من و نادیا

1392/02/13

سلام
این یک داستان نیست و باید بگم بر اساس واقعیت نوشته شده. تمام این ماجرا برای خودم اتفاق افتاده و من با تغییرات بسیار کم اونو براتون بازگو می کنم.

قسمت اول
از یک بعد از ظهر شروع شد زن دائیم با خواهرش و یک دختری که ( بعد فهمیدم از آشناهای شوهر خواهر زن دائیم بود و اسمش نادیاست) به خونه مادر بزرگم اومده بودن. رابطه من با زن دائیم خودمونی بود، راحت بودیم. با اینکه دائیم فوت کرده بود رابطه ما تا زمانی که ازدواج کنه که حدود 2 سال طول کشید به قوت خودش باقی موند. یادمه از در خونه که اومدم تو سلام و احوالپرسی کردم، تا چشم چرخوندم ناخودآگاه نگاهم با نگاه نادیا گره خورد یکم خجالت کشیدم، رومو برگردوندم به سمت زن دائیم و خواهرش، رفتم سمتشون خوش و بش کردیم، یکم صحبت از قدیما و اون موقعها که دائیم زنده بود، روزگار خوبی بود خیلی خوب. اولین باری که نادیا رو دیدم هنوز به خاطر دارم، سبزه بود یادمه دستاش نگاهم رو به خودش جلب کرد آخه دستای قشنگی داشت اما یه حلقه توی دستش بود که باعث شد تو برخورد اول ازش دوری کنم. از ظاهر نادیا بگم موهای مشکی مثل پر کلاغ، بلند تا روی شونه ها با چشمای درشتی که وقتی نگاهم می کرد نمی تونستم تکون بخورم بینی کوچک متناسب با صورت، لبای زیبا و … قدش متوسط بود مانتوی سبز رنگ زیبایی تنش کرده بود که خیلی بهش می اومد. چون مادر بزرگم مهمون داشت زیاد خونشون نموندم بعد از خداحافظی رفتم خونه خودمون، از دانشگاه می اومدم و خیلی خسته بودم. خیلی زود خوابم برد. فردای اون روز جمعه بود یادمه تا دیروقت حدوداً 12 ظهر خوابیدم بابا و مامانم رفته بودن خونه مادر بزرگم. از خواب که بلند شدم رفتم حمام و دوش گرفتم بعد صبحانه برای خودم آماده کردم، داشتم صبحانه می خوردم که دیدم صدای زنگ موبایلم بلند شد، برام پیامک اومده بود موبایلمو برداشتم و پیامکمو چک کردم
سلام خوبی آقا وحید ؟
در جوابش گفتم : ممنون شما ؟
جواب داد : من نادیا هستم می خوام باهاتون دوست بشم.
در جوابش گفتم : من علاقه ای به دوستی ندارم (قبلاً دوست دخترم از این شوخیهای مزخرف با من داشت، حتی یکبار از دوستش خواسته بود منو امتحان کنه به قول خودش ببینه من چی تو چنته دارم)
جواب داد : آقا وحید اون موقعی که دیدمت انقدر بد اخلاق نبودی ؟
گفتم : اشتباه گرفتید خانوم محترم لطفا مزاحم نشید.
دیگه جواب ندادم تا خودش خسته بشه و پیامک نده. حدوداً 15 دقیقه از آخرین پیامکی که جواب دادم گذشته بود که موبایلم زنگ خورد گوشی رو برداشتم
گفت : الو الو
گفتم : بفرمائید
سلام کرد
سلام کردم
گفت : انقدر بد اخلاق بودی و من خبر نداشتم
گفتم : من تا کسی رو که باهاش صحبت می کنم نشناسم اخلاقم همینطور باقی می مونه
گفت : چه بد اخلاق
گفتم : شما منو از کجا می شناسین من شمارو به جا نمی یارم
گفت : اما من تورو خوب می شناسم
گفتم : از کجا اونوقت ؟
گفت : اگه راستشو بگم قسم می خوری پیش خودت نگه داری
منم چون کنجکاو بودم الکی قسم خوردم. به من گفت اسمش نادیاست و من اون رو با زن دائیم خونه ی مادربزرگم دیدم اینو که گفت دوزاریم افتاد کپ کرده بودم.
گفتم : شماره ی منو از کجا آوردی ؟
یکم من من کرد
گفتم : فهمیدم شمارمو زن دائیم بهت داده می خواین منو سر کار بگذارین آره ؟
گفت : نه به خدا اصلاً اینطور نیست
شروع کرد به آسمون ریسمون بافتن. از کوره در رفته بودم با زن دائیم شوخی داشتم اما نه تا این حد ازش انتظار نداشتم.
گفتم : اگه راست می گی زن دائیم شمارمو بهت نداده از کجا شماره ی منو آوردی ؟
گفت : با گوشی زن دائیت داشتم آهنگ گوش می دادم که رفتم تو لیست مخاطبین و اسمتو پیدا کردم دور از چشم زن دائیت شمارتو برداشتم.
گفتم : تو که راست می گی اونجای آدمه خالی بند می دونم الان دارین با هم به حسابی به ریش من می خندین آره ؟ الان زنگ می زنم به زن دائیم
گفت : زنگ نزن، زنگ بزنی من خراب می شم و آبروم می ره.
حرفشو جدی نگرفتم گوشی رو قطع کردمو زنگ زدم خونه زن دائیم خودش گوشی رو برداشت سلام کردم، حال احوال کردیم، بعد رفتم سر اصل مطلب
گفتم : زن دائی داشتیم ؟ گفت : چی داشتم وحید جان
گفتم : داشتیم زن دائی منو اذیت کنی آره
گفت : چی می گی خوشکل پسر، یکم که با هم حرف زدیم دیدم اصلاً تو باغ نیست و از جریان بی اطلاعه، یه خصیصه ای که زن دائیم داشت این بود که حرفو نمی تونست تو دلش پنهان کنه و خیلی زود خودشو لو می داد، یه جوری سرو ته حرفمو هم آوردم و به قول خودمون پیچوندمش. تلفن رو که قطع کردم زنگ زدم به نادیا تا گوشی رو برداشت با عصبانیت گفتم کجایی ؟
گفت : خونه زن دائیتم تو اتاقم نمی تونم زیاد حرف بزنم، دارم حاضر می شم برم پارک
گفتم : کدوم پارک می ری ؟
گفت : همون پارک نزدیک خونه
گفتم : کی می ری ؟
گفت : همین الان
گفتم : یکم صبر کن تا 15 دقیقه دیگه خودمو می رسونم
با سرعت برق و باد لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون، تاکسی گرفتم و رفتم اونجا (یادم رفت بهتون بگم خونه ی مادر بزرگم و دائیم یک کوچه اختلاف داره و نزدیک همه) رسیدم روی پل قبل از درب ورودی پارک. خبری ازش نبود یکم صبر کردم 5 دقیقه ای شد اما نیومد گفتم لابد سر کاریه و حسابی رکب خوردم، الان تو دلشون حسابی دارن به من می خندن تو همین فکرا بودم که دیدمش از دور داشت می اومد آره خودش بود، همینطور نزدیک و نزدیکتر شد تا اونجا که می شد خودمو خونسرد نشون دادم. تا رسید به من سلام کرد گفتم : علیک سلام
گفت : دیدی بهت دروغ نگفتم
گفتم : اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست بریم یه جای دیگه صحبت کنیم
قبول کرد رفتیم توی پارک تا انتهای پارک رفتیم، کنار هم قدم زدیم، کفشای پاشنه بلند پوشیده بود تو دل برو بود چهرش همیشه تو یادمه هک شده تو دفتر خاطرات زندگیم. روی نیمکت سبز رنگی که تو انتهای پارک بود نشستیم و صحبت کردیم. ازش خواستم قسم بخوره که راستشو می گه اونم اینکار انجام داد، قسم خورد که تمام حرفاش راست بوده و به من دروغ نگفته وقتی ازش پرسیدم حالا چرا منو برای دوستی انتخاب کرده گفت : زن دائیت خیلی ازت تعربف می کنه و … حدود 30 دقیقه ای با هم صحبت کردیم ازش پرسیدم اولین بار که دیدمت حلقه تو دستت بود راستشو بخوای فکر کردم ازدواج کردی. گفت نه این حلقه رو یکی از دوستان صمیمیم به اسم سمیرا بهم هدیه داده چون خیلی دوسش دارم بیشتر مواقع تو دستمه می دونی آخه یجورایی به هم تعهد داریم. نگاه شیطنت آمیزی داشت با هم قرار دوستی گذاشتیم و من قانع شدم که حرفاش درسته و دروغی در کار نیست. چون دیرش شده بود از هم خداحافظی کردیم و من جلوتر رفتم خونه مادر بزرگم و اونم رفت خونه زن دائیم. تا رسیدم خونه مادر بزرگم به نادیا اس دادم
گفتم : به بهانه ای می خوام بیام اونجا (خونه ی زن دائیم)
گفت : چه بهانه ای
گفتم : تو کاریت نباشه
زنگ زدم به زن دائیم و گفتم می یام بشقاب ماهوارتونو تنظیم کنم اونم که خیلی وقت بود ازم خواسته بود تا این کارو براش انجام بدم از خدا خواسته سریع قبول کرد. به سرعت برق خودمو رسوندم در خونشون، اف افو زدم در باز شد رفتم بالا، جلوی در که رسیدم خودمو به کوچه علی چپ زدم و رفتم تو
گفتم : سلام زن دائی
دیدم زن دائیم با خواهرش و نادیا نشستن. منو که دیدن بلند شدن و سلام علیک کردیم منم رو به زن دائیم گفتم می دونستم مهمون داری مزاحم نمی شدم. یکم صحبت کردیم تو این مدت زیر چشمی نادیا رو نگاه می کردم، تو دلم خندم گرفته بود، خنده رو تو چشمای نادیا می دیدم، موقعیت بامزه ای بود، چند دقیقه ای گذشت چای خوردیم حرف زدیم، بعد من بلند شدم برم ماهواره رو تنظیم کنم. خونه زن دائم طبقه چهارمه و بین این طبقه تا پشت بوم دو تا پاگرده، درو باز کردم رفتم بالا تا آنتنشونو تنظیم کنم. شروع کردم با بشقاب ماهواره سرو کله زدن با خودم فایندر آورده بودم تا احتیاجی به تلویزیون نباشه، سرم گرم کار شده بودم چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم نادیا اومد بالا داشت سمت من می اومد، رسید بهم
آروم گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : اومدم لباسهارو پهن کنم.
دستشو گرفتم، ممانعتی نکرد دستمو گرفت. به سمت درب ورودی پشت بام رفتیم دیدن لباسای خیسو تو پاگرد بالا گذاشته با هم کنار لباسهای خیس تو پاگرد نشستیم یکم نگاهم کرد، منم نگاهش کردم، نمی دونم چطور اتفاق افتاد اما ناخودآگاه لباشو بوسیدم خیلی ناگهانی بود زمانی که لباشو بوسیدم چشماش بسته شد، این بوسه خیلی ناگهانی بود اما جلوی منو برای اینکار نگرفت دوباره بوسیدمش لبامو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش آروم لباشو خوردم دیدم چشماش شهلایی شد، چشماشو خومار کرد، فهمیدم که خیلی لذت می بره، در همون حال که لباشو می خوردم آروم دستمو روی سینه هاش بردم و به آرومی با دستم سینه هاش لمس کردم
خیلی آروم گفت : آآآآآی ی ی ی ی
گفتم : آروم صدامون می ره پایین، بوسیدنمو تکرار کردم انگار قند تو دلش آب شده باشه من تو اون لحظه تو آسمونها سیر می کردم، روم بیشتر بهش باز شده بود و جرات بیشتری پیدا کردم آروم بهش گفتم : بلند شو اونم بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد. آروم دستمو بردم بین باسنش و یواش سوراخ کونشو از روی شلوار انگشت کردم لذت و تو وجودش می دیدم آروم دستمو بردم توی شلوارش انگشتمو رو سوراخ کونش گذاشتم آروم نوک انگشتمو بردم تو به اندازه یه بند انگشت خیلی آروم و نرم رفت تو یکم تکون دادم دیدم داره لذت می بره تو چشماش تمناء رو می شد دید خواستم دستمو ببرم روی کسش که آروم پاشو جمع کرد
گفت : اینکارو نکن
گفتم : چرا
گفت : پریودم
دوباره دستمو رو سوراخ کونش تکون دادم خیلی آروم نوازش می کردم، با انگشت اشاره آروم انگشتش می کردم. رفتم پشتش و یواش از پشت سر بغلش کردم شلوارشو درست کرد یکم خودشو جمع و جور کرد آروم دستمو روی سینه هاش گذاشتم، در گوشش گفتم یکم باسنتو بده عقب اونم همین کارو انجام داد آروم کیرمو از روی شلوار چسبوندم بهش و یواش یواش مالوندم بین باسنش روی سوارخ کونش دستمو رو سینه هاش تکون می دادمو آروم کیرمو به کونش فشار می دادم. دستمو بردم زیر پیرهنش و سینه هاشو نوازش کردم با نوک انگشت نوک سینه هاشو مالیدم آهی از ته دل کشید. تو همین گیر و دار صدا خواهر زن دائیم از پایین اومد، نادیا رو صدا کرد اون از بالا جواب داد
گفت : بله
خواهر زن دائیم : تموم نشد
نادیا : کم مونده الان می یام
نادیا رو به من کرد آروم بوسم کرد لباسارو برداشت و سریع پهن کرد روی بند، زمانی که می خواست بره آروم کنار گوشش گفتم : ممنون
گفت : خواهش
گفتم : فقط یک خواهش
گفت : چی ؟
گفتم : یکم برام بخورش
آروم زیپمو باز کردم و کیرمو بیرون آوردم، تو چشمام زل زد، مهربونی از صورتش می بارید سرشو برد بین پاهام و نوک کیرمو بوسید آروم برد تو دهنش و با ملایمت هرچه تمام برام خوردش. روسریشو باز کردم و موهاشو نوازش کردم، موهاشو تو دستم جمع کردم، غرق لذت بودم. انقدر حشری بودم که 3 دقیقه بیشتر دوام نیاوردم و ارضاء شدم با دستمال کاغذی که تو جیبم خودمو تمیز کردم. لبخندی به من زد و گفت : چه زود و لگن لباسهارو برداشت و با خودش برد پایین.

پایان قسمت اول…
اگر امتیازش بالا باشه ادامشو براتون می نویسم موفق باشین.

نوشته: وحید


👍 0
👎 0
54710 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

378759
2013-05-03 03:26:05 +0430 +0430
NA

خیلی طولانی شد نتونستم بخونم باید زود میرفتی سر اصل مطلب

0 ❤️

378760
2013-05-03 03:29:29 +0430 +0430
NA

چرت و پرت نوشتی.

0 ❤️

378761
2013-05-03 03:31:07 +0430 +0430
NA

افتضاح بود.

0 ❤️

378762
2013-05-03 04:04:06 +0430 +0430
NA

خوب بود
ا دل بچه مردمو نشکونید.
ادامه بده عمو.

0 ❤️

378763
2013-05-03 04:18:18 +0430 +0430
NA

اول مثل همیشه ممنون که نوشتی.بعدم دفعه بعدم بخوای ادامه داستانتو بنویسی خودم میام میکنمت.بعدم 1جاهاییشو اشتباه نوشته بودی.بعدازاین که رفتی بالا پشته بوم ماهواررو درست کنی اره فاینرم اورده بودی دیدی نادیا اومد بعدخلاصه دیگه داستانو مثل تو کش نمیدم شروع کرد با کیرت ور رفتن تو هم دستتو سریع کردی تو شرتش دیدی ای دل غافل نادیا دوجنسس تو هم که لاغرمردنی نادیام هیکلی بلندت کرد چسبوندت به دیوار به طرزه وحشیانه ای بهت تجاوز کرد از اون روز بود که فهمیدی نباید گوله چشایه دخترارو بخوری من رو اون پشته بوم بغلی بودم داشتم میدیدمت.البته میدونم داستان بعدیم درباره کونی شدنت بخاطر نادیا بود

0 ❤️

378764
2013-05-03 06:38:18 +0430 +0430
NA

ادامه…

0 ❤️

378768
2013-05-03 15:07:45 +0430 +0430
NA

از همون اولش ریدی
من كه اصلا حوصله خوندن كش شرای تورو ندارم
ولی بازم میگم ریدی
:))

0 ❤️

378769
2013-05-03 17:31:09 +0430 +0430
NA

نمیدونم چرا ملت خرشانس هستن؟ :? :? :?
من تا به حال به مهره مار اعتقاد نداشتم… :P :P
ولی کم کم باید برم مهره خر هم جور کنم 8> 8> 8>
من کمی فکر میکنم میبینم تمام داستان های سایت یه جوره واین یا از شنس بد منه یا از خرشانسی ملت :O) ~X(

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها