مهر سکوت

1394/12/03

از آخرین بار که تو اون خونه ی قدیمی بود سال ها میگذشت اما انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود.
خاطرات پشت هم از جلوی چشمام رد می شد. صدای خودم رو می شنیدم، انگار حتی خودمو تو اون شرایط می دیدم ، برعکس از صورت اون هیچی تو خاطرم نیست. انگار حتی قیافشو فراموش کردم…
از یاد آوری اون خاطرات وحشتناک حالت تهوع گرفتم. سرم گیج میرفت و دیدم تار شده بود. بودنم تو اون خونه مثل نمک روی زخم هام بود. خودم خواسته بودم برگردم خونه. شاید چون فکر میکردم بعد از اون همه سال با خودم کنار اومدم. فکر میکردم دیگه چیزی واسه ترسیدن وجود نداره ، اما…
خودمو به دستشوی رسوندم و دردهامو بالا آوردم. درد بی مادری ، درد تنهایی ، درد این همه سال سکوت ، درد حسرت بچگی ، …
صورتم رو با آب سرد شستم.
هوای خونه سنگین بود. سقف سنگین بود ، دیوارها… انگار خونه سال ها متروک مونده بود.
با حضورم تو اون خونه انگار همه چیز دوباره داشت اتفاق می افتاد…بعد از این همه سال خونه هنوز بوی خون می داد.
رفتم گوشه ی اتاقم ، زیر میز تحریرم. نشستم و زانوهامو بغل کردم.خودمو به دیوار چسبوندم.
دوباره بچه شدم. زیر اون میز کهنه و خاک گرفته خاطرات زیادی پنهان بود…
وقتی که مامان باهام قایم موشک بازی میکرد و من هر بار همونجا قایم میشدم.
وقتایی که قهر میکردم و میرفتم زیر میز گریه میکردم…
وقتی فهمیدم روزایی که مامان خونه نمی اومده بیمارستان بوده نه مسافرت ، به اون گوشه ی امن پناه بردم…مثل وقتی بهم گفتن مامانت رفته پیش خدا اما نمی فهمیدم چرا…
مثل وقتی من بزرگ شدم ، پیر شدم و مردم ، درحالی فقط ۷ سالم بود وقتی اون غریبه بچگیمو دزدید…
اون شب شوم…
مست بود. بوی گند الکل داشت حالمو بهم میزد. به زمین و زمان فحش میداد. گاهی وسط فحش دادن یاد مامان می افتاد و بغض میکرد. “میترا چرا مردی؟! هان؟!فکر کردی مردن کار سختیه؟ بدون تو من هر لحظه میمیرم لعنتی!”
حالت عادی نداشت. گریه می کرد ، می خندید ، سکوت می کرد و یهو داد می زد ، “چرا این توله رو به دنیا آوردی؟ هان؟! که بشه آینه ی دق من؟! که من وقتی میبینمش یادت بیوفتم؟! کاش به جای تو ، این مرده بود…”
دلم شکسته بود. گریه میکردم. کاش مامان پیشم بود… هیچ تصوری از مرگ نداشتم… چه کودکانه دلیل مرگ مامان رو توجیه میکردم. فکر میکردم دختر بدی بودم و از دستم خسته شده ، واسه همین مرده…فکر میکردم تقصیر من بوده…
غریبه اومد بالای سرم.صورت کوچیکم رو با یه دست گرفت. “خفه شو جنده! دهنتو ببند! صدای عر زدنتو نشنوم!”
منه ۷ ساله اما نمیتونستم گریه نکنم.
جلوی دهنمو گرفت. نمیتونستم نفس بکشم. حس می کردم واقعا دارم خفه میشم که دستش رو برداشت.
“چقد شبیه مامانتی!” به چشمام زل زد.
نگاش مهربون شد و صورتمو می بوسید. نوازشم میکرد. یک لحظه به مهربونی گذشته شد. مثل وقتی که مامان زنده بود.
زیر لب گفتم" دلم واسه مامان میترا تنگ شده…"
چشماش پر از اشک شد اما چند لحظه بد دوباره نگاش عصبی شد. موهامو گرفت تو دستش و کشید. جیغ زدم.
گردنم که بخاطر کشیده شدن موهام به عقب خم شده بود رو لیس میزد. حالم داشت بهم میخورد. فقط میتونستم جیغ بزنم ، التماس کنم و کمک بخوام. اما کمک کجا بود؟!
منه ۷ ساله هم حس کرده بودم این بازی آخر خوبی نداره…
بدون توجه به جیغ هام لباسام رو از تنم در آورد. انگار نه انگار که صدامو میشنوه…
دهن کثیفش رو به صورتم نزدیک کرد. لباشو گذاشت رو لبام. می مکید طوری که حس میکردم هر لحظه ممکنه لبام کنده بشه. طعم تلخ دهنش وارد دهنم شد. حالت تهوع داشتم. با دستای ضیفم سعی میکردم هلش بدم اما زورم نمیرسید. صورتمو میچرخوندم. دست و پا میزدم. اما بی فایده بود.
مثل یه حیوون وحشی به تن ضعیفم حمله کرده بود.
لب هاش به سینه های نداشتم رسید. مگه یه بچه ی ۷ ساله چی میدونه از سکس و مقدماتش؟فکر میکردم یه بازیه که ازش خوشم نمیاد! چه میدونستم آخر این بازی مرگ تدریجی منه…
انقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد ، لال شده بودم. دیگه توان دست و پا زدن هم نداشتم.
وقتی لباس هاش رو در آورد و من رو میترا صدا کرد دنیا رو سرم خراب شد…
وقتی آلت بزرگشو تو تن نحیف من جا می داد ، وقتی التماس ها و زجه هام رو ندید مرگ رو تجربه کردم…
تمام تنم درد میکرد. دردی که شدتش با هیچ درد دیگه ای قابل قیاس نبود. درد روحم هم از اون بدتر…
نفس نفس میزد. بوی گند نفسش حالم رو بد کرده بود. دهنش بوی مرگ می داد…
من تو سن ۷ سالگی مردم. دقیقا همون لحظه که ارضا شد و رفت.
اون موقع دیگه فکر نمی کردم که بابا میخواسته باهام بازی کنه…
تن خستم رو کشون کشون به زیر میز رسوندم. وقتی خون لای پام رو دیدم مطمئن بودم که به زودی میرم پیش مامان ، که ای کاش رفته بودم…
اون شب ساعت ها گریه کردم تا همون جا خوابم برد.
اما بعد از اون شب شوم دیگه هیچ وقت ندیدمش. منو به مادر بزرگم سپرد و رفت. خودش میدونست چه گند بزرگی زده.
منم از ترس قضاوت شدن سال های سال “مهر سکوت” به لب زدم. اما هر روز و هر شب سایه ی سنگینش رو روی خودم حس می کردم. از سایه ی خودم هم میترسیدم چه برسه مردها. انگار همیشه دنبالم بود…
روزی که برگشتم خونه ، روزی بود که خبر مرگش رو شنیدم. فکر می کردم ترس هام تموم شده! فکر می کردم دیگه خوب شدم. اما فاجعه زمانی اتفاق افتاد که زخم کهنه دوباره سر باز کرد و من رو به جنون رسوند…


اون غریبه بابا بود. مردی که زمانی قهرمانم بود ، همون طور که واسه هر دختری هست…
سال ها طول کشید تا بتونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم ، سال های زیادی تحت درمان بودم.
هنوز اما گاهی پس لرزه های اون شب شوم سراغم میاد و از زنده بودنم متنفر میشم. از خودم ، از تمام نر ها ، از …
کاش بیشتر حواسمون به بچه ها باشه ، بیشتر به رفتارمون فکر کنیم ، به تاثیری که هر رفتار میتونه تو زندگیشون داشته باشه…
“بکارت جسم من اون شب پاره شد ، بکارت روحم اما نه!
امروز به این فکر می کنم دختری که به خاطر تجاوز پرده نداره باکرس ، یا دختری که برای نگه داشتن پردش بارها و بارها آنال سکس داشته؟”

نوشته: سوفی


👍 30
👎 4
31728 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

531613
2016-02-22 22:10:00 +0330 +0330

تحت تاثير قرار گرفتم .

0 ❤️

531614
2016-02-22 22:11:01 +0330 +0330

زیبا نوشتی اما امیدوارم فقط یه داستان باشه هر چند همونم خوب نیست

0 ❤️

531621
2016-02-22 22:53:54 +0330 +0330

از برچسب تجاوز بدم میاد، هیچ فرقی نداره چه نوعش باشه، حتی اگر یک بظاهر مرد به همسرش که راضی نیست و شرایطش رو نداره با حربه اینکه زنم هستی و باید تمکین کنی، نزدیکی کنه! هم متنفرم، اما تجاوز از زمان پیدایش انسان بوده و تا زمان وجود انسان هم متأسفانه خواهد بود. چه خوشمان بیاید چه بدمان…

0 ❤️

531622
2016-02-22 22:57:31 +0330 +0330

omidvaram dastan bashe ama ebrat amuz budesh

0 ❤️

531623
2016-02-22 22:57:44 +0330 +0330

معلوم بود نوشته یه نویسنده خوبه و خاطره واقعی نیست کل داستان هم هدفش این بود که پیام 2خط آخر رو بده.
حین خوندن داستان یاد فیلم “هیس دختران فریاد نمیزنند” افتادم

0 ❤️

531632
2016-02-23 00:28:18 +0330 +0330

سوفیا جان کاری ندارم که داستان واقعیت داره یا نه هرچند خیلی ناراحت شدم اما نویسنده خوبی هستید و میتونید داستانهای خوبی خلق کنید

0 ❤️

531636
2016-02-23 01:59:51 +0330 +0330

میثم موافقم

0 ❤️

531637
2016-02-23 02:02:15 +0330 +0330

moj78خوشحالم 24ساعته داخل شهوانی هستی باعث افتخار داشتن دوستی مثل تو برای من

0 ❤️

531640
2016-02-23 02:27:27 +0330 +0330
NA

منم مثل بقيه نظرات اميدواربودم كه فقط داستان باشه ولي انگاري داستان نبودوبلكه يك جنايت بزرگ بود بعدازاين همه وقت كه داستانهاي شهواني رودنبال ميكنم واقعاغمگين شدم اي كاش كه هيچ وقت شاهدهمچين جناياتي نباشيم وحتي نشنويم

0 ❤️

531644
2016-02-23 03:06:21 +0330 +0330

سوفیا جان بابت قلم زیبایی که داری صمیمانه تبریک میگم امیدوارم شاهد کارهایی بیشتر و بهتر (حتی فراتر از این سایت و به صورت چاپ شده و کتاب) از شما باشیم. متن تاثیرگذاری بود دوست داشتم در حد یک قصه باشه ولی با توضیحی که دادی بیشتر سردر گم شدم آخه میدونی باورش برام خیلی سخته، چون خودم هم یک پدرم تجربه مستی هم داشتم اما در بدترین شرایط هم نمیتونم نسبت به جگر گوشه خودم چنین تصوری داشته باشم

0 ❤️

531663
2016-02-23 06:44:33 +0330 +0330

نمی فهمم خوب که چی اخه!؟
مردم و جوونای الان ما خودشون کلی بدبختی دارن اونوقت اومدی اینجا اینا رو تعریف میکنی؟انتطار داری وقتی با لحن نوشتن و موضوع نوشتنت خواننده رو مضطرب میکنی اون از داستانت لذت ببره؟!

انقدر انرژی منفی چرا؟!

این داستان از اصل دروغه
طبق نظریه فروید بیاد آوردن خاطرات با بار هیجانی بالا و منفی هیچ وقت اتفاق نمیوفته مگر اینکه روانکاو طی چند سال بتونه این خاطرات سرکوب شده رو ک ناهشیار شده ولی تو زندگی تاثیر گداشته رو وارد هشیاری کنه و اونا رو حل کنه.

خانم محترم یا اقای نویسنده نسبتا خلاق سیع کن هیچ وقت به اطرافیانت انرژی منفی ندی و البته اینم بدون یه دختری ک این اتفاق براش افتاده انقدررررر درد داره و انقدر از مسائل جنسی متنفره ک سمت همچین سایتی نمیاد و محاله ک بتونه تموم اون خاطرات رو بنویسه و اگ بتونه مطمئنن 10 بار تشنج میکنه…مثل کندن بخیه های یک زخم…

0 ❤️

531686
2016-02-23 14:23:44 +0330 +0330

کم نیستن همچین حیونهایی چه به بچها چه به دخترها وزنها این نامردی رو انجام میدن ذات عده ای از مردها خیلی کثیفه سوفی جان داستانت تاثیر گذار بود ممنون

0 ❤️

531718
2016-02-23 22:18:14 +0330 +0330

سوفی جونم اول از همه به خاطر قلم تاثیرگذارت بت تبریک میگم?
بعدم که: :(:(:(!
واقعا نمیدونم چی بگم! احساس درماندگی و خشمی که الان دارم حد نداره! امیدوارم برای این کار کثیف یه مجازات مشابه و سخت و عبرت انگیز(که طرف نمیره! با بدبختی زندگی کنه) درنظر بگیرن!
در آخر این که…جمله ای که پایان ماجرا اوردی واقعا جای تامل خیلی زیادی داره ولی از یه طرفم مغز های کثیـــــر ایزوگام شده تو این مملکت نمیذاره امیدوار بشم به تفکر 4نفر در مورد اون جمله:(
کلا وضعمون افتضاحه…بد افتضاحه!

دوستان داستان خون عزیز…جای تاسف داره داستانی با مضمون یه درد عظیم اجتماعی یه همچین امتیاز پایینی بگیره!:|

1 ❤️

531801
2016-02-24 16:17:44 +0330 +0330

عزیز دلمممممم :-* من حقیقتو گفتم…داستانت حس داشت!:( و واقعا موضوعی بود که کم مطرح میشد…
در مورد امتیاز و کم لطفی به داستان هم فقط اینو بگم که ایرونی جماعت همینطور عجیب غریبه…خوششم بیاد باز از یه طرف زورش میاد یه کلیک کنه نشون بده خوشش اومده یا حمایت میکنه! بعـــله…ما اینیم:|

سوووووفی جونم همیشه شاد باش و دست به قلم♥♥♥(قافیه ش دست خودم نبود به ابرفرض ? )

1 ❤️

531849
2016-02-25 11:06:53 +0330 +0330

عرض شود که باوجود اینکه زیاد اهل داستان نیسم ولی خیلی وخ پیشا هم یه داستان تجاوز دیگه اینجا خونده بودم. اما این یکی برخلاف اون، هم خیلی مختصر و مفید نگاشته شده بود (کم گویی و گزیده گویی) هم قشنگ اون حسّ تنفّر از سکس رو بم انتقال داد که هردوشون بخاطر مهارت والای نویسنده بود که به نوبه خودش جای ستایش داره! ?

و اما درمورد خود داستان… متسفانه باید گف چنین رویدادای تهوع‌آوری، بارها و بارها اتفاق افتاده و معلوم نیس این روال مشمئزکننده بلخره توقفی خواهد داشت یا خیر! تو کشور خودمون بخاطر عرف لجنی که رایجه تقریباً همه قربانیا ناچارن به همون «مهر سکوت»! هم‌دانشگاهی خود من دختریه که از دوازده سالگیش تا الان به مدت ده سال توسط برادر بزرگتر خودش تو خونه بش تجاوز میشده، اونم به سبکی وحشیانه که البته مجالی بر گفتنش نیس…

0 ❤️

532562
2016-03-05 19:20:30 +0330 +0330

شما یه مشکل بزرگ تو قصه گوییت داری ،اونم اینه که تکلیفت با قضیه تحریک جنسی معلوم نیست ، این قصه مشخص نیست داره برنامه شوک صدا و سیمای ایران رو نمایش میده البته با ذکر بی پرده مسائل جنسی و یا یه داستان سکسی با ژانر تلخ ، برای بعضیا تجاوز کاملا تحریک کننده اس و اینا همونهایی هستند که فعل تجاوز رو انجام میدن ، اما برخی ها هم دوست دارن مورد تجاوز قرار بگیرن و با ذکرش تحریک میشن ، امتیازی به داستانت نمیدم ، اما میخوام توجه کنی که نظرات سایرین به شیوه روایت قصه ات نبوده و این توهم نظرات مثبت روی ابرها حرکتت نده ، این دوستان که ایرانی هستند ، غم و غصه تو ذاتشونه ، پس برای نوشته بعدیت خوب فکر کن و بعد بنویس ، میشه بهت امیدوار بود اگه از بلاتکلیفی دربیایی

0 ❤️

532724
2016-03-07 10:18:00 +0330 +0330
NA

نوشته تلخ و عبرت آموزی بود
مرسی
شب سپید عزیز فک کنم اول شما باید تکلیفتو با خودت مشخص کنی
برچسب داستان تجاوزه
و برعکس تفکر شما از تحریک متجاوزان یا دوستداران تجاوز(مفعول)
این داستان صرفا یه داستان عبرت آموز و یه واقعیت تلخه
خیلیم واضحه

نمیدونم این انتقادا از کجا میان

0 ❤️

631396
2017-06-22 09:34:57 +0430 +0430

درود، سوفی عزیز، داستانت درمورد تجاوز خوندم، عالی حس ترس و تنهایی و گیجی ی دختر 7 ساله انتقال دادی، این بکارت و تجاوز که روبروی هم هستن،به نظرم برای ی پسر بچه 7 ساله هم میتونه صادق باشه، مگه دختر بودن فقط بکارت میخواد،ی پسر هم 7 ساله ای که چیزی از تجاوز نمیدونه، میتونه مث همین دختر معصوم براش عواقب جبران ناپذیری در آینده داشته باشه.
اینجاس که نقش بزرگترها،مث پدر،مادر،عمو دایی و… باس پر رنگ باشه و برای سنین 6 ساله به بالا آموزش هایی با کمک مشاوره به بچه ها داده بشه،
کلیت امر اینه که جامعه ما داره بسمت بی توجهی و بی تفاوتی نسبت به خانواده و اقوام پیش میره، در اصطلاح هر کسی سرش به زندگی خودش گرمه.
اگه همون مادر بزرگ در ابتدای امر بچه پیش خودش می برد احتمال تجاوز به 50% و یا کمتر می رسید.
در پایان از محتوای داستانت، که تلنگری بر جامعه س، سپاسگزارم.

0 ❤️

636989
2017-06-30 07:25:39 +0430 +0430

قلبم 😢

0 ❤️

657416
2017-10-10 09:06:35 +0330 +0330

انصافا قشنگه این داستان

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها