مَرده و غیرتـــــــــش (۲ و پایانی)

1396/02/27

…قسمت قبل

نزدیک 1 ماه از زمانی که پگاه از خونه زده بود بیرون میگذشت و شهاب همه جارو به دنبالِ نشونه ای از همسرش گشته بود . توی این 30 روز و با خوندنِ نامه ی پگاه انگار که تازه همسرش رو شناخته باشه ؛ بارها و بارها خودش رو جای زن تصور کرده بود و حالا که درد و دلهای های شریک زندگیش رو صریحا خونده بود ، همه چی رو بهتر میفهمیدو یجورایی از رفتارِ تندش پشیمون بود . میخواست پگاه رو پیدا کنه و یک بار برای همیشه بهش بگه که از تندیهاش و رفتار بعضا خشنش پشیمونه . میخواست بگه اینبار با هربار فرق داره… با خوندنِ نامه ای که سرشار از احساساتِ سرکوب شده ی همسرش بود ، نسبت به خودش احساس انزجار میکرد و به پگاهش حق میداد تا از دست رفتارهای گاها بدون فکرش اینطور آزرده باشه…درسته که دوستش داشت و نمیتونست نگاهِ مردِ دیگه ای رو روش تحمل کنه اما چطور میتونست انقدر خودخواه باشه که نفهمه دست و پای همسری رو که از دل و جون دوستش داشت تا حدی با محدودیت هاش بسته بود که زندگیشون رو وارد بن بستِ طلاق کرده .
طلاق! حتی اسمش مرد رو به وحشت مینداخت! چطور میتونست زنش رو از دست بده ؟ شهاب با همه ی وجودش تصمیم گرفته بود عوض شه ، بهترُ ملایم تر شه . حاضر بود هرکاری بکنه تا پگاه رو از دست نده اما حالا که پشیمونی به سراغش اومده بود ؛ نمیتونست از پگاهش نشونه ای پیدا کنه…انگار که آبی باشه تو اعماق زمین…اونروزم داشت برای بارِ هزارم نامه ی زنش رو میخوند که گوشیش زنگ خورد

ـ شما همسرِ پگاهِ حاتمیان هستید؟
ـ بعله بفرمایید
ـ لطفا هرچه سریعتر خودتونو برسونید بیمارستان البرزِ کرج
ـ بیمارستان!! منظورتون چیه ؟ چـــــــــی شده ؟ زنـــم چ…
ـ آقای محترم به جای سوال و جواب هرچه سریعتر تشریف بیارید بیمارستان . آدرسو یادداشت کنید : باغستان غربی ؛ انتهای بلوار پرستار…

شهاب نفهمید چجوری ماشینو روشن کردو خودشو به بیمارستان رسوند. با اینکه هزارتا سوال بی جواب تو ذهنش میچرخید اعم از اینکه چرا بیمارستان؟ چرا کرج؟ چرا 1 ماه تمام بیخبری…اما تنها چیزی که در حال حاضر براش مهم بود فقط سلامتی پگاه بودشو جز این هیچ چیزی نمیخواست . بدونِ اینکه بفهمه ، ماشینو نصفه و نیمه پارک کردو خودشو به بخش رسوند . همونطوری که نفس نفس میزد اسم همسرش رو با لکنت به مسئول بخش گفت اما در کمالِ تعجب به جای جواب ، با نگاهی عاقل اندر سفیه روبرو شد ! نمیفهمید چرا توی راهرو معطلش کردن تا دکتری که چهره ای عبوس داشت اونو به اتاقش ببره . نمیفهمید که چرا کسی از حالِ همسرش چیزی نمیگفت ، بالاخره توی اتاقِ دکتر کنترلشو از دست داد و با صدایی که میلرزید طلبکارانه فریاد زد :
ـ بالاخره ینفر به من میگه تو این خراب شده چخبر شده و حال زنم چطوره یا نه؟؟؟؟؟
ـ لطفا آروم باشین آقای شاه میری اینجا بیمارستانه دلیلی برای داد و فریاد وجود نداره
شهاب آبِ دهانش رو قورت داد و انگشتهاشو به نشونه ی خشم روی هم قلاب کرد و منتظر صحبت دکتر موند اما تو تمام مدتی که دکتر از پشت عینک طبی زیر نظرش گرفته بود تا از آرامشش مطمئن شه خون خونشو میخورد ؛ بالاخره سکوت اتاق بعد دقایقی کشدار با صدای خونسرد دکتر شکست
ـ متاسفانه همسرتون خودکشی کردن ، امروز صبح آوردنش
شهاب با شنیدن کلماتی که از دهان دکتر بیرون میومد خشکش زد و نفس تو گلوش حبس شد ، درست زمانی که رنگش میرفت تا به سفیدی گچ ماننده دیوار برسه دکتر جملشو ادامه داد و مردِ وحشت زده تونست بازدمشو با فوج عظیمی از درد بیرون بده
ـ اما جای نگرانی نیست تونستیم نجاتش بدیم…همسرتون الان توی بخشِ مراقبت های ویژه بستریه ولی فعلا اجازه ی ملاغات یا مرخص کردنشو ندارید باید مراحلِ قانونیش طی باشه . این نامَرَم همراهش پیدا کردیم…فکر میکنم برای شماست -دکتر همونطور که روی صندلیش خم شده بود تا نامرو به شهاب بده اضافه کرد-آقای شاه میری بیرون اتاق منتظرتون میمونم لطفا وقتی که نامرو خوندید تشریف بیارید تا مراحلِ قانونیشو طی کنیم از آگاهی منتظرتون هستن… یسری سوال و جواب و فرمالیته های همیشگی
دکتر با خونسردیه تمام از پشت میزش بلند شد و بعد از نگاهِ ملامت گری به مرد از اتاق بیرون رفت . شهاب با دستهای لرزون پاکتِ نامرو باز کرد و ورقِ مچاله ای رو بیرون کشید ، بالافاصله دست خطِ پگاه رو شناخت اما کمی طول کشید تا کلمه های رقصون جلوی چشماش واضح شن :

« نمیدونم از کجا و چجوری باید شروع کنم شهاب اما میدونم وقتی اینو میخونی دیگه توی این دنیا نیستم تا مجبور باشم با این شرمساری توی روت نگاه کنم پس همه چی رو از اول میگم از اشتباهم…از ترک کردنت…از پناه بردن به خونه ی شهلا دوستِ دوره ی لیسانسم . میدونم تو ذهنت داری دنبال هویتِ شهلا میگردی اما بهتره بیخودی به خودت فشار نیاری چون شهلارو نمیشناسی ؛ اصلا به خاطرِ همینم بود که رفتم خونش…چون مطمئن بودم هرچقدرم بگردی نمیتونی پیدام کنی .شاید بپرسی شهلا کیه و چرا تابحال هیچی ازش واست نگفتم . دلیلش واضحه ، راستش شهلا از اون تیپ دخترایی بود که مطئن بودم ازشون خوشت نمیاد…از همونایی که اگه میفهمیدی دوستمن عمرا میذاشتی باهاشون در ارتباط باشم . اون اولین دختر از دانشگاهمون بود که رفت خونه ی بخت…خودش میگفت عاشق شده و دوست داشته زود ازدواج کنه اما ماها میدونستیم که بیشتر به خاطر فرار از خونه ی پدری و قید و بندهای دختری بود که ازدواج کرد
راستش شهلا از اون دخترای اوپن مایندیه که خییییلی سریع تریپ صمیمیت و دوستی برمیدارن ؛ انقدر آدم راحت و خوش مشربیه که یخ هر رابطه ای رو در عرض چند ثانیه از بین میبره ، به خاطرِ همینم بود که فکر کردم هیچ جایی به اندازه ی خونه ی اون نمیتونم راحت باشم .اصلا به خاطرِ همین اومدم کرج . راستش وقتی اونروز با قلبی پر از خشم و چهره ای مضطرب مقابلش نشستم و از تصمیمم برای جدایی و اتفاقای دوساله ی زندگیمون گفتم ، اون نه تنها ملامتم نکرد بلکه با قیافه ای حق به جانب و کلماتی سنگین تورو محکوم به عقب موندگیه فکریو مرد سالاری کردو ازم خواست تا از همچین مردِ خودرای و متکبری طلاق بگیرم .
شهلا با آغوشِ باز تو خونه و زندگیش قبولم کردو انقدر از خوشیهای زندگیشو آزادیهاشو بریزو بپاش هاشو زندگیِ بی قید و شرط با شوهرش گفت که اون یذره شکّی رو هم که نسبت به عشقت و زندگیمون داشتم از بین برد . راستش همش تورو با شوهرش ‘مراد’ مقایسه میکردم . اون اوایل از اینکه مراد این همه مردِ خوش مشرب و بذله گویی بودو مدام همسرش رو تشویق به آزادی میکرد لذت میبردم . وقتی زندگیِ خودمو با شهلا مقایسه میکردم مطمئن میشدم که من این مدت تو قفس بودم و برام مبرهن شده بود که زندگی یعنی همون زندگی که شهلا داره ؛ همون بریز و بپاشو مهمونی های آنچنانی و بگو بخند ، همون مجلس رقصای دسته جمعی و لباس هایی که شهلا توشون از قشنگی شبیه قرصِ ماه میشد و همون تعریف و تمجیدای مراد از همسرش جلوی همه… اینارو میدیدم و به حالِ خودم افسوس میخوردم شهاب…دلم میخواست تو هم مثلِ مراد باشی اما تو به جز محدود کردنم هیچ کاری نکردی…یادته همه جا اصرار داشتی که خودت باهام بیای ؛ یادته تمام مدت از اتفاقای ناگوار و فضای بد جامعه میگفتیو از همه چی میترسوندیم…یادته بیش از حد رو همه ارتباطام حساسیت نشون میدادی؟ یادته به دست و پات میفتادم تا بزاری تنها و با دوستام برم مسافرتو نمیذاشتی؟ مراد اما با تو خیلی فرق داشت . اون تمام مدت زنشو تشویق میکرد تا هرجایی میخواد تنهایی بره و جوری بهش اعتماد بنفس میداد انگار مَلَکَس… بهش حسودیم میشد .
همه ی اینا و تشویقای مراد و شهلا باعث شد تا ذهنیتم روز بروز بیشتر نسبت بهت مسموم بشه و هر روزی که میگذشت بیشتر ازت متنفر بشم . دلگرمیهای مراد که خودش وکیل بود باعث میشد تا نگرانِ پروسه ی طلاقم نباشم اما یچیزی این مدت سخت اذیتم میکرد
با اینکه سه هفته ی تمام میشد که خونشون مونده بودم اما یه حسی شبیه عذاب وجدان نمیذاشت تا راحت سر روی بالش بزارم . نمیتونستم انکار کنم که با وجودِ این تنفر هنوزم تو اعماق قلبم دوستت داشتم شهاب… یجورایی ته دلم دوست داشت که برگردمو لااقل برای آخرین بار ببینمت و با بوی تنت و توی بغلت به خواب برم اما محبت های شهلا و مراد و تلاششون برای خوشحال نگه داشتنِ من شرمندم میکرد جوری که نمیتونستم پیششون از شک و تردیدم نسبت بهت حرف بزنم .
همه چی اما همینطور خوب نموند شهاب…روزا پشت هم میگذشتو کم کم با گذر زمان اون حسای تندی که هفته های اول نسبت بهت داشتم آروم آروم داشت فروکش میکردو عوضش رفتارهای سبک مراد پیشِ چشمام جلف میشد .دیگه شوخیهای تندی که جلوی زنش باهام میکرد در نظرم وقیحانه میومد . کم کم از اینکه با غرور از زیباییهای زنشو ماجراهای رختخوابشون پیشِ دوستاش اونم با اون همـــه آب و تاب تعریف میکرد چندشم شد…حتی چندبار خودم دیدم که جلوی جمع از زنش میخواست تا بیشتر دلبری کنه و از دیدن ادا اطوارهای شهلا جلوی دوستاش لذت میبرد…با گذر زمان چشمم بروی وقایعی که قبلا ندیده بودم یا توجهی بهشون نداشتم باز شد
با اینکه شهلا یه اتاقِ کاملا مستقل در اختیارم گذاشته بود و جوری برخورد میکرد انگار منم عضوی از خانوادشونم اما احساس آرامش نداشتم . مراد بیشترِ وقتها با شوخی و خنده و گاهی هم با طعنه و کنایه ازم میخواست تا خودمو عضوی از خانوادشون بدونم و راحتتر رفتار کنم اما من نمیتونستم . نزدیک 1 ماه از پناه آوردنم به خونشون میگذشت و مراد جوری باهام خودمونی شده بود که خیلی راحت دستامو میگرفت و توی هر مناسبتی به هوای دلداری دادن دست رو شونه هام میزاشت و خودشو بهم نزدیک میکرد . اوایل از سرِ شرم و خجالت و نگرانی از بابت اینکه شهلا متوجه این رفتارهای ضد و نقیض همسرش بشه بهش هشدار میدادم اما با گذرِ زمان متوجه شدم که شهلا نه تنها ناراحت نمیشه بلکه در جریان شوخیهای یدیِ همسرش هم هست!
همه ی این رفتارا و از نزدیک دیدنِ زندگیشون باعث شد تا کم کم اون احساس سیاه و منفی که از تو به دل داشتم پاک بشه حتی کم کم متوجه شدم که تورو با تمامِ سخت گیریهات به وجودِ مردِ بی قید و بندی مثلِ مراد ترجیح میدم تویی که روم حساس بودی اما هیچ وقت به زنهای دیگه توجهی نشون نمیدادی . تویی که میگفتی عاشقمی اما خیلی وقتا هم از دستم عصبانی میشدی و بعدش دنبال هر راهی میگشتی تا آشتی کنیم . حالا بیشتر میفهمیدم اون جمله ای رو که بارها درِ گوشم میگفتی : اینکه چون دوستم داری نمیتونی نگاهِ کسِ دیگه ای رو روم تحمل کنی . مراد با رفتارهای وقیحش و روابطِ بی قید و بندش باعث شده بود تا توی دوست داشتنش نسبت به شهلا شک کنم و شَکَّم هم درست بود . نمیدونم چطوری روابط و حرکاتی که کم کم داشت برام آزار دهنده میشد برای شهلا میتونست لذت بخش باشه . من نمیتونستم مثل شهلا باشم . نمیتونستم همچین مردِ بی قید و بندی رو که نگاهش آگاهانه رو زنهای دیگه میچرخید رو تحمل کنم همون طور که تو نمیتونستی نگاه بقیه رو روم ببینی.
درست زمانیکه از طلاق منصرف شده بودم و میخواستم از توی اون خونه ای که دیگه رنگ و لعابِ قشنگش برام معنایی نداشت چون تعهدی توش نبود بیرون بیام ؛ همه چی بهم ریخت . به شهلا از تصمیمم گفتم . گفتم پشیمونم…میدونستم استقبال نمیکنه اما فکر نمیکردم که ناراحت بشه . سعی کرد قانعم کنه اما متقاعدش کردم که در موردت اشتباه میکردم و میخوام به زندگیم برگردم. بهم چیزی نگفت . تصمیمم قطعی بود . فردا صبحِ زود میخواستم از اونجا برم . با روحیه ای جدید و قدرت درکِ بالاتر…گاهی وقتا یه تلنگر لازمه تا آدم بفهمه زندگیش توی چه وضعیتیه . حالا میفهمیدم که من واقعا دلم طلاق نمیخواست فقط میخواستم تو یکم عوض شی ، بهتر و ملایم تر شی و بیشتر درکم کنی .
راستش مطمئن نبودم که منو ببخشی…مطمئن نبودم که از غیبت یک ماهم چشم بپوشی اما تصمیم داشتم حرفامو بهت بزنم . شب وقتی مراد از سرِ کارش برگشت از اتاقم بیرون نرفتم . صدای پچ پچشون از توی سالن میومد . دوست داشتم شب زود بخوابم تا بدونِ لحظه ای تردید به زندگیم برگردم . چشمام سنگین بودو کم کم به خواب رفتم یه خواب عمیق و خوش…خوابی توام با یه رویای شیرین…رویای هم آغوشی با تو
“بدن داغ و تشنت ؛ لبهات که طبق عادت معمول اول پیشونیمو میبوسه ؛ دستات که اول از همه موهامو بهم میریزه و صدات که با شیطنت میگه دوست دارم آشفته باشی مثل دختر بچه های تخس! ؛ تنت که کم موئه و عضلات مردونت ، بوی بدنت که دیگه کامل بهش خو گرفتم…آغوش تو هرچقدرم تکراری باشه بازم پر از عشق و خواستنه ؛ روی تخت غلت میزنیمو من میخندم ؛ با دستات همه جای بدنمو لمس میکنیو ازم میخوای کمرتو محکم در آغوش بگیرم ؛ با مستی نگات میکنم و تو نفسهات تند میشه ؛ داری توی بدنم ارضا میشی و به عادت همیشگیت میگی دوستم داری و عشقت منم ؛ نگرانیه من که یوقت نریزی توم ؛ خنده ی شیطون تو که اگه میتونی جلومو بگیر…میخوام جلوتو بگیرم اما دستامو میگیری و برق شیطنت تو چشات میدرخشه ؛ میخواستم واکنش نشون بدم میخواستم…”
قبل از اینکه بتونم فکری بکنم با وحشت از عالم رویا افتادم تو واقعیت…با حس بده سوزشه ناگهانی چیزی تویه گوشتِ تنم از خواب پریدم . از این خواب خوش و از آغوش تو ؛ از محدوده ی امن زندگیمون پرت شدم به محیط اتاق خوابی که مال خودمون نبود ؛ وحشت زده بودم ، تا خواستم به خودم بیام و واکنشی نشون بدم دستی روی دهنم چفت شد و نذاشت حرکتی بکنم چشمم به سرنگ خالی بود که روی دراورِ کنارِ تخت انداخته شد . توی تاریکیِ اتاق نمیدیدم کی با هیکلش بدنمو به تخت قفل کرده اما حدسش زیاد سخت نبود . دوست داشتم بپرسم چی به وجودم تزریق کرده بود…دوست داشتم با همه ی وجودم زار بزنمو کمک بخوام اما توانشو نداشتم . نمیدونم چقدر همونطور قفل شده به تخت باقی موندم اما وقتی مهاجمم دستشو برداشت دیگه نای کوچکترین حرکتی رو نداشتم .
همون لحظه چراغ اتاق روشن شدو من تونستم هیکل و صورتِ مراد رو ببینم . مثل هیولای یه کابوسِ تلخ بالای سرم چنبره زده بود و بالاتنه ی لختش با اون همه پشم و یه شکم بزرگ بهم دهن کجی میکرد . ینفر از فاصله ای دور زمزمه کرد : ـ باید فشارشو اندازه بگیریم مراد
اشتباه نمیکردم . صدای شهلا بود . بدنم هر لحظه بیشتر گر میگرفت و صدای ضربان قلبم تو گوشم میپیچید ؛ حدقه ی چشمام انگار فشار مضاعفی رو تحمل کنه میخواست از جا دربیاد . احساس میکردم کلِ بدنم رو عرق سرد گرفته جوری که قطره هاش از پوستم پایین میچکید . روی پوست بدن و گردنم احساس خارش شدیدی داشتم حس میکردم که بدنم میخواد متلاشی بشه دلم میخواست خودمو تکون بدم اما هرکاری کردم و هرچقدر به خودم فشار آوردم نتونستم سرمو بچرخونم و شهلارو ببینم . عضله هام جوری شل شده بود که حتی توان بلند کردن دستم رو هم نداشتم . هشیار بودم اما نمیتونستم حرکت کنم . حس میکردم فلج شدم و اعضا و جوارحم هزاران کیلو وزن داره…صدای خونسرد مراد گوشامو آزار میداد
ـ چیزیش نیست نگرون نباش چن میلی گرم “سوکسینیل کولین” کسی رو نمیکشه بیخودی داری جوش میزنی
شهلا چیزی رو به غرولند زمزمه کرد اما با صدای فرمانِ شوهرش که میگفت چراغو خاموش کنه بدون حرف از اطاق رفت بیرون…
مراد با لبخند تهوع آوری صورتشو آورد کنار صورتم و لبامو بوسید . حس میکردم کنترل بزاقی که از دهنم ترشح میشد از دستم در رفته ، صورت مراد که داشت لباشو به گونه هام میمالید پوست سرد صورتمو آزار میداد . تمام بدنم نبضی از وحشت شده بود و هر لحظه بیشتر عرق میکردم اما یارای کوچکترین حرکت و مقاومتی رو نداشتم . همه چی رو حس میکردم اما نمیتونستم مقاومت کنم شهاب ؛ نمیتونســــتم . وحشتناک بود احساس میکردم همه چی کابوسه . گفته بودی هیچ وقت پیشت از نگاه مردای دیگه نگم چون تحمل شنیدنشو نداری اما اینبار اگه نگم از غصه میترکم شهاب…میخوام احساسمو از اشتباهم بدونی…میدونم دیگه شانس برگشتی بهت ندارم میدونم که شاید به قدری ازم متنفر و منزجر باشی که حتی نخوای بالای سر جنازم اشک بریزی اما به همه ی زنانگیم قسم اونشب قبلِ اینکه تو از من متنفر بشی من از خودم متنفر شدم .
توی تمام مدتی که من مثل یه تیکه گوشت رو تخت افتاده بودم و مراد لباسامو از تنم در میاورد و توی تمام مدتی که تنِ لختشو روی تنم میکشید و تو تمامِ مدتی که دستهاش پستی ها و بلندیهای بدنم رو لمس میکردُ قربون صدقه ی وجودم میرفتو تو تمام مدتی که توی بدنم تلمبه میزد از خودم متنفر بودم . اون لحظه مطمئن شدم دیگه راهِ برگشتی بهت ندارم . از تصمیم نسنجیده و رفتنم پشیمون بودم از پناه آوردن به شهلایی که فکر میکردم دوستمه پشیمون بودم شاید تو حق داشتی روم غیرت داشته باشی ، حق داشتی روی دوستای نابابم حساسیت نشون بدی حق داشتی توی همچین اجتماعی مثل شیر پشتم باشی اما من حق نداشتم اینجوری ازت کینه به دل بگیرم و از زندگیت برم بیرون . حق نداشتم 1 ماه تو خونه ای بمونم که پایه هاش روی سستی بنا شده بود حق نداشتمو حالا اتفاقی که برام افتاد و این مرگی که خودم به دست خودم به خودم یادگار میدم حقمه… امیدوارم بعد از مردنم این ننگو ببخشی شهابم . الان برای فهمیدن و گفتن خیلی دیره اما اعتراف میکنم که دوستت دارم همون موقعی هم که رفتم ته دلم دوستت داشتم، اگه لایق بخشیدنم فقط ببخشمو بذار راحت زیر خاک بخوابم
پگاه»

شهاب با وحشت و سستی نامرو توی دستاش مچاله کرد و از شوکِ اتفاقاتی که افتاده بود به خودش لرزید .
مردی که روی نگاهِ بیگانه ای به بدنِ همسرش سرتاپا خشم میشد چطور میتونست همچین فاجعه ای رو تحمل کنه . بغض گلوشو گرفته بودو یارای ایستادن روی پاهاشو نداشت . وقتی دکتر به خاطر غیبت طولانی مدتش شخصا به دنبالش وارد اتاق شد با بیحالی و بزحمت از جاش بلند شد ، احساس میکرد اتاق دکتر با تمام سنگینیش داره دور سرش میچرخه… وقتی همراهش با قدمهایی لرزون از در بیرون میرفت با تمام قُواش سعی کرد تا به دستهایی که به بدنِ پگاهش اینطور هجوم برده بود فکر نکنه

زمان به کندی میگذشت اما برای غم و دردِ شهاب و قلبِ تب دارش هنوز هم درمانی نبود . پروسه ی بازجویی و خودکشی پگاه تموم شده بود ، پلیس رفته بود سراغ شهلا و مراد و پگاهش رو هم از دیروز توی بخش بستری کرده بودنو اجازه ی ملاغاتش هم صادر شده بود اما شهاب پای رفتن نداشت . نمیدونست باید چطوری با همچین موضوعی برخورد کنه ، از دست همسرش عصبی نبود اما با همه ی وجود دوست داشت میتونست کاری کنه تا زمان به عقب برگرده . جزیات این واقعه بیش از حد آزارش میداد جوریکه حتی خواب هم به چشمش راهی نداشت . روزی هزار بار به این فکر میکرد که چطور یه اتفاقِ ساده زندگیشونو اینطور زیر و رو کرده بود و حالا شهاب بود و پگاهی که از زندگی فرصتی دوباره گرفته . بالاخره باید یه تصمیمی میگرفت . باید یه کاری میکرد ، یبار برای همیشه . میدونست که نمیتونه از زنش بگذره حتی اگه مردِ دیگه ای لمسش کرده باشه…حتی اگه تحمل این قضیه براش از شکنجه سخت تر باشه…فکر کردن به لذتی که اون حیوون از بدنِ همسرش برده بود مزه ی دهنشو گس میکرد و فکر خودکشی پگاه قلبش رو به لرزه مینداخت اما بازم پگاه همسرش بود ، تمام زندگیش بود ; چطور میتونست این قضیرو که خودش هم با رفتار تندش توی رفتن پگاه از خونه دخیل بودو نادیده بگیره
بازم یاد جزییات اون واقعه افتاد و رگهای بدنش منجمد شد آب دهانش رو بسختی فرو داد و سعی کرد جلوی بغضش رو بگیره
هنوزم وقتی به دستای مراد که تن لخت همسرش رو لمس کرده بود فکر میکرد از پا میفتاد ؛ قلبش سنگین میشدو رگ گردنش نبض های شدیدی از حس درد و انزجار داشت ؛ ناخودآگاه یاد نامه ی پر درد پگاه افتاد و سرشو فشرد به شیشه ی سرد پنجره
با اینکه دلش میخواست همه چی کابوس باشه ولی زمانو که نمیتونست به عقب برگردونه ؛ تحملش واقعا سخت بود
از طرفی جزییات این وقایع تلخ از درون مثل خوره وجودشو میجوید و از طرفِ دیگه میدونست که همسرش توی این روزا شدیدا بهش احتیاج داره…
شهاب هیچ وقت تا این اندازه وجودش رو مستاصل و ناامید حس نکرده بود ؛ ناخودآگاه یاد خشمش افتاد ؛ اون خشم و غضبِ بی انتها که از داخل قلبش نشات گرفته بودو میخواست وادارش کنه تا بره کلانتری و مراد رو با دستاش خفه کنه و بعد هم با انگشتهاش ذره ذره ی بدن کریهش رو ریز ریز کنه و بریزه توی جوب اما قانون این اجازرو بهش نمیداد…دست و بالش بسته بود و اونم دیوانه تر از دیوانه…
خودشم خوب میدونست که یه چیزی به اسم غیرت و آبرو داشت آروم آروم مثل زهری کشنده راه نفسش رو میگرفت اما “غیرت که فقط رگ کلفت گردن نبود” این جمله ی پگاه برای بار هزارم توی سرش زنگ زد
شاید پگاه راست میگفت ؛ اون مرد بود ، حق داشت غیرت داشته باشه اما از احساسات پگاهش هم نمیتونست بگذره

شهاب با درموندگی سعی کرد چند ساعت با خودش خلوت کنه…توی اون چند ساعت بارها و بارها نامه ی پگاه ؛ دلخوریهاش حرفهاش و در آخر هم اعترافش به خودکشی رو بارها و بارها از نظر گذروندو سرانجام هم با چشمانی خیس هر جفتش رو پاره کرد و قبل از اینکه پشیمون بشه کتش رو برداشت ؛ میترسید تا اندکی درنگ باعث بشه تا توی تصمیمش تردید کنه مخصوصا حالا که کلمه ی غیرت براش رنگ و بویی تازه پیدا کرده بود
حالا معنای غیرت داشتن براش خیلی بزرگ تر از یه کلمه ی خشک و خالی بود
حالا دیگه با همه ی وجودش حس میکرد که غیرت و مردونگی یعنی تو هر ثانیه ای از زندگی مثل شیر پشت همسرش بایسته و هیچ وقت تو موقعیت های سخت تنهاش نزاره
غیرت یعنی دردای اونو ازش بگیره و تو وجود خودش حل کنه
غیرت یعنی تو روزای سخت به جای اینکه طلبکارش باشه حامی و همراهش باشه
غیرت یعنی نذاره اشکی از چشمای قشنگش پایین بریزه
غیرت یعنی پشتش به پشت مردش قرص باشه
غیرت یعنی برای همسرش بهشتی از آرامش و امنیت بسازه نه جهنم .
شهاب تمام حرص و خشم و دردشو از حیوونی که همسرشو ناجوانمردانه آزار داده بود توی چند قطره اشکی که با عذاب از چشماش پایین میریخت از وجودش دور کردو یکبار برای همیشه تصمیمشو گرفت “باید هرچه سریعتر همسرشو میدید”

عشق مهم تر بود یا آبرو؟ جواب واضح بود

ساعت ملاغات با یه دسته گلِ زیبا به بالینِ همسرش رفت . پگاه با چشمانی تهی و بیروح روی تخت خوابیده بود . قیافه ی خستش به دختربچه ها شبیه بود و زیر چشمهاش دو تا حفره ی تیره خودنمایی میکرد که بیش از اندازه گود رفته بودن اما شهاب به محض اینکه بالای سرش رسید با لبخند و لحنِ آرومی زمزمه کرد : ـ تقدیم به زیباترین همسر دنیا
اشک چشمهای زنِ جوون رو پر کرد و سعی کرد تا روشو از شوهرش برگردونه اما شهاب صورت لاغرشو میون انگشتاش گرفت و آهسته گفت : ـ فکر نمیکردم انقدر خودخواه باشی که بخوای بدونِ من از این دنیا بری بیمعرفت
ـ شهاب…
صدای هق هقِ ناگهانیِ زن توی اتاق پیچید و شهاب سعی کرد بدنِ نحیفش و شونه های لرزونشو در آغوش بکشه
ـ گریه نکن پگاهم همه چی تموم شد
ـ من…شهاب متاسفم من…
مرد انگشت اشارشو روی لبهای همسرش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد : ـ نمیخواد هیچی بگی هیییس هیچی نگو…هردومون اشتباه کردیم هم من هم تو…تاوانشم دادیم…دیگه نمیخوام راجبش صحبت کنیم از نو شروع میکنیم . دوباره با هم…از اولِ اول
شهاب لبخند زد و در حالیکه توی جیب کتش دنبالِ چیزی میگشت با همون لحن ادامه داد ـ ای باباااا اینو کجا گذاشتمش؟ آاااااها ایناهاش پیداش کردم خب بذار ببینم ـ درِ جعبه ی مخمل مانندی رو که توی دست داشت با یه انگشت باز کرد و درحالیکه زن به انگشتر داخلِ جعبه خیره شده بود با لحنی آمیخته با طنز زمزمه کرد :
ـ پگاهِ حاتمیان ؛ تک دخترِ نازنینه منصور حاتمیان ؛ من ؛ شهابِ شاه میری قسم میخورم تا مِن بعد از این توی رفتارم میانه رو باشم و اشتباهاتم رو جبران کنم ؛ البته هنوزم هر جا بری پا به پات میامو مثل شیر پشتتم اما اینبار قول میدم دیگه هرگز اجازه ندم هیچ چیزی از رفتارم دلخورت کنه ؛ تو هم باید قول بدی اگه یروزی ازم رنجیدی به جای قهر میای و منطقی باهام صحبت میکنی ؛ اینبار دیگه هر دومون باید گوش شنیدن حرفهای همو داشته باشیم! حالا با همه ی این تفاسیر قبول میکنی برای بارِ دوم باهام ازدواج کنی؟
پگاه خشکش زد و قطره های مروارید مانند اشک از روی گونه هاش پایین غلطید ، همراهان بیماری که توی تختِ کناری خوابیده بودن آهسته کف زدن و با همهمه و خنده حرکتِ شهاب رو تایید کردن .اتاق پر از حس خوب بود . پگاه در بسترِ مروارید های غلطونی که هنوزم از گونه هاش پایین میریخت خندید
شهاب سرشو آورد جلو و زیرِ گوشش جوری که فقط خودش بتونه بشنوه زمزمه کرد : ـ خیلی احمقی که فکر میکردی اگه مردِ دیگه ای بهت دست بزنه یا اگه خطایی مرتکب بشی دیگه نمیخوامت…اینو یادت باشه که من همیشه و توی هر حالتی میخوامت دیوونه

پایان

پ.ن: سوکسینیل کولین : شل کننده ی عضلات با سریعترین کارکرد در کوتاه ترین زمان ممکن ؛ به صورت موقت باعث عارضه ی فلج شدن اعضای بیرونی بدن میشه و کاربرد عُمدش هم در بیهوشی هست (به عنوان کمک کننده استفاده میشه)
کاربردهای دیگه هم داره البته که اینجا جای گفتنش نیست! فقط اون دسته از کونکشهای بسیار عزیزی که دنبال آتو گرفتن از داستان هستید! جان عمه های گرامی از این دارو برای رسیدن به مقاصد شومتون استفاده نکنید لطفا ؛ شماها بلد نیستین چجوری و چقدر باید تزریق کنید میزنید کار دست خودتون و اون بدبختِ مقابلتون میدینو فحششم ما میخوریم ضمنا این دارو عوارض داره
با تشکر

نوشته سیاه پوش


👍 46
👎 2
14368 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

596341
2017-05-17 21:02:11 +0430 +0430

غیرت یعنی هارو خیلی دوست داشتم…
لایک تقدیمت نویسنده‌ی عزیز…عالی بود

1 ❤️

596361
2017-05-17 21:29:48 +0430 +0430

عالی بود.مرسی سیاه پوش

0 ❤️

596390
2017-05-17 22:36:19 +0430 +0430

سیاه پوش گل مرسی و چقدر خوب شد تذکرت بابت دارو تنها ایرادی ک میشد گرفت بداستان همون اسم دارو بود که خودت بجا و کامل به کونکش های سواستفادهذچی توضیح دادی در قسمت قبل هم گفتم این شهاب رو باید دوست داشت من شخصا اگر کسی رو به معنی واقعی کلمه بخوام روش حساسم واقعیت من همینه اما کاریم نمیکنم ازم فرار کنه … اما غیرت هر(هرنوعش) یعنی هررر نوعش شرف داره به بیغیرتی. هایی که بعضا مهر مبتذل(امروزی باشیم) بخونید کسکشی… روشون میخوره… صرفا نظرم اینه حالا بد یا خوب

2 ❤️

596422
2017-05-18 04:49:10 +0430 +0430

سیاه پوش جان عاالی بود.موضوع عالی.پیان عالی.تعاریفت از غیرت عاالی واقعا آموزنده بود.لایک هم که حق مسلم همچین داستانیه!

0 ❤️

596423
2017-05-18 04:50:46 +0430 +0430
NA

ﺍﻳﻜﺎﺵ ﺗﻮ ﻭﺍﻗﻌﻴﺘﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻱ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮﻭ ﻣﻴﺒﺨﺸﻴﺪﻥ
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺯﻭﺝ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺣﺘﻲ ﻗﻬﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻥ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺯﻧﺪﮔﻴﺸﻮﻥ ﻣﺜﻠﻪ ﻗﺒﻞ ﻧﺸﺪﻩ

0 ❤️

596424
2017-05-18 04:51:30 +0430 +0430
NA

ﺑﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻣﻲ ﻋﺰﻳﺰ ﺧﻮﺑﻲ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺧﺒﺮﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺯﺕ

1 ❤️

596461
2017-05-18 10:27:19 +0430 +0430

لایک 22 با من

0 ❤️

596499
2017-05-18 17:19:22 +0430 +0430
0 ❤️

596507
2017-05-18 18:38:22 +0430 +0430

بیست خط کامنت نوشتم اجازه ی منتشر شدن نمیده سایت. از دوستان کسی میتونه علتشو بگه ؟

0 ❤️

596510
2017-05-18 19:24:39 +0430 +0430

داش سیا مثل همیشه عالی نوشتی اما با آخر این داستان خدایی حال نکردم
تمش خوب بود ولی آخر اینجور ماجراها به این سادگیم نی…
نیکبیری یه چیز خوبی گفت که 100 در هزار باش موافقم وقتی عقیدت یه چیزه پس بهتره پاش واستی ?

منم انکار نمیکنم که شخصیتم مثل شهاب و شاد حتی بدتر از شهابه توی داستان باشه! وقتی دختری قبول میکنه بیاد تو قلمروی من دیگه حق ناااره یسری خط قرمزارو رد کنه
دوستم و مامانم و خالم اینجوری گفت و اینجوری پوشیدو اینجوری رفت سفرم ناااریم ، وقتی میدونه من نمیتونم تحمل کنم پ حواسشو جم کنه ؛ توی همین داستان پگاه هرچقدرم به ستوه اومده باشه به چه اجزه ایی 1 ماه رفته خونه ی یه بیغیرت چشم هیز لنگر انداخته؟؟!
همچین جسارتی قابل بخشش نی ؛ غیرت غیرته! لوس بازی و مسخره بازیه خانوما درجشو کم و زیاد نمیکنه
با غیرت یعنیات حال کردم اما کلا شهاب حق داشت سر اون مسائل به پگاه گیر بده من چیز بدی تو رفتارش ندیدم ?
هیچ چیز پارانوئیکی هم وجود نداشت که همه میگفتن شب عروسی شهاب اون رفتار وحشتناکو کرد (سرکار خانوم رز هات و فی الباقی دوستان!)؛ شب عروسیه منم یه نره خر بیاد زنمو از کمر بچسبونه به خودش و مدام ازش تعریف کنه چشاشو ا کاسه در میارمو دستاشم بیخ تا بیخ میبرمو میکنم تو ماتحتش

2 ❤️

596521
2017-05-18 20:53:48 +0430 +0430

لایک ۲۹ام تقدیم به متفاوت ترین نویسنده شهوانی

0 ❤️

596599
2017-05-18 22:41:11 +0430 +0430

mis_sunshin
منم همین مشکلو داشتم باید به ادمین پیغام بدی:(

0 ❤️

596603
2017-05-18 22:44:36 +0430 +0430

واقعا عالی و خیلی با حرارت وزیبا نوشتی ایول داداش

0 ❤️

596645
2017-05-19 05:33:52 +0430 +0430
K.K

خیلی خوب بود مرسی
فقط ویرایش می‌خواست
مثلا گاها نباید استفاده کنی و باید به جاش از گاهی استفاده کنی

0 ❤️

596681
2017-05-19 16:53:43 +0430 +0430

ضمن تشکر و ابراز محبتم به نویسنده باید بگم که
مرده و غیرتش به تنهایی جای ساعتها نقد داره.
از نویسنده انتظار میره دارای ذهن بازتر و دیدگاه روشن تری نسبت به عوام برخوردار باشه.
فردی که اهل مطالعه و ادبیاته میدونه که غیرت یک صفت انسانیه و ج نسیتی نیست . اون چیزی که باعث میشه زن همیشه شوهرش رو موجه نشون بده و از بدگویی راجع بهش بیزار باشه- با وجود داشتن خصیصه های منفی -و حامی شوهر بودن تو روزای تنگدستی یا تحمل نکردن محبت شوهر به زنی دیگه به نوعی غیرت زنونه اس که به عشق میشناسنش .
غیرت انسانی باعث میشه از دیدن ظلم به مظلوم خونت به جوش بیاد و تذکری بدی ، از دیدن کودک کار سر چهار راها دلت بگیره و کالایی که نیازی بهش نداری رو ازش بخری و موقع دیدن پیرمرد و پیرزن ناتوون دواطلبانه کمکت رو ابراز کنی.
چیزی که شما در ابتدا از شهاب نشون دادین مردی با حساسیت های بیمارگونه بود و در انتها مفهوم واقعی غیرت نه بطور جامع ولی قابل قبول بیان میشه .
سوییت عزیز به نکات خوبی اشاره کرد و با وام گرفتن از کامنتشون تکمیل میکنم نظرم رو.
عجله و شتاب زدگی در به سرانجام رسوندن داستان کیفیت اثر رو زیر سوال برد.
با کمی وقت گذاشتن میشد قسمت پایانی رو به چهار قسمت دیگه تبدیل کرد و با جذب خواننده های بیشتر و انتقال عمیق مفهوم داستان به خواننده ارزش و بار اموزندگی داستان رو چندین برابر کرد و قدم بزرگتری برداشت و تحسین بیشتری رو دریافت کرد.
طنزی که شهاب اخر داستان نشون داد بیشتر حاصل یک معجزه میتونست باشه تا تغییر خودخواسته ی یک مرد.من فکر میکنم این فاجعه اگه واسه یک مرد نرمال اتفاق می افتاد بیشتر طول میکشید تا هضمش کنه و ادامه بده .
در سیر روایتی داستان گاهی یه مرد بالغ سی ساله رو میدیدم و لذت میبردم از خوندن داستانی که روایت میکنه و گاهی یه نوجوون شانزده ساله با افکار و روایت بچگانه که حرصم رو درمیورد .
شهاب با فهمیدن ت ج اوز به همسر ضربه ی محکمی خورد ولی کافی نبود واسه این تغییر مثبت زودهنگام. میشد با بی هوشی طولانیمدت همسر همین بی هوشی رو هم غنیمت ببینه و مصمم باشه تو تغییر. بُلد کردن کلمه ی واقعا نمیتونه عمق واقعیتی که شهاب دچارشه رو نشون بده و کلمات بیشتری نیاز بود. .
یا اینکه با همین شرایط، نویسنده با توانایی بیشتر در نوشتن ِ قویِ احساسات یک مرد غیرتمند با این اوضاع با شرح بیشتر افکار و دیدگاهش مخاطبانی که شرایط مشابهی با شهاب داستان دارن رو همراه خودش میکرد و در ذهن اونها چراغی برای تفکر بیشتر روشن میکرد

2 ❤️

596812
2017-05-20 08:51:24 +0430 +0430
NA

داداش داستانتو دوس داشتم
دستان ک خوب باشه فحش پشتش نی
با اینکه دارم بیهوش میشم از بسخابی اما بازم خوندم
فدات همیشه پاینده باشی

0 ❤️

596894
2017-05-20 20:13:00 +0430 +0430

عالی بود ولی یکم طولانی بود

0 ❤️

597461
2017-05-21 16:22:24 +0430 +0430

نه به اون داستان قشنگت نه به این مستفیض کردن دسته ای خاص از خوانندگان ناگرامی!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها