صدای زنگ گوشی سکوت خانه را شکاند پیام بدون باز کردن چشمش دستش را از زیر پتو بیرون آورد و در جستجوی گوشی دستش را روی میز به این طرف و آن طرف می کشید،گوشی همچنان زنگ میخورد و او هنوز نتوانسته بود گوشی را بیابد عاقبت کلافه شد سرش را از زیر پتو در آورد و گوشی را دید زیر لبی ناسزایی گفت و دست برد گوشی را برداشت اما درست همان لحظه تماس قطع شد او با پشت دست آب دهانش را پاک کرد و با چشم هایی نیمه باز به صفحه گوشی خیره شد اسم اشکان روی گوشی به چشمش خورد نگاهی به ساعت انداخت نزدیک 5 عصر بود زیر لب گفت سگ تو روحت … شماره اشکان را گرفت بعد از یک بوق کوتاه اشکان پاسخ داد: کجایی بچه کونی چرا جواب نمیدی؟
-تو کون توام…چه مرگته خواب بودم.
-کیرم تو خوابت من دو ساعته پایین معطلم،آیفن رو از برق کشیدی الاغ؟
-پایین چه غلطی میکنی؟
-بیا باز کن عزیزم برات قاقا لی لی آوردم. پیام لبخند کمرنگی زد و گفت:مزاحم خوابم شدی وای بحالت اگه آت آشغال آورده باشی. سپس بلند شد به سمت آیفن رفت آن را به برق زد و با فشردن دکمه در را باز کرد،خانه کمی نامرتب و بهم ریخته بود توی سالن چند تا لباس روی مبلها افتاده بود و روی میز وسط سالن چندتا قوطی خالی آبجو،چندتا پیش دست پر از پوست تخمه و پسته و یه زیر سیگاری پر از خاکستر بود،پیام توی دستشویی بود ک اشکان رسید بالا،در نیمه باز بود او وارد شد در را بست و با صدای بلند گفت:چطوری کون گلاب؟بیا ببین برات چی آوردم… پیام در حال آب زدن به صورتش از دستشویی گفت:کونت میذارم اگه آشغال گرفته باشی…
-آشغال چیه بابا گمشو بیا بیرون،شاشم ریخت دقایقی بعد دو مرد جوان در حال تماشای تلویزیون و گرم گفتگو بودند خانه مرتب شده بود و روی میز تمیز و خلوت بود تنها یک شیشه شراب قرمز با دو گیلاس روی میز خودنمایی میکردند، گفتگوی دو جوان حول مسائل کاری بود و از نحوه حرفهایشان کاملا مشخص بود که آن دو دوستان صمیمی و بسیار راحتی هستند،سابقه دوستی آنها 10ساله بود و از دوران سربازی شروع شده بود تا بدینجا رسیده بود اشکان پسر یک خانواده سرمایه دار بود که بعد از تحصیل و کسب مدرک لیسانس توی شرکت پدرش کار میکرد اما پیام مرد تنهایی بود که چند سال قبل خانواده اش را از دست داده بود پدرش چیز چندانی برای او باقی نگذاشته بود یک خانه در محله ای قدیمی که آن را فروخته بود و با پولی که رویش گذاشته یک واحد آپارتمانی خریده بود خانه ای نقلی اما زیبا با یک تراس بسیار بزرگ که رو به دریا بود و منظره بسیار زیبایی داشت،او نیز در شرکت پدر اشکان کار میکرد،به واسطه دوستی دیرینه ای که باهم داشتند خانواده اشکان،پیام را نیز مثل پسر خود میدانستند و در واقع این پسر نجیب و با حیا با اخلاق و رفتار خوبش خودش را در دل این خانواده جا کرده بود ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود اشکان بار دیگر گیلاسش را پر کرد و گفت: یکی دیگه بزن بسلامتی عشقم…پیام که روی مبل ولو شده بود گفت: دیگه بقدر سر یه سوزن جا ندارم باید برم دو سه لیتر بشاشم. پیشانی اشکان عرق کرده بود گیلاس آخر را سریع سر کشید پشت سرش آروغی زد و با صدایی کشدار گفت:میدونی الان چی می چسبه؟ پیام با چشمهای نیمه باز به او نگاه کرد او گفت: یکی باشه که تا خود صبح بکنیش.
-یکی؟؟!!هرکی دیگه؟ اشکان که در نوشیدن بیش از پیام افراط کرده بود گفت: عشقم که بهم پا نمیده…در چنین شرایطی تو هم بدی میکنمت. پیام از روی مبل پایش را بلند کرد لگدی حواله ی او کرد و گفت:برو کونه خر عمه اتو بذار. اشکان ولو شد کف سالن قهقه بلندی سر داد گفت:الان اگه عمه ام بود هم میکردمش چه برسه به خرش. پیام لبش را به دندان گزید گفت:تو آدم نمیشی الحق که بی شعوری. باز هم اشکان قهقه بلندی سر داد
نوشته: م. برتر
سبك فیلمنامه ای جدیدا مد شده
كه واسه خواننده یه جورایی آزار دهندس، چون مزه ی داستان به اینه كه خودتو جای شخصیت اصلی ببینی
ولی در كل خوب بود
خب خستگی امشب با خوندن این داستان قشنگ در رفت,آفرین و خسته نباشی…و البته مرسی good
به به…جیگره آدم حال میاد همچین داستان هایی میخونه…دمت گرم نویسنده…
با اینکه داستان از زبان دانای کل بود که من زیاد خوشم نمیاد ولی این عالی بود…
آقا منتظره قسمت بعدی هستیم! give_rose blush