منم مثل بقیه‌ام؟ (۲)

1400/01/16

...قسمت قبل

برم تو؟ نرم تو؟ عجب داستانی شده‌آ. تو خونه خودم دیگه این مسئله نوبَره. بابا خونته خب، درو با لگد باز کن برو تو دیگه. نه نه… دختره پَس می‌افته می‌مونه رو دستم بعد خر بیار باقالی بار کن.
تو همین خزعبلات خودم داشتم می‌گشتم که خودش درو باز کرد. جلو در وایساده بوده بود و با تعجب زل زده بود به من. بیچاره فک کنم از دیشب که مغزش یخ زده بود هنوز آب نشده.
-علیک سلام.
-س… سلام.
-خوب خوابیدی؟
-ها؟ ببخشید من از خواب پا می‌شم یکم هنگم.
-به سلامتی. اون‌وقت چقدر طول می‌کشه لود شی؟
اومد یه چیزی بگه ولی یه دفعه خشکش زد. دستش رو گذاشت رو دهنش و دویید سمت دستشویی. نمی‌دونم چش شده بود. دیشب هم دو سه بار این اتفاق افتاده بود. آخر سر باید بمونه رو دستم دیگه من که می‌دونم. بکِش آقا ارسلان بکِش.
یکم بعد اومد بیرون و آروم اومد سمت من…
-بیا یه چیزی بخوریم. بعد بزنیم بیرون.
-باشه.
چون دیشب بهش گفته بودم که چیزی ازش نمی‌پرسم باید سر حرفم می‌موندم. البته دیشب واقعا هم برام مهم نبود ولی بعد که اینکاراش رو دیدم یکم کنجکاو شدم. کوه غم بود. دیشب بین اون همه سرما، غمش به چشمام نمی‌اومد. کافی بود زل بزنه به یه نقطه و دیگه بره برای خودش.
-ما کجاییم؟
یکم رو حرفش فکر کردم. هیچی دیگه طرف اصن مشکل حافظه داره. تبریک آقا ارسلان به گِل نشستی.
-خونه منیم دیگه. یادت نیست؟ دیشب م…
-کجای تهرانیم؟
آخــــــیش…
-آها از از اون نظر. تهران‌پارس.
-از این‌جا تا لویزان چقدر راهه؟
-نمی‌دونم.
نقشه گوشی رو آوردم بالا و مسیر رو درآوردم و بهش دادم. اونم یکم باهاش ور رفت و دادش به خودم.
-خب رها خانوم نوبتی هم باشه نوبت رفتنه. آماده شو که بعدش نخود نخود.
-باشه.
رفت تو اتاق در و بست و بعد از چند دقیقه با همون لباسایی که اول دیده بودمش جلوم ظاهر شد. خوشتیپ بودا! بعد از اینکه کلمه لویزان رو شنیدم کلا فکرایی که داشتم می‌کردم عوض شده بود. اون دیگه برام یه دخترک بیچاره نبود. یه توده از ابهام بود، یه علامت سوال قرمز!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
-خب کجا برم؟
-اگه می‌شه بریم همون جا که منو سوار کردین.
با سر تایید کردم و حرکت کردیم سمت مقصد. باز خوبه تو مسیرم بود.
کل راه ساکت بدون کوچک‌ترین حرکتی داشت بیرونو نگاه می‌کرد. نمی‌خواستم خلوتش بهم بریزه و به حال خودش گذاشتمش. بالاخره رسیدیم. یاد دیشب افتادم. اگه من نبودم یعنی تمام؟؟؟
-خب دیگه رسیدیم. دیگه وقت رهاییه.
یخ نکنی با این شوخیات! رهاییه! این چه جفنگی بود بافتی آخه؟
-مرسی.
درو باز کرد و پیاده شد، درو بست. سه حرکت مات. همـیـــــــن؟ بابا لامصب حداقل دوبار می‌گفتی مرسی یه چیزی دستمون رو بگیره. از آینه نگاه کردم ببینم جدی جدی رفته یا نه؟ که دیدم بَعل… جاااااان؟ آینه رو بی‌خیال شدم و برگشتم که با چشای خودم ببینم. دخترک بیچاره و مفلوکم ببین سوار چی شد. چه سِتی هم کرده. دیگه هیچی با هیچی جور درنمیومد. تو عمرم مسئله به این غیرقابل‌حلی ندیده بودم. دوباره عین آدم نشستم رو صندلی و با انگشتام ضرب گرفتم رو فرمون. نمی‌دونم چقدر تو اون حالت بودم. فقط می‌دونم که مغزم به هیچ جا قد نداد که هیچ، یکم سردرگم‌تر هم شدم.
راه افتادم سمت شرکت. توی راه هم ذهنم درگیر بود. هرچی بیشتر بهش فکر می‌کردم بیشتر گیج می‌شدم. رسیدم شرکت و همون طور درگیر در اتاق فرشاد رو باز کردم و بی‌معطلی سرو انداختم پایین و رفتم تو.
بعــــــــله… اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ از شواهد معلوم بود که رفیق شفیق بنده داشته دلی از عزا در میاورده و هنوز هم داشت میاورد. فرشاد پرروتر از این حرفا بود و اینم بار اولش نبود. همچنان داشت کُس دختره رو می‌خورد. دختره هم که قاطی کرده بود نمی‌دونست بره؟ بمونه؟ حرف بزنه؟ نزنه؟
در حالی که کیفم رو داشتم مینداختم رو صندلی با کلافگی گفتم: «اَه فرشاد تو هم دیگه گوهشو درآوردیا.»
زیر چشمی منو نگاه کرد ولی کارش رو هم می‌کرد: «جون ارسلان عین عسله. بیا یه تست بزن.»
انگشت اشاره‌ام رو گرفتم سمت دختره: «شما خانوم. بیرون. بیرونم که میگم یعنـــــی کـــــــلا بیـــــــــرون.»
دختره یه نگاه به فرشاد انداخت.
فرشاد هم دهنش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت: «برو خودم بعدا بهت زنگ می‌زنم ردیفش می‌کنم.»
اونم هم چیزی نگفت و بدو بدو خودشو جمع و جور کرد و رفت بیرون.
-چقد اینا خرن آخه. الان فکر می‌کنه من بهش زنگ می‌زنم و می‌ریم یه شام عاشقانه می‌خوریم و من چندتا بیت شِع…
دست به سینه جلوش وایساده بودم و بدجوری اعصابم بهم ریخته بود.
-خو چیه بابا. منم آدمم. نمی‌شه یه تیکه گوشت اونجا بشینه و من عین خیالم نباشه که…
همچنان ساکت بودم و می‌خواستم ببینم چی داره بگه. معمولا همینه. میذارم طرف مقابل کامل حرفش رو بزنه و بعد منم چندتا جمله می‌گم ولی حتما بهشون بعدا عمل می‌کنم.
-باز این مجسمه شد واسه ما. جونت درآد یه چیزی بگو خب.
-این ماه این چهارمین منشی‌ای بود که عوض کردیم می‌دونی که؟
-چهارتا؟ ای بابا ضعیف شدما. کجایی جوونی که یادش بخیر.
-و من دفعه قبل بهت گفتم که یه بار دیگه این اتفاق بیفته دیگه به درد شراکت نمی‌خوری اینم می‌دونی دیگه؟
-ببین ارسلان…
-منم که سرم بره حرفم نمی‌ره اینم می‌دونی دیگه؟
-یه لحظ…
-فردا زنگ می‌زنم به طرفای قرارداد و می‌گم این آخرین پروژه از شرکته و بعد از اون می‌تونن خودشون انتخاب کنن که با کدوممون می‌خوان کار کنن.
-شلوغش نکن بی‌خودی بابا. واسه یه کُس داری اینجوری می‌کنی؟
یه پوزخند زدم…
-می‌دونی از چی می‌سوزم؟ از اینکه هرکی پشتت حرف زد من زدم تو دهنش!
گفتم و به سمت در اتاق حرکت کردم و مستقیم رفتم از شرکت بیرون.
شرکت بزنیم شرکت بزنیم پس واسه همین بود. والا قبل از اینم داشتیم کارامون و انجام می‌دادیم. نـــــــــه شرکت که بزنیم کلاس کاریمون میره بالا و پروژه‌ها بیشتر می‌شن و… کیو دارم خر می‌کنم؟ خب اینجوری هم شده بود ولی هیچ چیز نمی‌تونه آرامش منو ازم بگیره.
نشستم تو ماشین ولی حوصله حرکت نداشتم. دوست داشتم همون جوری بشینم تا یکم آروم شم. فقط کافی بود یکم چشامو ببندم همین. چند لحظه گذشت و یکی زد به شیشه. دخترک فال فروش. شیشه رو تندی دادم پایین که یه بد و بی‌راهی بهش بگم که یه لحظه به خودم اومدم و چیزی نگفتم. سرمو انداختم پایین یکم آروم شم. نگاش کردم…
-جونم عمو؟
-خوابیده بودی عمو؟
-نه عموجون بده سهمیه امروزم ببینم چی میگه.
-دیروز ندیدمت باید امروز دوتا ازم بخریا.
از حساب کتابش خنده ام گرفته بود.
-باشه به شرطی که خودت دوتا خوبش رو بدی.
یکم پیش خودش فکر کرد…
-باشه ولی قول بده به کسی نگی که خوباش رو برات جدا کردما.
-قولِ قول.
فالارو گرفتم و باهاش حساب کردم و خداحافظی کرد و رفت. واقعا شیرین بود. شاید اگه شیرین‌زبونیاش نبود همون دفعات اول ردش می‌کردم می‌رفت؛ ولی دوست داشتم ببینمش. دوست داشتم یکم تو دنیای قشنگش شریک شم. دوست داشتم اصن بزرگ نشه یا حداقل من چند وقتی کوچیک می‌شدم.
فالارو گذاشتم کنار بقیه تو داشبورد که گوشیم زنگ خورد…
-سلام. جانم؟
-سلام مهندس جان. آقا می‌دونم بی‌ادبیه‌آ ولی هیچ جوره امکان نداره که پروژه فردا رو امشب به دستم برسونی؟
امروز چه خبر شده تو این مملکت؟ کم‌کم دارم فکر می‌کنم یکی امروز زوم کرده روم و هی داره داستان واسم درست می‌کنه.
-امروز رو روش کار می‌کنم ولی قولی بهتون نمی‌دم.
-نشد دیگه مهندس جان. امشب اینو بهم برسون دیگه. به خدا گیرم.
-تا حالا شده من سر موعد پروژه رو تحویل ندم؟
-نه عزیزجان شما برادری خودتو ثابت کردی فق…
-خب واسه این بوده که تا حالا به کسی قول الکی ندادم. پروژه‌تون حتما فردا تمومه. اگه واسه امروز می‌خواین، من نمی‌تونم قولی بدم ولی سعی‌ام رو می‌کنم.
-باشه مهندس. خدانگهدار.
منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد. اصن یه سریا ارزش راست شنیدن رو ندارن. عادت کردن که با دروغ و چاکرم و نوکرم کارشون جلو بره. می‌تونستم بگم آره و احتمال زیاد کارش امشب تموم می‌شد؛ ولی من خیلی وقته که دیگه رو احتمال کار نمی‌کنم.
تنها شانسی که آوردم این بود که فرشاد تو همون لحظات از شرکت زد بیرون و سوار ماشین شد و رفت. عصبانیت رو توی رفتارش می‌شد دید. کلا اینجوری بود. خیلیا کلا اینجوری بودن. فکر می‌کنن همیشه یه راه برگشتی هست. من زندگی رو سخت نمی‌گرفتم هیچوقت، اما یه سری چیزا باید سر جاش می‌موند. حرفایی که به بقیه می‌زدم از اون دسته بودن. باید بهشون عمل می‌کردم که برای بقیه و مخصوصا خودم ارزش داشته باشن.
رفتم دوباره داخل شرکت و اول خواستم فایلایی که نیاز دارم رو بردارم و برم خونه که بعدش منصرف شدم و همونجا نشستم پای اون پروژه.
داشتم فکر می‌کردم که کاش یکم تندتر حرف می‌زدم که بعد از به هم زدن شراکت، کارای بعدیش رو ببره پیش فرشاد. یکم با گوشیم ور رفتم. با چندتا بازی تو گوشیم ور رفتم که بتونم افکارم رو متمرکز کنم.
بیرون تاریک شده بود و کار منم تموم شده بود. پروژه هم تموم نشد. واسه امروز بسه. واسه حرفی که نزدم لازم نیست خودم رو خسته کنم الکی. سعی‌ام رو کردم. شاید یه ربع دیگه کار داشتا ولی مثل اینکه بهم برخورده بود. هی ناخودآگاه داشتم می‌پیچوندم کارو که امشب تموم نشه. اَی ناخودآگاه عوضی. تا اینا باشن گوشی رو من قطع نکنن. یه لبخند روی لبام اومد و از کاری که کردم نهایت لذت رو بردم و از شرکت اومدم بیرون.
تو مسیر دوباره یاد رها افتادم. دخترک بیچاره بی.اِم.وِ سوارِ من. به ترکیبی که خودم ساختم خندیدم و باز داشتم واسه خودم فرضیه می‌ساختم. انقدی داشتم بهش فکر می‌کردم که یه لحظه احساس کردم جلوم داره قدم می‌زنه با همون کاپشن قرمز. بعد متوجه شدم که واقعا یکی با همون مشخصات داره از روبه‌رو میاد. کنارش نگه داشتم. این دفعه خبری از نجات دادن یه نفر از سرما نبود. خبرِ نجات خودم از افکارم بود. یه جورایی ته دلم دوست داشتم این بازی ادامه پیدا کنه. نگاش بهم افتاد. یکم همون طوری موند بعد اومد سمت ماشین. شیشه رو دادم پایین…
-به به رها خانـــــــوم.
-سلام.
-علیک سلام.
-میتونم سوار شم؟
اینم از استارت بازی…
-بله بفرمایین.
زیاد فرقی نکرده بود. وقتی نشست تو ماشین انگاری موجی از سرما داخل ماشین شد. فقط این بار سرما، سرمای هوا نبود.
-امشب من شام رو قرار بود بیرون بخورم اگه می‌خواین با هم بریم.
تردید رو به وضوح می‌شد تو چهره‌اش دید ولی در نهایت قبول کرد. شاید وقتی دعوت منو شنید اون بُت احتمالی که از من ساخته بود خراب شد.
-خب خوبه.
علامت سوال، سکوت، تردید، هیجان و دوباره علامت سوال، هارمونی عجیبی رو ساخته بودن. اینا بارها و بارها تکرار شد تا این که بالاخره رسیدیم. یه رستوران نزدیک خونه‌ام بود که یکی از رفقای دوران خدمتم اونجا کار می‌کرد. هم فضاش رو دوست داشتم هم دیدن رفیقامو. پس بهترین انتخابی که می‌تونستم بکنم، مثل همیشه اونجا بود. رفتیم داخل و یه جا نشستیم. رفیقم سر یه میز دیگه بود و داشت سفارش اونا رو می‌نوشت.
رها دوباره غرق شده بود. زل زده بود به گلدون رو میز و احتمالا کیلومترها از من دورتر بود.
رفیقم داشت میومد سمتمون. پشت رها بود و رها نمی‌تونست اونو ببینه. هرچند شاید جلوش هم بود فرقی نمی‌کرد. لبخند رفیقم دیگه از این عمیق‌تر نمی‌شد. احساس می‌کردم الآنه که لباش بترکه بپاشه کف زمین. اومد نزدیک‌تر و یه چشمک زد و با سر اشاره‌ای به رها کرد. بر حسب تجربه، ترجمه‌اش این بود:« ناقلا این عروسک کیه؟ شیرینیش کو پس؟» پاشدم باهاش دست دادم و سلام و احوال کردیم که رها به خودش اومد.
من: رها خانوم این دوست عزیزم رضاست. از بچه های گل روزگار.
رضا: چوبکاری نکن ارسلان جون. خوب هستین رها خانوم؟
رها: سلام. ممنون.
هرچی خواست چهره خودش رو با یه نقاب از لبخند بپوشونه نتونست. رضا هم سریع اینو فهمید و سفارشارو تندتند گرفت و متواری شد.
-ببخشید دیگه. ما وسعمون در همین حده.
با این جمله میخواستم تیری تو تاریکی زده باشم.
-خواهش می‌کنم.
که با شدت هم به سنگ خورد. نه مثل اینکه غیرمستقیم و طعنه و این چیزا اصن جواب نمی‌ده. یکم گذشت…
-منتظرم بودی یا اتفاقی همدیگه رو دیدیم؟
بالاخره یکم به خودش اومد.
-اومده بودیم ماشین رو ببریم. علی آقا رفت و من موندم یه قدمی بزنم.
کلا هم که به من چه اصن ماشین چیه و علی آقا کیه؟
-چیز دیگه نمی‌خوای بگی؟
-فکر کردم نمی‌خوای بدونی.
-نمی‌خواستم بدونم. چون چیزی که دیشب برام بودی با الآنت خیلی فرق می‌کنه. البته اجباری نیست. هر طور راحتی.
مردد بود که چی بگه. چند لحظه بعد رضا سر رسید و از اون برزخ درش آورد.
رضا: آقا ارسلان خیلی خوش اومدینا. بیشتر تشریف بیارین چشمای ماهم نور بگیره آقا.
یه ابرو بهش بالا انداختم که از این جلوتر نره و خداروشکر فهمید و کارای میز و غذا رو انجام داد و رفت. الآن که فکرش رو می‌کنم عجب غلطی کردم رفتم اونجا اون شب.
شروع کردیم به خوردن غذا. چیز زیادی نخورد، ولی من کف ظرف رو برق انداختم. بعد از کار هیچی به اندازه غذا نمی چسبه. حالا چه آدم فکرش مشغول باشه چه نباشه.
تا رضا مشغول یه مشتری بود سریع رفتم حساب کردم و از دور باهاش خداحافظی کردم. چون نزدیک که می‌شد تن و بدنم می‌لرزید.
-خب بریم خونه من؟ یا برسونمتون خونه خودتون؟
کاش نمی‌پرسیدم. سخت بود واسش جواب دادن. خب واسه هر دختری سخت بود. واسه همین با مکثی که کرد جوابم رو گرفتم.
-پس اگه می‌خواین یه تماس بگیرین که خونه نگرانتون نشن.
-کسی نگران من نمی‌شه خیالتون راحت.
دوست داشتم به حرف بیارمش. دوست داشتم تا صبح باهاش حرف بزنم و خالیش کنم. دوست داشتم حداقل یه بار لبخندش رو می‌دیدم.
در خونه رو باز کردم و اول رها رو راهی خونه کردم. یکی از همسایه‌ها منو دید و خواست باهام صحبت کنه. به رها یه اشاره‌ای کردم و درو بستم. یه خانم سالخورده بود. باهم رابطه خوبی داشتیم. کلا سعی می‌کردم با همه خوب باشم مگه اینکه یه چیزیشون بره رو مخم؛ ولی امروز انگار یه چیزی شده بود چون سابقه نداشت بیاد و اینجوری باهام صحبت کنه.
-خوبین شما؟
-والا خوب که چه عرض کنم مادر…
-بچه ها خوبن؟ احسانو خیلی وقته نمی‌بینم.
-آره شکر خدا. اتفاقا واسه خاطر بچه‌ها اومدم. هم واسه احسان هم واسه ریحانه.
-بفرمایین. گوش می‌کنم .
همیشه سعی می‌کردم با کسی دارم حرف می‌زنم لبخند بزنم تا طرف مقابل بهم اعتماد کنه و راحت بتونه حرفش رو بزنه، مگه اینکه یه چیزیشون بره رو مخم!
-پسرم ما تقریبا دو ساله همدیگرو می‌شناسیم. نوه‌هام تو رو می‌شناسن، تو اونارو می‌شناسی. بچه‌ها دیگه بزرگ شدن. واسه خودشون حرف دارن. یه چیزایی رو می‌فهمن یه چیزایی رو نه. تو این ساختمون قبل از اینکه شما بیاین ما از این موردا نداشتیم.
آهان پس بگو داستان چیه.
-بچه‌های من اینارو می‌بینن و یاد می‌گیرن.
-شما تا حالا از من خطایی دیدین؟
-نه والا.
-تا حالا شده من به شما بی‌احترامی کنم؟
-استغفرالله. شما جوون خیلی خوبی هستی فقط نمی‌دونم این رفت و آمدا چیه.
-خب شما به بچه‌ها یاد بدین که رفتارهای خوب منو یاد بگیرن و اگه خطایی کردم چشم‌پوشی کنن.
-والا چی بگم مادر. اول نمی‌خواستم بیام ولی گفتم به خودت بگم که حواست به خودت و ما باشه. همسایه‌های دیگه یه موقع واست دردسر می‌شن‌آ.
خب پس کار اون حروم‌زاده‌ست. دارم براش.
-مرسی که باهام حرف زدین. از این به بعد بازم چیزی بود مستقیم بیاین به خودم بگین. راستی ریحانه‌خانم تونست نمره خوب بگیره؟
-آره مادر. خودش که میگه تازه دارم هِنسه؟ هِندِس؟ نمی‌دونم چی چی رو می‌فهمم.
-خب خدا رو شکر.
خداحافظی کردیم و در و بستم و رفتم تو. داشتم می‌رفتم سمت رها که دوباره صدای در اومد. ای بابا بی‌خیال دیگه. دوباره با کلافگی رفتم سمت در و بازش کردم. فرشاد بود.
یه چشمک به عنوان سلام از همون همیشگیا تحویلم داد و گفت: «رام می‌دی تو یا می‌خوای مثل بچه‌ها قهر کنی؟»
لبخندی زدم و با سر اشاره کردم که بره تو. وقتی رها رو دید شوکه شد.
فرشاد: به به خوشم باشه آقا ارسلان. می‌گفتی با گل و شیرینی تشریف می‌آوردیم. معرفی نمی‌کنی؟
من: فرشاد از دوستای صمیمیم. ایشونم رها. (یکم مکث کردم) همین، رها.
فرشاد: رها خانوم. یه اسم زیبا برای یه خانوم زیبا.
رها: سلام خوشبختم.
لعنتی مارو از لونه می‌کشید بیرون با این زبونش. اونا نشستن و من رفتم آشپزخونه.
فرشاد: خب رها خانوم. این ارسلان‌خان عتیقه ما چجوری شما را کشف کرده؟
رها: راستش… (من سرم تو کار خودم بود. رها یه نگاهی به من کرد و منتظر بود که یه کمکی بهش برسونم؛ ولی خب مهم نبود که دختر. هر چی گفتی گفتی) اتفاقی شد.
فرشاد: من نمی‌دونم خدا چرا از این اتفاقا نصیب ما نمی‌کنه؟
همینجوری دختر رو زمین نمونده با آقا نبوده باشه، واسه من ادای بدبخت بیچاره‌هارو درمیاره.
رفتم نشستم کنار فرشاد. اون ملعون هم شروع کرد خاطره تعریف کردن. همیشه موقع خاطره تعریف کردناش من ساکت ساکت بودم. لعنتی خبره بود تو اینکار. چند تا خاطره رو رد کردیم و کم‌کم داشتم لبخند رها رو می‌دیدم. با چه اشتیاقی هم گوش می‌داد. بعله دیگه، رفتن آبروی من بایدم جذاب باشه.
فرشاد یه خیار گاز زد و گفت: «نگاه نکن الان انقدر باشخصیت جلوت نشسته‌آ. دوران مدرسه چنان می‌شاشید تو کلاس که کلا اون روز رو تعطیل میکردن!»
مار بزنه اون زبون صاب مرده‌تو. رها که دیگه مرده بود از خنده. از خنده اون منم خنده‌ام گرفته بود. بالاخره خنده‌شو دیدم. قشنگ می‌خندید.
من: ای تو اون روحت فرشاد. ببینم می‌تونی این یه ذره آبرویی که داریم رو ببری یا نه.
فرشاد: به اونجاش هم می‌رسیم حالا. اصن یادم رفت واسه چی اومده بودم بابا. (به ساعتش نگاه کرد) اوه اوه مهمونی هم از کفمون رفت. من برم به آخراش برسم که از قافله عشق عقب نمونم برادر.
یه دستی رو شونه من گذاشت و با رها خداحافظی کرد. با هم تا جلوی رفتیم.
-بزمجه این چرت و پرتا چی بود سرهم کردی؟
-بابا بی خیال تو که برات مهم نیست. بده دل دختر مردم رو شاد کردم و ایضاً تو را؟ ولی خوشگله‌آ. خر نشی دوباره فاز شخصیت برداری!
-برو برو دیرت شد. الآن عشّاقتون پَرپَر می‌شن.
دستش رو گذاشت رو پیشونیش و یه “عزت زیاد” گفت و رفت. ما دو تا خوب همدیگرو می‌شناختیم. بحث رفاقت جدا بود و بحث کار هم جدا. می‌دونست که من حتما بعد این چندتا پروژه شراکت رو تموم می‌کنم؛ ولی خب اینم می‌دونست که این حرکت لطمه‌ای به رفاقتمون وارد نمی‌کنه. البته یکی دوبار اول کردا ولی بعدش دیگه عادی شد.
درو بستم و رفتم سمت رها. چشماش می‌خندید. معلوم بود از اون شیطوناییه که رو دستش کسی نمیاد ولی یه سری مشکلات بزرگ اینجوریش کرده.
-خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.
سرش رو پایین بالا کرد که یعنی آره.
-دیگه حنام پیشت رنگ نداره نه؟
این دفعه بالا پایین کرد که یعنی نه.
-حالا نمی‌خوای باهام حرف بزنی اوکیه ها؟ من می‌ترسم گردنت رگ‌به‌رگ شه یه وقت.
انگار می‌خواست لبخندش رو پنهون کنه ولی خیلی دیر بود. اون لبخند قشنگ رو وقتی داشت بهم نگاه می‌کرد، بالاخره شکار کردم. خودمم همراهیش کردم. انگاری نقشه‌ام گرفته بود.

ادامه...

نوشته: SexyMind


👍 46
👎 6
24201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

801833
2021-04-05 00:28:11 +0430 +0430

جالب بود

1 ❤️

801852
2021-04-05 01:01:35 +0430 +0430

لایک.
تا اینجای داستانو که خوب اومدی جلو …
امیدوارم در ادامه نرینی :)

2 ❤️

801871
2021-04-05 01:41:46 +0430 +0430

خوبه توی داستان ها دنبال همچین داستان هایی هستم ولی خیلی کم پیدا میشه منتظر قسمت های بعدی هستم لاییک

1 ❤️

801874
2021-04-05 01:49:24 +0430 +0430

وام مخم سوت کشید پس بکنش کجا بود😂😂😂

1 ❤️

801904
2021-04-05 04:14:06 +0430 +0430

لعنت بهت قسمت قبل رو فقط از اخرش خوشم اومد ولی این قسمت وقت نمیکردم چند تا متن بپرم آخه اخرین باری ک واو به واو داستان رو خوندم یادم نمیاد

تا اینجا عالی بود امیدوار قسمت بعد بهتر باشی
خسته نباشی دلاور

1 ❤️

801926
2021-04-05 07:29:38 +0430 +0430

بسیار زیبا و روان و جذاب

1 ❤️

801942
2021-04-05 09:08:34 +0430 +0430

Lonly-boy
ممنون 🌹 🌹

koochebagh
مرسی.
سعی‌ام رو می‌کنم 😁

Saman.zand
مرسی که وقت گذاشتین عزیز 😇

MFM_iran
چون توهین نکردین این بار هم جوابتون رو می‌دم.
توضیحاتی که زیر قسمت قبل گذاشتم رو بخونین.

No Example
اون بخش سنگین و روون رو متوجه نشدم 😁 😁
به هر حال مرسی از وقتی که گذاشتین دوست عزیز 🌹 🌹

masor137
ممنون از شما 🌹 🌹

Afshintehrani46
با تشکر 😇 🙏 🙏

1 ❤️

801965
2021-04-05 12:14:12 +0430 +0430

خب بود ، فقط باید رو تحریرات بیشتر کار کنی

1 ❤️

802008
2021-04-05 17:14:48 +0430 +0430

Nvahtanet xyli jazzabe htmn edame bede refiq ziyad sexy ham nashod nashod romane xyli gshngi mishe edamash yadet nare hqr shab montazerim

1 ❤️

802019
2021-04-05 18:45:33 +0430 +0430

Soheyl_kon
ممنون عزیز. منظور از تحریر رو هم متوجه نشدم متاسفانه 😇

Alettafucker
مرسی از شما دوست عزیز. 🌹 🌹

آواره مست
حالا ببینیم چی می‌شه 😁 😁

Nana.70
خوشحالم خوشتون اومده 🌹 🙏

0 ❤️

802179
2021-04-06 13:55:25 +0430 +0430

👏👏👏👏👏

1 ❤️

802180
2021-04-06 14:13:14 +0430 +0430

بعد چارتا جنده میان از کص دادناشون میگن و یه مشت اسکوله دیگ هم لایک میکنن میشه اول، امثال ط جا میمونن، دمت گرم عالی ادامه منتظرم

1 ❤️

802205
2021-04-06 18:12:47 +0430 +0430

Snik20
🌹 🌹 🌹

Swawawas
ممنون از شما.
لطفا فقط در مورد داستان یا خود من نظر بدین دوست عزیز 😇 😇 🙏

0 ❤️

802587
2021-04-08 16:56:35 +0430 +0430

Lorenzo.rizzo
ممنون که وقت گذاشتین 🌹 🌹

0 ❤️

803472
2021-04-12 14:27:00 +0430 +0430

قضیه اونا که گرفتنش چیه؟! راجبه دعواشون چیزی ننوشته بودین. بی ام و رها رو کجا دیدی؟

0 ❤️