ناشناس (۱)

1396/06/29

شلوغي اطرافم رو اعصابم بود. خيلي وقت بود از اين جمع ها فرار ميكردم ولي پارميس خيلي بهم اصرار كرده بود ، دنبال فرصت هم بودم كه به كسرا نشون بدم بدون وجودش تو زندگيم حالم خيلي ميتونست بهتر باشه!
لبه ي ليوان رو بين لب هام نگه داشته بودم، مكث كردم ، ترديدي كه براي وارد كردن الكل به بدنم داشتم باعث ميشد تلخي بوي ويسكي رو بيشتر حس كنم. با بي ميلي باقي مونده ي ليوان رو سر كشيدم و به خنده هاي كسرا با دخترِ مو بلوند با پيراهن زرشكي رنگي كه تا بالاي زانوهاش بود زل زدم.
اسم دختره رو ميدونستم ، با “ن” شروع ميشد، شايد اگه يكم بيشتر فك ميكردم ميتونستم اسمشو يادم بيارم ولي فكر كردنِ بيش از ١٠ ثانيه بهش ته مونده ي غرورمو له ميكرد.
كسرا خنده هاي بلندشو تموم كرد ، دختره دستاي بيريختشو روي شونه ي كسرا گذاشت . با نگاه مسخرش سعي ميكرد لوندي كنه. چشممو چرخوندم كه سنگيني نگاه يه نفرو روم حس كردم. تو تاريكي دنبالش بودم كه تو دورترين قسمت سالن ، با يه مرد قد بلند ايستاده چشم تو چشم شديم. با كنجكاوي تمام سمتش رفتم . قدم برداشتن با كفش هاي پاشنه ده سانتيم تو حالت مستي يكي از سخت ترين كار ها تو زندگيم بود. نزديكش شدم كه تعادلمو از دست دادم و مچ پام كج شد. سريعا دستاي مرد قدبلند رو كه دور ساعد دستم قفل شده بود رو حس كردم. موهاي كوتاه مشكيش با مردمك چشم هاش هم رنگ بودند. ميتونستم بگم ٣٠ سال رو راحت داشت، يه مرد سي ساله اي كه با صورت استخواني و ته ريش كوتاهش جذبم كرده بود.
«مراقب باش!»
«عادت دارم ولي خب نميدونم چي شد!»
«من ميدونم ، داشتي با سر ميرفتي تو زمين »
«ميتونم راه برم »
«نميتوني! »
«چون دستمو محكم گرفتي. »
توقع داشتم با حرفم دستمو ول كنه ولي اشتباه ميكردم.
«داره دردم مياد… »
«ولت كنم ميفتي! »
گفت و منو سمت كاناپه ي گوشه ي سالن برد. نشست، نشستم و با ترديد خاصي دستمو ول كرد. بخاطر پوست سفيدم منتظر بودم جاي انگشتاش روي پوستم قرمز شه ولي چيزي نميديدم، شايد هم بخاطر نور كم محيط بود.
كفش هامو از پام درآوردم و انگشتاي پامو فشار دادم، بي حس بودند. رنگ قرمز لاك پام با دستم فرق ميكرد، تو موقعيت هاي ديگه هر اتفاقي ميافتاد امكان نداشت كفشمو در بيارم و پامو بمالم ولي مستي يا بودن كنار اون مرد غريبه ي محافظِ جذابِ سي ساله بهم جسارت ميداد.
نگاهش به پاهام بود.
«ميشه نگام نكني؟ »
«نفس خجالتي! »
اسممو ميدونست و به جذاب ترين حالت ممكن تلفظ كرد. تو اون تاريكي بيشتر بهش دقت كردم، قيافه اي نبود كه بعد از ديدنش فراموشش كنم! من اين مردو نميشناختم.
«شما منو ميشناسيد. »
«ميشناسم, نفس هستي. »
«و شما؟ »
«بهزاد! »
«دوست كسرايي؟ تاحالا نديده بودمتون…»
«نه، دوست كسرا نيستم.»
با بطري روي ميزِ بغل ِكاناپه ليوانمو پُر كردم. ظرفيتم دو سه تا ليوان بيشتر نبود. ميدونستم با ليوان تو دستم هوشياريمو از دست ميدم ولي كسرايي نبود كه براش مهم باشه و جلومو بگيره. ليوان خالي شد. كم حرفي بهزاد حوصلمو سر ميبرد , از طرف ديگه صداي خنده ي دوباره ي كسرا تو صداي آهنگ برام واضح ترين صدا شده بود. كفشامو دستم گرفتم و سمت كسرا و اون زنیکه رفتم.
«خنده هات رو اعصابمن»
«نفس! زيادي خوردي»
«ربطشو به تو متوجه نميشم…»
موهامو از تو صورتم كنار زد و پهلومو محكم گرفت ، بدون هيچ توضيحي سمت يكي از اتاق ها بردتم. سرم گيج ميرفت ، پاهام خم شدند ميخواستم همونجا روي زمين بشينم كه دستمو گرفت.
صورت هامون تو چند سانتي متري هم قرار گرفت. هوس يه رابطه ي ديگه با كسرا نفسِ نيمه هوشيار رو قانع كرد. لب هاش نزديكم بودند ، طوريكه هواي بازدمش ميشد هواي دم من!
«تموم كرديم ولي ميخوامت… »
نفس نيمه هوشيار منتظر همين جمله بود تا فاصله رو به صفر برسونه. ۲۶ آذر ماهِ ۹۴ بود که عاشقش شدم! ۲ ماه بعد اولین بوسه و ۳ ماه بعدش اولین سکس… مثل هميشه با دندون نيشش گوشه لبمو گاز گرفت و بوسه رو به گردنم رسوند. قلبم تند ميزد، حساسيتِ حس لامسه ام چند برابر شده بود , هر تماسش با پوستم بيشتر داغم ميكرد.
دستم دور كتفش قفل بود و محكم بهش چسبيده بودم. زيپ پشت پيراهنمو پايين داد, پيراهن زمين افتاد. ست مشكي لباس زير، كسرا رو بيش از اندازه تحريك ميكرد.
روي تخت پرتم كرد و شورتمو درآورد، بدون مكث كمربندشو باز و خودشو از تو محيط تنگ شلوارش آزاد كرد. صدای افتادن کمربند روی زمین و برخورد فلز سگکش با پارکت ، پوستمو مور مور کرد. روشنایی اتاق، تنها بخاطر چراغ روشنِ توي حياط بود كه از پنجره وارد خونه ميشد. خودشو روم انداخت و با یک حرکت ، خیلی سخت داخل شد. عقب و جلو رفتنش تندتر میشد. نفس هام کم کم به ناله و بعد به جیغ خفیف تبدیل می شد. خودمو پس کشیدم و با دستام سعی کردم هولش بدم. (نفسِ آینده نگر!) تهِ این رابطه چی میشد؟ منو میرسوند خونه و صبحش طوری وانمود میکردیم که هیچ وقت شب قبل بدن های برهنه ی همدیگرو با لب هامون لمس نکردیم؟ یا طوری نقش بازی میکردیم که هیچ وقت ۱۶ مهر ۹۵ اتفاق نیفتاده و هیچ وقت از هم جدا نشدیم ؟! نفسِ آینده گر راست میگفت!
«نمیخوام ادامه بدیم !» گفتم و سعی کردم بلند شم.
از روم بلند نمیشد.
«کسرا!»
«نفس ، من میخوامت! »
«ولی من نه! برو کنار» داد زدم و خودشو شل کرد. نیمه برهنه با سوتین ولی بدون شورت جلوش ایستادم. نگاهش به من بود ، به همونی که ۱۶ مهر ۹۵ پس زده بود ، همونی که گفت حسش بهش خنثی ست ، همونی که بودن نبودنش فرقی نداره.
به همون دختره زل زده بود.
دختره لباسشو از رو زمین برداشت و بدون بالا کشیدن زیپش تنش کرد. با کفش های تو دستش از اتاق خارج شد . تنها چیزی که حس میکرد نگاه سنگین یه مرد بود.
دوباره سرمو چرخوندم و با بهزاد چشم تو چشم شدم. پلک زدنم یک ثانیه بیشتر طول کشید، چشامو که باز کردم بهزاد دقیقا جلوم بود.
«میشه منو ببری خونه ام؟ تختمو میخوام…»
«نفس، من به هیچ چیزی نه نمیگم!»
دوباره دستش خیلی محکم دور دستم حلقه شد.ان دفعه بیشتر دقت کردم و تتوی روی دستش که کاملا نامفهوم بود توجهمو جلب کرد. اتفاقات اطرافم کم کم تو ذهنم تار شده بودند. سرم گیج میرفت ، مجبور شدم چشامو ببندم . کفش هامو از دستم گرفت و یخی آستر پالتومو روی قسمت های برهنه ی بدنم حس کردم.
منو سمت حیاط هدایت میکرد، زبری کاشی های حیاط زیر کف پاهام عجیب بود. از در اصلی خارج شدیم ، گوله گوله بودن آسفالت خیابون کم کم پوست ضخیممو زخم میکرد. سوار ماشین شدیم و راه افتاد.

Cause the night is getting cold
And I don’t know where I belong
Just one last dance

هیچ صحبتی نمیکرد ، کم حرفیش واقعا اذیتم میکرد. چرا به این مرد اعتماد داشتم؟ دست پر رگش که به شدت برام جذاب بود، دنده رو عوض کرد. راه رو میرفت، بدون سوال که خونم کجاست! جلوی در پارکینگ پارک کرد و از تو کیفم دسته کلیدی که آویز صورتی رنگی داشت رو پیدا کرد. طوری رفتار میکرد انگار چندین ساله منو میشناسه و با من زندگی میکنه. از جلوی لابی مَن رد شدیم و حالمو ازم پرسید. هم چنان کف پام بافت های مختلف زمین رو حس میکرد. تو آسانسور طبقه ی درست رو انتخاب کرد و اولین تلاشش برای انتخاب کلید در موفقیت آمیز بود.
مستقیم منو سمت اتاق خوابم برد ، چراغ خواب روشن بود. روی تختم ولو شدم و زیر چشمی رگ های برجسته ی دستاشو دنبال میکردم. دوس داشتم دونه دونه رگ هارو لیس بزنم و گاز بگیرم. تتوی روی مچ دستش کنجکاوم میکرد.
«خب ، اینم از تختت!»
«کمکم میکنی پالتومو دربیارم؟»
جلو اومد و کمکم کرد.
«زیپ پیراهنت پایین هست ، نیازی به من نیست…»
دستشو گرفتم ، همون دستای جذاب که کل شب تو فکرش بودم. نفسِ بی فکر، بی اختیار برجسته ترین رگ روی دست بهزاد رو که از مفصل انگشت وسطش شروع میشد رو با زبونش لمس کرد و به تای آستین پیراهن سفیدش رسید.
بهزاد جا نخورده بود ، با اون یکی دستش گونه ی نفس رو لمس کرد. نفس، هم مست بود، هم چند دقیقه ی پیشش وسط سکس همه چی رو بهم زده بود. دکمه های پیراهن بهزاد رو باز کرد و درش آورد. لیسیدن رگ رو ادامه داد، رگ از آرنج به بعد گم شد ولی زبونش تا گردن کسرا کشیده میشد.
ایستادم ، سوزش کف پام اذیتم میکرد. با آزاد کردن بند های پیراهنم ، لباسم زمین افتاد. کِی فکرشو میکردم همون شب جلوی دو تا مرد با اون وضعیت وایسم!
«واو! تو این مدت لباس زیر تنت نبود!»
گفت و لخت شد. بدنش جذاب تر از کسرا بود ، جذاب تر از هر پسری که اون شب تو ذهنم میومد. لعنتی! رگ های دستاش… میتونست با همون دست ها منو نوازش کنه و من به اوج برسم.
جلوش زانو زدم ، میخواستم با دهنم بچشمش، هر تیکه از بدنشو لیس بزنم. دقیقا مثل دستاش رگ داشت ، همونطور برجسته! شاید همین راغبم میکرد که با تمام وجود بخورمش…تو دهنم بود، حالم داشت بد میشد که عقب رفتم ، تو چشماش نگاه کردم. دوباره تو دهنم کردمش، سرمو عقب جلو میبردم و با هر حرکتم ، بزرگتر میشد.
بلندم کرد و روی تخت افتادم .چهار دست و پا شدم. بیشتر از هرچیزی میخواستم تو خودم حسش کنم که فرو کرد. با اون دستاش شونه مو گرفته بود و عقب‌جلو میرفت. نفسِ هورنی هرچیزی که میخواست رو داشت و با تند تر شدن حرکات بهزاد ، رها شد ، رها شدند.
خسته بود ، مست بود ، خسته بود. با زمزمه ها و نوازش های بهزاد خوابش برد.

چشامو باز کردم ، سرم از درد میترکید. وسط ماه آبان زیر پتو لخت بودم! فقط یه حدس به ذهنم میرسید که بعد از یکم فکر، به حقیقت تبدیل شد. سکس بدون کاندوم با یه غریبه ای که شبیه غریبه ها نبود! اسمم، آدرس خونه ، تا حتی کلید در خونم رو میدونست.
از تخت پایین اومدم و با صدا زدن اسم «بهزاد» تو خونه دنبالش میگشتم که موبایلم زنگ خورد.
«الو نفس…» صدای پارمیس از پشت خط زیادی نگران بود.
«چی شده؟»
«کسرا مُرده!»

ادامه دارد…

نوشته : Horny.girl


👍 41
👎 2
4551 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

653363
2017-09-20 20:29:11 +0430 +0430

عه horny girl نوشته؟
خو پس بايد سر وقت بخونم حتما ?

1 ❤️

653364
2017-09-20 20:29:38 +0430 +0430

یعنی باز جماله فاطی کوس طلا

0 ❤️

653388
2017-09-20 20:50:08 +0430 +0430

معذرت می خوام اینو میگم، حس هرزه بودنِ اون دختره بهم دست داد، ینی اول با کسرا سکس کرد، بعدش رفت با بهزاد سکس… ، امیدوارم توی قسمت بعد داستان دنباله دار به دنبال رگ و پی، شکم سیکس پک یکی دیگه نباشه،…؟
از محتوی لذت نبردم، اما نگارش عالی و با دقتی حتی در کسره و فتحه گذاشتن، داشتی، مرسی

0 ❤️

653427
2017-09-20 21:15:57 +0430 +0430

دوست داشتم داستانتو… منتظرم ببینم چی میشه بعدش. لایک عزیز

0 ❤️

653443
2017-09-20 21:35:20 +0430 +0430

لایک هفتم

0 ❤️

653456
2017-09-20 21:55:44 +0430 +0430
NA

هولی شدو -_- جناییم که بلدی اورین اورین بنویس بعدی رو :))))))

0 ❤️

653472
2017-09-20 23:11:31 +0430 +0430

هورنی عزیز♡
حدسم درست بود که کار خودته
لایک

میگما ،منم ۳۰ سالمه موهای مشکیم رنگ چشمامه
صورت استخونیم هم ته ریش کوتاه داره‌
ولی فقط پشه کوری جذبم میشه :(

اقبالِ تخمیه دیگه

0 ❤️

653490
2017-09-21 01:52:59 +0430 +0430

انتهای داستانت شروع داستانه و انتظار خواننده برای ادامش شخصیتها مبهمن و اروتیک داستان با مرد ناشناس یکم برام غیر قابل هضم بود منتظر ادامش هستم لایک

0 ❤️

653491
2017-09-21 01:56:08 +0430 +0430

هورنی جان راستش رو بخوای موضوع داستان برام جالب نبود،یکمم گنگی داشت…ولی خب!سبک نوشتن خیلی خوبه!همچنین احساسش…پس لایک مینماییم!

2 ❤️

653497
2017-09-21 03:14:02 +0430 +0430
NA

داستان کشش خوبی داره هورنی گرل عزیز، منتظر ادامه اش هستم. لایک چهارهم

0 ❤️

653554
2017-09-21 09:20:01 +0430 +0430

از اون داستانهاست که باید صبر کنیم قسمتای بعدش رو بخونیم تا خیلی سوالا رو جواب بگیریم… البته نویسنده ای توانا با قلم سحرانگیز مثل هورنی گرل ارزش این صبر رو داره.

اگه اشتباه نکرده باشم یه جای داستان ، باید بهزاد نوشته میشد که اشتباها کسری نوشته شده. اونجا که میگه : ولی زبونش تا گردن کسرا کشیده میشد. اینجا فک کنم باید بهزاد باشه.

لایک بیستم تقدیم میشه هورنی گرل عزیز که همیشه کارت بیسته. منتظر ادامه اش هستم شدیدا

0 ❤️

653562
2017-09-21 10:36:02 +0430 +0430

اسم نفس رو خیلی دوووووووووکووست دارم!
منزل رو نفس صدا میزنم, خیلی خوشش میاد! (inlove) ?
خسته نباشی هورنی جان ,دوست داشتم داستانتو , آخرشم که بدجور خماری دادی!
بهزاد مرموز ,سکس بدون کاندوم,کسری مُرده…چه شووود ?
منتظر ادامشمممم نازنین ?

0 ❤️

653563
2017-09-21 10:38:53 +0430 +0430

با عرض پوزش دوکوست نه , دوست! :| ?

0 ❤️

653570
2017-09-21 10:54:03 +0430 +0430
NA

اره خارجکیا میگن هولی جیزز ما هم که امامیم گفتیم بریم تو کاره اقتصاد مقاومتی ^-^

0 ❤️

653589
2017-09-21 13:29:34 +0430 +0430

Nice job. The story was written coherently and the events seemed real
Want to read more of you ❤

0 ❤️

653603
2017-09-21 18:14:06 +0430 +0430

خیلی وقت بود داستانی ازت ندیده بودم،اما با این داستان زیبا جبران کردی کم کاریت رو.عالی بود.
هنوز اولین داستانهات رو یادمه،با اینکه نوشتن رو خوب شروع کردی،اما این یکی خیلی زیباست،پیشرفتت بسیار ملموس و محسوسه.
منتظر ادامه ش میمونم
بیگ لایک

0 ❤️

653724
2017-09-21 23:04:59 +0330 +0330

لایک 28 هورنی خودم…
عااااالی… میدونی که؟ ;)

باوا کمربندو میگی بند دل پاره م میشود… رگم‌دکه باشه دگ هیچی… بند بند میشود دل…

دلم‌ میخواست اولین نفر کامنت بدم به آروتیک هیجانی بی نظیرت، اما میدونی که مشغولیت های این روزام زیاده… بعد از مهر و اوکی شدن وضعیت و تعادل برنامه هام… حتما پررنگ خواهم شد عزیزم… ?

1 ❤️

653801
2017-09-22 16:18:08 +0330 +0330

واااای بعد از مدتها بیای و ببینی دوست محبوبت داستان جدید نوشته :-* خیلی زیبا بود و روند خوبی داشت فقط این عوض شدن زاویه ی دیدها یکم اذیت میکرد زود زود بنویس
راسی دوستی چقدر بهزاد جذابه ووووووی خدا ?

1 ❤️

653867
2017-09-23 09:34:35 +0330 +0330

یه جاهایی خواسته یا ناخواسته روی راوی داستان سوییچ کردی که جالب بود .
برخورد ویرانگرت با دو مرد و انتخاب جسورانه ت
نگاه ریزبینانه ت به دیتایل ها بسیار قدرتمنده از دیدن رگ های دست بهزاد تا فانتزی هات …
یه جاهایی آدمو به اوج میبردی فکر کردن چند ثانیه ای به نامی که ته مونده غرورتو له میکرد! بی تعادلی ت …
داستانت سیالیت خوبی داشت
تلفیق تاریخ ها و داستان و خاطره گویی ت زیبا بود
و پایان وهم آلود بخش اول …
لایک

0 ❤️

653880
2017-09-23 14:59:21 +0330 +0330
NA

بنده انسان معتقدی هستم تنها صدای مومنان که هولی شدو گو هستن رو میشنوم اونایی که گفتی چی هست اصن^-^

0 ❤️

654651
2017-09-27 06:31:13 +0330 +0330

یه نوشته‌ی روون و گیرا…و فوق‌العاده جذاب!!!
خیلی عالی بود و قوی!..
لایک۳۵ ^__^ ? منتظرِ ادامش هستم…:)

0 ❤️

656051
2017-10-04 05:52:45 +0330 +0330

لعنتی عالی بود

0 ❤️

682374
2018-04-17 06:11:40 +0430 +0430

۲۰

0 ❤️

698320
2018-06-30 01:17:56 +0430 +0430

کاش ادامه داشت تو کفم

0 ❤️