نو صدای بی نام (۲)

1396/07/16

…قسمت قبل

-: الو سلام
-: سلام غریبه ! کجایی نیسی ؟
-: داداش شمو تحویل نمیگیری ، زیر سایتون ! چه خبر خوبی ؟
-: ممنون ، سلامتی تو چه خبر ؟
-: خدا رو شکر ، میگذره . میگم سهیل یه زحمتی برات داشتم
-: سر تا پا گوشم ، بفرما
-: امروز عصر بیکاری بیای خونمون یکم باهام شیمی کار کنی؟
-: آره ، چرا که نه
.
‌.
‌‌.

حسام رو مثل داداش خودم دوس دارم … اما اون حرف هایی که به داداش نمیشه زد رو با اون میتونم در میون بذارم … ویژگی های برتر رفاقت هم زمان با ویژگی های رابطه برادری بینمون وجود‌ داره …
گاهی اوقات هیچ کس مثل داداشت نمیتونه ازت حمایت کنه و گاهی اوقات هیچ کس مثل رفیق صمیمیت نمیتونه پای درد دلت بشینه و بشه سنگ صبورت …
من و حسام یه فانوس رو با هم گرفتیم وشبِ کوچه باغ های زندگی رو برای هم دیگه روشن میکنیم … مشکلاتمون رو با هم حل میکنیم و با هم مشورت میکنیم …

طرف های ساعت ۵ عصر بود که کتاب ها رو برداشتم و از خونه زدم بیرون … عادت داشتم مسیر بین خونه هامون رو پیاده برم … آخه خیابون قصرالدشت یکی از بهترین خیابون های شیرازه برای پیاده روی … اگه فصل هم فصل پاییز باشه که نورُعلی نوره … به خاطر درخت های کهن سالِ چناری که دو طرف خیابون هست شهرداری برای روشن کردن خیابون ، به جای تیر چراغ برق ، با سیم وسط خیابون پرژکتور معلق کرده … همین باعث میشه که خیابون تا حدی شبیه به یک تونل باشه که دلت میخواد توش فریاد بزنی و گوش کنی و بفهمی مردم صدای تو رو چجوری میشنون … اما با این تفاوت که دیگه از تاریکی و بوی دود خبری نیست … موقع راه رفتن صدای آب از داخل باغ ها میشنوی و نسیم با بو و خنکی درخت ها صورتت رو نوازش میکنه …

موقع راه رفتن همون لبخند همیشگی روی لبم بود … هدفون روی گوشم … he won’t go… صدای ادل (adele) به همراه زیبایی عصر خیابون … یه سمفونی خاص … کلاه سویت شرت رو انداختم سرم و دستم رو کردم تو جیبش … قدم هامو به ریتم آهنگ نزیک تر کردم … اینجوری فاصله زیاد رو حس نمیکنم وخسته نمیشم …

چراغ های خیابون روشن شد و چند لحظه بعد رسیدم خونشون …

-: بههههه آقا سهیل ! دوباره میری پیش حسام ؟
-: سلام ، بله ، میرم پیش آقای حیدری

لابی مَنِ پر رو هم نوبره … تو که میدونی کیم و کجا میرم … چرا میپرسی ! … وقتی برخورد سردمو دید خودشو جمع کرده و گفت بفرمایین …

در باز بود … رفتم داخل … تو خونشون اصلا معذب نیستم … انگا از اتاق خودم رفتم تو یکی دیگه از اتاق های خونه …

-: سلاااام آقا داداش !
:- سلام آقو ، خوبی ؟
.
.
.
-: خاله کجاس ؟
-: پیش پات آژانس گرفت رفت خونتون ، ندیدیش ؟
-: نه

کنار حسام آرامش خاصی دارم … انگار واقعا برادر خونیم باشه … اصلا مراقب کلماتی که استفاده میکنم نیستم و حرفم رو مزه مزه نمیکنم … راحت هرچی توذهنمه بهش میگم … البته من که از داشتن داداش محرومم ولی فکر نکنم داداش ها هم انقدر نزدیک باشن ! …

قسمت تعادلات مشکل داشت … یکی دو ساعتی براش توضیح دادمو وادارش کردم جلوم سوال حل کنه …

امروز عجیب شده بودم … زیادی داشتم به حسام فک میکردم … موقعی که سرش پایین میرفت بهش زل میزدم و میرفتم تو فکر و لبخند میزدم … چن بار که حواسم نبود سرش رو آوُرد بالا و چشم تو چشم شدیم … نمیدونم چی باعث شده بود که تازه به این موضوع فکر کنم که چقدر من حسام رو دوست دارم … اولین بار بود که کلمه دوست داشتن در بارش تو ذهنم میومد …

وسط درس دادنم یکی دو بار متوجه شدم که به جایی خیره شده و داره فکر میکنه … ذهنم مشغولش شده بود و تمرکزم رو از دست داده بودم … به این فکر میکردم که چی داره حسام رو اذیت میکنه … پشت پیشونیش چی میگذره …

بعد از درس رفت که شربت و میوه بیاره … رو تختش دراز کشیده بودمو داشتم با گوشیم ور میرفتم که اومد … میوه رو گذاشت رو میز و به همراه شربت اومد کنارم رو تخت نشست و شربت رو بهم تعارف کرد … موقعی که داشت شربت میخورد بازم تو فکر بود … دیگه طاقت نیاوردمو و ازش پرسیدم

-: داداش طوری شده ؟ تو فکری !
-: هان ! نه . چیزی نیست

حتی موقعی که این رو میگفت تو فکر بود و تو چشام نگاه نمیکرد …

-: ببین حسام ، من و تو از جیک و پوک زندگی هم خبر داریم ، بگو شاید کاری از دستم بر بیاد
-: امممم ، میدونی …
-: بگو راحت باش . خودت میدونی که مثل داداشی برام
-: حالا دیگه لوس نشو . میدونی سهیل ، خودت میدونی که با توجه به شرایط زندگیم جای زیادی برای احساسات ندارم … باید از مادرم مواظبت کنم و مراقب زندگیمون باشم
-: حسام پس ما مردیم ؟ این همه سال مشکلی براتون پیش اومده که ما پشتتون نباشیم ؟
-: آره عزیزم ( !!! اولین بار بود اینو بهم میگفت ) ، شما به گردن من و مامانم حق دارین
پریدم وسط حرفش
-: نگفتم که اینا رو بشنوم ، خودتم میدونی که هیچ منتی نمیذارم ، تو برام عین یه برادری و مادرت برای مادرم عین خواهر
-: میدونم ، کاری به این موضوع ندارم … حرفم چیز دیگه ای هست

کج شد به سمت منو ادامه داد…

میدونی ، خسته شدم از تظاهر … چند مدته خیلی استرس دارم … از آینده میترسم … نگران تنهایی مادرم هستم … همش میترسم که این زندگی آروم رو از دست بدم … شما ها رو از دست بدم …

یواش صحبت میکرد … چشماش پر اشک بود اما یه چیزی جلوی ریختنشون رو گرفته بود … با انگشتاش ور میرفت …
تُن صداش عوض شده بود … واضح میدیدم که اون پرده ای که بین حسام ، مرد خوانواده و حسام ، پسر ۱۸ ساله بود داشت کنار میرفت … درست مثل پرده سینما که بعد از کنار رفتنش تازه از ماجرا با خبر میشی …

-: چند روزه که با محسن قطع رابطه کردم ، وقتی که یتیم بودنم رو به رخم کشید ، برام مرد …

وقتی اینو گفت بغضش ترکید و دستاش رو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردن … محسن دوست صمیمیش بود … هم کلاسی بودن … کاملا ناخود آگاه نشستم و بغلش کردم … یه چند ثانیه ریتم گریه هاش عوض شد اما بعدش دستاشو دورم حلقه کرد و و به خودش فشار داد … با شدت بیشتر شروع کرد به گریه کردن … هق هق میکرد …باز ناخوداگاه گفتم آروم باش … من هستم … تا من هستم نمیخواد با کس دیگه ای رفاقت کنی … اما نمیخواستم جلوی گریش رو بگیرم … باید خالی میشد …

چند دقیقه ای راحت گریه کرد … مثل سدی که دیگه تَرک هاش به هم رسیده بودن ، حجاب احساساتش شکسته بود و سیل غصه هاش جاری شده بود …

وقتی گریش تموم شد شونه هاشو گرفتم و سرش رو از روی شونم برداشتم … سرش رو پایین انداخته بود سرش رو بلند کردم و اشکاشو پاک کردم …

-: پسر تا الان چرا بهم چیزی نگفته بودی … انقد برات غریبه ام ؟

این دفه خودش بغلم کرد …

-: خیلی بیشتر از چیزی که فکر‌میکنی دوست دارم سهیل …

توی شخصیت حسام تا امروز اصلا گرایشی به احساسات ندیده بودم … همیشه از اون پسرا بود که از خودشون بزرگ ترن … همیشه یه دیسیپلین خاصی برای خودش داشت … پیرهن اتو کشیده و کفش های مردونه … هیچ وقت حسشو بروز نمیداد … چه برسه که اون رو به زبون بیاره …

اما امشب …

بعد از چند دقیقه که به اعصابش مسلط شد …

-: پسر تو انقد دلت پر بوده و من نفمیده بودم ؟! منو باش که فکر میکردم مثل داداشتم …
-: نه سهیل ، خودم نمیخواستم کسی بفهمه ، مشکلات احساسی مامانم کم نیس ! نمیخواستم منم بهشون اضافه شم …
-: آخه اینجوری که …

حرفمو خوردم ، نمیخواستم چیزی بگم ، شاید حرفام حالش رو بد تر کنه … اینطور موقع ها بهترین کار گوش بودنه … نمیتونستم حدس بزنم که به چی فکر میکنه … هنوز کامل به خودم مسلط نبودم و گیج رفتار حسام بودم … یه لیوان آب براش آووردم …

-: پاشو مرد ، تازه اول زندگیمونه ، زوده برا خسته شدن ! عه راستی ! دیشب یه فیلم گرفتم . تعریفشو زیاد شنیدم ، ببینیم ؟

Wolf of wall street …

میدونستم که پر از صحنه هست … گفتم شاید این کمکش کنه یه ساعت هم که شده تو فکر نباشه …

تلوزیون جلوی کاناپه بود … من یه طرف نشستم و حسام وسط کاناپه کنارم …

چراغ ها رو خاموش کردیم و فیلم شروع شد …

یه بیس دقیقه گذشته بود که سرش رو گذاشت رو شونم … تعجب کرده بودم ولی نخواستم باعث آزارش شم … دستمو انداختم دورش و کشوندمش سمت خودم …

……

-: چطور بود ؟!
-: خوب بود ، بهم کمک کرد ذهنمو جمع کنم …
-: چطور ؟
-: وقتی هدف داشته باشی هیچی جلوت رو نمیگیره ، حتی اگه چند بار مجبور بشی از صفر شروع کنی ، باز شروع میکنی ! اگه مجبور شی خلاف اخلاق عمل کنی ، میکنی تا به خواستت برسی حتی اگه باعث عذاب وجدانت هم بشه و به بقیه صدمه بزنی اما باز قدرتمند میری سمت هدفت !
-: یعنی برای رسیدن به هدفت همه چیز رو میذاری زیر پات ؟
-: اگه هدفت ارزشش رو داشته باشه چرا که نه !

بحث داشت جالب میشد … از بغلم اومد بیرون و روی کاناپه کج به سمت هم نشستیم …

-: مثلا چه هدفی میتونه انقدر مهم باشه ؟
-: اممممم … سخته گفتنش … تعدادشون کمه … خودت چی فک میکنی ؟
-: نمیخوام بسیجی بازی در بیارما ولی اینایی که زن و بچشون رو ول میکنن و میرن کشته میشن باید یه اینطور هدفی داشته باشن ، نه ؟
-: آره ، اونم میشه … مثلا هنرمندی که نون شب نداره اما حاضر نمیشه تابلو هاش رو بفروشه …
-: نگفتی ، چی تو فکرته مارموز ؟!
-: تو
.
.
.

چشمام گرد شد … زمان وایساد … امشب چه خبره ؟! … چرا انقد همه چی عوض شده ؟!

-: هان ؟!
-: پر رو نشو ، هدفم تو نیستی
-: گیج شدم ، چی میگی ؟

نزدیکم شد و دستام رو گرفت تو دستش…

-: سهیل ، میخوام تمام سعیم رو بکنم تا خودم باشم … میخوام دیگه دست از زندگی کردن برای بقیه بردارم … و میخوام از تو شروع کنم …
-: نمیفهمم !
-: چند وقته حسم نسبت بهت عوض شده … از بودن کنارت آرامش میگیرم … وقتی کنارم میشینی و میزنی تو سرم که مسئله حل کنم قند تو دلم آب میشه … بعضی وقتا دلم برای اینکه بهم بگی خنگ تنگ میشه … تا این چند وقت پیش بهت فکر نکرده بودم که چقدر بهم کمک میکنی … شاید بیشترین کمکت هم همین بوده که بهت فکر نکنم‌… یعنی تنهایی رو احساس نکنم … نمیدونم … شاید اثرات سنمون باشه … اما هرچی که هست دوستش دارم …
-: خب ؟!
-: میخوام جدی تر با هم باشیم … میدونم این چیزا رو نباید با حرف زدن به دست آوورد ولی متاسفانه توی احساسات شدیدا دیر فهمی !!

دستمو گرفت و بلندم کرد … رفتیم سمت تختش …

-: پیشم میخوابی ؟

شل شده بودم … نمی تونستم مقاوت کنم … آخه خودم هم حسام رو خیلی دوست داشتم و با توجه به شرایطتش ، نه که بخوام ترحم کنم ، نمیخواستم دلش رو بشکنم …

پیشونیش رو به پیشونیم چسبونده بود و دستش رو دورم حلقه کرده بود …

دوستت دارم سهیل …

دیر موقع بود … حسام خوابش برده بود … آروم بلند شدم … کنار تخت نشسته بودم و به چند ساعت قبل فکر میکردم … هنوز گیج بودم …

از خونه زدم بیرون … لا به لای صدای خش خش برگ های زیر پام به حسام فکر میکردم … نمیتونستم پیش بینی کنم چی پیش میاد …

خش خش خش

همینجوری توی فکر بودم که صدای بلند جیغ ترمز ماشین منو به خودم آوورد …

نوشته: رضا


👍 10
👎 1
1442 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

657062
2017-10-08 20:57:30 +0330 +0330

موفق باشی ?

0 ❤️

657063
2017-10-08 20:58:13 +0330 +0330

اصن هیجان آخر داستان مثل هیجان قسمت آخر گیم آف ترونز بود لامصب ? 🙄
بدک نبود… !

0 ❤️

657065
2017-10-08 20:58:38 +0330 +0330

خووووووشم اومد لایک اول

0 ❤️

657110
2017-10-08 21:52:06 +0330 +0330

آره واقعا خیابون قصرالدشت خوراک پیاده رویهههه

0 ❤️

657114
2017-10-08 21:59:30 +0330 +0330

پس ماشینه بهت نزده و هنوز زنده ای.
ادامه بده ببینیم چی میشه،هرچند یه بوهائی داره به مشام میرسه.

0 ❤️

657154
2017-10-09 03:23:32 +0330 +0330

لایک۶ ?

0 ❤️

657197
2017-10-09 11:18:20 +0330 +0330

رسوندن حس هات قشنگ بود .سیع کن زود تر قسمتارو بدی .پایان داستانت که انتظار خواننده رو برای قسمت بعد بیشتر میکنه …

0 ❤️

657208
2017-10-09 13:00:23 +0330 +0330

عه،این!^-^

دست به فلش بکت خوبه رضا جان،یه جورایی هم نوشتت ادمو کنجکاو میکنه…موضوع هم که عشقولیه!^-^

من که دوست داشتم!لایک نهم تقدیمت کاکو…

0 ❤️

657251
2017-10-09 19:38:05 +0330 +0330

رضای عزیز،فقط خواستم شوخی کرده باشم،داستان رو با این جمله به پایان رسوندی: صدای بلند جیغ ترمز… منم گفتم حالا که اینجائی معنیش اینه که ماشین بهت نزده.
مرسی عزیز ?

0 ❤️

657713
2017-10-12 12:14:06 +0330 +0330

رضاجان، آفرین 10 ?
داستانهاي زیبایی می نویسی،
اما اسم داستانت چنگی به دل نزد.
ی نکته ریز هم دیدم، اینه که نقاط کور و معمایی توی داستان داشتی، یکیش اینه که علیرضای داستان های [مهاجر و شخصیت] چی شد؟

0 ❤️