم سریع پوشیدیم دوباره زنگ زد گوشیش گفت چرا درو باز نمیکنی گفت باشه سرویس بودم سریع به من گفت برو بیرون برو سریع کفشاتو بردار حسین میخواست گریه کنه منم سریع کفش هامو برداشتم میدونستم برم پایین بگا میرم رفتم بالای خونه. بعد از 30 ثانیه رسید بالا
منم گفتم خدایا گوه خوردم کمکم کن بسته شدن درو متوجه شدم بعد پاشدم برم پایین ولی یه به خودم گفتم اگه الان برم پایین همه چی تمومه دیگه همچین موقعیتی پیش نمیاد ریسک کردم بالا وایستادم 1ساعتی بالا بودم پیام اومد گفت حسین درمون بسته شد تو بودی رفتی دیگه ؟از شانس خوبم گوشیم سایلنت بود
جوابی ندادم
بعد نیم ساعت دیگه دیدم درشون باز شد ریدم به خودم گفتم الان میاد بالا و کلا به فنا میرم
دیدم نه خداحافظی داره میکنه (شوهرش برق کش بود)و رفت صدای بسته شدن در رو شنیدم
منم خداروشکر کردم و پاشدم رفتم پایین در خونرو زدم منو که دید خوشحال شد منم همینطور
بقلم کردو گفت حسین فکر کردم همه چی تموم شد
منم گفتم نه عزیزم خدا مارو دوست داره رفتم داخل گفت رفت تا ساعت 8شب بر نمیگرده گفتم کجا گفت یه کمپه قراره تا شب برق کشیشونو تحویل بده گفتم خوب خداروشکر بریم سراغ ادامه داستانمون گفت بریم
از نو شروع کردیم . . .
ادامه داستان تا 1ماهه دیگر

نوشته: حسین


👍 1
👎 6
14437 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

579151
2017-02-13 21:47:12 +0330 +0330

ناموسن ادامشو ننویس خعلی دیوصی

0 ❤️

579158
2017-02-13 22:12:15 +0330 +0330

اراجیف محض

0 ❤️

579165
2017-02-13 22:26:40 +0330 +0330
NA

در راستای کمپین تحریم داستان های سایز دار دیس لایک از طرف من به شما

1 ❤️

579182
2017-02-14 00:17:35 +0330 +0330

ننویسی بهتره … اره

0 ❤️

579197
2017-02-14 03:57:29 +0330 +0330

دیوث ریدم ب جمله بندیت

0 ❤️

579256
2017-02-14 12:42:47 +0330 +0330

اولا که در راستای حمایت از همون کمپین سایز و اینا دیسلایک.دوما هم که با اون قد و وزنی که تو گفتی ریقویی بیش نیستی!مگه مجبوری سایزاتو بگی؟سوما هم که کلا ریدی.دیگه ننویس.

0 ❤️

579316
2017-02-14 20:30:36 +0330 +0330

۱- “ﻋﺰﻣﻢ ﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺭﻭ مخش”
“ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻫﻢ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ”
تو اگه تحصیل کرده و روانشناس بودی همچین اصطلاحی رو اشتباه نمینوشتی. باید بگی “عزمم رو جزم کردم”
۲- اینکه شما قبل از سکس بسم الله میکنید نشون میده عادم مذهبی استید و جاتون تو بهشته ?

دسته خشک کن تو کیونت
اگه یه ماه دیگه اومدم دیدم داستان نوشتی کونت پاره است!! B-)

0 ❤️