نحس ترین روز زندگی یک پسر

1390/11/23

ساعت 7 صبح بود که از خونه زد بیرون .بی معطلی وارد خیابون شد و برای گرفتن تاکسی منتظر ایستاد .حس بدی داشت. چند روز حس می کرد کسی زیر نظرش داره اما هرچی این ورو اونورو نگاه می کرد کسی رو نمی دید . بذارید معرفی کنم . فریبرز 26 ساله با پوستی سفید ،چشمان رنگی و اندام لاغر که حدود 175 متر قدش بود با پدر و مادرش توی یه خونه نسبتا "کوچک در دل پایتخت زندگی می کرد.اونروز صبح هم مثل همیشه از خونه زد بیرون تا به محل کارش که یه شرکت خصوصی بود بره …میشه گفت فریبرز یه پسر پاستوریزه بود . نه به دخترا محل می ذاشت …نه اهل سکس بود …حتی وقتی تنها هم میشد با خودش هم جلق نمیزد …فقط عاشق کارش بود و خونوادش .
بله ! داشتم می گفتم که اونروز صبح فریبرز سر خیابون ایستاده بود منتظر تاکسی که یه ماشین شخصی جلوش ترمز زد .دو نفر مرد هم عقب تاکسی نشسته بودند . فریبرز سرشو خم کرد سمت شیشه ماشین و به راننده جایی که می خواست بره رو گفت . راننده سری تکان داد که یعنی سوار شو .خواست در جلو رو باز کنه که راننده گفت : عقب بشین شاید وسط راه یه خانم بخوام سوار کنم .فریبرز چیزی نگفت و رفت سمت در عقب . یکی از مردها پیاده شد . فریبرز سوار شد و اون مردی هم که پیاده شده بود دوباره کنار دست فریبرز نشست و راننده راه افتاد .هردو مرد از دوطرف بهش فشار می آوردن …جاش تنگ بود …اما روی خودش نیاورد …چند تا خیابون که راننده رد کرد فریبرز احساس کرد راننده مسیر همیشگی رو نمیره با اعتراض گفت : چرا مسیر رو عوض کردی ؟ که سردی جسم نوک تیزی را توی دوتا پهلوهاش حس کرد .با ترس خواست فریاد بزند که یکی از مردها نوک چاقو شو بیشتر تو پهلوش فشار داد و جلوی دهن فریبرز و گرفت و گفت : اگه داد بزنی از هستی ساقطت می کنم .مرد دوم چاقوشو از پهلوی فریبرز برداشت و سر فریبرز رو به زور کرد زیر صندلی ماشین و خطاب به راننده گفت : زود باش برو ویلا …
فریبرز شوکه شده بود …نه می تونست کاری کنه یا حتی فکر بکنه که چه اتفاقی براش افتاده ؟ تنها معمایی که ذهنشو درگیر کرده بود که اونا باهاش چه کار داشتن ؟ اون که از خونواده ثروتمندی نبود که بخوان ازش اخاذی کنن ؟
حدود نیم ساعتی شد که به یک ویلا خارج از شهر رسیدند .راننده ماشینو داخل ویلا برد و ایستاد. یکی از مردها چشم بندی رو روی چشمای فریبرز زد و چسبی هم روی دهنش چسبوند و اونو به زور از ماشین کشید بیرون . هردو مرد زیر بغل فریبرزو گرفتند و کشون کشون به داخل ساختمان بردن. فریبرز دست و پا میزد و با اینکه دهنشو چسب زده بودن فریاد میزد اما دریغ که فریاداش نتیجه ای نداشت .وقتی چشماشو باز کردن خودشو توی یه زیرزمین تاریک و نمور که حالت زیر زمین بود و تنها روشنایی اونجا با یه چراغ کوچک و کم نور تامین میشد. چند دقیقه ای طول کشید تا چشماش به تاریکی اونجا عادت کرد . اون دو مرد به زور روی صندلی نشوندنش و با طناب دست و پاشو بستن …فریبرز هرچه تقلا می کرد …دست و پا میزد نمی تونست خودشو خلاص کند .
در این هنگام در باز شد و مرد میانسالی حدود 55 ساله با تیپ اسپورت وارد شد …هردو مرد با دیدن اون گفتن : سلام آقا !!!
مرد میانسال نیشخندی زد و گفت : بالاخره آوردینش !!!
و نگاهی به چشمای از حدقه در اومده فریبرز که از ترس قالب تهی کرده بود کرد .روبروش ایستاد . با دستش زیرچونه فریبرز رو گرفت و صورتشو داد بالا و خوب توی صورتش نگاه کرد و گفت : آفرین بچه ها !!!خیلی وقت بود دنبال همچین چیزی بودم
و صورت فریبرز رو ول کرد و رفت سراغ کیر فریبرز …از روی شلوار مالیدش …فریبرز تقلا کرد تا دستشو برداره …اما اون کیرشو بازم مالید و گفت : به نظر کیرش خوبه …هم اندازش …هم کلفتیش …
اشک در چشمای فریبرز حلقه زد . ناخواسته در دام شیطان اسیر شده بود .
مرد میانسال خطاب به یکی از مردایی که فریبرزو آورده بود گفت : سعید !
یکی از اونا گفت : بله ! بهرام خان
مرد میانسال که اسمش بهرام خان بود گفت : به افشین زنگ بزن بگو بساط پارتی امشبو ردیف کنه …امشب می خوام حسابی کیف کنم…حمید!
مرد دوم گفت : بله ! آقا …
بهرام خان : اینو لختش کن …تر و تمیزش کن برای امشب …
حمید گفت : چشم !!!
بهرام خان گفت : بعد از اینکه تمیزش کردی بیارش اتاق طبقه بالا …می خوام قبل از پارتی ببینمش …سعید!!!
کارت که تموم شد کمک حمید کن !!!
و نگاهی به فریبرز که از ترس رنگ پریده بود کرد و از اتاق بیرون رفت . فریبرز حال مساعدی نداشت یه بغض تلخ گلوشو می فشرد دلش می خواست به حال و روز خودش گریه کنه …اما نمی تونست…
حمید و سعید هم در اتاق رو قفل کردن و رفتن .
حالا دیگه تنهای تنها شده بود .افکار پریشون داشت دیوونه اش می کرد …اینا کی بودن ؟…چرا کیرمو مالید؟
…چرا…چرا …هزاران چرا به مغزش خطور کرد بی آنکه جوابی برای اونها داشته باشه …
نیم ساعت بعد بود که حمید و سعید وارد اتاق شدن …سعید دست و پای فریبرز و از صندلی باز کرد و اونو از جاش بلند کرد . سعید دوباره دستان فریبرز رو از پشت بست و به طرف در ورودی هلش داد و گفت : راه بیفت
فریبرز مقاومت کرد …حمید سیلی محکمی توی گوش فریبرز خوابوند وگفت : مگه نشنیدی !!!
فریبرز از درد نالید . حمید دستشو تو طناب دست فریبرز انداخت و اونو کشید و با کمک سعید اونو از در کشون کشون بیرون بردن .فریبرز تقلا می کرد و اون دوتا هم با مشت و لگد خدمتش میرسیدن …حمید و سعید فریبرزو به طبقه همکف ویلا انتقال دادن و بردنش توی حمام .حمید به زور فریبرزو خوبوند کف حمام …پاشو روی سینه فریبرز فشار داد و گفت : خفه شو !!!تقلا نکن …وگرنه با دستای خودم خفه ات می کنم
فریبرز با این حرف آروم شد. سعید خم شد و با خشونت بلوز فریبرز رو ازتنش کند …فریبرز از شرمساری حرکتی کرد که حمید لگدی به پهلوش زد و گفت : مگه نشنیدی !!!خفه شو و آروم باش
سعید شلوار و شورت فریبرز رو هم باهم کشید پایین و از تنش در آورد …فریبرز از شرم سرخ شده بود …قطره ای اشک از گوشه چشمش پایین غلطید .
سعید با دیدن کیر خوابیده و کم موی فریبرز گفت : بهرام خان حق داشت کیرش فابریک پارتی امشبه …
حمید گفت : شیر آبو باز کن
سعید شیر آبو باز کرد و هردوتاشون فریبرزو کشیدن زیر شیر آب …سردی آب فریبرزو اذیت می کرد …اما نمی تونست کاری بکنه …بعد چند دقیقه سعید شیر آبو بست دستای فریبرزو از پشت باز کرد و دستای اونو بالا گرفت و دوباره با طناب به بدنه شیر آب بست …حمید که معلوم بود به کارش وارده …با تیغ و صابون افتاد به جون فریبرز …و با نهایت خشونت موهای بدن فریبرزو می تراشید و چند جای بدن فریبرزو خون انداخت …فریبرز هم می نالید و به خودش تکانی میداد . بعد از یک ساعت حمید کارشو تموم کرد . سعید گفت : چه کار کردی ؟ همه جای بدنش خون افتاده !!! حمید : چیزی نیست …شیر آبو باز کن …
سعید شیر آب سرد و باز کرد روی فریبرز . حمید بدن فریبرزو شست . سعید با نگاه دلبرانه ای نگاهی به فریبرز کرد و گفت : ببین چه جیگری شده !!! آماده خوردنه
و شیر آبو بست . بعد فریبرزو بلند کرد و طناب دستشو از بدنه شیر آب باز کرد و دوباره دستاشو از پشت بست …
فریبرز داغون بود …شده بود مثل یه تکه یخ یا شاید یه سنگ …هیچ کارش از رو اراده خودش نبود . حمید حوله ای دور فریبرز پیچید و خشکش کرد …حوله رو گوشه ای پرت کرد و با سعید فریبرز رو کشون کشون بردن به یه اتاق دیگه .
فریبرز که لخت بود از خجالت و شرمساری سرشو پایین انداخته بود . …حمید و سعید اونو روی تخت داخل اتاق انداختن و دست و پاشو به لبه های تخت بستن و اتاقو ترک کردن .
توی اون لحظات …فریبرز هیچ حسی نداشت …در افکارش غرق بود …دلش می خواست از اونجا فرار کنه …اما چه جوری ؟؟؟؟
در همین افکار بود که خوابش برد …با حس کردن گرمای دست کسی بود که بیدار شد …چشماشو باز کرد بهرام خان رو دید کنار تخت ایستاده و داره کیرشو می ماله …
خواست از جا بلند بشه …نتونست چون دست و پاش به تخت بسته شده بود …تقلا کرد …بهرام خان نیشخندی زد و گفت : بالاخره بیدار شدی …امشب باید یه حال اساسی به همه بدی …
کیر و تخمای فریبرزو دوباره مالید . حال بدی به فریبرز دست داده بود …کیرش در اثر مالش بزرگ شده بود …
بهرام خان آنقدر کیر فریبرزو مالید تا آبش اومد و ریخت رو تخت .
بهرام خان نگاهی به فریبرز کرد و گفت : آبت هم زیاده …خوبه
کیر فریبرزو ول کرد و گفت : اگه امشب مثل آدم رفتار کنی …از خجالتت در میام …
و از اتاق زد بیرون . فریبرز هنوز منگ بود …چه بلایی قرار بود سرش بیاد…یادش به پدر و مادرش افتاد…لابد تا الان نگرانش شده بودن …فکرای آزار دهنده اذیتش می کرد …
شب شد …ضعف عجیبی بهش غالب شده بود تازه یادش اومد از صبح تا حالا هیچی نخورده …
در این هنگام در اتاق باز شد و حمید و سعید وارد شدن …هردو کنار تخت ایستادن …حمید سیلی محکمی به صورت فریبرز زد و گفت : وای به حالت آبروی آقا رو جلوی مهموناش ببری …وگرنه خودم جلوی همه نفله ات می کنم .
و با کمک سعید دست و پای فریبرزو باز کرد واونو روی تخت نشوندن . دستاشو از پشت بست وبه زور بلندش کرد و گفت : یالا راه بیفت
حمید و سعید زیر بغل فریبرزو که لخت لخت بود رو گرفتن و به سالن بردن .و وسط سالن انداختنش روی زمین .
توی سالن شلوغ بود. حداقل 10 نفری مرد و پسر جوون تو مهمونی بهرام خان شرکت کرده بودن …بهرام خان با دیدن فریبرز که کف زمین افتاده بود به طرفش اومد و بالای سرش ایستاد . فریبرز خودشو از خجالت جمع کرده بود . بهرام خان با صدای بلند گفت : دوستان ! بیاید اینجا …
مهمونا که معلوم بود مستن دور بهرام خان و فریبرز جمع شدن . بهرام خان در حالی که شیشه مشروبی تو دستش داشت گفت : دوستان عزیز !!!امشب می خوام حسابی کیف کنید و از مهمونی امشب من مثل مهمونیای قبلی لذت ببرید . …این تیکه رو امروز آوردم …
اشاره کرد به فریبرز و ادامه داد : برای حال کردن شما …حالشو ببرید .
مردها نگاهی بهم کردن و خندیدن . یکیشون گفت : بهرام خان ! دستت درد نکنه ! عجب تیکه ای آوردی
وسمت فریبرز اومد و با پاش لگد آرومی به کون فریبرز زد و گفت : ولی مثل اینکه خیلی خجالتیه …نکنه کیر نداره …
بهرام خان نگاهی غضب آلود به فریبرز که از ترس و خجالت رنگش پریده بود کرد لگدی به شکم فریبرز زد و گفت : کیرتو نشون بده …تا بدونن کیر داری …
فریبرز از درد تکانی خورد با شرمندگی پاهاشو دراز کرد تا کیرش معلوم بشه . مردا با یه حس شهوت به کیر اون خیره شده بودن مثل گرگای گرسنه …
بهرام خان گفت : وقتشه مراسم همیشگیمونو شروع کنیم . مردا بهم نگاهی کردن و باهم گفتن : شروع می کنیم .
هر کدوم از مردا بغل دستیشو گرفت تو بغلشو و باهم لب دادن . بعد هم روبروی هم وایسادن همدیگه رو لخت کردن …حالا همه لخت مادرزاد بودن …همه کیراشون تودستشون بود و می مالیدن …تنهاکسی که لباس تنش بود بهرام خان بود . بهرام خان شیشه مشروبی که دستش بود رو بالا آورد و گفت : به سلامتی همه …
اونو باز کرد و تمامشو خالی کرد رو فریبرز و گفت : امشب حسابی کیف کنید . مردها ریختن روی فریبرز و شروع کردن به لیس زدن و بوسیدن و خوردن بدن فریبرز .
فریبرز هر چی تقلا می کرد نمی تونست خودشو از دست اونا نجات بده …
بهرام خان هم گوشه ای ایستاده بود وبا شهوت به دوستاش نگاه میکرد.
نیم ساعتی گذشت که بهرام خان با صدای بلند گفت : بسه …حال نوبت اصل کاری هست .
مردها یکی یکی فریبرزو ول کردن و روبروی بهرام خان ایستادن …
بهرام خان صدا زد : حمید …سعید …نیمکت چوبی رو بیارید .
چند دقیقه بعد حمید و سعید با یه نیمکت چوبی تقریبا بلند به پهنای حدودا یک متر اومدن و گذاشتن وسط سالن .
بهرام خان : به حالت داگی بخوابونش …کونشو بده بالا …ساق پاش و دستاش رو هم ببند به نیمکت .
حمید و سعید فریبرزو که دیگه جونی نداشت رو به زور بلند کردن وبه صورت داگی خوابوندن روی نیمکت و دست و پاهاشو بستن به نیمکت . …
یکی از مردا که معلوم بود رابطه نزدیکی با بهرام خان داره …گفت : بهرام خان …افتخار میدید لختتون کنم …
بهرام خان لبخندی زد و گفت : چه افتخاری بهتر از این . مرد سمت بهرام خان اومد و اونو تو بغلش کشید و هردو لب دادن …بعدش شروع کرد به لخت کردن بهرام خان …بهرام خان هم در حین لخت شدن با دستاش کیر مردو می مالید .
حالا دیگه بهرام خان لخت لخت بود . مرد خم شد کیر شق شده بهرام خان رو بوسید و گفت : شما شروع کنید …
و برگشت پیش دوستاش . فریبرز با دیدن کیر کلفت و 20 سانتی بهرام خان وحشت کرد . تو عمرش کیر به این کلفتی رو ندیده بود . بهرام خان گفت : من افتتاح می کنم …بعدش برای شما
و در حالی که کیرشو می مالید اومد روی نیمکت جلوی کون فریبرز نشست . کون فریبرز و از هم باز کرد . کیرشو به کون فریبرز مالید …کون فریبرز تنگ تنگ بود . بهرام خان گفت : جون !!! حالا خشک خشک جرش میدم …تا حال کنم .
کیرشو گذاشت دم کون فریبرزو فشار داد …اما کیرش داخل نمی رفت …بهرام خان تفی به سر کیرش زد و با تموم قدرت کیرشو وارد کون تنگ فریبرز کرد . دنیا پیش چشم فریبرز سیاه شد از درد داشت می مرد . اگر چسب روی دهنش نبود فریادش به آسمون رفته بود . …بهرام خان شروع کرد به تلمبه زدن …کون فریبرز جر خورده بود . بهرام خان آنقدر تلمبه زد که آبش اومد و خالی کرد تو کون فریبرز . …کیرشو در آورد …سرش کمی خونی بود . خندید و گفت : چه قدر کیف کردم …کونشو جر دادم …بچه ها نوبت شماست …اما قبلش باید برام ساک بزنید
و از روی نیمکت بلند شد …یکی از مردها اومد جلوی بهرام خان ایستاد . جلوش زانو زدکیرشو که دوباره داشت شق میشد رو بوسید و آروم آروم کرد تو دهنش و شروع کرد به مکیدنش …چند دقیقه ای به همین صورت گذشت که بهرام خان گفت : بسه …
مردها در حالی که کیرشونو میمالیدن اومدن سمت فریبرز. یکی یکی کیرشونو داخل کون فریبرز می کردنو بقیه هم بدن و کیر فریبرزو می مالیدن . فریبرز اون لحظه آرزوی مرگ داشت . مردها برای اینکه بیشتر لذت ببرن موقع تلمبه زدن کتکش میزدن ناخناشونو تو تنش فرو می کردن .
دو ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه خسته شدن و فریبرزو ول کردن . فریبرز از درد بیهوش شد . کون تنگش حالا گشاد گشاد شده بود و کمی خونریزی داشت . جاهای دیگه بدنش هم خون افتاده بود .
با خوردن قطرات سرد آب به صورتش به هوش اومد . هنوز توی همون حالت قبلی بود . بهرام خان و مردای دیگه داشتن بهش می خندیدن . بهرام خان رفت سراغ کون فریبرز …دستشو کرد داخل کونشو گفت : آفرین بچه ها !!!خوب ترتیبشو دادین . یکی از مردا گفت : قابل شما رو نداشت .
بهرام خان از پشت تخم فریبرز و گرفت و کشید . فریبرز از درد تقلا کرد . بهرام خان دستشو کشید و رو به مهموناش کرد و گفت : مشروب بازم میل دارید ؟
همه موافقت خود را اعلام کردن . حمید شیشه مشروبی داد دست بهرام خان .
اون هم شیشه رو روی کون و کمر فریبرزخالی کرد. فریبرز که تمام بدنش مجروح بود با ریختن مشروب روش انگار آتیش گرفت . زخماش بدجوری می سوخت . تقلا میکرد و می خواست فریاد بزنه …اما چسب روی دهانش نمیذاشت .
دوباره مردها مثل لاشخور ریختن روش …یکی لیسش میزد یکی کیرشو از زیر می مالید …یکی گازش می گرفت .
تا نزدیکیهای صبح مردها چندبار دیگه کون فریبرزو گاییدن و آباشونو سر تاپای فریبرز ریختن …چند باری هم آب فریبرز هم در اومد …بار آخر بود که موقع کون دادن به یکی از مردا زیر دستش بیهوش شد .
وقتی به هوش اومد خودش رو توی بیمارستان یافت . بالای سرش یه مرد غریبه ایستاده بود . تمام خاطرات تلخ اونشب تو ذهنش تداعی شد آهسته پرسید : من کجام ؟
مرد غریبه لبخندی زد و گفت : بالاخره به هوش اومدی …نترس …تو بیمارستان هستی …
فریبرز وحشت زده نیم خیز شد و گفت : اونا کجا هستن ؟
مرد اونو خوابوند و گفت : کی ؟ …اونایی که بهت تجاوز کردن ؟
فریبرز شرمسار سرشو زیر انداخت .
مرد گفت : من راننده کامیونم…سه روز پیش کنار جاده پیدات کردم …پیچیده بودنت تو پتو …لخت بودی و مجروح و بیهوش …دلم برات سوخت آوردمت بیمارستان …
دکتر بهم گفت : وحشیانه بهت تجاوز شده …
فریبرز تمام اتفاقات اونشب رو تو ذهنش مرور کرد .زجرایی که زیر دست اون کفتار پیر و دوستاش کشیده بود …با یاد آوری اون شب زد زیر گریه …
مرد گفت : گریه نکن …می دونم چه زجری کشیدی …شماره خونتون رو بده تا به خونوادت خبر بدم …
فریبرز گفت : بابام اگه بفهمه سکته میکنه …از تو روی بابام خجالت می کشم .
مرد : تو که دلت نمی خواست اینطوری بشه …راستی اسمت چیه ؟
فریبرز گفت : فریبرز
مرد گفت : منم احسان هستم . شماره خونه رو بده …خودم با بابات صحبت می کنم …
فریبرز شماره رو به احسان داد و اون رفت . به سقف اتاق خیره شد . تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود مثل کابوس بود . دلش می خواست از بهرام خان و دوستاش شکایت کنه …اما نه آدرسی از اون ویلا داشت …و نمی دونست آیا اسمایی که همدیگه رو صدا میزدن واقعی بود یا نه …حتی قیافه شونم زیاد تو ذهنش نمونده بود .
یک ساعت بعد بود که بابای فریبرز با احسان وارد اتاق شدن …باباش درحالی که نمی تونست خودشو کنترل کنه
فریبرزو بغل کرد و در حالی که گریه می کرد گفت : پسرم …خدا دوباره تو رو به من داد …خدا روشکر زنده ای …
فکرشو نکن …
فریبرز بی اختیار گریه کرد و گفت : بابا اونشب هزار بار آرزوی مرگ کردم …الانم خیلی ازت خجالت می کشم …آبروتو بردم .
باباش گفت : نه پسرم …من همیشه بهت ایمان دارم …غصه نخور …
و فریبرزو بوسید و گفت : استراحت کن پسرم …
فریبرز اشکاشو پاک کرد و گفت : مامان چه طوره ؟ می دونه اینجام ؟
بابای فریبرز گفت : نه …خونه نبود بهش بگم که تو پیدا شدی…سعی کن بخوابی …
و با احسان اتاق رو ترک کرد . فریبرز تا یک هفته بعد بیشتر نتونست فشار عصبی زیادی رو که از اون شب براش به یادگار مونده بود رو تحمل کنه برای همین با خودکشی به زندگیش پایان داد .
این داستانم هم مثل بقیه داستانای سایت نیست …اگه خوشتون نیومد فحش ندید فقط انتقاد کنیدلطفا

نوشته : آناهیت


👍 0
👎 1
46616 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

311316
2012-02-12 23:23:56 +0330 +0330

فقط امیدوارم که داستانت واقعی نباشه. نمیدونم واسه چی این داستانو اینجا نوشتی. حالمونو گرفتی اساسی حالا راحت شذی

0 ❤️

311317
2012-02-13 03:09:41 +0330 +0330
NA

روانیه روانپریش.اسمت چی بود؟فریبرز؟خاک بر سرت

0 ❤️

311318
2012-02-13 03:10:24 +0330 +0330
NA

اگه داری داستان شکنجه و bdsm بزار.قربون دستت

0 ❤️

311319
2012-02-13 04:34:46 +0330 +0330
NA

من که حسابی نا رحت شدم

0 ❤️

311320
2012-02-13 06:12:00 +0330 +0330
NA

Talkh tarin dastane sexie omram bood k khundam…kash faqat ye khial bashe…

0 ❤️

311321
2012-02-13 06:15:28 +0330 +0330

قشنگ بود ولی وقتی بهش فکر میکنم همه ی مهره های بدنم میلرزه.خیلی نامردیه

0 ❤️

311324
2012-02-13 08:46:55 +0330 +0330
NA

کسی که این داستان رو نوشته یه آدم مریض و روانیه
مثلا که چی ؟؟؟ میشه بدونم انگیزت از نوشتن این اراجیف چی بود ؟؟؟؟

0 ❤️

311325
2012-02-13 08:47:49 +0330 +0330
NA

یعنی کس شر تر از این داستانت نه شنیده بودم نه جایی خونده بودم :)) ولی معلومه به کتابای آگاتا کریستی خیلی علاقه داری :))

0 ❤️

311327
2012-02-13 08:57:52 +0330 +0330
NA

ولی آفرین معلومه که راه و روش نویسندگی رو خوب بلدی و رمان زیاد میخونی.ادامه بده.

0 ❤️

311328
2012-02-13 09:01:06 +0330 +0330

تنها مورد مثبت اين داستان متفاوت بودن موضوعش بود.اما بازم خوشم نيومد.

0 ❤️

311329
2012-02-13 10:28:22 +0330 +0330
NA

وا من نمی دونم چه اصراری داری گند بزنی به اعصاب مردم.خب عزیز من شما که لطف می کنی داستان می ذاری
یک داستان بذار ادم لذت ببره. به هر حال مرسی.

0 ❤️

311330
2012-02-13 10:53:13 +0330 +0330
NA

داستانت ارزش خوندنو داشت .
خوب نوشتی. آفرین .
ولی سعی کن با همین قلم سکسی بنویسی

0 ❤️

311331
2012-02-13 11:17:37 +0330 +0330
NA

برای یکی از دوستای منم عین همین اتفاق افتاده!!! خیلی تاسف باره تو مملکتی که ادعای مسلمونی میکنن اینجورن!!!

0 ❤️

311332
2012-02-13 11:39:04 +0330 +0330

عزیزم چون مملکت ادعای مسلمونی میکنه اینجوری شده وگرنه در حالت عادی که ملت نباید برن دنبال پسر بازی

0 ❤️

311333
2012-02-13 13:32:56 +0330 +0330
NA

اناهیت عزیز ، جون مادرت دیگه از این تیریپ داستانا تو سایت نزار که کورکو پرم ریخت دیگه عمرا تخم نکنم بین دو تا مرد بشینم وقتی سوار ماشین شخصی میشم (با اینکه پسرم)

…ولی نه فقط شوخی کردم وامیدوارم که از دستم ناراحت نشی ولی خوشم اومد از طرز نگارشت (نه موضوع داستانت که تجاوز بود) اگه داستانه بعدتو بایه موضوع سکسی و داااغ بنویسی خودم میشم یکی از طرفدارات

[من هنوز تو کفم که چطوری یه همچین داستان ترسناکی شد داستان شماره یک سایت]

عجب !!!شاید کار دستایه پشت پردست!!!

0 ❤️

311334
2012-02-13 13:41:58 +0330 +0330
NA

داستانت عالی بود
خوش به حالِ فریبرز چه حالی کرده بود

0 ❤️

311335
2012-02-13 17:25:43 +0330 +0330
NA

به کامنت مکس ماهونی چقدر خندیدم!!! داستانم که ارزش نظر دادن نداره.

0 ❤️

311336
2012-02-13 18:49:21 +0330 +0330
NA

لاشی بازاری شده…
داستانت تخمی تخیلی بود… متفاوت بود… کردن بود اما خیلی تخیلی که فک نکنم به فکر کون کن ها هم برسه اینطوری بکنن

0 ❤️

311338
2012-02-14 02:30:37 +0330 +0330
NA

fosh nemidam ama kose nanat ba in dastanet

0 ❤️

311339
2012-02-14 02:54:08 +0330 +0330
NA

نه داستان خوب بود.حداقل متفاوت بود
طرز نگارش عالی
ممنون

0 ❤️

311340
2012-02-14 05:52:35 +0330 +0330
NA

تو اگه اناهیتی؟!
اینو از کجات در اوردی؟!
اگه فریبرزی که مردی اینو کی نوشته!
فقط ریدی تو حالمونو خایه به گلومون موند که نگیرن بکننممون!

0 ❤️

311341
2012-02-14 14:14:04 +0330 +0330
NA

:<

0 ❤️

311342
2012-02-14 15:18:06 +0330 +0330
NA

داستانت ساختگی بود.وتابلویه که ساختگی بود.اماداستان نویس خوبی هستی.وخیلی خوشم اومدچون مردم روبیدارمیکنه که یه همچین چیزایی هم هست،وهمچین اتفاقایی هم میفته پس مواظب خودتون باشیدمواظب انسانای نامردباشیدحالاچه ازلحاظ ناموسی وتجاوزچه ازلحاظ پول ومالی.آدمایی هستن که بخاطرچندرغازه یه نفر طرفو میکشن.یااینجورتجاوزمیکنن.بهرحال نویسنده خوبی هستی.کارهرکسی نیست اینجورداستان بنویسه.ذهن قوی داری واسه نویسندگی.

0 ❤️

311343
2012-02-14 18:43:27 +0330 +0330

داستان خوبي بود جدا از موضوعش كه دلخراش بود از نظر شخصيت پردازي نوع نگارش و روند منطقي داستان نويسي عالي بود ولي چيزي كه فكرمو مشغول كرده اينكه واقعا همچين ادماي ساديسمي پيدا ميشه واقعا از نظر روحي مريض هستن

0 ❤️

311347
2012-02-14 20:02:02 +0330 +0330
NA

براووووووووووووووواقعا عالی بود. حتی نسبت به داستانهای قبلی پیشرفت زیادی کرده بود.خیلی خوب نشون دادی که آدم نقد پذیری هستی و اینو براحتی بعد خوندن این داستان میشه فهمید .میشه گفت این یک نقد اگاهانه بود از شرایط حاکم بر جامعه ما .خیلی زیبا حقیقت تلخ بیان شده بوده .جامعه یی که نیازهای جنسی افراد دائما از طرف اجتماع مذهب و نظام سیاسی سرکوب میشه و آثار منفی ان بصورت عقده های جنسی آزار و تجاوز جنسی در جایی دیگر بروز میکنه.شاید کسانی که فضای کهریزک مورد آزار قرار گرفته باشد از نویسنده بخاطر پرداختن به درد جامعه تشکر کند.نویسنده با اینکه خانمه ولی به یه مشکل مردانه پرداخته این یعنی نویسنده دید وسیعی به مسائل پیرامون خودش داره واقعا جای تشکر داره.خیلی خوبه که تمام داستانات پیام خودشونو میرسونن

0 ❤️

311348
2012-03-26 18:13:07 +0430 +0430
NA

سلام. من خیلی متاسف شدم. امیدوارم که واقعی نباشه. تو مساحقه کسی دردش نمیاد ولی تو لواط مورد تجاوز قرار گرفته آسیب شدیدی می بینه. امیدوارم روزی برسه که دنیا بهشت بشه و کسی به کسی ظلم نکنه. هانس از کرج

0 ❤️

311349
2013-02-05 04:22:29 +0330 +0330
NA

اميد وارم روزى برسه كه هيچ چيزى زورى و پنهانى نباشه

0 ❤️

311350
2013-02-19 15:03:55 +0330 +0330
NA

Khub nabud .khosham niumad

0 ❤️

311351
2013-02-19 15:07:44 +0330 +0330
NA

خوب نبود این چی بود دیگه

0 ❤️

702310
2018-07-15 01:37:51 +0430 +0430
NA

کیر تو کس خودت و ننت باو
فحش ندید فقط انتقاد کنید ؟ کیر منم هسی امر و نهی میکنی جنده؟! سگ تو رو میگاد؟
کس و کونتو جم ک با ای داستان کیریت . همه فانتزیاتو گااییدم.
آبکیر اسب زورو تو همه ای کسلیسا و هر کیر مغزی ک خوشش اومده !

0 ❤️