نمی بخشمت

1391/10/02

اومدم توی اتاق گوشیم زنگ میزد، رفتم سمتش، شماره رو که دیدم جا خوردم اصلا انتطارشو نداشتم حمید بود!! همونطور زل زدم به شماره تا قطع شد. بعد از چند دقیقه بازم زنگ زد، بازم جواب ندادم، تو دلم گفتم با چه رویی زنگ زده؟! با صدای مامان به خودم اومدم ندااااااا بیا شام رو بیار دیگه، گوشیمو تو اتاق گذاشتم و برای شام رفتم همش حواسم به حمید بود که بعد از 3سال چرا زنگ زده! بعد از خوردن شام رفتم به اتاقم به گوشیم نگاه کردم حمید چند بار دیگه زنگ زده بود و اس ام اس داده بود که جواب بده ندا کارت دارم، بعد از چند دقیقه باز زنگ زد. گوشی رو روی گوشم گذاشتم صدایی از اونور خط گفت الو الو، خودش بود صداش اصلا از یادم نمیره!

  • بله
  • سلام
  • سلام
  • چرا جواب نمیدی؟
  • چرا زنگ زدی؟
  • دلم برات تنگ شده خواستم حالتو بپرسم.
  • بایه لحن مسخره گفتم حالم خوبه مرسی دیگه کاری نداری بای!
  • صب کن ندا کارت دارم
  • بفرمایید
  • تو حق داری از دستم ناراحت باشی من خیلی اذیتت می کردم ولی الان پشیمونم باور کن، من ن ن ن می ی ی ی ی خوام ازت خواستگاری کنم!
  • با عصبانیت گفتم حمید منو مسخره کردی؟ بعد از سه سال زنگ زدی که چیو ثابت کنی؟
  • ندا بخدا راست میگم من اون وقتا اصلا تو این فازا نبودم ولی الان دارم جدی میگم باور کن.
  • خیلی پررویی حمید، من حالم ازت به هم میخوره می فهمی؟ امیدوارم یه زنی گیرت بیاد که خوب جوابتو بده!!!
  • اااااااا چی داری میگی مگه من چیکارت کردم؟
    چیکارم کرده بود؟ ذهنم رفت به گذشته، به اون روز تو پارک، سارا خواهرزاده ی 2سالمو برده بودم پارک نزدیک خونشون. داشت تاب بازی میکردو من هولش میدادم، دو تا پسر رو به روم روی یه نیمکت نشسته بودن و به ما نگاه میکردن. پارک خیلی خلوت بود تصمیم گرفتم که برگردم خونه. داشتن دنبالمون میومدن، بهم نزدیک شدن یکیشون گفت میشه لطفا این شماره رو بگیری؟ جوابی ندادم، باز گفت خوشحال میشم باهاتون آشنا شم، من هیچ جوابی نمی دادم راستش دوست داشتم زودتر بیخیال شن آخه تویه شهر کوچیک آشنا زیاد هست منم نگران بودم کسی ببینه، ولی اونا پررو تر از این حرفا بودن و تا در خونه اومدن، سریع زنگ رو زدم، یکیشون اومد جلو و کاغذی رو که دستش بود گذاشت رو پای سارا که روی دستام بغلش کرده بودم و گفت بگیرش دیگه، در حالی که داشت می رفت گفت بهم زنگ بزنی ها باشه؟؟!!
    سارا رو گذاشتم زمین و همینطور که داشتم کفشامو در میاوردم یه نگاه به شمارش کردم -------091 حمید. شماره ی رندی داشت چند بار خوندمشو انداختمش تو سطل آشغال.
    چند روز بعد با الهام دوستم داشتیم از دانشگاه برمی گشتیم، با یه لحن کشدار گفتم:
  • الهامممممم!
  • بلههههههه!
  • یعنی زنگ نزنم؟
  • به نظر من نه، مگه خودت همیشه نمیگفتی دوست ندارم دوست پسرم اینجایی باشه که بخوام باهاش برم بیرون، مگه تو نمیگفتی نمیتونم به پسرا اعتماد کنم باید تو شهر بزرگ باشی تا حداقل مجبور نشی جاهای خلوت بری؟ بابا ندا تو این شهرآدم بخواد با پسر بره بیرون تابلو میشه.
  • آخه از قیافش خیلی خوشم اومد همونطوری بود که دوس دارم.
  • ندا یه جوری حرف میزنی که انگار تا حالا دوس پسر نداشتی، مثل دخترای 18،19 ساله حرف میزنی، خانومه ندای 22ساله دانشجوی رشته ی روانشناسی به نظر من بهتره که زنگ نزنی. اکی؟؟
  • با خط ایرانسلم زنگ میزنم که بیشتر وقتا خاموشه، ببینم اصلا کیه چی کارست، آمار خودمم الکی میگم. هاااااا؟؟
  • حالا چون داری از فضولی می میری اینطوری خوبه بزن، ولی خر نشی!
  • خیالت راحت
    بهش زنگ زدم گفت 25 سالمه لیسانس حسابداریم فعلا بیکارم ولی تا چند وقته دیگه کارم تو تهران جور میشه. حمید همه چیزو راست گفت ولی من گفتم که اهل یه شهر دیگمو خونه ی خواهرم اینجاست. یه 10روزی فقط تلفنی با هم حرف می زدیم ازش خوشم اومده بود به خودم گفتم اگه قصد بدی داشت خب چرا داره وقت میذاره و با من که فک میکنه اهل اینجا نیستم دوسته؟
  • حمید!
  • بله
  • راستش من اسمم نداء، اهل همینجام
    
  • واقعا!!! چرا دروغ گفتی بهم من همه چیو بهت راست گفتم!!
  • راستش ترسیدم بهت اعتماد کنم
  • خب حق داری که زود اعتماد نکنی، ولی الان چی؟ الان بهم اعتماد داری؟
  • راستشو بگم؟
  • آره بگو
  • نه
  • خب تا باهام بیرون نیای که نمیتونی بشناسیم نه؟
  • آره راست میگی حق با توء
    حسمو نمیتونم بگم، من اولین بارم نبود که با پسر بیرون میرفتم ولی با دوست قبلیم توی شهر اونا که خونه ی خواهرم بود همو می دیدیم و توی پارک، با یکی از بچه های دانشگاه هم دوست بودم که فقط توی دانشگاه همو می دیدیم با هیچکدومشون هیچوقت تنها نبودم و اینو خودم میخواستم. راستش هم نگران بودم هم خیلی هیجان داشتم.
    رسیدم محل قرار، حمید کنار یه پرشیا سفید ایستاده بود، از دور که دیدمش ضربان قلبم تند شد، سعی کردم آروم به نظر بیام، با قدم های کوتاه رفتم سمتش.
  • سلام
  • سلام خانومی خوبی؟
  • مرسی تو خوبی؟
    
  • ممنونم
    در ماشین رو باز کرد و گفت بفرمایید، همینطور که داشتم می نشستم گفتم چقدر گرمه! حمیدم گفت ساعت 2 بعدازظهره ها معلومه گرمه، راست میگفت ولی چون اون ساعت خلوت بود من کمتر نگران بودم. رفتیم توی جاده کنار یه باغ میوه ایستادیم و رفتیم کنار یکی از درخت ها که از داخل جاده دیده نمی شد با فاصله نشستیم. یه تیشرت سورمه ای پوشیده بود که یقش باز بود طوری که موهای سینش معلوم بود ، من همیشه از سینه ی مردا خوشم میومد، چقدر از هیکلش و قیافش خوشم اومده بود، قد بلند و پر، با پوست سفید و چشم های رنگی. یه کم از خانواده و درس و کارو اینجور چیزا حرف زدیم حمید بهم نزدیک تر شده بودوگفت:
  • خب ندا جونم بگو ببینم چرا بهم دروغ گفتی؟
    
  • خب راستش اعتماد کردن سخته دوس ندارم توی دوستی ازم سوء استفاده بشه.
  • یعنی اگه من الان یه بوس از تو بکنم میشه سوء استفاده؟؟؟
    از حرفش خیلی جا خوردم خیلی بی مقدمه بود ولی سعی کردم نشون ندم در حالی که سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم گفتم اگه من دوس نداشته باشم آره! حمید دیگه چیزی نگفت، اونروز خیلی خوش گذشت. حداقل هفته ای یک بار می رفتیم بیرون، دیگه از اینکه کسی ببینه خیلی کم می ترسیدم.
    دو ماهی میشد که دوست بودیم از ماشین پیاده شدیمو دست تو دست هم رفتیم تو باغ، این باغ ماله بابای حمید بود، زیر همون درخت نشستیم حمید دستشو رو شونه هام گذاشته بودو بهم چسبیده بود دستمم تو دستش بود گفت:
  • نداااااا، جون حمید بذار لباتو، سینه هاتو بخورم دیگه، بذار...
    
  • نذاشتم حرفشو ادامه بده گفتم، ااااااا حمید بازم که شروع شد ما هربار که بیایم بیرون باید راجع به این بحث کنیم؟
  • بابا دوستای من با دوست دختراشون همه کار میکنن، اونوقت تو یه لبم نمی ذاری!
    امروز تصمیم داشتم زیاد گیر ندم، راستش خودمم خیلی دوس داشتم حمیدو محکم بغل کنم و لباشو بخورم، ولی بازگفتم
  • اولا تو که فقط لب نمیخوای بعدشم من مثله دوس دخترای اونا نیستم، من نمی  خوام دوستیمون اونجوری شه چقد بگم؟
    
  • خب من نیاز دارم ندا
  • تو همش فکر سکسی حمید، مگه همون بار دوم که باهم بیرون رفتیمو تو بحثو کشوندی به این چیزا بهت نگفتم من اهل سکس نیستم اگه اینطوری نمیتونی اصلا این دوستی رو شروع نکنیم؟ ها؟؟؟ با لحنی دلخور بهش خیره شدم وگفتم هربار میریم خونه قول میدی که دیگه حرفشو نزنی ولی باز وقتی میایم بیرون شروع میشه!
  • آره گفتی ولی نمی تونم، ندا وقتی با این چشات زل می زنی بهم همه چی یادم میره،آخه تو خودت که باسنت رو نمی بینی چه نازه، واااای چه گرد و برجسته ست
    دستشو آورد رو سینمو محکم فشارش داد و لپمو بوسید خودمو جمع کردم، حمید اومد روبه روم زانو زد شونه هامو گرفت تو دستاش، با یه لحن ملتمسانه گفت آفررررین ندا و همزمان صورتشو آورد جلو، لباشو گذاشت رو لبامو یه بوس طولانی… آممممممم چه مزه ای میده ندا جونم، منم دیگه تسلیم شدم یه دستمو بردم سمت گردنش، دست دیگم و کردم تو موهاشو لب پایینشو میک زدم حمید همونطور که لبامو میخورد وزنشو انداخت روم و منو خوابوند رو زمین، دستشو گذاشت زیر سرم و زبونشو کرد تو دهنم.
    وااااای چقد خوشمزه بود لباش، داشتم موهاشو چنگ می زدم، حمید از روی مانتو دستشو گذاشته بود رو سینمو فشارش میداد. کوسم خیس شده بود حس خوبی داشتم دلم نمی خواست اون لحظات تموم شه ولی یهو حمید دستشو از روی شلوارم گذاشت رو کوسم، با حالت التماس گفتم نه دیگه اونجا نه، بی تفاوت به مخالفتم لبامو کشید تو دهنشو دکمه ی شلوارمو باز کرد دستشو گرفتمو گفتم نه، دستشو از زیر سرم برداشت و دستمو گرفت یه دستمم زیر تنش بود، گفتم حمید توروخدا اذیت نکن، گفت کاری نمیخوام بکنم که، میخوام یه کم نازش کنم، دستشو برد زیر شورتمو گذاشت رو کوسم یه لحظه داغ شدم، کوسم خیس خیس بود، حمید با حالت مسخره گفت چه خیس کردی!!! و انگشتشو کرد لای کوسم. فکر کرد تسلیم شدم از روم بلند شد که شلوارمو در بیاره، سریع ایستادم و دکمه ی شلوارمو بستم. حمید گفت ندا لوس نشو و پاشدو منو چسبوند به درختو خودشم چسبید بهم، طوری که کیرش روی کوسم بود، میتونستم سفتی کیرشو حس کنم، بعد چند لحظه دوباره دستشو برد سمت شلوارمو سعی کرد درش بیاره، همش داشتم ازش می خواستم که بیخیال شه ولی اصلا توجهی نمی کرد انگار داشتیم کشتی می گرفتیم من تقلا می کردم که از بین درخت و حمید بیرون بیام و با یه دستم که آزاد بود نمیذاشتم شلوارمو دربیاره، بالاخره بعد از چند دقیقه تونستم از اون حالت خلاص شم ولی باز حمید با یه حرکت منو خوابوند و خودش افتاد روم، اینبارم یه دستمو گذاشت زیر تنش و یه دستمم محکم گرفت تو دستشو با دست دیگش دکمه شلوارمو وبعد زیپشو باز کرد، دستشو گذاشت رو کوسم و انگشتشو روی چوچولم تکون می داد.
    چقد اون لحظه حس بدی داشتم دلم می خواست چشامو باز کنمو ببینم که خواب بودم بغض گلومو فشار می داد به زور خودمو نگه داشته بودم که اشک نریزم، حمید بی تفاوت به من کار خودشو می کرد، گفتم خیلی نامردی حمید توروخدا پاشو، گفت ندا اذیت نکن مثله یه دختر خوب بخواب تا بذارمش لایه پاهات، به کون کاری ندارم می دونم دردت میاد باشه؟ دیگه فهمیدم تا ارضا نشه دست بردار نیست منم زورم بهش نمی رسه فقط دلم می خواست زودتر اون لحظات تموم شه، حمید دوباره گفت باشه ندا جونم؟ هیچی نگفتم فقط سرمو برگردوندم، از روم بلند شد و شلوارمو کامل از پام درآورد، همزمان شورتمم دراومد. حمید گفت وااااااااای چه کوسی داری ندا! چه نازه و تپله، همینطور که داشت حرف می زد شلوارو شورت خودشو درآورد، اومد روم و کف دستشو گذاشت رو زمین، کیرشو لای کوسم حس کردم یه کم کیرشو مالید به کوسم و بهم نزدیک تر شد وکیرشو لای پاهام بالا پایین می کرد، گفت ندا یه کم پاهاتو بهم بچسبون، ولی من هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم سرمو به یه سمت برگردونده بودمو چشمامو بسته بودم، از درون شکستم… بالاخره نتونستم جلوی اشکمو بگیرم، اشک ازگوشه ی چشمام سرازیر شد. حمید کیرشو لای پاهام تکون می داد و من بیصدا اشک می ریختم، نمی دونم چقد طول کشید ولی عذاب آورترین لحظات عمرم بود صدای نفساش تند شد فهمیدم داره ارضا میشه، یهو داغی آبشو روی کوسم حس کردم. حمید یه آه کشیدو از روم بلند شد، اما من…
    نمی تونستم بلند شم حتی نمی تونستم چشامو باز کنم حمید گفت ندا نمی خوای پاشی؟ صورتشو آورد نزدیک صورتمو گفت ندا داری گریه میکنی؟ ندا؟؟ چشامو باز کردمو پاشدم نشستم، آبش لای پاهام و روی کوسم بود از توی کیفم دستمال کاغذی برداشتمو کوسمو پاک کردم، حمید زل زده بود بهم، پاشدم شلوارمو پوشیدم کیفمو برداشتمو راه افتادم نمی تونستم اشکامو کنترل کنم با همه ی وجودم اشک می-ریختم، حمید دنبالم راه افتاد دستمو گرفت منو کشوند سمت خودشو گفت ندا چته؟ طوری رفتار می-کرد و حرف می زد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده دلم می خواست بهش بگم خیلی پررویی… چمه؟؟؟!!! دلم می خواست هر چی فحش بلدم نثارش کنم ولی نمی تونستم دهنمو باز کنم مثله روبات راه افتاده بودم به سمت جاده و تنها کاری که می کردم گریه بود. کنار ماشین ایستادم حمید درو باز کرد نشستیم تو ماشین. حمید گفت: ندا ببخشید دست خودم نبود حالا مگه چی شده گریه نکن دیگه. در حالی که داشت حرف می زد یه دستمال برداشت دستشو آورد سمت صورتم و اشکمو پاک کرد من هیچ حرکتی نمی کردم خیلی سعی می کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمی شد. حمید خواست چیزی بگه که گفتم بریم، گفت صب کن یه کم حالت بهتر شه، گفتم بریم، توروخدا بریم. توی راه حمید همش سعی می-کرد کارشو توجیه کنه و قول می داد که اگه من نخوام دیگه بهم دست نمی زنه. از ماشین که خواستم پیاده شم نگاش کردم و گفتم نمی بخشمت…
    همین که رسیدم خونه گوشیم رو خاموش کردم ویکراست رفتم تو حموم و زار زار گریه کردم.
    حمید تا مدت ها منو از پسر و سکس متنفر کرده بود خیلی سعی کردم تا با خودم کنار اومدم. یادآوری اون روزا اصلا خوشایند نبود چقدر از حمید متنفر بودم. گفتم:
  • حمید ازت بدم میاد می فهمی؟
    
  • ندا؟!
  • نمی بخشمت…
  • ندددا
    نذاشتم حرفی بزنه، گوشی رو خاموش کردم.

نوشته: aroosak


👍 0
👎 0
46743 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

349269
2012-12-22 10:34:30 +0330 +0330

khub minevisi mozuet kheyli jazab nabud vali mituni dastanhaye behtari ham benevisi, faghat ye chizi ke aziyat mikone ine ke esme sex afzare khanuma tu farsi vav nadare say kon be in masale deghat koni
merci

0 ❤️

349270
2012-12-22 10:35:05 +0330 +0330
NA

قشنگ بود
چه واقعیت و چه داستان خیالی خوب نوشته بودی
این اتفاقیه که هر روز شاید هز لحظه تو گوشه ای از کشورمون میوفته متاسفانه
فکر میکنید ریشه این موضوع چیه ؟

0 ❤️

349272
2012-12-22 11:01:17 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود ولی یه جورایی تو ذوق میزد کاشکی یه جور دیگه تمومش میکردی خب اکثر پسرا همین رفتارو دارن کاریشم نمیشه کرد خوبه لااقل از عقب باهات سکس نکرد و به همون لاپایی کردن قانع بود ولی کار خوبی کردی دیگه جوابشو ندادی منم یه چیزی تو این مایه ها سرم اومد خریت کردم و بخشیدم که خیلی گرون برام تموم شد

0 ❤️

349273
2012-12-22 11:10:25 +0330 +0330

خوب کاری کردی…
پسرای این دوره زمونه از دختر یه چیز میخوان
من خودم یه پسرم نه دوست دختر داشتم نه

0 ❤️

349274
2012-12-22 11:34:02 +0330 +0330

بیا حساب کنیم…
یه دستش زیر سرت بود. با یه دستش دستاتو گرفته بود و نمیذاشت تقلا کنی. با دست دیگه ش داشت شلوارتو پایین میکشید و با اونیکی دستش میمالوند رو چوچوله و الباقی قضایا…
کاشکی قبل از اینکه به سکس میرسیدی یه کمی از این گونه نادر حمید حرف میزدی… یه کمی درمورد ساختمان بدنش و تعداد دستهاش که بفهمیم با چه موجودی خارق العاده ای طرفیم…
بهرحال خسته نباشی… اخه دختر خوب وقتی میدونی طرف بخاطر سکس باهات دوست شده دیگه چرا کشش میدی و خودتو گول میزنی؟ از همچین دخترای گاگولی خوشم نمیاد. ایشالا با ناصر بیناموس(همون نوسترادامس دروغگو) محشور شی.

0 ❤️

349275
2012-12-22 15:49:09 +0330 +0330

نوع نوشتنت عالی بود

0 ❤️

349276
2012-12-22 18:00:28 +0330 +0330
NA

خوب بود. مرسی.

0 ❤️

349277
2012-12-22 18:00:35 +0330 +0330
NA

hiwwa
دمت گرم باحال گفتي.ولي متأسفانه اينجوراتفاقات زيادميوفته که خيلي هم بده اماخب بستگي به2طرفم داره

0 ❤️

349281
2012-12-22 20:36:50 +0330 +0330
NA

داستانت خیلی قشنگ بود اما برای این سایت زیاد جالب نبود چون نفرت بود نه سکس

0 ❤️

349282
2012-12-22 21:53:47 +0330 +0330
NA

به یک چهارم نصف سمت چپی :|

0 ❤️

349283
2012-12-22 22:40:13 +0330 +0330
NA

تو یه حال سرپایی کردی بعدمیگی طرف رو نمیبخشی؟؟؟؟خونمیرفتی بیرون،اونم توباغ بیرون ازمحدوده شهر.فکرکن بعدگله کن دخترم

0 ❤️

349284
2012-12-22 23:06:39 +0330 +0330

همیشه داستانهایی که دخترا مینویسن پره احساسه مثل این داستان … ولی دختر جون تو بعد2ماه تازه بهش میگی دوستیمونو شروع نکنیم؟!!!اعتماد کار دستت داد همه چیز از یه شماره دادن شروع میشه! نگارش داستانت ساده و عامیانه و قابل هضم بود آفرین

0 ❤️

349285
2012-12-23 00:50:50 +0330 +0330
NA

سلام عروسك
هيچ چيز غيرعادي مثل محارم و اين شكل توي داستانت نخوندم ك بخوام نظر كارشناسانه اي بدم!
يه امر طبيعيه,البته نه فقط در ايران بلكه همه جاي اين زندون اينطوريه.
موفق و هميشه درحال پيشرفت باشي(آرزوي من براي تو و همه دختراي پاكي ك با احساس وبدون منطق دارن زندگي ميكنند)

0 ❤️

349286
2012-12-23 05:31:37 +0330 +0330

سلام دوست من

داستانی که زیباست باید نظر داد

آفرین دوست خوب من …احسنت گلم

خیلی زیبا نوشتی دوستم …من یکی واقعا لذت بردم

و اما داستانت که پر از واقعیت بود

دوست من …مرد ایرانی یعنی همین …یعنی همینی که تو داستانت تعریف کردی گلم

بلا به نسبت تعداد بسیار کم …ولی اکثرا همه پسرها همینجوری هستن عزیز …یعنی به دنبال ارضای خود و هوسرانی و شهوترانی خودشون هستن و هیچ توجهی به جنس مخالفشون ندارن عزیز

ممنونم که اینجور واقعیتها رو اینجا مینویسی گلم

برات آرزوی موفقیت میکنم عزیز

خیلی کارت عالی و پسندیده بود که اون آشغال رو نبخشیدی …حق همچین آدمایی بدتر از ایناست

موفق باشی عزیز


شیر جوان …داداش خوبم …واقعا جای دوست گلمون پروازی عزیز اینجا خالیه

پروازی جان …به یادت هستیم گلم

منتظریم که برگردی و خوشحالمون کنی عزیز من

0 ❤️

349287
2012-12-25 10:02:40 +0330 +0330
NA

چوب اطمینانت به پسر رو خوردی و نوش جونت…

0 ❤️

349288
2012-12-25 20:05:38 +0330 +0330
NA

Besiar ziba neveshti,dust dashtam,eyne vaqeiat bud,khaste nabashid

0 ❤️

349289
2012-12-26 00:37:13 +0330 +0330
NA

واقعا نميدونم تا كي بايد اين خاطره ها تكرار بشه براي زن و دختر جامعه ما، شايد باورت نشه منم دقيقا مثل خاطره تو رو در كذشتم دارم، متاسفم واقعا متاسفم

0 ❤️

349292
2012-12-26 01:04:36 +0330 +0330
NA

از داستانت خوشم اومد.هرچند داستان بود ولی یک واقعیت اجتماعی هست که هر روز تو جامعه ما تکرار میشه.اگه با این داستانت قصد بیدار کردن وجدان خفته بعضی هارو داری ،شخصیتت قابل تحسینه.موفق باشی.

0 ❤️

349293
2012-12-26 09:50:22 +0330 +0330
NA

نمی دونم داستانت تا چه حد واقعیت داره . ولی وقتی خودت راضی می شی باهاش تک و تنها توی یه باغ خارج از شهر بری باید این مورد ها رو هم در نظر بگیری . تازه خیلی شانس اوردی توی اوج شهوت یه پسر که دیگه هیچی حالیش نیست و تورو هم لخت کامل کرده بود اون بلا رو سرت نیورد . نمی خام کار احمقانه و وحشیانه اون پسر رو توجیه کنم ولی خودت هم تو این واقعه مقصری . پس توصیه می کنم این بار با چشمان باز بتئنی دوست واقعی برای خودت گیر بیاری 0از پسر ها متنفر نشو و کمی واقع بین و منطقی باش)

0 ❤️

349294
2012-12-26 11:20:37 +0330 +0330
NA

خیلی مبتدیانه مینویسی…خیلی ساده… بی شاخ وبرگ وبدون هیجان…بدون اوج وافت…کلا درشیوه ی نوشتنت یه بازنگری اساسی کن…دقت ,ظرافت,احساس,بازی با کلمات درحداعتدال,شیوایی بیان وخیلی چیزهای دیگه برا نوشته لازمه… چیزی که نوشتید خیلی خیلی ساده وبیتکلف بود ودر واقع یه سکانس خیلی کوتاه بود…
درمورد موضوع هم باید بگم که کلیشه ای محض .بود…
نویسنده ای موفقه که یتونه سبکی منحصر به فرد داشته باشه وبتونه متفاوت باشه…بیشتر تلاش کن…موفق باشی…

0 ❤️

349295
2013-01-04 19:28:50 +0330 +0330
NA

بجای اینکه دنبال اینگونه موجودات نادر باشی داستان رو با دقت بخون تا بفهمی چندتا دست داشت

0 ❤️

349296
2013-01-04 19:34:44 +0330 +0330
NA

سلام
نمی دونم تا حالا چندتا داستان اینجوری نوشتی
ولی خیلی زیبا و پند آموز بود
تمام لحظات جلو چشام تصور شد
مثل یک سرگذشت واقعی بود
حتی اگه زاده خیال باشه

کاشکی سرت به سنگ می خورد و بجای ابنکه توی این فضای ناپاک باشی یه وبلاگ درست می کردی و داستانت رو صحنه های بووووووق دارش رو حذف می. کردی و واسه عبرت دخترای دیگه میذاشتی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها