سلام خدمت دوستان
خیلی مدت زیادی نیست که با سایت شهوانی اشنا شدم
بعد از خوندن داستان های شما عزیزان تصمیم گرفتم داستانم رو بگم
این داستان زیاد سکسی نیست
من الان 20 سالمه و این داستان مال 5 سال پیشه
ولی زندگیم رو نابود کرد
وقتی بچه بودم پدر مادرم زیاد با هم بحث داشتن
یعنی از 12 سالگی
سر هر چیز و ناچیزی با هم بحث میکردن و شاهد کتک خوردن مادرم بودم
فرقی نمیکرد که مهمون داشته باشیم یا نداشته باشیم
روحیم خیلی خراب بود
حتی میشد بعد از بحثشون بابام ، منو و مامانمو از خونه مینداخت بیرون
نمیدونم چرا این کار و میکرد
واقعا زندگی رو توی اون سن به دهنم زهر مار کردن
کم کم داشت درسام ضعیف میشد
یه روز بابام ما رو از خونه انداخت بیرون
منو و مامانم اومدیم یه امامزاده نزدیک خونمون
تا نصف شب اونجا بودیم.اون موقع گوشی هم نداشتیم،هم من و هم مامانم نداشتیم
ما یه دوست خانوادگی داشتیم به نام مجتبی(مستعار)
زیاد رفت و امد داشتیم
مامانم با کارت تلفن به این یارو زنگ زده بود که همچین اتفاقی افتاده
اونم گفت خودشو به ما میرسونه
اومدش و همه چیز عادی بود
ما رو برد خونش ولی نه خونه ای که خودش با زنش زندگی میکردن
یه خونه ای دور از شهر که حالت شهرستان کوچیک داشت
من با اینکه سنم پایین بود ولی خیلی از کارای این و اون سر در میادم
واسه من فیلم گذاشت روی کامپیوتر من هم یه چشمم به فیلم بود یه چشمم به بقیه چیزا
یه 2 ساعتی گذشت و من از خونه زدم بیرون ناخود آگاه
رفتم سمت پارک که نزدیک خونه بود
استرس یه دفعه تمام وجودمو گرفت
که الان اون یارو با مامانم توی خونه طرف تنها هستن
باید سریع برم خونه
با دویدن خودمو رسوندم به خونه و هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد
شکم بیشتر شد
به سختی از در بالا رفتم خودمو اروم رسوندم به در حال
در رو باز کردم سکوت خونه رو پر کرده بود
کسی رو صدا نزدم
داشتم خونه رو میگشتم که یه صدایی منو به خودش جذب کرد
صدای فنر یه تخت داشت اروم اروم بالا و پایین میرفت قرچ قرچ میکرد
رفتم سمتش که یه صحنه ی بد دیدم
که تا الان از یادم نرفته
دیدم مادرم زیر اون مرده خوابیده
جفتشون لختن
مادرمو روی کمر خوابونده خودشم افتاده روش
نه حشری شدم و نه کیرم شق شد
از اون ادما هم نیستم که بی غیرت باشم تا مادرسونو میبینن کیرشون شق شه
رفتم سمت آشپزخونه روی کابینت یه جا چاقویی بود
که انواع چاقو ها رو گذاشته بودن
یکیشون رو برداشتم نمیدونستم دارم چیکار میکنم
اروم بدون اینکه از پام صدا بلند شه رفتم دم در اتاق که نیمه باز بود
در رو یه دفعه باز کردم و رفتم داخل با یه فریاد بچگانه کار رو توی کمر طرف کردم
واسه یه لحظه خودمم جا خوردم که چیکار کردم
ولی یه حسی بود که بهم میگفت خوب کاری کردی
خواهرشو گاییدی، بی ناموس
همه رو خون برداشته بود
مامانمم بلند شد و خودش رو پوشوند و فریاد میزد که چیکار کردی بچه؟
مگه تو عقل نداری؟
دیوونه!کشتیش!!!منم فقط خیره شده بودم بهش
تا با تلفن خونه مامانم زنگ زد به امبولانس و پلیس
یهوحسی بهم میگفت که فرار کنم ولی گفتم وایمیسم و مادر با رو میگام
پلیس اومد و به من 14 15 ساله دستبند زد
خبر از اون نداشتم
زیاد داستانو طول نمیدم
طرف الان روی ویلچره
چون با اون چاقویی که من کردم توی گودی کمرش
قطع نخاع شد، حقش بود
سزاوار مرگ نبود
باید زجر بکشه تا بمیره
منم الان بعد از 4 5 سال حبس تازه ازاد شدم
ولی ناراحت نیستم
سرتونو درد اوردم
ببخشید
نوشته: Man
خالی بندی خوبی بود – میخوای بگی باغیرتی؟ مسخره بود تا داستان
نوشتی : « تا نصف شب اونجا بودیم.اون موقع گوشی هم نداشتیم،هم من و هم مامانم نداشتیم
ما یه دوست خانوادگی داشتیم به نام مجتبی(مستعار)
زیاد رفت و امد داشتیم
مامانم با کارت تلفن به این یارو زنگ زده بود که همچین اتفاقی افتاده
اونم گفت خودشو به ما میرسونه و … » نصف شب بردتون خونش،اونوقت با اون سنت همون نصف شب رفتی پارک!بعد تا رسیدی پارک یادت افتاد مادرت تنها نیست؟!!! و سریع برگشتی؟ اصلا برای چی رفتی؟؟؟!!!
هیچوقت دوست ندارم غر بزنم که فلان داستان راست بود یا تخیلی،اما دیگه به شعور آدما توهین کردنم درست نیست!
تو این 5 سالی که زندان بودی مادرت فقط به گنجشکا کس نداده خخخخخخخخخ کسخل یه کم از این عشق است بازیات کم کن
به نظرم واقعیه من درکت میکنم خیلی بده که ادم تو سن کم شاهد این جور مسائل باشه تو جواب اون دوستیم که گفت چرا مادرتو نزدی باید بگم یه بچه با سن کم مادرشو مظلوم میبینه و اون محبت مادر فرزندی اجازه نمیده به مادرش حرفی بزنه چه برسه اینکه بخواد مادرشو بزنه تو اون لحظه فقط میخواد مادرشو محافظت کنه تنها ظالم ماجرا مرد غریبست شاید عجیب باشه اما واقعیت همینه به هر حال دوست عزیز متاسفم که شاهده همچین چیزی بودی (اگر داستانت واقعیه) و امیدوارم این مسئله باعث نشه که به همه ی زنا باشک نگاه کنی مگر نه در اینده زندگیه زنا شوییت به مشکل بر میخوره هر گردی گردو نیست
عالی ولی این مال وقتی که مامانت نخواسته باشه نه اینکه خودش بخواد تو این 5 سال میدونی مامانت دیگه داده یا نه پس اشتباه کردی
سگ تو شرف داره به هرچی بی غیرت و بی ناموسه…درود به شرف و غیرتت…درود
من در جواب دوستان میگم…شاید این بنده خدا انقدر خلاصه تعریف کرده بعضی جزئیات رو جا انداخته…ولی خوب…چه میشه کرد؟؟خیلی مسلمونا فقط دارن خودشونو پشت دین قایم میکنن…کاری نمیشه کرد…
داشتنه یذره شخصیت لازمه … اختیاری نیست.
راست و دروغ بودنش چه ارتباطی به خواننده داستان میتونه داشته باشه ؟
من واقعا نمیدونم چرا بعضیا هی گیر دادن به دروغ یا راست بودن داستان؟
که چی؟ میخای بگی تیزی ؟ بچه زرنگی؟ میخای بگی دروغ تو کونت نمیره؟ فقط باید راست باشه تا تو کونت بره؟
بسه بابا … نه اینجا آگاهیه… نه من و تو کاراگاه پوآروییم…
همینکه یه نفر وقت میزاره و یه داستان مینویسه که من و تو رو سرگرم کنه خیلی بزرگواری کرده … چیزی نگیم که اون نویسنده از کرده خودش پشیم.ن بشه… دمتون گرم
خب چرا مادرتو نزدی؟؟لابد پدرت قبل از تو از کارای مادرت سردر اورده بود که همش باهاش دعوا میکرد