مهتاب

1392/11/28

هنوز کلید رو توی سوراخ قفل وارد نکرده بودم که در باز شد و در آستانه در مهتاب خانوم همسایه پایینی رو دیدم که چادر سفیدش رو با بی قیدی به سرش کشیده و با دیدن من جا میخوره و لبخندی به لبش میشینه.
ـ اواااا سلام امیرخان ببخشید.
در حالیکه مننم به واسطه باز شدن ناگهانی درب کمی جا خوردم سلامش رو جواب دادم و زیر چشمی به لپهای تپل و برق افتادش نگاهی کردم. خودم رو از جلوی در کشیدم کنار و حریصانه به دستهای سفیدش و اندام تپلش که از زیر چادر مشخص بود نگاهی انداختم. مهتاب خانوم دمپایی هاش رو پوشید و پله ها رو دوتا یکی پایین رفت. وقتی وارد خونه شدم و افسانه رو در حال جمع کردن وسائل آرایشش دیدم فهمیدم که مهتاب خانوم واسه چی اینقدر خوشگل شده بود. در حالیکه جواب سلامش رو جواب میدادم به سمت اتاق خواب رفتم و پرسیدم؛
ـ مهتاب خانوم رو بند ابرو میکردی؟
افسانه از توی پذیرایی به سمت اتاق اومد تا وسائلش رو توی کمد دیواری بذاره و در همون حالت جواب داد: آره بابا از سر ظهر اومده گیر داده که میخواد بره مهمونی وقت نمیکنه بره آرایشگاه. کلی از کارهام موند.
پیراهنم رو در اوردمو گفتم: دیدم لپاش برق افتاده بود.
افسانه چشم غره ای به رفت و گفت: تو هم که حسابی هیز بازی درآوردی. همینم مونده پیش در و همسایه بشینه و بگه که شوهر فلانی ادمو با چشماش قورت میده.
لباس توی خونه رو پوشیدمو گفتم: ولله اونجور که اون توی ساختمون میگرده هر کی دیگه جای من باشه روی پله ها خفتش میکنه. حالا خوبه من سرمو میندازم پایین و نگاهش هم نمیکنم.
مهتاب خانوم همسایه پایینی ماست که تنها زندگی میکنه. یه زن حدودا چهل ساله که دخترش به تازگی ازدواج کرده. با اینکه خودش سن و سالی نداره، بهش نمیخوره که دختری به این سن داشته باشه. به افسانه گفته وقتی سنش خیلی کم بوده ازدواج میکنه و توی هفده سالگی هم بچه دار میشه. ولی همسرش رو چند سال پیش در یک تصادف رانندگی از دست میده و با پولی که به عنوان دیه میگیره آپارتمان پایینی رو میخره. توی این مدت به جز یکی دوبار زیاد ندیده بودمش. هرچند همین یکی دوبار هم کفایت میکرد تا قد و هیکلش رو بر انداز کنم و دستگیرم بشه عجب چیزیه. با اینحال همیشه سعی کردم طوری نگاهش نکنم که فکر کنه ادم بد چشمی هستم. یکبار که میخواست ماشینش رو از پارکینگ دربیاره و گیر کرده بود ازم خواست که براش اینکارو انجام بدم و خودش هم بدون اینکه پیاده بشه از روی دنده رد شد و روی صندلی کناری نشست. همین کارش کافی بود تا با تعجب نگاهش کنم و اونم که متوجه حالتم شده بود لبخندی زد و گفت: دیگه حوصله پیاده شدن رو ندارم.
خلاصه رابطه ما در همین حد بود اما هرچی میگذشت هر وقت که ازسر کار به خونه برمیگشتم میدیدم که به بهونه ای خونه ماست. روزهای اول حوصله افسانه از پر حرفیهای مهتاب خانوم سر میرفت ولی هرچی که میگذشت حس میکردم که باهم صمیمی تر شدن. طوریکه یه روز هم اگه نمیومد خونه ما، افسانه میرفت پایین پیشش. منهم زیاد پا پی نمیشدم. چون زمانی که سر کار بودم باهم بودن و وقتی میومدم خونه افسانه هم میومد بالا. توی این رفت و آمدها یه مقداری باهم صمیمی شده بودیم. به طوریکه مثل روزهای اول خودش رو از من نمیپوشوند. هرچند همیشه چادر سفید گل گلیش روی سرش بود ولی به راحتی میتونستم اندام تپلش رو از زیر چادر مشاهده کنم.با اینحال همیشه جانب احتیاط رو رعایت میکردم تا طوری رفتار نکنم که فکر کنه بهش قصد بدی دارم. هرچندخداییش هم همچین قصدی نداشتم. همیشه هم وقتی از سرکار به خونه میومدم چند لحظه مینشست و بعد خداحافظی میکرد و میرفت. توی یکی از شبها که طبق معمول اومده بود پیش افسانه حس کردم زیاد از حد معمول مونده. افسانه هم توی آشپزخونه مشغول تدارک شام بود. وقتی لباسام رو عوض کردم و به پذیرایی اومدم مهتاب خانوم چادرش رو که روی شونه هاش افتاده بود رو دور خودش پیچید اما برخلاف همیشه موهای سرش رو نپوشوند. کمی معذب شدمو نگاهمو ازش گرفتم و به تلویزیون خیره شدم. افسانه از توی اشپزخونه متوجه من شد و رو به مهتاب گفت: مهتاب جون راحت باش. امیر از خودمونه اینقدر خودتو پیچیدی طفلک خجالت کشید.
اگه تا اون لحظه هم خجالت نکشیده بودم با این حرفش نا خود آگاه رنگ صورتم سرخ شد. مهتاب لبخندی زد و انگار که منتظر همچین حرفی بوده باشه بلند شد و چادرش رو برداشت و روی مبل کنارش گذاشت. اینجا بود که برای اولین بار اندام توپرش رو دیدم. یه شلوارک سبز رنگ کوتاه زیر زانویی پوشیده بود با یه تاپ حلقه ای لیمویی که بازوهای تپل و سفیدش رو وسوسه انگیزتر نشون میداد. وسط سینه های درشت و سفیدش هم تا نیمه های یقه تاپش بیرون بود. ساق پای سفید و بند انداخته شدش که حتی یک تار مو هم نداشت زیر نور لوستر پذیرایی برق میزد. انگار که این پای خوش فرم رو یک تراشکار ماهر تراش داده باشه. وقتی ایستاده بود نگاهم بی اختیار به بین پاهاش افتاد. جایی که شلوارکش کیپ میشد و میتونستم حدس بزنم که زیرش چه چیزی نهفته است. همه این اتفاقات در عرض چند ثانیه رخ داد و نفسم رو به شماره انداخت. اما قبل از اینکه متوجه نگاه های من بشه ازش چشم گرفتم و خودم رو با روزنامه ای که روی میز بود سرگرم کردم. من آدمی نبودم که بخوام تحت تاثیر همچین موضوعاتی قرار بگیرم. توی زندگیم هم تا قبل از ازدواجم با افسانه، زنها و دخترای زیادی بودن و دونستن همین موضوع همیشه حسادت افسانه رو بر می انگیخت. اما این مهتاب خانوم واقعا مثل یه قرص ماه میدرخشید. شام که حاضر شد افسانه از مهتاب خواست که میز شام رو بچینه. وقتی به سمت آشپزخونه میرفت من با جلوه ای تازه از اندامش مواجه شدم. کمری که نسبت به هیکل تپلش باریک بود و باسنی گرد و کمی برآمده که هنگام راه رفتن کمی میجنبید نگاهم رو تا دم در اوپن آشپزخونه به دنبال خودش کشید. دیگه نمیتونستم از چیزی که جلوی چشمم بود بگذرم. میز شام که اماده شد افسانه صدام کرد که به آشپزخونه برم. وقتی پشت میز مینشستم مهتاب دقیقا روبروی من نشست و افسانه هم کنار دستم. در طول تمام مدت خوردن شام نگاهم به سینه های خوش فرم مهتاب بود که با فاصله کمی از میز قرار داشت. شام رو به هر زحمتی بود خوردم. باید اعتراف کنم هیچوقت توی زندگیم اینقدر معذب نشده بودم. شاید اگه رابطمون طور دیگه ای بود زیاد برام مهم نبود. اما من هنوز با این همسایه پایینی زیاد دمخور نبودم و اونهم نسبت به من کمی احساس غریبی میکرد. البته به این خاطر که زنی بیوه و بدون همسر بود. شاید اگه با همسرش به خونمون میومد خیلی راحت تر میتونستیم باهم رفتار کنیم.

بعد از شام کمی تلویزیون نگاه کردیم و پس از حرفهای معمولی مهتاب خداحافظی کرد و رفت. موقع خواب به افسانه گفتم: انگار با این مهتاب خانوم خیلی صمیمی شدی. تا حالا ندیده بودم با همسایه ها اینجوری باشی.
افسانه نگاهی بهم کرد و در حالیکه لباس خوابش رو تنش میکرد گفت: یه جورایی دلم براش میسوزه. اوایل فکر میکردم ازین بیوه زنهای دریده و پرروئه. ولی وقتی بیشتر شناختمش متوجه شدم که سرش توی کار خودشه. زیاد هم با کسی دمخور نمیشه و از اینکه توی محل شناخته بشه میترسه. واسه همین فقط میاد پیش من. امشب هم بهش گفتم جلوت راحت باشه چون میدونستم که نه اون نظری بهت داره نه تو. البته اگه سوء استفاده نکنی.
نگاهم رو به اندام موزون افسانه انداختم که زیر لباس خواب توری منو به چالش میکشید. تا همینجا هم همین هیکل سکسی و صورت زیباش باعث شده بودبعد از ازدواج به هیچ زنی نگاه نکنم. از نظر من افسانه از هفتاد درصد زنهایی که میدیدم بهتر بود و اون سی درصد هم شاید انگشت کوچیکش میشدن. در حالیکه دستم رو دور کمرش مینداختم به سمت خودم کشیدمش تا تلافی این شب پر شرر رو سرش در بیارم.
دیگه اومدن مهتاب به خونمون برای من یک امرعادی شده بود و ازاینکه هر روز بعد از برگشتن از محل کارم اونو با لباس خونه ببینم هم برام عادی تر. دیگه مثل روزای اول پنهانی بهش زل نمیزدم و البته اونهم خیلی راحت تر باهام برخورد میکرد. به اسم کوچیک صدام میکرد و هنگام سلام و احوالپرسی باهام دست میداد. افسانه هم نسبت به هردومون اعتماد داشت و همین باعث شده بود که نتونیم از اعتمادش سوء استفاده کنیم. حس میکردیم مهتاب عضوی از خانوادمونه. یکی مثل خواهرزنم. اما یه چیزی توی رفتار افسانه برام عجیب بود. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر به مهتاب وابسته میشد و این وابستگیش بدجوری روی مخ من بود. البته نه اینکه بخوام بهش حسادت کنم ولی از اینهمه توجه خیلی عصبی میشدم. دیگه جایی نبود که ما بخوایم بریم و مهتاب با ما نباشه. تعطیلات آخر هفته، وسط هفته و خلاصه هر روز تعطیلی که میخواستیم دونفری جایی بریم، مهتاب رو هم با خودش می آورد. چندین بار در مورد این موضوع به افسانه تذکر دادم اما اون هربار به این بهانه که مهتاب تنهاست و کسی رو نداره کار خودش رو توجیح میکرد. جدا از این مسائل خیلی هم به مهتاب حساس شده بود واگه یه روزی ازش بد میگفتم سریع واکنش نشون میداد. البته تمام این موضوعات در مقابل اتفاقی که اون روز افتاد هیچی نیست. اتفاقی که باعث شد اون روی رابطه افسانه با مهتاب برای من معلوم بشه!!
یکی از روزهای میان هفته بهاری بود. همه جارو گل و بلبل پر کرده بود و من هم تصمیم داشتم اونروز رو زودتر بیام خونه تا با افسانه یه دوری توی شهر بزنیم. هرچند میدونستم که مهتاب هم باهامون میاد. به همین خاطر بعد از اینکه ناهار رو توی سلف سرویس اداره خوردم یه برگه مرخصی نوشتم و از محل کارم زدم بیرون. قصد داشتم که با رفتنم توی این ساعت به خونه، افسانه رو سورپرایز کنم. میدونستم که از گردش توی شهر خسته نمیشه. همیشه هم پای بیرون رفتن بود و هر وقت حتی نیمه شب بهش میگفتم حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم بازهم نه نمیگفت. ماشین رو توی پارکینگ نبردم و بیرون از خونه پارک کردم. میدونستم که اون ساعت از روز حتما مهتاب هم توی خونه ست به همین خاطر وقتی در آپارتمان رو باز کردم انتظار داشتم که مثل همیشه توی خونه ببینمش اما نبود. خیلی آروم وارد خونه شدم و درب رو پشت سرم بستم. توی آشپزخونه رو نگاه میکردم که حس کردم صدایی از توی اتاق خواب میاد. حدس زدم که باید توی اتاق خوابیده باشن. خیلی آروم طوریکه بیدارشون نکنم به سمت اتاق خواب رفتم که درش نیمه باز بود. اما اونچیزی که از لای در مشاهده کردم تا چند ثانیه سر جای خودم میخکوبم کرد!!
توی اتاق، مهتاب رو دیدم که لخت روی تخت دونفرمون دراز کشیده بود و پاهاش رو از هم باز کرده بود و افسانه در حالیکه اونم لخت بود و پشت به در قنبل کرده بود سرش رو بین پاهای مهتاب گذاشته بود و مشغول لیسیدن کسش بود. اووه خدای من اون دونفر مشغول لز بودن. مهتاب چشماش رو بسته بود و لذت رو میشد توی چهرش به وضوح مشاهده کرد. تا اون لحظه هیچوقت دوتا زن رو در حال لز ندیده بودم و بیشتر توی عکسها و گاهی فیلمهای کوتاه توی موبایل دیده بودم. اما حالا روی تخت اتاق خواب خونمون داشتم همسرم رو در حال لز با زن همسایه میدیدم. افسانه در حالیکه با یه دست کسش رو که طرف من بود رو میمالید با دست دیگه همزمان با زبون زدن کس مهتاب رو مالش میداد. مهتاب هم گاهی کمرش رو از روی تخت بلند میکرد. اونجا بود که به خودم اومدم تونستم به اندام و هیکل مهتاب توجه کنم. پاهای سفید و خوش تراشش رو به هوا بود و سینه های تپلش باوجود بزرگ بودن همچنان سفت و شق تکون تکون میخورد. نوک صورتیش هم به واسطه تحریک جنسی سفت و بیرون زده شده بود. افسانه یه مقدار دیگه کس مهتاب رو لیس زد و آروم خودش رو تا روی سینه هاش بالا کشید و نوک یکی از پستونهای مهتاب رو به دندون گرفت. اونجا بود که تونستم کس تپل و صورتی رنگ مهتاب رو از لای پای هر دوشون ببینم. افسانه به طرز ماهرانه ای کسش رو روی کس مهتاب میکشید و با هر حرکت کمرش لذتی رو به هردوشون میداد. منکه هنوز مات و مبهوت کنار در ایستاده بودم و بدون هیچ حرکتی نگاهشون میکردم. یک لحظه وقتی افسانه بوسه ای نسبتا طولانی از لب های قلوه ای مهتاب گرفت حس کردم که میخواد از روی تخت بلند بشه. سریع خودم رو عقب کشیدم و برگشتم به پذیرایی. چند لحظه بعد وقتی از بیرون نیومدن افسانه مطمئن شدم به کنار در اتاق برگشتم. اما اینبار با دیدن اونچیزی که توی اتاق بود بیشتر از قبل شوکه شدم.
افسانه یه دیلدوی کمری رو به خودش بسته بود و آماده کردن مهتاب شده بود. تا قبل از این دیلدوها رو فقط توی سایت های سکسی دیده بودم و اصلا نمیتونستم تجسم کنم که یه روز زنم رو در حال استفاده از یکیشون ببنیم. افسانه پاهای مهتاب رو از هم باز کرد و سر سیاه دیلدوی کمریش رو به روی کس تحریک شده و خیسش کشید. درست مثل مردی که میخواد کیرش رو توی کس زنی فرو کنه. یاد سکس خودمون افتادم که افسانه بیشتر از فرو کردن به مالیدن کیرم روی کسش علاقه داشت. وحالا هم داشت همین کار رو انجام میداد. پس از چند بار این کار رو انجام دادن خیلی آروم دیلدو رو تا ته کس مهتاب فرو کرد. همین حرکت باعث شد ناله ای بلند ازش بلند بشه و توی سکوت اتاق بپیچه. افسانه خنده ای کرد و گفت: جووووون حال کردی آره؟ هنوز اولشه. طوری بکنمت که راه خونتون رو گم کنی.
از این سبک حرف زدن افسانه دهنم باز موند. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. افسانه به قدری حرفه ای کمر میزد که انگار…

نگاهم رو به اندام موزون افسانه انداختم که زیر لباس خواب توری منو به چالش میکشید. تا همینجا هم همین هیکل سکسی و صورت زیباش باعث شده بودبعد از ازدواج به هیچ زنی نگاه نکنم. از نظر من افسانه از هفتاد درصد زنهایی که میدیدم بهتر بود و اون سی درصد هم شاید انگشت کوچیکش میشدن. در حالیکه دستم رو دور کمرش مینداختم به سمت خودم کشیدمش تا تلافی این شب پر شرر رو سرش در بیارم.
دیگه اومدن مهتاب به خونمون برای من یک امرعادی شده بود و ازاینکه هر روز بعد از برگشتن از محل کارم اونو با لباس خونه ببینم هم برام عادی تر. دیگه مثل روزای اول پنهانی بهش زل نمیزدم و البته اونهم خیلی راحت تر باهام برخورد میکرد. به اسم کوچیک صدام میکرد و هنگام سلام و احوالپرسی باهام دست میداد. افسانه هم نسبت به هردومون اعتماد داشت و همین باعث شده بود که نتونیم از اعتمادش سوء استفاده کنیم. حس میکردیم مهتاب عضوی از خانوادمونه. یکی مثل خواهرزنم. اما یه چیزی توی رفتار افسانه برام عجیب بود. اینکه هر روز بیشتر و بیشتر به مهتاب وابسته میشد و این وابستگیش بدجوری روی مخ من بود. البته نه اینکه بخوام بهش حسادت کنم ولی از اینهمه توجه خیلی عصبی میشدم. دیگه جایی نبود که ما بخوایم بریم و مهتاب با ما نباشه. تعطیلات آخر هفته، وسط هفته و خلاصه هر روز تعطیلی که میخواستیم دونفری جایی بریم، مهتاب رو هم با خودش می آورد. چندین بار در مورد این موضوع به افسانه تذکر دادم اما اون هربار به این بهانه که مهتاب تنهاست و کسی رو نداره کار خودش رو توجیح میکرد. جدا از این مسائل خیلی هم به مهتاب حساس شده بود واگه یه روزی ازش بد میگفتم سریع واکنش نشون میداد. البته تمام این موضوعات در مقابل اتفاقی که اون روز افتاد هیچی نیست. اتفاقی که باعث شد اون روی رابطه افسانه با مهتاب برای من معلوم بشه!!
یکی از روزهای میان هفته بهاری بود. همه جارو گل و بلبل پر کرده بود و من هم تصمیم داشتم اونروز رو زودتر بیام خونه تا با افسانه یه دوری توی شهر بزنیم. هرچند میدونستم که مهتاب هم باهامون میاد. به همین خاطر بعد از اینکه ناهار رو توی سلف سرویس اداره خوردم یه برگه مرخصی نوشتم و از محل کارم زدم بیرون. قصد داشتم که با رفتنم توی این ساعت به خونه، افسانه رو سورپرایز کنم. میدونستم که از گردش توی شهر خسته نمیشه. همیشه هم پای بیرون رفتن بود و هر وقت حتی نیمه شب بهش میگفتم حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم بازهم نه نمیگفت. ماشین رو توی پارکینگ نبردم و بیرون از خونه پارک کردم. میدونستم که اون ساعت از روز حتما مهتاب هم توی خونه ست به همین خاطر وقتی در آپارتمان رو باز کردم انتظار داشتم که مثل همیشه توی خونه ببینمش اما نبود. خیلی آروم وارد خونه شدم و درب رو پشت سرم بستم. توی آشپزخونه رو نگاه میکردم که حس کردم صدایی از توی اتاق خواب میاد. حدس زدم که باید توی اتاق خوابیده باشن. خیلی آروم طوریکه بیدارشون نکنم به سمت اتاق خواب رفتم که درش نیمه باز بود. اما اونچیزی که از لای در مشاهده کردم تا چند ثانیه سر جای خودم میخکوبم کرد!!
توی اتاق، مهتاب رو دیدم که لخت روی تخت دونفرمون دراز کشیده بود و پاهاش رو از هم باز کرده بود و افسانه در حالیکه اونم لخت بود و پشت به در قنبل کرده بود سرش رو بین پاهای مهتاب گذاشته بود و مشغول لیسیدن کسش بود. اووه خدای من اون دونفر مشغول لز بودن. مهتاب چشماش رو بسته بود و لذت رو میشد توی چهرش به وضوح مشاهده کرد. تا اون لحظه هیچوقت دوتا زن رو در حال لز ندیده بودم و بیشتر توی عکسها و گاهی فیلمهای کوتاه توی موبایل دیده بودم. اما حالا روی تخت اتاق خواب خونمون داشتم همسرم رو در حال لز با زن همسایه میدیدم. افسانه در حالیکه با یه دست کسش رو که طرف من بود رو میمالید با دست دیگه همزمان با زبون زدن کس مهتاب رو مالش میداد. مهتاب هم گاهی کمرش رو از روی تخت بلند میکرد. اونجا بود که به خودم اومدم تونستم به اندام و هیکل مهتاب توجه کنم. پاهای سفید و خوش تراشش رو به هوا بود و سینه های تپلش باوجود بزرگ بودن همچنان سفت و شق تکون تکون میخورد. نوک صورتیش هم به واسطه تحریک جنسی سفت و بیرون زده شده بود. افسانه یه مقدار دیگه کس مهتاب رو لیس زد و آروم خودش رو تا روی سینه هاش بالا کشید و نوک یکی از پستونهای مهتاب رو به دندون گرفت. اونجا بود که تونستم کس تپل و صورتی رنگ مهتاب رو از لای پای هر دوشون ببینم. افسانه به طرز ماهرانه ای کسش رو روی کس مهتاب میکشید و با هر حرکت کمرش لذتی رو به هردوشون میداد. منکه هنوز مات و مبهوت کنار در ایستاده بودم و بدون هیچ حرکتی نگاهشون میکردم. یک لحظه وقتی افسانه بوسه ای نسبتا طولانی از لب های قلوه ای مهتاب گرفت حس کردم که میخواد از روی تخت بلند بشه. سریع خودم رو عقب کشیدم و برگشتم به پذیرایی. چند لحظه بعد وقتی از بیرون نیومدن افسانه مطمئن شدم به کنار در اتاق برگشتم. اما اینبار با دیدن اونچیزی که توی اتاق بود بیشتر از قبل شوکه شدم.
افسانه یه دیلدوی کمری رو به خودش بسته بود و آماده کردن مهتاب شده بود. تا قبل از این دیلدوها رو فقط توی سایت های سکسی دیده بودم و اصلا نمیتونستم تجسم کنم که یه روز زنم رو در حال استفاده از یکیشون ببنیم. افسانه پاهای مهتاب رو از هم باز کرد و سر سیاه دیلدوی کمریش رو به روی کس تحریک شده و خیسش کشید. درست مثل مردی که میخواد کیرش رو توی کس زنی فرو کنه. یاد سکس خودمون افتادم که افسانه بیشتر از فرو کردن به مالیدن کیرم روی کسش علاقه داشت. وحالا هم داشت همین کار رو انجام میداد. پس از چند بار این کار رو انجام دادن خیلی آروم دیلدو رو تا ته کس مهتاب فرو کرد. همین حرکت باعث شد ناله ای بلند ازش بلند بشه و توی سکوت اتاق بپیچه. افسانه خنده ای کرد و گفت: جووووون حال کردی آره؟ هنوز اولشه. طوری بکنمت که راه خونتون رو گم کنی.
از این سبک حرف زدن افسانه دهنم باز موند. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. افسانه به قدری حرفه ای کمر میزد که انگار یه زن دو جنسه ست. خودش رو روی مهتاب انداخته بود و در حالیکه سینه هاش رو میخورد کسش رو هم میکرد. حالا دلیل برخی رفتارهای افسانه رو مخصوصا توی این اواخر فهمیده بودم. چند باری توی سکس حس کردم که علاقه زیادی به انگشت کردن و لیسیدن سوراخ کونم داره. موضوعی که اصلا برای من خوشایند نبود و از این کار منعش میکردم. ولی وقتی حالش خیلی بالا میزد برای اینکه ضد حال نخوره چیزی بهش نمیگفتم. حالا میفهمم که اگه میتونست همون دیلدو رو به خودش میبست و ترتیبم رو میداد!! حتی از فکرش هم چندشم شد. من حتی از تفکرات همنجسگرایی هم متنفر بودم چه برسه به اینکه بخوام به یه جنس مخالف هم از عقب بدم.

توی همین فکرها بودم که باز هم بلند شدن. اینبار خودم رو عقب کشیدم تا متوجه من نشن. مهتاب از روی تخت بلند شد و با تغییر پوزیشن پشت به افسانه قنبل کرد. فهمیدم که میخواد به صورت سگی بکندش. اینجا بود که حس کردم کیرم داره راست میشه. دیدت دوتا زن از پشت در حالیکه قنبل کردن و مشغول لز هستن واقعا لذتبخش بود. مخصوصا حالا که فهمیدم اینقدر توی حال خودشون هستن که به اومدن من توی اون ساعت فکر هم نمیکنن. افسانه از تخت پایین اومد و مهتاب رو به لبه تخت کشید. حالا مثل اون موقع هایی که من ایستاده میکردمش اماده بود تا با اون دیلدوی سیاه کمری که نوک کوچیکی ازش هم روی کس خودش بود،مهتاب رو بکنه. مهتاب قوسی یه کمرش داد و خودش روی تخت ولو شد. حالا میتونستم سوراخ کونش رو که با فاصله کمی بالای کس حالا دیگه گشاد شدش قرار داشت رو ببینم. کیرم با دیدن این صحنه به نهایت راست شدنش رسید. افسانه خیلی وارد و حرفه ای کمی نوک دیلدو رو روی کس مهتاب کشید و اروم تا ته کسش فرو کرد. صورت مهتاب از درد منقبض شد. معلوم بود که خیلی لذت میبره و افسانه هم تمام اون دیلدو رو فرو کرده. کمی بعد با حرکتهای موزون شروع به کمر زدن کرد. دقیقا مثل موقع هایی که من باهاش سکس میکردم. مثل یه شاگرد تمام حرکات منو از حفظ اجرا میکرد و گاهی هم ناخن هاشو روی کمر و باسن مهتاب میکشید. دیدن افسانه توی اون حالت خیلی حشریم کرده بود. از پشت اندام بلند و کشیدش در حالیکه دیلدو دور کمر باریکش بسته شده بود واقعا وسوسه انگیز بود. .موهای بلندش که تا نزدیکیهای کمرش میرسید، توی اون حالت هم برای من جذاب و سکسی بود. همینکه مهتاب لرزشی کرد و روی تخت ولو شد، فهمیدم که ارضا شده. افسانه هم مشغول باز کردن دیلدو شد و اروم کنار مهتاب دراز کشید و از پشت بغلش کرد.
منم خیلی آروم به پذیرایی برگشتم و از درب آپارتمان بیرون اومدم. وقتی توی ماشین نشستم تا چند لحظه تصاویری که دیده بودم جلوی چشمم بود. حتی از مخیله ام هم گذر نمیکرد که یک روز افسانه رو در حال لز با یک زن ببینم. البته هیچوقت در این مورد به طور جدی باهم حرف نزده بودیم ولی هر وقت صحبت از همجنسگراها میشد روی خوش نشون نمیداد. نمیدونم چی بین اون و مهتاب گذشته که به اینجا رسیدن. شاید تنها بودن و همسر نداشتن مهتاب مزید بر علت شده باشه. وگرنه منکه توی سکس چیزی برای افسانه کم نمیذاشتم. حتی بعض اوقات به قدری زیاده روی میکنم که خسته میشه و تا مدتی هم بهم پا نمیده. به هرحال هر چی که هست این آتیش از گور مهتاب بلند میشه. تو این لحظه یه فکر شیطانی به مغزم خطور کرد. خب حالا که اونا میخوان از هم لذت ببرن چرا من خودم رو از این موضوع کنار بذارم؟ تازه به دیلدوی کمری هم احتیاجی ندارم. اینقدری هم کمرم سفت هست که بتونم از پس هر دوشون بر بیام. نگاهی به ساعتم کردم. حدودا چهل و پنج دقیقه میگذشت. آروم از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. ولی این بار با دونستن موضوعی که میدونستم ممکنه واسه مهتاب و افسانه گرون تموم بشه…

نوشته: امیر مهدی


👍 0
👎 0
43742 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

413137
2014-02-18 01:30:44 +0330 +0330
NA

این رو میگن داستان
واقعا دمت گرم موضوع و نگارشت عالی بود
ادامه بده ولی مثل این سری بدون ویرایش نذار چون وسط کار یه خرابی داشت متن =D> =D> =D> =D> =D>

0 ❤️

413138
2014-02-18 02:39:12 +0330 +0330

بله بله جناب امیر مهدی!
خوب بود :-)
اما دست از سر این کلمه چالش بردار خب:-D
دیگه همین :|

0 ❤️

413140
2014-02-18 05:36:03 +0330 +0330

خوب بود باریکلا
مهم تر از هر چیزی «ولع» هم نداشت
کلمه چالش هم از ابداعات جدیده فقط خدا کنه زیاده روی نکنی

0 ❤️

413141
2014-02-18 06:49:21 +0330 +0330

خوب بود فقط یکم طولانی بود

0 ❤️

413142
2014-02-18 07:02:47 +0330 +0330
NA

فقط طولانی بود یکم
خلاصه ترش کن

0 ❤️

413143
2014-02-18 10:14:01 +0330 +0330

اصلا هم خوب نبود… کجاش خوب بود؟؟ از متن بدون ادیت و غیره اش هم که بگذریم، برای یه داستان سکسی نه جذبه داشت نه هیچی… داستان سکسی این نیست که طرف بیاد یه عالمه کلمه کس و کون و کیر و دیلدو و غیره رو بدون ایجاد فضای اروتیک پشت سر هم ردیف کنه و مثلا قصه بگه… اونم این داستان که شیش صفحه آسمون ریسمون بیخود بافت تا رسید به اون صحنه یخ…
ولی خوب بهتر از این کسشعرهای دروغ توهمات جقی های اکابر اینجا بود که اونا حتی سواد فارسی نوشتن هم ندارن
دوتا ستاره بگو خدابده برکت :)

0 ❤️

413150
2014-02-18 11:43:45 +0330 +0330
NA

ها حال کردم باش دمت مذاب

0 ❤️

413144
2014-02-19 02:37:42 +0330 +0330

داستان خوب و جونداری بود. معلومه که روش فکر و کار شده. نکته جالبی که توجهمو جلب کرد ایجاد حس کنجکاوی در خواننده برای خوندن داستان بود. توصیفات و فضاسازی خیلی خوب انجام شده بود به طوریکه خواننده رو با شخصیت اول داستان همراه میکرد. به نظرم رسید جایی از وسط داستان دوبار نوشته شده که احتمالا به مشکلات ارسال داستان کربوط میشه نه ویرایش. در هرحال داستان خوبی بود و شاید بشه حدسهایی در مورد قسمت دومش زد. البته اگه قسمت دوم داشته باشه…

0 ❤️

413145
2014-02-19 05:21:12 +0330 +0330
NA

Silver_fuck یا شاهین یا شاید هم بهتر باشه بگم امیر مهدی! خان یه کاری می کنی که دیگه نشه یه گوشه ساکت نشست!
برای من واقعا جای سواله که چرا این کار رو می کنی؟!
مثلث که همون مثلث همیشگیه فقط فرزانه این دفعه شده افسانه! رابین هودت هم که کلا تغییر نمی کنه و در هر شرایطی انگار همیشه آماده به خدمته! اونم با کلی چالش!
مطمئنا اگر به جای خودت بنویسی خیلی از این بهتر می شه.

0 ❤️

413146
2014-02-19 08:37:53 +0330 +0330
NA

هه هه هه .
عالی بود .خودت که بهتر میدونی که چقدر عاشق اینجور داستان هام .
پس بقیه اش ؟چرا نصفه نیمه تمومش کردی .
در هر حال دمت گرم .میشناسم این نگارش بی عیب و نقصت رو .ایول .
ایولا .

0 ❤️

413147
2014-02-19 10:33:44 +0330 +0330

عجب!!! البته در اینکه شباهتهایی بین شخصیتها و نوع نگارشش باداستانهای من هست شکی نیست. با اینحال من اگه میخواستم بنویسم اسم و امضا خودم بسیار معتبرتر از یک نام بی نشان بود و حتی شاید باعث میشد امتیاز بیشتری هم کسب کنه و با بالاتر رفتن جایگاهش خواننده های بیشتری هم بخوننش. ضمن اینکه مگه رنگ زرشکی و حضور یک مرد خشن همواره ارکان اصلی داستانهای خودت رو تشکیل نمیده که به همچین موضوعی گیر دادی خانوم پریچهر…؟!!

0 ❤️

413148
2014-03-01 07:02:55 +0330 +0330

مرسی از همه دوستان، کلی خندیدم! :دی
فقط این کاربری عابر۱۱ برام جالبه و منو یاد نیمو۱۱ میندازه. این کاربری های متصل به هم عادمو یاد فراماسون ها میندازه. نکنه در اینده نه چندان دور یه حذب جدید بوجود بیاد!
بهرحال…
فقط بنده نمیدونم بانو پریچهر این وسط چرا اینقد از این موضوع براشفته شدن که مجبور شدن به کامنت و منت گذاشتن سر مجموعه شهوانی روی بیارن! من اصلن به این فک نمیکنم که داستان براشون عاشنا باشه. اصن منظورم این نیس ولی بالاخره کاسه ای باید زیر نیم کاسه باشه که شاید اصلن هم مهم نباشه!
بهرحال…
کلی دیگه چیز هست و این سکوت نشونه این نیست که کسی خبر نداره. نشونه این هست که اون کس میخواد بدونه اطرافیان به کجا چنین شتابان میروند!!!
و سخن بس طولانی و…
مؤید بمانید دوستان باحال!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها