نعره ی درمانده ی یک عاشق صوری...

1394/04/28

-مریم بس کن من طلاق بده نیسم دیگه هم دوس ندارم این حرفارو از دهنت بشنوم شنیدی؟
-سعید…سعید مهرمو میبخ… (حرفشو بریدم و با صدای بلند گفتم:)
-خفه شوو لعنتی(و به چشماش خیره موندم.قطره ی اشک تو چشماش بازی میکرد و تو نور نسبتا کم اتاق میدرخشید.چرا یکباره این بشر عوض شده بود…چرا)
-من طلاق میگیرم.
-برو بگیر.میدونی ک من طلاقت نمیدم.اصن چی میخوای بگی هان؟میگی شوهرم دست بزن داره؟میگی لاشیه؟میگی هرزس؟چی میخوای بگی هان؟؟
-سعید خودت بگو…مگه ما ازدواجمون صوری نبود؟مگه قرار نبود بعد دو ماه طلاق بگیریم (لحظه ای به سکوت گذشت)
-مریم میفهمی داری چی میگی؟چرا بعد یه سال یادت افتاده ک ما ازدواجمون صوری بود؟مگه ما نگفتم تا اخر با همیم؟یادت رف دوست دارما و بی تو میمیرما؟یادت رف؟
-من هیچی یادم نیس.من دوستت ندارم سعید بفهم.تو واس من معنی نداری.فقط دارم تحمل میکنم.ازت متنفرم (و اینبار کف دست من بود ک صورت خیس از اشکشو لمس کرد…)
-مریم واسا…مریم بخدا نمیخواسم بزنم…مریم… (و صدای بسته شدن در اتاق/لحظه ها ب سکوت میگذشت.افکار مزاحم سراچه ی ذهنم رو دربر گرفته بود و اجازه هیچ کاری رو نمیداد.به خودم ک اومدم تو تراس بودم یه سیگار روشن گوشه ی لبم.یعنی چی شده بود؟مریم چش بود؟اون ک دوسم داشت خدااااا.اون عزیز ترین کسمه ازم نگیرش .و سنگینی یک بغض ک با پک های عمیق هم خنثی نمیشد.و من از این یک تکه سیگار نیمه سوخته آرامشی میخواسم برای تمام عمرم…/سرما به تنم لرزه انداخته بود موهای تنم از شدت سرمای باد مور مور شده بود… برگشتم داخل خونه.و به داخل اتاق سرک کشیدم.مریم پشتش به من بود.میدونسم فرشته ی مهربونم خواب نیس و داره اشک میریزه.حسشو میدونسم.اروم داخل شدم و پتو رو روش کشیدم.منو که دید خودشو به خواب زد.اروم روی تخت نشستم.میدونسم دیدن من عذابش میده.اما من به دیدنش نیاز داشتم مریم همون ارامشی بود ک تو پک های عمیق سیگارمم نمیتونسم پیداش کنم.لحظه لحظه سرم ب صورتش نزدیک تر میشد و فقط میخواسم لبای داغشو برای یک لحظه حس کنم تا ارامشم برگرده.یک آن چشم هاشو باز کرد و حالا هردومون خیره بودیم تو چشم های هم اونم تا فاصله ی چهار انگشتی.کف دست هاشو رو شونم حس کردم ک منو به عقب میروند.و پتو رو کامل روی سرش کشید و سکوتو سکوت…) (ساعت 7بود.اونقدری بی خوابی داشتم ک حوصله کا رو نداشته باشم.بی هوا گوشیو گرفتم دستمو با هزار جور بهانه موفق به گرفتن مرخضی شدم و دوباره با افکار ذهنم سرو کله زدم.صدای تق تق وسایل خونرو میشنیدم.میدونستم ک مریمم بیدار شده.چشامو باز کردم و گفتم بیدار شدی خانومم؟خیلی سرد گف:
-چرا شرکت نرفتی؟ همونجور ک نگاش میکردم جواب دادم:حوصله شرکتو ندارم حالم خوب نیس. (بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.مریم داشت چایی دم میکرد.تکیه دادم به اپن آشپزخونه و کاراشو دنبال میکردم.موهای لختشو بفته بودو یه طرف ریخته بود.بدون ارایش هم برای من زیبا بود.ناخود آگاه از پشت بغلش کردم)
-سعید ولم کن کار دارم.
-نچ نچ
-سعید گفتم ولم کن میخوام برم ارایشگاه هزار جور کار ریخته سرم.
-خودم میبرمت دیر نمیشه نترس
-تو ک حالت خوب نبود؟ (اینبار چشم هام بود ک جوابشو داد.سریع چشم هاشو ازم دزدید و پایینو نگاه کرد.من نگاهشو میشناختم.داشت یچیزیو ازم پنهون میکرد.با دستم پیشونیشو گرفتمو اوردم بالا…)
-چی شده مریم؟
-قراره چیزی بشه؟
-داری یچیزیو ازم قایم میکنی(تن صدامو بالا بردمو گفتم:)بگو چی شده لعنتی؟؟ (خودشو کشید عقبو دوباره به اتاق پناه برد.و بعد از دقایقی تو ی ماشین من بودمو اون و سکوت تا دم آرایشگاه)
-مریم کارت تموم شد بزنگ میام دنبالت
-نمیخواد خودم میام
-گفتم بزنگ ینی بزنگ با من بحث نکن (چیزی نگفت و به سمت آرایشگاه رفت)

(لم داده بودم رو کاناپه و منتظر تماسش بودم و مدام گوشیم دستم بود ک باز شدن در منو ب خودم اورد.مریم بود)
-چرا زنگ نزدی؟
-سعید گفتم ک خودم میام به سرعت بلند شدمو رفتم سمتش
-گوه خوردی ک گفتی.معلوم نیس چ غلطی داری میکنی.اصن به چه دلیل پیاده اومدی من ک بیکار بودم. (و موهای مریم بود ک تو مشت گره خورده ی من بود و ناله های مریم/یک آن دستمو ول کردم.من داشتم چیکار میکردم؟خدایا من داشتم چیکار میکردم.من داشتم زندگیمو آزار میدادم.نه…نه…همه اینا واسه اینه ک از دستش ندم.من از دستش نمیدم نههههههههههه/و به سرعت به سمت مریم ک داشت میدویید سمت اتاق دویدم و بازوشو گرفتم و سریع ب سمت خودم برش گردوندم.به چشم هام نگا نمیکرد.تو آغوشم جاش دادم.موهای سرشو نوازش کردم.بوس های کوچیک روی سرش مینشوندم.هق هق گریه هاش بلند شده بود.از خودم جداش کردم و بهش گفتم

  • چرا میخوای ازم جدا شی مریم؟من ک دوست دارم؟من ک هرکاری میکنم واس تو.پس چرا هان؟ ب یکباره خودشو از اغوشم بیرون کشید و رفت اتاق و درم محکم بست.پاهام شل شد.نشسته بودم زمینو زار میزدم.منی ک هیچ چیز نمیتونس اشکمو دربیاره داشتم زار میزدم.به سرعت بلند شدمو وارد اتاق شدمو مریمم رو که با اشک رو تخت نشسته بود تو آغوشم گرفتمو فشار دادم.)
    -نه.من تورو از دست نمید مریم نه تو مال منی. (اندام بزرگو چهارشونم تسلط کامل روی این دختر 20 ساله ی ظریف داشت ) (اروم شده بودم.افکارم اجازه ی گریه کردن رو دیگه بهم نمیداد.ما باید بچه دار میشدیم.شاید اینجوری مریم منو ترک نکنه. میدونسم به خودش بگم مخالفت میکنه.ب خاطر همین نگفتم چنین قصدی دارم./11شب بود ک کنار مریم اروم گرفتم.پشتشو بهم کرد.بدون توجه دستمو روی کمرش انداختم و مالش دادم.اون دختر گرمی بود.حتما بعد یک هفته بدون سکس بودن و عشق بازی الان رامم میشد.صورتمو نزدیک گوشش بردم و لاله ی گوششو به داخل دهنم بردم و مک زدم.اروم اروم.میدونسم لذت میبره چون ممانعتی نمیکرد.دستم از روی کمرش لغزیدو رو باسن خوش فرمش حرکت میکرد.)
    -اذیت نکن سعید خوابم میاد (داشت ناز میکرد.خوب میشناختمش.دستمو بردم زیر کمر و باسنش و چرخوندمش سمت خودم.چشاشو بسته بود.لبام رو لباش جا گرفته بود.داغی لباش رعشه انداخته بود تو وجودم.اروم میک میزدم.باهام همکاری میکرد دستاشو بین موهای سرم میچرخوند و لبامو محکم تر مک میزد…یک ان انگار چیزی یادش افتاده باشه خودشو ازم جدا کرد و منو پس زد.)
    -سعید کافیه بسه
    -چرا چی شد یهو؟
    -هیچی گفتم کافیه با کلافگی گفتم مریمو خودتو لوس نکن بیا اینجا حالم خوب نیس (خودشو جمع کرده بود و گوشه ی اتاق نشسته بود.نمیدونسم چش شده بود.فقط ب خودم فکر میکردم ک نمیخوام از دستش بدم.من زندگی و مرگم با اون بود.حاضرم بمیرم ولی با مریم زندگی کنم.واس اینکه از پیشم نره مجبور بودم دست به اجبار بزنم.به سرعت از جام بلند شدم و به شدت دستشو گرفتم و پرتش کردم رو تخت.مریمه من به شدت زجه میزد گریه میکرد…)
    -سعید نه…التماست میکنم سعید.خواهش میکنم سعیدددددد (گریه هاش داغونم میکرد ولی نمیتونسم. به سرعت شلوارشو از پاش کشیدم پایین.بلوزشو دادم بالا و افتادمم به جون سینه هاش.میدونسم روشون حساسه میخواسم رامش کنم ک باهام را بیاد.خیلی اروم میک میزدمشون.ساکت نمیشد بدتر شده بود.سعی کردم فقط به سکس فک کنم.شلوارمو دراوردم و کیرمو گذاشتم جلوی کسش و باهاش بازی دادم.شدت گریه های مریم بیشتر و بیشتر شده بود.خدایا چیکار میتونسم بکنم.منو این دختر تو این دنیا کسیو جز هم نداشتیم پس چرا ازم فراری بود؟اشکای صورتش دلمو ب لرزه انداخت.نا خوداگاه خودمو روش انداختم…)
    -مریمم غلط کردم گریه نکن.اشتباه کردم نازم ببخش.فقط گریه نکن خانومم.دیگه کاریت ندارم.بخدا کاریت ندارم (و حالا اشکای من بود ک میریخت./اروم تر شده بود.دستاشو دور سرم حس کردم.فهمیدم ک بغلم کرده.اروم شدم.خیلی اروم.بوسه ای روی سینش نشوندم)
    -خانومم؟ جوابی نداد
    -خانومم با تواما(و همزمان نگاش کردم.چشماش بسه بود و قطره اشکی ک اروم به سوی موهاش روانه میشد)
    -مریم؟؟مریمم؟؟(همزمان تکون میدادم و صداش میکردم ولی جوابی نمیشنیدم) نگرانی تا عمق وجودم نفوذ کرد.نمیدونم کی و چجوری ک خودمو جلو بیمارستان دیدم.از مریمم انواع ازمایش ها گرفته شد.معاینه میکردنش.وقتی ک دیدمش پشت شیشه بودم مریمم بیهوش بود با اشکایی ک از گونه هام میریخت گفتم
    -مریم غلط کردم.تو رو جان هرکی دوس داری چشاتو باز کن.من فقط میخواسم یه بچه داشته باشیم تا ازم جدا نشی.مریم باشه هرچی تو بگی اصن طلاقت میدم خوبه؟ طلاقت میدم فقط چشاتو باز کن …
    -اقا؟اقا؟؟؟لطفا بیدار شید اینجا ک جای خواب نیس.سریع برید اتاق اقای دکتر کارتون دارن.سرمو ک بالا اوردم فرشته ی مهربونم هنوزم بیهوش بود
    -خانوم پرستار خانومم کی مرخص میشه؟حالش خوبه؟
    -لطف کنید برید اتاق اقای دکتر خودشون میگن بهتون. (تقه ای به در انداختم و با صدای اقای دکتر با مضمون بفرمایید وارد شدم) بعد از سلامی ک کردم با اشاره ی دستش منو به نشستن دعوت کرد.سرم از شدت درد داشت میترکید.فقط میخواسم برگه ی ترخیص رو امضا کنم و مریممو ببرم خونه. _اقای دکتر حال همسرم خوبه نه؟امروز فردا مرخص میشه؟
    -اقای صابری خواهش میکنم ک به سوالام با دقت پایسخ بدید.اخرین رابطه ی جنسی با همسرتون کی بوده؟
    -این سوالا چیه؟
    -لطفا جواب بدین
    -اخرین باری ک بچه خواسم نزاشت.این اخرا منو از خودش دور میکرد.ازم طلاق میخواس.نمیدونم شاید خستش کرده بودم
    -اگه میشه شما هم ازمایش بدین
    -چی شده اقای دکتر؟چرا به من نمیگین؟همسر من چشه؟
    -لطف کنیدازمایش بدین و جواب فوری رو واسم بیارید تا بهتون عرض کنم داغون بودم.ب سرعت سمت ازمایشگاه بیمارستان رفتم و بعد نصف روز جواب ازمایشام رو میز دکتر بود.داشت نگاهشون میکرد و من فقط به فکر مریمم بودم ک یه عالمه دستگاه بهش وصل بودو حتی نمیخواس چشماشو باز کنه و نیم نگاهی به من بندازه.خودمو مقصر میدونسم.صدای دکتر منو به خودم اورد
    -اقای صابری ازمایشات شما چیز خاصی رو نشون نمیده اما…
    -اما چی؟ با اندکی من و من گفت
    -متاسفانه همسر شما به اچ آی وی مبتلاست…و مدت کمی بیشتر زنده نیست… تو شوک بودم. دیگه چیزی از حرفای دکتر نمیفهمیدم.فقط لباش بود ک تکون میخورد اما هیچ صدایی تو گوشم نبود.به سرعت خودمو سمت اتاق مریم رسوندم. روز ها میگذشت و من شبو روزم شده بود بیمارستان و زل زدن به تخت مریم اجازه ورود نمیدادن.صبرم لبریز شده بود و با داد هواری ک راه انداختم اجازه ی ده مین ملاقاتو گرفتم.انگشتای گرم مریمو بین دستام بازی میدادم و مدام دستاشو بوس میکردم
    -لعنتی چرا اینجوری کردی؟چرا به من نگفتی؟مگه من اقات نبودم؟مگه روزای خوبمون باهم نبود؟چرا نزاشتی سختی هامونم باهم باشه؟مگه نگفتم زندگیمو فقط باتو میخوام؟تو نباشی منم نیسم.فرشته ی کوچولوی من خوب شو.زندگیمو میدم تو فقط خوب شو.نزار داغون شم.منو تو کسیو جز هم نداریم.تو بری منم تنها میشم.مریم… و هق هق گریه هام ک اتاقو در برگرفت.با گریه مثل بچه های دور از مادر زار میزدمو میگفتم مگه تو نمیگفتی هیچوقت ناراحت نباشم؟پس چرا داری ناراحتم میکنی… چنتا پرستار با اینکه حریفم نمیشدن منو بیرون بردن.کمی ک دم در نشستمو به سقف خیره بودم هجوم پرستارا و دکترا رو به سمت اتاق همسرم دیدم.از پشت شیشه نظاره گر بودم. اشک هام امونمو بریده بود و پرده ای ایجاد کرده بود بین منو عشق.هر اشکی ک میومد به سرعت کنارش میزدم.دستگاه شوک اندام ظریف مریمم رو جا ب جا میکرد و خط صاف دستگاه نوار قلب و نعره ی درمانده ی یک عاشق صوری…

    بر اساس واقعیت

نوشته: تنها


👍 4
👎 2
20556 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

466148
2015-07-19 18:28:01 +0430 +0430
NA

تبریک میگم. قلم روان، ادبیات ساده و تاثیرگذار. اگرچه مشکلات کوچیکی مییبینم اما در سیلان داستان قابل اغماضه. اولین باره تو داستانهای این سایت یه نوشته میبینم که خوندنش از نخوندنش بهتره. دست مریزاد

0 ❤️

466150
2015-07-20 01:44:37 +0430 +0430

اخ گریم گرفت cray2

داستان نویسیت عالی بود
ممنون good

0 ❤️

466152
2015-07-20 06:45:24 +0430 +0430

عسل جون شما حالا خودتونو ناراحت نکنین، حالا یه داستانی نوشته دیگه

0 ❤️

466153
2015-07-20 10:17:30 +0430 +0430
NA

غم داستانت و خيلى دوست داشتم.

0 ❤️

466154
2015-07-20 14:42:16 +0430 +0430
NA

چه واقعییت چه دروغ داستان خوبی بود ارزش خوندن داشت و ناراحت کننده.

0 ❤️

466155
2015-07-20 15:53:09 +0430 +0430

هرچی کردم نخونم بدم اومد ار غم داستان ولی نمیدونم چی باعث شد که تا اخر بخونم نشون میده این قلم روان که داستان نویس خوبی هستی اگر غم وغصه نداشت جالب تر بود مرسییییییییییییییییییییی

1 ❤️

466157
2015-07-20 20:14:04 +0430 +0430

عالي بود جذب داستان زيباش شده بودم

0 ❤️

466159
2015-07-26 14:03:51 +0430 +0430

قلمت روان بود با اینکه غیر حقیقی بود ولی جالب بود. kiss2

0 ❤️

466160
2015-08-22 11:51:26 +0430 +0430
NA

قصاب کیر دمت جیز
داستان تخیلی

0 ❤️

591599
2017-04-24 15:28:41 +0430 +0430
NA

ای بابا اینجا که جای اینجور داستانا نیست که آخه

0 ❤️

670112
2018-01-19 00:48:40 +0330 +0330
NA

تبریک میگم حقیقت نویس ماهری هستی.
تاثیر گذار بود و توصیفاتت عالی.
امیدوارم هر جا هستی شاد و موفق باشی.

0 ❤️