مهناز خیلی کس بود

1393/05/19

سلام داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برگرفته از واقعیت هستش و یکی از اتفاق ها و خاطره شیرینی هست که ممکنه برای هرکس تو سن من و کلا جوونی اتفاق بیوفته… من سعید هستم و ۲۴ سالمه این اتفاق برمیگرده به چهارشنبه سوری پارسال (۹۱) که من فقط ۲۳ سال داشتم… اون روز یادمه سر یه سری چیزای چرت و پرت با دوست دخترم دعوام شده بود و گیر داده بود که باید بری خونه بیرون نمونی و از این حرفا… گوشی رو قطع کردم و با اعصاب خورد رفتم و ولیعصر رو به سمت میدون ونک داشتم پیاده میومدم… توی حال خودم بودم که دوستم علی زنگ زد و گفت کجایی پسر؟ من دارم میرم رودهن مهمونی… میای؟ از لج سحر هم که شده بود میخواستم باهاش برم و ضدحال سَرِ شبشو فراموش کنم… بهش گفتم میام و اومد دنبالم…

توی اتوبان بابایی بودیم که علی برگشت گفت هی شیطون؟ تجهیزاتم(علف) آوردما هرموقغ خواستی بگو به کله ای پر کنیم…بعد پک گل رو دراورد و گفتم بابا تو دیگه کی هستی… یه گل از رو پک چاقیدم و گفتیم قبل مهمونی یه رول بزنیم و بریم تو… گلو تو راه زدیم و خیلی سم بود… رسیدیم دم یه باغ که صدای موزیکش از ته باغ میومد در نیمه باز بود رفتیم تو… اه پسر… اینجا محشره… یه باغ بزرگ با یه ویلا وسطش توی یه فضای خیلی خوب… بعد از سلام و احوال پرسی با دوستای علی رفتیم توی ویلا… کلی آدم تو داشتن میرقصیدن… جمعیت حدود ۱۰۰ نفری بود… چراغا خاموش بود و نور کم… یه پسره هم پشت دستگاه بود و آهنگ های خوبی پلی میکرد… توی اون مهمونی کسی رو نمیشناختم و علاوه بر این یه گل هم زده بودم که روی حس و حالی بودم که با خودم گفتم بهتره یه کم مستی هم به حال خودم اضافه کنم… چند شات با علی زدیم و یه گوشه برای خودمون فاز مهمونی رو گرفته بودیم…

یه چیزه دیگه هم بگم که اون وسط دخترای سینگل زیاد بودن… منم بعضی موقع ها این چشه میرفت حواسم بهشون بود که یه دفعه نگام به یه دختری افتاد… داشتم نگاش میکردم که منو دید… خیلی کس بود… سنش ۳۲-۳۳ میزد با موهای بلوند… هیکلش متوسط تو پر و پوست برنزه… چشم های وسوسه انگیزی داشت با لب های دیوونه کننده… من که محوش شده بودم…حتی پسرهایی که با دوست دخترشون اومده بودن نمیتونستن این زن زیبا رو نگاه نکنند…

ویسکیه کارشو کرده بود و کله داغه داغ شده بود… اون قدر سکسی بود که میترسیدم جلو برم و پسم بزنه… اما با این حال هر چند ثانیه نگام میکرد و چشماش رو خمار میکرد… علی که کنارم وایساده بود متوجه نگاهای معنی دارش شده بود… که گفت:سعید این دختره چرا این جوری میکنه… دختره با یه اکیپ ۴،۵ نفره دختر پسر اومده بودن که داشت با یکی از اون پسرا میرقصید… قیافه پسرا غلط انداز بود ولی خودش فوق العاده سکسی بود… اون شلوار جین تنگش به زور توی پاهاش جا شده بود… پاشنه بلند پاش بود و اون کون نازش وقتی راه میرفت حسابی حواستو پرت میکرد.بالای کونش رو کمرش یه تاتوی ریزی هم داشت…یه پیک ویسکی برا خودم ریختم… داشت با پسره میرقصید و منم وایساده بودم… همین طور که داشت میرقصید به سمت من اومد و در گوشم گفت: شما نمیرقصی؟ بعد دستشو دراز کرد… من که مخم هنگ کرده بود و مونده بودم بعد از مکثی گفتم: چرا… چرا… باهاش رفتم وسط… همون طوری که باهاش میرقصیدم نگاهش میکردم… توی چشام زل زده بود و چشم برنمیداشت… تا حدی که بعضی موقع ها من روم رو از روش برمیگردوندم… دستاشو دور گردنم انداخت و درگوشم گفت: من حواسم بهت بود که چه جوری داشتی منو نگاه میکردی… در گوشش گفتم: نمی تونستم نگات نکنم… حرارت داشت منو میسوزوند… با چشمات دیوونت میکرد… میدونست باید چی کار کنه انگار… درگوشش گفتم اون پسره کی بود…گفت ما دوست اکیپی هستیم و من و اون باهم تیریپه جدی نداریم… بهش گفتم: میخواستم بیام پیشت بهت بگم اما شاید درست نباشه… گفت نه عزیزم… من حواسم بود برای همین خودم بهت گفتم… بعد آروم بغل گوشمو یه بوس آروم کرد…خیلی موزی بود لبهاش صورتم رو سوزوند… کیرم راست شده بود…دیجی یه آهنگ آروم گذاشته بود و همه داشتن آروم با آهنگ میرقصیدن… جراتم بیشتر شد و کمرش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم… خودشو تو بغلم ول کرد… سینه های نازنینش چسبیده بود بهم و فشارش میداد و نگام میکرد… بهم گفت مستی؟ گفتم آره تو چی… گفت منم چندتا پیک خوردم… گفت بهتر از این نمیشه… ازش پرسیدم اسمت چیه: گفت مهناز… بغلش کردم و دم گوشش گفتم مهناز بریم بیرون یه هوایی بخوریم گفت بریم… دستمو گرفت و اون جلو جلو تر از من میرفت… انگار اون کنترلم میکرد…کیرم داشت شلوارمو پاره میکرد اما باید طبیعی رفتار میکردم… این کسای سن بالا رو میدونستم باید چه جوری باهاشون رفتار کنم که خوششون بیاد…

توی باغ که رفتیم هوا سرد بود… کتم رو تنش کردم و پشت باغ به جای دنجی بود که یه کاناپه هم داشتش که توی تاریکی به هیچ جا دید نداشت… اونجا کنار هم نشستیم که یه سیگار از جیبم دراوردم که گفت به منم میدیا… گفتم باشه به تو هم میدیم… خندید… دستم انداختم دور گردنش… پاشو انداخته بود رو پاشو با پاشنش آروم میزد به شلوارم… من که داشتم دیونه میشدم گفتم اینجا خیلی دنج تره فقط خودمم و تو… با چشماش زل زد تو چشمام و گفت من پسرای قد بلندو دوست دارم…(من قد بلندی دارم ۱۹۰) گفتم عزیزمی… همین جور که داشتم نگاش میکردم آروم صورتمو بردم جلو و یه لب کوچیک ازش گرفتم که آهه کوچیکی کشید…فهمیدم که حالش خرابه… لبم رو از رو لباش برنداشتم و با اون یکی دستش کمرشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم… روی پام نشست و من از پشت گرفته بودمش و صورتشو برگردونده بود و لب میداد… هراز گاهی زبونشو میکرد تو دهنم با ناخناش دستامو چنگ میزد… با یه دستم سینه هاشو گرفته بودم و کونش رو فشار میداد رو کیرم… با دستاش زیپ شلوارم رو کشید پایین و دگمشو باز کرد… کیرم از تو شلوارم دراورد و کرد یه زبون بهش زد و کرد تو دهنش… دهنش خیلیی داغ بود… با اون لب های وحشیش کیرمو تا ته میکرد تو دهنش و با لباش میک میزد… موهاشو گرفته بودم تو دستام بهش گفتم شلوارتو در بیار بشین روش… گفت آخه اینجا؟ یکی میبینه… من روی کاناپه نشسته بودم و اون جلوم زانو زده بود… دستشو گرفتم و بلندش کردم از نشوندمش رو پام…دگمه شلوارشو باز کردم و با شرتش کشیدم پایین… اون که دید بهش امون نمیدم مقاومتی نکرد تا به خودش اومد دید کردم تووو… اوففففففففففففففففف کسش خیلی تنگ و داغ بود… با اینکه هوا سرد بود ولی جفتمون گرم بودیم… خودش رو بالا پایین میکرد و با یه دستم کمرشو گرفته بودم و با اون یکی دستم دهنشو… رو کیرم بالا و پایین میشد که گوشیش همش زنگ میخورد… همون پسره بود همش بهش زنگ میزد… مهناز هرلحظه تلمبه رو سریع تر میکرد و صداش نفسهاش که دیوونم میکرد… نمیخواستم به این زودی بیام اما داشت آبم میومد… در گوشش گفتم مهناز یه کم آروم تر… نمیتونم دووم بیارم… با صدایی که میلرزید تند تند میگفت… خفه شو… خفه شو… همین طور خودشو محکم تر میکوبید رو کیرم… آبم داشت میومد… دوباره بهش گفتم مهناز عزیزم… دارم میام… وایسا… به حرفام اصلا گوش نمیکرد و دستامو محکم تو بغلش حلقه کرد و به سینه هاش فشار میداد… توی اون تاریکی شب لذت سکس دوچندان شده بود… موهاشو با یه دست گرفته بود و یه آروم با صدای حشریش گفت میدونستم به چنگم میندازی… ناله هاش داشت بیشتر میشد…طاقتم داشت تموم میشد و نمیتونستم بیشتر لفتش بدم… آه میکشید و نفس نفس میزد…آه آ ه ه ه ه آبم داشت میومد و محکم منو گرفته بود… نبضم تندتر میزد… داغ داغ… مهناززززززززززززززززززززززززز… سعی کردم از خودم برش دارم…اما محکم خودشو تو بغلم فشار داد و همش ریخت تو کس داغش… یه آهههههه بلند کشید و دم گوشم گفت… عزیزم… نگران نباش قرص میخورم… میخواستم تا اون لذت آخرش رو حس کنی… گوشیش دوباره زنگ خورد… از روی پام بلند شد و شرت و شلوار تنگش رو کشید بالا… چه بدنی داشت… این زن هرمردی رو خراب میکرد… یه خورد موهاشو درست کرد و بعد از اینکه خودمونو راس و ریس کردیم… چه ماچم کرد و گفت من میرم تو موقع خدافظی شمارتو بگو سیو کنم… گفتم باشه… دختره رفت تو و من هنوز تو کاناپه نشسته بود و داشتم به این فکر میکردم که چطور همه این اتفاق ها افتاد… من تجربه های زیادی رو داشتم اما به جرات سکس اون شب بهترین سکس زندگیه من بود… بعد از اون شب من تا دوماه با مهناز سکس داشتیم که بعدها ارتباطمون فطع شد و خطش رو عوض کرد… یه عکسه هیکلشو از زاویه پشتش رو اینجا میذارم ببینید چی بود… منتظر داستان های بعدی باشید…

اینم بدنش از نمای پشت:

نوشته: سعید


👍 0
👎 0
44212 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

430640
2014-08-10 07:58:22 +0430 +0430
NA

نوشه جونه همه اگه راست باشه خوب بود منم از این تجربها فراوان داشتم …زیر برف یبار یه خاطره خوب

0 ❤️

430641
2014-08-10 08:59:05 +0430 +0430
NA

فارسی را پاس بداریم نه پاسکاری کنیم.
در ضمن فک کنم این باغی که این یارو ازش حرف میزنه روبروی ویلای ما باشه تو رود هن.
نمیدونید چه خبره.
اقا بکن بکنیه.
البته بگم من تا حالا نرفتم اونجاها…
من پسر خوبیم.

لت وپار

0 ❤️

430643
2014-08-10 13:01:13 +0430 +0430
NA

ارزش نظرم نداشت داستان خوب به تاریخ پیوست

0 ❤️

430644
2014-08-10 17:25:34 +0430 +0430
NA

تخیل بالایی داری
اما کاشکی حداقل یه عکسی رو میذاشتی که تابلو نباشه
اینم اصل عکسی که گذاشته بودی
tumblr_n7i1nhUfhg1ssqj77o1_500.jpg

0 ❤️

430645
2014-08-11 02:25:58 +0430 +0430
NA

اینم یکی ازاون ملجوقاتی که فقط باتخیولاتش میجلقه

0 ❤️

430646
2014-08-11 02:44:11 +0430 +0430
NA

کون پِلَخمون!!!

0 ❤️

430647
2014-08-11 07:22:06 +0430 +0430
NA

دنبال یه دوست 17 18 ساله هستم از تهران اگه کسی هست خصوصی بده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها