من و فراز (۳)

1396/03/21

…قسمت قبل

ساعت ۲ صبح بود و من بیچاره و خورد شده حتی با قرص خواب قوی ای که خورده بودم، با چشمانی متورم از گریه و بیدار توی تختم بودم. فردا ۵ شهریور بود. تمام به آب و آتیش زدنای فراز به نتیجه نرسیده بود و قرار بود فردا برای زن دیگه ای رخت دامادی بپوشه. و من چقدر بدبخت بودم. توی اون لحظه حتی دختری که پاهاشو از دست داده، پسری که بینایی نداشت و مادری که فرزند از دست داده بود نمی تونست تو بدبختی با من رقابت کنه. فردا شب این موقع مرد من تو رختخواب زن دیگری بود. هر چند یادم اومد قرار شده بود بعد عروسی بلافاصله برن ماه عسل. نگار نتونسته بود فراز رو راضی کنه برن ونیز. ونیز شهر ماه عسل ما بود. اینو نگار هم می دونست، همه بچه ها می دونستن. می خواست آخرین ضربه رو بهم بزنه. وقتی فراز گفت سرش داد زده و گفته حاضره تموم مراسم رو بهم بزنه ولی زیر بار این ماه عسل نره دلم می خواست از عشقش می مردم. نگار هم که فهمیده بوده این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست به پاریس رضایت داده بود.
خوب حالا چه فرقی می کرد. فردا شب نه، پس فردا شب توی تختش بود. فراز بهم قول داده بود تا وقتی مجبور نشده بهش دست نزنه ولی من به این چیزا امیدی نداشتم. نگارو می شناختم. می دونستم به هر ترفندی متوسل می شه. مرد منم یه مرد بود. بالاخره وا می داد و بعد هم بهم می گفت دست خودش نبوده. چرا هیچ وقت هیچ چی دست ما نیست؟ چرا همه زورت رو می زنی و باز اونی که می خوای نمی شه؟ چرا فقط خواستن کافی نیست؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این هفته آخر انقدر چرا گفتم و گریه کردم که فراز و کلافه کردم. هر بار بغلم کرد، نوازشم کرد، منو خندوند، منو بوسید و منو به رختخواب برد. ولی همین که از در بیرون می رفت من بودم و هزار دلتنگیه ناگفتنی، هزار چرای بی جواب، هزار حسادت کشنده. وقتی می اومد هیچ چی نمی گفتم، فقط می نشستم نگاش می کردم. عصبی می شد، سرم داد می زد، می گفت من تو رو این جوری نمی خوام. این ازدواج فرمالیته است. خودت باش. همونی باش که بودی. می گفت عشقمو بهم پس بده، من این دختر ساکت رو نمی خوام، داد بزن، سر من داد بزن ولی بی صدا نمون.
مگه می شد؟ داشتم با چشمام می دیدم که داره میره حجله یه دختر دیگه. می گفت تو که می دونی عشق من تویی، می دونی نگارو دوست ندارم، می دونی مجبورم، پس تو دیگه چرا انقدر زجرم می دی. ولی من فقط با گریه نگاش می کردم. انقدر نگاش می کردم و چرا می گفتم که مجبور می شد عکس العمل نشون بده. یه بار با همون لباسا بردم تو حموم و دوش آب سرد رو باز کرد رو جفتمون. من هق هق می کردم و اون منو می بوسید. به خودش فشارم می داد جوری که نفسم بند اومد. بعد همون جا کف حموم منو خوابوند و با من عشق بازی کرد. بعد با همون لباسای خیس از خونه فرار کرد. جفتمون دیوونه شده بودیم از فشاری که رومون بود.
حالا بعد تمام این یک ماه گریه و عشق بازی و غصه، قرار بود همه چیز فردا تموم بشه. گفته بود به محض اینکه برگرده دوباره زندگیمون مثل قبل می شه. مثل قبل بهم سر میزنه، بعضی شبا پیشم می مونه، با هم فیلم می بینیم، و درسته که نمی تونستیم با هم مهمونی بریم ولی مهمونی های دو نفره می گیریم. دلداریم می داد ولی من می دونستم بعد از فردا هیچ چی مثل قبل نمی شه. دیگه دلم نمی خواست بعد از فردا غصه نداشته هامو بخورم. برنامه مو ریخته بودم. تصمیمشو همون دیشب که برای آخرین بار اومد پیشم گرفتم. دیگه کاری نداشتم که باهاش خرجمو درآرم. پس اندازم داشت ته می کشید و این خونه هم زیادی برای کسی که شغلی نداشت گرون بود. بعد از فردا، وقتی اون تو ماه عسل بود از این خونه می رفتم. ازش فرار نمی کردم چون می دونستم بالاخره از طریق بچه ها پیدام می کنه ولی باید برای زندگیم فکری می کردم. باید یه کار دیگه پیدا می کردم. از مهندس خواسته بودم برام یه توصیه نامه بنویسه. از فردا خودمو جمع می کردم ولی امشب حق داشتم غصه بخورم. دیشب اشک ریختیم و تو بغل هم خوابیدیم. اشک ریختم و اشکام و نوشید و بدنم رو نگاه کرد. دست کشید به همه بدنم، بو کرد همه بدنم رو. اونم می دونست قرار نیست همه چی مثل قبل بمونه. از نگام فهمیده بود خبراییه. می گفت حق ندارم به ترک کردنش فکر کنم، حق ندارم به نبودنش فکر کنم. می گفت بیچاره تر از اینش نکنم. می گفت فقط صبر کن، همه چیز درست میشه و من مال اون میشم. ولی همون لحظه که داشت بدنشو به بدن لختم فشار می داد تو فکر رفتن بودم. منی که از نبود فراز به حال مرگ می افتادم داشتم به ترکش فکر می کردم. فردا … فردا همه چی تموم میشد. منم تموم می شدم. منِ قبلی تموم می شد و مجبور بودم برای زنده موندن مثل ققنوس دوباره از خاکستر فردا بلند شم.
باید دنبال یه خونه تو محله های پایین تر باشم، کوچکتر. دوباره فقط باید با کارم زندگی می کردم. فراز مثل یه طوفان دوست داشتنی منِ قبلی رو از زندگی واقعی کند و برد. حالا وسط ناکجا آباد، وقتی طوفان فروکش کرد، من موندم و یه صحرای خشک. باید دوباره از صفر شروع می کردم. از یک لحظه اش پشیمون نبودم. صد بار دیگه هم که به دنیا می اومدم دوست داشتم این بیچارگی بودن با فراز رو. منو می دید. نه من رویایی رو، من واقعی رو. می دونست نقطه ضعفام کدومه می دونست کجاها اشتباه می کنم و منو با همینا دوست داشت.
صدای کلید تو قفل در منو به واقعیت برگردوند. یعنی فرازه؟ اون الان باید استراحت کنه تا فردا بره دنبال کارای عروسی. چقدر بیچاره بودم که تو این لحظات هم به عروسی نحس فردا فکر می کردم. رو تخت نشستم. از چراغ خواب بدم می اومد. برای خاطر فراز یکی خریده بودم چون می گفت می خواد موقع عشق بازی کامل منو ببینه. ولی الان خاموشش کرده بودم. تو تاریکی کامل بودم. می شنیدم که یکی داره به اتاق خواب نزدیک میشه. در اتاق باز بود. چشمام به تاریکی عادت داشت دیدم که یکی تو چارچوب در ایستاده. به چشم احتیاجی نداشتم. تمام حس هام می گفت کسی که تو تاریکی نفس نفس می زنه فرازه. اون منو نمی دید. چون هنوز به تاریکی عادت نکرده بود. آروم اومد و کنار تخت ایستاد. حالا می تونست منو ببینه که روی تخت نشستم.

  • فراز …
  • به صابخونه گفتی می خوای بری؟
  • ساعت ۲ صبح اومدی اینجا اینو بپرسی؟
  • جوابمو بده، می خوای بری؟
    چی می گفتم؟ باید یه جوری مسئله رو عوض می کردم.
  • مطمئنم هیچ صابخونه ای ساعت ۲ به کسی زنگ نمی زنه بهش بگه دوست دخترت داره از اینجا می ره، پس تو چه طوری این وقت صبح خبردار شدی؟
  • خوشمزگی نکن، الان اصلا تو مود خندیدن نیستم، عصری زنگ زدم بهش بگم از این به بعد کرایه رو با خود من حساب می کنه که گفت داری می ری.
  • اونوقت از عصری تا حالا چرا نیومدی؟
  • من بچه نیستم که حرفو برام بپیچونی. ازت سوال پرسیدم داری می ری؟
  • تو که می دونی دیگه چرا می پرسی؟
    دستشو دراز کرد و چراغ خوابو زد. به معنای واقعی کلمه داغون بود. لباساش نامرتب، چشما قرمز، ته ریش دو روزه و بوی عرق. بوی عرق دوست داشتنی. بارها وقتی عرق کرده بود نخواست بیاد تو رختخواب و من بارها با چشیدن عرقش بهش فهموندم که همینطوری عاشقشم. نشست رو لبه تخت.
  • پس داری فرار می کنی؟
  • فرار چرا؟ بهت زنگ می زدمو همو می دیدیم بالاخره.
  • اگه اینطوریه پس چرا بهم نگفته بودی؟
  • دیشب به فکرم رسید. اینجا برام زیادی بزرگه. می خوام یه جای کوچیکتر بگیرم. می خوام …
    نذاشت ادامه بدم. برگشت طرفم و بهم زل زد. لال شدم. دروغ تو کارمون نبود. هر چند دروغ نمی گفتم، اینجا برای جیب من زیادی بزرگ بود.
  • اگه برای اجاره شه گفتم که زنگ زدم به صابخونه و گفتم خودم ماه به ماه می ریزم به حسابش. برای کارت هم یه فکرایی دارم، وقتی برگشتم خودم …
  • از کجا برگشتی؟
    نگام کرد. جفتمون می دونستیم نمی خواد کلمه ماه عسل رو بگه.
  • نکن، این بازی رو تمومش کن.
  • من بازی نمی کنم فراز. این زندگیه واقعیه. خیلی ممنون که به فکر منی ولی من هیچ وقت یه قرون از هیچ کس نگرفتم. الانم همونه. برو دنبال زندگیت خودم می دونم باید برای زندگیم چی کار کنم.
  • زندگی من تویی
  • نه، نه فراز. باید بیدار شیم. زندگی تو از فردا مال یکی دیگه است. دوران خوبی بود، هر دومون لذت بردیم. ولی دیگه هیچ چی مثل سابق نمی شه. خودت رو گول نزن.
  • من درستش می کنم
  • نمی شه
    با عصبانیت داد زد: آره تا وقتی تو بگی نمی شه، نمی شه. تو اگه بخوای خالی بازی کنی مشت منم خالی می شه. بعد با لحن آروم و پر غصه ای ادامه داد: من به عشق با تو بودن دارم همه این کثافت رو تحمل می کنم. به عشق این که یه روزی این کابوس تموم می شه، نصف ثروت بابامو پای این مهریه سنگین دست و پاگیر می دم و بعد تو مال من میشی. اونوقت تو اومدی می گی داری میری. کجا می ری؟ کجا رو داری غیر از آغوش فراز؟ من اگه بدونم از فردا قرار نیست ببینمت چرا دارم به این عروسی کوفتی تن می دم؟ می خوام با دست پر بیام سراغت. نمی خوام یواشکی اینجا ببینمت. می خوام یه عروسی بزرگ برات بگیرم. نگارو هم دعوت کنم تا ببینه چقدر من و تو خوشبختیم.
    داد زدم: نمی خوام، من فراز پولدار نمی خوام، من فراز متاهل رو نمی خوام، می خوای به خاطر من منتظر مرگ بابات بمونی، نمی خوام. یه رویایی بود تموم شد. همه ی رویاها یه روز تموم می شن. فعلا این نگاره که هر چند روز یه بار با تلفناش بهم می فهمونه اونی که خوشبخته اونه نه من.
  • نگار به تو زنگ می زنه؟
    با بیچارگی گفتم: فراز تو رو هر کی می پرستی، تو رو به هر کی قبول داری بیا تمومش کنیم. من آدم پا در هوا موندن نیستم. من نمی تونم بشینم به روزی فکر کنم که یکی بمیره، یکی طلاق بگیره، یکی آزاد بشه و اونوقت من به آرزوم برسم.
  • چرا اینا رو زودتر نگفتی؟
  • مگه فرقی هم می کرد؟
    داد زد: آره لامصب فرق می کرد. من اگه می دونستم تو قرار نیست صبر کنی کار دیگه ای می کردم.
    بلند شدم همونطور که می رفتم سمت آشپزخونه گفتم: حالا می دونی که نمی تونم صبر کنم، همین الان اون کار دیگه رو بکن.
    می دونستم داره بلوف می زنه. کاری از دستش برنمی اومد. از دست هیچ کس برنمی اومد. حاجی رو می شناختم. چند باری تو جلسات هیات مدیره دیده بودمش. از اونایی بود که اگه اشتباهم می کرد هیچ جوره قبولش نمی کرد و تا ته اشتباهش می رفت. فراز هم اینو می دونست. در یخچالو باز کردم شیشه آب رو بردارم که دستم کشیده شد عقب. صاف رفتم تو بغلش. عصبانی بود.
  • الان داری اینو می گی؟
  • گفتم که فرقی نداره، پس زور بیخودی نزن.
  • زور بی خودی!! مثل اینکه همچین بدت نیومده از این شرایط. خبرشو دارم که به اون مهندس قزمیت زنگ زدی واسه کار. پس بگو همه گریه زاری های این چند وقته خانم الکی بوده برای بازار گرمی. عزیزم نرخ رو بالا می بردی، لازم نبود ساقی رو عوض کنی که.
    می دونستم از عصبانیت داره این حرفا رو می زنه. ولی منم تحملم تا یه حد بود. هلش دادم عقب بعد رفتم سمت در و داد زدم: بیرون.
    با پوزخند اومد طرفم. خونسرد در رو بست و گفت: حالا عصبانی نشو با هم کنار میایم.
    بغض کردم: من تا حالا یه قرون پول ازت گرفتم؟ اگه گرفتم بگو دو برابر پسش بدم. آشغال عوضی، زنگ زدم برام توصیه نامه بنویسه. اونم از خدا خواسته سفارش شرکت فامیلشونو کرد تا باز بتونه لاس خشکشو بزنه، ولی همچین سرشو کوبوندم به طاق که گوشی رو روم قطع کرد. مجبور شدم زنگ بزنم مهندس رفیع. می دونم عصبانی بودی و اون حرفا رو زدی، ولی من کاسه توالتت نیستم که هر وقت هر حرصی داری رو من خالی کنی. گفتم دیگه تموم شد. می خوام دوباره شروع کنم به کار. دیگه هم نمی خوام پای هیچ آشغالی تو زندگیم باز شه. حالا که راحت شدی قرار نیست زیر خواب کس دیگه ای بشم می تونی بری به عروسیت برسی.
    پشیمون بود. اسمم و صدا زد. برگشتم تا اشکمو نبینه. خودم به حد کافی داغون بودم نمی تونستم یکی دیگه رو دلداری بدم. خواستم برم سمت اتاقا که دستمو گرفت و من و چسبوند به دیوار. خواست ببوستم که نذاشتم. دوباره سرشو آورد جلو که سرمو کشیدم کنار. با حرص چونمو گرفت و لبشو گذاشت رو لبم. گازش گرفتم. سرش رو که برد عقب لکه خون رو روی لبش دیدم. دوباره سرش رو جلو آورد. دوباره گازش گرفتم، ولی این بار ولم نکرد. کنار لبم زمزمه کرد: من قراره به خاطرت گلوله بخورم این زخما که چیزی نیست.
    وا دادم. لبشو با انگشتم پاک کردم. ولی زخمش عمیق بود. دوباره خون اومد. با زبونم زخم رو پاک کردم. نگام می کرد. خودشو بهم چسبوند و من و به دیوار فشار داد. با بیچارگی به این فکر می کردم که این بار دیگه بار آخره. آخرین هم آغوشی. همونطور که با ولع لبامو می بوسید با دست زانومو آورد بالا و پامو دور کمرش حلقه کرد. اونقدر خودش رو بهم فشار می داد که حس می کردم می خواد پوست بندازه و منو تو خودش حل کنه. آخ که بیشتر از همیشه ازش نفرت داشتم، بیشتر از همیشه عاشقش بودم و بیشتر از همیشه این هم آغوشی رو می خواستم. ملغمه ای بودم از احساسات متضاد که داشت بیچارم می کرد. مثل همیشه خودم رو سپردم به جریانی که دیگه روش کنترلی نداشتم.
    با حرصی که تو رفتارش بود رونم رو با دست گرفته بود و از زیر فشار می آورد. لباس خواب قشنگ زرد رنگم رو داده بود بالا و با دستاش تموم پا و کمرم رو نوازش می کرد. سرش روی سینه ام بود و تموم سینه امو با میک هایی که می زد قرمز کرده بود. با همون دستی که پامو گرفته بود لباس رو داد بالا، اونقدر که از سرم درش آورد. بعد با دو انگشت شرتم رو داد پایین و شروع کرد به باز کردن دکمه شلوارش. همونطور که منو می بوسید شلوارش رو کمی داد پایین. اونقدر که بتونه با دست آلتش رو از زیر شرت دراره و بزاره لای پای من. داغ بود. مثل همیشه. خیلی سفت نبود ولی با دست کمی منو از دیوار جدا کرد و کمرم رو داد بالا و سرش رو کرد تو کسم. مثل همیشه سوختم. با هر دو دست پاهای منو گرفت و بلند کرد و کوبیدم به دیوار و با ولع شروع به عقب جلو کردن کرد. سرش رو بغل کرده بودم و ناله کردم.
  • فراز … فراز … من
  • هیس … هیس
    نمی ذاشت حرف بزنم یعنی دلتنگ بود. یعنی غصه دار بود. وقتی زیاد حرف می زد یعنی خوشحال بود. با هر بار فرو کردن بدنم رو می کوبید به دیوار.
  • دوست دارم … دوست دارم … دوست دارم
    هر بار گفت و فرو کرد. اشک ریختم و سفت تر بغلشم کردم. بغلش کردم و به این فکر کردم که به نگار هم تو رختخواب مثل من نگاه می کنه. چشمای باز و عاشق. اون جلو عقب می کرد و من فکر می کردم یعنی با نگار هم ایستاده عشق بازی می کنه. اون نفسش تندتر می شد و من فکر می کردم اگه برای نگار نفس نفس بزنه من می میرم. آلتش ضربان گرفت و با یه آه بلند ضربه آخر رو زد. من اما حتی تحریک نشده بودم. فهمیده بود. اینکه برای اولین بار نتونسته بود منو راضی کنه. پاهامو آروم ول کرد روی زمین. نگام نمی کرد داشت دیوار پشت سرم رو نگاه می کرد.
  • هیچ وقت خودم رو به یه دختر تحمیل نکرده بودم
    خواستم ببوسمش که نذاشت. شلوارش رو بالا کشید بعد خم شد لباس منو برداشت و شروع کرد تنم کردن. وقتی از سرم ردش می کرد نگاش به نگاهم خورد.
  • تقصیر تو نبود، من تو حالی نبودم که …
  • تقصیر من بود که حالت رو دیدم و خودم رو بهت تحمیل کردم
  • فکرم اینجا نبود
  • اگه نتونستم فکرت رو با خودم همراه کنم حق نداشتم بهت دست بزنم
  • فکرم پیش نگار بود.
    شوکه شد. فکر کنم آخرین چیزی که فکر می کرد این بود. دستم رو گرفت و برد به طرف کاناپه و منو نشوند روی پاش.
  • یعنی چی؟ به نگار برای چی فکر می کردی؟
  • داشتم فکر می کردم با اون چه طوری عشقبازی می کنی
    فکر می کردم بخنده. ولی به جای اون منو محکم بغل زد. تو گوشم گفت: من با اون عشقبازی نمی کنم، اگه یه روزی باهاش خوابیدم باهاش سکس می کنم، نه عشقبازی.
  • فرقشون چیه؟
  • مثل اینکه ارکیده وحشی رو دوباره باید ببینیم
    خندیدم. راستش می دونستم که نگارو دوست نداره ولی باید بارها می شنیدم تا راحت شم.
  • پس الان وقتشه که من با یه نقاب تو عروسیت حاضر شم و یه وکیل خوشتیپ رو تور کنم
  • شوخی اش هم قشنگ نیست
  • اره نیست، خوشتیپ تر از داماد تو اون عروسی نیست، پس سر ما بی کلاه می مونه
  • قول بده که نیای عروسی
  • نمیام
  • قول بده از دور هم نگاه نکنی
    گفته بودم من و با همه ریزه کاری های درونم می شناسه. نمی خواستم برم عروسی ولی نقشه ریخته بودم یه جایی نزدیک تالار وایسم تا ببینمش.
    داشت دوباره اشکم سرازیر می شد که با خشونت چونم و گرفت و گفت: اشک بی اشک. دیگه نه. امشب نمیزارم هیچ کس تو رو از من بگیره، حتی خودت. امشب همه چیت مال منه. امشب یک لحظه هم نمی خوابی. باید برای دو هفته که نیستم ذخیره جمع کنم. حق هم نداری از این خونه بری. می دونم ازم پول قبول نمی کنی ولی قول می دم تو یه دفتر همشو بنویسم برای روزی که بهم برش گردونی. قرض حساب کن.
    من اما اگه امشب رو بهش کادو می دادم، فردا رو بهش نمی دادم. من فردا دختر دیگری بودم. امشب مرد من کادوی ازدواجت رختخوابی خواهد بود که از عرق تن هر دومون خیس خواهد شد، فردا ولی من زن دیگری بودم.

  • گفتید معرفتون مهندس رفیع هستن؟
  • بله، زیر توصیه نامه رو که ببینید امضای ایشون هست.
  • چرا از شرکت … بیرون اومدید اونجا که شرکت بزرگ و فوق العادیه
  • دلایل شخصی داشتم
  • تو کار که نباید زندگی شخصی رو وارد کرد، درست نمی گم خانم مهندس؟
    با بی تفاوتی به چهره چاق و هیزش زل زدم. اولین باری نبود که با مردایی مثل اون روبرو می شدم. مطمئنا آخرین بار هم نخواهد بود. هر جای دیگه هم که می رفتم وضعیت همین بود. اگه برو رو داشته باشی مجبوری خیلی چیزا رو تحمل کنی تا بالاخره توانایی هاتو ببینن.
  • معلومه که نباید این کارو بکنیم آقای مهندس. فقط موضوع اینجاست که خانمها رو مجبور می کنن به شخصی کردن ماجرا. من آدم جا زدن نیستم، هیچ وقت هم زندگی شخصی ام رو با کار یکی نمی کنم، ولی هر کسی خط قرمزایی داره که با رد شدن ازش آدم رو وادار می کنن کارایی بکنه که تو ذاتش نیست و دوست نداره. مهندس رفیع هم گفتن اینجا چون مطمئن هستن کسی از خط قرمزای من رد نمی شه مشکلی نخواهم داشت.
    الکی گفتم. راستش دلخور هم بودم چرا مهندس اینجا رو معرفی کرده بود. مردک فهمیده بود من مثل منشی هفت قلم آرایش کرده اش نیستم. لحنم به حدی قاطع و سرد بود که حساب کار دستش اومد. نیشش رو بست و با اخم گفت: بنده برای مهندس احترام زیادی قائلم. ولی اگه اجازه بدید در مورد استخدام شما باید با چند نفر دیگه هم صحبت کنم. پستی که شما درخواست دادید مسئولیت های زیادی داره و من مطمئن نیستم یه خانم از پسش بربیاد.
    می خواستم بگم مردک من توی این پست سه ساله دارم برای شرکت … که شما رو میزاره تو جیب بغلش کار می کنم ولی ترجیح دادم بحث رو کش ندم. توصیه نامه رو از روی میز برداشتم و با یه تشکر خالی از در رفتم بیرون. فکر نکنم اینجا جایی داشته باشم. شرکت خوبی بود، جای رشد هم داشت ولی با این مردک به جایی نمی رسیدم. زنگ زدم مهندس رفیع. گفت با رئیس شرکت حرف میزنه. گفت اونی که با من مصاحبه کرده رئیس یه قسمته نه رئیس شرکت. امیدوار شدم و ازش تشکر کردم و قول گرفتم حتما سعی اش رو بکنه.
    برگشتم خونه. خونه ای که صابخونش گفته بود باید بشینم تا یه مستاجر جام پیدا کنه بعد پول پیش منو بده. وسط شهریور بود و دیگه هر کی می خواست جابجا بشه شده بود. خودم به چند تا بنگاه سپرده بودم ولی تا الان خبری نشده بود.
    ده روز بود که ازش خبری نداشتم. می دونستم اینکه بخوام بهم زنگ بزنه توقع بزرگیه. چون مطمئنا نگار شب و روز از ور دلش تکون نمی خورد تا اون بتونه بهم زنگ بزنه. دلم براش تنگ شده بود، خیلی. ولی محک خوبی بود. داشتم یاد می گرفتم بدون اون زندگی کنم.
    حال غذا درست کردن نداشتم. چیزی هم تو یخچال نداشتم. امروز صبح رفته بودم چند تا بنگاه تو محله های پایین دنبال خونه. به دختر مجرد اون جاها اجاره نمی دادن. تو همون محله خودم تونستم یه سوئیت ۴۰ متری پیدا کنم ولی یارو عجله داشت و پول من حاضر نبود. چیزی از پس اندازم نمونده بود که بخوام بدم به طرف برای بیعانه. فقط دعا می کردم اونم نتونه مستاجر پیدا کنه تا من بتونم یکی رو جای خودم بزارم. با غصه به اطرافم نگاه کردم. خیلی از وسایل رو باید می دادم به سمسار. چون نمی شد وسایل یه خونه ۱۲۰ متری رو تو یه ۴۰ متری جا داد. رفتم تو اتاق خواب. هر چی رو می دادم بره این تخت رو نمی دادم. تخت ما بود این تخت.
    خودم رو روش ول کردم و فکر کردم شاید یه کم نون داشته باشم با ماست بخورم. فکر کردم ده ساله دارم سخت کار می کنم تا دیگه مجبور نشم نون و ماست بخورم ولی دوباره رسیدم به همین جا. با دلتنگی لباسامو کندم. لخت لخت شدم. حتی لباس زیرم رو هم درآوردم. بعد چپیدم زیر روتختی. هوای اواسط شهریور خنک شده بود. ولی لرز من از سرما نبود. از گرسنگی هم نبود. از تنهایی بود. دوباره تنها شدم. فراز سه سال پیش تو تنهاترین لحظه هام به زندگیم پا گذاشت. سه سال دوستم بود، رفیقم بود، عشقم بود، همدم تنهاییام شد و حالا رفته. الان داره تو کدوم محله پاریس با نگار می چرخه. شاید هم نشستن تو رستوران. الان که وقت غذا نیست اونجا. منم که گرسنه همه چیزو غذا می بینم. شاید دارن خرید می کنن. نگار که حتما داره خرید می کنه. لابد با ناز داره میگه فراز اون دکلته آبیه رو ببین. خیلی به پوست تن من میاد. بخریم می خوام امشب که میریم رستوران بپوشم. آخ گشنمه. ولی حال بلند شدن ندارم. هوا تاریک شده.
    صدای پسرایی که تو کوچه بسکتبال بازی می کردن کر کننده بود. دلم می خواست بخوابم. دلم می خواست هیچ چی منو به این دنیا وصل نکنه. دلم می خواست بخوابم و وقتی بلند شدم دوباره مثل قدیم قوی باشم. ولی قدیم وقتی تصمیم گرفتم برم اون دانشگاه کوفتی یه آرزوهایی داشتم که الان هیچ کدوم رو ندارم. قدیم فراز رو نداشتم چون اصلا نبود و غصه ای هم نبود ولی الان نداشتمش و پر از غصه نداشتنش بودم. دست کشیدم طرفی که همیشه می خوابید و من همیشه خالی می ذاشتم. یعنی تا حالا با نگار خوابیده؟ فکر نکنم چون حتما نگار بهم زنگ می زد و یه جوری دقم می داد. یا از طریق یکی از اون به اصطلاح دوستان که حالا همه بعد از عروسی افسانه ای نگار رفته بودن تو جبهه اون به گوشم می رسوند. شایدم آره. یعنی اون دستای گرم روی بدن نگار بوده؟ یعنی با همون چشمای سیاه و براق به بدن نگار هم با لذت نگاه کرده؟ یادمه یه بار یکی می گفت اگه ۲۴ ساعت جنیفر لوپز و زشت ترین دختر دنیا رو بدی به یه مرد و بگی هر کاری دوست داری با اینا بکن، مرده ۲۳ ساعت با جنیفر لوپز می مونه ولی به خاطر کنجکاوی یه ساعت آخر و با دختر زشته می ره. یعنی فراز هم کنجکاو شده بود؟
    بلند شدم نشستم. این فکرا بیشتر از تحملم بود. خودم رو تو آینه دیدم که با موهای ژولیده و بدن لخت روی تخت نشستم. از این قیافه ای که داشتم، از این خمودگی، از این یاسی که تو چشام بود متنفر بودم. من، شاگرد اول بهترین دانشگاه پایتخت، دختری که از یه شهرستان دور با هزار امید و آرزو اومد تا کسی بشه، حالا همه زندگیم به تصمیم مردی گره خورده بود که منو انتخاب نکرد. منی که همیشه آرزوهای دخترونه بقیه رو که به مردای دور و اطرافشون وصل بود مسخره می کردم حالا زندگیم و تعطیل کرده بودم برای مردی که با من نبود. شاید شور و حرارت بیست سالگیم رو نداشتم ولی هنوز همون حسرت پسرای دانشگاه و حسادت دخترا بودم. همونی که از هیچ چی رسید به جایی که آرزوی خیلی ها بود. من هنوز زنده ام، هنوز وقت دارم برای زندگی. بلند شو، به خودت تکون بده. کی تا حالا ساعت ۷ می رفتی تو تخت؟ کی اینقدر قیافت داغون بوده؟ کی زیر چشات اینقدر گود افتاده؟
    سخت بود، سخت بود بلند شدن و لباس پوشیدن و رفتن به آشپزخونه. ولی من راه سخت تر رو انتخاب کردم، بلند شدم، لباس پوشیدم، آرایش کردم و از خونه زدم بیرون. پیاده تا آخر خیابون رفتم. بعد خیابون بعدی و بعد بعدی. سوار یه ماشین شدم و آدرس دورترین رستورانی که می شناختم رو دادم. گرون ترین غذایی که داشتن رو سفارش دادم. و بعد پیاده ۴ تا چهار راه رو برگشتم. وقتی خسته ولی امیدوار جلوی خونه از ماشین پیاده شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دوباره حس می کردم می تونم. داخل خونه نرفتم. دوباره پیاده تا سر خیابون رفتم و به چند تا بنگاه سر زدم. یه سوئیت ۶۰ متری خوب پیدا کردم. وقتی حالت خوب باشه شانس هم بهت رو می کنه. پیرمرده خیلی آدم خوبی بود. بهش گفتم مشکلم اینه که صاحبخونه پولم رو نمی ده. گفت می تونه تا اواسط مهر هم صبر کنه. گفت معمولا دانشجوها خونه ش رو اجاره می کنن و اونم راضیه. وقتی برگشتم خونه دیگه تقریبا ساعت ۱۱ بود. حالم خوش بود و چند تا خیابون رو چرخیده بودم. وقتی مغازه ها یکی یک شروع کردن به بستن، دیگه دل کندم از این پیاده روی امید.
    وقتی کلید انداختم و به خونه تاریک پا گذاشتم یهو دلم دوباره گرفت. ولی سرم رو بالا گرفتم، یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم دیگه نه. کلید رو انداختم رو اپن و بدون اینکه چراغ رو روشن کنم رفتم سمت اتاقا.
  • کجا بودی؟
    سکته کردم. صداش از مبل تی وی روم می اومد. کی برگشته بود؟ مگه قرار نبود دو هفته بمونن؟ پس این اینجا چی کار می کرد.
  • پرسیدم تا این وقت شب کجا بودی؟
  • فراز … کی برگشتی؟
  • دیروز
    دیروز برگشته بود !!! دستم رو کشیدم رو دیوار و برق اتاق رو زدم. روی مبل تکی نشسته بود. سرش پایین، وقتی سرش رو آورد بالا جا خوردم. ریش داشت، اونم یه ریش ده روزه، چشماش خسته بود، آدم فکر می کرد یک ماهه که این بشر نخوابیده.
    رفتم جلوش زانو زدم. دلم گرفت از قیافش. من هر قدر هم بخوام از این مرد دور شم، اسیر بودن تو دستاش تنها آرزویی خواهد بود که از این به بعد خواهم داشت.
  • چی شده؟ … فرازم
  • حاجی سکته کرده، از دیروز که برگشتیم بیمارستانم
    ای وای. درست وقتی می خوای یه برنامه جدید برای خودت بریزی دنیا بهت می فهمونه حالا حالا ها برات برنامه داره. اینو کجای دلم بزارم؟
  • حالش خوبه؟
  • نه خیلی، دکترا میگن ضعیفه، نمی تونه تحمل کنه، تو بخش نیاوردنش.
    چی می گفتم، از این مزخرفاتی که خودت رو ناراحت نکن، ایشالله خوب می شه؟ آروم خزیدم تو بغلش و دستم رو دور کمرش حلقه کردم. سرم رو فشار دادم به سینه اش. به اون ضربان قلبی که آروم جونم بود. دستاش دورم اومد و شروع کرد به نوازش پشتم.
  • فکر کنم تقصیر منه. تو دو ماه گذشته خونش رو تو شیشه کردم. انقدر باهاش جنگیدم که به این روز اوفتاد. من مرگش رو نمی خوام. بابامه، دوسش دارم
  • می دونم
  • مامان هم فکر می کنه تقصیر منه. هیچ چی نمی گه ولی جوری نگام می کنه انگار همه رو از چشم من می بینه. من مرگش رو نمی خوام، دوسش دارم
  • می دونم
  • امشب یه لحظه به هوش اومد، از پشت شیشه نگام کرد. مهربون بود برای اولین بار. نمی خوام بمیره.
  • می دونم
  • قسم خوردم اگه خوب بشه به دلش راه بیام
  • خوبه
  • گفتم از تو دل می کنم
  • باشه
  • از خدا قول گرفتم قلب منو عوض قلب اون بگیره
  • باشه
  • قلب من تویی
  • می دونم
  • قلب من تویی
  • می دونم
    اشکام پیرهنشو خیس کرده بود. بلند شدم دستش رو گرفتم بردمش اتاق خواب. باید می خوابید. رو تختی رو زدم کنار و خوابوندمش رو تخت. کنارش نشستم. اونقدر موهای ژولیده شو نوازش کردم که خوابید. بلند شدم و لباسای بیرون رو با یه پیرهن بلند عوض کردم. رفتم آشپزخونه تا برای خودم قهوه درست کنم. من که امشب خوابم نمی برد پس بزار کاملش کنم.
    خوب اینم از این. به هر حال خیلی با نقشه ای که خودم ریخته بودم فرقی نداره.
    دلم ریخت. دیگه واقعا نمی دیدمش. عاقلترین مغزها هم بعضی وقتا تو قلبشون احمقانه ترین آرزوها رو دارن. دیگه واقعا ندارمش. من علت عذاب وجدان فراز بودم. علت خواستن زیادش. خواستنی که وصالی پشتش نبود ولی کینه فراز رو به پدرش زیاد کرد تا حدی که عذابش داده بود. واقعا دیگه اینجا جای من نبود.
    بعد ساعتها برگشتم اتاق خواب. تو تاریک روشن صبحگاهی قیافه خستش رو نگاه کردم. دوستت دارم مرد من. همونطور که نشسته بودم سرم رو گذاشتم روی دستش و خوابم برد.
    ساعت ۱۱ که بیدار شدم فراز رو ندیدم. یه یادداشت گذاشته بود کنارم که میره بیمارستان. گفته بود بهم زنگ می زنه. تا صبحانه آماده بشه به صاحبخونه زنگ زدم. گفت امروز یکی قراره بیاد آپارتمان رو ببینه.
    از خونه تکون نخوردم. غروب بود که یه زوج جوون برای دیدن خونه اومدن. از دکوری که زده بودم خوششون اومد. بهشون گفتم که قراره بیشتر چیزها رو بدم سمسار. قرار شد اگه جوابشون مثبت بود خودشون وسایل خونه رو بردارن. امیداور شده بودم و از صبح سعی کرده بودم به فراز و اینکه بهم زنگ نزده فکر نکنم.
    یک هفته هم گذشت. یک هفته ای که سعی کردم همه کاری کنم تا به تلفنی که زنگ نمی خورد فکر نکنم. یه دور تو آپارتمان زدم تا دیگه چیزی جا نمونده باشه. کلید رو داده بودم به کارگرا تا اثاث رو ببرن. خودم هم یه سری لباس و خرده ریز ریخته بودم تو دو تا چمدون و قرار بود با آژانس برم خونه جدید. چمدونها رو گذاشتم جلوی در و برگشتم به آپارتمان نگاه کردم. ۶۰ متر هم خوب بود. لازم نبود تی وی رووم داشته باشه. لازم نبود یه اتاق مهمان داشته باشه. مگه من مهمون هم داشتم اصلا؟ همین که می تونستم اون کاناپه دو نفره و مبل یک نفره و اون تخت رو با خودم ببرم خوشبخت بودم. گذشته تموم شد. بزنیم بریم سراغ زندگی و کار جدید.
    مهندس رفیع کارو درست کرده بود. قرار شده بود از شنبه هفته بعد برم سر کار. تو این دو سه روز هم وقت داشتم وسایل رو بچینم. دلتنگی ممنوع! غصه ممنوع! فکرای رویایی ممنوع! پیش به سوی زندگی جدید.
    شنبه صبح اول وقت شرکت بودم. رئیس شرکت آدم خوبی بود. دستم رو تو کار باز می گذاشت و این یعنی کلی کار سرم می ریخت. هیچ وقت کار روتین رو دوست نداشتم. باید مدام چیزای جدید به کارم اضافه می کردم. کلی نقشه تو سرم بود که باید پیاده می کردم. دفتری که بهم داده بودن کوچیک ولی شیک بود. همین که لازم نبود با کس دیگه ای شریک باشم خوب بود. به حدی سرم به کار گرم شده بود که نفهمیدم کی عصر شد. ناهار هم نخورده بودم. بلند شدم رفتم آبدارخونه. معلوم شد همه سر یه ساعتی می رن ناهارخوری پایین و غذا می خورن. از آبدارچی خواستم برام غذا سفارش بده. تو این فاصله رفتم امور مالی که یه خانم جا افتاده رئیسش بود. باید یه سری مسائل رو روشن می کردم. با اون خانم هم حسابی گرم گرفتم. ساعت ۶ تقریبا همه شرکت رو ترک کردن. روز اول بود و دوست نداشتم زود برم. ساعت ۹ از پایین زنگ زدن که چون آخرین نفر هم رفته دربون می خواد در ورودی رو ببنده. آهی کشیدم. باید به فکر یه ماشین باشم. همیشه با آژانس راحت تر بودم ولی بالاخره باید ترس از ماشین رو می ذاشتم کنار. شاید هم این چالش جدیدم بود.
    می دونستم تو یخچال چیز زیادی نمونده. این چند روز کلا اثاث می چیدم و هر چی تو یخچال بود رو خورده بودم. به همین خاطر رفتم سوپری محل جدید و حسابی خرید کردم. یه امشب رو با همبرگر سر می کنم ولی پنج شنبه باید یه مقدار سبزیجات و گوشت می خریدم.
    داشتم همبرگر سرخ می کردم که موبایلم زنگ خورد. خودش بود. بعد از ده روز زنگ زده بود. دلم پر می زد براش ولی عقلم می گفت جواب ندم. قطع شد. دو ثانیه بعد دوباره شروع کرد به زنگ زدن. شمردم ۱۷ بار زنگ زد و تلفن قطع شد. حتما فهمیده از اونجا رفتم که این جور مصرانه داره زنگ می زنه. ولش کن، اونم بالاخره خسته می شه. می تونستم تلفن رو خاموش کنم ولی هم می خواستم بدونم کی خسته می شه و هم تمرین خوبی برای خودم بود. دوباره شروع کرد زنگ زدن. دیگه طاقت نداشتم. زنگ تلفن رو قطع کردم و همبرگری که سوخته بود رو گذاشتم تو بشقاب و رفتم جلوی تلویزیون.

هفته خوبی بود. با خانم ماهانی مدیر مالی حسابی دوست شدم. اون مهندس چاق رو هم چند باری دیدم. اوایلش بهم اخم می کرد ولی بعد دوباره نیشش باز شده بود. کلا شرکت خوبی بود. قدیمی بود و تازه شروع کرده بودن به توسعه دادن کارشون. به همین خاطر جای کار داشت. پنج شنبه ها یکی در میون تعطیل بود به همین خاطر این پنج شنبه می تونستم برای خونه خرید کنم. صبح که بلند شدم طبق معمول این یه هفته موبایل رو نگاه کردم تا ببینم چند تا میس کال دارم. عجیب بود، بعد از یک هفته با روزی حدود ۵۰ تا میس کال دیشب اصلا بهم زنگ نزده بود. پس بالاخره خسته شد.
با پیرمرد صاحبخونه هم دوست شدم. مرد خیلی شیرینیه. زنش چند سال پیش مرده، بچه هاش یکی شوهر کرده و همین نزدیکی ها زندگی می کنه و پسرش هم کاناداست. صبحا که از در میام بیرون بی برو برگرد می بینمش که داره با لباس ورزشی از نونوایی برمی گرده. با اینکه موهاش یک دست سفیده ولی قد بلند و صاف و بدون خمیدگی داره که معلومه حسابی بهش رسیده. یه بار از کتلتی که پخته بودم براش بردم. اینجوری دوست شدیم. امروز می خوام ناهار درست کنم بیاد پیشم.
داشتم گوشت قرمه سبزی رو سرخ می کردم که صدای تلفنم بلند شد. عجیب بود، آزاده بعد از مدتها بهم زنگ زده بود. تو اکیپ بچه ها بود، خیلی باهاش رفیق نبودم ولی دختر خوبی بود. نکته خوبش اینجا بود که هیچ وقت نه طرف منو گرفت و نه نگار رو. خودش رو کنار کشیده بود، دختر بی حاشیه ای بود.

  • سلام آزاده خانم، عجبا دوست پارسالی
  • کوفت عجبا، ما که هستیم تو معلوم نیست کدوم گوری هستی، راستی سلام
  • اول سلام بعد فحش دیگه. چطوری؟ چه خبر؟ مامان خوبه، دااااااداش خوبه؟
    یه داداش جیگر داشت که همه دخترای گروه عاشقش بودن ولی اونم مثل آزی سر به زیر و معقول بود.
  • کوفت داداش، زن گرفت دیگه هیچ چی بهت نمی ماسه.
  • ای وای قلبم، آدم خبر بد رو اینطوری می ده آخه؟
    خندید. یه کم از بچه ها حرف زدیم. از همه غیر از اون زوج افسانه ای. آخر سر خودش گفت: پری رو تازه دیدم تو ختم بابای فراز.
    وا رفتم. پس مرده بود. ناراحت نشدم، خوشحال هم نشدم. اون مرد رو نمی شناختم ولی دلم برای فراز گرفت. دلش رو معامله کرد و باخت.
  • کی مُرد؟
  • دو روز پیش هفتش بود.
  • چطوره؟
    فهمید فراز رو می گم.
  • داغون، حرف نمی زنه. فقط جواب تسلیت بچه ها رو داد و رفت یه گوشه وایساد. خواهراش و دومادا مجلس رو می گردوندن. اصلا تو حال خودش نیست.
    فراز من. بمیرم برای دل داغونت. بمیرم برای تنهاییت.
  • مگه نگار نبود؟ پس اون چیکاره ست؟
  • نگار رفته خونه باباش. بچه ها می گفتن روزی که بابای فراز تو بیمارستان تموم کرده حسابی تو بیمارستان با هم دعوا کرده بودن، بعد هم نگار میزاره میره خونه باباش. مامانشینا تو مجلس بودن ولی خودش نبود.
    باید خوشحال باشم ولی چرا نیستم. چقدر زود آرزویی که داشتیم به حقیقت رسید ولی با چه قیمتی!
  • خدا بیامرزدش. صبر بده به بازماندگانش.
  • آمین. اینا رو ولش کن کجایی تو؟
  • خونه دارم ناهار می پزم.
  • پس ناهار افتادم، چی داری می پزی؟
  • قرمه سبزی
  • آخ جون اومدم
  • نه آزی دیگه تو اون آدرس نیستم، اثاث کشی کردم
  • چرا؟ اونجا که خوب بود؟
  • زیادی برام بزرگ و گرون بود. اومدم یه خونه کوچیکتر با یه صابخونه مامان.
    ساکت شد. حس کردم داره با یکی حرف می زنه.
  • الو کجا رفتی؟
  • هیچ چی همینجام، صابخونت مَرده؟
  • آره، نمی دونی چه جیگریه، یک و هشتاد قد، خوش قد و بالا، مهربون، خارج رفته، درس خونده
    دوباره احساس کردم داره با یکی حرف می زنه
  • کی پیش ته؟
  • هیچکی، پس واجب شد بیایم این جوون رعنا رو ببینیم. آدرس بده بیام.
  • جوون رعنا ، خخخخ، اگه هفتاد رو جوون حساب کنی آره حسابی جوونه.
    احساس کردم یه نفس عمیق کشید. این چرا این طوری می کنه؟
  • پس سر کار گذاشتی ما رو
  • نه بابا واقعا جیگره، خیلی مهربونه، قراره بیاد ناهارو با من بخوره
  • غلط کرده
    یخ کردم. صدای فراز بود.
  • فراز …
  • همین الان می گی کجایی وگرنه به خودت قسم یه بلایی سرت میارم
    ساکت شدم. باید آدرس می دادم؟
  • تسلیت می گم
  • آدرس …
  • امیدوارم غم آخرت باشه
  • می گم آدرس
  • باشه یه وقت دیگه که حالت بهتر بود
  • من از این بهتر نمی شم، دیگه نمی شم. بابام مرده، مادرم باهام قهره، زنم گذاشته رفته و عشقم … آخ که هیچ کی بیشتر از این عشقم منو نسوزوند وقتی کلید انداختم تو خونه دو تا آدم غریبه و کلید توی قفل نرفت، وقتی روزی ۵۰ بار بهش زنگ زدم و جوابمو نداد.
  • خوب می شی، بهتر می شی، مگه همیشه نمی گفتیم زمان با هر کی دشمن باشه با ما رفیقه. زمان می گذره رفیق قدیمی، حالت بهتر می شه
  • شعر نگو برای من، آدرس رو بده
  • نمیشه عزیزم، یادت رفته معامله کردی؟
  • معامله فسخ شد، یادت رفته گفته بودم قلب من عوض قلب اون. حالا که قلب اون دیگه نمی زنه، من قلب خودم رو پس می خوام.
  • وقتی معامله می کردی قلبت برات مهم نبود؟
    باید سنگدل می بودم. باید طردش می کردم. باید از کلماتی که تو اوج غصه برای دردودل بهم گفته بود استفاده می کردم تا ببُره ازم. من آدمی نبودم که قلبم معامله بشه بعد پسش بدن. با ناباوری اسمم رو صدا زد.
  • پس این شبونه رفتنت به خاطر دلخوری بود؟ ازم دلخوری که برات دردودل کردم؟ ازم دلخوری که راستش رو بهت گفتم؟
    نبودم. اون جون من بود. می دونستم آدم تو اوج ناراحتی، تو از دست دادن عزیزان معامله های زیادی می کنه، ازش ناراحت نبودم ولی نباید اینو می فهمید. من از اون زندگی بریده بودم. نباید حالا که داشتم عادت می کردم (واقعا می کردم؟) همه چیز رو خراب می کردم.
  • من شبونه نرفتم، تو روز روشن رفتم. بعد از ده روز صبر و چشم دوختن به تلفن رفتم. تنها رفتم، هیچ کس کمکم نبود، جز کارگرای غریبه. هیچ مردی نداشتم، تو که دیگه باید بدونی عادت دارم به این وضع. الانم دیگه مردی نمی خوام.
    بغض نداشتم. با هزار زور و زحمت قورتش داده بودم. نباید می فهمید از دلتنگیش دارم می میرم.
  • آدرس رو برام بفرست باید همین الان ببینمت.
    منم می خواستم. می دونستم اگه یه قضیه رو کامل تموم نکنی تموم عمر دنبالت می کنه. تجربه داشتم.
  • بیا به رستوران سنتی …
  • تو رستوران نمی تونم حرف بزنم می خوام بیام خونت
  • نه فراز
  • لعنت به تو، لعنت به من، لعنت به این زندگی کوفتی داغون، انقدر عذابم نده لامصب
  • بیا پاتوق
    ساکت شد. پاتوقمون یه کوچه بن بست تو الهیه بود که تو پیاده روی های بی پایانمون پیدا کرده بودیم. یه روز بستنی به دست وارد یه کوچه شدیم که دو طرفش فقط دیوار بود بدون در. دو تا خونه تو کوچه اونقدر بزرگ بودن که کل کوچه رو گرفته بودن. وسطای کوچه یه قوس داشت که آخر کوچه رو از دید بقیه مخفی می کرد. وقتایی که به سرمون می زد می رفتیم آخر اون کوچه بستنی می خوردیم، داد می زدیم، همو می بوسیدیم و مسابقه دو می ذاشتیم.
  • باشه تا یه ساعت دیگه تو پاتوق
    گوشت سوخته رو از روی گاز برداشتم و گذاشتم تو سینک. حاضر شدم با دقت. بزار آخرین تصویرش ازم یه تصویر خوب باشه. ولی اینا همه بهونه بود. دوست داشتم به چشمش زیبا باشم. بهترین لباسامو پوشیدم. بهترین آرایش رو کردم. بعد به بهروز خان سر زدم. با شرمندگی گفتم که کاری پیش اومده و باید برم بیرون و ایشالله حتما یه روز دیگه در خدمتشم. خیلی مهربون عذرم رو پذیرفت و گفت اگه مشکلی باشه کمکم کنه.
    یه خیابون قبل از اون کوچه از ماشین پیاده شدم. پیاده رفتم تا قلبم یه کم آروم بگیره ولی هر چقدر به کوچه نزدیک تر می شدم قلبم بیشتر می زد. تمام گوشم نبض داشت. مجبور شدم یه کم روی لبه جدول بشینم و رو قلبم فشار بیارم تا آروم بشه. چند تا نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به توجیه خودم.
  • خودت خواستی، باید قوی باشی، همون آدمی باش که تو این چند وقت بودی. بکن دلتو. تو نمی تونی بری جایی که یه بار پس ات زدن. چه توجیهی هست که دوباره این کار رو نکنن؟ اون خونواده هم دیگه تو رو قبول نمی کنه، تو قاتل باباشونی. عشق قشنگه، این عشق از همه قشنگ تر ولی زندگی واقعی تر از این حرفاست. سرت رو بگیر بالا تو رو یه بار روندن، این بار نوبت توئه.
    قصدم انتقام نبود. واقعا نبود ولی اینا رو برای آروم کردن دل سوختم می گفتم. وقتی رسیدم دیدمش که داره سر کوچه قدم رو می ره. منو از دور دید و اول وایساد، بعد به سرعت به طرفم اومد. صورتم رو به آفتاب بود و کامل قیافشو نمی دیدم ولی گفتم الان اگه بهم برسه یکی خوابونده تو گوشم. به سرعت نور بهم رسید و محکم بغلم کرد. فشارم می داد جوری که نفسم بند اومد. فقط اسمم رو صدا می کرد و محکم تر فشارم می داد. خدا رو شکر سر ظهر بود و هیچ کس اون اطراف نبود. هر چند اگه بود هم فکر نکنم اهمیتی می داد. یه بار تو یه رستوران بعد از یک هفته که از مسافرت برگشته بود جلوی همه محکم منو بوسید. بعدش مجبور شدیم از رستوران فرار کنیم.
    ازم جدا شد و بهم نگاه کرد. عینک داشت، منم همینطور. نمی تونستم چشاشو ببینم. با دست عینک منو زد بالا.
  • کجا بودی؟ تو کجا بودی نامرد؟
  • زیر سایه شما
    دولا شد منو ببوسه که به سرعت خودم رو عقب کشیدم.
  • تو خیابونیما
    دلخور شد. ولی دستم رو گرفت و رفتیم تو کوچه پاتوق. محکم دستم رو فشار می داد. یه بار بهم گفت دستی که آدم می گیره خیلی حرف داره واسه گفتن. اگه سرد باشه حتی تو تابستون یعنی براش بی تفاوتی، اگه گرم باشه حتی زمستون یعنی عاشقته، اگه عرق کرده باشه یعنی دوستت داره ولی هنوز بهت نگفته، اگه دستش رو بکشه یعنی ازت دلخوره، اگه گرمت بشه از گرفتن دستش یعنی عاشقشی، اگه عرق کنی یعنی زودتر بهش بگو …
    سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم.
  • نکن، انقدر نرو رو اعصاب نداشته من. دلخوریت رو هم رفع می کنم. از این به بعد تا آخر دنیا تو ناز کن منم نیازت می شم.
    دیگه سعی نکردم. دستم رو داده بود زیر بغلش و با دو دست نوازش می کرد. رسیدیم به آخر کوچه، یه نگاهی به خیابون انداخت و وقتی فهمید دیگه تو دید نیستیم منو چسبوند به دیوار و لباش رو چسبوند به لبام. آخ که عاشق این ولع ات هستم وقتی دلتنگی. تو چند لحظه ای که نفس می گرفت سرش رو چسبوند به پیشونیم و گفت: مگه نگفته بودم این رژ پرتقالی رو فقط تو خونه و برای من می زنی؟ مگه نگفته بودم این رژ رو که می زنی هیچ مردی نمی تونه در مقابل خوردن لبات مقاومت کنه؟ لابد تا اینجا راننده بدبخت رو بیچاره کردی؟ چند بار از تو آینه بهت نگاه کرد؟ ها؟
    داشت می زد تو کوچه خاکی تا حرف اصلی رو نزنه. داشت تا می تونست حرف اصلی رو می انداخت عقب. ولی حالا که دلتنگی م رفع شده بود، حالا که دوباره تونستم بوش کنم مقاومت در مقابلش خیلی سخت بود. ولی من زن لحظات سخت بودم. اصلا عادت داشتم هر کاری رو از روش سخت ترش می رفتم.
    با دست دادمش عقب. سرم رو آوردم بالا. داشت با لبخند نگاه می کرد.
  • پس می خوای از دستم در ری؟ یعنی می تونی؟ آفرین خوب طاقت آوردی ، دو هفته بیشتر شد.
  • تو تقلب کردی. اگه آزی رو وادار نمی کردی الان من اینجا نبودم.
  • آره تقلب کردم چون وقتی باهات صادقانه حرف زدم در رفتی
  • تصمیمم برای الان نیست، قبل از ازدواجت خواستم برم
  • نمی تونی
  • می دونی وقتی بهم بگی نمی تونی بیشتر مصمم می شم؟
  • آره می دونم ولی جنگیدنت رو دوست دارم، از نتیجه هم مطمئنم
  • واقعا؟
  • آره واقعا. حالا دیگه مثل دختر خوب می ریم سوار ماشین من میشیم میریم اون خونه جدید با صابخونه مامان و زود از اونجا اثاث کشی می کنی.
    بعد با شیطنت اضافه کرد: البته بعد از اینکه دلتنگی هامو خوب رفع کردی.
  • فکر کردم گفتی این تویی که می خوای دلخوری هامو از بین ببری؟
  • اونم به موقعش، وقتی به حد کافی اکسیژن ذخیره کردم.
    بعد دوباره منو بوسید. محکم و طولانی. ولی این بار همراهی اش نکردم. فهمید. نفس زدنش رو از حرص می فهمیدم. ولم نکرد. منو کشید جلو. یه دستش پشت سرم بود و یه دستش رو برد روی کمرم و شروع کرد به ناز کردن ستون فقراتم.
    لعنتی. نقطه ضعفم پشتم بود. و کی بهتر از فراز این رو می دونست؟ لرزیدم. آخرین زورم رو زدم و خواستم از دستاش فرار کنم که نذاشت. کنار لبم گفت: می دونی که می دونم الان دیگه حالت دست خودت نیست، می دونی که می دونم الان تو بیشتر از من می خوای. پس چرا داری می جنگی؟ اصلا داری با کی می جنگی؟ با من یا خودت؟
  • ولم کن
  • نه دختر جون. وقتی اون شب اول ازم خواستی بمونم، وقتی حاضر شدی برام گلوله بخوری، دیگه دست خودت نیست که بری. صبر کردم، خیلی صبر کردم سه سال صبر کردم تا با پای خودت بیای تو بغلم، وقتی اومدی دیگه حق رفتن نداری. یه زنجیر سه ساله به قلبت بستم، به این راحتی ها قفلش باز نمی شه
  • تموم شد
  • آره همه چی تموم شد، سخت تموم شد ولی بالاخره تموم شد. میای خونه خودم. امروز فردا می افتم دنبال کارای طلاق. تا اون موقع هم خونه من می مونی.
  • بین ما همه چی تموم شد
  • می دونم دلخوری، راستش اون شب داغون بودم. بابا اون طور، مامان اون طور. تو پیشم نبودی، نگار هم که یه سره رو اعصاب. دیگه نتونستم بیمارستان بمونم. یه راست اومدم خونت. نبودی ولی بوت همه جا بود. همون هم آرومم کرد. بعد به بابا فکر کردم. به معامله ای که کردم. همون موقع تو اومدی. فقط تو منو می فهمی. فکر می کردم فقط تویی که هر چی از ذهن و قلبم رد می شه رو بهت بگم قضاوتم نمی کنی. می دونم، تو نمی تونی نفر دوم باشی، می دونم دوباره بین بابا و تو، بابا رو انتخاب کردم. ولی همون موقع هم می دونستم گه زیادی خوردم. من مرد از تو جدا شدن نیستم. راستش جای خدا داشتم سر خودم رو شیره می مالیدم. به هر حال نشد. بابا رفت. می دونم به این زودی دربارش اینجور حرف زدن یه کم نامردیه، ولی مانع بین من و تو دیگه نیست. مطمئنم مامان هم خودش زود می فهمه که نفس پسرش به این دختر وصله. باهامون راه میاد. تو رو که کنارم ببینه می فهمه.
    گذاشتم دردودل کنه. گذاشتم رویا ببافه. رویا … رویا … چقدر شیرینه اینایی که تو سرمون هست، happily ever after. سیندرلا بودن، سفید برفی بودن، شاهزاده مو طلایی، پرنس سوار بر اسب. ولی زندگی واقعی یعنی یه سوئیت ۶۰ متری تو زیرزمین، یعنی هر روز صبح جنگیدن برای کاری که باید برای اثبات خودت و دفع مزاحم دو دستی بهش بچسبی. زندگی یعنی تنهایی های شبانه، هیاهوی روزانه و یخچالی که شاید یه روز فقط توش نون و ماست باشه. زندگی یعنی زنی که نمی تونه دختری رو که باعث مرگ همسرش شده ببخشه، حتی اگه به عنوان عروس قبولش کنه نمی بخشه و اینو بهت نشون می ده. زندگی یعنی دختری که ماه عسلش جهنم شده و زندگی رو برای باعث این جهنم، جهنم می کنه. زندگی یعنی مردی که دوستش داری ولی دیگه به تصمیماش اعتماد نداری، نمی دونی کِی قراره نیمه راه ولت کنه. اگه ثروتش بره چیکار می کنه؟ اگه زندگی بهش فشار بیاره ترکت می کنه؟
    داشت می گفت که برگشته خونه مجردی اش. گفت که باید از اینجا بریم لباسامو برداریم بریم خونش. می گفت بعدا وسایل رو می بریم. گفت که فردا با وکیل حرف می زنه. گفت فردا وقتی وصیت نامه پدرش خونده بشه از وکیل باباش می خواد وکالت طلاقش رو قبول کنه. اون حالا وارث یکی از بزرگترین سرمایه دارای مملکت بود. دیگه می تونست بره پی دلش.
    نمی تونستم رویای قشنگی رو که داشت می بافت خراب کنم. ولی …
  • فراز وقتی می گم تموم شد، یعنی تموم شد. من دیگه نمی جنگم.
  • یعنی باور کنم؟ زن جنگجوی من از کی تا حالا از خط مقدم فرار می کنه؟
  • خط مقدم خیلی وقته مین روبی شده، جنگ هم خیلی وقته تموم شده. جنگ من روزی که بله رو به یکی دیگه دادی تموم شد. با چی بجنگم؟ تنها کسی که جلوی روم می بینم تویی، با تو بجنگم؟ گلوله ای که باید می خوردم رو از تو خوردم، دینم رو به این عشق ادا کردم. حالا هم می خوام تموم بشه. اگه الان اینجام برای اینه که لایق این بودی این حرفا رو تو روت بگم نه پشت تلفن. دوستت داشتم، دوستت دارم، ولی دیگه من و تو ما نیستیم.

ادامه…

نوشته:‌ ؟


👍 20
👎 1
3486 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

619091
2017-06-11 20:35:38 +0430 +0430
NA

ﺑﺎﺯﻡ ﻛﻴﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﺪﻧﺸﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ :D

0 ❤️

619231
2017-06-11 21:13:30 +0430 +0430

لایک۳…خسته نباشین ?
راستش یک سومِ نوشته رو خوندم و از خیلی از مطالب سرسری رد شدم…اما قول میدم فردا کامل بخونم:)
مرسی

0 ❤️

619251
2017-06-11 21:15:20 +0430 +0430

فوق العاده.دیالوگ های استثنایی که کار هرکسی نیست اینارو نوشتن.خیلی خوشم اومد.فقط این تیکه (نوشته:؟) رو مخمه.اسمتو بنویس خب.داستان عالی بود.آخه ما نباید اسم نویسنده همچین داستانی رو بدونیم؟
درضمن لطفا اگه ادامه داره زیرش بنویس ادامه دارد!درکل خیلی لذت بردم. این حس متکی بودن و اعتماد به نفس بالای دختر داستانو خیلی دوست داشتم.

1 ❤️

619736
2017-06-12 07:04:54 +0430 +0430

علامت سوال عزیز علامت تعجبی شدیم از این همه توانایی بالقوه شما از توصیفات ریز و درشت که واقعا خواننده رو سنجاق میکنه به متن…
خسته نباشی ؟ عزیز… ارادت مند(«!»)

0 ❤️

619756
2017-06-12 07:33:13 +0430 +0430

؟ عزیز عالی بود لذت بردم ، نمیدونم ادامه داره یا نه؟

0 ❤️

619776
2017-06-12 08:06:12 +0430 +0430
NA

هزاران بار بهت آفرین میگم. تقابل هر لحظه واقعیتها با احساسات و پیروز شدن عقل یک زن به قلبش رو این داستان به زیبایی به تصویر میکشه. فقط می تونم بگم ایوووووول
لایک نهم تقدیمت

0 ❤️

619826
2017-06-12 09:36:01 +0430 +0430

خیلی خوب بود.خسته نباشی

0 ❤️

619866
2017-06-12 10:02:00 +0430 +0430

علامت سوال جان خسته نباشی این قسمت خیلی بیشتر از 2تای قبلی دوست داشتم (clap) عالی هستی

0 ❤️

619946
2017-06-12 11:39:55 +0430 +0430

عالی بود
اومده بودم یه سرک بکشم وسط درسا ولی با متن جذاب و قلم روونت میخکوبم کردی
ادم سختگیری ام تو داستان ولی هیچ ایرادی ب ذهنم نمیرسه دوستان بهم میگن مسعود فراستی
خخخخخ
محشری ممنونم موفق باشی هرجا هستی ؟

0 ❤️

619986
2017-06-12 12:48:36 +0430 +0430

Kheyli kheeyli ghashang bud, ba inke fk mikonam akharesh b ham miresan vali shakhsiate mohkame dokhtaro kheyli dus dashtam, az khundanesh kheyli lezat bordam
Merci
Montazere baghiasham lotfan zudtar

0 ❤️

620131
2017-06-12 18:23:15 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی جالب بود
لذت بردم
مرسی ک زود قسمت هاش رو میزاری
ادامه بدهههه

0 ❤️

645198
2017-08-14 11:41:05 +0430 +0430

سلام، خییییییییلی زیاد بود، یکم که خوندم خسته شدم دیسلایک کردم ببخشید دیگه

0 ❤️