من شاهینم. بیست و نه سالمه و خاطره ای رو مینویسم که هم خوشی داره و هم غم. تازه از شر خانواده خلاص شده بودم. خانواده ای هفت نفره که من عضو هفتم آن بودم و اختلاف سنی من با جوانترینشان پنج سال بود. خانواده ای متمول و خوش قلب و خوش خلق که اصلا به روحیات جنگ طلبانه و دریدگی ذاتی من نمیخورد. من هیچوقت نه علاقه ای به میهمانی هایشان داشتم، و نه به کارهای گروهی خانوادگی ای که کسالت بار بودنشان حالم را به هم میزد و نه به مهر و محبت هایشان و گاهی از خودم بخاطر این اخلاقم بدم می آمد. خانه ای بزرگ داشتیم که حیاطی درندشت و سگ هایمان مرا به آن علاقمند میکرد. چون وقتی از اتاق شخصیم خسته میشدم یا گفتگوهای مسخره روزمره با اعضای خانواده که مرا درک نمیکردند و جهانی جدا داشتند حوصله ام را سر میبرد به سایه درختان و نوازش سگ ها پناه میبردم. تنها چیزی که بین همه ما مشترک بود، چشمان طوسی رنگ و موهای طلایی ما بود. چشمانی که از پدرم به ارث برده بودیم و موهایی که از مادر و پوست سفیدی که از هردو آنها به ما رسیده بود. و قامتی بلند که برای دخترهای خانواده کمی غیرعادی بود و برای پسرها امتیاز ژنتیکی. گاهی بخاطر تفاوت های ظاهریم مورد توجه جمع دوستان و دخترکان تینیجر تازه شاش کف کرده بودم و گاهی مورد حسادت. خودم اما در جهانی دیگر میزیستم. درسم تا اوایل دوران راهنمایی بد نبود ولی از همان سال دوم راهنمایی بود که فهمیدم من برای دروس مسخره نظری ساخته نشده ام و کامپیوتر را تنها رفیق شفیقم یافتم. سر همین مسئله بود که کنکور کامپیوتر قبول شدم و با وجود مخالفت خانواده مشتاقانه به شیراز رفتم. وقتی وارد دانشگاه دولتی شیراز شدم، فهمیدم دانشگاه هم هیچ پوخی نیست و مدرکش فقط به درد پرستیژ میخورد. با اینکه خانواده تامینم میکردند، بخاطر اندک چیزهایی که میدانستم در یکی از شرکت ها کار گرفتم و طبقه بالای یک خانه دو طبقه را اجاره کردم که متعلق به یک خانم میانسال بود که با فرزندی همسن من که بعدا فهمیدم هم دانشگاهی هم هستیم زندگی میکردند. خیلی زود با مهران دوست شدم. پسری بود اهل شوخی و خنده. مادرش چند سالی میشد طلاق گرفته بود و به قول مهران از هرزگی های پدرش خلاص شده بود. با اینکه پدرش بعد از مدتی با تصادفی سخت مرده بود اما مهران و مادرش حتی برای خاکسپاریش هم نرفته بودند. به قول مهران مرگ برای او هدیه بود و او باید برای زندگی هایی که تباه کرده بود پاسخگو میبود. گویا با زنان متاهل دوست میشده و از آنها اخاذی میکرده تا همیشه هرچقدر که بخواهد تنوع جنسی داشته باشد ولی بالاخره گیر افتاده بود و در فرار از شهر با یک کامیون تصادف کرده بود و مرده بود. مهران شبیه عکس پدرش و کمی سیه چُرده بود ولی چهره مردانه قشنگی داشت. آنها قشقایی بودند و سونا خانم مادر مهران هم چهره دلنشین و در عین حال جوانی داشت با چشم های کمی موربش که نشان از تبار دور غُز او داشت و پوستی سفید. همان تباری که بردگان گران قیمتش را سامانی ها به بهای گزافی میفروختند. پانزده سال داشت که مادر مهران شده بود و حالا که در دهه چهارم زندگیش بود، زنی جاافتاده و زیبا بود. من هم که حالا دوری از خانواده و استقلالی که داشتم اخلاقم را کمی نرم کرده بود و کرایه خانه را همیشه به موقع پرداخت میکردم و با مهران هم دوست شده بودم، گاهی درد دل های این مادر و پسر را میشنیدم. یک روز که مهران شب پیش من بود متوجه شدم غصه دار است و همان مهران همیشگی فیفا نیست. پرسیدم:
-تو امروز چت شده مهران دفعه اوله که دارم ازت با این اختلاف میبرم. حالت خوبه؟
+ها!. خوبم. آره. چیزیم نیست
-ادا درنیار پسر من میشناسمت. باشه اگه نمیخوای نگی نگو ولی لطفا منو خر فرض نکن.
چند ثانیه از این حرف من نگذشته بود که مهران زد زیر گریه. دسته ها را کناری گذاشتم و سر مهران را در آغوشم فشردم و گفتم:
-مهران جان بیخود خودتو اذیت نکن. حرفاتو بزن و راحت کن خودتو. میدونی که من قضاوتت نمیکنم و حرفات پیش من میمونه.
مهران بالاخره پس از چند ثانیه هق هق کردن زبان گشود:
+مادرم… مادرم میخواد ازدواج کنه… ولی… من خیلی ناراحتم… چون…
و دوباره زد زیرگریه. من کمی در آغوش گرفتمش و همزمان که چشمان طوسی رنگم کمی تر میشدند، دلسوزانه گفتم:
-خب مهران جانم، اینکه غصه نداره. مادرتم آدمه و نیازهای عاطفی و جنسی داره. اصلا اگه این نیازها نبودن که تو خودت به دنیا نمی اومدی. میدونم تو جامعه ما این چیزا برای یه زن تابو و بده ولی وقتی چیزی غیراخلاقی نیست و غیرعقلی هم نیست نباید بخاطرش ناراحت باشی. مردم پشت سر یه زن تنها بیشتر حرف میزننا!. مادرت هم یه آدمه. این افسانه های قدیس بودن مادر رو بریز دور. مادرت هم یه آدمه و همین که میخواد کاری که میکنه غیراخلاقی نباشه خودش خیلی عالیه. اون هنوز هم مادر تو خواهد بود ولی بهتر و شکفته تر از قبل چون تامین میشه نیازهاش و دلش به داشتن یک همدم قرص خواهد بود. پدرت که دلشو شکست بذار اگر مرد لایقی هست، مادرتو خوشبخت…
مهران ناگهان وسط حرفم پرید و گفت:
+مسئله این نیست که دیوونه. منم خیلی دلم میخواد مادرم تا جوونه طعم عشقو بچشه. منم از تنها بودنش حالم بد میشه. طرف رو هم میشناسم و انقدر ماهه که دوست دارم پدر صداش کنم اصلا. خوشبختی مادرمو فدای حرف مردم نمیکنم من. مسئله چیز دیگه ای هست.
من که از این عقلانیت مهران و مهربانی و درکش از نیازهای والدش و مهری که به آن مرد داشت اشک شوقی بر گونه ام چکید پرسیدم:
-باریکلا پسر. بهت افتخار میکنم. پس بگو از چی ناراحتی.
+مادرم سرطان سینه داره… خیلی زنده نمیمونه. نهایتا دو سال. دکتر میگه برای شروع درمان خیلی دیره… این حقش نیست… بخدا حقش نیست… اون اصلا زندگی نکرد…
حالم بد شد. دلم گرفته بود. مهران با وجود اصرار من به ماندنش، به طبقه پایین رفت و من تنها ماندم با شرمندگی ای که حس میکردم. شاید این موضوع که من خانواده ای از همه لحاظ خوب داشتم و همیشه به همه چیز غر میزدم برای اولین بار در نظرم خلق و خویی احمقانه جلوه کرد. فردا به همه اهل خانواده زنگ زدم و به گرمی با همه شان احوال پرسی کردم. طوری که همه از این خوش خلقی من شگفت زده شده بودند. مادرم گفت:" هوای شیراز بهت ساخته ها پسر کوچولوی مامان. خوش اخلاق شدی." و من هم در پاسخ گفتم:" تازه میفهمم دلتنگ خونواده بودن چقدر بده. دلم میخواست الآن اونجا بودم همتونو بغل میکردم." بعد یکهو زده بودم زیر گریه. اینجا دیگه خانواده ام شاخ درآورده بودند که شاهین و گریه!؟!.
آن سال ترم تابستان برنداشته بودم و به همین دلیل به خانه برگشتم. در را که وا کردند از همان اول معلوم بود این شاهین، شاهین سابق نیست. همه را بغل کردم. از خواهرزاده ها و برادرزاده های کوچولوم تا پدر و مادرم. دو ماه را حسابی با خانواده ام کیف کردم، نامزدی آخرین عذب اوغلی خانواده بجز خودم را دیدم و طبق معمول به خواندن یکی دو کتاب فانتزی باقی وقتم را گذراندم و چند عکس خفن هم تو اینستا آپلود کردم جهت ارگاسم دختران سرزمینم. هر هفته به مهران زنگ میزدم و حال خودش و مادرش را میپرسیدم و دلداریش میدادم. گاهی هم سونا خانم مادرش گوشی را برمیداشت و سعی میکردم قوت قلبی هم به او بدهم. پیش از آمدنم مقداری پول به مهران دادم که مثلا بیعانه ای باشد برای اینکه یکوقت به کس دیگری اجاره ندهند خانه شان را و مهران با اکراه قبول کرده بود. دو سه هفته مانده بود به موعد ترم جدید که من دوباره به شیراز رفتم. همینکه رسیدم مهران را بغل کردم و با مادرش هم دست دادم و با مهران به طبقه بالا رفتیم و وقتی مهران را سر حال دیدم پرسیدم:
-خبریه؟ نکنه من نبودم عروسی گرفتین؟
+نه دیگه. راستش انصاف نبود اون بنده خدا یه بار دیگه داغ همسر ببینه. ماجرا رو براش گفتیم و اونم با ناراحتی تصمیم گرفت که این ازدواج صورت نگیره.
-پس پذیرفتی مسئله بیماری مادرت رو.
+آره خب چه میشه کرد. دکترا میگن درمان ها داره جواب میده و شاید مامان تا چهارپنج سال بتونه زندگی کنه. چاره ای نیست. جبر زندگیه دیگه.
-خوشحالم که پذیرفتی.
ترم جدید که شروع شد متوجه شدم مهران بیشتر اوقاتش دیگه خونه نیست و به من هم خیلی کمتر سر میزنه. تا اینکه یه روز ازش پرسیدم:
-شیطون زیاد بیرون میریا. نکنه خبراییه.
+مگه بهت نگفتم؟. چقدر خنگم من خدا. نامزد کرده م من پسر.
من به شوخی مشتی به بازوی مهران زدم و گفتم:
-ای خسیس. حالا یه موز و شیرینی اضافه تر میخوردم دیگه. چرا دعوتم نکردی؟. نکنه حالا که رفتی قاطی مرغا میخوای منو از اینجا بیرون کنی؟. نه. خجالت نکش. بگو
مهران خندید و گفت:
+راستش سرحال بودن الآنم هم همش بخاطر فاطمه س. اگه اون نبود میشکستم. یه مهمونی جمع و جور گرفتیم ما. ببخش منو خیلی خصوصی بود نتونستم دعوتت کنم. از اینجا هم خیالت راحت باشه. فاطمه باباش وضعش خوبه و خودش یه واحد برامون در نظر گرفته. شکر خدا مادرم میتونه دومادیمو ببینه.
چیزی از صحبت دوستانه ما نگذشته بود که دختر جوانی درب واحد منو زد و با صدای مهران که گفت “بیا” با یک سینی چای و بیسکوییت وارد شد.
فاطمه دختر زیبارویی بود که مثل مهران کمی سبزه بود. به محض ورودش حس خواهرانه ای به او در من پدید آمد. سلام کرد و کنار من و مهران دور میز کنار مهران نشست.
فکر میکردم محافظه کار باشد ولی بی محابا گفت:
*سلام. تو باید شاهین باشی. مهران میگه بهترین دوستشی. نامزدت خیلی از مرام و معرفتت تعریف کرده پسر. منم فاطمه م. نامزد مهران و دانشجوی پزشکی و دان دو کاراته.
فاطمه دختر خیلی خوبی بود. مهربان و مقتدر. از آن زن هایی که هم مادر خوبی میشدند هم همسر خوبی. حد و حدود میشناختند و دلسوز بودند. من که از این صراحت لهجه اش خوشم آمده بود با لحنی پدرانه گفتم:
-وای خداروشکر. دلم از آینده مهران قرص شد. مهران جان بخت بهت رو کرده عزیزم. حالا شاید یکی دو تا مشت و لگد هم بخوری که شیرینی زندگیه.
صدای خنده ما سه نفر بلند شد و من عمیقا. با آنها خداحافظی کردم و دقایقی بعد من در تنهایی مشغول چیدمان وسایل اتاقم بودم. مهران به من سپرد که شب ها اگر مقدور هست پایین پیش مادرش بخوابم تا یک وقت از دزدی چیزی ترس نداشته باشه و من هم قبول کردم.
یک ماه گذشته بود. مهران و فاطمه عروسی کرده بودند و حالا دیگر دیدنشان خیلی سخت بود. من بیشتر با سونا که حالا مرا از گفتن “خانم” باز داشته بود صحبت میکردم. داروهایش را میگرفتم و گاهی هم با وجود معذرت خواهی های پیاپی مهران، من داوطلبانه او را پیش دکتر میبُردم. گاه برایش جوک و لطیفه میخواندم و گاهی برایش فیلم های روز دنیا را میگذاشتم تا ببیند و گهگاه هم از خانواده ام برایش میگفتم. تا به حال با او آنچنان همسخن نبودم و او را مادر مهران میدیدم و یک دوست و نه چیزی فراتر. تا اینکه یک روز مهران بالاخره به خانه برگشت و دوباره در طبقه بالا همنشین من شد و یاد ایام گذشته را تازه کرد. حالش خیلی خوب بود. میگفت فاطمه میخواست یک هفته پیش مادرش بماند. از خوبی های خانواده فاطمه میگفت و برادر و خواهرهای جدیدی که پیدا کرده بود. دو سه روز به این منوال گذشت و هر شب با هم صحبت میکردیم. من هنوز دو سال از درسم مانده بود و مهران هم همچنین ولی دلم نمیخواست این دوستان نویافته را از دست بدهم. شب آخر برای بار دوم به من سری زد و اینبار با لحنی جدی گفت:
+شاهین، من و تو چندوقته که باهم دوستیم؟
-دو سالی میشه. چطور؟
مهران مرا در آغوش کشید و گفت:
+هیچ چی. میخواستم ازت تشکر کنم.
-برای چی؟
+برای مرد بودنت. برای اینکه با این سن کمت درکت اینقدر بالا است. برای اینکه این همه مدت سنگ صبور من بودی.
حرفش را بریدم:
-بیخیال پسر. خودتم همدم من بودی خب. داشتن یه رفیق گل مثل تو برای من شانس بزرگی بوده. این حرفا چیه میزنی. باز دیوونه شدیا.
دستم را گرفت و روی مبل نشاندم و گفت:
+بذار حرفمو بزنم. میدونی که مامان بیشتر از دو سال دیگه وقت نداره. تازه اگه شانس بیاره.
بغضی که در گلویش بود را قورت داد و گفت:
+بعد از اون عوضی که مثلا پدرم بود و در حقش نامردی کرد؛ مامان عمرشو گذاشت پای من. منو بزرگ کرد. وقتی بزرگتر شدم و فهمیدم عشق و سکس و این چیزا چیه، خودم بارها بهش گفتم اگه مورد خوبی پیش اومد ازدواج کنه. مورد خوبی هم پیدا شد ولی خودت میدونی که…
اجازه ندادم حرفش را تمام کند و گفتم:
-آره. متاسفم. بخاطر بیماریش نشد. ولی خب حالا که چی. گل پسرش سر و سامون گرفته و دلش روشنه. انشاالله حالش بهتر میشه نفوذ بد نزن.
+نه. نمیتونم خودمو گول بزنم. نمیشه شاهین. نمیشه. ازت ممنونم که همه این مدت هوامونو داشتی و دلگرمی بهمون دادی. حالا میخوام آخرین خواسته مادرمو اجابت کنم که هیچ حسرتی نمونه رو دلش.
-آفرین. بهترین کارو میکنی. اگر کمک خواستی من هستم.
مهران دستانش را بر شانه هایم گذاشت و گفت:
+مسئله خود تو هستی.
-باید چیکار کنم مهران جان. بگو.
+باید با مادرم ازدواج کنی.
انگار که سطلی از آب یخ روی سرم ریخته باشد پت و پت کنان گفتم:
-چی؟. حالت خوبه تو؟
مهران وسط حرفم پرید و گفت:
+یه دیقه صبر کن. ازدواج موقت. مادرم تو این همه مدت که پاکدامنی تو رو دیده مهرت به دلش نشسته. به فاطمه گفته و اونم به من. میدونم عجیبه که یه پسر راجع به مادرش اینطور بگه. من بی غیرت نیستم شاهین. فقط نمیخوام مادرم بمیره و مزه عشق رو نچشیده باشه. هیچکس نباید راجع به این مسئله چیزی بدونه. منم اگه مرام و مردونگی تو رو نمیدیدم هیچوقت حاضر نبودم مادرمو به دستت بسپارم. هرکی غیر از تو بود گفتن این حرفا برام غیرممکن بود. مادرم خیلی وقت نداره. این عشق رو ازش دریغ نکن. خواهش میکنم.
من که هنوز در شوک بودم گفتم:
-من دوست ندارم ناراحتت کنم مهران جان ولی تو مطمئنی؟. عجول نباش. دلم نمیخواد بعدا اذیت بشی با فکرای عجیب و غریب. شاید بهتر باشه فرد دیگه ای برای مادرت در نظر بگیری تا من که رفیقتم. آخه؟…
مهران خندید و گفت:
پایان
نوشته: شاهین موطلایی
محتواش قشنگ بود ولی اینکه حماسی مینویسید و وسطش عامیانش میکنید گند میزنه ب داستان، ولی باحال بود حیف ک مرد 😑
لاااایک کلیات داستان را دوست داشتم به نوعی بیانگر مدل دیگری از رابطه جنسی و سکس مدلی که شاید هر فرد اونقدر خوشبخت نباشه که بتونه اونو تجربه کنه رابطه و سکس وقتی همراه با عشق و علاقه و نزدیکی قلبهای دونفر باشه لذتش چند برابر میشه آرزو میکنم این اتفاق برای تمام عاشقها بیفته و هر روز دلهاشون بهم نزدیکتر بشه فقط دوست داشتم کمی خودمونی تر و بقولی عامیانهتر بیان میکردی جملات را و سبک نگارشت اینقدر ادبی نبود هرچند از نظر کلی خوب بیان شده بود اما برای نشون دادن رابطه عاشقانه و احساسی و توصیف حالتهای سکسی در رابطه به اعتقادم لازم نبود اینقدر همه چیز را مودبانه و محترمانه و اغراق شده بنویسی چون درحالتهای اینچنینی حتی اگه مودبترین فرد دنیا باشی یا مثلا لقمان حکیم دچار نوعی بی ادبی خاص و به زبون آوردن حرفهایی میشیم که در زمانهای عادی محاله اونجور جملات و صحبتهایی را بگی و به زبون بیاری امیدوارم باز هم شاهد ارسال داستانهات باشم و بخونمشون با آرزوی موفقیت برای شما
زحمت کشیدی دستت درد نکنه. سوتی های کوچیکی هم داشت مثل قورمه سبزی شب زفاف که تبدیل به کباب شد. اما در تأیید کامنتهای قبلی، باید بگم سعی بر ادبی نوشتنت، از جذابیت کم کرد.
نحوه نگارشت جالب و متفاوت
افراد ادبی و با اخلاق زیاد دیدم
باز هم ادامه بده
🌹
خوب بود شاهین ولی یه مسئله اون همه کاندوم خریدی ولی بازم ریختی توش ،بقیه موارد و بیخیال در کل لایک.
پس ما بجز دهقان فداكار شاهين فداكار هم داشتيم و خبر نداشتيم
داستان خوبی بود لایک دادم
اما عزیز من ، صیغه رو زن میخونه و مرد میگه قبلته
هر چند که چیز مزخرفیه و خوندن و نخوندنش فرقی نمیکنه
اما اگر براش مهم بوده ، اشتباه خوندی
طرف گفت بیا مادرمو صیغه کن؟!!! به همین راحتی
رفتی مادر دوستتو کردی اونوخ برامن لفظ سخن می گویی؟
برو جقتو بزن جقی
جالبه،سعی کن شبا پیش مامانم بخوابی یوقت نترسه…رسماً کیرم تو مغز مجلوقت
به به آدم شناس هم هستین, این جملت( آنها قشقایی بودند و سونا خانم مادر مهران هم چهره دلنشین و در عین حال جوانی داشت با چشم های کمی موربش که نشان از تبار دور غُز او داشت و پوستی سفید. همان تباری که بردگان گران قیمتش را سامانی ها به بهای گزافی میفروختند.)بوی نژاد پرستی میده که کلا ریده به داستان تخمیت, تو بهتره بری جقتو بزنی
عالی بود. بیشتر از اینکه به جاهای سکسیش توجه کنم داستانش برام جالب بود و غم انگیز. روز اول عیدی یکم دمق شدم اما خوشحالم که داستانتو خوندم. آخرش خیلی تلخ بود جیگرم کباب شد.
صیغه رو زن باید بخونه و مرد قبلت رو میگوید …
مگه اینکه شما از طرف خانم وکیل خوندن صیغه بشوید و خود شما بعدا قبلت رو بگویید
سوژه جون میداد با کمی تغییر برای فیلمفارسی قدیم ، فقط بایستی یک رقاصه و چند صحنه بزن بزن هم بهش اضافه کرد. اما خود داستان بهمین شکل با کمی ادیت ،خوراک مجله اطلاعات جوانان قدیمه، جوونای حالا درکشون از این احساسات پایینه
کیرم تو کص عمت با این داستان نوشتنت شاهین کون طلایی.
لحنت دو گانه بود هم کتابی هم محاوره ای که خب به جا استفاده کرده بودی و قشنگ هم بود اما اگه یه مقدار پیچیده تر بود زیبا تر هم میشد اما بازم عالی بود آفرین ادامه بده
لحن دوگانه جالبی داشتی هم کتابی هم محاوره ای که با عث جذابیت بیشتر داستانت شد اما اگه بخش های سکسی شو بااحساس تر مینوشتی و پیچیده ترش میکردی بهتر بود اما بااین حال بازم قشنگ وجذاب بود
بازم ادامه بده
روی هم رفته خوب بود و قابل تامل
انتخاب موضوعت اونقدر خاص بود که منو یاد کارهای bj بندازه
حس میکنم مدتیه از مطالعه فاصله گرفتی
تا فاصله ها برداشته نشن رسیدنی محقق نمیشه
شاید براتون جالب باشه اگه بدونیدسهم بزرگی از موفقیت بعضی از داستانها مربوط به فرایندیه که مربوط میشه به قبل از اغاز نگارش و تولید محتوا یعنی درست زمانی که حتی یک پاراگراف هم از اون داستان به رشته تحریر در نیامده !
بله از انتخاب سوژه حرف میزنم
امامهمترین شاخصه های شناخت یه سوژه خوب که در واقع سنگ محک شناخت سوژه خوب به شمار میرن عبارتند از 1)فراوانی داشته باشد یعنی موضوعی باشد که تعداد زیادی از افراد جامعه یا قشری خاص از یک جامعه را درگیر کرده باشد مثل دغدغه های یک مطلقه 2)کم تکرار باشد یعنی در موردش موارد مکتوب زیادی وجود نداشته باشدمثل مشکلات و دغدغه های یک خانم که استاد دانشگاهست و در عین حال دوست دارد بعضی از روزهای هفته را مثل یک روسپی زندگی کند 3) بیانگر دردهای روز جامعه باشد :انتخاب سوژه داستان از میان اتفاقات رویدادها مسائل و مشکلات و دردهایی که مردم جامعه اخیراً با آن درگیر بوده اند به عنوان مثال نوشتن از موضوعاتی با رویکرد وضع تحریمها و تاثیرش بر زندگی روزمره مردم و یا نوشتن از کرونا و ترسی که به جان مردم انداخته و یا کرونا و تاثیرش بر گسترش نوعدوستی در بین جوامع همگی از جمله مصادیق دردها و مشکلات روز جامعه و یکی از سنگ محکهای نشان دهنده ی عیار یه داستان خوب محسوب میشن
بدیهیست داستانی که موفقیتش را مدیون موضوعش باشد در واقع همون داستانیست که بخشی از موفقیتش را پیشاپیش و حتی قبل از انکه بتواندبه عنوان یه داستان اعلان موجودیت کرده هویت مستقل پیدا کند بدست اورده است
قشنگ بود ولی چند مشکل داشت…
آخرش دردناک تموم شد.
خیلی قشنگ بود
ولی لامصب حس میکردم دارم شاهنانه میخونم
داستان تخیلیت ب کنار
الان ی سوال واس من پیش اومده
تو ک میریختی توش
دیگه ۱۰۰ تا کاندم از داروخانه های مختلف خریدی واش چی🧐
چرا اصرار دارید داستان و توهم رو خاطره معرفی کنید؟
مگه برنامه شعر و ادبه که ادبی نوشتی؟
نفرین آمون بر تو
عالی بود واقعا دمت گرم خسته نباشی
جزو بهترین داستانایی بود که خوندم .
میگم قصدم توهین و اینا نیست
ولی اینکه هی بین نوشتار ادبی و عامیانه یهو سوییچ میکنی،تسمه تایمت جر نمیخوره؟
آفرین؛بالاخره بعد این همه سال یه قصه بی آزار دیدیم 👍
این همه کاندوم خریدی باد کنی بزاری بالا سرت که اخر قرص بدی بخوره دمت گرم.
در کل جالب بود
راست دروغش کاری ندارم ولی خیلی داستان خوبی بود کرک پرم ریخت اولین داستان شهوانی بود هم قشنگ بود هم ارضا کرد هم جنسی هم روحی عالی بود لایک👍🏻
خوب بود ولی وقتی کاندوم گرفتی چه نیازی به قرص ضد بارداری بود که دادی سونا خورد؟
سلام شاید بیشتر افراد واسه لذت بیان ولی من واسه داستان میام آخر داستان خیلی ناراحت کننده بود اصلا خیلی حالم خراب شد آخرش بد تموم شد.
ببین داستانت خیلی جذابه با وجود چند تا سوتیی که دادی ولی بازم جذاب بود فقط از اینکه ادبی مینویسی حالم بهم خورد و لذت لازمه رو نبردم ادمی که میخواد سکس کنه تو ذهنش ادبی فکر نمیکنه که همون زبان محاوره ای مینوشتی به نظرم جذابیتش چند برابر میکرد