ازوقتی ازبیمارستان دراومدم،کلا همه فکروذکرم درسم شد…عاشق شعرورمان بودم…چند
قطعه شعر نوشتم …یه رمانم نوشتم که مجوز ندادن…خلاصه قید دوست پسرو شیرینو حتی
دختراروهم زدم…باهمه سردبودم…باهمه…تااینکه مامانم ازخونه بابابزرگم
اینااومدبیرون یه خونه خرید…امامن همچنان خونه مامان بزرگم اینا بودم چون
ازمامانم متنفربودم…خردادامسال بود…تو یاهو دیدم یکی پی ام داد…گفتم شما؟گفت
آیدین 22تهران…افتخارآشنایی میدی؟گفتم نه…بعدش آف شدم…تااینکه تا شیش ماه
هروقت آنلاین میشدمپی ام میداد وخواستارآشنایی باهام بود…بعدشیش ماه ازروی کلافگی
جوابشو دادم…خواست باهم آشناشیم…گفت آیدین 22 تهران گفتم یبارگفتی گفت تو هم
بگو…گفتم نفس 17 تهران…گفتم که سوم تجربیم اونم گفت مهندسه نرم افزاره…تویه
شرکت کارمیکنه…همون شرکتی که من نتمو ازش گرفته بودم…تو قسمت پشتیبانیش بوده
آیدی منم ازرو فرم ثبت نامم پیداکرده…تااینکه یکم باهم حرف زدیم گفتم میخوام برم
کاردارم…گفت باشه …بهت اس میدم گفتم توکه شمارمو نداری یه شکلک خنده فرستادگفت
ازروفرم ورداشتم …امانمیخواستم بی اجازه خودت بزنگم…خداحافظی کردیمو اومدم
نشستم یه قطعه ادبی نوشتن
مضمونش به صورت زیربود:
((ساعت!اختراعی که فقط برای ثبت تک تک لحظه های دلتنگیو بی کسیو تنهایی من به وجود
آمد…
دل!عضوی ازبدن مرده ی من که باوجوداینکه کشتمش دوباره عاشق شد،دوباره زنده
شد،دوبارهه تپید…
اشک!تنهاهمدم تنهایی های من که باوجوداینکه همه ترکم کردند بامن ماندنه چندان گرمه
گرم،اماوفاداره وفادار…
خدا!به این جا که میرسم درنگ میکنم درواژه هایی که آموخته ام وباحروف الفبا خدادرآن
هانمیگنجد،خدابالاترازاین حرف هاست!!!))
بعدنوشتن این قطعه دراز کشیدم روتخمو هندزفری توگوشم آهنگ فرض محال مازیارفلاحیوگوش
میدادم:
قلب من میگه که هستی…اماچشمام میگه نیستی…
خیلی سخته باورم شه که توپیشم دیگه نیستی…
بگوکه هنوز چشاتو روبه عشق من نبستی…
چشم من میگه تورفتی اماقلبم میگه هستی…
حالا که همش خیاله بذادستتاتوبگیرم…
بذاتوفرض محالم باتوباشم تابمیرم…
بذارعاشقت بمونم…بذارعاشقت بمونم…بذارعاشقت بمونم…
یهو دیدم یه اس اومد…بازش کردم…دیدم ازیه شماره ناشناس اومده…نوشته سلام
خوبی؟حدس زدم …باید آیدین باشه…جوابشودادم…تااینکه واسه سه شنبه
قرارگذاشتیم…توماشینش…ساعت دوونیم…روزا گذشت وسه شنبه رسید…یه مانتو کرمو
یه شلوارقهوه ای تنم بود…یه شالو کیف قهوه ای…یه آرایش دخترونه هم کرده
بودم…راه افتادم…نیم ساعت بعد محل قرارمون بودم…تااینکه دیدم یه ماشین
داره ازدور به طرفم میاد…باعکسی که ازآیدین دیده بودم حدس زدم باید اون
باشه…رسید به من بوق زد
سوارشدموسلام دادم…رفتیم نزدیک یه پارک توماشین باهم حرف زدیم…یکم ازگذشته
واینکه هدف ازاین دوستی چیه وچه خواسته هایی ازهمدیگه داریمو…خیلی خجالت
میکشیدیم…هم من هم اون…شایدتوکل اون مدت فقط دوبارتوصورت هم نگاه
کردیم…تااینکه گفتم دیرم شده اونم تایه مسیری منو رسوند بعدش رفت شرکت…اون روز
گذشتو ارتباط ما همچنان تلفنی واسی و نتی برقراربود…اون روزنمیدونم بایه نگاهی
که بهش کردم تو نگاهش چشاش چی بود که تا عمق قلبم رسوخ کرد
وحس کردم تازه زندگی داره برام معنی میشه…بعدها فهمیدم عشق بوده اون حس قشنگ…
ادامه دارد…
نوشته: دخترک غم ها
هه! تونستم!
نسبتا كوتاه بود و نسبت به حجمش اون قطعه زياد بود. زيادي هم محاوره اي نوشته شده بود. ادامه اش جالب بايد باشه. ادامه بديد.
يك اصطلاحي هس، “جابگير كردن”.
برخي دوستان اول جا ميگيرن بعد نظر ميدن!;-)
منظورم ابدا با شخص خاصي نيس!
مريم خانم اصطلاح"جابگير كردن" معادل همان"زنبيل گذاشتن" خودمان است :D
در قديم"موچ"هم بهش ميگفتن :smug:
احسنت جوجوجون! همونه!
خلق ا… ميان يه اهم اوهوم پست ميكنن بعد كه داستانو خوندن نظرو تكميل مي كنن!
آخرش من فلسفه اين اول شدنو نفهميدم!
به شغل قلب مسين ميگن: “شغل نون و آبدار”!
مريم جان از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان قبلا خود بنده هم همين كارو چند بار مرتكب شدم،نخونده و نديده كامنت اول ميزاشتم :D
ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻭﻝ ﻛﻼﺱ ﻣﻌﻠﻢ ﺯﺑﺎﻧﻤﻮﻥ
ﺍﺯﻣﻮﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﭼﻲ
ﺑﻠﺪﻳﺪ؟
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺪﻥ :
.baby . oh . yes . my god . come
… on
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻗﻀﻴﻪ ﭼﻴﻪ
ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﺑﻲ ﺍﺩﺑﻲ ﺑﺴﻪ ،ﺑﺮﻳﻢ ﺳﺮﻩ
ﺩﺭﺳﻤﻮﻥ !
نه ليدى اولا كه ميگه هروقت گرسنه شدى بيا بگو پيتزا بذارم كه من عمرا روم نميشه بگم، دوما يه غذا بده ٤ برابر تخفيف ميخواد كه اصلا نمى صرفه
نميتونم نظر بدم!