ساعت ۲ صبح بود و من بیچاره و خورد شده حتی با قرص خواب قوی ای که خورده بودم، با چشمانی متورم از گریه و بیدار توی تختم بودم. فردا ۵ شهریور بود. تمام به آب و آتیش زدنای فراز به نتیجه نرسیده بود و قرار بود فردا برای زن دیگه ای رخت دامادی بپوشه. و من چقدر بدبخت بودم. توی اون لحظه حتی دختری که پاهاشو از دست داده، پسری که بینایی نداشت و مادری که فرزند از دست داده بود نمی تونست تو بدبختی با من رقابت کنه. فردا شب این موقع مرد من تو رختخواب زن دیگری بود. هر چند یادم اومد قرار شده بود بعد عروسی بلافاصله برن ماه عسل. نگار نتونسته بود فراز رو راضی کنه برن ونیز. ونیز شهر ماه عسل ما بود. اینو نگار هم می دونست، همه بچه ها می دونستن. می خواست آخرین ضربه رو بهم بزنه. وقتی فراز گفت سرش داد زده و گفته حاضره تموم مراسم رو بهم بزنه ولی زیر بار این ماه عسل نره دلم می خواست از عشقش می مردم. نگار هم که فهمیده بوده این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست به پاریس رضایت داده بود.
خوب حالا چه فرقی می کرد. فردا شب نه، پس فردا شب توی تختش بود. فراز بهم قول داده بود تا وقتی مجبور نشده بهش دست نزنه ولی من به این چیزا امیدی نداشتم. نگارو می شناختم. می دونستم به هر ترفندی متوسل می شه. مرد منم یه مرد بود. بالاخره وا می داد و بعد هم بهم می گفت دست خودش نبوده. چرا هیچ وقت هیچ چی دست ما نیست؟ چرا همه زورت رو می زنی و باز اونی که می خوای نمی شه؟ چرا فقط خواستن کافی نیست؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این هفته آخر انقدر چرا گفتم و گریه کردم که فراز و کلافه کردم. هر بار بغلم کرد، نوازشم کرد، منو خندوند، منو بوسید و منو به رختخواب برد. ولی همین که از در بیرون می رفت من بودم و هزار دلتنگیه ناگفتنی، هزار چرای بی جواب، هزار حسادت کشنده. وقتی می اومد هیچ چی نمی گفتم، فقط می نشستم نگاش می کردم. عصبی می شد، سرم داد می زد، می گفت من تو رو این جوری نمی خوام. این ازدواج فرمالیته است. خودت باش. همونی باش که بودی. می گفت عشقمو بهم پس بده، من این دختر ساکت رو نمی خوام، داد بزن، سر من داد بزن ولی بی صدا نمون.
مگه می شد؟ داشتم با چشمام می دیدم که داره میره حجله یه دختر دیگه. می گفت تو که می دونی عشق من تویی، می دونی نگارو دوست ندارم، می دونی مجبورم، پس تو دیگه چرا انقدر زجرم می دی. ولی من فقط با گریه نگاش می کردم. انقدر نگاش می کردم و چرا می گفتم که مجبور می شد عکس العمل نشون بده. یه بار با همون لباسا بردم تو حموم و دوش آب سرد رو باز کرد رو جفتمون. من هق هق می کردم و اون منو می بوسید. به خودش فشارم می داد جوری که نفسم بند اومد. بعد همون جا کف حموم منو خوابوند و با من عشق بازی کرد. بعد با همون لباسای خیس از خونه فرار کرد. جفتمون دیوونه شده بودیم از فشاری که رومون بود.
حالا بعد تمام این یک ماه گریه و عشق بازی و غصه، قرار بود همه چیز فردا تموم بشه. گفته بود به محض اینکه برگرده دوباره زندگیمون مثل قبل می شه. مثل قبل بهم سر میزنه، بعضی شبا پیشم می مونه، با هم فیلم می بینیم، و درسته که نمی تونستیم با هم مهمونی بریم ولی مهمونی های دو نفره می گیریم. دلداریم می داد ولی من می دونستم بعد از فردا هیچ چی مثل قبل نمی شه. دیگه دلم نمی خواست بعد از فردا غصه نداشته هامو بخورم. برنامه مو ریخته بودم. تصمیمشو همون دیشب که برای آخرین بار اومد پیشم گرفتم. دیگه کاری نداشتم که باهاش خرجمو درآرم. پس اندازم داشت ته می کشید و این خونه هم زیادی برای کسی که شغلی نداشت گرون بود. بعد از فردا، وقتی اون تو ماه عسل بود از این خونه می رفتم. ازش فرار نمی کردم چون می دونستم بالاخره از طریق بچه ها پیدام می کنه ولی باید برای زندگیم فکری می کردم. باید یه کار دیگه پیدا می کردم. از مهندس خواسته بودم برام یه توصیه نامه بنویسه. از فردا خودمو جمع می کردم ولی امشب حق داشتم غصه بخورم. دیشب اشک ریختیم و تو بغل هم خوابیدیم. اشک ریختم و اشکام و نوشید و بدنم رو نگاه کرد. دست کشید به همه بدنم، بو کرد همه بدنم رو. اونم می دونست قرار نیست همه چی مثل قبل بمونه. از نگام فهمیده بود خبراییه. می گفت حق ندارم به ترک کردنش فکر کنم، حق ندارم به نبودنش فکر کنم. می گفت بیچاره تر از اینش نکنم. می گفت فقط صبر کن، همه چیز درست میشه و من مال اون میشم. ولی همون لحظه که داشت بدنشو به بدن لختم فشار می داد تو فکر رفتن بودم. منی که از نبود فراز به حال مرگ می افتادم داشتم به ترکش فکر می کردم. فردا … فردا همه چی تموم میشد. منم تموم می شدم. منِ قبلی تموم می شد و مجبور بودم برای زنده موندن مثل ققنوس دوباره از خاکستر فردا بلند شم.
باید دنبال یه خونه تو محله های پایین تر باشم، کوچکتر. دوباره فقط باید با کارم زندگی می کردم. فراز مثل یه طوفان دوست داشتنی منِ قبلی رو از زندگی واقعی کند و برد. حالا وسط ناکجا آباد، وقتی طوفان فروکش کرد، من موندم و یه صحرای خشک. باید دوباره از صفر شروع می کردم. از یک لحظه اش پشیمون نبودم. صد بار دیگه هم که به دنیا می اومدم دوست داشتم این بیچارگی بودن با فراز رو. منو می دید. نه من رویایی رو، من واقعی رو. می دونست نقطه ضعفام کدومه می دونست کجاها اشتباه می کنم و منو با همینا دوست داشت.
صدای کلید تو قفل در منو به واقعیت برگردوند. یعنی فرازه؟ اون الان باید استراحت کنه تا فردا بره دنبال کارای عروسی. چقدر بیچاره بودم که تو این لحظات هم به عروسی نحس فردا فکر می کردم. رو تخت نشستم. از چراغ خواب بدم می اومد. برای خاطر فراز یکی خریده بودم چون می گفت می خواد موقع عشق بازی کامل منو ببینه. ولی الان خاموشش کرده بودم. تو تاریکی کامل بودم. می شنیدم که یکی داره به اتاق خواب نزدیک میشه. در اتاق باز بود. چشمام به تاریکی عادت داشت دیدم که یکی تو چارچوب در ایستاده. به چشم احتیاجی نداشتم. تمام حس هام می گفت کسی که تو تاریکی نفس نفس می زنه فرازه. اون منو نمی دید. چون هنوز به تاریکی عادت نکرده بود. آروم اومد و کنار تخت ایستاد. حالا می تونست منو ببینه که روی تخت نشستم.
هفته خوبی بود. با خانم ماهانی مدیر مالی حسابی دوست شدم. اون مهندس چاق رو هم چند باری دیدم. اوایلش بهم اخم می کرد ولی بعد دوباره نیشش باز شده بود. کلا شرکت خوبی بود. قدیمی بود و تازه شروع کرده بودن به توسعه دادن کارشون. به همین خاطر جای کار داشت. پنج شنبه ها یکی در میون تعطیل بود به همین خاطر این پنج شنبه می تونستم برای خونه خرید کنم. صبح که بلند شدم طبق معمول این یه هفته موبایل رو نگاه کردم تا ببینم چند تا میس کال دارم. عجیب بود، بعد از یک هفته با روزی حدود ۵۰ تا میس کال دیشب اصلا بهم زنگ نزده بود. پس بالاخره خسته شد.
با پیرمرد صاحبخونه هم دوست شدم. مرد خیلی شیرینیه. زنش چند سال پیش مرده، بچه هاش یکی شوهر کرده و همین نزدیکی ها زندگی می کنه و پسرش هم کاناداست. صبحا که از در میام بیرون بی برو برگرد می بینمش که داره با لباس ورزشی از نونوایی برمی گرده. با اینکه موهاش یک دست سفیده ولی قد بلند و صاف و بدون خمیدگی داره که معلومه حسابی بهش رسیده. یه بار از کتلتی که پخته بودم براش بردم. اینجوری دوست شدیم. امروز می خوام ناهار درست کنم بیاد پیشم.
داشتم گوشت قرمه سبزی رو سرخ می کردم که صدای تلفنم بلند شد. عجیب بود، آزاده بعد از مدتها بهم زنگ زده بود. تو اکیپ بچه ها بود، خیلی باهاش رفیق نبودم ولی دختر خوبی بود. نکته خوبش اینجا بود که هیچ وقت نه طرف منو گرفت و نه نگار رو. خودش رو کنار کشیده بود، دختر بی حاشیه ای بود.
نوشته: ؟
لایک۳…خسته نباشین ?
راستش یک سومِ نوشته رو خوندم و از خیلی از مطالب سرسری رد شدم…اما قول میدم فردا کامل بخونم:)
مرسی
فوق العاده.دیالوگ های استثنایی که کار هرکسی نیست اینارو نوشتن.خیلی خوشم اومد.فقط این تیکه (نوشته:؟) رو مخمه.اسمتو بنویس خب.داستان عالی بود.آخه ما نباید اسم نویسنده همچین داستانی رو بدونیم؟
درضمن لطفا اگه ادامه داره زیرش بنویس ادامه دارد!درکل خیلی لذت بردم. این حس متکی بودن و اعتماد به نفس بالای دختر داستانو خیلی دوست داشتم.
علامت سوال عزیز علامت تعجبی شدیم از این همه توانایی بالقوه شما از توصیفات ریز و درشت که واقعا خواننده رو سنجاق میکنه به متن…
خسته نباشی ؟ عزیز… ارادت مند(«!»)
؟ عزیز عالی بود لذت بردم ، نمیدونم ادامه داره یا نه؟
هزاران بار بهت آفرین میگم. تقابل هر لحظه واقعیتها با احساسات و پیروز شدن عقل یک زن به قلبش رو این داستان به زیبایی به تصویر میکشه. فقط می تونم بگم ایوووووول
لایک نهم تقدیمت
علامت سوال جان خسته نباشی این قسمت خیلی بیشتر از 2تای قبلی دوست داشتم (clap) عالی هستی
عالی بود
اومده بودم یه سرک بکشم وسط درسا ولی با متن جذاب و قلم روونت میخکوبم کردی
ادم سختگیری ام تو داستان ولی هیچ ایرادی ب ذهنم نمیرسه دوستان بهم میگن مسعود فراستی
خخخخخ
محشری ممنونم موفق باشی هرجا هستی ؟
Kheyli kheeyli ghashang bud, ba inke fk mikonam akharesh b ham miresan vali shakhsiate mohkame dokhtaro kheyli dus dashtam, az khundanesh kheyli lezat bordam
Merci
Montazere baghiasham lotfan zudtar
داستانت خیلی جالب بود
لذت بردم
مرسی ک زود قسمت هاش رو میزاری
ادامه بدهههه
سلام، خییییییییلی زیاد بود، یکم که خوندم خسته شدم دیسلایک کردم ببخشید دیگه
ﺑﺎﺯﻡ ﻛﻴﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﺪﻧﺸﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ :D