کلاس دهم بودم. سر کلاس پرورشی معلم داشت در مورد مسائل جنسی حرف میزد. بچهها همه ذوق کرده بودن و شک ندارم همه سیخ شده بودن. ولی من همهی اینارو میدونستم! حتی بیشتر از اینا. معلم گفت: “راحت باشید و هر سوالی که میخواید بپرسید. اطلاعات داشتن در مورد مسائل جنسی برای شما لازمه و باید آگاهی داشته باشید.”
همه سوالهاشون رو پرسیدن و معلم هم جواب داد. همهی سوالها تقریبا در مورد خودارضایی و آنال و زود انزالی و از این دسته از سوالهای بچگونه بود. شک داشتم که سوالم رو بپرسم یا نه. ولی خودش گفت که آگاهی لازمه!
دستم رو بلند کردم و گفتم: “میشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنید؟!”
تعجب کرد و پرسید: “هنوز به سنی نرسیدید که لازم باشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنیم!”
گفتم: “ولی من کلی سوال دارم در این مورد!”
مردد شد. از رو صندلی بلند شد و گفت: “خب؛ هر سوالی داری بپرس.”
گفتم: “حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!”
چشمهاش رو تنگ کرد و چیزی نگفت. دوباره نشست رو صندلی و گفت: “این حرفهارو از کسی شنیدی؟!”
گفتم: “نه.”
گفت: “سوال کسِ دیگهایه؟!”
گفتم: “نه سوال خودمه!”
گفت: “زنگ تفریح تو کلاس بمون. باید حرف بزنیم.”
زنگ تفریح با معلم تو کلاس موندیم. اومد رو به روم نشست و گفت: “خیالت راحت. حرفامون از این اتاق بیرون نمیره. هر سوالی داری راحت بپرس. من اینجام که به همهی سوالات جواب بدم.”
مرد خوبی بود. دوباره گفتم: “حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!”
گفت: “آره! انحراف محسوب میشه. به کدوم یکی از محارمت حس داری؟!”
گفتم: “نمیتونم راجبش حرف بزنم.”
بهم نزدیک تر شد. خیلی جدی بهم خیره شد و گفت: “ببین رضا جان، من میفهمم که حرف زدن در این مورد کار سختیه و معذبت میکنه. ولی لازمه که در موردش با یه بزرگتر حرف بزنی. من نه قضاوتت میکنم و نه سرزنش. فقط میخوام کمکت کنم. پس ازت خواهش میکنم در موردش حرف بزن.”
مردد بودم. میترسیدم حرف بزنم و بره به مدیر بگه. اونم به خانوادهام خبر بده و شر بشه. دل رو زدم به دریا و گفتم: “من بهتون اعتماد میکنم. امیدوارم این راز بینمون بمونه.”
گفت: “خیالت راحت.”
گفتم: “به خالهام حس جنسی دارم.”
گفت: “چند وقته؟!”
“از وقتی که چهارده سالم بود!”
“چجوری این حس به وجود اومد؟!”
“وقتی به سن بلوغ رسیدم، برای اولین بار با تصور کردن خالهم خودارضایی کردم.”
“چرا خالهت؟! چرا کسِ دیگهای رو تصور نکردی؟”
“چون تا اون موقع فقط لختِ خالهم رو دیده بودم!”
“پس اولین زنِ لختی رو که دیدی خالهت بوده. میشه تعریف کنی؟ البته اگه سخت نیست برات.”
“من و خالهم دَه سال تفاوت سنی داریم. وقتی پنج یا شش سالم بود خیلی با خالهم بازی میکردم. ولی وقتهایی که تنها میشدیم، خالهم عجیب میشد! به بهونه های مختلف ازم میخواست که سینههاش رو بخورم. مثلا میگفت من مادرتم و تو هم بچهی منی. و منم مثل بچهها سینههاش رو میخوردم.”
معلم میخواست سوال بعدی رو بپرسه که زنگ تفریخ تموم شد. گفت: “بقیهی حرفامون بمونه برای فردا.”
فردای همون روز اواسط زنگ ریاضی بود که ناظم اومد سر کلاس و از معلم خواست اجازه بده که من برم بیرون. دلم هوری ریخت. انگار معلم همه چیز رو به ناظم گفته بود. از ترس کف دست هام خیس عرق شد. با ناظم به سمت دفتر رفتیم. معلم پرورشی اونجا بود. با اخم بهش خیره شدم. خواستم حرف بزنم که لبخند زد و گفت: “رضا جان من از آقای ناظم خواستم که این ساعت رو بهت مرخصی بده که بتونیم حرف بزنیم.”
یه نفس راحت کشیدم. بابت فحشهایی که تو اون زمان کم بهش دادم پیش خودم شرمنده شدم. با معلم به یه کلاس خالی رفتیم و نشستیم. بعد از اینکه احوالم رو پرسید، گفت: “مشکلی نداری که بحث دیروزمون رو ادامه بدیم؟!”
گفتم: “نه مشکلی ندارم.”
گفت: “خب؛ دیروز گفتی که خالهت در قالب بازی ازت سوء استفاده میکرد؛ میشه بگی این قضیه تا کجا پیش رفت و چند مدت ادامه دار بود؟”
“به مرور بازی هامون از اون حالت مادر و بچه خارج شد و به دکتر بازی رسید. من دکتر میشدم و خالهم مریضم میشد. هر بار ازم میخواست که یه جای بدنش رو لمس کنم. اونقدر پیش رفتیم که خالهم لخت میشد و از من میخواست که آلتش رو لمس کنم. اون موقع من چیزی نمیفهمیدم ولی برام لذتبخش بود. اونقدر لذتبخش که هر روز بهش فکر میکردم. برام تازگی داشت و حس خوبی بهم میداد. کار به همونجا ختم نشد و چند بار خالهم ازم خواست که آلتش رو براش لیس بزنم. برام چندش بود. ولی میگفت اگه این کار رو انجام بدی میبرمت پارک، برات خوراکی میخرم، توپ میخرم و… فکر کنم تا هشت سالگی این قضیه ادامه دار بود و بعد از اون خالهم نامزد کرد و دیگه پیش نیومد.”
انگار حرف هام معلم رو تحث تاثیر قرار داده بود. بعد از چند لحظه مکث کردن گفت: “گفتی که چهارده سالگی اولین خود ارضاییت رو با تصور کردن خالهت انجام دادی. این قضیه تا چه مدتی ادامه داشت؟ الان هم با دیدن خالهت تحریک میشی؟”
گفتم: “من الان هم با تصور کردن خالهم خود ارضایی میکنم! الان خالهم بچه دار شده و یه زن متاهله، ولی هر چند مدت یه بار بازم لختش رو میبینم! و با هر بار دیدنش تحریک میشم.”
معلم تعجب کرد و گفت: “الان هم خالهت رو لخت میبینی؟! مگه رابطه دارید؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟”
“نه رابطه نداریم. خالهم خیلی آدمِ معتقد به حجابی نیست و هر بار که میاد خونمون تو اتاق من لباس هاش رو عوض میکنه! اصلا عبایی از لخت شدن جلو من نداره. و در حالی که من تو اتاق هستم لخت میشه و لباسهاش رو عوض میکنه. با اینکه من بهش خیره میشم ولی اون هیچ واکنشی نشون نمیده!”
تعجبش بیشتر از قبل شد. گفت: “تا حالا به رابطه داشتن باهاش فکر کردی؟!”
گفتم: “همیشه! هر شب تو ذهنم نقشهی رابطه داشتن باهاش رو میکشم…”
گفت: “این قضیه آزارت میده؟”
سرم رو پایین انداختم و گفتم: “از طرفی عذاب وجدان دارم و مدام در حال سرزنش کردن خودم هستم. از طرف دیگه رابطه داشتن با خالهم داره برام آرزو میشه. دوست دارم تجربهش کنم. هیچکس و هیچ چیز نمیتونه به اندازه خالهم من رو تحریک کنه!”
بعد از چند لحظه سکوت گفت: “ببین رضا جان؛ درسته که این یه انحرافه ولی تو تقصیری نداری؛ تو مورد تجاوز قرار گرفتی! تو سن بلوغ هر چیزی که فکرش رو بکنی باعث تحریک میشه. دوران کودکیای که تو داشتی، قطعا باعث شده که زودتر به بلوغ برسی و تو سن بلوغ هم این خاطرات و دیدن مکرر خالهت باعث شده که به این انحراف دچار بشی.
من با یکی از دوست هام که روانپزشکه در این مورد مشورت میگیرم و بهت کمک میکنم که این مشکل رو حل کنی؛ البته اگه خودت بخوای!”
گفتم: “معلومه که میخوام. از نظر روحی و روانی اصلا اوضاعم خوب نیست آقا معلم…”
چند روز بعد دوباره با معلم حرف زدم. یه سری باید و نباید هارو تو دفترم برام یادداشت کرد. مثلا وقتایی که خالهم میاد خونمون تو اتاق نباشم. یا تا اونجایی که میتونم به بدنش نگاه نکنم. یا وقتی که با فکر خالهم تحریک میشم سریع دوش آب سرد بگیرم و…
کارای سختی بود. ولی انجامشون دادم. همه چی خوب داشت پیش میرفت. حسم نسبت به خالهم کمتر شده بود. خود ارضایی هام کمتر شده بود. تو درس و ورزشم پیشرفت کرده بودم. حالم بهتر شده بود. تا اینکه خالهم از شوهرش طلاق گرفت! دوباره فکر رابطه داشتن با خاله تو مغزم جوونه زد. اینبار حتی قدرتش از بار قبل بیشتر بود…
سال آخر دبیرستان بودم. عروسی پسر داییم بود. خالهم عادت داشت که قبل از شام یه لباس میپوشید و بعد از شام یه لباس دیگه. موقع شام بود که مادرم گفت خالهت لباس هایی رو که میخواست بعد از شام بپوشه رو فراموش کرده! با ماشین بابات خالهت رو برسون خونهش که لباسش رو عوض کنه و زود برگردید.
شهوت کل وجودم رو گرفت. دیگه عقلم درست کار نمیکرد. یه حسی میگفت باید امشب انجامش بدم.
با خالهم به سمت خونهش راه افتادیم. وقتی رسیدیم گفت: “منتظر میمونی یا میای بالا؟!”
عقلم میگفت منتظر بمون و شهوتم میگفت برو بالا. گفتم: “میام بالا!”
خالهم تو طبقه ی سوم یه ساختمون سه طبقه زندگی میکرد. وقتی رفتیم تو خونه، خالهم رفت تو اتاق و من تو هال منتظر موندم.
چند لحظه بعد با تردید و استرس به سمت اتاق رفتم. تصمیمم رو گرفته بودم. در اتاق رو باز کردم. خالهم با پایین تنه ی لخت رو به روی آینه پشت به من ایستاده بود. وقتی رفتم تو اتاق سرش رو به سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد، بعد دوباره به آینه خیره شد و مشغول موهاش شد. با یه صدای کلافه گفت: “اَه… لباسم رو درآوردم موهام خراب شد…”
اصلا انگار نه انگار پایین تنهش لخت بود و من پشت سرش تو چند متریش وایستاده بودم. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم. خشکش زد. چیزی نگفت. پشت گردنش رو بوسیدم. بازم چیزی نگفت. بیشتر خودم رو بهش چسبوندم و جفت ممههاش رو تو دستم گرفتم. جفتمون نفسهامون شدت گرفت. مطمئن شدم که مخالفتی نداره. اونقدر تشنهی سکس باهاش بودم که زانو زدم و تو همون حالت شروع کردن به بوسیدن و لیسیدن کُس و کونش از پشت. با ولع زبون رو لای پاهاش میکشیدم. با دستم روش رو به سمت خودم برگردوندم. چشمهاش خمار شده بود. دوباره با ولع سرم رو بین پاهاش بردم و کُسش رو لیس میزدم. من نفس نفس میزدم و اونم ناله میکرد. بلند شدم و رو زمین خوابوندمش. خالهم پاهاش رو از هم باز کرد. سریع شلوارم رو از پام در آوردم و لای پاهاش خوابیدم. شهوت کل وجودم رو گرفته بود. به حدی که حتی اگه خانوادهم هم از در میومدن تو، من بازم کار خودم رو میکردم. تصورات چند سالهم داشت واقعیت میشد. سر کیرم رو با آب کُسش خیس کردم و کیرم رو فرو کردم داخل کُسش…
اولین بارم بود. به شدت لیز و گرم بود. لذت جسمیش به کنار لذت روحیش داشت دیوونهم میکرد. صدای ناله های اون و نفس های من کل اتاق رو گرفته بود. حرفی بینمون رد و بدل نمیشد و جفتمون غرق لذت بودیم. خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم ارضا شدم. حجم آبم زیاد بود و کل آب رو، رو شکم خالهم خالی کردم. دهنم خشک شده بود. بعد از خارج شدن آخرین قطرهی منی تازه فهمیدم چه گهی خوردم. سریع از روش بلند شدم. لباسهام رو پوشیدم و رفتم تو ماشین منتظر موندم. باورم نمیشد. همه چی فقط تو چند دقیقه اتفاق افتاده بود. شهوتِ چند دقیقه قبل جاش رو به عذاب وجدان و خجالت و شرمندگی داده بود.
چند دقیقه بعد خالهم سوار شد و راه افتادیم. تو کل مسیر حتی یک کلمه حرف هم بینمون رد و بدل نشد. وقتی به تالار رسیدیم، خالهم خیلی معمولی برخورد میکرد و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. ولی من رنگم پریده بود. سریع از تالار زدم بیرون. حالم بد بود. سکس با خاله اصلا اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم! به اولین سیگار فروش سیاری که رسیدم یه نخ سیگار خریدم. قدم زدم، سیگار کشیدم و گریه کردم…
تا یکی دو هفته بعد عذاب وجدان و پشیمونی داشت کمرم رو میشکست. ولی نمه نمه اون حس عذاب وجدان و پشیمونی داشت از بین میرفت!
چند هفته گذشت. خاطرهی سکس اون شب مدام تو ذهنم تکرار میشد و دوباره شهوت سراغم میومد. دوباره دلم میخواست با خالهم سکس کنم. هرچی زمان بیشتر میگذشت تازه میفهمیدم که اون شب چقدر لذتبخش بود. دیگه خبری از عذاب وجدان و پشیمونی نبود…
دیگه حتی خود ارضایی هم جواب گو نبود چون لذت سکس کردن رو چشیده بودم. اونم سکس با خالهای که چند سال تو حسرتش بودم.
ولی یه حسی بهم میگفت که این قضیه آخر و عاقبت خوبی نداره. میدونستم تهش پوچیه. بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم دور بشم! تنها راه همین بود. شرایط ازدواج رو نداشتم. دلِ دوری از خانواده هم نداشتم. ولی چاره ای هم نداشتم. تصمیم گرفتم به بهونهی کار برم تهران. بلکه با دور بودن بتونم این شهوت رو فروکش کنم. چند روز بعد به سمت تهران راه افتادم.
کل مسیر رو فکر کردم. به تموم اتفاقهایی که افتاده بود. به خودم. به خالهم. از خودم میپرسیدم چرا این اتفاقها افتاد؟ مقصر خودم بودم یا خالهام؟ یعنی اون برای همهی مردها این جوریه یا فقط برای من اینجوری بود؟ اصلا چرا دوست داشت بدنِ لختش رو به من نشون بده؟ چرا مانعِ سکس کردنمون نشد؟ چرا من جلوی اون اینقدر ضعیفم و نمیتونم شهوتم رو کنترل کنم؟ یعنی یه روزی میاد که دیگه بهش فکر نکنم؟ و صدها سوال بی جواب دیگه…
خلاصه تو تهران مشغول کار شدم. شبها اونقدر خسته بودم که تا میومدم به خودارضایی فکر کنم خوابم میبرد. غربت و کارگری سخت بود. ولی داشت جواب میداد. ولی به چه قیمتی؟ به قیمت جوونیم! آقا معلم راست میگفت، من قربانی شدم… قربانی شهوتِ یه زن!
چند سال بعد…
شب بعد از کار به سمت آدرسی که بچهها بهم داده بودن رفتم. دیگه برام عادت شده بود. زنگ زدم و وارد خونه شدم. بعد از اینکه پول رو روی میز گذاشتم با یکیشون رفتم تو اتاق. اون لخت شده بود و منتظر بود که منم لخت بشم. بعد از اینکه لخت شدم اومد جلو که برام ساک بزنه. مانع شدم و گفتم: “نمیخوام ساک بزنی. بخواب و پاهات رو از هم باز کن!”
رفتم و بین پاهاش خوابیدم. بهش نگاه کردم و گفتم: “میشه خاله صدات کنم؟!”
نوشته: سفید دندون
این اولین لایک من در این سایت هست، خیلی خوشم اومد از مسیر داستان که کامل از سو استفاده تا شروع اون حس و زیبا ترین پایان را دیدم. دست مریزا 👍
قلم خوبی داری…تا آخر خوندم ببینم چه اتفاقی میوفته…ممنون بابات زمانی که گزاشتی🌹
به جرأت از قوی ترین نوشته های تاریخ این سایت بود چون هیچ مخالفی نداشت و لایک بزرگ به روان نویسی و دقیق نوشتنت
از دست به قلم شدنت خوشحالم.لايك هشتم تقديم به سفيد دندون عزيز
عالی دمت گرم ،قلمت خیلی خوبه،بازم سعیکن بنویسی 👍
داستان رو بدقت خوندم …از لحاظ سوژه تاثیر گذار بود . اولین داستانی بود که خوندم و محارم بودنش بچشمم نیومد …برای نوجوانان حشری باید عبرت آمیز باشه بخصوص جقی هایی که موقع جق زدن شکل و شمایلشون کج و کوله میشه و متصل خالا جان خالا جان میکنند
. اگر بخوام داستان رو واقعیت فرض کنم …کار خوبی نکردی که بی خبر از احساس خاله فلنگ رو بستی و رفتی.باید میموندی و نظر خودشم میپرسیدی… من اصلا نظرم این نیست که میموندی و ادامه میدادی اما مسئله ای که پیش اومد دیگه حکم جق زدن رو برات نداشت که در تنهایی …تو عالم تخیل و تصور 6 مدل ماداگاسکاری بکنیش و آبت رو هم بخیال ریختن رو پستوناش ، بپاشی به درو دیوار و بگی آخیش چه کصی از خاله کردم کی میشه یبار در واقعیت بکنمش؟ خاله ات بیوه بود میفهمی یعنی چی ؟ هر دوتون مسبب این ترمز بریدن احساسات شهوانی بودید اما چون حمله رو تو حشری دربدر شروع کردی بیشتر مسئو لیت ناشی از این کار گردن دراز تو شتر نامه بره . میبایست باهاش این عذاب وجدان رو یا هر احساسات مشابه رو باهاش درمیون میگذاشتی و منتظر میشدی ببینی اون چی میگه …مطمئنا یکی از حرفهایی که مخش رو میخوره و بهش بر میخوره اینه "خرش از پل گذشت و فلنگ رو بست " کارت رو میشه بحساب شهوتی که تو خمره عقده بار اومده باشه اسمی روش نذاشت اما حکما عمل در رفتنت کار جوانمردونه ای نبود و بوی نامردی میداد و با اینکارت تحقیرش کردی . بدتر از همه مسبب اینکارهم کسی بود که ده سال ازش کوچکتر هم بود…گفتم که بیوه ست …شاید هم وقتی زیر یکی جز شوهر بعدیش بخوابه به یارو بگه میتونم تو رو …صدا کنم ؟
خودت بگو جای نقطه چین رو خالاجان چی باید بگذاره ؟
من به شخصه از شخصیت معلم خوشم اومد ؛ چون براش مهم بودی و وقت گذاشت برات !
دمش گرم امیدوارم از این معلما زیاد بشن هر روز
به به جناب سفید دندون، خوشحال شدم از اینکه دوباره داستان نوشتی 👌🏻🌹❤️
قشنگ بود داستانت ولی اون قسمت شروع سکس تو اتاق برای اولین بار با خالت خیلی شروع جالبی نبود میتونست بهتر باشه
به این میگن یه داستان چفت و بست دار!
خط روایت داستان عالی بود؛ مرحبا پسر و چه پایانی!!! عجب پایان زیبایی؛ آفرین، آفرین، خستگی فحش دادن به بقیه رو از تنم در آوردی، مرحبا
افرین عالی بود ؛کاری که اون کرده یه تجاوز وافعی بوده
اونقدر پیش رفتیم که خالهم لخت میشد و از من میخواست که آلتش رو لمس کنم
آلت خالتو؟خالت آلت داره؟
مگه بهش نمیگن واژن؟
جالب و زیبا بود…برخلاف داستان های دیگه که همه اش جنبه خودنمایی نویسنده رو دار
داستان خوبی بود
خسته نباشید
سلام. رضاجان خوب کردی که برگشتی و پرقدرت هم برگشتی! ادامه بده که باز داستانهای خوبت رو بخونم.
موضوعت هیچوقت تکراری نمیشه. سنّ پائین، تابو، سؤالات بیشمار و جوابهای سربالا و ذهن کنجکاو بچّهها، یه سِیر طبیعی و تکراریه که همهمون دچارش شدیم. مهمّ هدایت این افکار، به سمت درستشه که با تمام تلاش معلّم و روانشناس، باز هم ته قصّه به انحراف کشیده شد. میشه گفت که یا دیر به راه راست هدایت شده، یا اصلاً برای بعضیها، هدایت، مفهومی نداره.
ته داستان، با وجود غافلگیریش، برای من جذّاب نبود. انگار معلوم بود که قهرمان داستان، هنوز توی تخیّلاتش سِیر میکنه. شاید یه پایانبندی متفاوت، نه از نوع هندیش، میطلبید.
با اینحال خوشحالم که هنوز قلم به دستی و علاقهت رو با ارسال داستانات، نشون میدی. فوتبالیستِ نویسنده! کامیاب باشی. 🌹
بسیار عالی بود بعضی ها انقدر خوب مینویسن آدم دلش میخواد فقط داستان اونارو بخونه ❤️ ❤️
واقعا عالی بود.خیلی وقت بود همچین داستان خوبی نخونده بودم
بهترین داستانی بود که اینجا خوندم :)
قشنگ منو برد اونجا :)
خوشمان آمد❤️
اگه کمی واقعی باشه اینو بدون که متاسفانه افرادی که به تعرض جنسی میرسند کم نیستند 😕
از داستانت خوشم اومد، بنویس باز
می دونی با اینکه رضا شروع کرد ولی من بیشتر تقصیرو گردن خاله ش می دیدم . واسه ی زن بالغ کار نداشت بره با یه مرد بالغ دیگه سکس کنه ولی بازم اومد پیش محارمش و کسی ک تازه ب سن بلوغ رسیده و بخاطر انفجار شهوتش تو اون سن اشتباهات زیادی رو می تونه انجام بده .
روایت تون برای من ملموس بود.با مخاطب صادقانه صحبت کردین و بدون خود سانسوری،همان که می خواستین عنوان کنید،با یک نگارش خوب پیش روی مخاطب گذاشتین.نقاط قوت داستان شما رو من در صداقت و صراحت با مخاطب و نحوه توصیف کردن کارکتر خاله با استفاده از خصوصیات رفتاری و بدون اتکا به توصیف فیزیکی می دانم که به زیبایی انجام شده بود🌹🍃
تکان دهنده…
بنظرم بهترین کلمه واسه توصیف این نوشته بود
چقدر داستان ادبی و زیبایی بود اموزنده بود عاشق آموزنده هستم
مخصوص اون تیکه که گفتی میشه خاله صدات کنم عالی بود با خالت گرم بگیر و همه چیز رو فراموش کن دوری راه خوبی نیست برو تو دل ماجرا
بی نظیر بهترین داستانی که تو عمرم خوندم با وجود طولانی بودن لحظه به لحظه برام جذاب تر میشد چه واقعی چه خیالی در نظر بگیریم عالی بود دمت گرم اموزنده هم بود ❤️👏👌
خیلی وقت بود مردم یادشون رفته بود داستانهای محارم الزاما ترویج سکس با محارم نیست. حتی شاید اونی که محارم مینویسه، میخواد به این موضوع اعتراض کنه! اعتراض یا به چالش کشیدن، شغل قلم به دستهاست!
یکی از داستان های شما بود که منو وادار به نوشتن کرد ازتون ممنونم ❤️
دمت گرم خیلی خوب نوشتی
این اولین باریه که از یه داستان خوشم میاد…
زنده باد قلمت
امیر هستم ۲۰ ته
کیر به شرط خوردن ک پس نیاوردن😎
کلفت و رگ دار مخصوصا دوستداران کیر
کسی خاست در خدمتم عشقا😍
ایدی تلگرام : @iamirag
لایک دادم خوب بود
یعنی انقدر تازهگیها داستانهای شهوانی مضخرف شده امثال این داستان همه رو سورپدایز میکنه و کلی لایک میگیره داستان درکل برای من تاپ تاپ نبود ولی جالب بود
خیلی خوب شروع شد ولی کمکهای مربی پرورشی کمی اغراق توش بود.
البته سلیقه من این بود که صحنه سکس رو بیشتر براش وقت میذاشتی و کمی لفت و لعاب میدادی به قضیه و دو سه باری تکرار میشد تو جاهای مختلف. همچنین حساسیتت رو برای بخش دور شدن و مردد بودن رو بیشتر میکردی.
ولی نقطه قوت و عالی داستانت پایانش بود.
با افتخار یک فقره لایک ناقابل تقدیمت و انتظار برای داستانای بعدی
پشم ریزون ترین داستانی بود ک تو کل داستانای سکسی خوندم
جالب بود ولی من جای تو بودم میموندم پیشش و هرشب میکردمش چرا غریبه بکنه،کردنی رو باید کرد.
دمت گرم عالی بود
توضیح داستان تصویر پردازی ها همش عالی بود
قلمت مانا👏👏👏👏
سلام من دنباله ی کیس مناسب هستم ایجاد مزاحمتم ندارم اگه کسی هست لطف کنه ی پیم بده مرسی
سفید دندون جان قشنگ نوشتی ولی دردناک و دارک بود 😢❤️
دوستان عزیز لطفا در موذد داستان من هم نظر بدین مرسی.
من نسرین م ۳۷ ساله با ی پسر ۱۶ ساله بنام نادر. خونه مون تو فرعی های نیاورانه شوهرم اکبر وارد کننده لوازم نفت و گاز از چین هر وقت میره ۲ هفته طول میکشه برگرده تا وقتی برگرده شبها تا صبح استرس داشتمو خوابم نمیبرد تا اینکه یدفعه خواب شبهام میزون شد منو نادر خیلی خوشحال شدیم شب اولی که گیج خواب شدم نادر اومد تو اتاقم صدام کرد نفهمیدم جواب دادم یا نه اونم رفت اتاقش تا ۱۰ صبح خوابیدم نادر گفت بخاطر اینکه چند شب نخوابیده بودی خواب خوبی کردی فردا شبش هم خوب خوابیدم خوشحال بودم که مشکلم برطرف شده چند روز بعد صبح که بیدار شدم رفتم دستشویی احساس کردم لای پام خیسه گفتم حتما ترشحات کصمه. فرداش مشکل نداشتم واسه همینم یادم رفت ولی صبح روز بعد دوباره لای پام خیس بود دست مالیدم دیدم لزج هم هست این دیگه ترشح کصم نبود رفتم تو فکر بازم موضوع یادم رفت و شب رفتم خوابیدم صبح خوب بودم خوابم خوب شده بود ولی خیسی لای پام فکرمو مشغول کرده بود خیلی فکر کردم که این چند روز چه چیزی تغییر کرده یادم افتاد که نادر دو تا لیوان یکی زرد یکی هم سبز خریده بود و گفته بود از امشب من چایی میریزم واسه تو توی لیوان زرده واسه خودمم تو سبزه وای چون زیاد ربطی نداشت بازم فراموشش کردم تا اینکه شب بعد از شام نادر چایی ریخت و لیوان زرده رو داد به من بعد از خوردن چایی ی کم حرف زدیم و رفتیم خوابیدیم صبح دوباره لا پام خیس و لزج بود دست مالیدم بو کردم ای وای بوی منی میداد ینی نادر بعضی شبا منو میخوابونده و کصمو میکرده؟
۲ شب بعدی از فرصت استفاده کردمو چایی رو تو سینک خالی کردم و شب منتظرش موندم.
بعله شب دوم آقا نادر اومد تو اتاق. من ی ور پشتم به در بود و کص و کونمو داده بودم عقب ۲ بار گفت مامان جوابشو ندادم دفعه سوم گفت مامانه خوش کص و کونم باز جواب ندادم یواش یواش لخت شد و اومد پشتم دراز کشید لباس خوابمو داد بالا شورتمو کشید پایین نمیدونم خودشو با چی چرب کرده بود کیرشو گذاشت لای پاهام چسبیده به کصم ی کم عقب جلو کرد و بعد سر کیرشو با فشار دستش گیر داد به استخون بالای کصم ی تکون کوچیک خوردم تا بترسونمش همون تکون باعث شد کیرشو بیشتر بکنه تو با اینحال چند لحظه تکون نخورد و منتظر شد ببینه من خوابم یا بیدار.
داشتم از شدت حشر و کص درد میمردم ولی میترسیدم تکون بخورم نادر کم کم کیرشو تو کص من عقب جلو کرد تا حدی که دیگه تقریبا تمام کیرشو تو کصم جا داد وقتی دید من بیداربشو نیستم با دستش کمرمو گرفت و تقه های وحشتناکشو میزد به ته کصم داشتم میمردم در حالیکه ارضا شده بودم ولی جرات نداشتم پاهامو بهم فشار بدمو از ارگاسمم لذت ببرم همونجور موندم تا وقت ارضا شدنش رسید کیرشو از کصم کشید بیرون و آبشو لای پام خالی کرد خیلی حرفه ای.
من در حالی که سرشار از لذت تخلیه خودم شده بودم تکون نخوردم تا کیرشو از لای پام در بیاره بعدشم با احتیاط شورتمو کشید بالا و لباس خوابمم کشید پایین آروم از تخت رفت پایین لباساشو برداشت و رفت تو اتاقش.
مونده بودم با این موضوع چیکار کنم ۳ راه بیشتر نداشتم ۱ به روش نیارمو مثل دیشب بزارم هم اون حال کنه هم من ۲ به روش بیارم ولی بگم که میتونیم تو بیداری و هوشیاری از این کار لذت ببریم ۳ به روش بیارم و باهاش دعوا کنم تهدیدش کنم و ماجرا رو تموم کنم.
یک روز تموم بهش فکر کردم عصر که اومد به چهره و چشمهای خسته من نیگا کرد و با مهربونی گفت چی شده مامان قشنگم بعدشم خیلی آروم بغلم کرد و موهامو بوس کرد چند ثانیه بعد تو بغل گرمش آروم گرفتم چشمامو بستم و با صدای ضعیف و لرزون گفتم این چه کاریه با من میکنی؟ ناز و نوازشش رو قطع کرد ولی همچنان تو بغلش بودم و داشتم فکر میکردم اونم حرف نمیزد و منتظر بود تا اینجا نصف روش ۲ و ۳ رو رفته بودم فقط مونده بود انتخاب اینکه تو هوشیاری ادامه بدیم یا قطعش کنم منتظر موندم حرفی بزنه چند دیقه تو بغلش مونده بودم دلم نمیخواست ازش جدا بشم حتی دلم نمیخواست اون این کارو بکنه کم کم دستامو بردم بالاتر و دور کمرش حلقه کردم هنوز چیزی نمیگفت با تته پنه گفتم نادر جان تو امید من تو زندگیم هستی هیچ کس و هیچ چیز رو بیشتر از تو دوست ندارم بعد ساکت شدم ظاهرا تصمیم رو بعهده اون گذاشته بودم هیچی نمیگفت فقط هر چند لحظه یکبار ی کم با دستاش پشتمو میمالید و کمی هم فشارم میداد گفتم نظرت در مورد اینکه ما مادر و پسر هستیم چیه؟
بازم چیزی نگفت گفتم خسته شدم میشه… بلافاصله ی دستشو گذاشت پشت زانوهامو منو مثل عروسا بلند کرد برد تو اتاق خواب درازم کرد رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید ی دستشو حلقه کرد زیر سینه م صورتشو اورد جلو صورتمو خیلی آروم و عاشقونه لبهاشو گذاشت رو لبم بعد از چند ثانیه لباشو برداشت و گفت من عاشقت شدم مامانی دارم دیوونه میشم خودتو از من نگیر.
بلند شد نشست کنارم چند دیقه هر دومون فکر کردیم نادر دوباره چرخید طرف منو در حالیکه ازم لب میگرفت دستشو گذاشت رو میمیام و شروع کرد به مالش دادن من دیگه کنترلمو از دست داده بودم خودمو سپرده بودم بهش اول دگمه پیرهن بعد دراوردن میمیام از بالای سوتین گرفتن نوکشون با لبهاش لیس زدن و بوسیدن و میک زدنشون کار منو تموم کرد دستهامو دور گردنش بردمو لبهای عاشقونه ازش گرفتم ی دیقه بعد هر دومون لخت بودیم و اون روم خوابیده بود و کیرش دنبال سوراخ کصم میگشت. پاهامو کمی اوردم بالا بلافاصله با دستش کیرشو هدایت کرد تو کصم وای که چه لذتی داشت مثل همه کارهای ممنوعه و حروم ترس از خدا رو گذاشتم کنار و از لحظات عشقبازی با نادر لذت میبردم چنان شهوتی شده بودیم که حد نداشت تا میخواستیم ارضا بشیم ی مدل دیگه رو اجرا میکردیم خستگی معنای خودشو از دست داده بود شاید کیرش حدود نیمساعت تو کص من صفا میکرد خودمو چرخوندمو رفتم روش وقتی بالا و پایین میکردم کصم بشدت تحریک شده بود و عاشقونه دور کیرشو لیس میزد بالاخره لحظه موعود فرا رسید فشار زیادی به کیرش اوردم ارضا شدم و کشیدم بیرون بسرعت چرخید رفت روی کونم و کیرش کرد لای لمبرام و با چند بار عقب جلو کردن آبشو که داشت میپاشید رو کمرم حس کردم خودشو انداخت روم نفسم داشت بند میومد کارمو ساخته بود و داشت نفس نفس میزد منم خوشحال از لذتی که بردم بزور نفس میکشیدم از روم رفت کنار و هر دو از خستگی بخواب رفتیم.
دیگه قدرت و علاقه ای به ترک این کار نداشتم حالا هفته ای ۲ یا ۳ بار کارمون همینه اول دوش میگیریم پشمامون و میزنیم و حال درجه یک میکنیم سفرهای اکبر بیشتر و طولانی تر شده ولی دیگه نه استرس شبانه دارم نه بیخوابی آرامش همراه با نگرانی جای همه چی رو گرفته در عین خوشگذرونی نگران آینده ام.
خیلی قشنگ بود ولی اگه واقعی بود میتونستی ادامه بدی
آقااین عاللیییی بود👌👌خیلی خوب نوشتی من ۷ساله دارم داستان میخونم هیچکدوم اینوطوری خوب نبود
کسشر تمام به معنا . یه مشت کصخل هم تعریف میکنن
خیلی قشنگ بود انصافا قبل اینکه بعضی دوستان دست به آلت بشید به مفهوم واقعی این داستان توجه کنید ، این اتفاق برای خیلیها رخ میده .
نویسنده خیلی خوب بود .
والا من فقط جق میزنم ولی داستانت واقعا عالی بود نه خیلی کثافت بازی داشت نه خیلی خشک
سلام
وقتتون بخیر
جالب و زیبا بود.
گاهی ناخواسته چه چیزهایی،
روح و روان ادمی رو درگیر خودش میکنه!
گاه باعث مسرت میشه.
بعضی اوقات هم،
مایه عذاب.
در عین حال دمتون گرم.
قلمتون مانا جونم.
💅💅💅💅💅💅💅
خیلی زیبا وساده وروان بدون ابهام واغراق…مثل خرف دل میمونه این داستان…
داستان خیلی خوبی بود، ولی اینکه یه معلم پرورشی بتونه اینجوری رفتار کنه زیاد تو کتم نرفت (اونم خارج از تهران)
عالی بود پسر منم یه چندتایی زیر نظر دارم اگه عملی شه که قطعا میشه یه داستانی بنویسم صد تا داستان بلغش بزنه بیرون
به تمام جرعت میگم این از بهترین داستان هایی بود که خوندم، تمام شخصیت به صورت کامل خوب توصیف شدن.
یک نقش معلم تو داستان بسیار عالی بود
دوم اینکه بعد از سکس با خاله زود خودتو جمع کردی و حس عذاب وجدان تو وجودت گل زد.
بسیار زیبا بود
اولین داستانیه که نظر میدم
باید بگم عالی بود هیچی دیگه به ذهنم نمیرسه
چقدر شما شبیه کاراکتر آفای پراکتور توی سریال بانشی هستین ، این بنده خدا متعلق به یه طایفه به اسم آمیشی ها بود که همه روحانی های مسیحی و خشکه مقدس بودن و اینو طرد کرده بودن و تو اون روستاشون راه نمیدادن ، پراکتور هم تبدیل به یک پدرخوانده مافیا شده بود که از کلانتر و قاضی شهر و همه ازش حساب میبردن ، زنهای قبیله پراکتور لباسهای بخصوصی که مختص به خودشون بود میپوشیدن و این پراکتور هم هر موقع میخواست با یه زن رابطه جنسی داشته باشه اول یک دست لباس مختص به خانمهای قبیله اشو میداد بپوشه
پایان دراماتیکی که به این داستان دادی واقعا باعث شد خشکم بزنه
حاجی تو با این استعداد نویسندگی و فن بیانی که داری بنظرم داری حیف میشی توی این سایت
قدر استعدادتو بدون جا های بهتر ازش استفاده کن
بچه ها اگه داستان های تصویری مصور دوسداری به پروفایلم سر بزنید😉💋
عالی نوشتی دمت گرم داستانت زیبا بود من که خیلی خیلی با داستانت حال کردم معلوم نویسنده خوبی هستی دمت گرم که هستی و مینویسی
چقدر آشنا بود برام و مشابهش برام پیش اومد بود.واقعا دمت گرم.عالی بود🔥
:) فقط میتونم بگم دومین داستانی بود که واقعا ازش لذت بردم
باید سکس باخاله ادامه میدادی وقتی خدا بهت روکرده از نعمت حداکثر استفاده بکن
عالی پسر آینده داستان نویسی رو میشه توت دید 🌀🌀🌀🌀🌀
با اختلاف بهترین داستانی که خونده بودم👌
واقعا سبک و فن بیان عالی بود