من و فراز (۴ و پایانی)

1396/03/30

…قسمت قبل

می گن بینی خائن ترین عضو بدن انسانه چون زود به بوی لجن عادت می کنه. کاش همه اعضای بدن مثل بینی بودن. اونجوری تحمل همه چیز آسون تر بود. ولی چشم یه کارت تبریک می بینه و فوری آلارم می ده به مغز که یادته اینو واسه عید برات گرفت. گوش یه آهنگ رو از ضبط تاکسی می شنوه و فوری به یادت میاره که با هم اینو می خوندین. دست، آخ از این دست که همیشه سردشه. که یادشه یه زمانی گرم بود. ولی بو، دیگه هر چقدر هم به مغزت فشار بیاری یادت نمیاد بویی که داشت چطوری بود. عطر نه، بوی خودش، بوی تنش، بوی عرقش، بوی موهاش. بو رو چطوری میشه حفظ کرد؟ نمیشه ازش عکس گرفت، نمیشه لمسش کرد، نمی شه شنیدش. بو مال خودشه و خودش دیگه اینجا نیست.
فراز رفت. اون روز نرفت، فردای اون روز رفت. وقتی وصیت نامه رو خوندن رفت. ازم خواست برای آخرین بار تو خونش ببینمش. فردای اون روز. التماس کرد. گفت اگه قراره برای بار آخر هم باشه برم پیشش. خیلی تلاش کرد آدرس خونه ام رو بگیره ولی ندادم. بعد گفت فقط یه بار دیگه برم پیشش و بعد اگه نخواستم دیگه نرم.
می دونستم قراره چه اتفاقی بیافته. می دونستم چی در انتظارمه و من اون کابوس رو می خواستم. مثل معتادی که همش به خودش میگه این بار آخره، این دفعه دیگه تموم میشه.
بدون هیچ حرفی در رو روم باز کرد. هوا داشت تاریک می شد. می دونستم تا همین یه ساعت پیش خونه پدری اش بوده برای خوندن وصیت نامه. از در آسانسور که بیرون اومدم در واحدش رو دیدم که باز بود. طبقه اول رو نگاه کردم، می دونستم اینجا نمی مونه، از پله های چوبی مارپیچ بالا رفتم، بالای پله ها وایساده بود. با لباس بیرون، با دستای توی جیب، ولی چشاش …

  • سلام
  • سلام
  • خوبی؟
    نبود. این فراز فرق کرده بود. رفت روی کاناپه نشست. با فاصله ازش نشستم. نگاش کردم. آروم بود. مثل محکومی که خودش رو به هر دری زده بود ولی حالا حکم دستش بود. حرف نمی زد. سرش پایین بود.
  • فراز …
  • می گم. بزار بدونم چی باید بگم بعد بهت می گم.
  • چی رو بهم می گی؟
    با پوزخند به طرفم برگشت: تو همیشه راست می گی، همیشه به طرز وحشتناکی حق با توئه.
    ساکت شدم. اگه می خواست حرف بزنه باید میذاشتم خودش رو راحت کنه. بلند شد و شروع کرد به قدم زدن تو اتاق. حالا دیگه کلافه بود. از آرامش چند لحظه قبل خبری نبود. یهو برگشت طرفم و انگشتش رو به طرفم گرفت و داد زد: تو می دونستی، تو از قبل می دونستی، به خاطر همین جا زدی، حاجی باهات حرف زده بود مگه نه؟
    تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که شاید از ارث محرومش کرده. طنز تلخی بود.
  • از ارث محرومت کرد؟
    قهقهه زد: از ارث محرومم کرد؟ نه، تازه اختیار اموال مادر و خواهرام رو هم داد به من.
  • خوبه، پس به چیزی که می خواستی رسیدی.
    با حرص اومد طرفم. از بازوم گرفت و با خشونت بلندم کرد: من پول می خوام؟ عوضی من پول می خواستم؟ من دنبال پول بابام بودم؟
  • نبودی؟
  • ای خدااااا … دیوونم کردی، دیوونم کردی. یعنی تو هم فکر می کنی به خاطر پول نگارو گرفتم؟
  • بهتره بیدار شیم، هر دومون. آره، به خاطر پول بود. هر دلیل مزخرف و موجهی هم که داشته باشی به خاطر پول با نگار عروسی کردی. پول اگه نبود، الان نگاری هم نبود، ولی نگار هست یعنی پای پول وسط بوده
  • من حقم رو می خواستم
  • آفرین به تو، حالا بهش رسیدی
  • با من اینجوری حرف نزن!!! با من اینجوری حرف نزن، فکر می کنم دیگه نمی شناسمت.
  • چرا، من و تو خوب همدیگه رو می شناسیم. تو می دونی الان تو ذهن من چیه منم می دونم تو به چی فکر می کنی. منتهی من چون همیشه با زندگی واقعی روبرو بودم زودتر از رویا بیدار شدم، ولی تو، پسر محتشم بزرگ، غوطه ور در رویا بزرگ شدی، نمی تونی ازش دل بکنی.
  • فعلا که همه جوره تو کابوسم. تو شدی بزرگ ترین کابوسم. اینم از وضعیت امروز
  • چی شده؟
    ولم کرد. چرخید، چند قدم رفت دوباره برگشت. حدس زدنش سخت نبود حرفی که می خواد بزنه براش سخته.
  • فراز … بگو، اون چیزی که تو فکرت هست رو بدون فکر بگو
    نگام کرد. نگام کرد، باز هم نگام کرد.
  • من فقط بچه تو رو می خوام
  • چی؟
  • من فقط از تو بچه می خوام.
    حاجی، حاجی، آخ از دست تو حاجی. آدم می تونه انقدر دشمن پسرش باشه؟ حاجی دیده بود، آینده رو دیده بود. فردای عروسی وصیت نامه رو عوض کرده بود. ارث تقسیم نمی شد. نه تا وقتی فراز از نگار صاحب فرزند می شد. تا اون موقع سرپرست تمام اموال، خونه ها، شرکت ها، کارخانجات و همه فراز بود. اگه تا ۵ سال بچه دار می شد، ارث خواهرها و مادرش داده می شد و اگه بچه پسر بود باز هم فراز فقط سرپرست باقی می موند تا زمانی که پسرس به سن ۱۸ سالگی می رسید و وارث تمام دارایی می شد. اگه نگار رو طلاق می داد، اگه بچه دار نشده بود کلا تمام ارثیه فراز به خیریه داده می شد و اگر بعد از به دنیا اومدن بچه تا ۵ سالگی نگار رو طلاق می داد، ارث فراز نصف به بچه و نصف به نگار تعلق می گرفت. فکر همه جاشو کرده بودی مگه نه حاجی؟ و پیش بینی من برای نسخه ای که حاجی برای بچه فراز می کشید هم به حقیقت پیوست.
    فراز با بیچارگی اینا رو توضیح می داد. می گفت از خواهرهاش خواسته شکایت کنن، ولی مادرش جلوی این کار رو گرفته. می گفت نگار پیروزمندانه تو جلسه خوندن وصیت نامه به همه نگاه می کرده. می گفت مادرش بهش گفته فقط وقتی می بخشدش که کاملا به وصیت نامه عمل کنه. سرش رو تو دستاش گرفته بود. دلم گرفت. از پدری که به بهای آینده پسرش به حرفی که زده بود پایبند موند. از مادری که بیچارگی فرزندش رو می بینه و برای صلاحش!!! اونو وادار می کنه رو قلبش پا بزاره.
    کنارش نشستم. دستش رو گرفتم. وادارش کردم بهم نگاه کنه.
  • فراز … فراز من … مرد من … چی بگم؟ ما اینو می دونستیم مگه نه؟ ما همیشه تو قلبمون می دونستیم با هم موندنمون یه افسانه است مگه نه؟ می دونستیم همه چیز یه رویاست، یه رویا که فقط چند ماه به حقیقت نزدیک شد. خیلی خیلی شیرین بود ولی همیشه یه ساعت هست که صبح که شد زنگ می زنه و قشنگترین رویاها رو محو می کنه. من قبولش کردم. از همون روزی که فهمیدم قبولش کردم.
  • یعنی تو هم می خوای تنهام بزاری؟
  • تنها نمی مونی عزیز من، عادت می کنی. به زندگیت با نگار، به بچه ای که باید بیاد. زمان … یادته زمان دوست ماست.
  • نمی خوام عادت کنم. من تو رو می خوام. بچه تو رو می خوام. رویای با هم بودنمون رو می خوام.
    لبامو گذاشتم رو لبش تا جلوی بغضی که داشت می شکست رو بگیرم. نمی خواستم مرد من تو آخرین روز گریه کنه. صورتش رو غرق بوسه کردم. دستش رو گرفتم و با خودم بردم به اتاق خوابی که هیچ وقت به خودم اجازه ندادم اونجا بخوابم. بارها ازم خواسته بود برم خونه اش ولی اونجا خوابیدن حس خوبی بهم نمی داد. تو خونه خودم دختری بودم که پذیرای عشقم می شدم ولی تو خونه اون حکم مهمون رو داشتم.
    نشوندمش روی تخت. نشستم روی زانوم و شروع کردم باز کردن دگمه های پیراهنش. هیچ چی نمی گفت. هیچ کاری نمی کرد. قبول کرده بود. اینکه دیگه با هم نخواهیم بود. که بالاخره این بار آخره.
    خوابوندمش. روش دراز کشیدم و آروم روی چونه و سینه اش رو می بوسیدم. اسمش رو صدا می زدم و خودم رو بهش فشار می دادم.
  • فرازم … فرازم بغلم کن
    نمی کرد. بغلم نمی کرد. به سقف خیره بود. دستاشو گرفتم و دورم حلقه کردم. خودم رو بهش می مالیدم تا تحریکش کنم.
  • نگام کن … فراز خواهش می کنم نگام کن عشقم
    آروم نگاشو از سقف گرفت و به چشمای اشک آلودم نگاه کرد. دستاش آروم آروم دورم محکم شد. منو برگردوند روی تخت. شروع کرد به نگاه کردن صورت و بدنم. اسمم رو صدا کرد.
  • جانم فرازم … بغلم کن محکم بغلم کن
    محکم منو فشار داد. بارها و بارها اسمم رو صدا کرد. می خواستم این صدا رو تا ابد تو ذهنم نگه دارم. با بوسیدن نقطه نقطه بدنم منو رسوند به اوجی که همیشه فقط با اون تجربه کرده بودم و می دونستم دیگه با هیچ مرد دیگه ای نخواهم داشت. یک بار با هم یه فیلم ژاپنی سکسی دیدیم. زنه به قدری عاشق اربابش بود که وقتی ارباب مُرد آلت ارباب رو برید و تا وقتی مُرد اون رو داخل بدنش نگه داشت. به نظرم یکی از عاشقانه ترین فیلم هایی بود که دیدم. حالا من به این فکر می کردم چطور می تونم این چشمها رو تا ابد برای خودم نگه دارم. این دستهایی که نرم، محکم و عاشقانه بدنم رو نوازش می کنند رو چطور؟ این سینه محکم که وقتی به بدنم فشارش می ده گرمی و حرارتش مرده رو زنده می کنه رو چطور؟ این لبایی رو که با ولع می بوسه، لرزون اسمم رو صدا می کنه رو چطور؟ و این نبضی که تو بدنم می زنه، این آه بلندی که می کشه، این لحظه رو، این آدم رو چطور می تونم تا ابد تو ذهنم زنده نگه دارم؟
    دستام تمام پشتش رو شخم زد. خراشیدم، خراشیدم، نفسم بند اومد و با یک آه بلند آروم گرفتم.
    از پشت بغلم کرده بود و هیچ چی نمی گفتیم. سکوت بود. نفسای آرومش پشت موهام رو گرم می کرد. اسمم رو صدا کرد.
  • جانم
  • می دونم این چیزی که می خوام بگم ناراحتت می کنه ولی …
  • پس نگو
  • نمی خوام یه روز افسوس بخورم که شاید می تونستم و نکردم
  • نگو
    برگشتم طرفش: نگو فراز، از موندنم تو زندگی یه زن دیگه نگو. از پنهان شدنم نگو. حالا که هر دومون قبول کردیم بزار تمومش کنیم.
  • خیلی سخته
    بوسیدمش: من باید برم.
    هول کرد: حالا چرا انقدر زود. من امشب خونه نمی رم. امشب رو پیشم بمون.
    همونطور که لباس می پوشیدم گفتم: هر چقدر بیشتر بمونم سخت تر میشه.
  • سخت تر بشه، شاید اینجوری دیگه نری.
  • اگه نرم یه روزی پشیمون می شم، اون روز دیگه دوستت نخواهم داشت و اینو نمی خوام.
    برگشتم طرفش. خم شدم و محکم و طولانی بوسیدمش: نمی خوام این عشق افسانه ای با تنفر تموم شه. بزار اینو نگه دارم برای خودم.
  • یه روز ازدواج می کنی، من اینو چطوری تحمل کنم؟
  • نمی دونم فردا چه اتفاقی می افته، ولی هر اتفاقی هم بیافته تویی که عشق من باقی می مونی، فردا فقط با مردی ازدواج می کنم که بتونم از این عشق باهاش حرف بزنم و اونم اینو قبول کنه.
  • هیچ مردی اینو قبول نمی کنه
  • خوب پس من هم هیچ وقت ازدواج نمی کنم
    رفتم سمت در، قبل از اینکه برم بیرون برگشتم و دیدمش که روی تخت نشسته و ناامید رفتنم رو نگاه می کنه.
  • خداحافظ فراز

پایان
ادامه داستان زندگی من، با اسم من و بهروز

نوشته: ؟


👍 16
👎 1
1669 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

629786
2017-06-20 21:02:36 +0430 +0430

اولین لایک…زیبا بود، هرچند من خیانت رو نمیپسندم اما خوب تموم شد، خسته نباشین ?

1 ❤️

629926
2017-06-20 23:36:46 +0430 +0430

وقتی قسمتهای اول و دومو میخوندم اصا فکرشم نمیکردم آخرش بد تموم شه.دلم گرفت.خیلی بد شد.ولی نگارشت خوب بود.من لذت بردم.روون و ساده بود.آفرین

1 ❤️

630056
2017-06-21 04:41:23 +0430 +0430
NA

زیبا و روان می نویسی دوست عزیز. لایک

1 ❤️

631061
2017-06-22 00:39:42 +0430 +0430

عالی بود, خیلی خوب نوشته شده بود. ?

1 ❤️

631381
2017-06-22 09:11:28 +0430 +0430

بسیار عالی
بقول فیسبوکی ها :
BigLike
بازم بنویس…

0 ❤️

643461
2017-08-04 09:00:40 +0430 +0430

چرا انقد تو خوبي آخه :( داستانات چرا انقد خوب و آشنان اي خدا :(

0 ❤️

740477
2019-01-09 18:30:53 +0330 +0330
NA

یکی از بی نظیرترین داستان هایی بود که تا الان خونده بودم…تبریک به نویسنده (clap)

0 ❤️