مهسا (5 و پایانی)

1394/02/29

…قسمت قبل

داستان در مورد جوان سی و چند ساله نویسنده ای به نام سیاوش است که در رابطه ای با مهسا ، دوست خواهر خود که آرایشگری حرفه ای و مطلقه است ، دل به او میبازد ، اما این دلباختن ، هنوز رنگ واقعیت نگرفته و سیاوش درگیریهایی با خود و اطرافیان و حتی شوهر سابق مهسا که هنوز حضور سایه وار او در زندگی انها احساس میشود دارد.
و حالا ادامه داستان…

غروب عصر پاییزی ،یه روز کسل کننده ، که نمیگذشت و تموم نمیشد ، هوا با اونکه به اواسط مهرماه رسیده بود ، اما وزش باد کلافه ات میکرد ، پای تلویزیون فیلم ، یکشنبه غم انگیز رو برای دهمین بار می دیدم و البته با لذت در صحنه های ملودرام و موسیقی فیلم غرق شده بودم.
سارا کنارم نشسته بود و سیب پوست میکند و گاهگاهی پارافین جمع شده از روی پوست سیب رو با لبه چاقو نشونم میداد.
تلفن خونه زنگ خورد ، به همدیگه نگاه کردیم ، گفتم شاید از بنگاه باشه ، به آقا مرتضی سپردم اون موردی که با هم دیدیم رو برامون اوکی کنه.
سارا با بی حوصلگی گفت کدومشون ، من اینقدر خونه دیدم ، دیگه قاطی کردم . خندیدم و گفتم حالا ببین کیه تا بهت بگم عزیزم.
درست حدس زده بودم ، بنگاه دار که مردی تپل و کارکشته بود با لهجه اصفهانی ازم خواست که اگه میتونم ، فردا برای دیدن یه مورد جدید برم پیشش ، برای ساعت ده باهاش وعده کردم و نشستم به خوردن سیب و دیدن ادامه فیلم.
ساعت نه صبح بود ، به مهسا زنگ زدم که تا یه ربع دیگه پیشش هستم ، وقتی جلوی آرایشگاهش رسیدم ، یه پیکان دهه هفتاد سر کوچه مقابل آرایشگاه پارک بود ، و دیگه جای پارکی وجود نداشت.
به مهسا زنگ زدم که بیا بیرون جای پارک نیست ، زود بیا که معطل نشم ، اما جواب داد ، سیا بیا تو کارت دارم.
تعجب کردم و گفتم عزیزم کار داریم ، میگم جای پارک هم نیست ، اونوقت تو میگی بیا تو …
در حال جر و بحث بودیم که پیکان استارت زد ، حرکت کرد و رفت .
خوشحال شدمو گفتم اومدم تو ، خدا جای پارک رسوند.
ماشین رو پارک کردم و وقتی وارد سالن آرایشگاه شدم ، با صدای بلند گفتم ، خانما حجابتون رو رعایت کنید ، اگر هم دوست ندارید من مشکلی ندارم.
مهسا خنده کنان اومد جلوم و با ناز گفت بیا هیچکس نیست ، برا صبح فقط تا نه نوبت داده بودم ، اونم یه ابرو، بود که زود تمومش کردم ، یکهو جا خوردم ، موهای فر خورده مهسا و آرایش غلیظش و مخصوصا رژی که لبهاش رو بزرگتر از حالت عادی نشون میداد ، کلا چهره اش رو تغییر داده بود ، با تعجب گفتم تو تا دیشب ساعت ده این شکلی نبودی که !!!؟کی فر کردی موهات رو؟؟؟
خندید و گفت ببخشیدا ولی انگار یادت رفته تو بایه آرایشگر حرفه ای ازدواج کردی.
گفتم حالا یه چرخ بزن ببینم چی شدی؟
تاپ کوتاه و یقه باز با خط سینه هایی که بخاطر درشتی و تنگ بودن تاپ سفید رنگ چسبیده تر از همیشه بهم بودن ، ناف کوچولو مهسا که زیر یه پروانه نگین دار مخفی شده بود
شلوارک قرمز برمودا که به رونهای تپلش چسبیده بود و مچ پاهای ظریفش رو با یه زنجیر نازک نقره ای تزیین کرده بود .
صندلهای سفیدی که به پاهای مهسا بود با اون ناخنهای فرنچ شده و لاک مشکی رنگ براقی که خورده بود هر مردی رو به بوسیدن لبهای مهسا مجبور میکرد.
مهسا رفت طرف دستگاه پخش و دکمه پلی زد و با صدای آهنگ شروع به رقصیدن کرد.
رفتم سمتش و بغلش کردم ، عطر تنش رو با تموم وجود نفس کشیدم، عطر موهای تازه رنگ و فر خورده اش تو بینی ام پیچید، در همون حالت که از پشت تو بغلم بود به رقصیدن ادامه میداد و باسنش رو به کیرم میمالید.
سرم رو خم کردم و گردنش رو بوسیدم.
برگشت به سمت من و لبهای داغ و نرمش رو با لطافت به لبهام هدیه داد.
لبهای همدیگه رو میخوردیم که ناگهان خودش رو ازم جدا کردو با عجله رفت سمت درب سالن و درب رو قفل کرد و دوباره پرده ضخیم سالن رو کشید، خندید و‌گفت نزدیک بودا ، لبخندی زدم و روی یکی از صندلیها ولو شدم .
اومد پیشم و گفت چقدر وقت داریم ؟
گفتم چطور؟ گفت میخوام سورپرایزت کنم ، گفتم عزیزم برای سورپرایزهای تو همیشه وقت دارم.
اومد سمتم و در حین نزدیک شدن تاپش رو دراورد ، سینه های درشت و گردش خودشون رو آزاد حس کردن و با قدمهای مهسا ، بالا و پایین میرفتن.
نزدیکم که رسید از روی میز آرایش یه ژل برداشت و بین سینه هاش مالید.
اومد جلو و جلوی پای من زانو زد ، کمربند منو باز کردو کمکش کردم شلوار و شرتم رو تا مچ پاهام پایین بکشه. کیرم رو بدست گرفت و لبهاش رو به سر کیرم مالید.
و ناگهان با لبهاش کیرم رو بلعید.
از روی لذت آهی کشیدم و دستم رفت بین موهای فر خورده اش و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ، مهسا شروع به ساک زدن کرد و هر چند لحظه بیضه هام رو با دستهاش می مالید ، یکهو تنه کیرم رو به شکمم
چسبوند و شروع به بوسیدن و لیسیدن بیضه هام کرد ، بلند آه کشیدم و قربون صدقه اش رفتم.
بی توجه به همه چیز آه میکشیدم.
قطرات آب دهنش از اطراف بیضه هام سرازیر شده بود.
بلند شد،کمکش کردم ، شلوارک و شرت سکسی مشکی رنگش رو دراورد.
دوباره بین پاهام نشست و این بار کیرم رو بین سینه های لیز و ژل خورده اش گذاشت ، سرش رو روبه کیر من خم کرد و سعی کرد با عقب جلو شدن کیرم ، کلاهکش رو لیس بزنه . لذت سرشار تو سالن آرایشگاه با ناله های من جاری بود .
کیرم بین اون سینه های شهوت انگیز عقب و جلو میشد و من غرق لذت بودم .
مهسا کیرم رو رها کرد و از جاش بلند شد پاهاش رو دو طرف من گذاشت و کیرم رو با شکاف کسش تنظیم کرد و روی پاهام ،رودر روی من نشست.
کمربندم رو از شلوارم جدا کرد و دور گردنم انداخت .
کسش خیس و داغ بود و کیر سفت شده من با یه فشار مختصر وارد بهشتش شد .
مهسا با ورود کیر من و حس کردنش ، آهی کشید و شروع به بالا و پایین کردن بدنش روی کیرم کرد.
بدنش وحشی وار و از روی شهوت بالا و پایین میشد ، سرش رو به عقب داده بود و سینه هاش رو به دهن من که با فشار کمربند در تماس مستقیم با اونها بود ، می رسوند. مثل حسرت زده ها ، میخوردم و میلیسیدم .
با آه کشیدنها و صدای ظریف مهسا به شدت تحریک شده بودم ، با دستهام پهلوهای مهسا رو گرفتم و لمبرهای کونش رو لمس کردم و چند ضربه محکم بهشون زدم ، صدای کشیده های من به کون نرم مهسا و جیغهای خفه ای که مهسا میکشید تا اجازه نده اون وقت روز صدامون بیشتر بلند بشه ، باعث شد به انزال برسم ، مهسا سریع از روی کیرم بلند شد و بین پاهام نشست و کیر من رو ، تو دهنش فرو کرد و با دست شروع به مالیدن بیضه هام و اطراف کیرم کرد ، با آه و ناله و چنگ زدن صندلی آرایشگاه تخلیه شدم و دهن و گردن ظریف سینه های درشت مهسا پر از آب من شد.
اولین جهش آبم به حلق مهسا پریده بود و مهسا رو به سرفه انداخت ، عشق سکسی من تو همون حین مکیدن کیرم چند قطره از آبم رو اجبارا فرو داده بود.
بعد از این که کمی آروم شدیم ، نگاه به ساعتم کردم و دیدم پنج دقیقه به ده شده ،به بنگاه زنگ زدمو و نیم ساعت وقت گرفتم.
وقتی خواستیم راه بیفتیم ، مهسا گفت سیا جون ، جواب دادم بگو نفس ، با یه لحن لوس گفت هنوز حس میکنم آب کیرت گیر کرده تو گلوم پایین نمیره. خندیدم و گفتم آخه تو که بلد نیستی چرا انجام میدی ، گفت خوب دوست داشتم ، حالا چیکار کنم ، همش میخوام سرفه کنم ولی فایده نداره .
جواب دادم الان برات کیک و آب میوه میگیرم اگه چیزی باشه رد شه بره پایین.
راه که افتادیم ، اولین سوپر مارکت نگه داشتم و رفتم توی مغازه ، قبل از اینکه وارد مغازه بشم ، برگشتم و نیم رخ مهسا رو دیدم که با عینک دودی به صندلی ماشین تکیه داده بود و داشت از تو آینه جلو رژ لبش رو تمدید میکرد.
یه لحظه نگاهم روش سنگینی کرد و صورتش به طرف من برگشت ، شیشه رو داد پایین و گفت چیزی شده سیا؟
برگشتم سمتش و با دستم چونه اش رو دادم بالا و گفتم ، نه فقط دوباره عاشقت شدم . با دستم گونه اش رو لمس کردم و به سمت مغازه برگشتم.
هنوز درب یخچال مغازه رو برای برداشتن آب میوه باز نکرده بودم که صدای ترمز شدیدی شنیدم و چند ثانیه بعد صدای جیغ زنونه ای که فریاد میکشید سوختم…
مغازه دار دو دستی زد تو سر خودش و بلند داد زد یا ابالفضل ، چیکارش دارین نامردا…
هراسون به سمت درب مغازه دویدم و دیدم ، یه نفر باشتاب از جلوی ماشین من پرید و رفت سمت پیکانی که صبح جلوی آرایشگاه پارک شده بود ، و در حالیکه پیکان داشت حرکت میکرد و دود لاستیکش خیابون رو پر کرده بود ، خودش رو توی ماشین انداخت و با سرعت دور شد.
نگران درب رو باز کردم و به سمت ماشین دویدم ، مهسا با گریه و ناله فریاد میزد سیا سوختم ، سیا اسید پاشید ، تورو خدا سیا ، کمکم کن.
پشت سرم مغازه دار با دوتا بطری بزرگ آب معدنی رسید و دستپاچه و وحشت زده بطری های آب روی مهسا خالی کردیم.
لال شده بودم ، یه رهگذر داد زد برسونش بیمارستان سوانح سوختگی تو کاوه ، دو تا جوون دیگه از مغازه سوپر مارکت دو تا بطری آب دیگه بهم دادن و من هم دیوانه وار از میون مردمی که نفهمیدم کی و چجوری دوره مون کرده بودن شروع به رانندگی کردم.
تو راه یکهو بغضم ترکید و های های شروع کردم به گریه کردن ، با ناله های مهسا ، مدام قربون صدقه اش میرفتم و دلداریش میدادم ، بعد از چند دقیقه رانندگی دیوانه وار و با سرعتی که فکر نکنم دیگه هیچوقت تکرار بشه ، به بیمارستان رسیدیم و مهسا رو بغل کردم و با صدای بلند فریاد زدم اورژانس برانکارد برسونید.
یه پرستار مرد که دستپاچگی منو دیده بود و میخواست نشون بده متوجه موقعیت اورژانسی من شده با ویلچر اومد سمتم .
مهسا رو روی ویلچر نشوندیم و با سرعت به سمت اورژانس حرکت کردیم .
تو راه هرچی اتفاق افتاده بود رو برای پرستار گفتم ‌.
به اورژانس که رسیدیم ، مهسا رو روی تخت گذاشتن و دو تا پرستار و یه دکتر بلافاصله سمتش اومدن ، لباسهای مهسا بر اثر پاشیدن اسید سوراخ سوراخ شده بود ، دکتر به پرستارها دستور داد لباسهای مهسا رو از تنش خارج و اقدامات فوری رو انجام بدند.
بعد رو به من گفت که همراهش برم .
وارد اتاق دکتر که شدم ، گفت دقیقا بگو چه اتفاقی افتاده ، با بغض و صدای گرفته ماجرا رو تعریف کردم .
دکتر سرش رو با دست گرفت و گفت شانس آورده که به چشمهاش اسید پاشیده نشده ، اما متاسفانه گونه راستش و روی دستهاش و کنار لبش دچار سوختگی شده .
با صدای غمزده گفتم آقای دکتر هرکاری که میتونید براش انجام بدین ، هزینه اش مهم نیست ، فقط کمترین آسیب رو ببینه.
دکتر گفت اگه از نظر هزینه مشکلی نداشته باشین قسمت عمده صدماتش قابل جبرانه ، البته باید برین تهران ، من یه استاد دارم به نام دکتر نخجوانی ، ایشون میتونه کمک زیادی بهتون بکنه.
راستی به پلیس گزارش دادی ؟
جواب دادم نه !
خودش تلفن رو برداشت و ۱۱۰ رو گرفت و تلفن رو به من داد و من هم شرح ماجرا رو گفتم و ساعتی بعد کل ماجرا رو به افسری که خودش رو اونجا رسونده بود کتبا گزارش دادم.
قبل از رسیدن افسر به سارا زنگ زدم و ماجرا رو تعریف کردم ، نیم ساعت بعد سارا و رامین هم رسیدند.
دکتر برای دو روز بعد به صورت اختصاصی از دکتر نخجوانی برامون نوبت گرفت ، با اولین پرواز منو سارا و مهسا خودمون رو به تهران رسوندیم.مطب دکتر سمت میدون ونک بود و خود
دکتر یه پیرمرد جا افتاده ترک زبان ، که خیلی هم مهربون و شوخ طبع نشون میداد.
قبل از اینکه مهسا رو معاینه کنه ، از من پرسید مرد حسابی خوب تو اگه خسته شدی از این صورت ناز، بجای اینکه بسوزونیش ، میاوردیش پیش خودم سوفیا لورن تحویل میگرفتی.
با گفتن این حرف بعد از چند روز سکوت و چهره غرق در اندوه بالاخرمهسا لبخند زد .
با خنده به دکتر جواب دادم ، آقای دکتر من غلط بکنم از ایشون خسته بشم ، اما سوفیا هم قدیمی شده ها ، الان مونیکا بلوچی و چارلزتیرون بهترن .
دکتر با همون لهجه شیرینش گفت ، من اینا که گفتی رو نمیشناسم ، میخوای شبیه جنا جیمسونش میکنم و یه لبخند به پهنای صورتش تحویل من داد.
مهسا گفت آقای دکتر این آخریه کیه من نمیشناسمش؟
گفتم هیچی یه بازیگر هالیوود دهه پنجاهه و به دکتر خیره موندم .
دکتر جواب داد الان فکر کردی باورش شد ، خوب میره با گوشی یه سرچ میکنه تو اینترنت میفهمه دروغ گفتی و خندید.
از اینکه دکتر با این سن و سال ، یه پورن استار رو میشناخت و به عنوان نمونه کار معرفی میکرد اولش کمی تعجب کرده بودم ولی با خودم فکر کردم بالاخره کارشه ، کی بهتر از پورن استار میتونه برای زنهایی که میخوان سکسی تر باشن نمونه کار باشه، اما ترجیح دادم بحث رو ادامه ندم ، برای همین آروم گفتم ، نه آقای دکتر شما مهسا رو همونجوری که بود تحویل بدین ، اینا که گفتین قسمت خودتون ایشالا ، دکتر خنده ای کرد و گفت ایشالا ، ایشالا و مشغول معاینه شد. دست آخر برای همون هفته نوبت عمل در سه مرحله برامون گذاشت .
فردای روز معاینه ،عمل اول روی گوشه لب مهسا انجام شد و سه روز بعد ، عمل روی دستها و سینه و بازوی راستش بعد از یک هفته به اصفهان برگشتیم.
تا ماه دیگه برای جراحی گونه مجدد مراجعه کنیم.
مجبور بودم ، خودم رو شاد نشون بدم ، سارا که داشت با گریه هاش دیوونه ام میکرد و مهسا هم که غمباد گرفته بود ، حتی رامین هم دیگه لوس بازیهای سابق رو نداشت.
پلیس چندباری من رو خواست و سوالهای تکراری که روز حادثه چی شد ، کجا میرفتید ، چرا نگه داشته بودین ، راننده پیکان رو میشناسی رو تکرار کرد.
تو آخرین بررسی ، وقتی اسم جواد رو به عنوان مضنون و کسی که بهش مشکوکم به میون اوردم ، افسرها به هم نگاهی کردند و گفتند به چه دلیل به ایشون مشکوک هستید ،من هم ماجرای تلفنها و تهدید جواد رو براشون تعریف کردم.
یکی از پلیسها صندلی رو جلوتر کشید ، روی میز خم شد و گفت ، خبر داشتی که جواد الان متواری و تحت تعقیبه؟
وحشت زده گفتم یعنی از زندان فرار کرده؟!
سرش رو پایین انداخت و گفت بله متاسفانه ایشون ، تونستند با تطمیع نگهبانها و رشوه دادن ، از زندان فرار کنند در حال حاضر تحت تعقیب هستند.
با ناراحتی گفتم پس جون خونواده من هنوز در خطره.
افسر ارشدتر گفت نگران نباشید ، ما منزل و رفت و آمد شما رو زیر نظر داریم ، خودمون هم حدس میزدیم که با توجه به پرونده جواد ، از فرار کردن هدفی داشته ، اما … وحرفش رو خورد.
گفتم یعنی از زمان فرارش شما میدونستید که ممکنه سراغ ما بیاد و حتی یه خبر به ما ندادین که حداقل احتیاط بیشتری موقع خروج از خونه داشته باشیم.
‌افسر سکوت کرد و به لیوان آب خیره موند ، عصبی و تلخ بلند شدم و بدون خداحافظی از پاسگاه بیرون اومدم.
گوشی رو که از انتظامات تحویل گرفتم ، به مهسا که خونه ما پیش سارا بود و بعد به رامین زنگ زدم و ماجرا رو گفتم ، خودم رو به مدرسه سهیل رسوندم و با مدیرشون حرف زدم و سهیل رو همراه خودم به خونه بردم.
دو هفته ای گذشت و خبر خاصی پیش نیومد.
یه روز صبح از پاسگاه زنگ زدند و خبر سکته و مرگ مادر جواد و دستگیری جواد رو دادند.
اینجور که افسر پلیس میگفت ، جواد بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش ، خودش رو به پارکینگ بیمارستان رسونده بود و طی در گیری با راننده و ضربه زدن با تیزبر به شاهرگ گردن و دست راننده بخت برگشته باعث خونریزی و مرگ اون بیچاره میشه ، دلیل کارش هم این بوده که فکر میکرده راننده ، دیر مادرش رو به بیمارستان رسونده اما در حین فرار توسط نگهبان پارکینگ و مردم دستگیر و تحویل پلیس شده بود ، و حکم بدوی قصاص بخاطر پرونده و تعدد جرمها و اتهاماتش صادر شد.
از یه طرف بخاطر دستگیری اون جانی و حکمی که صادر شده بود خوشحال بودم و از یه طرف نگران وضع روحی سهیل ، بودم .
اوضاع مهسا رو بهبودی گذاشته بود و عملهاش موفقیت آمیز بودن ، اما خودمون هم میدونستیم که اثر جراحات ممکنه تا مدتها بمونه و باید صبور باشیم .
سال بعد یه واحد دو طبقه قدیمی ساز خریدیم و خونه قبلی رو فروختیم.
دستی به سر و گوش ساختمون کشیدیم و بهمراه مهسا و پسرش و رامین و سارا ، نقل مکان کردیم.
سارا کنار مهسا آرایشگری رو شروع کرد و برای خودش صاحب در آمد شد .
جواد هم بعد از کلی کش و قوس بالاخره تو یه روز سرد زمستونی برای همه اتهاماش مقصر شناخته و قصاص شد .
من هم که دیگه مطمئن بودم ، اولین و آخرین عشق زندگیم ، مهساست ، رمان جدیدی رو شروع کردم.
سهیل به عنوان مهاجم تیم نونهالان باشگاه فوتبال ذوب آهن انتخاب شد و کلی روحیه وانگیزه گرفت ، بخاطر سهیل سیگار رو ترک کردم و صبح های جمعه با هم میرفتیم کوه و رورهای عادی تو فضای سبز صبح یا عصر نرمش میکردیم.
سعی میکردم ، آرامش رو کاملا بر تمام احوال زندگی غالب کنم ، چیزی که بیشتر از همه خودم بهش احتیاج داشتم و تا حدی هم موفق شده بودم ، اما میدونستم که این هم یک روی دیگه از چهره هزار چهره زندگیه و باید منتظر هر اتفاق دیگه ای باشم.
پایان

نوشته:‌ اساطیر


👍 3
👎 0
46915 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

462794
2015-05-19 16:29:12 +0430 +0430

عالیییییییییییی بود clapping
یعنی همچین مردایی مثل سیا هستن؟؟؟

2 ❤️

462795
2015-05-19 16:38:13 +0430 +0430
NA

فوق العاده بود فقط خداییش حقیقت داشت داستان؟

2 ❤️

462796
2015-05-19 17:28:48 +0430 +0430

خوب بود.هرچند این جیزا فقط تو قصه هاست

1 ❤️

462797
2015-05-19 18:13:17 +0430 +0430

ترکوندی برادر شاد دلت

2 ❤️

462798
2015-05-19 20:25:11 +0430 +0430
NA

خدا رو شکر اخرش خوب تموم شد،وقتی گفت اسید دلم ریخت!
همچی مردایی هستن،اگه زن وفادارباشه و و دروغ نکه،دنبال تنوع نباشه،داداشیا و دوستای مجازی و اجتماعی بزار کنار،هستن این مردای واقعی…

1 ❤️

462799
2015-05-19 21:58:01 +0430 +0430
NA

فقط میگم که عالی بود عالی من همش منتظر پایانش بودم آفرین

2 ❤️

462800
2015-05-19 21:58:30 +0430 +0430

به یکم ویرایش نیاز داشت ولی روی هم رفته خوب بود داستانئ خیلی کشش داده بودی و از اول داستان یه غمی رو با خودش حمل میکرد و هرچی جلوتر میرفتیم این غم رفته رفته بزرگتر میشد احتمالا بیشتر کسانی که این داستانو خوندن فهمیده باشن که قراره براشون یه اتفاقی بیفته ولی بازم میگم روی هم رفته برای این سایت خوب بود

1 ❤️

462801
2015-05-19 23:13:58 +0430 +0430
NA

خسته نباشی
عالی بود
عاشق این جمله ات شدم:
“سارا کنارم نشسته بود و سیب پوست میکند و گاهگاهی پارافین جمع شده از روی پوست سیب رو با لبه چاقو نشونم میداد.”
give_rose

3 ❤️

462802
2015-05-20 00:41:04 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود
مخصوصا که اخرش خوب تموم شد
ممنون give_rose

2 ❤️

462803
2015-05-20 02:34:02 +0430 +0430
NA

خوبه ک آخرش خوب تموم شد
مرسی اساطیر،خسته نباشید
منتظر داستانهای جدیدت هستم.

0 ❤️

462804
2015-05-20 02:44:34 +0430 +0430

خوب بود.گل و بلبل شد اخرش…
خسته نباشی

2 ❤️

462805
2015-05-20 02:56:33 +0430 +0430
NA

داداش لذت بردم. بازم اگه میتونی ادامه بده

2 ❤️

462806
2015-05-20 03:59:12 +0430 +0430
NA

عالی بود اساطیر عزیزم…
عالی بود.
عالی.
هیچ نقصی نداشت …
مرسی give_rose

1 ❤️

462807
2015-05-20 05:15:37 +0430 +0430
NA

واقعا فوق‌العاده بود،هیچ وقت از خوندن داستانی انقدر لذت نبردم،باریک داری عزیز

1 ❤️

462808
2015-05-20 06:07:39 +0430 +0430
NA

چرا که نیستن!

0 ❤️

462809
2015-05-20 07:07:15 +0430 +0430
NA

اهان یعنی میخواستی بگی عوامل اسید پاشی اصفهان بخاطر مسایل شخصی بوده؟
خخخخخخخخخخ

0 ❤️

462810
2015-05-20 10:01:08 +0430 +0430
NA

سلام بچه ها من یه داستان البته داستان نه یه واقعیت دارم که خیلی قشنگه و یه جورایی مثل اون عشق ممنوع ترکیه ایه یه بارم نصفشو نوشتم اما بازم ترسیدم همسرم ببینه و شر بشه (البته نمیدونم این سایتو نگاه میکنه یا نه)خواهشا اگه کسی راهکاری بلده بیاد بهم پیام بده ممنون.

0 ❤️

462811
2015-05-20 11:09:37 +0430 +0430
NA

give_rose Kheili ghashang bod faghat hamin

1 ❤️

462813
2015-05-21 03:30:47 +0430 +0430
NA

khob bud asatir jan ama hanuzam nazaram ine javad shakhsitesh ba karai k kard jur dar nemiomad mitonesti yekan bozorgtaresh koni k hadaghal ghatli k kard bavar pazirtar bashe merc az dastanaye zibat

1 ❤️

462815
2015-05-22 07:33:02 +0430 +0430
NA

حرف نداشت
بعد از این چی برامون داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1 ❤️

462816
2015-05-23 09:15:12 +0430 +0430
NA

اگه واقعا رمان داری اسمشو بگو بخونیم

1 ❤️

462818
2015-05-26 11:41:47 +0430 +0430

مثل همیشه عالی بود clapping

1 ❤️