مهسا (3)

1394/02/20

…قسمت قبل

داستان در مورد پسری سی و چند ساله است که بعد از آشنایی با آرایشگر خواهر خود ، با آنکه میداند ، او مطلقه و دارای فرزند است ، در شبی عاشقانه از او خواستگاری میکند و تجربه سکس با او را میچشد.
و حالا ادامه داستان…

… عاشقانه همدیگه رو بوسیدیم و در آغوش هم بخواب رفتیم ، اولین شبی بود که بدون سیگار و سرما و در آغوش مهربون یک زن بعد از مدتها بخواب رفتم.
صبح ، با صدای شهوت انگیز مهسا چشم باز کردم ، نور چراغ چشمم رو میزد و یه پلکم هم گیر کرده بود و باز نمیشد.
مهسا چهار دست و پا روی تخت اومد و گفت سیاوش ، بلند شو ، صبحانه آماده کردم.
صبحانه رو با هم خوردیم و من یه دوش گرفتم .
مهسا به همکارش زنگ زد و قرارهاش رو کنسل کرد ، منم به سارا زنگ زدمو ، با اینکه میدونستم از همه اتفاقات با خبره ، بهش اطمینان خاطر دوباره دادم.
سوار ماشین شدیمو رفتیم سمت کوه صفه ، تو راه سکوت کرده بودم و فقط پخش ماشین با صدای امیر عباس سکوت بینمون رو میشکوند.
از تو نه از خودم پرم، تو این حال خوبم ، ترکم کن ، دنیا خوارم کرد ، دنیا قانعم کرد ، دنیاااا ، درکم کن…
مهسا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت سیاوش !
گفتم ، جان!
نگاهش رو از پنجره ماشین به بیرون دوخت و گفت بنظرت ، میتونیم با هم بمونیم؟
نگاهش کردمو ،گفتم دلیل نموندن چی میتونه باشه؟
جواب داد ، ببین من تو رو قبلا دیده بودم ، میدونستم خواهرت کیه و از دوران دانشگاه که با سارا دوست شدم ، خونواده شما رو می شناختم.
اما تو چه شناختی از من داری ؟
واقعا چی شد که اینجوری سراغ من اومدی؟
اون شب کذایی چی میخواستی بهم بگی ، برای چی جلوی خونه من ایستاده بودی.
بهش نگاه کردمو ، گفتم ، من ، یه ذره دیوونه هستم .
لبخند زد و گفت ، یعنی برای دوست داشتن من باید دیوونه بود.
گفتم ، نهههه ، منظورم اینه که شاید من حالا حالاها باید میرفتم و میومدم ، نمی دونم شاید باید سارا رو جلو مینداختم ، شاید اصلا اشتباه کرده باشم ، ولی مطمئن باش ، وقتی یه کاری رو شروع میکنم و به کسی قول میدم ، تا آخرش سر حرفم می ایستم.
اون شب اومده بودم بهت بگم ، چشمهات هوس عشق و سکس رو در من زنده میکنه ، اومده بودم بهت بگم ، حتی اگه نمیخوای با من باشی ، منو به عنوان یه دوست و همراه قبول کن.
میخواستم اینا رو بگم که اون ماجراها پیش اومد.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم طرف تله کابین.
دست نرم و کوچیکش تو دست من بود و حس قدم زدن تو هوای لطیف و تازه کوه ، روحم رو تازه میکرد ، نسیمی آروم موهای لخت و شرابی مهسا رو نوازش میکرد.
ناخوداگاه زمزمه کردم ،:
هروقت حال موهاشو از باد میپرسم ، حس میکنم بادم ، دیوونه اونه.
موهاش دریا بود ، دنیامو زیبا کرد ، فهمید دیوونه ام ، موهاشو کوتاه کرد

نگاهش کردمو گفتم ، مهسا ، برگشت و با نگاهش دوباره حالمو عوض کرد و جواب داد جونم؟
گفتم چرا جواد با یکی دیگه روهم ریخت؟
لبهای نازش رو که با رژ لب کاملا حرفه ای طراحی و آرایش شده بود ، جمع کرد و گفت ، اون با یه نفر رو هم نریخته بود ، من یکیشون رو علنی کردم ، چند سالی میشد که رفتار جواد و درست از وقتیکه مسئول پرداخت و بررسی پرونده های وام شده بود ، مشکوک و غیرعادی شده بود ، نگو مشتریهایی که نیازمند وام بودن رو با وعده اقساط کم و وام بیشتربه تور مینداخت.
و البته خیلی از اونا هم بدشون نمیومد یه معاون بانک معشوقه اشون باشه.
زندگیمون ، سرد و بی روح بود و شاید کمی هم من مقصر بودم که توجه هم بیشتر به پسرم بود و وقتی سردی جواد رو نسبت به زندگیمون میدیدم ازش بیشتر متنفر میشدم ، ولی در هر صورت خوابیدنش با غریبه ها و خیانتش به من و پسرمون رو نمیتونست توجیه کنه.
دو تا ذرت مکزیکی خریدیم و سوار تله کابین شدیم ،اولین قاشق ذرت مکزیکی رو دهنش گذاشتم و به لبهاش خیره موندم.
فکرم اینجا نبود ، به ماجرای پر پیچ و خمی فکر میکردم که واردش شده بودم.
نمیدونستم مهسا رو برای سکس نیاز داشتم یا واقعا عاشقش شده بودم ، دچار دوگانگی شدیدی بودم ، نگاهش که میکردم ، از اون همه زیبایی و ظرافت دلم میریخت و بدنم گر میگرفت اما وقتی نگاهم رو ازش میگرفتم ، یاد اتفاقات تلخی میافتادم که برای اون رخ داده بود ، پسرش سهیل که الان وضعیتش نامشخص بود و هنوز پیش مادربزرگش مونده بود ، انگار به بی پدر و مادری عادت کرده بود و حالا باید برای آینده اون هم تصمیم میگرفتیم و مسئولیتی که ناگهان برای خودم ایجاد میکردم تکلیف سارا و رامین و همزیستی مسالمت امیزمون معلوم نبود ، حسابی بهم ریخته بودم.
نهار رو با حرفهای عاشقانه ، بالای کوه خوردیم و مهسا رو به خونش رسوندم.
اردیبهشت ماه بود که یکی از ناشرهام بهم گفت یه سمینار ادبی توی مازندران برگزار میشه و خواست که من هم تو اون سمینار شرکت کنم.
میتونستم دو نفر همراه با خودم داشته باشم.شب به عنوان تعارف به سارا و رامین موضوع رو گفتم و رامین با هیجان از روی مبل بلند شد و گفت جون شمال ، جنگل ، دریا ، کی باید بریم؟
سارا گوشه شلوارش رو پایین کشید و مجبورش کرد که بشینه ، بعد آروم گفت از من میشنوی مهسا و پسرش رو با خودت ببر.
ذوق زده شدمو ، پریدم بوسیدمش ، فقط یه مشکل وجود داشت ، ما عقد هم نبودیم و کمی کار سخت بود که البته با ذکاوت سارا این مشکل هم حل شد.
سهیل هنوز هم پیش مادربزرگش مونده بود و البته با من هم حسابی رفیق شده بود.
چندباری با هم استخر و شهربازی و مسابقه فوتبال رفته بودیم و روابطمون با هم خیلی خوب شده بود. تنها اختلافمون سر تیمهای فوتبال بود که البته باشرط بندی و شوخی حل میشد.

مهسا رو به عنوان مدیر برنامه هام به ناشر معرفی کردمو و با دو تا پرواز خودمونو به تهران و بعد به ساری رسوندیم.
هتل جنگلی سالاردره ، اقامتگاهمون بود.
یه هتل چهار ستاره زیبا و آروم که خارج از شهر ساری بود ، فضای سبز فوق العاده و هوای عالی اونجا خیلی لذت بخش بود.
.
تو هتل دو تا اتاق جداگانه دادند و ما هم همش یا تو کافی شاپ بودیم و یا در حال قدم زدن تو فضای سبز جنگلی هتل.

هرچی از با هم بودنمان بیشتر میگذشت ، بیشتر احساس وابستگی بهش پیدا میکردم ، مهسا آرامشی بهم میداد که هیچوقت تا اون زمان نداشتم.
یه شب ، دیروقت ، وقتی که داشتم تو بالکن سیگار میکشیدم و هوای بهاری حسابی بیخوابم کرده بود ، بهش پیام دادم ، بیا سمت زمین بازی بچه ها.
عجیب هوس سکس داشتم و تو قدم زدنهامون جایی رو نشون کرده بودم که تو هوای آزاد سکس رو تجربه کنیم.
از دور وقتی دیدم با یه مانتوی لیمویی و شال سفید داره سمتم میاد ، خودم رو رسوندم بهش و با هم قدم زنان به سمت جاییکه با درختهای زیادی پر شده بود حرکت کردیم.
با صدای ناز و کشدار گفت ، سیا نصفه شبی اومدیم اینجا چیکار؟
خندیدم گفتم ، میخوام بکشمت.
با دستش ضربه ای بهم زد و گفت ما که همینجوری قربونی شما شدیم ، دیگه کشتن لازم نیست.
کنار یه درخت تنومند ایستادم ، کشیدمش تو بغلم و شروع کردم به بوسیدنش ، در حالیکه سعی میکرد با بوسه های من هماهنگ بشه ، با ناز پرسید چته سیا ، چرا اینقدر داغ کردی؟
بدون اینکه جوابش رو بدم ، مانتوش رو از تنش دراوردم و چسبوندمش به درخت و شروع کردم زیر گردنش رو بوسیدن و لیسیدن.
ساپورت سفیدش رو بهمراه شرت سکسیش تا نصفه پایین کشیدم و انگشتم رو به کس تپل و نازش رسوندم ، خیسی و گرمی اون شکاف رویایی عطشم رو بیشتر کرد ، سعی کردم ، با حرکت دستم ، مهسا رو به لذت برسونم ، تاپ سبز رنگش رو بالا دادم و یه دستم رو به سینه های درشت مهسا رسوندم ، لبهام از گردن ظریفش به سینه های درشتش رسید و با صدایی که با نفسهای تندو کشیده همراه بود گفتم ، کلک سوتین هم نبستی ها.
سعی میکردم با یه دست کس مهسا رو بمالم و با دست دیگه سینه اش رو بمالم و با فشار لبهام به سینه و گردنش و بوسیدنهای مداوم ، مهسا رو به لذت برسونم ، مهسا اروم لبهاش رو تکون میداد و زیر لب تکرار میکرد ، سیا تو رو خدا ول کن ، دیوونه ام کردی.
پایین تنه مهسا به عقب و جلو حرکت میکرد و کس خوردنیش خیس و نمناک شده بود ، زیر گوشم گفت ، سیا میخوام ، توروخدا بدش دستم ، یادم اومد که خودم هنوز شلوار پامه و کیر بدبختم داره تو شرت خفه میشه.
جاهامون عوض شد و من تکیه دادم به درخت و مهسا جلوم زانو زد ، و کیرم رو به دست گرفت ، لیس هایی که از زیر بیضه هام شروع میشد و به کلاهک کیرم و بلعیدنش ختم میشد ، داشت روحمو پرواز میداد، کمی بعد برای اینکه این ساک زدنهای عمیق منو به انزال نرسونه ، مهسا رو بلند کردم و به تنه درخت چسبوندم و دوباره لبهاش رو خوردم و بوسیدم و بدنش رو با دستهام لمس و نوازش میکردم. هوای شب جنگل فوق العاده بود و لذت سکس تو هوای آزاد بی حد و حصر.
چند دقیقه بعد مهسا در حالیکه دستهاش رو به درخت تکیه داده بود ، منتظر ورود کیر من به کس گرم و نمناکش بود ، نسیم ، بین موهای لختش می دوید و با موهاش بازی میکرد .
از پشت سرش بدنش رو نوازش کردم و با سرانگشتهام آروم روی کمرش کشیدم و ستون فقراتش رو لمس کردم.
با این حرکت ، پیچ و تابی به بدنش داد و منم بیشتر از این منتظرش نذاشتم.
از پشت بهش چسبیدم و پهلوهاش رو با دستام گرفتم ، با ورود کیر من به اون بهشت رویایی و اولین ضربه پایین تنه من به باسن مهسا ، لمبرهاش زیر نور ماه موج برداشتند.
دیدن و گاییدن این بدن سبزه و سکسی که زیر نور ماه درخشندگی خاصی داشت ، لذت عجیبی رو در من بوجود آورده بود.
تتوی قشنگی روی گودی کمر مهسا بین آخرین مهره کمرش و بر آمدگی باسنش به شکل یک ققنوس بال گشوده خودنمایی میکرد ، انگار پرنده افسانه ای میخواست با بالهاش تو رو به آغوش بکشه.
ضرب آهنگ تلمبه هام تندتر و محکم تر شده بود و مهسا با ضربه های من به جلو خم میشد.
دستم رو به سینه هاش رسوندم سعی کردم هر کدومشون رو تو مشتم جا بدم که البته بخاطر درشت بودنشون ناموفق بودم ، وسط ناله های شهوت آلود مهسا متوجه شدم ازم میخواد کسش رو براش بمالم. ، از کنار پهلوی راستش دستم رو به کس نرمش رسوندم و با این کار مجبور شدم کاملا روش خم بشم ، به همین دلیل ضربه هام آروم تر و سرعت رفت و آمد کیرم بیشتر شد و البته لمس بین پوست بدنهامون لذت بیشتری رو به من داد.
با برخورد شکم و سینه ام به اون اندام سکسی ، حس کردم دیگه وقت اومدنه ، در حالیکه سرعت حرکت دستم رو بیشتر کرده بودم ، مهسا به انزال رسید و رو زانوهاش خم شد و نشست ، منم در همون لحظه کیرم رو از کسش بیرون کشیدم وآبم رو با فشار به روی برگهای ریخته شده بروی زمین پاشیدم .
صدای توقف یه ماشین توجهمون رو جلب کرد و به سمت صدا برگشتیم ، مهسا که مشخص بود ضعف کرده ، داشت به زحمت خودش رو جمع و جور میکرد .
با صدای شنیدن صدای دو نفر و پارس سگ ، به شدت نگران شدم و احساس کردم دچار دردسر جدیدی شدیم.
هر دو مرد در حالیکه یکیشون قلاده سگ رو تو دست داشت به ما نزدیک شدند و نور چراغ قوه هاشون رو تو صورت ما انداختن و با لهجه شمالی ، یکیشون بلند صدایی از خودش در آورد که من متوجه معنیش نشدم.
دستهام رو بالا بردم و داد زدم ، لطفا کمک کنید ما گم شدیم .
مردها ، با احتیاط نزدیک تر شدند و وضعیت آشفته و بهم ریخته مارو دیدند.
شلوار و شال گلی شده مهسا به کمکون اومد و من هم با حالتی مظلوم گفتم خوب شد اومدین ، برای قدم زدن از هتل دور شده بودیم که مسیر برگشت رو گم کردیم.
لطفا کمک کنید به هتل برگردیم.
یکی از مردها به سمت من اومد و به فارسی گفت مسافر کدوم هتل هستی؟
جواب دادم سالار دره
خوب که براندازم کرد ، گفت باید ببرمت پاسگاه ، مشکوک میزنی ، خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم میدونی من کی هستم؟ من مدیر انتشارات اساطیر هستم و اینجا برای سمینار اومدیم ، لطف کن با موبایلت شماره پذیرش هتل رو بگیر تا بهت بگه داری به کی شک میکنی.
مردک خنده ای کرد و رو به رفیقش گفت ، راست میگه؟
رفیقش با لهجه مازنی جوابش رو داد و به ما اشاره کرد که دنبالشون بریم.
مهسا روی صندلی جلو کنار راننده نشست و من و مرد دوم و سگش که مثه سگ هار به من دندون نشون میداد ، عقب نشستیم.
وقتی به جلوی هتل رسیدیم ، اونیکه مازنی حرف میزد ، با ما وارد لابی شد و به سمت پذیرش اومد.
با همون لهجه سوالی از مسول شیفت پرسید و پسرک رو به من گفت ، شماره اتاقتون ، جواب دادم ۴۱۲ و ۴۱۴ ، توسط انتشارات اساطیر رزرو شده ، پسرک سری تکون داد و به مرد اشاره کرد که اوکی هست.
صبح از استرس و خستگی شب قبل چشمام باز نمیشد. گوشی رو با چشم بسته پیدا کردم و به زحمت ساعتش رو خوندم ، ساعت نه بود و من شیش تا میس کال داشتم ، از جام پریدم و یادم اومد که ساعت یازده آخرین جلسه سمینار هستش و فردا صبح ما بلیط برگشت به تهران و بعد اصفهان رو داریم ، میس کالها رو چک کردم دیدم یکبار سارا ، یکبار ناشرم و مهسا چهار بار میس انداخته ، فوری بهش زنگ زدمو گفتم چی شده؟
خندید و گفت میبینم شیره ات کشیده شده ، نمیتونی جواب تلفنت رو بدی .
با اوقات تلخی گفتم کجایی؟
گفت تولابی نشستم تا بیایی بریم صبحانه بخوریم .
سریع دوش گرفتم و به سارا و ناشرم زنگ زدم.
وقتی به مهسا رسیدم ، از دیدن استایل و زیباییش دوباره مبهوت شدم ، این دختر تو آرایش کردن اعجوبه بود و کاملا میدونست خودش رو چجوری جذاب کنه.
رنگ بندی لباسهاش ، طرح ناخنهاش ، مدل موهاش و همه چیزش زیبا و خواستنی بود.
بهش گفتم ، دختر تو کی وقت کردی به خودت برسی ، نکنه از پنج صبح بیداری؟
خندید و گفت مثه اینه که من بگم ااااه تو چجوری یک ساله پونصد صفحه رمان نوشتی نکنه سی ساله داری کتاب مینویسی.
خوب هر کسی تو شغل خودش وارده دیگه.
بوسیدمش و رفتیم برای صبحانه ، وقتی شماره اتاق رو به مسول پذیرایی اعلام کردم ، یه پاکت بهم داد و گفت مدیر هتل باهاتون کار داره.
تو اتاق مدیر هتل ، مسول حراست و مدیر و یکی از نمایندگان برگزاری سمینار حضور داشتند و میخواستند بدونند برای چی اتفاق دیشب افتاده بود.
مجبور شدم داستان من دراوردی بابت گم شدنمون سرهم کنم ، موقعی که شروع به داستان سرایی کردم ، برای مهسا اس ام اس دادم که دارن بازجویی میکنن و منتظر فایل صوتی باشه و اگر اونو خواستن به بهونه دستشویی ، یه ربعی معطلشون کنه تا بتونه فایل رو گوش کنه ، صدام رو با گوشی همون لحظه رکورد کردم و وقتی تموم شد با واتز آپ برای مهسا فرستادم.
خوشبختانه ، از مهسا سوالی نپرسیده بودن و فقط یه خانم چادری به صورت دوستانه خواسته بود از زیر زبونش یه چیزایی رو بکشه.
در هرصورت ماجرا ختم به خیر شده بود.
موقع برگشتن به تهران و زمان گرفتن کارت پرواز تو مسیر برگشت ، بلیطهارو باهم دادم و مظلومانه به خانم متصدی نگاه کردم و از شانس خوبمون ، هر دوصندلیها کنار هم برامون صادر شده بود .
تو مسیر مهسا رو با تمام وجود به خودم چسبونده بودم و فکر میکردم ، این زن لایق بهترینهاست.

ادامه…

نوشته: اساطیر


👍 2
👎 0
49963 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

461704
2015-05-10 15:13:27 +0430 +0430

ممنووون
اساطیر عزیز داری طوفان میکنیا dirol

3 ❤️

461705
2015-05-10 15:27:48 +0430 +0430
NA

وای هم عالیه هم داستانت یه غم عجیبی داره

1 ❤️

461706
2015-05-10 15:30:00 +0430 +0430
NA

دل آدم میگیره, حس میکنم یه اتفاق بد میخواد بیافته براشون

1 ❤️

461708
2015-05-10 15:38:56 +0430 +0430
NA

:( ولی داستانت یه حسه دوگانگی به ادم میده :(( خیلی قشنگ و فانتزی هستش ادامه بده ولی من دلم میگیره خدا کنه ختم به خیر شه :(

1 ❤️

461709
2015-05-10 15:40:32 +0430 +0430
NA

احسان هات فرمود:

خوب بود. ادامه بده

1 ❤️

461710
2015-05-10 15:46:00 +0430 +0430
NA

وبلاگی چیزی اگه داری نوشته هاتو میذاری برام پ.خ کن لطفا.

1 ❤️

461711
2015-05-10 15:47:09 +0430 +0430
NA

در یک کلام: عالی بود

1 ❤️

461712
2015-05-10 15:54:57 +0430 +0430
NA

حرف نداری…عالــــــــــــــــــــــــــی

1 ❤️

461713
2015-05-10 15:58:29 +0430 +0430

واقعا نویسندگی بهت میاد معلومه خیلی ماهری

1 ❤️

461714
2015-05-10 16:10:22 +0430 +0430

عالی بود عاشق شخصیت مرد داستانم البته اگه خوب تموم بشه

2 ❤️

461715
2015-05-10 16:17:31 +0430 +0430
NA

جناب اساطیر
بسیار بسیار بسیار بسیار عالی نوشتی پسر
آفرین

2 ❤️

461716
2015-05-10 16:30:42 +0430 +0430
NA

خسته نباشی
لذت بردم عالی بود

1 ❤️

461717
2015-05-10 16:59:14 +0430 +0430
NA

همه میگن داستانت عالیه.ولی یه نکته:تو لابی هتل با اون همه دوربین و آدما…مهسا رو بوسیدی.با اینکه به خاطر اتفاق شب قبلش،ممکن بود تحت نظر باشی.در کل فانتزی مغزت همچی بی عیبم نیست!!!

2 ❤️

461718
2015-05-10 18:41:39 +0430 +0430
NA

Awli Edame Bede Shode Mese In Seriala Ke Adamo MigaD Ta Ghesmate Bad :))

1 ❤️

461719
2015-05-10 20:01:41 +0430 +0430
NA

عالیه
ادامش لطفا…
حس خوبی ندارم،طمع از دست دادن کسی که عاشق هستی رو دارم ،حس بدی دارم،امیدوارم اونچه فک میکنم نشه

1 ❤️

461720
2015-05-11 00:53:30 +0430 +0430

دچار دوگانگی شدیدی بودم ، نگاهش که میکردم ، از اون همه زیبایی و ظرافت دلم میریخت و بدنم گر میگرفت اما وقتی نگاهم رو ازش میگرفتم ، یاد اتفاقات تلخی میافتادم که برای اون رخ داده بود
این قسمت برام جای سواله که از یک طرف بخاطر جذابیتش دوستش داری ولی رو تو که بر میگردونی بخاطر شوهردار بودنش وباکره نبودنش دچار تردید میشی که باهاش بمونی یا نه . این طوریه منظورت؟
در کل داستان خوبیست موفق باشید

1 ❤️

461721
2015-05-11 04:02:31 +0430 +0430
NA

dastanet khobe ama to taklife javado malom kardi to avale ghese karmande shahrdari bud inja shod maavene bank bad in k shakhsiat pardaziye javad moshkel dare yekam bavaresh vase mokhatab sakhte k ye karmande shahrdari ya maavene bank chaghu kesh bashe javad age yekam rush bishtar kar mishod b jazabiate dastanetam bishtar komak mikard jaye manovre bishtari mitonest dashte bashe ama dar kol daatanat khobe yekam faghat ritmesho kond kon kheili sari miri jolo merc

1 ❤️

461724
2015-05-11 06:28:56 +0430 +0430

بسیار عالی بود منتظر مابقی داستانت هستم ممنون

1 ❤️

461725
2015-05-11 06:59:04 +0430 +0430
NA

Jaleb bood…mesle hamishe…ghesmet badi ro zod befrest ro sit :)

1 ❤️

461727
2015-05-11 08:02:26 +0430 +0430
NA

عججب…مرسی بابت داستان و چشم انتظار نسخه بعدی

1 ❤️

461728
2015-05-11 08:23:44 +0430 +0430
NA

احساسم اینه: آخیشششششششششششششش
آفرین
بسیار عالی بود حاضرم حسابی انتظار بکشم واسه قسمت بعدی
خسته نباشی

1 ❤️

461730
2015-05-11 08:46:07 +0430 +0430
NA

اولین داستانیه که دارم به طرزنگارش حال میکنم لایک

1 ❤️

461732
2015-05-11 15:28:34 +0430 +0430
NA

مرسی از جوابت—بی صبرانه منتظر ادامش اگه واقعی باشه ازدواج فانتزی و قشنگی بوده و ایشالله که خوش بخت شید!
ولی ادم استرس میگیره

1 ❤️

461733
2015-05-11 18:33:11 +0430 +0430

عشق یا سکس ؟

0 ❤️

461735
2015-05-11 23:43:31 +0430 +0430
NA

متاسفم…جذابیت نداره…من جا زدم داستانو…به خاطر اینکه این ی داستان معمولیه فقط چند پاراگراف سکسی هم داره…با احترام به نظر بقیه…چیز خاصی رو بیان نمیکنی …داری داستان میگی همین…هیجان یک خاطره با داستان نویسی فرق داره

0 ❤️

461737
2015-05-12 07:15:07 +0430 +0430
NA

دادا ریدی حداقل قسمتای قبلی رابخون که اینجوری ترررر نزنی مگه نگفتی شوهرش توی شهرداری کار میکرده؟ گفتی خواهرت به واسطه یکی دیگه بامهسا آشنا شده بعد الان میگی باهم توی یه دانشگاه بودن وشوهر مهسا معاون بانک بوده و…
کلا" دادا ریدی شاید بقیه حواسشون نباشه ولی منم اصفهانیم نمیتونی کلاه سرم بذاری

0 ❤️

461738
2015-05-12 07:56:36 +0430 +0430

خوب بود البته من یه منتقد نیستم اما خوب بود فقط یه سوتی داشت جواد شوهر مهسا اول داستن گفتی که کار مند شهرداریه اما بعد گفتی معاونه بانکه البته من الان کمی مستم اما فکر میکنم همین بود یه سوتی دیگه هم بود که یادم نیست اما خوب بود

1 ❤️

461739
2015-05-12 07:58:28 +0430 +0430

اقای عاشق کس فکر کنم داستانهای دیگه رو نخوندی بد بخت اینهمه نشته نوشته یک یا دوتا سوتی داشت بعد بهش میگی ریدی خوب باشه تو برای انیکه نرینی یه داستان بنویس ببینم

1 ❤️

461740
2015-05-12 10:11:31 +0430 +0430

داستانت خوب اساطیر. خواهشن ادامه بده…

0 ❤️

461742
2015-05-14 02:14:54 +0430 +0430
NA

قلمتو خیلی دوست دارم اساطیر عزیز،منتظر ادامه اش هستم.

2 ❤️

461744
2015-05-14 10:08:22 +0430 +0430
NA

سلام اساطیر،ممنون ک جواب کامنتها رو میدی،
ب نظر من تو این دو داستان اخیرت(المیرا و مهسا)،مهسا تا اینجا قشنگتر از المیرا بوده و داستان هدف داره.البته خب نظر همه محترمه .

1 ❤️

461746
2015-05-14 11:04:32 +0430 +0430
NA

استعدادشو داری اساطیر،موفق باشی

1 ❤️

461747
2015-05-14 13:11:41 +0430 +0430
NA

اساطیر نازنین…داستان سکسی از نظر من باید روح خواننده رو به چالش بکشه…تو خوب و با حوصله مینویسی …اما ضربات خوبی توی داستان نداری …یعنی من به راحتی قسمتهایی از داستانت رو حذف میکنم…و اتفاقی در اصل ماجرا نمیفته…من میتونم حدث بزنم داستانت رو .وقتی شما تو یک مجله اقتصادی میخوای مطلب بنویسی نباید انتظار خاننده اجتماعی داشته باشی…اینجا ی سایت پورنه با کلی مخاطب بالقوه ، که کمتر جایی پیدا میشه…پس میتونی خوب از این فضا استفاده کنی…فانتزی باید کمی هم دست نیافتنی باشه…موفق باشی رفیق

1 ❤️

461748
2015-05-15 04:11:51 +0430 +0430
NA

من خیلی کم داستان میخونم ولی واقعا این داستان تحت تاثیر قرار داد منو، واقعا لمس کردم حس نویسنده رو چون خودمم یک تجربه شبیه به این ماجرا داشتم، اگر بخوام در یک کلمه توصیف کنم این داستان رو باید بگم پرفکت هستش ممنون از نویسنده عزیز و اگر ببینم نسخه بعدی میاد حتما میخونم

1 ❤️

461751
2015-06-12 17:55:53 +0430 +0430
NA

سلام هستی جون من میخوام باهات در ارتباط باشم افتخار میدی اشنا بشیم

0 ❤️

528765
2016-01-18 05:58:04 +0330 +0330

داستان زیباییه ولی یه نویسنده باید بدونه ناهار درسته نه نهار که بارها تکرار شده و وات ساپ که واتزاپ …البته دومی میشه به حساب تایپ گذاشت

0 ❤️