نامرد زندار و زن شوهردار (۱)

1396/10/26

نامرد زندار و زن شوهر دار ، عشق قدیمی

قسمت اول

سلام
اولین بار و احتمالا آخرین باریه که داستان مینویسم
داستانم خیلی طولانیه و خیلی جاهاش رو نمینویسم اسم ها رو مستعار میگم اما اتفاقات کل داستان رو واقعیت و راست مینویسم
اسمم سیاوش متولد ۶۵ قد ۱۸۲ و وزن ۷۵ الان که نوشتن رو شروع کردم دی ماه ۹۶ مقارن با شلوغی مردم تو همه شهراست
سال ۸۸ دانشجو بودم و خرجم رو خودم در میاوردم
کار زیاد با درآمد نه چندان و کمروئی و عقاید مزخرف مذهبی باعث شده بود دوست دختر نداشته باشم و بهم فشار که میامد با جق زدن خودم رو راحت میکردم

یروز به صورت اتفاقی و یک جریان طولانی با دختری به اسم سحر آشنا شدم
بعد از ۲ هفته اس ام اس بازی و تلفنی حرف زدن قرار گذاشتیم
متولد ۷۰ بود و اون زمان ۱۸ ساله بود
سر قرار که رسیدم برای اولین بار میدیدمش
قد ۱۶۵ یکم تپل فیس عالی چشم درشت و لبای همیشه غنچه بینی عملی موهاش فر ریز سینه نسبتا درشت و باسن تخمی و تخت اما کلا جذاب
اولش فکر میکردم سنش رو دروغ گفته بهش میخورد همسنم باشه بعدا که کارت ملیش رو دیدم باورم شد راست میگه یه هفته ای باهم بیرون میرفتیم تا اینکه بهش گفتم میخوام باهم ادامه بدیم که اونم گفت منم حس خیلی خوبی نسبت بهت دارم و میخوام که بیشتر باهات باشم
برای من اون اولین دوس دخترم بود و به گفته سحر من اولین دوس پسرش
یروز پشت فرمون بودم بی مقدمه بهش گفتم میتونم لبات رو ببوسم یهو شکه شد و رنگش عوض شد گفت چه بی مقدمه تا الان مثل یه جنتلمن رفتار کردی یهو چه پررو شدی گفتم جنتلمن ها هم لب میگیرن به خدا ، اونم گفت بهت بگم نه چکار میکنی گفتم بزور متوسل میشم گفت پس چشام رو میبندم چون روم نمیشه دیدم خیابون خلوته سریع سرم رو بردم سمتش و لباش رو بوسیدم
یهو گفت دیوونه میکشیمون پشت فرمون بعد کلی خندیدیم از کار خطرناکم چند روزی تا میخواستم ببوسمش سرخ و سفید میشد بعدش که راحتتر شد تو هر موقعیتی کارمون شده بود خوردن لبای هم و بیشتر پشت فرمون در حال حرکت، برای من تا همین لحظه لذت بخشترین کار دنیا لب گرفتن از سحر بود
گاهی تو کوچه ای راه میرفتیم تا یه تو رفتگی میرسیدیم میچسبیدیم بهم گاهی وحشیانه و گاهی رومانتیک لب میگرفتیم
۳ ماهی به همین منوال گذشت علاقه ما به عشق تبدیل شد شاید برای اون وابستگی و هوس اما من حسی که نسبت بهش داشتم رو بعدها به هیچ کس دیگه نداشتم وقتی میرفتم ببینمش قلبم از هیجان میامد تو دهنم شبانه روز فکر و ذکرم شده بود سحر

یروز رفتیم یه پارک خلوت برای اولین بار از بوسیدنمون عکس گرفتیم و بعد سینه هاشو در اوردم و در حال لب گرفتن میمالیدم شهوت هردومون خیلی زیاد شد و اگر مکان خوبی بودیم به سکس هم میرسید
تو اون مدت ازش هیچ وقت ازش سکس نخواستم اون بچه بود و هرکاری من میگفتم انجام میداد و وابسته من شده بود
تصمیمم رو گرفته بودم و میخواستم در اولین فرصتی که بتونم خرج یه عروسی رو بدم باهاش ازدواج کنم
هردو عاشق هم بودیم یا حداقل سحر به خوبی وانمود میکرد که عاشقه
سرنوشت چیز دیگه شد
یکی از بهترین روزهای عمرم ، شد یکی از تلخترین روزای عمرم
گشت سپاه امد چسباند پشت ماشینم و گرفتمون داشت سوال از سحر میپرسید گوشیم زنگ خورد وقتی داشتم صحبت میکردم یهو یکیشون گوشیم رو از دستم قاپید و هر چی تلاش کردم نتونستم ازش پس بگیرم اونا چهار نفر بودن ، یارو سریع رفت تو گالری و عکسای هنرمندانه من رو دید و یکی زد تو گوشم باهاشون درگیر شدم و تا میخوردم منو زدن
ماشینم رفت پارکینگ و من وسحر رفتیم پاسگاه تو پاسگاه گفتن باید پدر مادرتون بیاد و کسشر و توبه نامه و تعهد بدید تا بزاریم برید بعد از موندن از ساعت ۱۰ تا ۱۷ تو پاسگاه با امدن برادرم گفتن من ازادم و هرکاری کردیم نشد سحر رو ول کنن تا بالاخره مجبور شد به خونه زنگ بزنه
برادرم گفت اینجا بمونی خیلی برات بد میشه و باید قبل از امدن پدر مادر سحر بریم منم دیدم وایسادنم سودی نداره پیش خودم گفتم بعدا من اگر بخوام با سحر ازدواج کنم مادر پدرش منو بشناسند بهم دختر نمیدن و ناچار رفتم
یه نیم ساعت بعد یکی از دوستام رو بردم پاسگاه گفتم ببینه چه خبره ، یک ساعت بعد سحر با پدر مادرش سوار ماشین از جلوم رد شدن و رفتن خونه
دوستم امد گفت باباش سحر رو تو پاسگاه حسابی زده برن خونه نکشش شانس اورده

یه هفته خطش خاموش بود و منم شماره خونشون رو نداشتم
هر روز میرفتم پیش دانشگاهی که درس میخوند تا ببینمش از دوستاش میپرسیدم میگفتن اوناهم ازش خبر ندارن
تو اون مدت روانی شدم ۱ ساعت نمیتونستم بخوابم
بعد از یه هفته با خط یکی از دوستاش از مدرسه بهم زنگ زد داشتم از خوشحالی سکته میکردم بهم گفت بابام صبح میرسونم ظهر میاد دنبالم یه چند وقت نیا سمت مدرسه و هر وقت اوضاع بهتر شد بهت خبر میدم هر چی ازش سوال پرسیدم جواب نداد و آخرش گفت خیلی نامردی که ولم کردی و قطع کرد

نوشته: سیاوش


👍 12
👎 1
3956 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

669842
2018-01-17 06:03:22 +0330 +0330

اسمش که خود داستان نمیخوره!
در هر حال، اول!

0 ❤️

669851
2018-01-17 08:23:51 +0330 +0330

خوندمش
خیلی با عجله نوشتی بقیش رو بنویس ببینم چی به چیه

0 ❤️

669883
2018-01-17 15:27:22 +0330 +0330
NA

آخر نفهمیدم میرفتی پیش دانشگاهی که درس میخوند یا میرفتی در مدرسه !!!

0 ❤️

669886
2018-01-17 17:22:12 +0330 +0330

ساعت ١٠ تا ١٧!!!

جل الخالق!!!

0 ❤️

671125
2018-01-27 06:33:59 +0330 +0330

خیلی آبکی و ضعیف

0 ❤️