مهدیس

1400/02/24

خدمتکار درِ اتاق هتل رو باز کرد. یک سری توضیحات داد و رفت. بعد از رفتن خدمتکار، رو به بردیا گفتم: چطوری گذاشتن که تو و من، توی یک اتاق باشیم؟! چرا شناسنامه‌هامون رو چک نکردن؟ فکر می‌کردم قراره توی دو تا اتاق مجزا باشیم.
بردیا نشست روی تخت دو نفره و گفت: داریوش است دِگر. هیچ چیز از او بعید نیست.
سمت دیگه تخت دراز کشیدم. به سقف نگاه کردم و گفتم: هیچ وقت شیراز نیومده بودم. البته خوب که فکر می‌کنم، تا قبل از ازدواج با داریوش، هیچ جایی نرفته بودم.
بردیا هم دراز کشید و گفت: شوهر سابقت اهل سفر نبود؟
+نه اصلا.
-اون مدت که با مانی بودی، چطور؟
+مانی اکثر اوقات، درگیر ورزش و مسابقه و باشگاه بود. وقت آزاد زیادی نداشت.
-الان که ماشالله کلی وقت آزاد داره.
+انگاری مسابقه دادن رو گذاشته کنار. تصمیم داره فقط مربی باشه.
-نگو که هنوز ذهنت درگیر رابطه مانی و داریوشه.
+اگه بگم آره، عصبانی می‌شی؟
-آره.
+عصبانی بشی، چیکار می‌کنی؟ کتکم می‌زنی؟
-به نظرت دلم میاد؟
+به نظر من هیچ چیز از هیچ کَسی بعید نیست. همه آدم‌ها، توی درون‌شون، یه هیولای بی‌رحم دارن.
-شوهر سابقت کتک می‌زد؟
+زیاد.
-تصورش هم ترسناکه. چطور آدم می‌تونه یک زن بی‌دفاع رو کتک بزنه؟
از لحن خود بردیا تقلید کردم و گفتم: آدم است دِگر، هیچ چیز از او بعید نیست.
بردیا خنده‌اش گرفت و گفت: استرس نداری؟
+استرس برای چی؟
-برای همین سفری که اومدیم. شاید نتونیم به نوید نزدیک بشیم.
+داریوش همه مدل احتمالاتی رو لحاظ کرده. تهش اینه که ضایع می‌شیم و بر می‌گردیم. بعدش داریوش می‌گه که چیکار کنیم.
حس خوبیه که یکی مثل داریوش رو داریم. لازم نیست به مغز خودمون فشار بیاریم.
-آره موافقم. داریوش همیشه، برای هر مساله‌ای، یک ایده‌ای داره.
+عسل قرار شد پیش داریوش بمونه؟
-چند روز می‌ره پیش خواهرش. بعدش می‌ره پیش داریوش.
+چند تا خواهر و برادر داره؟
-همین یه خواهر. دو سال از خودش بزرگ تره.
+پدر و مادر عسل مُردن؟
-نه زنده‌ان.
+چرا اینقدر ازشون بدش میاد؟
-پدر و مادر عسل، زندگی نسبتا پیچیده‌ای داشتن و دارن.
+بهت گفته در موردشون به کَسی حرفی نزنی؟
-شاید یک روز خودش برات تعرف کرد.
+هر آدمی یک راز بزرگ توی دلش داره.
-آره.
+از خانواده خودت بگو. نکنه تو هم خانواده گریزی؟
-من خانواده‌ای ندارم.
+یعنی چی؟
-توی یتیم خونه بزرگ شدم. هیچ اطلاعاتی درباره پدر و مادر و خانواده‌ام، ندارم.
به پهلو شدم و با تعجب گفتم: واقعا داری راست می‌گی بردیا؟
بردیا سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: به نظرت الان تو شرایطی هستم که باهات شوخی کنم؟ هر آدمی راز خودش رو داره.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اینکه هیچ کَسی رو نداری، چه حسی داره؟ گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم اگه مادرم و حمایت‌هاش نبود، به معنای واقعی متلاشی می‌شدم.
بردیا لبخند محوی زد و گفت: من همین حس رو نسبت به عسل دارم. عسل به تنهایی، تمام خانواده منه.
+راستی هنوز برام تعریف نکردین که چطوری با داریوش آشنا شدین. یعنی چطوری وارد این مدل رابطه شدین.
-عسل تعریف کردن این رو هم برای خودش نگه داشته.
+خیلی دارم فضولی می‌کنم؟
-نه سوالات طبیعیه.
+تو از من سوالی نداری؟
-کنجکاوم درباره رابطه‌ات با پسرت بدونم.
+از خودم دور نگهش داشتم. دوست ندارم حتی برای یک درصد، متوجه دنیای جدید من بشه. همون یک بار که غیر مستقیم فهمید به پدرش خیانت کردم، بسه.
-بهش گفتی که اول پدرش خیانت کرده؟
+نه.
-چرا نگفتی؟
+منصفانه نیست که بفهمه هم پدرش خائن بوده و هم مادرش.
بردیا سکوت کرد و جوابی نداد. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست و گفت: امشب زود بخوابیم. فردا باید صبح زود بیدار شیم.
+اوکی من لباس خواب جفت‌مون رو از چمدون در میارم. فقط یک چیزی.
-چه چیزی؟
+اجازه دارم موقع خواب، بغلت کنم؟
بردیا لبخند زد و گفت: تعداد باری که با هم سکس کردیم، از دستم در رفته. حالا برای بغل کردن، اجازه می‌خوای؟
+آره چون به نیت آرامش نیاز به بغل دارم، نه شهوت و سکس.
بردیا پیشونی‌ام رو بوسید و گفت: هوات رو دارم، خیالت تخت.

صبح با نوازش کمرم توسط بردیا از خواب بیدار شدم. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، از پشت بغلم کرد و گفت: پاشو تنبل خانم.
خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و گفتم: وقت داریم دوش بگیریم.
بردیا دستش رو برد به سمت موهام و گفت: اگه عجله کنی، آره.
هر دو تامون با هم وارد حموم شدیم. فقط در حدی که سر حال بشیم، دوش گرفتیم. بعدش هم خودمون رو خشک کردیم و حاضر شدیم. بردیا کت و شلوار مشکی پوشید و من، شال سفید و مانتو و شلوار لی پر رنگ تنم کردم. توی رستوران هتل و موقع صبحونه خوردن، برای چندمین بار، همه چی رو مرور کردیم. چای خودم رو کامل خوردم و رو به بردیا گفتم: دیشب الکی گفتم استرس ندارم. الان استرس دارم. فکر نمی‌کنم این نقشه به سرانجام برسه.
بردیا شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: فدا سرت‌. هر چی شد مهم نیست. تو فقط حواست باشه، سوتی ندی.

وقتی وارد شرکت نوید شدیم، بردیا با اطلاعات شرکت صحبت کرد و بعد از شناختن ما، یک آقای نسبتا مُسن، با خوش‌رویی ازمون استقبال و هدایت‌مون کرد به طبقه دوم شرکت. درِ یک اتاق رو باز کرد و گفت: لطفا چند لحظه منتظر باشین.
یک میز بزرگ وسط اتاق بود که اطرافش رو چندین صندلی اداری چیده بودن. بردیا روی یکی از صندلی‌ها نشست. وارد گوشی‌اش شد. بعد از چند ثانیه خندید و گفت: پریسا ببین این بچه گربه چه با نمکه.
به صفحه گوشی بردیا نگاه کردم. داخلش نوشته بود: گوشه اتاق دوربین گذاشتن. احتمالا اینجا اتاق کنفرانسه و شنود هم دارن. حواست باشه.
لبخند زورکی زدم و گفتم: آره خیلی با نمکه.
بردیا اخم کرد و گفت: دارم کلیپ خنده دار نشونت می‌دم تا از استرست کم بشه. انگار نه انگار. به هزار بدبختی این شغل رو برات جور کردم. خرابش نکن پریسا.
من هم اخم کردم و گفتم: اتفاقا چون نمی‌خوام خراب کنم، استرس دارم.
بردیا لحنش رو جدی کرد و گفت: این آخرین باریه که دارم ازت حمایت می‌کنم. همه چی دست خودته. اگه این کار رو هم خراب کنی، دیگه هیچ توقعی از من نداشته باش.
خواستم جواب بردیا رو بدم که یک خانم وارد اتاق شد‌. از سینی چای و لباسش، فهمیدم که آبدارچیه. دو تا فنجون چای به همراه شکلات و بیسکوییت روی میز گذاشت و رفت. بعد از رفتنش، نشستم کنار بردیا و گفتم: لطفا اینقدر بد اخلاق نباش داداشی. همه سعی خودم رو می‌کنم. خیالت راحت.
درِ اتاق باز شد و همون آقای مُسن به همراه یک خانم نسبتا جوان وارد اتاق شدن. خانمه با من و بردیا احوال‌پرسی کرد و هر دو تاشون، رو به روی ما نشستن. خانمه کلاسورهای توی دستش رو گذاشت روی میز و گفت: سمیه یزدانی هستم، وکیل جناب نوید زارعی.
بعد به مَرد کناری‌اش اشاره کرد و گفت: ایشون هم جناب عباس نجف‌آبادی هستن، معاون مدیر شرکت.
بردیا لبخند ملایمی زد و گفت: خوشبختم.
سمیه، یکی از کلاسورها رو باز کرد و گفت: این پیش نویس متن قرارداد ما با شماست.‌ لطفا دقیق مطالعه کنید.
بردیا کلاسور رو برداشت. یک نگاه کوتاه کرد و گفت: از این پیش نویس برای شرکت ما هم ارسال شده. قبلا خوندم.
سمیه بدون مکث گفت: پس مشکلی ندارین.
بردیا گفت: نگفتم مشکلی نداریم.
عباس گفت: خب هر مشکلی هست، بفرمایین.
بردیا با خونسردی گفت: در مورد مبلغ نهایی، در مورد تاریخ تحویل دستگاه‌ها و نهایتا در مورد تعداد اقساط.
سمیه لبخند زد و گفت: پس فکر کنم باید پیش‌نویس رو از اول بنویسیم.
بردیا گفت: منم همین فکر رو می‌کنم.
باورم نمی‌شد که بردیا تا این اندازه توی کارش مسلط باشه و اینطور قاطع و محکم حرف بزنه. داریوش حق داشت که بردیا رو بهترین کارمند خودش می‌دونست. هر سه تاشون نزدیک به یک ساعت با هم حرف زدن. از خروجی صحبت‌هاشون، متوجه شدم که بردیا موفق شد شرایط خودش رو تحمیل کنه. در انتها سمیه ایستاد و گفت: پس من برم متن قرارداد رو تنظیم کنم.
بعد از رفتن سمیه، عباس رو به بردیا گفت: اگه مورد دیگه‌ای نیست، من هم فعلا از حضورتون مرخص بشم.
بردیا رو به عباس گفت: مورد آخر مونده. آموزش دقیق دستگاه.
عباس گفت: قطعا، این شامل خدمات اصلی شرکت ماست.
بردیا به من اشاره کرد و گفت: پریسا خانم، از طرف شرکت ما مامور شدن جهت یاد گیری کار با دستگاه.
عباس کمی جا خورد و رو به من گفت: پس لطفا شما همراه من بیایین.
برای کنترل استرسم، یک نفس عمیق کشیدم و همراه با عباس، از اتاق خارج شدم. دیگه خبری از بردیا نبود که بخواد من رو پوشش بده. عباس، من رو به طبقه سوم شرکت برد. وارد یک اتاق شدیم. یک پیشخون چوبی و شیک، اتاق رو از وسط نصف می‌کرد. عباس رو به دختر جوان اونور پیشخون گفت: لطفا این خانم رو جهت آموزش، پذیرش کنین.
بعد رو به من گفت: کارتون که تموم شد، می‌فرستم دنبال‌تون.
دختر جوان، چند تا فرم داد تا پُر کنم. فهمیدم که می‌خواد برای من تشکیل پرونده بده‌.‌ نظم اداری شرکت نوید، حسابی سوپرایزم کرد. فرم‌ها رو با دقت پُر و از فامیلی بردیا استفاده کردم. دختر جوان بعد از تکمیل شدن پرونده‌ام، یک کارت برام صادر کرد و گفت: کلاس شما از همین فردا ساعت ده صبح و در ساختمان کناری برگزار می‌شه. به غیر از پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها، هر روز، یک ساعت و نیم کلاس دارین. لطفا و حتما سر وقت حاضر بشین.
درست بعد از تموم شدن حرف دختره، یک پسر جوان وارد اتاق شد و رو به من گفت: لطفا همراه من بیایین.
من رو دوباره به اتاق کنفرانس هدایت کرد. بردیا و سمیه مشغول امضا کردن چند تا کاغذ بودن. سمیه بعد از تموم شدن امضاها، رو به بردیا گفت: پس دستگاه‌ها، طِی چهل و پنج روز و به صورت هفتگی به شما تحویل داده می‌شه. طبق درخواست خودتون، مسئولیت حمل و نقل، با خودتونه.
بعد یک کارت به بردیا داد و گفت: هر موردی بود، حتما با من تماس بگیرین.
بردیا هم یک کارت به سمیه داد و گفت: من و خواهرم توی این هتل ساکن هستیم. شماره خودم رو هم پشت کارت نوشتم. خواهرم قراره آموزش کار با دستگاه رو ببینه‌.
سمیه کارت رو گرفت. یک نگاه به سر تا پای من کرد و رو به بردیا گفت: توی این مدت، کلاس آموزش خواهرتون هم تموم شده.
بردیا ایستاد و گفت: امیدوارم همه چی تا روز آخر، به خوبی همین امروز پیش بره.

وقتی وارد اتاق هتل شدیم، یک نفس راحت کشیدم و گفتم: وای باورم نمی‌شه. روز اول به خیر گذشت.
بردیا کتش رو درآورد و گفت: عمرا اگه حتی یک درصد شک کرده باشن. قرارداد به این سنگینی. کلی قراره سود کنن. قطعا تمام تحقیقات‌شون رو در مورد شرکت داریوش کردن که به این راحتی زیر بار اقساط رفتن. یعنی همه چی برای اونا به طور قطع، یک معامله پُر از سوده. تو مخیلات‌شون هم نمی‌گنجه که نقشه پشت پرده ما چیه.
کمی فکر کردم و گفتم: داریوش فقط به خاطر نزدیک شدن به نوید، این تعداد بالا دستگاه رو از شرکتش خرید؟
-نه فقط به خاطر این نبود‌. داریوش می‌خواد این دستگاه‌ها رو مدتی انبار کنه. مگه ندیدی که گفتم حمل و نقل دستگاه‌ها با خودمه‌. چون نمی‌خوام مقصد دستگاه‌ها رو بفهمن. طبق پیش‌بینی‌های ما، تا یک سال دیگه، قیمت این مدل دستگاهی که گرفتیم، حداقل ده برابر و بسیار کمیاب می‌شه. این کار داریوش حسابی سودآوره و خیلی از شرکت‌ها رو مدیون خودش می‌کنه.
مانتوم رو درآوردم و گفتم: شما دیگه چه جونورایی هستین.
بردیا لبخند زد و گفت: بهت که گفتیم تا یک جایی رو کمکت می‌کنیم. حالا این گوی و این میدان. نوید یک روز در میون بخش آموزش رو شخصا بررسی می‌کنه‌. یا فردا یا پس‌ فردا می‌بینیش‌. ببینم چیکار می‌کنی‌.
+امیدوارم گند نزنم.
-نمی‌زنی، مطمئنم. راستی امروز عصر بریم یکمی تو شهر بگردیم. می‌خوام تو این ماموریت حسابی بهت خوش بگذره‌.
احساس کردم که بردیا همچنان داره به حرف‌های شب گذشته فکر می‌کنه. اونجایی که گفتم شوهر سابقم، من رو هیچ جایی نمی‌برد. انگار می‌خواست با محبت و توجه، کمی این حس کمبودم رو جبران کنه. اما نکته مهم این بود که بردیا، به من فقط به عنوان یک پارتنر جنسی نگاه نمی‌کرد. بردیا یک رفیق واقعی بود. همونطور که برای عسل، یک شوهر واقعی بود.

سر ساعت مقرر خودم رو به ساختمان آموزش شرکت نوید رسوندم. کارتم رو نشون دادم و من رو به سمت یک اتاق راهنمایی کردن. داخل اتاق شبیه کلاس درس بود. چند تا صندلی و تخته وایت‌بورد. فکر می‌کردم که تنها شاگرد خودم هستم، اما یک پسر دیگه هم وارد کلاس شد‌. به من سلام کرد و نشست روی یکی از صندلی‌ها. از داخل کیفم، دفتر و خودکار رو برداشتم. تصمیم گرفته بودم تا مطالب رو اول چک‌نویس کنم و بعدا توی لپ‌تاپ و به صورت منظم تایپ کنم. داریوش ازم خواسته بود تا یک جزوه آموزشی بنویسم. متوجه شدم که پسر کناری‌ام، زیرچشمی حواسش به منه. خواستم یک واکنشی نشون بدم که درِ اتاق باز و یک آقای مُسن با موهای بلند و سفید، وارد اتاق شد. حدس زدم که استاده و ایستادم. از نوع برخورد و احوال‌پرسی‌اش، مشخص شد که حدسم درسته. اسم دستگاهی که خریده بودیم رو نوشت روی تخته‌ وایت‌بورد و آموزش رو شروع کرد. قرار شد نصف کلاس‌ها تئوری و بقیه‌اش، عملی باشه. مطالب کمی برام سنگین بود اما تمام سعی خودم رو کردم تا متوجه بشم.
آخر کلاس بودیم که درِ کلاس باز شد. عکس نوید رو توی سایت شرکتش دیده بودم. همونقدر جذاب و گیرا و همونقدر خوشگل و خوشتیپ.
با احترام خاصی به استاد سلام کرد. بعد به من و هم کلاسی‌ام سلام کرد. دو نفر پشت سرش بودن و اونا هم سلام کردن. ژست ایستادن‌شون جوری بود که انگار بادیگارد نوید هستن! به خاطر جذبه نوید، کمی دچار استرس شدم. ایستادم و گفتم: سلام.
نوید رو به هم کلاسی‌ام گفت: پدر جان خوب هستن؟
هم کلاسی‌ام گفت: سلام دارن خدمت‌تون.
نوید گفت: خیلی اصرار داشتن تا شما حتما آموزش این دستگاه رو ببینین. از طرف من، به خاطر تاخیر چند روزه‌ای که پیش اومد، ازشون عذرخواهی کنین.
هم کلاسی‌ام گفت: نفرمایید قربان. از طرف شرکت بهم گفته بودن که هر موقع شاگرد جدید اومد، خبرم می‌کنن.
انگار منظورش از شاگرد جدید من بودم. نوید به من نگاه کرد. لبخند زد و گفت: شما هم خوش اومدین خانم.
سعی کردم عادی باشم و گفتم: ممنون.
نوید گفت: همه چی مرتبه؟
بدون مکث گفتم: بله مرسی.
نوید با دقت بیشتری به من نگاه کرد و گفت: شما اولین کارآموز خانم ما هستین. تا حالا هیچ شرکتی، کارآموز خانم به ما معرفی نکرده بود.
لبخند زورکی زدم و گفتم: ش‌ش‌شرکت ما، یعنی شرکت آقا داریوش هم قرار بود یک آقا رو بفرسته اما لحظه آخر کنسل شد و من رو فرستادن.
نوید از توی جیب کُتش یک کارت به من داد و گفت: هر لحظه و هر کجا مشکلی پیش اومد، به شخص خود من خبر بدین. اولویت من اینه که مشتری‌هامون به دستگاه‌هایی که می‌خرن، تسلط کامل داشته باشن. در ضمن می‌تونم بپرسم که شما توی این مدت، کجا ساکن هستین؟
کارت رو از توی دست نوید گرفتم و گفتم: با برادرم توی یک هتل اقامت داریم. برادرم نماینده حقوقی شرکته.
نوید گفت: بله در جریان هستم که همراه با برادرتون به شیراز اومدین. نزدیک به یک ماه و نیم، برادرتون مشغول تحویل دستگاه‌ها و خودتون هم درگیر یادگیری هستین. قطعا هزینه‌های هتل، توی این مدت، بالاست. اگه تمایل داشتین، ما حاضریم برای اسکان موقت شما اقدام کنیم. البته و نهایتا هر جور راحتین. با برادرتون مشورت کنین و به من خبر بدین.
لحنم رو ملایم تر کردم و گفتم: چَشم اگه موردی بود، باهاتون تماس می‌گیرم. مرسی از توجه و مهمون نوازی شما.


بردیا توی لابی هتل منتظرم بود. نشستم کنارش و گفتم: بالاخره نوید خان رو دیدم.
-خب چطور بود؟
+همونطور که داریوش حدس زد. حسابی تحویلم گرفت. ازم خواست اگه هر مشکلی داشتم، باهاش تماس بگیرم.
-هیچ مَردی نمی‌تونه از تو بگذره، خیالت راحت.
+چیه داریوش سپرده به جای خودش، تو ازم تعریف کنی؟
-خب حالا برای قدم بعدی می‌خوای چیکار کنی؟
+قدم بعدی رو خود نوید برداشت. بهم گفت هزینه هتل زیاده و برای اسکان موقت، می‌تونه یک کاری بکنه.
-خب.
+خب نداره، الان می‌ریم ناهار. بعدش می‌ریم توی اتاق و من یه چرتی می‌زنم. بعدش سکس می‌کنیم، چون کمبود سکس دارم. بعدش من زنگ می‌زنم به نوید و ازش می‌خوام تا یک فکری برای اسکان موقت ما بکنه.
-آفرین به برنامه ریزی.
+دیگه اینی که از دستم بر میاد.

تو پوزیشن میشنری بودیم و بردیا به آرومی کیرش رو توی کُسم، حرکت می‌داد. من هم با دست‌هام کمر و کونش رو مالش می‌دادم و لب‌هاش رو می‌بوسیدم. وقتی به احساسات بین خودم و بردیا فکر کردم، خنده‌ام گرفت. بردیا کیرش رو عمیق تر توی کُسم فرو کرد و گفت: به چی می‌خندی‌.
به خاطر حس بیشتر کیر بردیا، یک آه کشیدم و گفتم: یه دورانی بود که از تمام مَردها متنفر بودم. از بابام، از شوهرم، از برادرشوهرم، حتی از برادرهای بی‌خیال خودم. اما حالا، هم عاشق داریوش هستم. هم به تو و به عنوان یک دوست، احساس دارم. هم مانی عوضی موفق شده کمی از احساست گذشته‌ام نسبت به خودش رو فعال کنه.
بردیا ریتم ملایم تلمبه زدنش رو حفظ کرد و گفت: می‌فهمم چی می‌گی. من هم تا قبل از اینکه وارد همچین دنیایی بشم، اصلا فکر نمی‌کردم که تا این اندازه پیچیده باشه.
+پشیمونی؟
-نه اصلا. تازه گاهی می‌گم که اِی کاش زودتر با داریوش صمیمی می‌شدیم.
لب‌های بردیا رو یک بوسه طولانی کردم و گفتم: عاشق کیرتم بردیا. نمی‌دونی وقتی کیرت رو توی کُسم حرکت می‌دی، چه حسی بهم دست می‌ده.
بردیا به خاطر تغییر لحن من، یک بار دیگه کیرش رو عمیق تر تو کُسم فرو کرد و گفت: منم عاشق کُس نرم و دخترونه تو هستم. اولین باری که کیرم رو توی کُست فرو کردم، نزدیک بود همون اول کار آبم بیاد. خیلی به خودم فشار آوردم تا مقاومت کنم.
پاهام رو دور کمر بردیا حلقه کردم و گفتم: عزیزمی پسر خوشگلم.
بردیا گردنم رو بوسید و گفت: تو هم نفس منی مامانی عسلم.
چشم‌هام رو بستم و گفتم: تند تر بکن پسرم. تند تر بکن عشقم. می‌خوام بیشتر و بیشتر کیر نازنینت رو حس کنم. کُسم هیچ وقت از کیرت سیر نمی‌شه.
بردیا ریتم کردنش رو تند تر کرد و گفت: هر چی مامان جونم بگه.

صاف خوابیده بودم و بردیا به پهلو کنارم خوابیده بود. پاش رو گذاشته بود روی رون پاهام و با دستش مشغول پخش کردن آب منی‌اش روی شکم و سینه‌هام بود. دستم رو دراز کردم و گوشی‌ام رو از روی عسلی تخت برداشتم. شماره نوید رو توی گوشی‌ام سیو کرده بودم. رفتم روی شماره‌اش و رو به بردیا گفتم: وقتشه که اولین دام رو برای نوید خان پهن کنم.
نوید بعد از چند تا بوق، گوشی رو جواب داد و گفت: بله‌.
+سلام جناب زارعی. منم پریسا، کارآموز جدید.
-بله شناختم. بفرمایید، در خدمتم.
+امروز شما گفتین که اگه نخواستیم توی هتل…
-بله درسته. امشب هم لازم نیست داخل هتل بمونین. آماده باشین که تا یک ساعت دیگه، یکی رو می‌فرستم دنبال‌تون.
+آقا نوید می‌تونم یک خواهش یا درخواست از شما داشته باشم؟
-حتما.
+امیدوارم برای شما سوء تفاهم نشه، اما می‌شه خواهشا شما با برادرم تماس بگیرین و اصرار کنین که ما دیگه توی هتل نباشیم. آخه…
-مگه مشکلی پیش اومده؟
+مشکل که نه، اما… می‌ترسم به برادرم اصرار کنم و خب براش سوء تفاهم بشه.
-از چه نظر؟
+از این نظر که… سخته توضیحش. برادرم خیلی به شرکت وفاداره. یکی از قوانینش اینه که تحت هیچ شرایطی نباید شرکت رو مدیون آدم یا شرکت دیگه‌ای بکنیم. از طرفی وقتی به این فکر می‌کنم که قرار یک ماه و خورده‌ای تو این اتاق هتل باشم، روانی می‌شم. آقا داریوش به من گفته بودن که شما بی‌نهایت با مشتری‌ها مهربون هستین و هر کاری در جهت راحتی‌شون می‌کنین. فقط امیدوارم درخواست من حمل بر پُر رویی و جسارت نشه.
-گرفتم جریان چیه. هیچ جسارتی در کار نیست. قانون اول تجارت، احترام و حفظ شأن‌ مشتری‌هاست. حساسیت برادر شما هم بجاست. خودم شخصا میام و باهاش حرف می‌زنم. داریوش خان هم به من لطف دارن.
+یک دنیا ممنون. پس فعلا خدافظ.
-می‌بینم‌تون.
وقتی گوشی رو قطع کردم، بردیا انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: برادرشوهرت خیلی آدم‌شناس بوده‌. جنده درونت رو زودتر از خودت شناخته.

بردیا وارد اتاق شد و گفت: جمع کن بریم.
لبخند زدم و گفتم: نوید چطوری راضی‌ات کرد؟
-خیلی مَرد قاطع و کار درستیه. صادقانه گفت که ما یکی از بهترین مشتری‌هاش هستیم و تصمیم گرفته مسئولیت اقامت‌مون رو به عهده بگیره. منم طبق نقشه، اولش تعارف کردم، اما نهایتا گفت که اصلا بریم خونه خودش.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی خونه خودش؟
-گفت با خواهرتی. اونجا راحت ترین.
کمی فکر کردم و گفتم: به نظرت این زیاده روی نیست؟ که ما رو ببره خونه خودش.
-اول اینکه داره تمام تلاشش رو می‌کنه تا مشتری‌اش راضی باشه. می‌دونه که همه جا این رو می‌گیم و این بهترین تبلیغ محسوب می‌شه. دوم اینکه تو مستقیم ازش خواستی و به خاطر راحتی تو، هر طور شده من رو راضی کنه تا توی هتل نمونم. سوم اینکه حالا دقیق جلوی چشم‌های خودشی و می‌تونه حسابی باهات لاس بزنه. منم اگه جای نوید بودم، همین تصمیم رو می‌گرفتم.
به حرف‌های بردیا فکر کردم و گفتم: ته دلم حس خوبی به این سرعت اتصال‌مون با نوید ندارم. اما اوکی چاره‌ای نیست. فقط صبر کن به داریوش زنگ بزنم و در جریان بذارمش.


روی تخت نشسته بودم و آخرین صفحه جزوه رو توی لپ‌تاپ تایپ کردم و رو به بردیا گفتم: تموم شد. جوری نوشتم که برای همه قابل فهم باشه. از این ساده و روان تر نمی‌شد. تو کِی کارت تموم می‌شه.
بردیا به صفحه لپ‌تاپ نگاه کرد و گفت: خیلی عالی. من هم تا سه روز دیگه، آخرین محموله رو تحویل می‌گیرم و تمام.
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: برای هیچ و پوچ. فکر کردم چون اومدیم خونه نوید، دیگه تمومه و بهش نزدیک شدیم. اما توی تمام این مدت، با ما شبیه یک مهمون رسمی برخورد کرد. سه روز دیگه هم که داریم می‌ریم. به هر دری زدم، نشد که بهش نزدیک بشم.
بردیا هم مثل من پکر بود و گفت: آره خیلی بد شد. من هم امیدوار بودم که به نوید نزدیک می‌شیم اما نشد که نشد. من‌ یک سر برم شرکت نوید. باید مدارک کامل رو ازشون تحویل بگیرم.

بعد از رفتن بردیا، دراز کشیدم. روحیه‌ام به شدت ضعیف و دلم برای داریوش تنگ شده بود. با صدای درِ اتاق به خودم اومدم. نشستم و گفتم: بفرمایین.
نوید وارد اتاق شد. با تاپ و شلوارک بودم. ایستادم و گفتم: سلام.
نوید برای اولین بار یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: حاضر شو، باید بریم جایی. می‌خوام یک چیزی نشونت بدم.
از پیشنهاد نوید جا خوردم. توی این یک ماه و خورده‌ای که توی خونه‌اش بودیم، فقط چند بار دیده بودمش. برای شب که اصلا نمی‌موند و همون چند بار هم، در حد چند دقیقه بهمون سر می‌زد تا از احوال‌مون با خبر باشه. اما حالا با کلید داخل خونه شده بود و ازم می‌خواست تا باهاش بیرون برم. این یعنی قرار؟ یعنی تصمیم داشت که به من پیشنهاد بده‌؟ هر چی که بود، نمی‌تونستم موقعیت به این خوبی رو از دست بدم. لبخند زدم و گفتم: چَشم الان حاضر می‌شم.
نوید بدون مکث گفت: پایین تو ماشین منتظرم.
همون مانتو و شلوار لی و شال سفید روز اولم رو پوشیدم و رفتم پایین. نشستم داخل ماشین نوید و گفتم: من حاضرم.
نوید تو مسیر، سکوت کرده‌ بود. کمی استرس داشتم و گفتم: چی قراره نشونم بدی؟
نوید نگاهش به جلو بود و رو به من گفت: قراره سوپرایز بشی.
از شهر خارج و وارد یک مکان سر سبز شدیم. نوید جلوی یک در بزرگ مشکی رنگ نگه داشت و با ریموت در رو باز کرد. وقتی وارد شدیم، متوجه شدم که یک باغ ویلاست. نوید ماشین رو نگه داشت و گفت: پیاده شو و دنبالم بیا.
فکر کردم به سمت ساختمان زیبای وسط باغ می‌ره اما رفت به سمت دیگه‌ی باغ. قدم‌هام رو سریع تر کردم تا بهش برسم. جلوی یک قفس بزرگ ایساد. داخل قفس، سه تا سگ دوبرمن بالغ و ترسناک بود. خواستم به نوید بگم که چه سگ‌های ترسنا‌کی داری، اما بدون مقدمه از بازوم گرفت و درِ قفس رو باز کرد و من رو هول داد داخل قفس. بعد درِ قفس رو بست. از حرکت نوید شوکه شدم. تصور اینکه الان با سه تا هیولای ترسناک توی قفس هستم، توی دلم رو خالی کرد. نوید با خونسردی گفت: نترس، تا من اشاره نکنم، کاری به کارت ندارن.
صدام به خاطر شوک و استرس زیاد، کمی به لرزش افتاد و گفتم: برای چی این کارو کردی؟ بذار بیام بیرون.
از چند متر اونور تر یک صندلی برداشت. نشست جلوی من. پاش رو انداخت روی پای دیگه‌اش. یک دستش رو بالا گرفت و گفت: منتظر یک بشکن من هستن تا فقط استخون‌هات رو بذارن.
به نفس نفس افتادم و بدنم به لرزش افتاد. هر سه تا سگ اومدن نزدیکم‌ و صدای نفس کشیدن‌شون رو می‌شنیدم. حتی جرات نداشتم که بهشون نگاه کنم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: این خیلی شوخی مسخره و چرتیه. من رو بیار بیرون.
نوید به چهره من زل زد و گفت: همه جور جونور زنده‌ای رو جلوی سگ‌هام انداختم، به غیر از آدم. کنجکاوم ببینم که چقدر می‌تونی ضجه بزنی و تقلا کنی.
بغضم شدید تر و اشک‌هام جاری شد. با صدای لرزون تر گفتم: ازت خواهش می‌کنم بذار بیام بیرون.
نوید دو تا انگشتش رو گذاشت روی هم. خواست بشکن بزنه که گریه‌ام گرفت و گفتم: بهت التماس می‌کنم. این کار رو با من نکن. ازت خواهش می‌کنم.
مرگ رو جلوی چشم‌های خودم می‌دیدم و نا‌خواسته یاد روزی افتادم که برادرشوهرم، چاقو روی گلوی بچه‌ام گذاشت. نوید دستش رو پایین آورد و گفت: فقط خودت می‌تونی خودت رو نجات بدی. اینکه با من صادق باشی و دقیق خود واقعی‌ات رو معرفی کنی و هدفت از نزدیک شدن به من رو بگی. فقط بهت توصیه می‌کنم که دروغ نگی. من آدمی نیستم که به کَسی فرصت دوباره بدم.
یکی از سگ‌ها سرش رو نزدیک پاهام برد. شلوارم نود بود و می‌تونستم از طریق پوست پاهام، تنفسش رو حس کنم. لرزش بدنم بیشتر شد. نوید فهمیده بود که ما تصمیم داشتیم تا بهش نزدیک بشیم. حتی شاید متوجه شده بود که از رازش با خبریم. در هر حالتی چقدر شانس زنده موندن داشتم؟ نوید وقتی دید که نمی‌تونم حرف بزنم، دوباره دستش رو برد بالا. کامل گریه‌ام گرفت و گفتم: تو رو خدا نه. به جون عزیزت نه.
لحن نوید جدی تر شد و گفت: پس حرف بزن. تو خواهر بردیا نیستی. این بچه پرورشگاهی، اصلا خواهر نداره. فامیلی تو یه چیز دیگه‌اس و توی ثبت احوال، به اسم همسر داریوش ثبت شدی. حالا منتظرم تا بقیه‌اش رو بگی.
چند لحظه چشم‌هام رو باز و بسته کردم. سعی کردم نفس نفس زدنم رو کنترل کنم و گفتم: اگه بهت بگم، باورت نمی‌شه. تهش زنده نمی‌مونم.
نوید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: شانست رو امتحان کن.
یکی دیگه از سگ‌ها سرش رو به پشت پاهام چسبوند. نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیش کردم. لرزش سرم شدید تر شد و گفتم: م‌م‌ما…
نوید گفت: ما چی؟
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: ما تصمیم ‌گرفتیم یک محفل مخفیانه ‌تشکیل بدیم. ‌یه محفل ‌سکسی مخصوص‌ متاهل‌ها. از یه ‌جایی خبر دار ‌شدیم که تو همچین محفلی داری‌. قرار شد من ‌بهت نزدیک بشم و ازت ‌یاد بگیرم.
نوید سکوت کرد و هیچی نگفت. دوباره گریه‌ام گرفت و گفتم: می‌دونستم باور ‌نمی‌کنی.
نوید گفت: مطمئن شده بودم که مامور یا خبرچین نیستی. فقط همین رو می‌خواستم بشنوم.
ایستاد و درِ قفس رو باز کرد و گفت: بیا بیرون.
ضربان قلبم نا منظم شد. حتی احساس کردم که قلبم درد می‌کنه. بردیا به طرف ساختمان ویلا رفت‌. بدون هیچ فکری و فقط به خاطر اینکه از سگ‌ها دور بشم، رفتم دنبال نوید. به درِ ورودی ساختمان رسیدم که همه چی برام تیره و تار شد و افتادم روی زمین.
نوید بغلم کرد و بردم توی ساختمان. بی‌هوش نشده بودم اما هوشیاری کامل هم نداشتم. نوید با گوشی‌اش تماس گرفت و از یکی خواست تا خودش رو برسونه. بعد برام یک لیوان آب آورد. کمی آب خوردم و دوباره من رو روی کاناپه خوابوند. ضربان قلبم همچنان بالا و بدنم سُست بود. نمی‌دونم چقدر گذشت. درِ ساختمان باز شد و بعد از چند لحظه، متوجه شدم که یک دختر بالا سرمه. اول از همه مردمک چشمم رو چک کرد. از روی مُچ دستم، نبضم رو هم بررسی کرد. بعد از داخل کیفش، یک گوشی پزشکی برداشت و ضربان قلبم رو چک کرد. بعد از اینکه معاینه‌اش تموم شد، رو به نوید گفت: باهاش چیکار کردی؟ تا مرز سکته بردیش. اگه سکته می‌کرد، می‌خواستی چه غلطی بکنی؟
نوید گفت: الان حالش چطوره؟
دختره گفت: دارم می‌گم باهاش چیکار کردی؟
نوید گفت: بس می‌کنی یا نه؟ انداختمش تو قفس سگ‌هام.
دختره کمی مکث کرد و گفت: توی روانی…
نوید حرفش رو قطع کرد و گفت: صدات نکردم بیایی اینجا غُر بزنی. این زنیکه به اندازه کافی، این چند مدت گند زده تو اعصابم.
دختره لحنش رو ملایم کرد و گفت: اوکی اوکی لطفا عصبانی نشو. این الان حالش خوبه. فقط یک شوک گذرا بوده و تمام. حالا حرف زد یا نه؟ گفت کیه و برای چی اومده.
نوید به من نگاه کرد و گفت: حالا بعدا بهت می‌گم.
دختره هم به من نگاه کرد و گفت: چیز خاصی نیست. استرس و ترس زیاد، باعث شده که حالت بد بشه. تا یک ساعت دیگه می‌تونی حرکت کنی.‌ برات لباس تمیز هم آوردم.
بعد رو به نوید کرد و گفت: من کلاس دارم، باید برم. امیدوارم باز بلایی سرش نیاری. هر کس هست، بذار بره پِی کارش.
چند دقیقه بعد از رفتن دختره، نشستم و رو به نوید گفتم: می‌تونم برم حموم؟
نوید که انگار کلافه شده بود، بهم نگاه کرد و گفت: با این حالت؟
+حالم بدتر از این نمی‌تونه بشه.
نوید از بازوم گرفت و بردم توی حموم. کمک کرد و لباس‌هام رو درآوردم و من رو نشوند توی وان حموم. آب رو برام ولرم کرد. رفت و همراه با یک صندلی برگشت و نشست جلوم. سرم رو به بالشتک چرمی وان تکیه دادم و گفتم: چی رو می‌خوای ببینی؟ بیشتر به خودت افتخار کنی که من رو به مرز سکته رسوندی؟
-می‌خوام مطمئن بشم حالت بدتر نمی‌شه.
پوزخند زدم و گفتم: چند لحظه قبل می‌خواستی من رو بکشی، حالا نگران حالمی.
-اون سگ‌ها هیچ وقت، هیچ موجود زنده‌ای رو نخوردن. امروز هم به تو هیچ آسیبی نمی‌رسوندن.
+یعنی می‌خوای بگی که حرفم رو باور کردی؟
-همونطور بار اولی که دیدمت، فهمیدم داری یک چیزی رو مخفی می‌کنی، امروز هم متوجه شدم که داری حقیقت رو می‌گی.
+فکر می‌کردم زنده نمی‌ذاریم.
-چقدر درباره محفل مخفی من می‌دونین؟
+چیز زیادی نمی‌دونیم. فقط می‌دونیم پارتی‌های یواشکی و سِری و سکسی‌طور برگزار می‌کنی. حتی نمی‌دونیم تو پارتی‌هات چه خبر هست. اگه جزئیات رو می‌دونستیم، من الان اینجا نبودم.
اخم‌های نوید تو هم رفت و گفت: حتما یک جای کار رو اشتباه کردم که همینقدر خبر دارین.
+داریوش فکر نمی‌کرد تا این اندازه آدم محتاطی باشی.
-قانون اول اینه که آدم‌هات رو باید خودت انتخاب کنی، نه اینکه یک غریبه پیدا بشه و اون انتخابت کنه. تازه برای محکم‌کاری بهتره جوری مهره‌ها رو بچینی که اون آدم فکر کنه که خودش تو رو انتخاب کرده.
لبخند زدم و گفتم: هم باور کردی و هم داری بهم یاد می‌دی؟
نوید ایستاد و از حموم خارج شد. چند دقیقه بعد برگشت. صندلی‌اش رو جلو تر آورد و نشست. کف دستش رو به سمت من گرفت و گفت: چی می‌بینی؟
کف دست نوید رو دیدم و با تعجب گفتم: یه دونه لوبیا چیتی و یه دونه لوبیا قرمز. قراره آموزش حبوبات بدی؟
نوید دستش رو مشت کرد و گفت: نه اومدم گل یا پوچ بازی کنم. کدوم لوبیا رو انتخاب می‌کنی؟ اگه تو بُردی، هر چی که لازمه رو بهت می‌گم.
پیشنهاد نوید عجیب بود. حتی یک درصد هم نمی‌تونستم حدس بزنم که چی توی سرش می‌گذره. نشستم و گفتم: فعلا اسیر تواَم. چاره دیگه‌ای ندارم.
نوید دوباره کف دستش رو به سمت من گرفت و گفت: تو شروع کن. انتخاب لوبیا هم‌ با تو.
چند لحظه به چشم‌های مصمم نوید نگاه کردم. لوبیا چیتی رو برداشتم و دست‌هام رو بردم پشتم. دوباره به چشم‌های نوید زل زدم و چندین بار لویبا رو توی دست‌هام جابجا کردم‌. نهایتا لوبیا رو گذاشتم توی دست چپم و دست‌هام رو به حالت مشت کرده، جلو آوردم. نوید چند ثانیه به دست‌هام نگاه کرد و با دستش زد به دست چپ من. سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و به خودم پوزخند زدم. نوید با دست راستش، لوبیای قرمز رو دوباره بهم نشون داد و دست راستش رو مشت کرد. دست‌هاش رو نبرد عقب. دست چپش رو هم مشت کرد و برای یک صدم ثانیه، دست چپش رو گذاشت رو دست راستش و هر دو تا دستش رو به حالت مشت کرده، جلوی من نگه داشت. اگه دست چپش رو زیر دست راستش می‌ذاشت، می‌گفتم که توی همون یک صدم ثانیه، لوبیا رو می‌اندازه توی دست پایینی. یا حتی اگه دست راستش رو با ضرب به پایین دست چپش می‌کوبید، می‌گفتم که اینطوری به لوبیا شوک حرکتی داده و به دست بالایی منتقل کرده. طبق حرکتش، اصلا امکان نداشت که لوبیا رو جابجا کرده باشه. تصمیمم رو گرفتم و با دستم زدم روی دست راستش. مشت دست راستش رو باز کرد و خبری از لوبیا نبود. مشت دست چپش رو باز کرد و لوبیای قرمز، توی دست چپش بود. دوباره خوابیدم و گفتم: چقدر احمقم من، معلوم بود می‌بازم.
نوید گفت: آدم‌های محتاط، لوبیا چیتی رو انتخاب می‌کنن. چون در مقایسه با لوبیا قرمز، به رنگ پوست نزدیک تره. آدم‌های ترسو، لوبیا رو پشت بدن‌شون قایم می‌کنن و به طرف مقابل‌شون، شانس پنجاه پنجاه می‌دن. اما اگه برنامه ریزی دقیق داشته باشی، هیچ شانسی به طرف مقابل‌ نمی‌دی. بهش القا می‌کنی که داره می‌بره و صد در صد فریبش می‌دی و نهایتا بازی رو می‌بری. باید یاد بگیرین که جلوی چشم همه مخفی باشین. اگر دست‌هاتون رو ببرین پشت‌تون، عالم و آدم شک می‌کنن که یک خبریه.
اینقدر حالم بد بود که متوجه حرف‌های نوید نشدم. خواستم حرف بزنم که ایستاد و گفت: سه روز دیگه و همراه با بردیا برای همیشه از این شهر می‌رین. دوست ندارم که دیگه ریخت هیچ کدوم‌تون رو ببینم.


بردیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چرا همونجا به من نگفتی که اون عوضی باهات چیکار کرده؟ حالا که اومدیم تهران، داری حرف می‌زنی؟
عسل به جای من جواب داد و رو به بردیا گفت: خوب که به خودت دقت کنی، مشخص می‌شه که چرا نگفته.
بردیا خواست جواب بده که نذاشتم و گفتم: حق با نوید بود. این ما بودیم که به حریمش تجاوز کردیم.
عسل یک پوف طولانی کرد و گفت: این همه وقت گذاشتیم. هیچی که هیچی.
داریوش گفت: اتفاقا بر عکس. نوید دقیقا همون چیزی که ما دنبالش بودیم رو بهمون یاد داد.
بردیا با حرص گفت: اینکه پریسا رو انداخت تو قفس سگ‌هاش؟
داریوش با خونسردی گفت: دقیقا. هوشیاری‌اش در مواجه با یک غریبه. واکنش قاطعی که داشت. اجازه نداد که پریسا چیزی بیشتر از اونی که می‌دونه، بفهمه. حتی خودش رو به خاطر همون قدر دونستن پریسا مقصر می‌دونه.
عسل گفت: یعنی تو از دستش عصبانی نیستی که پریسا رو انداخته تو قفس سگ‌هاش؟
داریوش بدون مکث گفت: مگه می‌شه عصبانی نباشم؟ اما با هیجان و احساسات نمی‌شه با موجودی مثل نوید در افتاد‌. این آدم اگه تونسته تمام اطلاعات پریسا و بردیا رو در بیاره، یعنی فقط به پول و ثروتش متکی نیست. با یک یا چند تا مسئول حکومتی در رابطه است. قطعا به وقتش با نوید تسویه حساب می‌کنم اما الان وقتش نیست.
عسل گفت: به مانی و سیما و رضا چی بگیم؟ دیگه کم کم پیداشون می‌شه.
داریوش گفت: جریان قفس سگ‌ها و خراب شدن حال پریسا، فقط بین خودمون می‌مونه. همین داستان رو براشون تعریف می‌کنیم، منهای تهدید نوید. می‌گیم که نوید، این حرف‌ها رو توی یک مکالمه عادی به پریسا زده‌.
عسل کمی فکر کرد و رو به من گفت: تو یه بازی گل یا پوچ ساده هم بلد نیستی؟
بردیا که انگار بدجور به خاطر حرف‌های داریوش تو فکر فرو رفته بود، رو به عسل گفت: فکر کنم نوید می‌دونسته که بازی رو می‌بره. با این کارش خواسته غیر مستقیم پریسا رو راهنمایی کنه.
عسل کمی فکر کرد و گفت: اگر دست‌هاتون رو ببرین پشت‌تون، عالم و آدم شک می‌کنن.

موفق شدم همونطور که داریوش خواسته بود، جریان رو برای مانی و سیما و رضا تعریف کنم. رضا هم دقیقا نظر داریوش رو داد و گفت: از این بهتر نمی‌تونسته راهنمایی‌مون کنه. گفته که گزینه‌هاش رو خودش انتخاب می‌کنه و اجازه نمی‌ده کَسی انتخابش کنه. طبق همین قانون به پریسا اعتماد نکرده. برخوردش با پریسا به عنوان یک غریبه، بهترین درس برای ماست.
از بس فکر کرده بودم، خسته شدم و گفتم: خب جلسه تمومه. داریوش خان قول داده بودی شام رو شما درست کنی. بفرما شروع کن که من از حالا گشنمه.
سیما با هیجان گفت: تا حالا لیدر ندیده بودم که برای پیروانش آشپزی کنه.
داریوش ایستاد و گفت: لیدر هم لیدرهای قدیم.
عسل رو به مانی گفت: قول داده بودی برام فیلم ترسناک بیاری.
مانی از توی جیبش یک فلش‌مموری در آورد و گفت: مَرده و قولش.
فلش‌مموری رو به تی‌وی وصل کرد. عسل دو تا بالشت جلوی تی‌وی گذاشت و رو به مانی گفت: آفرین پسر خوش قول.
سیما رو به بردیا گفت: میای تخته بازی کنیم؟ من حوصله فیلم ندارم.
بردیا گفت: آره منم از فیلم ترسناک خوشم نمیاد.
مانی کنار عسل و جلوی تی‌وی دراز کشید و رو به من گفت: پریسا می‌شه بی‌زحمت چراغ هال رو خاموش کنی.
سیما اخم کرد و گفت: ما می‌خوایم بازی کنیم.
رو به سیما گفتم: چراغ‌های آشپزخونه اینقدر روشنایی داره که شما بتونین بازی کنین.
از داخل اتاق، تخته‌نرد رو آوردم و دادم به دست سیما و بردیا. بعدش هم چراغ‌های هال رو خاموش کردم. سیما و بردیا، جایی از هال نشستن که نور بیشتری باشه‌. عسل و مانی هم، همدیگه رو بغل کردن و شروع کردن به فیلم دیدن. نشستم کنار رضا و گفتم: تو هم فیلم بین هستی؟
رضا شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: کم و بیش. تو چی؟
کمی به صفحه تی‌وی نگاه کردم و گفتم: از فیلم بدم نمیاد اما ظرفیت فیلم ترسناک‌ رو ندارم. رو اعصابم تاثیر منفی می‌ذاره.
رضا دستش رو گذاشت روی پام و گفت: دوست داری حواست رو پرت کنم تا نری تو نخ فیلم؟
لبخند زدم و گفتم: اگه می‌خوای بکنی، دنبال بهونه نگرد.
انگار حرف من، رضا رو حشری تر کرد. من رو خوابوند روی کاناپه و خودش رو کشید روم. یک دستش رو از روی شورت و ساپورتم، روی کُسم گذاشت و لب‌هاش رو چسبوند به لب‌هام. من هم همراهی‌اش کردم و دلم نیومد که درخواست سکسش رو رد کنم. در صورتی که می‌دونستم داریوش برای این دورهمی، هیچ قانونی وضع نکرده. من و رضا کمی با هم ور رفتیم و کم کم لباس‌های همدیگه رو در آوردیم و کامل لُخت شدیم. رضا کمی کیرش رو توی شیار کُسم حرکت داد و به آرومی کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم. بعد از چند تا تلمبه زدن، صدای آه و ناله‌ام بلند شد. عسل سرش رو به سمت ما چرخوند و گفت: خیر سرمون داریم فیلم می‌بینیم‌ها.
سیما هم از سمت دیگه گفت: ما هم مثلا داریم بازی می‌کنیم.
انگشت فاکم رو به جفت‌شون نشون دادم و گفتم: محکم تر بکن رضا جون.
عسل نشست و دست‌هاش رو به حالت نیایش گرفت و سرش رو به سمت بالا گرفت و گفت: اِی خدا، داریوش داره آشپزی می‌کنه و مطمئنم که مثل همیشه، توی غذاش، شراب نجس می‌ریزه. زنش هم که داره توی هال و توی جمع، به مَرد غریبه کُس می‌ده. شوهر دیوث من هم که داره با زن جنده غریبه تخته بازی می‌کنه. من طفلک هم که دارم با این بنده مظلومت و در جهت ارتقای سطح فرهنگی جامعه، کار فرهنگی می‌کنم. خودت شاهد باش که در میون این همه فساد، چقدر من پاکدامن هستم.
مانی، عسل رو دوباره خوابوند و گفت: اینجاش حساسه. باید دقت کنی‌.
رضا ازم خواست که به حالت دمر بخوابم. خوابید روم و کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُسم. اول ریتم تلمبه زدنش آروم بود اما کم کم تندش کرد. کونم رو کمی بالا دادم که کیرش، بیشتر توی کُسم فرو بره‌. بعد از حدود ده دقیقه، موفق شدم که ارضا بشم. رضا هم بعد از ارضا شدن من، آبش رو ریخت توی گودی کمرم. همونطور روی کونم نشست و گفت: همه شیره‌ام کشیده شد.
می‌تونستم کیر در حال خوابیده‌اش رو از طریق کونم حس کنم. عسل رو به رضا گفت: خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان.
سرم رو گذاشته بودم روی دست‌هام و چشم‌هام رو بسته بودم. حتی با سکس و ارضا شدن هم نتونستم خاطره ترسناکم از قفس سگ‌ها رو فراموش کنم و حسش هنوز توی وجودم بود. رضا بعد از چند لحظه که حالش جا اومد، با دستمال کاغذی کمرم رو تمیز کرد. خیلی عمیق ارضا نشده بودم. ایستادم و گفتم: من می‌رم دوش بگیرم.
توی حموم و زیر دوش بودم که داریوش درِ حموم رو باز کرد و گفت: حالت خوبه؟
به چهره نگران داریوش نگاه کردم و گفتم: آره خوبم. یعنی خیلی هم بد نیستم.
داریوش چند لحظه به چهره من نگاه کرد و گفت: معذرت می‌خوام. اشتباه محاسباتی من باعث شد که نوید باهات این کار رو بکنه. بهت قول می‌دم که دیگه تکرار نشه.
لبخند زدم و گفتم: خیلی شبیه نوید هستی. راستی یه چیزی رو کلا فراموش کردم بگم.
داریوش با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چی رو فراموش کردی؟
تمرکز کردم و گفتم: وقتی حالم بد شد، نوید از یه دختره خواست بیاد تا من رو معاینه کنه‌. انگار دختره دکتر بود. شاید هم دانشجوی پزشکی بود.
داریوش چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: خب.
سعی کردم چهره دختره رو توی ذهنم و برای چندمین بار تجسم کنم و رو به داریوش گفتم: دختره آشنا بود. نه اونطور که آدم با یکی حس آشنا پنداری داره. از اون نظر آشنا بود که مطمئنم دختره رو یک جایی دیدم. یعنی یقین دارم. فقط یادم نمیاد که کجا و کِی دیدمش.
داریوش کمی فکر کرد و گفت: اسمش رو فهمیدی؟
بدون مکث گفتم: آره، نوید موقعی که باهاش تماس گرفت، اسم دختره رو گفت. اسمش مهدیس بود.

نوشته: شیوا


👍 213
👎 15
268301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

809522
2021-05-14 00:50:06 +0430 +0430

وای چه چراغ خاموش سوپرایزمون کردی 😘😘😍

4 ❤️

809523
2021-05-14 00:51:31 +0430 +0430

از زن شوهر دار بکشید بیرون . بخاطر اینکه سری داستان های زن شوهر دار آمار بازدیدش بالاست قفلی زدی روش.

3 ❤️

809524
2021-05-14 00:52:30 +0430 +0430

جون بابا شیوا ایز بک 😍😍😍😍😍

1 ❤️

809525
2021-05-14 00:52:52 +0430 +0430

مرسی شیواجووون😍😍

1 ❤️

809534
2021-05-14 01:03:23 +0430 +0430

اول لایک میخونم بعد میخونم

1 ❤️

809535
2021-05-14 01:04:40 +0430 +0430

چه بی سرو صدا شیوا بانو،در هر صورت لایک و خسته نباشید❤❤❤

2 ❤️

809539
2021-05-14 01:08:58 +0430 +0430

این نوید چقدر خفنه عاشقش شدم 😂 سر شیلنگو گرفت رو جنده درون پریسای جنده

2 ❤️

809540
2021-05-14 01:13:24 +0430 +0430

بانهایت احترام به نویسنده عزیز ؛ چند داستان اولی که در مورد گندم و بخصوص مهدیس خوندم خیلی برام جذاب بودن
اما تو این دو سه داستان آخری بعضی جاها حس میکردم که فیلم هندی شده و یا بعضی جاها نویسنده عزیز خیلی فلسفی حرف میزنه (مثلا جایی که میگه آدما یه هیولای درون دارن و … ) که این جور جملات باعث میشه داستان به حاشیه بره
البته این فقط نظر من بود امیدوارم باعث دلخوری نویسنده از من نشه🙂

4 ❤️

809547
2021-05-14 01:24:23 +0430 +0430

یا حضرت خضر. کونم پاره شد ولی هنوز به وسطاشم نرسیدم.
اینجور داستان‌هایی نباید شبهای جمعه آپ بشه.اینقدر طولانیه که پارتنرم قهر کرده و پشتشو بهم کرده .اگه همین الان نرم سراغش و از دلش درنیارم حداقل تا یه هفته ده روزی هیچی بهم نمیده.
بقیه شو فردا میخونم.

2 ❤️

809553
2021-05-14 01:29:44 +0430 +0430

خب من تمومش کردم خیلی خوب بود مثل یه زنجیر خط های داستانی رو داری بهم میبافی خیلی خوبه اصلا افتاپیک نشده بودی بسیار منسجم و عالی کاش توانایی اینو داشتم بجای یک لایک هزار لایک تقدیمت کنم 😍😘

1 ❤️

809555
2021-05-14 01:33:45 +0430 +0430

چرا داستان هانیه رو دیگه ادامه ندادی

1 ❤️

809557
2021-05-14 01:34:28 +0430 +0430

دستخوش
عین پایان های بریکینگ بده داستانات
ادمو خمار قسمت بعد میکنه 😂❤️

2 ❤️

809558
2021-05-14 01:36:04 +0430 +0430

سلام
بانک رو بخون، رو بیست و یک
ایول داری دختر
قشنگ بود
👏👏👏👏👏

1 ❤️

809561
2021-05-14 01:43:13 +0430 +0430

بسیار عالی و جالب مثل همیشه

2 ❤️

809562
2021-05-14 01:49:07 +0430 +0430

باحال بود. مخصوصاً اونجا که انداختش تو قفس . پشمام ریخت.

به نظر من داستان هایی که مینویسی خیلی باحال و‌ جذابن. بیشتر به خاطر این که رابطه ها رو خیلی خوب به تصویر کشیدی و با تمام جزئیات تعریف کردی! حس و احساساتیم که تو سکس دارن رو هم خیلی جذاب ایجاد کردی! از بین کل سخصیت هاییم که تا حالا تو داستان اوردی به شخصه از عسل بیشتر خوشم اومده!
فقط دو تا چیز هست که‌ به نظرم بهش رسیدگی کنی بهتره…
۱. محیط اطرافو خیلی کم و مختصر شرح میدی(قبلاً هم بهش اشاره کرده بودن)
۲. بعضی وقت ها صحبت ها خیلی غیر واقعی میشن. مثلاً وقتایی که راز هاشون رو به هم میگن و کلاً یهویی خیلی با هم روراست میشن. یکم داستان رو از واقعیت دور میکنه.

به دل نگیری. قصد توهین هم نداشتم.

1 ❤️

809564
2021-05-14 01:52:05 +0430 +0430

مغزم داره میترکه از هیجان
تو فوق العاده ای
همراه خوندن متنت آهنگ heathens رو گوش میدادم دقیقا ذکر حال داستانته
از هیجان واقعا قلبم داره سکته میکنه
فکر میکردم درگیر مشکل تکرار و دراز شدن داستان و کلیشه ای شدن بشی و واقعا ترکونده میتونم بگم بهترین قسمت بین همه قسمت ها بود

2 ❤️

809565
2021-05-14 01:54:27 +0430 +0430

دهنتو هر لحظه بیشتر به ما تجاوز میکنی با این قلم

2 ❤️

809566
2021-05-14 01:57:51 +0430 +0430

از فکر اینکه مهدیس و گروه دانشجو ها قراره چه جریاناتی داشته باشن تا محفل رو بسازن نمیتونم در بیام
هر دفعه خودت یه چالش فوق العاده درست میکنی که آدم روانی میشه تا داستان بعدی بیاد
اینکه چه ذهن فوق العاده بازی (/ذهن آزادی) داری واقعا قابل تحسینه

1 ❤️

809569
2021-05-14 02:02:07 +0430 +0430

دلمون برای گندم تنگ شده
عالی بود شیوا جون

1 ❤️

809570
2021-05-14 02:10:03 +0430 +0430

اوه مای گاد
فکر می کردم فرداشب قسمت جدیدو بزاری
داستان داره به جاهای جالبش میرسه
یه سوال؟ تو مدت رابطه مانی و پریسا یعنی هیچ ملاقاتی بین مهدیس و پریسا نبوده؟

1 ❤️

809577
2021-05-14 02:41:39 +0430 +0430

کیرم بخاطر این همه شخصیت داستان هنگ کرد به نشانه اعتراض به مدت ۲۴ ساعت خابید

3 ❤️

809578
2021-05-14 02:52:56 +0430 +0430

اووووف😂

1 ❤️

809583
2021-05-14 03:14:30 +0430 +0430

دمت گرم شیوا چه سورپرایز قشنگی…مهدیس

1 ❤️

809586
2021-05-14 03:20:26 +0430 +0430

با تمام وجود میگم با تمام وجودم از خوندن داستانت لذت میبرم❤️

1 ❤️

809588
2021-05-14 03:44:43 +0430 +0430

اخی،ینفر پارتنرش قهر کرده و پشتشو کرده به حاج اقا.شیووا لطفا کوتاهتر بنویس که بین پارتنرا مشکلی پیش نیاد.اخخخی

1 ❤️

809595
2021-05-14 04:46:13 +0430 +0430

اصلاااا انتظار نداشتم مهدیس اینجوری وارد این بازی بشه ههه
عالی هستی شیوا جان

1 ❤️

809597
2021-05-14 05:02:49 +0430 +0430

خیلی فانتزی بود
مطمعنا هر کسی جز شیوا مینوشت صد تا دیسلاک میخورد

1 ❤️

809605
2021-05-14 06:01:11 +0430 +0430

رسماااااااا گاییده شدم هم ذهنی هم جسمی البته تب مالاریا ی لعنتی هم کمک میکنه به گایندگان

1 ❤️

809613
2021-05-14 06:41:29 +0430 +0430

خوب بود مثل همیشه، و یک مورد خواستم بگم البته تکراری هست، نه نقد نه داستان نویسی بلد هستم هیچ سررشته ای ندارم، کم و بیش با خوندن کامنت ها چیزهایی یاد گرفتم. تو این داستان به یک مورد برخورد کردم واقعا سخته فهمید چقدر دقت بکار میبری شما، بخاطر شیرازی بودنم با افتخار، وقتی فامیلی نوید رو دیدم تعجب کردم که شما از فامیلی استفاده کردید، شاید بیش از ۲۰درصد از شیرازی ها این فامیلی رو یدک بکشند یا قبلا بودن، از قدیمی ترها بیشتر این فامیلی رو دارنند و زارع یا زارعی و دهقانی از فامیل های رایج استان فارس هست احسنت به نویسنده که برای احترام به خواننده های داستان خودش اینقدر ریزبین هست
امضا:اینجانب. 🌹

4 ❤️

809614
2021-05-14 06:45:10 +0430 +0430

شیوا داشتم میرفتم بخوابم ساعت ۷ صبح یهو یکی گفت برو سری بزن به داستان ها ببین چه داستانی شب ارسال شده 😂😂😂🤣

یهو دیدم زده شیوا مهدیس …

خلاصه نشستم خوندم.

ولی من یادم میاد جای اشاره نکردی به اینکه پریسا تصویری از مهدیس دیده باشه‌.

ولی فکر کنم ته چهره مانی اشتباهی فکر میکنه مهدیس دیده و سکس با مانی خیره میشه بهش و با مانی درمیان میزاره و …

1 ❤️

809615
2021-05-14 06:57:52 +0430 +0430

چه جالب مهدیس وارد این داستان شد عالی بود خسته نباشی فکر نمیکردم به این زودی این قسمت رو بزاری 😃🌹

1 ❤️

809619
2021-05-14 07:30:25 +0430 +0430

مهدیس از طریق سحر با نوید شنا میشه و این شروع ماجراس
مانی برادر مهدیس از طریق خواهرش وارد داستان نوید میشه
حالا با توجه به حرف نوید که گفت ادم هاش خودش انتخاب میکنه پس میشه گفت خود نوید از قبل با داریوش اشنایی داشته و مانی فرستاده تو جمعشون و خودش خواسته اطلاعاتی از سکس پارتی هاش به داریوش بده تا اونارو تو جمع خودش وارد کنه یعنی داریوش و اطرافیانش انتخاب نوید بودن
از اون طرف رابطه مانی با گندم و شایان از قبل تعیین شده بوده و با ورود عسل به رابطه گندم و شایان خواستن اونارو برای ورود به پارتی هاشون اماده کنن
و درنهایت همشون درپایان به هم میرسن و جمع میشن
حالا دوتا سوال
۱. ایا خواهر و برادر گندم هم نقش دارن یا ن؟؟
۲. (به شرطی که گفته هام درست باشه)
ایا از اول تمام داستان تو ذهن شما بوده؟؟
چون با توجه به بهم پیوستگی داستان پیچیدگی اون تقریبا محال هرقسمت بداهه باشه

1 ❤️

809623
2021-05-14 07:52:21 +0430 +0430

اشتباه تایپی
بعد از بیرون اومدن از قفس بجای نوید از اسم بردیا استفاده کردی . اونجایی که گفتی دنبالش راه افتادی به سمت ویلا

2 ❤️

809625
2021-05-14 08:02:20 +0430 +0430

احسنت به تو شیوا بانو و قلمت

زیاد اهل کامنت نوشتن نیستم ولی خواستم هم ازت تشکر کنم و هم بگم که سه تا قسمت آخر باز نمیشه چرا؟؟؟
من معمولا میومدم از تو پروفایلت و لینک داستان‌ها، داستان مورد نظرم رو پیدا میکردم که معمولا هم قسمت یکی مونده به آخر رو دوباره میخوندم و بعدش قسمت جدید که منتشر شده، ولی الان هر کاری میکنم اون ۳ تا قسمت آخر باز نمیشه و رنگشون هم سیاهه ( رنگ لینک بقیه‌ی قسمت‌ها قرمزه)

قسمت “مهدیس” رو خوندم ولی افسوس که قسمت قبلش رو هنوز نتونسته بودم بخونم و از اینکه مانی و رضا و سیما چطوری اومدن توی سِیر داستان، اصلا سر درنیاوردم

قسمت “مهدیس” هم مثل بقیه‌ی قسمت‌ها خیلی خوب بود و حسابی سورپرایز شدم ولی افسوس که …

بازم دمت‌گرم و ناز نفست

2 ❤️

809626
2021-05-14 08:20:12 +0430 +0430

از اون جایی که داستان حالا حالا ها ادامه داره، امید وارم پایان کاملی داشته باشه، ( و همشون به گا برن)

1 ❤️

809638
2021-05-14 09:31:00 +0430 +0430

به به، خیلی عالی داره اجزای داستان به هم وصل میشه. فقط نمیدونم چه مساله ای این چند وقت ذهنتو درگیر گرده که یه تفاوتی توی داستان ها حس میکنم‌.امیدوارم که خوش باشی

1 ❤️

809639
2021-05-14 09:32:31 +0430 +0430

مانی و مهدیس، یکیشون تو این تیم یکیشون تو اون تیم 😁 دنیا چقدر کوچیکه

1 ❤️

809648
2021-05-14 10:40:27 +0430 +0430

سلاممم شیوا جاننن
عالی بود
من نفهمیدم چطور مهدیس به اینجا رسیده شاید داستانو حا انداختنم
یا خط داستانی مهدیس به کجا رفته ؟ من قاطی کردم
میشه یکم‌ توضیح بدی

من همچنان حس‌ میکنم این نوید و مهدیس همان نوید و مهدیس داستان رمان لذت شیرین هستن
نمیدونم چرا همچین حسی دارم
نکنه داری منو اچمز میکنی با نوشته ات

1 ❤️

809652
2021-05-14 11:21:12 +0430 +0430

ای داد ای داد😂ای داد بی داد
رییس باند خلافکاری مشخص شد : نوید
پس اینجورایی که بوش میاد در قسمت آخر شاهد سکس تمامی عناصر داستان به غیر از ژینا و لیلی و سحر ( که البته هیچ چیز از شیوا مشخص نیست یهویی دیدی اینا اونجا هم دارن لز میکنن 😂 ) البته فکر نکنم مادر و داداش مانی هم بیان😄😄 و باز هم مانییییی
مانی خاک تو سرت تو با عسل ریختی رو هم و خواهرت رو دست هم گرفتی
خواهرت با رییس باند سکس ایران لاس میزنه😎😋
دکتر اختصاصی هم هس😁😁
خیلی دوس دارم پریسا قضیه رو به مانی بگه بالاخره مانی کونش بسوزههه🏃🏃

1 ❤️

809653
2021-05-14 11:34:04 +0430 +0430

شیوا احتمالا خودتو جای پریسا میزاري بعد فک میکنی چی بنویسی

1 ❤️

809659
2021-05-14 12:55:55 +0430 +0430

سلام شیوا بانو منظورتو متوجه میشم
ولی همش حس میکنم این تشابهات اسمی دو تا رمان فوق عالی از لحاظ شخصیتی ربط داره بهم
مخصوصا نوید اینجا با نوید اونجا کاملا شبیه هم هم هستن
و حتی مظلومیت مهدیس دو تا داستان و …

1 ❤️

809665
2021-05-14 13:42:36 +0430 +0430

ایستاد و درِ قفس رو باز کرد و گفت: بیا بیرون.
ضربان قلبم نا منظم شد. حتی احساس کردم که قلبم درد می‌کنه. بردیا به طرف ساختمان ویلا رفت‌. بدون هیچ فکری و فقط به خاطر اینکه از سگ‌ها دور بشم، رفتم دنبال نوید. به درِ ورودی ساختمان رسیدم که همه چی برام تیره و تار شد و افتادم روی زمین.

تو این پاراگراف یه اشتباه تایپی در مورد اسم وجود داره قطعا نوید مد نظر نویسنده بوده و به اشتباه بردیا تایپ شده. چون اصلا تو اون لحظه بردیا اونجا نبود

2 ❤️

809667
2021-05-14 14:00:34 +0430 +0430

اوه داستان مافیایی شد 😀 فقط کاش این قسمت رو دوتا قسمت میکردی خیلی طولانی شد باید وقتی رسید به قفسه سگ تموم میکردی همه تو ی هول و هراس میموندن 💀 😎

1 ❤️

809671
2021-05-14 14:12:44 +0430 +0430

من میمیمرم تا قسمت بعد بیاد که 😭

1 ❤️

809674
2021-05-14 14:32:09 +0430 +0430

محشر بود بینهایت سورپرایز شدم
منتظر قسمت بعدیم فقط اگه میشه شیوا جون زودتر اپلودش کن
دارم میمیرم برا ادامش❤❤

1 ❤️

809691
2021-05-14 17:30:12 +0430 +0430

عالی عزیزم

1 ❤️

809697
2021-05-14 18:42:28 +0430 +0430

ناموسا رمان بنویس شیوا
انقدر به خوانندت شوک میدی و تعلیق قلمت بالاست که بلافاصله معروف میشی
حیف که داستانهای سکسی تو‌ این مملکت گوه چاپ نمیشه وگرنه بدو‌ن مرز کولاک بود

2 ❤️

809699
2021-05-14 19:30:02 +0430 +0430

فوق‌العاده مثل همیشه 😀 😀 ❤️ ❤️

1 ❤️

809706
2021-05-14 21:12:11 +0430 +0430

اول از همه یه خسته نباشید باید گفت بخاطر جذابیت داستانا 🌹
و دوم یه خواهشی دارم, یه لطفی کن داستان گندمم ببر جلو بدجور نسخیم 😥

1 ❤️

809711
2021-05-14 22:07:16 +0430 +0430

ساغول!شروع کن داستان جنایی بنویس!توانائیش رو داری!حیف میشی اینجا!✊🏿❤

1 ❤️

809716
2021-05-14 23:12:01 +0430 +0430

سوره شیوا آیه ۱
یا شیوا…
وما ادرک الشیوا (۱) 😁
معنی …
ای شیوا و تو چه میدانی شیوا یعنی چی

لعنت به روح پر فتوحت شیوا سگ تو روحت
که چقدر ناز و با وازلین و خیلی نامحسوس هولش دادی داخلمون
البته ببخش منظورم
مهدیس رو هول دادی تو داستان اینا
یعنی خط اخر داستان اسم مهدیس رو خوندم قشنگ نیما امد جلو چشام که بعد بفهمه خواهرش تو کاره چه شود
شده مثل فیلم های ایرانی هفته ای یه قسمت میاد از الان باید لحظه شماری کنیم برای قسمت بعد…

شیوا جون داشتم رمانت رو با رمان های قدیمت مقایسه میکردم چقدر هزارماشالا پیشرت داشتی از هر لحاظ
واقعا ممنونم.

1 ❤️

809719
2021-05-14 23:18:02 +0430 +0430

مهدیس ساندیس …خخخ

1 ❤️

809729
2021-05-14 23:49:59 +0430 +0430

در اینکه خوب مینویسی شکی نیست ولی چون داستانت داره از نگاه چند شخصیت روایت میشه ، توالی داستانها داره از بین میره خواننده دچار نوعی سر در گمی شده که البته ارزش کار شما رو در ارتباط این خورده پیرنگها نشون میده ولی کاش با شماره گذاری داستانها توالی رو برای ذهن خواننده راحتتر میکردی.نکته بعدی که من نمیفهمم این همه تلاش برای نوشتن داستانهایی با تم ارتباطات تابو و سنت شکنانه است.عشق دختر به پدر رابطه خواهر با برادر یا نفر سوم و…

1 ❤️

809735
2021-05-15 00:26:15 +0430 +0430

توقع ما ازت همینه شیوا خانم
بعد از خوندن قسمت قبل خواستم نظر بنویسم و بگم ک این قسمت افت زیادی کردی ولی دلم نیومد و ب پاس ساختن لحظات کم نظیر قبلی چیزی ننوشتم احساس کردم خسته ایی و نیاز به استراحت و تمرکز داری(پروداکشن نوشتن همچین داستان پیچیده و پر بازیگری با این زمان کم واقعاً سخته)
ولی…
سکانس ب سکانس این قسمت جذاب، پر از گره، ماجرا و یه اِندینگ عالی بود
قسمت قبلی رو شُست و برد
ممنون ازت🥀♥️

1 ❤️

809755
2021-05-15 01:11:25 +0430 +0430

خسته نباشی شیوا بانو

دوتا اشتباه تایپی داشت یکیش “تو هم نفس منی مامانی عسلم.” و یکی هم “بردیا به طرف ساختمان ویلا رفت‌.”

در مورد مهدیس هم خیلی عجیبه که پریسا این همه مدت با مانی دوست بوده اما نمیدونسته که یه خواهر به اسم مهدیس داره که تو شیراز پزشکی میخونه و الان تازه براش آشناست!! منتظرم ببینم ادامه داستان چی میشه

2 ❤️

809756
2021-05-15 01:12:52 +0430 +0430

یه نکته دیگه هم بگم اینکه لینک این سه تا پارت آخر تو مجموعه بدون مرز قرار نگرفته و برای همینم من امشب تازه فهمیدم که این قسمت های جدید آپلود شده و دیشب نوشتم خیلی وقته خبری از داستان نیس!!

2 ❤️

809758
2021-05-15 01:15:17 +0430 +0430

Awli,awliiii awliiii va hata behtar az ghabl, kheiiiiiliiii jalebe baram dar ham tanidegie chand ta khate dastani baham

1 ❤️

809763
2021-05-15 01:46:44 +0430 +0430

مثل همیشه جذاب و عالی هیجان زیادی داره.

شیوا خوب داری خط داستانی ها تو بهم متصل میکنی اما کنجکاوم بدونم داستان پاندیز و سحر چی میشه یعنی سحر و دوستاش توی محفل نوید سکس میکنند و پاندیز با برادرش چطوری آغاز سکس شون شده

1 ❤️

809767
2021-05-15 01:56:16 +0430 +0430

مطمعنم خیلی عالیه ولی متاسفانه الان نمیتونم بخونم 😞

1 ❤️

809776
2021-05-15 02:26:29 +0430 +0430

سپاس شیوا بانو ، امشب فکرم کمی درگیر بود و حالم خراب ولی با خوندن داستان زیبای شما کمی بهتر شدم .
سپاس که هستی

1 ❤️

809783
2021-05-15 02:44:30 +0430 +0430

فاااااک بابا دمت گررررممم آخرش پشمام ریییییخت

1 ❤️

809823
2021-05-15 10:07:24 +0430 +0430
E M

کلا این قسمت اصلا داستان سکسی بود؟

1 ❤️

809832
2021-05-15 11:26:57 +0430 +0430

دمت گرم مثل همیشه عالی و با سوپرایزی فوق العاده…
راستی چرا جدیدا وقتی داستان میذاری پیغام نمیاد؟؟

2 ❤️

809833
2021-05-15 11:27:11 +0430 +0430

ممنون، خیلی قشنگ یود

1 ❤️

809841
2021-05-15 13:40:21 +0430 +0430

شیوا بانو …
خیلی عالی و حرفه ای
ممنون بابت زحمات …
فقط لب تر کن چطوری جبران کنیم ؟
یه جا بجای نوید نوشتی بردیا … اونجا که به سمت ساختمان ویلا رفتن … یه لحظه خط داستانو قاطی کردم
… بانو من خنگم آخه 😁
توی قسمت ’ بیا باهم باری کنیم ’ یه جا بجای خورشت کرفس نوشته بودی خورشت اسفناج …
یعنی گرخیدم یا حضرت … خورشت اسفناج !!!
اسفناج چیه که تازه خورشت باشه …
که دیدم خداروشکر اصلاح شده بود …
به هر حال کارت درسته و درجه یک
موارد بالا هم بابت شوخی مطرح شد …
وگرنه مخلص شیوا بانوی عزیز و بزرگوارم هستیم 😘

1 ❤️

809845
2021-05-15 14:44:03 +0430 +0430

سلیس عالی بی نقص

1 ❤️

809852
2021-05-15 15:44:51 +0430 +0430

اسم مهدیس رو که شنیدم اخر داستان پشمام ریخت 😐❤
خسته نباشی شیوا جان🥃

1 ❤️

809866
2021-05-15 17:36:01 +0430 +0430

عالی بود شیوا جون من الان ۲ ساعته دارم میخونمش😘😘🤩

1 ❤️

809873
2021-05-15 20:12:58 +0430 +0430

شیوا بانو کاش یهو از ترکیه مستقیم شیراز نمی‌رفت داستان و پیش زمینه میذاشتین ولی بازم میگم سلیس و بی نقص

1 ❤️

809880
2021-05-15 22:15:00 +0430 +0430

یک مقدار غیر واقعی به نظر میاد البته این شاید دلیلش زن بودن شما باشه که از روحیات آقایون خبر ندارین. داستان باید فضای تحریک آمیز واقعی داشته باشه.

1 ❤️

809891
2021-05-15 23:56:38 +0430 +0430

یعنی فکرو این مخیله فقط خوراک فیلم جاسوسی و سازمانهای جاسوسیه.لامصب چیکار میکنه این بانو با روان ما و ریتم داستان.💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

1 ❤️

809909
2021-05-16 00:34:44 +0430 +0430

مرسی از داستان قشنگت اما بیشتر سکس باشه بهتره

1 ❤️

809913
2021-05-16 00:50:13 +0430 +0430

عالی بی نظیر 😍 😍 😍 😍

1 ❤️

809974
2021-05-16 09:15:09 +0430 +0430

اینجا دوتا داستان بهم گره میخورن واقعا جذابه

1 ❤️

809978
2021-05-16 10:56:08 +0430 +0430

مثل همیشه عالی
آرزو داشتم آخر داستانت بگی این داستان برمبنای واقعیت میباشد که حداقل ماهم امید داشته باشیم تو واقعیت هم این چیزها هست 😘

1 ❤️

810091
2021-05-17 00:57:24 +0430 +0430

جذابیت داستان برای اینه که میخوام رابطه هارو کشف کنم، و هم زمان از داستان لذت ببرم، و هم فضا رو تجسم کنم، ودر اخر همه رو با هم هضم کنم،عجب چیزیه.ممنونم شیوایی

1 ❤️

810136
2021-05-17 06:00:14 +0430 +0430

وای دختر چقدر قشنگ مینویسی😘😘
یعنی اون چند خط آخر داستانت که مهدیس رو وارد کردی ، مغزم سه بار ارضاء شد اونم پشت سر هم.(وقتی داستانو شروع کردم اصلا به اسم این قسمت نگاه و دقت نکردم و فقط شروع به خوندن کردم .واسه همین خیلی سوپرایز شدم. به اندازه سریال بازی تاج و تخت قسمت عروسی خونین منو غافلگیر و سورپرایز کردی.)از این به بعد دیگه اسم داستان هات رو نگاه نمیکنم . البته این نکته رو هم باید بگم که اسمی که برای هر اپیزود داستانت میزاری و نحوه آشکار شدنش خودش دنیایی داره.
سپاس دختر سپاس 🙏🙏🙏🙏.۱۰۰ تا لایک داری👍👍👍❤❤❤

1 ❤️

810166
2021-05-17 10:04:39 +0430 +0430

بازم عالی،
داستاناتو خیلی دوست دارم

1 ❤️

810249
2021-05-17 23:34:17 +0430 +0430

دمت گرم، واقعا داستانت فوق‌العادست! امیدوارم موفق باشی.
درنهایت که داستان تموم شد یه pdf تر تمیز ازش آپلود میکنی یک جا بخونیم؟
یعنی من فقط اکانت باز کردم بیام این رو بگم 😂

1 ❤️

810430
2021-05-18 18:13:05 +0430 +0430

شیوای لعنتی این قسمت خیلی زیرکانه بود شیوای لعنتی تر روی مهدیس کراش زدم لعنتی اینقدر عکس جدیدش خوشگله

2 ❤️

810435
2021-05-18 19:09:04 +0430 +0430

دس خوش 👌👌👌بدون شک شما بهترین نویسنده داستان سکس هستی…امیدوارم همیشه موفق باشی عزیزم 🌹🌹🌹🌹🌹💙💙💙💙💙

2 ❤️

810516
2021-05-19 02:17:40 +0430 +0430

راستش خیلی زیاد بود کمی خوندم بقیشو فردا میخونم خابم میاد، ولی دستت درد نکنه شیوا ❤️🔥

1 ❤️

810598
2021-05-19 18:15:28 +0430 +0430

باز خوبه امثال شیوا بیکار هستند بشینن کسشر بنویسن بخونیم

1 ❤️

810700
2021-05-20 05:22:36 +0430 +0430

علی نوشتی لعنتی جون، واقعا توپ بود

2 ❤️

810787
2021-05-20 16:03:36 +0430 +0430

سلامم ممنون از داستان عالیت دمت گرم امیدوار همین جوری پیش بری و هر چه زود تر قسمت ها رو بزاری من خیلی مشتاق قسمت 2 قلو ها هستم امیدوارم هر چه زود تر به اون ها برسیم

1 ❤️

810817
2021-05-20 22:47:09 +0430 +0430

عالیه

1 ❤️

810834
2021-05-21 00:03:12 +0430 +0430

قسمت بعدی کی میاد دیگه

2 ❤️

810870
2021-05-21 01:58:37 +0430 +0430

در انتظار قسمت جدید🤦🏻‍♂️

2 ❤️

810889
2021-05-21 03:28:58 +0430 +0430

اوف بالاخره یه اشتباه و سوتی ازت پیدا کردم شیوا بانو

بردیا به طرف ساختمان ویلا رفت‌. بدون هیچ فکری و فقط به خاطر اینکه از سگ‌ها دور بشم، رفتم دنبال نوید.

1 ❤️

810974
2021-05-21 15:19:29 +0430 +0430

چرا قسمت جدید اپلود نمیشه 😞

2 ❤️

811017
2021-05-21 23:25:21 +0430 +0430

شیوا نسخ و معتاد داستانت شدم ۳ روزه آشنا شدم و اولین داستانیه ک خوشم اومده

بزار قسمت جدیدشو لعنتی

1 ❤️

811067
2021-05-22 01:35:41 +0430 +0430

کی قسمت بعد رو مینویسی؟😍

1 ❤️

811143
2021-05-22 12:05:58 +0430 +0430

لامصب 9 روز گذشت
خوبی؟
توروخدا قسمت بعدر رو بذار دیگه جرمون دادی

2 ❤️

811146
2021-05-22 12:44:32 +0430 +0430

من :اوه اوه چه جنایی راز آلود سکسیش کرده بودی
شیوا : آره خخخخخخخ
من : ولی یه چی بگم ؟
شیوا : شما دوتا بگو
من: قسمتهای سکسی داستان شبیه فیلمهای پورن شده که بازیگراش تکراری شدن و کسالت آور
شیوا : همینه که هست نمیخوای نخون
من :چرا ناراحت میشی دیگه قسمتهای سکسیش کیرمو سیخ نمیکنه دیگه
شیوا : چه میدونم حتما کیرت خرابه
من : کیر شوهرت خرابه

1 ❤️

811148
2021-05-22 12:56:16 +0430 +0430

به‌به. مثل همیشه جذاب و دوست داشتنی. کاش نویسنده‌های تلویزیون یه دوره پیشت می‌دیدن!

1 ❤️

811152
2021-05-22 13:20:05 +0430 +0430

عاااآلللیییی
هم زیاد بود هم هیجان دار. ادامه بده

1 ❤️

811189
2021-05-22 18:33:47 +0430 +0430

من دوست ندارم داریوش عذر خواهی کنه تا الان دوبار دو تا داستان اخر گفته🥺🥺🥺

1 ❤️

811266
2021-05-23 01:46:16 +0430 +0430

تا حالا و با اختلاف باحالترین قسمت بود. همه چی سر جاش بود. میبوسم انگشتاتو سکسی خانوم

2 ❤️

811336
2021-05-23 15:35:23 +0430 +0430

چرا قسمت جدید نمیزاری
قسمت22

1 ❤️

811348
2021-05-23 17:49:31 +0430 +0430

شیوا چرا داستان بعدی رو نمیذاری؟
چون نسبت به قبلیا کمتر دیده شده؟؟؟؟؟؟؟؟

1 ❤️

811349
2021-05-23 18:22:31 +0430 +0430

۸روز از اخرین قسمت گذشت 😪

1 ❤️

811356
2021-05-23 20:10:10 +0430 +0430

کجایی پس چرا ادامش رو نمیزاری 😊😊😊

1 ❤️

811519
2021-05-24 16:25:31 +0430 +0430

نکنه شیوا یادش رفته پارت بزاره:(

1 ❤️

811550
2021-05-24 23:09:09 +0430 +0430

لايك

1 ❤️

811560
2021-05-25 00:32:14 +0430 +0430

با اختلاف بهترین نویسنده سایت هستید.

2 ❤️

811676
2021-05-25 23:32:26 +0430 +0430

سلام شیوا خانم پس کی داستان میزاری بابا تو کفیم

2 ❤️

811736
2021-05-26 09:23:35 +0430 +0430

چند وقته که نمینویسی.😭😟😟😟
لطفاً ادامه بده…🙏🙏🙏🙏

1 ❤️

811798
2021-05-26 19:07:50 +0430 +0430

خب تا اینجای داستان تو خماری هستیم که نویسنده شهونی شیوا جون قراره چیکار کنه بقیشو

احتمالا تو قسمت بعد مانی میفهمه که خواهرشم اره اهل دله
و توسط مهدیس وارد باند نوید میشن🤔
بعدش داریوش گروه خودشو راه میندازه و توسط عسل گندم و شایان اضافه میشن و یه سکس گروپ داریم
فقط نمیدونم چرا جدیدا اون احساس شهوتی سابقو ندارم🤔شیوا توی داستان یه سکس ساده بدون هیچ فانتزی یا… فقط و فقط یه رابطه جنسی ساده که دو طرف لذت ببرن کی مینویسی؟

1 ❤️

811854
2021-05-27 01:45:41 +0430 +0430

شیوا جان کجایی ۱۳ روز شد
جدا از داستان نگران خودتیم چرا نیستی ؟

2 ❤️

811982
2021-05-27 18:20:43 +0430 +0430

سلام و احترام خدمت همه انسان هاي عزيز
موردي رو خواستم هم به خودم و هم بقيه يادآوري كنم
خواهشا از اين سايت ها و كلا از اين فضاي ناشايست كه واقعا شايسته مقام و منزلت ما انسان ها نيست دوري كنيد
همه ما خطاهاي بزرگي كرده ايم از جمله اين بنده حقير
ولي يادمون هست كه هميشه يه آپشن بازگشت داريم , تا هرجايه اين مسير پوچ هم كه رفته باشيم يكي هست كه عاشقانه با آغوش باز , بازگشت ما رو ميپذيره
خواهشا بيايد فقط به خاطر خودمون اين گرد و غبار جلوي چشم هامون رو تميز كنيم تا بتونيم زيبايي رو از زشتي تشخيص بديم
وظيفه بنده هست كه يك تلنگري به خودم و شما بزنم ولي در نهايت خود شما هستين كه با عقلتون تشخيص ميديد و انتخاب ميكنيد
هنوز هم دير نشده

1 ❤️

811985
2021-05-27 19:31:03 +0430 +0430

چرا ادامشو نمیزاری . چشام درومد اینقدر اومدم چک کردم ببینم ادامش رو گذاشتی یا نه 😊😊😊

3 ❤️

812114
2021-05-28 14:11:17 +0430 +0430

اوه اوه ، مهدیس و نوید! پریسا! مانی ! داریوش!
چه خبر شد.!
قراره در قسمتهای بعدی منفجر بشیم! خدایا توبه!!!😂

1 ❤️

812128
2021-05-28 15:52:37 +0430 +0430

ارتباط داستان ها تحسین برانگیزه👍

2 ❤️

812969
2021-06-01 23:10:13 +0430 +0430

دوست دارم کوینتین تارانتینو از روی این قسمت یه فیلم بسازه. عجب فیلمی بشه.
یه نکته مثبت سری داستانهای بدون مرز اینه که ترکیبی از ژانرهای گوناگونه.
ایشالله تو هالیوود ببینیمت دختر

1 ❤️

944018
2023-08-24 16:13:30 +0330 +0330

خدای من خدای من خدای من
توی ۳ روز ۲۱ قسمتو خوندم! هم سرکار میرم هم متاهلم و دور از چشم خانومم این کارو میکنم!! شیوا جان شما فوق العاده ای
انگار دارم فیلمای کارگردانای معروف رو تو ذهنم تداعی میکنم.واقعا عالی

0 ❤️