“Do you sell (your) vive ?”
همه ی کلمات جمله واسم آشنایی داشت جز یک کلمه “vive”
کار سختی واسه فهمیدنش نداشتم و تو اینترنت سرچش کردم ؛ معنیش به فرانسوی میشد زندگی طولانی !
یعنی معنی جمله این بود : “آیا زندگی طولانیت رو میفروشی ؟”
دستام یخ کرده بود یعنی واقعا داشتم زندگیمو میفروختم ؛ نه ، نباید خودمو میباختم این فقط باید یه تفریح باشه و بس .
وقتی برای اولین کتاب کد داوینچی دن براون رو خوندم خیلی چیزا درباره رمز ها و نحوه کد گذاری فهمیدم و بعد اون به نحوه های کد گذاری علاقه مند شدم .
اولین کاری کردم تمام حروف جمله رو رو یه کاغذ A4 به صورت افقی نوشتم با فاصله های ۱ سانتی بعد شروع کردم به فکر کردن درباره روش های کد گذاری ؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید “سزار باکس” بود . کد گذاری ساده ای که به بر اساس تغییر حروف الفبا انگلیسی بود اما نمیتونستم تک تک امتحان کنم بی نهایت وقت گیر بود چندین روش دیگه رو هم ذهنم گذروندم اما هیچکدوم رو نمیتونستم با جمله ای که بهم داده بود محدود کنم همشون بی شمار حالت مختلف داشتن . یه لحظه به ذهنم رسید که تو حرفاش گفته بود :《 از یه رمزگذاری معروف اما پیچیده تبعیت میکنه 》
معروف و پیچیده پس نباید ساده و بی نهایت باشه ولی حتما سخته …
یک روز گذشت ولی من هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم ؛ که یه دفعه توی کلمات حروف کلمه “love” رو دیدم ، احساس کردم اشتباه میکنم اما روی کاغذ نوشتمتش ، فقط یدونه کلمه “you” موند و حروف “DSELVI” ، گفتم خب بعد “love” باید یه ضمیری چیزی باشه پس “you” رو هم بعدش نوشتم …
اما حروف باقی مونده رو که خوندم خشکم زد ، باورم نمیشد یعنی پیداش کردم ولی ایننن یعنی چی ؟!!!
“Devil loves you”
“شیطان دوستت داره”
شیطان دوستم داشت ؟!! چرا !؟؟ ترس ورم داشته بود ، جمله بیش از حد مرموز بود …
اما شايد
شيطان واقعا دوسم داشت …
امکان نداشت بی دلیل این جملرو نوشته باشن اما اینو واسه کسی نوشتن که بی انداره به مسائل مسلط باشه ولی خب اگه کسی نباشه باهاش چی کار میکنن امکان نداره ولش کنن پس من باید میفهمیدم که عکس العملشون چیه پس وانمود کردم که حلش نکردم.
-من نتونستم حلش کنم خیلی مشکله
-خب ، اونوقت کارمونو رو مشکل میکنی ، نهنگ کوچولو
حس عجیب غریبی بهم دست داد احساس کردم با یه حس ترحم از یه شخصی که ازم بزرگتره روبرو شدم اما از اون عجیب تر…
-یعنی چی ؟ باید چی کار کنم ؟
-پاهاتو از انگشت ها تو مچ پا در محل استخوانات خط میکشی طوری که فقط جای زخم روشون بمونه و خونی خارج نشه …
این بار عکس پامو میخواست تیغ خونیو برداشتم و آروم بدون اینکه تو عمق پوست برم رو استخونای پام کشیدم مجبور بودم برای اینکه راحت دیده شن انگشتای پامو به سمت بالا خم کنم اما درد زخم های تازه کارو سخت میکرد ، ۲، ۳ بار دستم لرزید و تیغ تو عمق رفت و خون مثل رودخونه رو پاهام جریان داشت اما مجبور بودم سریع تمیزشون کنم تا بگفته خودش خونی تو کار نباشه. عکس گرفتمو براش فرستادم…
-با اینکه سوالو جواب ندادی اما این مرحله رو رد کردی
-مرحله بعدی ؟
مرحله ۷
-با تیغ رو دستت “F40” رو بکش و برام بفرست.
-این حروف برای چیه ؟
-کنکجاوی زیاد کار دستت میده …!
-ببخشید…الان انجامش میدم
دوباره تیغ خونی رو برداشتم و… مراحل بعدی به همین نحو گذشت تا
مرحله ۱۰
-راس ساعت 04:20 صبح از خواب بلندشو و به پشت بام برو. ارتفاع هر چه بلندتر ، بهتر.
ساعت ۲ اینا بود که به صفحه گوشی زلزده بودم به اینکه دیگه الیاسی نبود که باهاش حرف بزنم و هر بار که به صفحه چتامون میرفتم با عبارت آزاردهنده "last seen a long time ago " روبرو میشدم…
دلم واسش تنگ شده بود واسه اون آخرین و اولین بغل کردنش
طاقت نیاوردم و یه تلگرام جدید باز کردم تا عکساشو نگاه کنم ؛ همیشه موهای قهوه ایش اولین چیزی بود که نظرمو جلب میکرد چون اگه نمیدادشون بالا تنها چیزی که میشد دید موهاش بودن ، اما وقتی که موهای قهوه ای لختشو میداد بالا هماهنگی زیبای چشمای درشت قهوه ایش با موهاش ملودی خاصی به صورتش میداد …
تنها نقطه ی شباهتمون شاید بدنامون بود ، ۲ تا موجود لاغر ولی نه چوب کبریت…
بقیش فقط تفاوت بود
قهوه ای مقابل سیاه
سه تیغ مقابل ته ریش
آروم مقابل دیوونه
سرمو از شیشه آوردم بیرون چراغش روشن بود اما پرده ی اتاقشو کشیده بود هیچوقت تا این ساعت بیدار نمیموند ، دلم میخواست بهش پیام بدم اما خودش ازش خواسته بود که ازش دور باشم و منم فعلا باید به این حرفش احترام میزاشتم…
ساعت ۴:۲۰ صبح بود کلید پشت بوم رو یواشکی برداشتم و رفتم بالا …
آروم آروم به سمت لبه ی ساختمون قدم برداشتم ترجیح دادم خودمو رو زمین بکشم تا راه برم…اگه هر آن پام میلغز…
پاهامو از لبه ساختمون آویزون کردم حس خوبی داشت حس پرواز ، حس رهایی …
یاد رها افتادم ( داستان رها(۱) )
نباید الیاسم به همون وضع دچار میشد اون بهم اعتماد کرده بود و من نباید اونو به امون خدا ولش میکردم مخصوصا واسه کسی که میدونستم زیاد به بالاسری اعتقادی نداره…
دوباره خون…
مرحله ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ با بریدن لب و سوزن زدن به بدن و هر جور آسیب رسوندن به خودم گذشت احساس دیونگی میکردم اگه خودمم نمیخواستم بمیرم با این همه خون و خون ریزی داشتن میکشتنم از خونه زدم بیرون باید حال و هوام عوض میشد …
که یه دفعه الیاسو دیدم :
-الیااسسس … صب کنن
شروع کرد به دویدن و منم دنبالشش
-الیاس خواهش میکنم واسسا کارت دارم ، بزار کمکت کنم الیاس …
کلاهشو کشید سرشو رفت تو خونه ،چیزیو مخفی میکرد ، هیچی حالیم نبود و شروع کردم به کوبیدن در و زدن زنگ ، فهمیدم که تنهاست و داد زدمم…
-الیااس من دوست دارم ، من واقعا دوست دارم میخوای بازم بگم میگم من…
درو باز کرد…
-علیییی آروممم… چرا اینجوری میکنی ؟!؟! … واسه چی داد میزنیی؟؟
-اونوخت نمیومدی بیرون…
-خب چی کار داری بگو ؟!
-الیاس ببخشید …
-علی دیره دیگه خیلی دیره
-الیاس بزار کمکت کنم …
-علی فقط برو…
شروع کرد به گریه کردن انگار یه سدی جلوی رابطشو با من میگرفت ، اما اون سد چیزی جز خودش نبود چون کسی نبود که جلوشو بگیره…
اما واقعا جرا تنها بود ?
مامان باباش کجا بودن ؟!
درو کوبید و رفت…
اومده بودم بیرون که حالم خوب شه بدتر حالم گرفته شد با همون حالت شوکه شده رو زمین نشستمو خودمو بین زانوهامو کاپشنم جمع کردم یکم گریه شاید الان بدرد میخورد یا شاید یه خواب سیاه سفید دیگههه…
مراحل بعدی هم به امتحان کردن ارتفاعات مختلف گذشت اونقدر با ارتفاع انس گرفته بودم که دلم میخواست واقعا یه بار بپرم یه بار واقعا حس کنم که بین زمین و آسمون بودن چه شکلیه … چجوری تمام اتفاقات زندگیم مثل فیلما تو ۳،۴ ثانیه مرور میشه…
مرحله ۲۱
-با یک نهنگ دیگر از طریق اسکایپ صحبت کن.
امیدوارم که خوشتون اومده باشه … اصلا نمیخواستم دیگه برگردم شهوانی … بعضی از دوستان میدونن داستانام بعد ۳ ماه هم منتشر نمیشدن به در زدم به دیوار زدم هیچی به هیچی … تنها دلیل برگشتم این بود دیدم چند نفر حالمو پرسیدن و همین خیلی خوشحالم کرد از موضوع اصلی خود سایت که بگذریم واقعا آدمای خیلی خوبی تو شهوانی هستن … که واقعا آرزو میکردم که تو واقعیت هم باهاشون آشنا شمو از نزدیکم ملاقتشون کنم … کاش این سایت پابرجا باشه و این “آدمای خوب” تا آخر بگردوننش …
نوشته: LGBTRESPECT
خیلی عالی بود تا حالا همچین داستانی نخونده بودم محشر بود لایک
چقدر دیر و چقدر منتظرش بودم و چه پایان پر وهمی! مرسی که نوشتیش
لایک سوم
این مدل اصغر فرهادی تا کجا نفوذ کرده
عالی بود پسر
پیش خودت چی فکر کردی
من داستانو اومدم بخونم دیدن قسمت قبلش ماله پنج ماه پیشه
مردمو اوسکل کردی دنباله داردست کم یه هفته بعد ادامشو میزارن تازه اونم داستان های جذاب شیوا نه تو
بالااااااخره :| … ولی ناموسا شیطان کسی رو اینجوری … یا ابرفضل
علی به خاطر توعم شده پا شدم و داستانو خوندم… پسر این عالیهه
خسته نباشی عزیز. خب موضوع نهنگ آبی رو دوست داشتم و همین طور این که یه جوری به شیطان و یه موجود فراطبیعی ربطش دادی هم به نظرم قابل قبول بود. اتفاقا خودم وقتی اخبار مربوط به نهنگ ابی رو میخوندم خیلی برام عجیب بود که مردم قدم اخر که خودکشیه رو چطور برمیدارند، و چرا قبل از اون از قضیه منصرف نمیشن. وارد کردن عنصر فراطبیعی باعث شد این قضیه ی خودکشی نهنگ ها منطقی به نظر بیاد.
اما خب، توصیفاتت خیلی کم هستن و ادم گیج می شه. راوی داستان مدام تو فکرهای خودش غرق می شه به جای این که صحنه رو توضیح بده. مثلا اون صحنه ی باز کردن در و دیدن الیاس، خیلی جای کار داشت و باید بیشتر درمورد فضا توضیح میدادی. خیلی هول هولکی نوشتی به اصطلاح، و خب شاید به خاطر این که هیجان داشتی تا زودتر داستانو تموم کنی.
از من بپرسی داستان دو سه بار دیگه ویرایش لازم داره و باید یه سری اطلاعات رو بهش اضافه کنی.
پایان داستان که به نظرم خیلی خوب بود ولی بازم درگیر عجله ای نوشتن شدی. ای کاش یه خرده قضیه رو بیشتر توضیح میدادی، کجا هستن؟ الیاس چه شکلیه؟ موقعیت چیه؟ چجوری یهو رسیدن به تختخواب؟ دیالوگ ها رو هم به جای این که فقط نقل قول کنی بهتره که بگی با چه حالتی ادا می شن. مثلن بگی فلانی با تعجب گفت، با خشم گفت و غیره.
اما موضوع رو خیلی دوست داشتم و سیر حوادث هم عالی بود. بازم بنویس ال جی بی تی عزیز.
من نفهمیدم چی شد آخرش؟!