نوامبر ابدی

1397/04/10

ماه نوامبر، ماه تولد بسیاری از جنایت کارها بود .
من هم در نهمین روز از این ماه خون آلود از شکم مادرم به بیرون خزیدم… جیغ کشیدم و مثل نود درصد از کودکان هنگام سحر برای اولین بار با شش هایم تنفس کردم … من هم یک انسان بودم … بزرگ شدم ،رفتم مدرسه و یاد گرفتم فرق ما و دیگر جانداران داشتن قدرت اختیار و عقل بود اون لحظه فهمیدم اشتراک ما با جهان خلقت داشتن احساس بود… افسوس بشری به تمایزات علاقه بیشتری نشان میداد و این برترگرایی بی اندازه اش از آن یک دیکتاتور ساخته بود که با ساختن تابوها اختیار و عقل رو از طبقه اجتماعی من ربوده بود .
سال ها کلاس رفتم و سخت مطالعه کردم که عقل و اختیار ربوده شده ام را پس بگیرم … ولی در هجده همین سال زندگی سراشیب وارم،
زمانی که در مترو بودم ، چیز دیگری را تجربه کردم …
در مترو نشسته بودم چشمم از مرور جزوه ریاضی ام به درد آمده بود … چشم بستم و لحظه ای سر به بالا آوردم و به روبرویم چشم گشودم و تجسم زیبایی جهان رو دیدم … موهای قرمز رنگی داشت و یاد آور ماهی قرمز تنگ بلورین عید بود که آرزو داشتم لب های همیشه در حال بوسه زدن به آب ، لحظه ای کویر صورت مرا ببوسد … چشم هایم دیگر خسته نبود زیرا آبی چشم هایش … چشم های مرا خیس کرده بود و سیراب… انگار او نیز با قهوه ای چشم هایم تیمم میکرد … میان ما رد دو کفش جای میگرفت ولی ارواح درونی مان همدیگر در آغوش گرفته بود …آری احساسات میان چاله های کهکشانی و زمانی پلی را نقاشی میکشد…
از آن روز به بعد من نیز به جمع جنایت کاران و تابو شکنان پیوستم زیرا اندیشه ام به انگشت های اجازه طراحی لمس نرمی
جنس موافق را میداد … آخ که ترس ،اجازه جلو رفتن را صادر نمیکرد وفقط امر در سکوت دیدار کردن او را به من میداد.
اندک زمانی بعد قدم هایش در پشت سرم احساس کردم … درست جلوی درب خانه ام بودم… کلید را چرخاندم بی نگاه به عقب نیز در را بستم… از کنار شیار درهای بسته ، کاغذی به داخل دعوت شد… درونش برایم نگاشته بود: وعده ما سوم مارس جلوی چشمه عشاق درغروب شهر ابدی … و دیگر او را جز در خواب هایم ندیدم… دوازده سال بعد جزء زند های ثروتمند بودم ، صاحب سخن و اختیار … پول همه چیز را بهم میدوخت جز سوم مارس های از دست رفته برای رفتن به میعاد گاه من و او را… برای یک بار ترس را به پوشه ای انداختم . به قلبم گوش سپردم: آری او در شهر ابدی ست و اکنون به من فکر میکند و هربار جلوی آیینه تکر
ار می کند که در اولین دیدار به من چه بگوید… چمدان بستم و مسیر عشق در پیش گرفتم … حالا ما به سوی عشق میرویم یا عشق به سوی ما می آید؟
بعد از دها ساعت پرواز میان ابرها، به شهر ابدی در این دنیای فانی فرود آمدم … اندکی قبل از غروب در کنار چشم عشاق حاضر شدم .
افسانه ای میگفت هر کس به این چشمه سکه ای ببخشد ، چشمه بار دیگر او را به این شهر باز می گرداند … من به جای سکه ،
بخار قلب سوخته را از چشم هایم به درونش ریختم و باز چشم بستم … گرمی سری پشت شانه هایم ، چشمم را به سرخی غروب گشود … اینبار به عقب باز گشتم …
نهمین طلوع از ماه نوامبر … گریه نمی کردم ، دست هایش دور سینه هایم و ران پایش بین دو شکاف بدنم بود … بدنم نمناک از بوسه هایش بود… رستگاری عجیبی برای یک جنایت کار بود

ادامه…

نوشته: بال


👍 23
👎 4
15200 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

698814
2018-07-01 21:23:38 +0430 +0430

لطفا ادامش رو بنویس و کاملترش کن خوب نوشتی اما کمی گنگ بود

1 ❤️

698820
2018-07-01 21:27:42 +0430 +0430

خوب بود اما بهترم میتونست بشه

1 ❤️

698832
2018-07-01 21:35:19 +0430 +0430

خوشمان آمد.
از اینجور داستانا بیشتر بنویس. تنوع دلپذیریه.

1 ❤️

698837
2018-07-01 21:38:45 +0430 +0430
NA

اگه همینجوری تاریخ تولدتو نگفته باشی،
تو همزاد منی (چشمک) 9نوامبر. برابر 18آبان

1 ❤️

698877
2018-07-01 23:20:58 +0430 +0430

خیلی دوست داشتم کاش تراوشات همه از رو احساس باشه ، ببخشید اینو میپرسم اما میشه بگین تابو چیه؟؟

1 ❤️

698998
2018-07-02 18:25:08 +0430 +0430

زیبا بود

نصف داستانای تاریخ شهوانی رو می ارزید

1 ❤️

699000
2018-07-02 18:43:07 +0430 +0430

فقط یه نکته، الآن یادم اومد.
واژه درب بار ادیبانه ای نداره. کلا غلطه. همون در رو استفاده کن.
(ر.ک غلط ننویسیم)

1 ❤️

699267
2018-07-03 20:19:50 +0430 +0430

خوب بود،دوست داشتم
۱۶

1 ❤️

699816
2018-07-05 21:46:23 +0430 +0430

یاد فیلمه نوامبر شیرین افتادم

1 ❤️