نمیشه که بشه

1400/05/13

دیگه نمیدونستیم چکار کنیم باید حتما یه دفتر میگرفتیم برا ثبت سفارش و نشون دادن الگو به مشتری ها با پرویز هر جا ک شد گشتیم خیلی گرون بود و پول ما واقعا کم بود تا حالا کار های تبلیقاتی رو تو خونه انجام میدادیم و زیاد تاثیر مثبتی رو افزایش درآمد نداشت چند روزی گشتیم و کلا قیمت ها با اونکه ما میخواستیم جور نبود یا فضا کوچیک بود .
دیگه خسته شده بودم و نا امید ک پرویز زنگ زد گفت یجا پیدا کردم زیاد بزرگ نیست ولی فعلا کارمون رو راه میندازیم گفتم پولش چی گفت حله داداش .
فرداش به پرویز زنگ زدم گفتم کجایی گفت بیا خونه بابام اونجا منتظرت هستم .
تو دلم یجوری شد اخه من از وقتی با پرویز دوست شدم از روزی ک با خانواده پرویز آشنا شدم نسبت به خواهرش یه حس عجیب غریبی داشتم عاشقش بودم ولی هیچوقت از حد خودم خارج نشدم و هیز بازی در نیاوردم چون پرویز مثل برادرم بود .با فکر کردن به این موضوع راهی منزل پدری پرویز شدم .
نزدیک خونه که شدم زنگ زدم گفتم کجایی بیا پایین گفت بیا بالا کارت دارم
منم زنگ خونه رو زدم و پرویز بدون اینکه جواب بده در رو باز کرد تو دلم داشتم اماده میکردم ک چجور برخورد کنم ک پرویز به استقبالم اومد و گفت خوش اومدی گفتم سلام و مرسی
رفتم خونه نشستم و اقا محمد پدر پرویز خونه بود سلام و حال و احوال کردیم و گفتم شرمنده مزاحم شدم گفت نه پسرم خونه خودته گفتم پرویز بریم دفتر رو ببینیم .گفت همینجاست مغازه پدرم خالی کرده و دیگه نمیخواد کار کنه پایین خونه یه مقازه داشتن ک اقا محمد برنج و چایی اینچیزا میفروخت و چون باز نشسته شده و اکثرا مسافر شهرستان میشه برا زمین های کشاورزیش و مغازه بیشتر اوقات بسته هست کلا جمعش کرده
گفتم خیلی خوبه اجاره هم باید بدیم ک پرویز گفت ماهی یه تومن اجاره میدیم بدون پول پیش ک کمک خرج پدرم باشه من واقعا خوشحال شدم و گفتم چی از این بهتر

خلاصه سرتون رو درد نیارم مغازه رو دفترش کردیم و اماده کردیم کارمون رو و کلی کارت تبلیغاتی برا کار خودمون پخش کردیم و کم کم کار میکردیم .
عاطفه ک قبلا گفته بودم چند سالی بود ک با پرویز کلا حرف نمیزد و دلیلش هم نمیدونستم دعوای خواهر برادری بود ک من بیخبر بودم هر وقت میومد بره خونه من رو میدید به احترام سری تکون میداد و میرفت خونه خودش هم منشی شرکت بود
روزها میگذشت و کار ما بهتر و بهتر میشد و من فقط روزی یبار نهایت چی میشد دو بار میتونستم عاطفه رو ببینم و تو دلم شور و اشتیاقی بود .
یه روز ک مشقول کار بودم ناگهان صدای دعوای خونه بلند شد ک دیدم پرویز با عاطفه داعواشون شده و باهم بلند بلند حرف میزنن و عاطفه با گریه زد بیرون از خونه
اقا محمد هم شهرستان بود و پرویز رو صدا کردم گفتم خجالت بکش چته دیوانه ابروی خودت و کارمون رو بردی برو دنبال خواهرت ببین کجا رفت گفت با من حرف نمیزنه هر چی هم میخوام باهاش رابطه ام دست بشه بدتر میشه گفتم دلیلش رو بگو بهم تا کمکت کنم گفت خانوادگی هست داداش بیخیال دخالت نکنی بهتره یجورایی گفت به تو چه دخالت نکن
من خیلی دوست داشتم علت اختلاف این خواهر برادر رو بدونم واقعا راست میگن خونه ک مادر نداره ارامش نداره مادر پرویز چند سال پیش سکته کرده بود و از دنیا رفته بود .ومحمد اقا پرویز و عاطفه باهم زندگی میکردن ک پرویز براخودش خونه میگیره و جدا میشه
یه روز جمعه ک خیلی کار داشتم رو بنری ک سفارش گرفته بودم ظهر مونده بودم دفتر البته بگم دفتر ما هم دفتر بود هم کارگاهمون در باز شد و دیدم عاطفه با یه سینی غذا اومد تو خسته نباشید گفت و من شوک شدم اولین بار بود ک بعد مدت ها باهاش رو به رو میشدم و میدیدمش زبونم بند اومد و به پته پته افتادم و به زور سلام کردم و تشکر کردم
دلیل اینکه اومده بود این بود ک پرویز حضور نداشت.
کلی تبریک گفت و گفت ببخشید ک تا حالا فرصت نشده برا تبریک و خسته نباشید بیاد ک من گفتم ما ک مزاحم هستیم و شرمنده و گفت بفرمایید میل کنید تا از دهن نیفتاده و تشکر کردم و رفت

شاید باور نکنید من بعد مدت ها غذای ک دسپخت خودم نبود و خونگی(فسنجون) بود میخوردم خانواده من کرمانشاه هستن و من برا کار به تهران اومدم چندین ساله ک با پرویز آشنا شدم و بعدها باهم شریک شدیم .
بشقاب و لیوان و سینی رو شستم و کنار گذاشتم به کارم ادامه دادم و تو فکر و خیالم ارزو میکردم عاطفه یا یکی مثل عاطفه بشه همسرم چقد خوبه خسته میری خونه یکی باشه چایی بیاره غذا اماده کنه و باهاش احساس ارامش کنی و دوستت داشته باشه
روزها و هفته میگذشت و من بیشتر و بیشتر عاشق عاطفه میشدم اما هیچ نمیتونستم ابراز علاقه کنم تو این مسائل کلا گیجم برعکس پرویز ک کلا هفته ای دو تا دختر رو عاشق میکرد ده تا رو پاره پرویز همیشه به من میگفت خاک تو سرت تو باغ نیستی عمرت رفت هیچ گوهی نخوردی گفتم تو ک خوردی بسه
باز یه روز تعطیل بود ک پرویز رفته بود دنبال کص کلک بازی و من مشغول کار بودم و باز عاطفه خانم اومد و خسته نباشید گفت و کمی در مورد کار باهم حرف زد و میخواست بدونه درامد داره یا نه و مقداری باهم گفتیم و خندیدیم واقعا زیبایی خاصی داشت برا من ک خیلی زیبابود و خواستنی اما کو زبون ک بگه کو جرات ک ابراز کنه
عاطفه دیگه حرف نمیزد ک من خواستم یه بحثی رو شروع کنم ک حرفمون تموم نشه گفتم یه سوال بپرسم گفت بفرمایبد گفتم ببخشید دخالت میکنم میشه بپرسم دلیل اختلاف با پرویز چیه خیلی ناراحته ک نمیتونه با شما آشتی کنه.
یدفعه رنگ عاطفه سرخ سد عصبی شد و گفت پس دخالت نکنید و دیگه اسم اون کثافت هم پیش من نیارید و یه ببخشید گفت و رفت

من شب ها واقعا همه فکر و خیالم شده بود عاطفه و اینکه چجور بهش نزدیک بشم نه میشد به پرویز بگم نه خودم میتونستم نه کسی داشتم برام پا پیش بذاره
یه روز با پرویز رفت بالا ک چایی بیاره ک باز صداشون بلند شد و پرویز اومد پایین و به من گفت منو ببخش من تحمل ندارم اینجا باشم میرم فردا میام رفت و من موندم ک اختلاف اینا هم بدتر از امریکا و ایرانه حل شدنی نیست .تو همین فکرا بودم ک عاطفه خانم با یه فلاکس چایی اومد تو دفتر و خسته نباشید گفت منم یه فکری به سرم زد و گفتم ممنون زحمت نکشید من دوست ندارم مزاحم بشم و دوست ندارم بخاطر چایی باهم دعوا کنید پرویز اومد چایی بیاره ک دعواتون شد واقعا من شرمنده هستم عاطفه تعجب کرد و گفت این چه حرفیه من با اون اشقال ده ساله حرف نمیزنم و هر دفعه ک میبینمش حالم بد میشه اصلا ربطی به چایی و اینچیزا نداره گفتم مگه چی شده بین شما دو تا ک اینقد ازش متنفری من با پرویز دوستم ادم بدی نیست گفت از خودش بپرس چرا از من میپرسی گفتم اونم مثل شماگفت دخالت نکن خانوادگی هست .عاطفه خندید و گفت خودتون رو ناراحت نکنید .
گفتم شما برام عزیز هستی و نمیتونم ناراحتی شما رو ببینم.گفت بعضی چیزا گفتنی نیست داغ رو دله درد رو باید حس کرد نمیشه درد رو برا کسی گفت شما هم دیگه نپرس .اینو گفت و راهش رو گرفت رو رفت

یه روز اقا محمد اومده بود مغازه و دلشتیم باهم حرف میزدیم و از روزگار برام میگفت و ازم تعریف میکرد و میگفت پسر خوبی هستی هم نجیب هم کار کن تا حالا ازت بدی ندیدم سرت به کار خودته کاش پرویز هم مثل تو بود زد به سرم و گفتم حاج آقا چرا بین بچه هاتون رو آشتی نمیدید پرویز دوست داره بیاد خونه شما ولی یه چیزی بین شما شده ک پرویز نمیاد و هر وقتم میاد طردش میکنید با شما یا دخترتون .آقا محمد سرش رو انداخت پایین و به وضوح دیدم اشک از چشماش ریخت و گفت پرویز لیاقت نداره و من نمیتونم از دخترم چیزی بخوام برای این پسره و با چهره ناراحت رفت خونه دلم سوخت مگه این کونی چکار کرده اخه

شب با خواهرم حرف میزدم تلفنی ک گفت داداش نکنه اونجا زن گرفتی و ما رو فراموش کردی گفتم ای ور پریده کی زن من میشه گفت خیلی ها بیا تا دلت بخواد دوستام هستن برات میمیرن هم خوش هیکلی هم خوشتیپی هم کار داری و از همشون مهمتر برادر منی گفتم دوستای تو به خودت رفتن سه تا هزار تومن یدفعه پشت گوشی جیغ کشید و گفت دیگه باهات قهرم
کاش میتونستم به خواهرم بگم با عاطفه حرف بزنه جورش کنه کاش حداقل بپرسه ببینه نظر عاطفه در باره من چیه

فرداش دیر رفتم سرکار جمعه بود براخودم کمی بیشتر استراحت کردم و حوالی ساعت یازده بود ک رفتم در دفتر رو باز کردم دیدم باز صدای فریاد میاد گفتم ای بابا باز شروع شد دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم و بدون اینکه کسی جواب بده رفتم بالا و یالله یالله رفتم دیدم پرویز و عاطفه تو اتاق دارن منو نگاه مبکنن گفتم پرویز خجالت بکش صدات کل خیابون رو برداشته شما ک نمیتونید باهم سازش کنید حداقل باهم رو در رو نشید ک ابروی محمد آقا رو بردید تو این خیابون بسه دیگه هر دفعه دعواتون میشه همساده ها همه جمع میشن ببین چخبره .
پرویز گفت مگه اعصاب برا ادم میذاره هزار بار میگم ببخشید اشتباه کردم خونه بابام هست هر وقت میام منو سگ فرض میکنه میگه نیا خونه ما چکار کنم گفتم عاطفه خانم شما کوتاه بیا بخدا ک خوب نیست عاطفه گفت به این بگو چرا باهاش مثل سگ رفتار میکنم اگه شرف داری بگو براش توضیع بده بگو تا ببینم همین دوستت یه روز باهات کار میکنه پرویز حمله کرد سمت عاطفه ک گرفتمش و به زور بردمش پایین یه لیوان اب بهش دادم تا کمی اروم شد

به پرویز گفتم نمیدونم چه گوهی خوردی ولی بلد نیستی دلش رو بدست بیاری بلد نیستی من موندم اون جنده ها ک هر هفته عوض بدل میکنی چجور بلدی دلشون رو بدست بیاری ولی نمیتونی دل خواهرت رو بدست بیاری پرویز نشست رو زمین و سرش رو رو زانوهاش گذاشت و مرد گنده افتاد به گریه گفتم بیخیال پرویز بگو خودت رو سبک کن بگو قول میدم کمکت کنم بعد چند دقیقه بلند شد گفت من میرم تو هم میخوای تعطیل کن اگه سفارش خاصی نداریم رفت
من رفتم تو فکر گفتم چجور میشه هم با عاطفه حرف بزنم هم زیر زبونش رو بکشم ببینم چی شده
یاد خواهرم افتادم ک هر وقت ناراحت میشد با عزیزم جانم دلش رو بدست میاوردم و کلی قربون صدقش میرفتم تا آشتی کنه گفتم شاید همین رو عاطفه هم تاثیر کنه اولین بارم بود بجز خواهرم به کسی میخواستم بگم عزیزم جانم قربونت برم و اینم بگم اینا رو از ته دلم میخواستم به عاطی بگم تو دلم بهش میگم عاطی

باز زنگ در خونه رو زدم عاطی جواب داد گفتم ببخشید میشه چند دقیفه مزاحمتون بشم گفت اگه در مورد اون اشقاله نه نمیخواد خودتون رو به زحمت بندازید اگه لازم باشه دوستتون بهتون میگه و شما هم میفهمید ک حق با منه پیش خودم گفتم یه دستی بزنم
گفتم اون یه چیزای به من‌گفت میخوام باهاتون حرف بزنم تا اینو گفتم گفت الان اونجاست گفتم‌نه رفتن گفت میام‌پایین

بعد از چند دقیقه عاطی با همون چادر گل گلی اومد تو مقازه و خسته نباشید گفت .منم‌گفتم سلام عاطفه خانم عزیز و گلم سلام‌چقد خوبه همیشه اینقد مهربون باشی عزیزم تعجب کرد و گفت پرویز چی به شما گفت ک شما اینقد عزیزم گلم مهربانم میکنید گفتم شما از اولم عزیز و گل و مهربون بودی ‌ پرویز برا من به چیزای تعریف کرد خریت کرده جوانی کرده پشیمونه حالا شما کامل توضیع بدید عاطفه جوونم

عاطفه رنگ و رخسارش عوض شد و نفس نفس میزد و گفت کثافت اشقال من فکر کردم تو ادمی فکر کردم تو شرف داری تو از اونم بی شرف تری تو از پرویز هیچی کم نداری پرویز بی ناموس چی گفته ک تو به من‌میگی جووونم برو گمشو دیگه نبینمت بی همه چیزا
من هنگ کردم‌شوک شدم خیلی ناراحت شدم لال شده بودم بدون اینکه بذاره حرف بزنم رفت

اینقد شوک شدم نمیدونستم چی شده چجور شده رفتم‌خونه و هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم

و تصمیم‌گرفتم دیگه اونجا نرم‌

سام:
و تصمیم‌گرفتم دیگه اونجا نرم‌

به پرویز زنگ زدم گفتم با توجه به اتفاقاتی ک افتاده دیگه صلاح نیست اونجا باشیم هر وقت جای دیگه پیدا کردیم خودت برو وسایل رو بار بزن بیا گفت مگه چی شده گفتم اومدم باخواهرت حرف بزنم ک سوتفاهم شد و خودمم نمیدونم‌چی شد ک هرچی به تو گفته بود دو تا گذاشت روش به من گفت نمیخوام حضور ما بیشتر از این باعث ناراحتی پدر و خواهرت بشه

پرویز هر چی زنگ زد دیگه جواب ندادم‌

سام:
به پرویز زنگ زدم گفتم با توجه به اتفاقاتی ک افتاده دیگه صلاح نیست اونجا باشیم هر وقت جای دیگه پیدا کردیم خودت برو وسایل رو بار بزن بیا گفت مگه چی شده گفتم اومدم باخواهرت حرف بزنم ک سوتفاهم شد و خودمم نمیدونم‌چی شد ک هرچی به تو گفته بود دو تا گذاشت روش به من گفت نمیخوام حضور ما بیشتر از این باعث ناراحتی پدر و خواهرت بشه

پرویز هر چی زنگ زد دیگه جواب ندادم‌

و خوابیدم براخودم خسته بودم هم روحی هم فکری کلا خسته بودم دوست داشتم برم شهرستان یه سری به خانواده بزنم
فردا با صدای زنگ در بیدار شدم رفتم دیدم پرویزه گفت چرا گوشی جواب نمیدی گفتم رو سایلنت هست نشنیدم خوابم برده متوجه نشدم گفت بیا بشین ببینم دیروز چی شد بعد رفتن من

منم‌همه چی رو براش همونجور ک بود گفتم گفت خریت کردی نفهمی کردی چرا گفتی من برات توضیع دادم اصلا چرا دخالت کردی ک بهت توهیین کنه گفتم دخالت نمیکنم دیگه خیالت راحت ولی به خواهرت بگو من نه هرزه هستم نه اون چیزا ک بهم‌گفت پرویز یه چند وقتی میخوام برم شهرستان خسته شدم سفارش ها رو کامل کردم سفارش نگیر و دنبال مکان دیگه باش یا شاید بهتره کلا از هم جدا بشیم برم شاید همونجا موندم خسته شدم
پرویز :من بخاطر حرفهای خواهرم شرمنده هستم من نمیتونم چیزی توضیع بدم ولی خواهرم مقصر نیست مقصر منم باشه فکرهات رو بکن اگه خواستی از هم جدا میشیم

سام:
منم‌همه چی رو براش همونجور ک بود گفتم گفت خریت کردی نفهمی کردی چرا گفتی من برات توضیع دادم اصلا چرا دخالت کردی ک بهت توهیین کنه گفتم دخالت نمیکنم دیگه خیالت راحت ولی به خواهرت بگو من نه هرزه هستم نه اون چیزا ک بهم‌گفت پرویز یه چند وقتی میخوام برم شهرستان خسته شدم سفارش ها رو کامل کردم سفارش نگیر و دنبال مکان دیگه باش یا شاید بهتره کلا از هم جدا بشیم برم شاید همونجا موندم خسته شدم
پرویز :من بخاطر حرفهای خواهرم شرمنده هستم من نمیتونم چیزی توضیع بدم ولی خواهرم مقصر نیست مقصر منم باشه فکرهات رو بکن اگه خواستی از هم جدا میشیم

بلیط گرفتم و راهی شهرستان شدم ولی تمام فکرم پیش عاطفه بود کلا برام‌مهم نبود ک اون حرفها رو بهم زد داشتم به این فکر میکردم ک چقد دوسش دارم حتی وقتی فوش میداد و ناسزا میگفت

خیلی وقت بود ک اینقد از شهر و دیارم دور نشده بودم حالا هم ک رسیده بودم به شهرم و دیارم و محله و دوستان اقوام انگار فکرم کلا پیش عاطفه بود با اینکه میدونستم به من به چشم بد نگاه میکنه خواهرم میگفت چیه هی تو فکری نکنه عاشق شدی گفتم شاید گفت خوب بگو کیه این دختره ک برار منو برده تو فکر
خندیدم گفتم بسه دیگه شیت و لیوه خودم
با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم دیدم شماره ناشناس هست جواب ندادم حوصله نداشتم چند بار زنگ زد رد تماس زدم نمبدونستم کیه حتما مشتری هست حتی دوست نداشتم بگم سفارش نمیگیرم .ک پیامک اومد ک چرا جواب نمیدی جواب بده کارت دارم گفتم شما نمیشناسم نوشت عاطفه

گفتم سلام امرتون باز میخوای توهیین کنید زنگ زدید ک باز منو فوش بارون کنید گفت زنگ‌میزنم جواب بده

تماس برقرار شد گفتم سلام بفرمایبد .گفت پرویز باز اومد اینجا باهم دعوامون شد یه سوال بپرسم ازتون گفتم بفرمایید
گفت اونروز پرویز چی گفته بود از اختلاف بین ما گفتم پرویز هیچی نگفته بود من خواستم یدستی بزنم ک دو دستی خوردم از شما .نمیدونم چی بین شما هست و دیگه هم‌نمیخوام بدونم و برام دیگه مهم‌نیست و شرمنده هستم ک دخالت کردم هرچند ک به حد کافی مجازات شدم با حرفهای ک از شما شنیدم

سام:
تماس برقرار شد گفتم سلام بفرمایبد .گفت پرویز باز اومد اینجا باهم دعوامون شد یه سوال بپرسم ازتون گفتم بفرمایید
گفت اونروز پرویز چی گفته بود از اختلاف بین ما گفتم پرویز هیچی نگفته بود من خواستم یدستی بزنم ک دو دستی خوردم از شما .نمیدونم چی بین شما هست و دیگه هم‌نمیخوام بدونم و برام دیگه مهم‌نیست و شرمنده هستم ک دخالت کردم هرچند ک به حد کافی مجازات شدم با حرفهای ک از شما شنیدم

گفت چرا پس گفتید پرویز براتون گفته خوب منو به اشتباه انداختید بعدشم شما هیچوقت منو با اون القاب صدا نکرده بودید جا خوردم

خوب من یاد خواهرم افتادم ک با عزیزم جانم همیشه دلش رو بدست میاوردم نگو رو شما تاثیر برعکس داره این جملات

مگه من بچه هستم ک با عزیزم جانم خرم کنید

گفتم گذشت دیگه حالا هم اگه کاری هست بفرمایید اگه نه من برم بکارم برسم

حالا چیه قهر کردید و ناراحت شدید من بابت حرفهام معذرت میخوام و شرمنده هستم و در ظمن بابام ناراحت شد ک فهمید میخواهید جا به جا بشید و اگه بخاطر حرف من هست ک میخواهید جا به جا شید من معذرت میخوام

گفتم نه من دیگه تحمل اینو ندارم ک همساده ها ازم بپرسن شما نمیدونی مشکل اینا چیه ک بهم‌میرسن باهم دعوا میکنن بهتره ک نقل مکان کنیم بخاطر همین چند وقت خیلی ممنون هستیم از حاج آقا

هر جور راحتید مشکل من با دوست شما هیچوقت حل نخواهد شد

گفتم شما هم هرجور راحتید
بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد بی شخصیت یه خداحافظی نکرد

سام:
بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد بی شخصیت یه خداحافظی نکرد

برگشتم تهران دیگه حوصله پدرو مادر نداشتم هی میگفتن فلان دختر و فلان دختر

رسیدم خونه خودم درسته تنهام ولی هیجا خونه خودم نمیشه

پرویز زنگ زد فکرات رو کردی چکار میکنی گفتم جدا شیم راحت من تو خونه خودم کار میکنم تو هم خونه خودت ک دیگه نیاز به جایی نداشته باشیم گفت باشه

پرویز گفت عاطفه بهت زنگ زد گفتم تو پس شماره بهش دادی گفتم بهت زنگ بزنه ازت معذرت خواهی کنه گفتم اون تغصیر نداره تو مقصری ک دلش رو بد سوزوندی بعدشم دیگه مهم نیست و به قول خودت به من ربطی نداره هیچی نگفت و خداحافظی کرد

بعد مدتی باز شده بود همون دوره ک خرج نون و کرایه خونه به زور در میاوردم با خوشنویسی و پارچه نویسی .
باز گوشی به صدا در اومد دیدم همون شماره عاطی هست تماس برقرار کردم گفتم سلام بفرمایید شما گفت عاطفه هستم مگه شماره ذخیره نکردی گفتم نه نیاز نداشتم (حالا ذخیره کرده بودم )
گفت وقت داری باهم صحبت کنیم گفتم در چه مورد گفت ببینمت بهتون میگم آدرس خونه رو دادم گفت اگه ناراحت نمیشید خونه نباشه گفتم اخه تا دیر وقت کار دارم بذارید وقتی ک کارم کم باشه گفت باشه میام خونه شما

سام:
بعد مدتی باز شده بود همون دوره ک خرج نون و کرایه خونه به زور در میاوردم با خوشنویسی و پارچه نویسی .
باز گوشی به صدا در اومد دیدم همون شماره عاطی هست تماس برقرار کردم گفتم سلام بفرمایید شما گفت عاطفه هستم مگه شماره ذخیره نکردی گفتم نه نیاز نداشتم (حالا ذخیره کرده بودم )
گفت وقت داری باهم صحبت کنیم گفتم در چه مورد گفت ببینمت بهتون میگم آدرس خونه رو دادم گفت اگه ناراحت نمیشید خونه نباشه گفتم اخه تا دیر وقت کار دارم بذارید وقتی ک کارم کم باشه گفت باشه میام خونه شما

رفتم اصلاح و حموم و خونه رو تر تمیز کردم هر چند خونه من همیشه تمیز و منظمه و منتظر ک عاطی جوونم بیاد ببینمش

زنگ‌در رو زدن باز کردم و دیدم عاطفه خانم با یه تیپ ک تا حالا ندیده بودم وارد شد مانتو و شال من تا حالا بدون چادر ندیده بودمش

یه بسته شکلات هم اورده بود تشکر کردم و تعارف کردم ک بشینه رفتم براش شربت اوردم ک بخوره بعدش رفتم تا میوه بشورم بیارم گفت زحمت نکشید گفتن زحمتی نیست چای هم اماده کردم میوه رو بردم جلوش گذاشتم گفتم ببخشید مجردیه اگه مختصر و کوتاهی میبینید

خندید و گفت چقد خونه شیک و تمیزی دارید گفتم لطف دارید منتظر بودم شروع کنه به بحث اصلیش ک بخاطرش اومده
گفت یه خواهش دارم نمیخوام ملاقات ما پرویز باخبر بشه رفتم تو فکر و گفتم دیر گفتید قبل اینکه بیاید با پرویز حرف زدم و گفتم میخوام با خواهرت صحبت کنم گفت در چه موردی گفتم‌خودمم نمیدونم (حالا به کسی نگفته بودم)
عاطی هنینحور با تعجب گفت چی چرا گفتید گفتم برادر شماست دوست ندارم فردا بهم بگه بی ناموس و هرزه و فلان و فکر بد کنه در مورد من آش نخورده و دهن سوخته

عاطفه گفت یعنی چی آش نخورده و دهن سوخته گفتم بماند حالا شما صحبت کنید ببینم‌چجور شده ک منو انتخاب کردید برا صحبت هرکاری از دستم بر بیاد در خدمتم

عاطفه رفت تو فکر گفت من بابت حرفهای ک اونروز به شما زدم شرمنده هستم و اینجا هستم ک شخصا و حضوری ازتون بخوام منو حلال کنید واقعیت این است شما خیلی دلتون پاک و شریف بودید در مدتی ک پیش ما بودید و من اشتباه کردم ولی میخام بدونید ک من مقصر نبودم .

گفتم پرویز گفت ک مقصر شما نیستید نمیدونم چکار کرده این داداشت ک اینقد فکرت خراب شده گفت نمیشه توضیع بدم اشک از چشماش جاری شد و دستمال کاغذی بهش دادم تشکر کرد گفتم من هیچ با یکی ک دوست هستید درد دل کنید من ک نه برا شما نه برا پرویز محرم نبودم به من بگید اما این بار رو سبک کنید با یکی در میون بذارید همینجور اشک میریخت

گفت من به هیچ کسی اعتماد ندارم و از طرفی نمیخوام بین شما با پرویز بهم بخوره و آبروی خودمون رو ببرم گفتم مگه چی شده خودت رو خالی کن شما برام اینقد عزیز هستید ک کل فکرم هستید نمیدونم چرا اینقد دوست دارم شما رو خندون ببینم همیشه ناراحت هستید تا کی میخواهید اینقد خودتون رو اذیت کنید خودتون رو خالی کنید

سام:
گفت من به هیچ کسی اعتماد ندارم و از طرفی نمیخوام بین شما با پرویز بهم بخوره و آبروی خودمون رو ببرم گفتم مگه چی شده خودت رو خالی کن شما برام اینقد عزیز هستید ک کل فکرم هستید نمیدونم چرا اینقد دوست دارم شما رو خندون ببینم همیشه ناراحت هستید تا کی میخواهید اینقد خودتون رو اذیت کنید خودتون رو خالی کنید

عاطفه گفت به قران اعتقاد دارید گفتم بله ک دارم گفت به قران قسم بخورید ک حرف هامون همینجا میمونه و بیرون نمیره

گفتم ابروی شما ابروی منه چشم قسم میخورم به همون قرآن به بالاتر از قرآن قسم میخورم به نفس های پاک خواهرم ک نبض قلب منه قسم ک همینجا دفن میشه حرفهامون

گفت سخته اما میگم فقط خواهش میکنم منو قضاوت نکنید تا وقتی کامل گوش نکردید

من دختری سر زنده و خوشحالی بودم و مدرسه میرفتم و با درس و مشق سرگرم بودم و هزاران آرزو و رویا داشتم برا آینده خودم و کنار پدر و مادرم و برادر بزرگم همه چی عالی بود

روز به روز من بزرگ و بزرگتر میشدم و رفتار داداشم با من عوض میشد و بیشتر به من محبت میکرد و عاشقش بودم

پرویز با هر بهونه به من نزدیک و نزدیکتر میشد و هر فرصتی پیدا میکرد منو بوس میکرد بهم‌محبت میکرد و هر چی لازم داشتم برام فراهم میکرد و بی نهایت دوسش داشتم

من دیگه به سن بلوغ رسیده بودم و محبت های برادرم برام‌ عادی شده بود همیشه نوازشم میکرد و هر روز چجوری بگم‌(اشک هاش باز جاری شد )
منو به هر دلیلی دستمالی میکرد و من‌دوست داشتم و معتاد محبت داداشم شده بودم اگه یه روز پرویز بوسم نمیکردم و بقلم نمیگرفت خوابم نمیبرد

سام:
من دیگه به سن بلوغ رسیده بودم و محبت های برادرم برام‌ عادی شده بود همیشه نوازشم میکرد و هر روز چجوری بگم‌(اشک هاش باز جاری شد )
منو به هر دلیلی دستمالی میکرد و من‌دوست داشتم و معتاد محبت داداشم شده بودم اگه یه روز پرویز بوسم نمیکردم و بقلم نمیگرفت خوابم نمیبرد

این رابطه هر روز بیشترو بیستر میشد به حدی ک برام لباس خواب میگرفت و براش میپوشیدم و و لذت بخش بود اندام خودم رو در محضر دید داداشم قرار میدادم عادت شده بود و خودمم میدونستم کارامون داره از حد خودش میگذره ولی خودم دوست داشتم

من جوری شده بود ک هر وقت پدر و مادرم نبودن بقل هم بودیم شب روز و باهم حال میکردیم فقط زنانگی منو برام موند و پرویز هر کاری میخواست میکرد و من میدونستم کارمون زشته ولی ادامه میدادیم تا اینکه یه روز پرویز اومد گفت بریم خونه دوستش تولده دعوتیم

منم خوشحال شدم و ارایش کردم با پرویز مثل زن و شوهر رفتیم تولد ک خیلی خوش گذشت اخر شب شد ک احمد ک تولدش بود گفت پرویز امشب بمون خوش میگذره

پرویز گفت هستیم و من گفتم بریم‌پرویز خوب نییت اینجا باشیم گفت کسی نیست خودمونیم احمدو خواهرش من و تو راحت باش

سام:
پرویز گفت هستیم و من گفتم بریم‌پرویز خوب نییت اینجا باشیم گفت کسی نیست خودمونیم احمدو خواهرش من و تو راحت باش

شب خوابیده بودم ک دیدم پرویز لختم کرد و شروع کرد به خوردن لب هام و سینه هام و خودمم دوست داشتم تو حال خودم بودم ک دیدم احمد لخت بالا سرمه و داره ازم لب میگیره
دادو فریاد زدم ک جلو دهنم رو گرفت و کزرش رو کرد اونجا ک نباید و دادو بیداد کردم هرچی پرویز رو صدا کردم نبود و احمد همینجور ادامه داد تا اینکه از حال رفتم

وقتی به هوش اومدم پرویز و خواهر احمد و احمد بالا سرم بودن و پرویز صدام میزد ک‌خوبی عاطفه ک نمیتونستم جواب بدم

سام:
وقتی به هوش اومدم پرویز و خواهر احمد و احمد بالا سرم بودن و پرویز صدام میزد ک‌خوبی عاطفه ک نمیتونستم جواب بدم

تا اینکه پرویز بلندم کرد و برد تو ماشین و منو رسوند خونه

من دیگه حالم خیلی بد بود و خیلی خونریزی داشتم و مادرم فهمید حالم بده و منو بد دکتر ک اونجا همه چی لو رفت و مادرم سکته کرد بعد اینکه فهمید پدرم کمرش شکست

شکایت کردن و احمد مجبور شد منو عقد کنه و باهام ازدواج کنه

پرویز منو برده بود با احمد ضربدری بزنن و اینجوری منو بدبخت کرد و وقتی بهش گفتم چرا منکه همه جوره برات بودم چرا با ابروم بازی کردی گفت تنها راهی بود ک با مهسا خواهر احمد باشم همین بود منو ببخش .

منو احمد بدون هیچ رابطه ای طلاق گرفتیم و دبگه نتونستم پرویز رو ببخشم

سام:
منو احمد بدون هیچ رابطه ای طلاق گرفتیم و دبگه نتونستم پرویز رو ببخشم

این بود کل درد دل من حالا فهمیدی درد من چیه من بچه بودم نادان بودم و اسیر شهوت شدم اونم بدست برادرم مادرم سکته کرد چرا باید برادرم رو ببخشم فهمیدی

شوک شده بودم و هیچ حرفی نداشتم نمیتونستم باور کنم نمیتونستم این چند دقیقه رو هضم کنم نه من عاشق عاطفه شده بودم ک‌شوهر داشته اونم اینجوری مگه میشه برادرش مگه داریم مگه میشه دستام رو سرم گذاشته بودم سردرد گرفتم اینقد رفتم تو فکر نفهمیدم عاطفه کی رفته
هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم با این‌مسکل کنار بیام‌ و عشقم رو تو دلم‌دفن کردم‌

تمام

نوشته: آرشام


👍 6
👎 4
8701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

823951
2021-08-04 01:34:10 +0430 +0430

ارشام اقا سلام
شما که اذان داشتی علاقه بهش داشین.
فقط ادعا بود!!!
چون اگه عاشق میبودی.
به گذشتش کاری نداشنی.
اینکه
چطوری بوده
و
چکار. کرده!!!
عاشق واقعی!
تمام خوببا رو واسه عشفش. میخواد.
نهایت
واسه داشتنش
هرکاری میکنه جونم.
💅💅💅💅💅💅💅

4 ❤️

824123
2021-08-04 16:58:35 +0430 +0430

درضمن
غلط املایی رو
اصلا نمیپسندم.
اذان=(اذعان)
حنی اگه از بی دقتی باشه جونم!
💅💅💅💅💅💅💅

1 ❤️

824126
2021-08-04 17:03:15 +0430 +0430

در ضمن
نه به غلط
چه املایی،
چه
سهوی!
(اذان= اذعان)
💅💅💅💅💅💅💅

1 ❤️

824131
2021-08-04 18:00:34 +0430 +0430

آرشام جان…فقط بطور خلاصه و ساده میتونم بگم پسر روانیم کردی…میدونی چند ماه بود یه داستان به درد بخور نخونده بودم؟؟
مشتی دمت گرم…و بمیرم برای اون آدمی که اینجوری ناغافل و از همه جا بی خبر، بجای رسیدن به عشق، همه دنیا آوار میشه رو سرش.خیلی سخته…سخت و جانفرسا.
آرشام عزیز بازهم بابت نوشته جذابت ازت تشکر میکنم.موفق باشی.

1 ❤️

824209
2021-08-05 01:08:35 +0430 +0430

داستانت جالب بود ولی کلا تو با غ رابطه نداری مقازه اشقال یدونه دیگه هم بود

0 ❤️

824300
2021-08-05 09:56:10 +0430 +0430

مگه میشه +؟؟؟ مگه داریم؟

0 ❤️

824381
2021-08-05 17:09:26 +0430 +0430

صابون در کون خودت کن و جق رو در دلت دفن کن،کصشعر نگو و کمتر گوه بخور.

0 ❤️

824382
2021-08-05 17:11:03 +0430 +0430

کیر ابراهیم رییسی تو اون چشمات که از بس جق زدی دوبار دوبتر کپی پیست کردی ریدی تو همین کصشعری که تفت دادی🍆🍆🍆

0 ❤️