مهتاب (۱)

1397/12/19

ساعت 2 بعد از ظهر بود، خوابم میومد اما هنوز یک کلاس دیگه داشتم که درس بدم. چاره ای نبود باید میرفتم بخصوص این ترم که دانشجوهای کارشناسی ارشد با من کلاس داشتن. چقدر برای رسیدن به اینجا تلاش کرده بودم و نباید به این راحتی از دستش میدادم. سر کلاس بعد از حضور و غیاب اولیه متوجه شدم که یک دانشجوی جدید سر کلاسم هست ازش خواستم خودشو معرفی کنه،

  • من مهتاب رفیعی هستم دانشجوی کارشناسی ارشد مامایی
  • خوش آمدید خانم رفیعی اما اینجا کلاس ارشد پرستاریه
  • میدونم استاد اگه اجازه بدید سر کلاس شما بشینم این مبحث برام جالبه
    نمیتونستم کاریش بکنم چون صحیح نبود بگم بره بیرون پس موافقت کردم و درس رو شروع کردم. در حین کلاس خیلی به مهتاب توجه نکردم تا کلاس تمام شد و من به دفترم رفتم. تازه نشسته بودم که در زدن…….
  • بفرمایید
  • سلام استاد اجازه هست؟
    صداش به نظرم آشنا بود، سرم را بلند کردم، مهتاب بود، تعجب کرده بودم
  • بفرمایید خواهش میکنم
    -ببخشید استاد میتونم وقتتون رو بگیرم؟
  • خواهش میکنم بفرمایید
    جلو اومد، با اشاره دستم راهنماییش کردم که روی یکی از مبل ها بشینه، نشست و من منتظر بودم که حرف بزنه بعد از چند دقیقه سکوت شروع کرد
  • ببخشید استاد وققتون رو گرفتم من خواهر فرزانه هستم
  • کدام فرزانه؟
  • سال قبل دانشجوی کارشناسی شما بود که براش کلاس فوق العاده گذاشتید و امسال ارشد پرستاری قبول شد
    تعجب کرده بودم. راستش فرزانه زشت ترین دانشجویی بود که تا حالا داشتم، بین همکلاسی هاش به جوجه اردک زشت معروف بود درصورتیکه مهتاب با پوست صاف و قد بلند و چشم های سبزش الهه ای از زیبایی بود. مثل اینکه متوجه تعجب من شده باشه گفت
  • میدونم استاد دارید به چی فکر میکنید اما واقعیت داره من خواهرش هستم
    سعی کردم بروی خودم نیارم گفتم به هر حال خوش اومدید، چای یا نسکافه میل دارید بگم براتون بیارن؟ در خدمتم
  • نه استاد مزاحمتون نمیشم میخواستم دعوت رسمی پدرم رو به شما اطلاع بدم
  • دعوت؟ چه جور دعوتی؟ برای چی؟
  • پدرم از من خواست بیام دعوتتون کنم فردا عصر برای صرف قهوه منزل ما در خدمتتون باشیم
  • سپاسگزارم اما برای چی؟ به چه مناسبت؟
  • راستش فرزانه از زحمات شما خیلی تعریف کرده و الان که ارشد قبول شده بابا اینا دوست دارن یه طوری از زحمات شما سپاسگزاری کنن
  • اما عزیزم نیازی به این کارها نیست
  • چرا استاد من و خانواده ام به شدت دوست داریم شما دعوت ما رو بپذیرید
    نمیدونم چرا خودم هم دلم میخواست بیشتر باهاشون آشنا بشم این بود که قبول کردم
  • باشه عزیزم مزاحمتون میشم
  • خیلی لطف میکنید استاد پس من با اجازه تون دیگه مزاحمتون نمیشم تا فردا
  • حتما، باز هم سپاسگزارم، تا فردا
  • تا فردا استاد، خداحافظ
  • خداحافظ
    کارها رو که تمام کردم کامپیوتر اتاق رو خاموش کردم و بعد از بستن درب اتاق زدم بیرون، آبان ماه همیشه منو میبرد به یک دنیای دیگه…
    نسیم سردی که میومد، برگای زرد درختا زیر پاهام، یاد زیباترین خاطره زندگیم الهام می افتادم، اما امروز نمیدونم چرا دلم گرفته بود. کاش هنوز دانشجو بودم تا با دوستان خوبم دور هم جمع میشدیم و اینقدر میخندیدیم که همه چیزو فراموش کنیم.
    سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه… خودمم نمیدونم چرا میگم خونه؟ مگه خونه جایی نیست که آدم توش احساس آرامش کنه؟ منکه غیر از جنگ اعصاب چیزی منتظرم نبود. بچه دار نشدن زنم بدطوری همه چیزه زندگی منو خراب کرد اما کاری از دستم بر نمیومد. رسیدم خونه دیدم چراغ ها خاموشه تعجب کردم اما خوشحال هم شدم این یعنی فرانک خونه نیست پس دعوا و جنجال هم ندارم. لباس هامو در آوردم و دوش گرفتم، احساس تازگی میکردم. رفتم تو اشپزخانه و برای خودم قهوه درست کردم. تازه نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد، با اکراه برش داشتم اما شماره برام ناشناس بود.
  • بفرمایید
  • جناب اقای دکتر سالاری؟
  • بله… شما
  • من رفیعی هستم پدر فرزانه دانشجوی شما
  • تعجب کرده بودم اما با آرامش گفتم بفرمایید در خدمتم
  • راستش اقای دکتر تماس گرفتم که برای فردا باز هم دعوتم رو تکرار کنم
  • اختیار دارید آقای رفیعی، دختر خانمتون گفتن اما واقعا نیازی به این کار نیست
  • نه خواهش میکنم دعوت ما رو قبول کنید
  • چشم حتما خدمت میرسم
  • سپاسگزارم ، آدرس رو خدمتتان ارسال میکنم برای ساعت 6 بعد از ظهر منتظر هستیم
  • خدمت میرسم
  • افتخار میدید
    خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. قهوه ام سرد شده بود اما دیگه میلی برای قهوه نداشتم. خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم زودتر بخوابم.
    نمیدونم کی اما یک دفعه متوجه شدم بیدارم و دارم سقف رو نگاه میکنم، خیلی وقت بود این حالت برام پیش نیومده بود… تقریبا چند سالی میشد… به سمت راست چرخیدم و نگاهی به ساعت کردم… سه و نیم بود … دیگه خوابم نمی برد بلند شدم و به عادت آن شبهای گذشته رفتم تو اتاق خودم و نگاهی به وزنه هام کردم… یادم افتاد به چند سال قبل که برای قهرمانی کشور در پرورش اندام تمرین میکردم اما الان 44 ساله بودم، یعنی الانم میتونستم؟ شروع کردم و ادامه دادم…
    بعد از یک ساعت دیگه متوجه سختی تمرینم نمیشدم، تمامش کردم و رفتم دوش گرفتم … گرم و طولانی… . بالاخره ساعت 6 شده بود. بیرون اومدم و بعد از خوردن صبحانه رفتم دانشکده…
    زودتر از اونی که فکر میکردم کلاس هام تمام شده بود و برگشته بودم خونه و داشتم برای ساعت 6 آماده میشدم، خودم هم تعجب میکردم که چرا اینقدر دارم وسواس به خرج میدم، دوش گرفتم و اصلاح کردم و راه افتادم، دقیقا راس ساعت 6 جلوی آدرس داده شده بودم اما الان پشیمان شده بودم و میخواستم برگردم که یک دفعه درب خانه باز شد و مهتاب بود که صدام میکرد…دکتر… استاد… درست اومدید همین جاست. نمیشد برگشت…
  • سلام … داشتم دنبال آدرس میگشتم
  • بله متوجه شدم همین جاست بفرمایید خواهش میکنم
  • سپاسگزارم… رفتم داخل… پدرش به استقبالم اومد و بعد هم مادر و بالاخره فرزانه هم پیداش شد. کم کم صحبت گل انداخت و یکی دو ساعتی گذشت، در تمام این مدت مهتاب از من پذیرایی میکرد و من گاهی متوجه نگاه های زیر زیری اون میشدم اما نمیشد نگاهش کنم، کم کم وقت رفتن شده بود بلند شدم و تشکر کردم…
  • خیلی خوشحال شدم از دیدنتون اگه اجازه بدید مرخص بشم و بابت مهمان نوازیتون هم سپاسگزارم
  • اختیار دارید آقای دکتر ما سپاسگزار شما هستیم که تشریف آوردید …
    خداحافظی کردم و برگشتم خونه اما انگار یک تغییری کرده بودم، به زندگی خوشبین شده بودم و همه اش یاد نگاه های مهتاب بودم، نمی دونم چی شده بود اما یه چیزی جدید رو احساس میکردم…
    رو مبل نشسته بودم و داشتم راجع به مقاله جدیدم از تحقیقاتم نوت برمیداشتم که موبایلم زنگ خورد
  • بفرمایید…
  • سلام
  • جا خوردم صدای مهتاب بود، سعی کردم بروی خودم نیارم، بفرمایید… شما؟
  • مهتابم…
  • سلام مهتاب خانم بفرمایید در خدمتم…
  • مزاحمم؟
  • نه خواهش میکنم
  • ببخشید استاد میشه من شما رو ببینم؟
  • کمی دلم لرزید اما به خودم مسلط شدم،… ببینید؟ من که همین چند ساعت پیش منزل شما بودم؟ مشکلی پیش اومده؟
  • نه، مشکل که نه… یعنی راستش رو بخواید مشکل از خودمه
  • نمیشه پشت تلفن بفرمایید؟
  • اگه اجازه بدید خدمت برسم بهتره
  • خواهش میکنم ، من فردا دانشکده هستم تشریف بیارید
  • نه دانشکده نمیخوام، بیرون اگه بشه همو ببینیم بهتره، مثلا کافی شاپ فیل فردا ساعت 6 عصر
  • باشه اما نگرانم کردید
  • نگران نباشید مشکلی پیش نمیاد
  • باشه میبینمتون
  • سپاسگزارم شب خوبی داشته باشید
  • شما هم همینطور، خداحافظ
    ادامه داستان در قسمت بعد…

نوشته: عاشق کون و کس


👍 6
👎 7
12364 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

753405
2019-03-10 20:56:22 +0330 +0330

خرطوم فیل همون کافی شاپ تو کونت دکی جوون
کسخل

1 ❤️

753426
2019-03-10 21:55:04 +0330 +0330

یکی تو دکتری یکی احمدی نژاد!! ?

2 ❤️

753445
2019-03-11 00:03:11 +0330 +0330
NA

دکتر استاد این همه دوش میگیری کمرت شل میشه ها
کسخل تو۱۲ ساعت ۴ بتر دوش گرفت

0 ❤️

753477
2019-03-11 07:02:32 +0330 +0330

نگارش داستان لایق لایک بود ، ولی باید در انتخاب موضوع داستان هم دقت کرد که یه موضوع پسندیده باشه و گرنه دیس لاکی.
تشکر.

0 ❤️

753486
2019-03-11 08:31:46 +0330 +0330
NA

کص بود
وجدانن چند بار جق زدی تا این داستان تخمیت را بتونی تموم کنی

0 ❤️

753505
2019-03-11 11:45:33 +0330 +0330

ای بابا.دوپاراگراف بنویس بعد ادامه دارش کن استااااااد

0 ❤️

753541
2019-03-11 16:12:59 +0330 +0330

اینکه نویسنده داستان یه فرد تحصیل کرده هست شکی درش نیس از نوع نگارش مشخص بود،همینکه برچسب واقعی بودن داستان نزدین منو مجاب به لایک کردن میکنه،لایک سوم تقدیم شما

0 ❤️

753561
2019-03-11 19:11:05 +0330 +0330

دكتر بي كار نديدم اين قد، خيلي وفت داري كيرم و بمك روشن شي بهتر بتوني كسر شعر بنويسي

0 ❤️